eitaa logo
|بهارنارنج|
154 دنبال‌کننده
336 عکس
49 ویدیو
7 فایل
🔆 بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ✨‌مطالب این کانال، نذر سلامتی و ظهور حضرت حجت (عج) است فاطمه‌ام افــضـــلی مادر| کتاب‌خوار| کمی نویسنده| کارشناس‌ارشد فلسفه| مشغولِ عکاسی‌وتصویرگری‌وجهادِفرهنگی| 🔰 @mrs_faaf
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 هنوز بود که با مبنا آشنا شدم. (مبدا تاریخ من چندسالی می‌شود که حاج قاسم شده. اتفاقات را دیگر با بود و نبودش می‌سنجم و تعریف می‌کنم) همین اول کار هم بگویم اگر بوی و از کلامم شنیدید تعجب نکنید، دختر شیرازی‌ام و همشهری احمدبن‌موسی (ع) و حافظ و سعدی و ملاصدرا. اینکه ملاصدرا این وسط چه می‌خواهد را هم بگذارید به حساب فلسفه‌ای که خوانده‌ام و عشقی که «اصالت وجود» و «حرکت جوهری» صدرالمتالهین توی دلم کاشته. عشقی که هرازگاهی من را می‌کشاند توی «» و می‌نشینم یک گوشه و با خودم تصور می‌کنم جنابش توی کدام یک از این مدرس‌ها می‌نشسته و تدریس می‌کرده. (حالا استاد جوان می‌آید می‌گوید چرا اینقدر «و» استفاده کرده‌ای!) بگذریم، فضا را خیلی هم فلسفی نکنم، به نفع همه است! راستش خودم را از آنهایی می‌دانم که شاهد بالا رفتن کرکره بوده! اول اولش که با صفحه آقای جوان آشنا شدم، مبنا نبود، بود، تازه آمده بود. با آقای جوان رفتم باسلام، بعدش هم مبنا آمد. پایگاه اینترنتی‌اش را الان نبینید، آن موقع داغان بود! هر از چند وقت هم فراخوان می‌دادند و من می‌گفتم حالا بعد. پاییز ۱۴۰۱ دیگر نتوانستم تحمل کنم. همینطور که دخترک ۱۱ماهه‌ام را روی پا تکان می‌دادم تا بخوابد، «» را ثبتنام کردم و خانم نوروزی دستم را گرفت و برد توی یک کوچه بن‌بست و گفت حالا هرچه می‌بینی و می‌شنوی و بو می‌کشی و لمس می‌کنی و مزه‌اش می‌آید زیر زبانت، بنویس. نوشتم. اولین جلسه آنلاین، عدل زد و استاد متن من را خواند. از ذوق، اشک ریختم و فهمیدم افتاده‌ام توی راهی که می‌خواهم تا تهش بروم. «» هنوز دستم توی دست خانم نوروزی بود و سعی می‌کردم نگویم، بلکه نشان دهم که چقدر نوشتن، توی خونم می‌چرخد و همینطور از توی قلبم رد می‌شود و می‌رود و دوباره برمی‌گردد توی قلبم. به «» که رسیدم، خانم طاهری من را از لابلای سه‌پرده‌ای کشید بیرون و هی رنگ پاشید به پی‌رنگ‌های بی‌رنگم و هی پرونده شخصیتم را داد زیربغلم و گفت حالا تا می‌توانی دوراهی و چندراهی و مصیبت برایش طراحی کن و گره‌ پشت گره بزن به زندگی‌اش! آخرش هم من ماندم و یک شخصیت مصیبت‌زده که در کمال تعجب، زنده از «پیشرفته» بیرون آمد و من را راهی «» کرد. حالا هم دخترک ۲۵ماهه‌ام روی پایم خواب است و این بی‌وقتی شب دارم خودم را خلاقانه -خیر سرم!- معرفی می‌کنم تا آغاز راهی باشد که اتفاقا فکر می‌کردم پایان است. ۵/آذر/۱۴۰۲ ❤️و مبنایی که حرفش رفت👇🏻 🔰https://eitaa.com/mabnaschoole 🌐https://mabnaschool.ir/ 🍃🍃🍃 🔰 @baahaarnaranj ‌‌
‌✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 عبدو چلمن نبود. این را فقط خودش می‌دانست و خاله‌اش. خاله سکینه. خاله سکینه ته کوچه شنبدی مینشست. توی همان خانه که یک لنگه در چوبی خراطی شده اش، کنده شده بود. تا وقتی ناخدا، شوهرش، زنده بود می‌نشست پای گلیم بافی و خیام‌خوانی می‌کرد و عبدو که تازه بابا و ننه‌اش را از دست داده بود، برایش شپک می‌زد. شپک‌های عبدو از همان موقع معروف شد. زاویه دو دستش را طوری تنظیم میکرد و به هم می‌کوبید که صدایش تا خانه بشیرو می‌رفت. لنج ناخدا که با خودش غرق شد و طلبکارها پاشنه در را از جا درآوردند، خاله سکینه دار گلیم‌بافی و تمام طلاهایش را فروخت. با پولش آبروی خودش و ناخدا را خرید. چند تکه وسیله رفو هم رویش. عبدو چلمن، شد وردست رفوگری خاله سکینه. چلمن را بشیرو انداخته بود پسوند اسمش. از همان روزی که عبدو برای خاله سکینه سبزی خریده بود و پایش گرفت به پیش نخل وسط حیاط و افتاد توی حوض، برایش شعر ساخت: عبدو چلمنه افتاد تو حوضه درش بیارید سبزی بکارید بچه های محل هم کاری به قافیه نداشته‌اش نداشتند. هروقت میدیدنش، همین را پشت سرش میخواندند و دست میزدند. عبدو چلمن نبود. این را فقط خودش می‌دانست و خاله سکینه. اگر عبدو نبود، خاله از پس رفو برنمی‌آمد. چشمانش دیگر سو نداشت آخر. پ‌ن: به وقت بر مدار :) ‌🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 @baahaarnaranj 🔰 @mrs_faaf
