eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
6.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
358 ویدیو
16 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مطهری: چگونه ملت و نظامی مردمی می شود👇 رشد ملت در این است که [در انتخابات] آزادش بگذاری ولو در این آزادی اشتباه بکند.⚡️ صدبار اگر هم اشتباه بکند باز باید آزادش بگذاری تا تجربیاتش کامل بشود و به صورت ملتی در بیاید که رشد اجتماعی داشته باشد.✋
با همون حال گفت: باشه بابا! اره من بیشعور! چشم هرزه! کافر! بی دین ...! شما هم خوب! دیدم اوضاع خیلی بد شد. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم: نگووو سعید این چه حرفیه داری میزنی! عصبی دستم رو از روی شونه اش کشید و گفت: داداش من نمیگم که! شما دارین میگین! دستم رو گذاشتم رو سینه ام و به خودم اشاره کردم و گفتم: سعید جان اصلا من حرفی زدم ! محمد رضا هم که تا اون لحظه فقط گوش بود زبونش باز شد و برا تایید حرف من، کمی از اون طرف تر گفت: منم کلام که نکردم! با یه چوب همه رو نزن رفیق! سعید چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت: چه فرقی می‌کنه حالا، مثلا شما دو نفر هم ساکت باشین اصلش که همتون باهمید! یه لحظه به فکر فرو رفتم و بعد با حالت تامل گفتم: چه نکته ای اشاره کردی سعید! بعد رو به بقیه بچه ها کردم و گفتم: می بینین بچه ها قانونش همینه، اگه یه نفرمون هم حرف اشتباه بزنه یا حرف حق رو درست نگه یا هر کار اشتباهی بکنه پای هممون می نویسن! حسین سریع به خودش گرفت و از اونور گفت: الان منظورت منم صالح؟! با حالت خاصی نگاهش کردم و گفتم: خوبه دیگه توام حسین! تو دیگه شروع نکن! بعد هم رو به سعید گفتم : اخوی بچه ها که منظور بدی نداشتن خودتم خوب میدونی! لپ کلام هم بی کنایه و دعوا اینه که، ما باید زمان شناس باشیم! بدونیم توی چه موقعیتی چکار کنیم! الان این بندگان خدا اومده بودن هیئت، اولا که مهمون و دعوت خود آقا بودن، دوما که خود این جلسات قدرت تاثیری داره که بیان ما نداره، سوما اینکه من نمیگم تذکر ندیم بله بدیم ولی متین و درست نه با تشر و دادو بیداد ! حسین آهی از عمق وجودش کشید و گفت: خدا پدرت رو بیامرز صالح منم همین رو میگم! سعید یه چشم غره ای به حسین رفت و گفت: آرررره تو همینو گفتی! بعد هم برای من سری تکون داد و گفت: اوکی صالح حله! اوکیه سعید، توی این مواقع یعنی باشه دیگه دهنت رو ببند! منم دیگه حرفی نزدم... چند قدمی رو همه توی سکوت به مسیرمون ادامه دادیم فضا خیلی سنگین شده بود... محمد رضا به حساب خودش اومد به سبک همیشه جو رو عوض کنه، بعد مثل فرمون یه ماشین بحث رو چرخوند (ولی متاسفانه درست گند زد و با همون فرمون مستقیم کوبیدمون تو دیوار!) یکدفعه گفت: بچه ها به نظرتون امام حسین برای چی روز عاشورا شهید شد! سعید هم انگار که از خدا خواسته بود گفت: ای قربون دهنت! والا تا یادمون میاد و به ما گفتن امام حسین برای امر به معروف و نهی از منکر قیام کرد غیر از اینه!!! محمد رضا که انتظار چنین جوابی رو نداشت و به مقصودش نرسید یه کم جا خورد بعد گفت: نه! منظورم اینکه یعنی ... سعید با اخم گفت: نه!!!!! محمد رضا دید توی این موقعیت نمی تونه با سعید کل کل کنه از یه راه دیگه وارد شد و گفت: اصلا باشه آره درست میگی ولی .... دیدم ادامه دادن این صحبت با این موقعیت هر چی مسئله رو وارونه تر کنه، بخاطر همین پریدم وسط حرفش و گفتم: ولیش بماند برای بعد، راستی بچه ها برنامه ی اردوی دانشگاهی چی شد؟! علی گفت: آقایون که چند نفری هنوز جا داریم ولی خانم ها رو فکر کنم به حد نصاب رسیدن! گفتم : آره خانم ها رو که میدونم ظرفیتشون کامل شده ولی آقایون رو ... هنوز حرفم تموم نشده بود سعیدبا خنده ی کنایه آمیزی رو به بچه ها به من اشاره کرد و گفت: بفرما رفقا میگم ساده هستین!!! این آدرس ازش بپرسی بلد نیست؟!! در همین حین متلک بارون سعید یکدفعه یه ماشین پژو پارس کنارمون بوق زد و رفت کمی جلوتر ایستاد.... ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
آقا میشه به منم امشب بگی... ِاِرفَع رَأسَکَ... سرت رو بیار بالا....
