eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
5.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
391 ویدیو
16 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
اعترافات یک زن از جهاد نکاح با دیدن این صحنه بین اون چیزی که می دیدم و چیزهایی که فکر می کردم دچار تردید شدم ! فرزانه هم این حالت رو کاملا حس میکرد یه چیزی این وسط می لنگید آخه چطور ممکنه..... گفتم فرزانه کاش زودتر صبح میشد می رفتیم پیش خانم مائده ببینیم واقعا قضیه چیه ؟ این همه تناقض! یعنی جلالی هم؟! فرزانه گفت: من یه پیشنهاد بدم؟ گفتم: نه دیگه نشد همون پیشنهاد اولت رفتیم ضایع شدیم کافی بود! بعدم برای اینکه ناراحت نشه ادامه دادم خانم امجد عزیز بالاخره فردا همه چی معلوم میشه، کی دوسته! کی دشمن! فرزانه ابروهاشو بالا انداخت و گفت: حیف شد پیشنهاد خوبی بود ولی باشه ببینیم تا فردا چی پیش میاد.... با کلی سوالهای ایجاد شده تو ذهنمون از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم.... به سمت خونه راه افتادم داشتم تو مسیر فکر میکردم چطور ممکنه توی یکی ،دو روز اینقد اتفاقات عجیب برای یه مصاحبه بیفته تقریبا سابقه نداشت تو شرایط کاری که تا الان داشتم اینقد یه مسئله پیچیده بشه که نفهمم کی کجای بازی و چکاره است؟؟؟ رسیدم خونه ... بعد از کمی استراحت رفتم سراغ لپ تاپم شروع کردم سرچ کردن تفکر جهاد در داعش ... مطلبی که نظرم رو جلب کرد تفاوت نگاه جهادی ما، در اسلام بود با داعشی ها... اینطوری نوشته بود که گروه‌های تکفیری مانند جریانهای داعش، القاعده و سایر گروهای تروریستی مبتنی بر عقاید وهابیت اسم جهاد را پوشش بر جنایات و آدم کشی خود قرار داده اند. همگی به عیان می بینند و می شنوند که هدف و عملکرد این گروه‌ها هیچ شباهتی با جهادی که در اسلام گفته شده ندارد زیرا: اولا جنگهای این گروه‌ها برعلیه مسلمانان و در سرزمین مسلمانان انجام گرفته و در این سرزمین ها جریان دارد. این گروه ها که به گروهای تکفیری معروف اند اول حکم به تکفیر مسلمانان داده و سپس آنان را می کشند!!! ثانیا بر جنگهای این گروه‌ها هیچکدام از عناوین جهادی صدق نمی‌کند، جنگ آنان نه دفاعی است نه برای نجات مظلومان و نه برای از بین بردن شرک و کفر انجام می‌گیرد چه اینکه جهاد ابتدایی شرایط خاص خودش را دارد که برای هرکسی قابل تحقق نیست و فقط با دستور پیامبر(ص) و جانشینان معصومش دارد جوازپیدا می کند و در شرایط فعلی هیچ کسی حق جهاد ابتدایی را ندارد. بنابراین گروه های تکفیری بر فرض اگر بر کشورهای غیر اسلامی تجاوز کنند و کافر کشی راه بیاندازند هیچ دلیل شرعی و عقلی برای جواز این عمل آنان وجود ندارد. ثالثا این گروه ها در عمل کرد جنگی نه تنها هیچ معیار شرعی و اسلامی را رعایت نمی کنند بلکه رفتار آنان صریحا مخالف شریعت و برخلاف معیارهای انسانی و عقلانی است. آنان زنان، پیر مردان ، کودکان را با بی رحمانه ترین وجه می کشند که همه اینها در جهاد اسلامی ممنوع است. افزون بر اینها اکثریت آنان گرفتار اعمال منافی عفت و ظلم و تجاوز به اموال و ناموس مسلمانان هستند تا آنجا که حتی برای زنها جهاد نکاح را فتوا داده اند.... جهد نکاح.... جهاد نکاح... جهاد نکاح... دیگه حالم از این کلمه بهم میخورد ... در لپ تاپ رو بستم روی تختم دراز کشیدم .... خانم مائده.... جهاد نکاح.... رسول و دوستاش.... حمل اسلحه....جلالی.... ماشین پلاکِ.... چه پازل بهم ریخته ایی! یعنی اینا چه جوری بهم ارتباط دارن..... ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