🌾🌾🌾 🪴از خوبی‌های بچه‌های 🇮🇷قرارمان باشد امشب ساعت ۲۱ پای سجاده و فردا ساعت ۸ پای صندوق‌های رای 🔰 @baahaarnaranj 🔰 @mrs_faaf
🪴🪴🪴 «هدفمان این است که آدم‌ها، توان روایت زندگی را پیدا کنند.» تو زنده‌ای، زندگی می‌کنی و ناچاری از روایت. ما در ، منتظرت هستیم :) 🪴🪴🪴
🪴 🍃بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر خیلی بد است آدم گم بشود. خودش نه، آرزوهایش و خاطراتش. همان معجزه‌ای است که درهای ذهنت را باز می‌کند و کم‌کم از ته انباری نمور خاطرات، سرک می‌کشی و می‌آیی وسط حیاط زندگی، کنار شمعدانی‌های قرمز لب حوض. مبنایی که شوی تازه یادت می‌آید توی بچگی، درخت اکالیپتوسی سر کوچه‌تان بوده که محل قرار تو با هانیه بوده. هانیه، همان دختر سرکشِ فرزند طلاقی که پدرش را بیشتر از مادرش دوست داشت و توی مدرسه هیچ‌کس -به جز تو- باهایش رفیق نمی‌شد. مبنایی که شوی تازه می‌فهمی تو، به اندازه nرمان، تجربه زیسته داری و زندگی‌ات آن‌قدرها هم معمولی نیست. حالا ما -- منتظرت هستیم. جایی حوالی بهار. در دوره . و این هم عیدانه من به شما. از طریق این لینک وارد شوید و کد «eydaneh» را بنویسید. http://B2n.ir/b26282 راستی؛ مبنا ته ندارد اما لطفا شما تا تهش بیایید! ما در ، منتظرتان هستیم. قرار ما، سال دیگر، همین موقع‌ها، باشگاه :) 🔰 @baahaarnaranj ‌‌ ‌‌
🍂 ما توی دورهمی زیاد داریم. این هم یک مدل‌ش است. مثلا دور هم جمع می‌شویم و نماز استاد بر پیکر شاگردش را تماشا می‌کنیم و برای رفیق ندیده‌مان اشک می‌ریزیم و ختم لاالله الا الله برمی‌داریم. حالا مبنا یک استادیار کم‌تر دارد و یک حفره‌ی بزرگِ عمیق افتاده است وسط‌ش. اما همان است که بود و انگیزه‌ای که بیشتر شد برای ادامه‌اش. پ‌ن: ما که امشب نماز «لیلة‌الدفن» را می‌خوانیم و فراز آخرش می‌گوییم «میثاق بنت مهدی» فکری‌ام پدرش چه می‌گوید. مثلا «میثاق دخترم...» ۲۰/خرداد/۱۴۰۳ 🔰 @baahaarnaranj ‌‌
🪴 بیست‌ودومین کتاب صفرسه ۲۲ از ۶۰ پیش‌نوشت: اگر دوره‌های نویسندگی، مخصوصا را نگذرانده‌اید، این معرفی کتاب را جدی نگیرید! کاش سوژه‌ها ناب را می‌دادند دست نویسنده‌های ناب. کل ۷۸ صفحه را نچ و نوچ کردم که حیف این سوژه، حیف این روایت‌ها، حیف این کتاب. گزارش‌هایی ناقص، توصیفاتی ناقص، ماجراهایی ناقص، شخصیت‌هایی ناقص، پایان‌بندی گنگ و غریب. زبانش اما بد نبود. روان و تقریبا داستانی. حالا اصل ماجرا چه بوده؟ طلبه‌ای جوان -سید یحیا- برای اولین تبلیغش راهی ده‌بالا می‌شود. روستایی از توابع فومن، حوالی جایی که میرزا کوچک خان شهید شد. و ماجراها و شخصیت‌هایی که سی روز ماه رمضان با آن درگیر بوده. پ‌ن ۱: آقایان طلبه، بروید دوره‌های نویسندگی بگذرانید. روایت‌ها و تجربه‌های ناب زیسته‌تان را دست این و آن ندهید. شهیدش می‌کنند. پ‌ن ۲: از این دست کتاب‌ها خواسته باشید، «سی و ده» را بخوانید از سید احمد بطحایی. ۱۰/شهریور/۱۴۰۳ 🔰 @baahaarnaranj ‌‌‌
🪴 و امشب ما،‌ هر ۲۱۹ هم‌باشگاهیِ ، هم‌عهد شدیم این چند کاری که می‌خواهیم شروع کنیم را تا محو کامل رژیم صهیونیستی ادامه دهیم. پ‌ن: تا فردا، صوت جلسه امشب‌مان را می‌فرستم همینجا تا اگر تو هم توانستی، سهم‌ت از جهاد علیه اسرائیل را برداری. ۹/مهر/۱۴۰۳ 🔰 @baahaarnaranj ‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از انگشتان بچه‌های همینطور قند و شکر و هنر می‌ریزه😁