من که متوجه شدم خانممه، کمی قدم هام رو بلندتر برداشتم... میخواستم از بچه ها خداحافظی کنم که حسین در همین حین به سعید گفت: آخه اُسکُل! حالا اگه بگم بی دین و کافر و فلان و فلان نیستی ولی سعید، خدایش بیشعور هستی! تو نمیدونی خانم صالح، مسئول ثبت نام اردوهای خانم هاست که آمارشون رو داره! سعید هم که ضایع شده بود سری تکون داد و گفت: من که علم غیب ندارم، از کجا باید بدونم بعد هم حالا مگه چی گفتم که آقا به تریج قباش برخورده! این همه بار من کردین، این به اون در! بچه ها هم دیگه بحث رو ادامه ندادن... منم برای اینکه بحث تموم بشه، در حال خداحافظی بدون اینکه نگاه شخص خاصی کنم گفتم: بچه ها یه نکته بحث میخواید بکنید بکنید، ولی یادمون نره بچه هیئتی ادب حسینی داره از کلام تا رفتار حواسمون جمع باشه! اول حسین به خودش گرفت و سریع پرید یقعه ام رو گرفت و گفت: ذی شعور (صاحب شعور) من دارم از تو طرفداری می کنم اینه جواب خوبی! از اونطرف هم سعید دستم رو گرفت و گفت: من که میدونم به حسین گفتی که من بشنوم! الان تو باادب، هیئتی! ما همه بی تربیت و ... دستم رو گذاشتم جلوی دهنش گفتم: هیس سعید دیگه ادامه نده... این وسط محمد رضا گفت: صالح قبلش گفتاااا، یکیمون یه کاری کنه، پای همه می نویسن همینه! خودمونم، خودمونو جمع می بندیم بی تربیتا من که باادب بودم بین شما! وسط این ماجرا اون هم اومد یقعه ی من رو گرفت! دیگه کاملا فضا عوض شده بود، بچه ها از حالت جدل به حالت شوخی و یقعه گیری منه بیچاره تغییر موضع داده بودن! اصلا یه وضعی شد... تنها کاری می تونستم بکنم این بود که بگم خانمم توی ماشین منتظرمه تا ولم کنن! و خداروشکر وقتی فهمیدن توی ماشین خانمم هست، راهکار جواب داد و برای حفظ آبروی خودشون رهام کردن و خیلی مودب انگار که چند تا شهید زنده در جوار من هستن به مسیرشون ادامه دادن و راه افتادن...! فردا اول وقت دانشگاه بودم بعد از کلاس رفتم دفتر بسیج، از سعید که خبری نبود ولی علی و حسین همونجا بودن... داشتن با هم بحث میکردن که توی فضای مجازی کانال فعالیت هامون رو راه بندازیم یا نه! علی می گفت: اینکارا فایده نداره! این هجمه ی دشمن حالا فکر کردین هزارتا فالور (دنبال کننده) هم داشته باشیم به چه دردی میخوره؟! اثری داره؟! به نظر من که وقت تلف کردنه! ولی حسین مسر بود و میگفت: اصلا هزارتا دنبال کننده هم که نه، حتی پنج نفر هم باشن باید اینکار رو انجام بدیم چون من معتقدم آدم، مهم اینه تکلیفش رو درست انجام بده! با ورود من هر کدوم اومدن به نفع خودشون یار کشی کنن ولی متاسفانه همزمان با من، دو نفر از خانم های واحد خواهران، داخل دفتر بسیج شدن که دوباره بچه ها مثل شهدای زنده مودب شدن و کاملا جدی! این حرکت های یکدفعه ای بچه ها برام جالب بود که دوست داشتن حجب و حیای مردونشون رو جلوی هر خانمی حفظ کنن. چند لحظه ای گذشت که بالاخره یکی از خانم ها اومد جلوتر و از قضا فلشی رو به سمت علی داد که پشت میز نشسته بود و گفت: ... ادامه دارد... نویسنده: با این ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Shab5Moharram1391[02].mp3
8.32M
کریم کاری به جز جود و کرم نداره... آقام تو مدینه است ولی حرم نداره... حسن آقام حسن آقام حسن... غریب اونیکه همدم اشک و آه... دیده که مادرش تو کوچه بی پناه... حسن آقام حسن آقام حسن... حسن همه ی دارو ندارش حسینه... حسن همه ی صبر و قرارش حسینه... حسین آقام حسین آقام حسین... حسن سایه اش همیشه رو سر دادشه... حسن نمیشه که تو کربلا نباشه... حسن آقام حسن آقام حسن... حسن نمی تونه دیگه آروم بشینه... اگه حسین شو نقش زمین ببینه... غریب اونیکه سر به بدن نداره... آقام رو زمینه ولی کفن نداره... [التماس دعای ویژه...♡🌱]
دستگاه چاپ واحد ما خراب شده، چند وقت هم هست فرستادن برای تعمیر ولی هنوز خبری نشده، زحمت شما اینها یکسری عکس پوستر ماه محرمی هست که اگر میشه لطف کنین برای این ایام چاپ کنید که آماده باشه و استفاده کنیم. علی سری تکون داد و گفت: باشه مشکلی نیست آماده شد بچه ها براتون میارن‌. خانم ها بعد از انجام کارشون داشتن می رفتن که از شانس خوب ما، همون موقع سعید اومد داخل اتاق، و با دیدن خانم ها یه سری برای ما تکون داد که فقط خدا خدا کردیم که اون خانم ها این حالت رو ندیده باشن! اونها که رفتن قبل از اینکه سعید نطق کنه و بحث رو بندازه وسط، من زودتر توضیح دادم که قضیه چیه تا شائبه درست نشه. خداروشکر سعید قانع شد و بخیر گذشت، بعدش با هم نشستیم که عکس پوسترها رو ببینیم که چی هستن، که اگر نیاز هست متن ها رو هم تغییر بدیم... تا نگاهی به عکس پوستر اولی انداختیم حسین که دید بشکن زنان گفت: تبین شدی علی آقا! اینم حرف آقا امام حسین دیگه چی میخوای دیدی مهم انجام تکلیفه! نگاهی به جمله ی طراحی شده ی روی پوستر انداختم که نوشته بود: در منزل «ازید» که چهار نفر به حضرت ملحق شدند، بیان دیگری از امام حسین علیه‌السلام هست. (حضرت فرمود: من امیدم این است که خدای متعال، آن چیزی که برای ما در نظر گرفته است، خیر ماست؛ چه کشته بشویم، چه به پیروزی برسیم. فرقی نمیکند؛ ما داریم تکلیفمان را انجام میدهیم.) بعد حسین با حالت پیروز مندانه به علی نگاهی کرد و با دست کوبید روی میز و گفت: مهم اینه ما داریم تکلیفمون رو انجام می‌دهیم و تمام! وسط کل کل حسین و علی ، سعید بدون اینکه بدونه قصه ی این دو نفر چیه برگشت گفت: اخ... اخ... ببین خدا جای حق نشسته! این همه دیشب من رو ترکوندین! حالا ببینین این که دیگه حرف خود آقا امام حسین بعد رو به حسین کرد و گفت: اصلا تو چرا بشکن میزنی؟! خود تو دیشب داشتی منو نصیحت میکردی که! علی نیمچه لبخندی زد و به سعید گفت: داداش تند نرو ترمز دستی رو بکش! بیا... بیا آقا سعید! پوستر بعدی رو هم بخون... نگاه کن این جمله رو هم آقا امام حسین گفته که: هرگز سخن بيهوده مگوى؛ زيرا بيم گناه براى تو دارم و نيز هرگز سخن سودمند مگوى، مگر اين كه آن سخن به جا باشد! حسین خودکارش رو برداشت و در حالی که جیزی می نوشت رو به سعید گفت: ملتفت گشتی آقا! سخن مگو مگر اینکه آن سخن به جا باشد اخوی! من رو به بچه ها گفتم: رفقا هر تکلیفی باید درست انجام بشه و برای درست انجام شدنش، اول از همه باید همدیگه رو تبیین کنیم تا بتونیم واقعا درست انجامش بدیم، وگرنه با کل کل و جدل و کنایه به هم بپریم که نمیشه! حسین که مطلب رو گرفت اصلا به روی خودش نیاورد وسط حرفم گفت: میگم جدی باید یه لوح تقدیر به این خواهرای که اومدن اینجا بدیم یعنی جمله که نیست طلا انتخاب کردن! ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد سقای حسین سید و سالار نیامد علمدار نیامد 🆔 eitaa.com/emame_zaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . قصه ی ما به سر رسید....😭 . .