این دور اندیشی آدم هاست که آدم ها را متفاوت می‌کنه اینکه فقط کار کنی بدون برنامه ریزی بدون فکر میشه امروز تو! اون دنیا هم همینطوره جوون! چقدر آدم های که این دنیا دست و پا زدن ولی چون بدون فکر بوده هیچی به هیچی! چه بسا کلی چک برگشتی هم اونجا داشته باشن تفاوتش اینه اینجا میشه یه کاری کرد اوضاع درست بشه ولی اون ور دیگه فقط حسابرسی! باباش می گفت انگار نشسته بودم سر کلاس یه استاد زندگی! بعد هم کلی کمک آقا مجید می کنه بتونه از اون وضعیت بیاد بیرون. من از ذوق به آقا مجید گفتم میشه به ما هم که اول راهیم یاد بدید چکار کنیم؟ لبخندی زد و گفت: بله آقا مهرداد چرا نمیشه! حداقل یک ماه زمان میخواد که هر روز بیاین پیشم تا بهت یاد بدم. منم خیلی خوشحال گفتم باشه پس از فردا میام! که بهم گفت داره میره سفر بعد از برگشتنش قرار گذاشتیم برم پیشش فقط اینکه هنوز نیومده و با این اوضاع سجاد چی بگم... امیر گفت خوب همونایی که بهت گفت رو بگو! یه نگاه به امیر کردم گفتم: توقع نداری که هر چی گفت برات الان بگم! یه نگاه بهم کرد بدون مقدمه سرش را گذاشت روی شونم و شروع کرد زار زار گریه کردن... من که غافلگیر شده بودم گفتم: امیر زشته این چکاریه! ببین همه دارن یه جوری نگاهمون می کنن!! سرش رو آورد بالا گفت: مهرداد نمی دونی، نمی دونی چه حالیم! می خواستم با شما بیام سفر تا چند روز از دست این طلبکارها راحت باشم یه فکری کنم که خوب سجاد اینجوری شد... امروز که ماجرای بابای سجاد را برام گفتی حداقلش این بود فهمیدم دنبال مقصر جز خودم نگردم! حالا می‌خوام درستش کنم، ولی چه جوریش را نمی دونم؟! گفتم: داداش یعنی ما اینقدر غریبه بودیم که با مشکل دست و پا بزنی و چیزی بهمون نگی! یا اینقدر به درد نخور که به کارت نیایم! خوب می گفتی باهم یه فکری می کردیم... سرش را انداخت پایین، هوای حبس شده توی سینه اش را داد بیرون گفت: نمی خواستم درگیرتون کنم.... دستم را گذاشتم روی زانوش گفتم: درستش می کنیم نگران نباش! بهترین کار اینه اول با طلبکارها صحبت کنی ، مهلت بگیری، اصلا با هم میریم اینطوری بهترم هست... ان شاالله حال سجاد هم خوب میشه سه تایی باهم میریم پیش باباش... درست میشه امیر... درست میشه... حسابی مشغول صحبت با امیر بودم که علی داداش سجاد بدو بدو اومد طرفمون و همینطور اشک می ریخت و می گفت سجاد... سجاد... بدون اینکه بپرسیم چی شده سه تایی به سمت داخل بیمارستان دویدیم و خدا می‌دونه اون لحظات چه جوری می گذشت کنار تخت سجاد چند تا پزشک و پرستار ایستاده بودن و من مات این لحظات باور نکردنی... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
دو ساعتی گذشت حوصله ام سر رفته بود! بچه ها مشغول بازی بودند هر کاری فکر می کردم انجام دادم دیگر طاقت نیاوردم رفتم داخل اتاق... امیررضا سرش را گذاشته بود روی میز و دستهایش دو طرف سرش بود تعجب کردم رفتم جلو، بی هوا دستهایم را کشیدم روی سرش مثل جن زده ها بلند شد! نگاهم که به نگاهش افتاد خجالت کشیدم کاش نیامده بودم داخل اتاق ! چشمهایش سرخ شده بود... قشنگ معلوم بود دوباره هوایی شده... در دلم یکدفعه ترسیدم! حس از دست دادنش دلم را آشوب کرد! امیررضا دیوانه ی شهادت و من دیوانه ی او! حس می کردم عشق شهادت آخر می بردش... با صدایش به خودم آمدم سمیه جان! عزیزم! خبری... دری... صدایی... ندایی.... سکته کردم خانم! لبم را گزیدم گفتم:ببخشیدا، ولی من دیگه حوصله ام سر رفته بود... لبخند که به لبش آمد چهره اش دیدنی تر شد... اصلا به روی خودش نیاورد و گفت: بریم...! بریم! که شاد کردن دل مومن ثواب زیادی داره حیفه وقتمون را از دست بدیم! لبخندی زدم و از ته دلم به خدا گفتم: خدایا من امیر رضا رو خیلی دوست دارم از اون دوست داشتنی هایی که همیشه می خواهم همراهم باشد... یک لحظه یاد غسالخانه افتادم و نمی دانم چرا اشک در چشمهایم حلقه زد... شاید... در میان گیر و دار حس و حال خودم بودم که امیر رضا با یک حرکت مجالی به فکرم نداد و با تمام قوایش بلندم کرد و با داد و فریاد به بچه ها گفت: بیاین کمکِ بابا! قلقلک بازی داریم! قلقلک... و این لحظات از آن لحظه های بود که شادی عجیبی به بچه ها تزریق می کرد... دادم رفته بود هوا اما فاید ای نداشت... وقتی با بچه ها دست به یکی می کردند من وسط شون هیچ کاری نمی تونستم بکنم! می دونستن من به قلقلک حساسم و با کوچکترین اشاره ای نابود میشم اینقدر خندوندنم و خندیدن که دیگه نفسم بالا نمی اومد و حسابی اشک از چشمهامون جاری شد... ولی اشک من طعمش فرق می کرد... حس از دست دادنشون یا رفتنم ترسی به جانم انداخته بود.... اتفاقی که دیر یا زود برای همه می افتد! اما این روزها بیشتر می بینم و بیشتر حسش می کنم... سرعت عمل امیر رضا برای جا به جایی وسائل من را هم مشغول کرد در حین کار کردن پرسیدم: راستی چطور بود؟ در حال جابه‌جایی مبل نفس زنان گفت: چی؟! گفتم: کتاب! مبل را گذاشت همانجا که گفته بودم... نشست روی مبل یه لیوان آب دادم دستش تا نفسش جا بیاید... دوباره بلند شد و مبل بعدی را برداشت و گفت: اینجا خوبه بذارمش! گفتم: آره خوبه بعد گردنم را کج کردم و گفتم نگفتیا! مبل را سر جایش گذاشت، دو تا دستش را محکم به مبل تکیه داد و سرش را تکان داد و با حسرتی گفت: نمی دونم! واقعا نمی دونم! سمیه بعضی ها چطوری اینطوری میشن! من بلند نه! ولی توی دلم گفتم: شاید مثل تو! بعد بدون اینکه من چیزی بگم با یک حالتی ادامه داد: مــن مــســت و تــو دیــوانــه مــا را کــه بــرد خــانــه صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی  جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه... با تعجب گفتم: به!به! آقامون شاعرم بودن من خبر نداشتم! لبخندی زد و گفت: این شعری که آقا محمدحسین زیاد می خوندن با یک حس و حال عجیب! چشمهای از حدقه بیرون زده ام را که دید گفت: داخل کتاب نوشته بود ببین حاج قاسم چه رفقای اهل دلی داشته! گفتم: حاج قاسم که بله! ولی به این سرعت چطوری حفظش کردی! گفت: حرف دل خانم! خود به خود میره تو‌حافظه! دیگه دم دم های غروب بود و نزدیک اذان امیر رضا بدون اینکه ادامه بده و حرفی بزنه کارها را تمام کرد که زودتر به جلسشون برسه! نویسنده: وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است. ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
بحث داشت به جاهای جالبش می رسید که ایندفعه گوشی لیلا زنگ خورد عذر خواهی کرد و گوشی رو از داخل کیفش برداشت نمی دونم کی بود که با دیدن شماره هول کرد! و از سر میز بلند شد این کارهای پیش بینی نشده لیلا همیشه روال عادی همه چیز رو بهم می زد! بعد چند لحظه خیلی با عجله اومد و کیفش رو برداشت و گفت: ببخشید من یه کار خیلی مهم برام پیش اومده شرمنده باید برم... چشمهام گرد شد و گفتم: لیلا جان کجا؟! بعد هم با اشاره ی ابرو بهش فهموندم خانم حسینی بخاطر ما وقت گذاشتن ... نگاهی بهم کرد و گفت: نارنین جون شرمنده! کارواجبه! بعد رو کرد به خانم حسینی و گفت: شما بقیه مباحث رو به نازنین توضیح بدید من از نازی می پرسم و بعد با سرعت نور از ما دور شد... رفتار لیلا یه جوری شده بود! هیچ وقت پیش نیومده بود رفیق نیمه راه بشه! بهر حال دیگه هیچ کاری نمی شد کرد! از خانم حسینی عذر خواهی کردم و گفتم: ببخشید دیگه ظاهرا خیلی کارش مهم بوده وگرنه اینجوری نمی ذاشت بره... خانم حسینی لبخندی زد و گفت: اشکالی نداره عزیزم اصلا میخوای بحث رو بذاریم برای یه وقت دیگه که لیلا هم باشه! گفتم: اتفاقا فکر خوبیه با هم باشیم بحث جذابتر هست از خانم حسینی خدا حافظی کردم و با سرعت رفتم که به لیلا برسم هنوز به انتهای بوستان نرسیده بودم که لیلا رو دیدم ایستاده ومنتظر ماشین بود اومدم داد بزنم لیلا وایستا با هم بریم اما با صحنه ایی که دیدم خشکم زد!!! یعنی درست می دیدم لیلا سوار ماشین شد!؟ چطور ممکنه!؟ نه امکان نداره! لیلاهمچین کاری نمی کنه! نه... نه... ولی چشمهام درست دیده بود امید بود... چنان در بهت قرار گرفته بودم که نمی تونستم تکون بخورم... با دستی که یکدفعه به شونه ام خورد پریدم! خانم حسینی بود گفت: به دوستت نرسیدی بیا من می رسونمت... چنان شوکه بودم که اصلا چیزی نگفتم خانم حسینی دستم رو گرفت و به سمت ماشین راه افتادیم... انگار متوجه تغییر حالت من شده بود! گفت: چیزی شده نازنین جان! کمکی از دست من بر میاد؟ با اشاره ی سر گفتم: نه ... ذهنم آشوب شده بود یعنی کسی که به لیلا زنگ زد امید بوده... یعنی اینها با هم هماهنگ کرده بودند... چرا لیلا هول شد ... چرا امید با ماشینش اومده بود دنبال لیلا... و هزار چرای دیگه... سوار ماشین خانم حسینی شدیم در سکوت کامل... خانم حسینی که کاملا فهمیده بود چیزی شده سکوت کرد.. بعد از لحظاتی پرسید مسیرت کجاست نارنین جان؟ با بغض گفتم: نمیدونم... از اول هم نمی دونستم تو چه مسیری دارم میرم... خسته ام ازمسیرهای پرتکرار غلط... خسته ام از آدم های چند بعدی.... و بعد هم زدم زیر گریه... حالم دست خودم نبود... چطور می تونستم از دوست خودم هم رو دست بخورم! نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفت: عه مریم!!! چرا هر چی من میگم جبهه می گیری خواهر! مریم لبخندی زد و گفت: اشتباه نکن مهدیه جان خوب شما نکات مهمی میگی که من توضیحش رو میدم بعد نگاهی به جمع بچه ها انداخت و گفت: اینکه فکر کنیم حالا اینجا جمع شدیم تا یه سرگرمی برای خودمون درست کنیم و از بیکاری بیایم بیرون و برامون هم یه تنوعی بشه هم فکر کنیم داریم یه کار مفیدی می کنیم با این رویکرد به قول مهدیه با یه حساب دو دو تا چهارتا واضحه که پودر میشیم ما توی فضای مجازی در جنگیم! جنگ هم مرد میدون میخواد نه آدم بیکار! با تاکید بیشتری ادامه داد: حواسمون باشه اگر مجهز نباشیم مجروح میشیم! مهدیه نفس عمیقی کشید و گفت: خوب استاد تکلیف ما چیه!؟ توی این فضای آشوب‌کده و بی درو پیکر قراره ما چند تا خانم چه جوری بجنگیم؟! ثریا از اون ور نیم نگاهی کرد و با خنده گفت: گفته باشم از همین الان پنجاه درصد جانبازی برای من توی این جنگ در نظر بگیرین! من هنوز شما توی میدون نبودین کلی تیر و ترکش خوردم! بعد برای تایید حرفش اومد آستینش رو بزنه بالا که صدای فاطمه دراومد و گفت: ثریا بحث جدیه! فکر نکنم الان جای چنین شوخی هایی باشه! ثریا لبش رو گاز گرفت و کلا ساکت شد... مریم مثلا خودش رو مشغول برگه هاش کرد که انگار چیزی نشنیده! من گفتم: بچه ها نکته ی جالبی ثریا گفت فقط یه مطلبی رو فراموش کرد! اینکه اگر توی فضای مجازی مجروح بشی جانباز محسوب نمیشی که هیچ! تمام اون جراحاتی که جسم و روحمون هم برداشته جانکاه و عذاب آور میشه! درسته الان ثریا داره شوخی میکنه ولی تک تکمون در این جمع میدونیم برای از بین بردن اون خالکوبی های دستش چه فلاکتی کشیده.‌‌‌... بعد نگاهم رو متمرکز سمت ثریا قرار دادم که حالا سرش پایین بود، خیلی جدی گفتم: ولی کمکی که ثریا می تونه بهمون کنه خیلی بیشتر از بقیه ی این جمع هست! چون تجربه ی تلخی داشته که دیگه لازم نیست خدای نکرده ما تجربه اش کنیم بعد هم با تاکید ادامه دادم: مگه غیر از اینه ثریا جان! ثریا نفس عمیقی کشید و ترجیح داد فقط سرش را به نشانه ی تایید بالا و پایین کنه و حرفی نزنه... مریم برای اینکه حال و هوای ثریا رو به جمع برگردونه گفت: خوب پس با این حساب ثریا خانم بگه اولین قدم چیه! ثریا چند لحظه ای سکوت کرد بعد خیلی جدی نگاه جمع کرد و گفت: من بابت حرفم معذرت میخوام! رایحه درست میگه هنوز زجر اون روزها با من همراه! خدا کنه خدا ببخشه! اما بچه ها اولین قدم... اولین قدم خودشناسیه! مهدیه با دست با یه حالت متعجب سرش رو خاروندن و گفت: خودشناسی! ثریا به نظرت نباید دشمن شناسی باشه! ثریا گفت:نه مهدیه جان! نه تنها اینجا ! که هر فضایی اولین قدم شناخت خودمونه تا ضربه نخوریم! مهدیه گفت: مثل مریم فلسفی حرف نزن! درست بگو ببینم چکار باید بکنیم! مریم نگاهش رو به مهدیه متمرکز کرد و گفت: آغاااااااا دیواری کوتاهتر از دیوار ما پیدا نکردین از روش رد بشین! مهدیه چشمکی بهش زد و گفت: این به اون در!!! ثریا ادامه داد: بچه ها این مسئله خیلی جدیه! اگه ندونین با خودتون چند چندین! بدجوری بهتون گل میزنن! جوری که توی نیمه ی اول باختتون قطعی میشه! باختی که من تا نیمه ی راه رفتم و اگه رایحه نبود معلوم نبود چی میشد!!! وبعد هم ساکت شد... مریم ادامه داد: آفرین ثریا چه نکته ی مهمی گفتی! اصلا برای اینکه بتونیم بهتر تقسیم کار کنیم باید این مسئله کاملا شفاف شده باشه! مثلا اگر احساساتی هستین یا جدی یا هر ویژگی دیگه ای که دارید باید مشخص باشه اینکه چی راجع به خودتون تصور می کنید نه! به قول رایحه جان ویژگی هایی که حقیقتا در واقعیت بروز میدید مهمه! بازم تاکید می کنم که دقت کنید چون میخوایم تقسیم کار کنیم! ندا با حالت ناامیدی گفت: فکر کنم با این همه احساس سرشار من که رسوای جهانم بدون بررسی ویژگی هام، منو تدارکات چی بذارید! یلدا که از اول جلسه ساکت بود و مشغول نوشتن با نگاه معنی داری گفت: امیدوارم من رو پشت خط نفرستید!!! فاطمه چشمهاش رو ریز کرد و گفت: یلدا جان مهم نیست کجا باشیم، مهم اینه کار رو درست انجام بدیم! یلدا با چشمهای قاطع و با قدرت و یه گارد خاص گفت: فاطمه خانم به قول حاج قاسم چه کسی چه می گوید مهم نیست، اینکه در خط باشیم اهمیت دارد! ادامه دارد.... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
لبخندی زدم و گفتم: بیا حاجی اینم قیافه ی خوب ! ولی خدایش کاری ندارم، من فکر کنم کلا توی زندگیم با چالش مشکلات عقد اخوت خوندم !!! نشد من نیت یه کاری رو بکنم یه سنگی جلوی راهم نباشه!!! مهدی سفره رو داد دستم و گفت: زحمت پهن کردنش رو بکش تا من بقیه وسایل رو بیارم ضمنا داداش یعنی نمیدونی اگر چالش تموم بشه زندگی تموم میشه... انسان تا وقتی زنده است نبض قلبش مرتب بالا و پایین میره... وقتی هم میمیره که، قلبش به ثبات برسه! خوب زندگیم همینه... برو خوشحال باش نبض زندگیت می زنه! اگه یه روز احساس کردی توی زندگیت چالشی نداری، همه چی جوره و به ثبات رسیدی بدون دیگه تموم شدی.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بعععععله شیخنا... ما موجیم که آسودگی ما در عدم ماست... مهدی پارچ دوغ رو داد دستم و گفت: به به، راه افتادی شیخ مرتضی... سری تکون دادم و با نیش خند گفتم: راه افتادیم ولی مثل شما که نه حاجی! هنوز داریم تاتی تاتی می کنیم... مهدی گفت: بیا بشین غذا بخوریم، قم که بری راه هم می افتی اخوی... تمام مدتی که خونه ی مهدی بودیم ذهنم درگیر قم شده بود... دنبال یه راهی می گشتم بتونم سریعتر کارهام رو بکنم و بار سفر رو ببندم... یکدفعه نگاهم افتاد به مهدی که از حالت نگاهم متوجه شد چه درخواستی الان میخوام مطرح کنم! نگاه جدی تری بهم کرد و گفت: فکرشم نکن! این یکی رو دیگه من نمی تونم! توقع نداری که برم با خانوادت صحبت کنم بگم راضی باشید بذارید مرتضی و خانومش برن یه شهر دیگه!!! گفتم: حاجی نمیشه...راهی نداره... گفت: راهش خودتی... هیچی دیگه! با این حرف مهدی که بیراه هم نمی گفت خودم باید فکری میکردم... از خونه ی مهدی که اومدیم دنبال یه فرصت مناسب بودم موضوع قم را با فاطمه در جریان بذارم... تصمیم گرفتم یه سفر با هم بریم قم هم زیارت بی بی، هم اینکه اونجا موقعیت راحتری بود برای طرح این موضوع... فاطمه از پیشنهاد مسافرت خیلی استقبال کرد... به یک هفته نکشید بار سفر رو بستیم و از خانوادهامون خدا حافظی کردیم و راه افتادیم سمت شهر مقدس قم... قم که رسیدیم مدام دنبال یه فرصت بودم قضیه رو مطرح کنم... دست به دامن بی بی شدم و گفتم: خانم جان خودت یه شرایطی فراهم کن... دو سه روزی از اومدنمون گذشته بود و هنوز من حرفی نزده بودم، یه بار که توی صحنه آیینه ی بی بی( امام رضا) نشسته بودیم فاطمه گفت: خوش به حال آدم هایی که هم جوار بی بی حضرت معصومه(س) هستن! انگار خود بی بی(س) عنایت کرده بود... دیدم بهترین موقعیته... گفتم: دوست داری تو هم مجاور بی بی(س) باشی؟! گفت: خوب معلومه! کیه که دوست نداشته باشه! شروع کردم باهاش صحبت کردن... از سیر تا پیازحرفهایی که بین من و شیخ مهدی رد و بدل شده بود رو گفتم و منتظر واکنشش موندم... انتظار نداشتم همون موقع پاسخ مثبت بده، چون خیلی وقتها ما آدم ها یه آرزوهایی می کنیم که اگه همون موقع بهمون بدن شاید انتظارش رو نداشته باشیم!!! و طبیعی بود که فاطمه هم مثل همه ی آدم‌ها از پیشنهاد من جا بخوره... ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
حرفهاش هم بهم آرامش میداد هم استرس! یعنی تناقض توی وجودم بیداد میکرد... استرسم برای خودش بود... برای رفتنش... برای ندیدنش... کمی که آروم تر شدم گفتم: محمد کاظم میدونی برای رفتنت حرفی ندارم فقط خیالم رو راحت کن بگو برای جمع آوری اطلاعات داری میری یا عملیات! لبخندی زد و با شیطنت گفت: گفتن نگین عشقم! با حرص نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم و گفتم: بعله دیگه اینجوریاست میدونم ! بعد نگاه خاصی بهش کردم و گفتم: محمد کاظم میدونی از چی حرصم میگیره! بعد خودم ادامه دادم: از اینکه آخرشم البته ان شاءالله بعد از صد سال شهید میشی! هم این دنیا میشی اسطوره هم اون دنیا! اونوقت من بیچاره دستم می مونه توی پوست گردو... ابروهاش رو داد بالا و گفت: نه دیگه نگرفتی چی گفتم خانمم! ما همه‌مون یه قطعه از پازل این دنیاییم، مهم اینه جامون رو درست پیدا کنیم! اگه دقت کنی همه یه جورایی توی این دنیا دارن می جنگن! بعضیا با خودشون، بعضیا با اطرافیانشون، بعضیا با دشمنشون‌‌‌‌... اما فقط کسانی پیروز میشن که جهاد کنن نه بجنگن! رضوان فرق جنگیدن و جهاد خیلی زیاده... جهاد یعنی تلاش برای زنده موندن و زندگی کردن، اما جنگیدن یعنی تلاش برای نمردن و نابود نشدن! توی یه کتابی حرف درستی نوشته بود: که جهاد به آدم حس زندگی میده، اینکه بتونی جلوی شرارت بایستی ، آدم رو زنده می‌کنه حالا گاهی جهاد در بیرونه و لابه‌لای خاکریزها و خاک دشمن، گاهی هم درون خود ما... جنگیدن هم گاهی بیرون وسط معرکه هاست و بعضی وقتها هم درون خود ما.... مثلا تو توی خونه می تونی یا مجاهد باشی یا جنگجو! فقط بستگی به خودت داره که کدومش رو انتخاب کنی که اگر مجاهد باشی در هر حالی (حتی توی خونه) بری اون دنیا، شهید حساب میشی و اسطوره! اما اگر درونت جنگجو باشه وسط میدون مبارزه هم که بری شهید حساب نمیشی عزیزم! پس موقعیت من و تو یکسانه و فقط با انتخاب هامونه که تفاوت بوجود میاد نه مکان و نه کار و نه هیچ چیز دیگه! دیدم داره حرف حساب میزنه! یه خورده خیره خیره نگاهش کردم و با مهربونی گفتم: محمد کاظمم قانع شدم... فقط آقای من ، خوب من نگرانم، برای اینکه اعتمادش رو جلب کنم گفتم: میدونی که اگه از سنگ حرف بشه کشید از منم میشه! تو که خوب من رو می شناسی... هر چی اومدم از راهکارهای خانومانه استفاده کنم با ابراز احساساتم، بلکم چهار کلمه حرف بزنه بفهمم چند نفری دارن میرن؟ برای چی دارن میرن؟ حداقل یکم دل آشوبیم کمتر بشه که تیز گرفت و گفت: ببین رضوان تلاشت رو بزار برا همون مجاهدت! فعلا ساندویچت رو بخور که از دهن افتاد! این حرکتش یعنی توی ابهام بمون رضوان خانم! من هم دیگه اصرار نکردم و چیزی نگفتم... با همه ی تنش ها ی ذهنم برای اینکه بعد از این همه گله کردن دل محمد کاظم رو آروم کنم ساندویچ رو برداشتم لقمه ی دومم رو بخورم که انگار محمد کاظم هماهنگ کرده بود با هر لقمه ای من میخورم یه شوک بهم وارد کنه! از داخل جیبش یه کاغذ آورد بیرون و داد دستم و گفت:..... ادامه دارد... نویسنده: به مناسبت عید تمام رمانهای این کانال بدون دستکاری محتوا و مطالب آن، اجازه ی نشر دارد. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
