کلبه عُشاق
#شرح_داستان_پادشاه_و_کنیزک قسمت هشتم #داستانهای_زیبای_مثنوی ادامه داستان مثنوی👇👇👇 طبیب به نزد شاه ر
#شرح_داستان_پادشاه_و_کنیزک
قسمت پایانی
#داستانهای_زیبای_مثنوی
عشق حیوانی یا خیالی آن استکه انسان، عاشقِ جسم دیگری شود و جذب زیباییهای ظاهری آن گردد.در اینجا معلوم استکه وقتی جسم از بین برود این عشق هم از بین می رود. یعنی اگر عاشقی با معشوقش در خانه ای باشند و ناگاه معشوق سکته کند و بمیرد عاشق وحشت میکند و او که آرزویش این بود که شبی تنها با معشوقش به صبح بیاورد، اینک حاضر نیست تا صبح در کنار جسدش بخوابد.😁😜
عزیزِ من! که خداوند تو را از آفتِ چنین عشقهایی محفوظ بدارد 🙏🙏🙏، این همه داستان لیلی و مجنون برایت گفتم تا تو را بدینجا برسانم که عشق کنیز به مردزرگر ازین عشقها بود.و علت سرد شدن کنیز بر زرگر، ساختن و خوراندنِ معجون به زرگر توسط حکیم میباشد که زرگر هر روز زرد و نحیف تر و پریده رنگتر می شد.
اکنون ولیّ خدا بعنوان حکیم الهی آمده که نفس(کنیز) را ازین عشق به جسم و دنیا(زرگر) منصرف ساخته و به فطرت خودش که عشق به روح (پادشاه) باشد برگرداند.😊😍
ولیّ خدا(حکیم) برای اینکه نفس را از عشق به دنیا باز دارد و او را به روح برگرداند، خاکسترها را از روی آتش عشق اول کنار می زند و در اثر تصرُّفی که ایجاد میکند، حجابهای ضخیم را که بین نفس و روح است بر کنار میزند.
لذا نفس برای لحظه ای همه گذشته اش بیادش می آید.
یادش می آید یک زمانی در کنار معشوقِ زیبا، سر بر دامن پُر مِهر و وفای او گذاشته و معشوق (روح) برایش از دورانی میگفت که هر دو باهم در نِیِستانِ اَزل بودند.🙊🥰
وقتی #آدم و #حوّا از بهشت هُبوط (نزول) کردند و به زمین فرود آمدند برای مدتها از یکدیگر جدا بودند و آدم بدنبال حوّا می گشت😔. عاقبت، یکدیگر را در صحرای عرَفات یافتند و عرفات را عرفات گویند یعنی معرفت و شناخت.
یعنی اینکه آدم و حوّا یکدیگر را در این صحرا دیدند و یکدیگر را شناختند. در اینجا بود که حوّا به آدم بازگشت و چه بسا که شبهای بلند زمستان برای یکدیگر خاطرات زمانی را که در بهشت بودند بازگو میکردند.🌷❤️🌷
در اینجا ای عزیز، می دانی که حجّاج در مراسم حجّ باید روز نهم ذی الحجه در عرفات باشند و در آنجا وقوف نمایند.
آنگاه یکی از حاجیان، وجود مقدّس صاحب الامر و الزَّمان(عج) است.
😳😳😳😳😳
❤️❤️❤️
🌷🌷🌷
🙏🙏🙏
اما چندنفر از حاجیان به ملاقات آن عزیز می رسند؟ من نمیدانم تو اگر می دانی بگو. 😔😏
این محرومیت از امام(عج) برای چیست؟
چنانکه گفتم عرفات، میعادگاهِ #عُشّاق است و ما با امام هیچ ارتباط حبّی و عاشقانه برقرار نکرده ایم، پس طبیعی است که او را نبینیم.
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم/
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم/
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر/
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم/
امام و مولای ما ،حضرت جعفر بن محمّد صادق که سلام خدا بر او باد در شرح باطن آیه ۲۹ سوره حج، فرمود: اعمالشان را بجا آورند و امامشان را ملاقات کنند.
لذا اگر این #ملاقات صورت نگیرد، حج حاجی عبارت خواهد بود از یک مُشت اعمالی که هیچ روحی ندارد.
ازهمینجا دریاب که چرا در وقوف هیچ عملی واجب نشده و حاجی لازم نیست هیچ عملی را اعمّ از خواندن نماز یا قرائت قران و هیچ عملی دیگر را انجام دهد.
بلکه آنچه از حاجی مطلوب است توقف است فقط.
آری عملی از حاجی خواسته نشده تا حاجی مدام #تفکّر کند و در قلبش از فراقِ امام بنالد و بسوزد تا به اضطرار برسد و سر از پا نشناخته در میان خیمه ها بگردد که خیمه ی او کجاست؟🤔
عاقبت پرده خیمه ای کنار رود و با تو خطاب کند: ای حوّایِ من! آدم که مدتها در #فراقش سوختی و مدام چشمت پُر اشک و دهانت پُر آه بود، اکنون به سُراغت آمده و دارد مژده ی وصل خودش را به تو میدهد🤗. و تو زیر لب می خوانی:
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی/
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم/
ولی جرات میکنی و کمی صدایت را بلند میکنی تا به گوش او برسد گرچه او بر ذهنِ تو آگاه است.
چه شود به چهره ی زردِ من نظری برای خدا کنی/
که اگر کنی همه دردِ من به یکی نظاره دوا کنی/
تو شَهیّ و کشورِ جان ترا، تو مهمیّ و مُلکِ جهان، ترا/
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی/
حالا خجالت زده هستی که هیچ هدیه ای و پیشکشی نیاورده ای که نثارش کنی🤭🙊😢. اما با خود میگویی جانی ناقابل هنوز در تنم مانده که اگر بپذیرد در پایش ریزم.