. . بر قتل‌ تو فقیهِ دروغین بداد رای ای‌ کشته‌ی شیوخِ مقدس‌نما حسین او را اگر که زنده شود باز می‌کشند یک عده زاهدانه و با ذکر یاحسین...! . .
. . و از حالا زینب سلام الله علیها علمدار است در مقابل یک لشکر و یک مشت حرامی... . .
. . ‏در این ساعات روز عاشورا، قلب امام زمان در فشار است، در این روز صدقه برای آرامش ایشان فراموش نشود... . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سعید که انگار تنش می خارید با این جمله ی حسین سری تکون داد و گفت: بیا بگیر تحویل برادران بسیجی! به جای اینکه ببینه چه شخصیتی این حرفهای ناب و طلا رو زده ، میگه خواهرامون طلا انتخاب کردن بعععله دیگه به شماااااا که میرسه خواهرن، نوبت من میشه چشمام رو درویش کنم!!! بعد هم یه متلک آبدار نثار حسین کرد که واقعا جا نداره اینجا مطرحش کنم ولی نزدیک بود دوباره پروژه درست بشه که به فضل خدا ساعت کلاس درس استاد مهابادی بود و علی با حسین با حالت چشم غره ای که به سمت سعید داشتن رفتن سر کلاس، با این همه دل حسین طاقت نیاورد و با دستش سعید رو نشونه گرفت، بهش گفت :میذاریم رو حساب جدیدالورود بودنت .... سعید هم کم نیاورد و با یه نیش خند هر دوشون روهدف گرفت گفت: میدونستی غیر از "جدیدالورود"، یه نوع دیگه دانشجو هم داریم که هرگز فارغ التحصیل نمیشه! بعددر حالی که به بچه ها اشاره میکرد ادامه داد ، به اونا میگن "بعید الخروج" علی که خیلی بهش برخورد یکدفعه مثل یه یوز درنده یورش برد سمت سعید... جای فکر کردن نبود چون همه میدونستن علی بخاطر مسائلی سنوات خورده، با این حرف سعید منتظر حرکت خشنی ازش بودم بخاطر همین لحظه ای تامل نکردم و پریدم وسطشون با کلی کش و قوس بدنی، به زور با حسین از در اتاق بیرونشون کردم. حالا من مونده بودم و آقا سعید! سعید که میدونست من اهل کل کل و بحث نیستم با حالتی که انگار فاتح میدانها ی جنگ شده اومد که بره، گفتم کجا با این عجله بودی حالا!!!! بیا بشین کارت دارم ... با حالت تردید نشست و گفت: جووووووونم صالح چکار داری ، همون اول بگم تو جون بخواه کیه که بده! بعد هم بلند بلند زد زیر خنده... انگار که دلش خنک شده باشه از حمله ای که به سمت بچه ها کرد و اونها فرصت جبران نداشتن ولی چون خوب میدونست این حرکتش بی جواب نمی مونه با همون حالت کشیدن کلمات ادامه داد و گفت: من رسماااا معذرت میخوام آقا صالح ولی حقشون بود! الان هم کلاس اخلاق رو با دل و جون گوش میدم ولی خودت بهتر میدونی که فرو نرود میخ اهنی در سنگ! پس خیلی تلاش نکن پسر خوب، بلکم سلول‌های بدنت کمتر تجزیه بره... لبخندی زدم و گفتم: خداییش حرف خوبی نزدی سعید همتون خوب میدونین که شماها بچه های چشم پاکی هستین چرا خودتون به خودتون برچسب میزنین ! بعد هم جواب این حرفهایی که زدی رو، خود علی و حسین از پست بر میان، اونو دیگه خودتون میدونین چطوری حلش کنین و نیازی به کلاس اخلاق من نیست که بخوام برات بذارم. ابروهای پر پشتش رو داد بالا و دستی به صورتش کشید و کمی دماغش رو خاروند گفت: اون حرفها که برای بی حساب شدن واسه دیشب بود و تمام. اما پس قصه چیه؟! بعد هم با حالت خاصی ادامه داد : ببین صالح صاف بر و تو دل ماجرا که من حوصله مقدمه چینی ندارم... گفتم: باشه سعید جان صاف میرم وسط ماجرا... مسئله اون خانم هایی هستن که دیشب اعصابت رو خورد کردن و این همه ماجرا درست شد! میدونستی اونها چه کسایی بودن! ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
. . هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد او ماند که در کنار زینب باشد سجّاد که سجّاده به او دل می‌بست تدبیر خدا بود که در تب باشد (ع)🥀 🏴. . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱•° دلم هوای حرمت کرده ارباب! چه شوداین‌جمعه بین‌الحرمینت‌باشیم