اما خودش گفت اگه مشکلی پیش بیاد بهم خبر میده حتما مسئله ی خاصی نبوده که زنگ نزده! این حرفها به خودم مدام می گفتم، ولی دلم رو آروم نمی کرد... گاهی از توی ذهنم رد میشد نکنه مهسا خلافکار باشه و هیچی به من نگفته باشه! بعد شیطون رو لعنت می کردم و خودم جواب خودم رو میدادم که نه خدایش به قیافه اش این یکی نمی خوره! هر چی که بود دلشوره بی خیالم نمیشد و پارازیت های مغزم که هر از گاهی روی اعصابم راه می رفت دست بردار نبود! شب به سختی گذشت با تمام تشویش ها و اتفاقاتی که در طول روز برام افتاده بود ولی چیزی که آرامش رو ازم گرفته بود بی خبری از مهسا بود! تصمیم گرفتم صبر کنم تا خودش بهم زنگ بزنه اما در کمال ناباوری دو، سه روز گذشت و خبری از مهسا نشد! از تجربه ی فریده ، در مورد مهسا دچار دوگانگی شده بودم نمیدونستم اتفاقی افتاده و توی بازداشتگاه که خبری نداده یا اینکه مسئله ی مهمی نبوده نبوده روال عادی زندگیش رو داره می کنه و میخواد ببینه واکنش من چیه؟! از این کلافگی و معضل ذهنی حسابی خسته شده بودم! آخرش دلم رو زدم به دریا و شماره اش رو گرفتم.... دو _سه تا بوق که خورد گوشی رو وصل کرد! وقتی صداش رو شنیدم بدون مقدمه با شدت گفتم: مهسا کجایی دختر خبری ازت نیست؟! نگرانت شدم گفتی خبری بهم میدی ولی بی خبرم گذاشتی... تنها کلمه ای که با صدای گرفته گفت: هدی! فریده! حالا دوباره من بودم و یک گره ذهنی که باید بازش می کردم! سعی کردم سعه ی صدر نشون بدم و گفتم: مهسا اگر بخاطر ماجرای چند روز پیشه، من باید بگم با اینکه خیلی برام تلخ بود ولی سعی کردم فراموشش کنم، فریده رو هم همین طور... صدای گریه امانش نداد شروع کرد زار زدن و جملات نامفهومی می گفت: فریده دیگه تموم شد! دیگه فریده ای نیست که بخواد فراموش بشه! فریده.... هدی.... فریده.... نمیدونستم چی می گه هر چی هم می گفت درست بگو ببینم چی شده حرف نمی زد که فقط گریه می کرد! گفتم شاید دوباره سرکارمون گذاشته مهسا گریه نکن! گفت: نه! هدی نه! فریده مرده... فریده مرده! اون لعنتی کشتش! چقدر بهش گفتم دست بکش! نکن! از شنیدن حرفهای مهسا، حال ذره ی اورانیومی رو داشتم که در حال انفجار بود، انفجاری با شدت بمب اتم! آخه این چه وضعی بود این همه اتفاق توی این چند روز برای من آخه چرا؟! حالاها با این هق هقش اصل قضیه رو هم نمی گفت بفهمم ماجرا چیه! گفتم: تو مطمئنی؟! به سختی وسط حال خرابش گفت: اون روز که رفتم کلانتری برای همین قضیه بود اونجا افسر پلیس بهم گفت! چون شماره ی من آخرین شماره ای بود که فریده باهاش تماس گرفته بود! ظاهرا توی مهمونی زیادی کنترل چشم و دست و عقلش رو از دست داده و بعد هم.... و دوباره زد زیر گریه و گفت: هدی کاش از اون مهمونی لعنتی آورده بودیمش بیرون..‌ کاش نمی گذاشتم اونجا بمونه.... کاش به پلیس زنگ زده بودیم اون مهمونی رو جمع میکرد...‌ خاک توی سر من که نفهمیدم چکاری درسته! وقتی داشت اینجوری می گفت یه جمله ای از حاج آقای مسجدمون توی ذهنم پر رنگ و پر رنگ تر میشد اینکه: خیلی خوب شدن لیاقت میخواد اما کمک از خدا برای اینکه خیلی بد نشیم کار ساده ایه، ممکنه به سادگی توفیق عبادت های بزرگ به ما ندهند ولی خدا به راحتی جلوی معصیت های نابود کننده بنده اش رو می گیره فقط کافیه واقعا به خدا پناه ببریم و ازش راستکی بخوایم... و کاش فریده این رو می خواست اما حیف... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفت: بابا جون، مردها خیلی ساده ان باور کن! خیلی راحت میشه دلشون رو بدست آورد! من که یه مَردَم بهت می گم دخترم این رو آویزه ی گوشت کن، فقط با چهار تا کلمه حرف درست و عزت دادن مطیع میشن! بابا حواست به شوهرت باشه یه وقتیم از یه جیزی خوشت نیومد صاف نرو تو سینه اش! نگو تو همیشه اینجوری میکنی! نگو همیشه اینجوری میخری! حالا گیرم یه مشکلی هم داشت، یه اخلاق بدیم داشت اما تو کل زندگیت رو با همون یه مشکل جمع نبند! نرم نرم که بگی، چهار تا خوبیش رو هم اولش بگی بعد آروم و بی جنگ و جدل توضیح بدی که چی باب دلته قبول میکنه! من این جنس رو میشناسم و میدونم راهش چیه! حسرت خاصی اومد توی صدای لیلا و گفت: منم چشمکی به بابام زدم و گفتم: آخ که چقدر شما هوای مسعود رو دارید، خدا رحمت کنه همسرم رو میگم.... بابا هم زد به شونم و گفت: بابا من دقیقا هوای تورو دارم که میگم ! تازه قبول می کنه که هیچ! کار رو حتی اون طوری که زنش دل میخواد انجام میده... من خیره به نرگس بودم و همینجور که داشتم به حرفهاش با خودم فکر میکردم، لیلا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نرگس من خوب درک میکردم حرفهای بابام چی میخواد بهم برسونه! میدونستم بابام چی میگفت و با زبون بی زبونی چه نکته ی مهم و کلیدی رو بهم یاد آوری میکرد... لیلا به اینجا که رسید یه دفعه مردمک چشمهاش گشاد شد و ادامه داد: البته منم که خانم ها رو میشناختم ، در کمال احترام زدم به پرو بازی و با شیطنت به بابام گفتم: بابا منم یه جیزی بگم! باور کن ما خانم ها هم با چهار تا کلمه حرف مطیع میشیم! حتی زودتر از شما... خوب می شناسید مارو... خرجش رو هم پیامبر گفته محبته دیگه! اونوقت همه چی حله! بابام خندید و سری تکون داد به من هیچی نگفت، ولی ده دقیقه ی بعد با مامانم داشتن گل می گفتن و می شنفتن! لیلا لحظه ای مکث کرد و بعد نگاهش متمرکز چشمهام شد و گفت:نرگس! من یه چیزی رو خوب فهمیدم و جای جای زندگیم دیدم اینکه:حرف خیلی اثر داره! ولی... ولی...مهم اینه درست بکار بره! مثلا برای مرد تامین اقتدار بده! برای زن تامین عاطفه! باور کن اینجوری نود درصد مشکلات حله! به ما از بچگی گفتن ازدواج یعنی عشق و عاشقی! بعد اخم هاش رو کشید توی هم و با شدت و لحن غلیظ ادامه داد: در صورتی که اشتباه گفتن! غلط گفتن! دیدم خیلی جدی شده گفتم: نزنیمون لیلا!!! باشه غلط کردن، اصلا شکر خوردن! زد زیر خنده و گفت: آخه ببین ازدواج یه جاده ی دو طرفه است! منطقی باشیم حداقل... آقا محبت بده ، اقتدار می گیره! خانم اقتدار بده، محبت می گیره! یعنی همه چی بستگی به خودمون داره گرفتی مطلب رو! به جز موارد استثنا که فعلا کاری باهاشون نداریم. لپ هام رو باد کردم و با شدت خالی و گفتم: اخه لیلا من خوشم نمیاد از کلمات کلیشه ای استفاده کنم یه جوریه! گفتم خوب از کلیشه بیارشون بیرون! به زبون خودت بگو اینکه چقدر میوه های خوبی خریدی دست درد نکنه این سخته!!! اینکه همیشه به فکر ما هستی تو هر شرایطی خدا حفظت کنه این سخته!!!! تازه یه وقتایی مخاطبت اون نباشه اما جلوی خودش باشه و یا جلوی مادرش یا مادرت یا بچه هات این حرفها رو بزن اینکه باباتون به فکر ماست، سخت کار می کنه تا ما توی سختی نباشیم باید قدرش رو بدونیم این کلیشه ایه!!!! بعد هم با تاکید گفت: حالا صرف چهار بار اینجوری حرف زدن هم توقع نداشته باشی که دیگه همه چی یکدفعه گلستان بشه! آدم ها متفاوتند! مثل غذا ها بعضی ها زود پزن بعضیا دیر پزند ولی مهم اینه یه آشپز بتونه با صبر و ادویه های کاریش خوشمزه اش کنه... این یه مسیره که اگر خوب بلد باشی به گلستان می رسی و اگه هم نه که ...! پریدم وسط حرفش و گفتم لیلا: آره حرفهات قبول! ولی من فکر می کنم که.... ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286