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سَر/
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم/
بس توبه و پرهیز کز عشق تو باطل شد/
مِن بعد به آن شرطم کز توبه بپرهیزم/
مجنونِ رخ لیلی چون قیس بن عامر/
فرهاد لب شیرین چون خسروِ پرویزم/
با یاد تو گر سعدی در شعر نمی گنجد/
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم/
#کتاب_حکمت_پهلوانی
علّامه شیخ حمیدرضا مروجی سبزواری
این داستان تمام
🌷🙏🙏🙏🙏🌷
کلبه عشاق
https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
#اندر_حکایات
✍داستانی بر اساس زندگی آیت الله سیّد علی قاضی
#توحید_عشّاق
🌷___💫___🌷
...در همین حال که شاگردانِ آیت الله قاضی غرق توجه در کلامِ او بودند. و در ژرفای کلامش غوطه میخوردند، #ناگهان صدایی هولناک از راهِ بخاری بالای سرِ استاد شنیده شد. و گرد و خاک با شدّت از آن خارج شد.🧨
گویا که سقفِ طبقه فوقانی، خراب شده باشد. شاگردان که هول شده بودند به سمت درِ حجره گریختند.هر یک دیگری را عقب میزد تا بتواند خود را زودتر نجات دهد. 🏃🏃♂
فضای حجره پُر از گرد و خاک شده بود؛ اما استاد همچنان سر جای خود تکیه زده بود و تکان نمیخورد. سیّدمحمّدحسین هم که از جا برخاسته بود و میخواست از درِ #حجره پا به فرار بگذارد، صورتش را برگرداند و به استاد خیره شد.👀
انگارنه انگار اتفاقی افتاده باشد. گرد و خاک به سرعت خوابید و چهره استاد از انتهای حجره، نمایان شد؛ نشسته بود و لبخندی بر لب داشت. و مثل اینکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، با صدای بلندی به شاگردان گفت:
📣《 بیایید ای جویندگانِ توحیدِ افعالی!》 🤕
شاگردان که بیرونِ حجره تجمع کرده بودند متوجه شدند این سر و صدا به خاطر خارج شدنِ با شدت گرد و خاک از محفظه بخاری بالای سرِ استاد بوده و آنها همه گمان کرده بودند سقف اتاق در حال #خراب شدن است. 🚷
همه با شرمندگی از شکست در امتحانِ درسِ عملیِ توحیدِ افعالیِ استاد،به داخل حجره برگشتند.😓
و با خنده ملیحِ استاد مواجه شدند که دوباره میگفت:
📣《ای جویندگانِ توحیدِ افعالی، بیایید بنشینید!》
پس از ساعتی کوتاه،مجلس درس پایان یافت واستاد قاضی از جا برخاست تا به #مسجد_کوفه برود.
سیّد علی عصا را به دست گرفت و بدون صحبت از میان شاگردان خارج شد. 🧑🦯
شاگردان هم که هر کدام در قلبشان طوفانی به پا شده بود و از آن واقعه سر در گریبان فرو برده بودند، چیزی نمیگفتند. 😷
استاد از پلهها پایین رفت و #میرزا_حسن_مصطفوی که جوانی حدوداً ۲۵ ساله بود و تازه به جمع شاگردان سیّدعلی ملحق شده بود،از روی #کنجکاوی بدنبالش به راه افتاد.
او میدانست که استاد قاضی عصرها به سمت مسجد کوفه میروند.و با احوالات عجیبش تازه آشنا شده بود.
میرزا حسن از روی کنجکاوی میخواست بداند؛ استاد که هیچ مبلغی در #جیب نداشت چطور از نجف به کوفه خواهد رفت؟
برای همین از درِ مدرسه هندیها او را تعقیب کرد استاد قاضی عصا زنان از محله مشراق به سمت شارع امام زین العابدین(علیه السّلام) و از آنجا به سمت دروازه کوفه حرکت میکرد.🧑🦯
حالا میرزاحسن میخواست ببیند، استاد با این جیبِ خالی و هوای گرم که پیاده رفتن در آن محال بود چگونه خود را به مقصد خواهد رساند؟! 🏇
آرام آرام او را تعقیب کرد تا به انتهای بازار رسید. ناگهان در آخرِ بازار پیرمردی مُعیدی(دهاتی) که چفیه کوفیه(دستمال سربند) به سربسته بود،در مقابل قاضی ظاهر شد و به او یک اسکناس یک دیناری داد و رفت. 💰
در همین لحظه استاد که به ظاهر از حضور میرزا حسن خبری نداشت، صورتش را برگرداند و گفت:
《میرزا حسن دیدی خداوند #قادر است!》
میرزا حسن با شرمندگی سرش را پایین انداخت و غرق در #تفکر شد. 🧘
آری،به همین دلیل است که #قلبِ عارف پس از سالیان متمادی، در تکاپوی کثَرات، آبدیده میشود و برای رسیدن به دریچههای تجلیِ توحید لازم است سالیانِ مَدید قلبِ خویش را در معرض توجه و #ریاضت قرار دهد.
او فهمید #ابتلائات در این میانه، نقشِ بیبدیلی در تعالی بخشیِ انسان ایفا میکنند؛ از این روست که معشوق برای پذیرفته شدگانِ درگاهش، فقرها و بلاها و رنجها و مصیبتهاست تا اینکه کورباطنیِ انسان به دست کیمیای #ولایت، به چشمانِ تیزبینِ توحید نگر تبدیل شود.
هرکه در این بَزم مقرب تر است/
جام بلا بیشترش می دهند/
===✨💚✨===
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
فصل شصتم
--------------------------
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn