eitaa logo
سرداران شهید باکری
508 دنبال‌کننده
5هزار عکس
589 ویدیو
13 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ راوی: 🌹ساعت ده صبح بود که سوار موتور شدیم و به همراه به سوی خط رفتیم. آقا مهدی روی ترک موتور سوار شده بود و هم دست آقا مهدی بود. از آن سوی خط، دشمن با تیر مستقیم و خمپاره منطقه را می‌کوبید و قناسه‌چی ها (تک تیراندازها) امان نمی‌دادند. صدای گلوله‌ها را که از کنار گوشم می‌گذشتند می‌شنیدم. اوایل توجهی نمی‌کردم ولی دست بردار نبود و ول نمی‌کرد. سرعت موتور را کم کردم و دور زدم که یک دفعه گفت: " کجا؟" - مهدی! آتش خیلی شدیده بعدا می‌رویم نگاه می‌کنیم.... - یعنی چه آتش شدیده؟ برگرد برویم . من بیش از آنکه نگران خود باشم بودم. از اول جنگ پا به پای هم آمده بودیم. ما بود که همه به آن . 🌹با هم می‌جنگیدیم، 🌹با هم اردوگاه می‌زدیم، 🌹با هم به مرخصی می‌رفتیم و اگر روزی من نبودم، فرمانده بود و اگر او نبود سعی می‌کردم جای خالیش را پر کنم. به هر ترتیبی بود خود را به خط رساندیم و بیچاره قناسه‌چی آرزو به دل ماند! کارمان که تمام شد بر گشتیم و من مدتی خوابم برد. وقتی بیدار شدم، نبود. پرس و جو کردم، گفتند آقا مهدی رفت. به دنبالش راه افتادم. می‌دانستم او را باید در جستجو کرد. حرفهایی که دیگران در باره‌اش می‌گفتند نگرانم کرده بود. هر روز یکی خوابش را می‌دید و هر روز مهدی بر افروخته‌تر می‌شد. من مهدی را تازه نشناخته بودم و کارهایش برایم چندان هم تعجب آور نبود ولی در این مهدی خیلی فرق کرده بود. به خط که رسیدم می‌توانستم مهدی را که بالای لودر نشسته بود و زیر آتش دشمن خاکریز می‌زد بشناسم.... ❤️سلام ودرود خدا بر دو سردار رشید اسلام. شهیدحاج احمدکاظمی و شهید آقامهدی باکری❤️ ✍یادشون با @bakeri_chnnel
سرداران شهید باکری
‍ راوی: 🌹ساعت ده صبح بود که سوار موتور شدیم و به همراه به سوی خط رفتیم. آقا مهدی روی ترک موتور سوار شده بود و هم دست آقا مهدی بود. از آن سوی خط، دشمن با تیر مستقیم و خمپاره منطقه را می‌کوبید و قناسه‌چی ها (تک تیراندازها) امان نمی‌دادند. صدای گلوله‌ها را که از کنار گوشم می‌گذشتند می‌شنیدم. اوایل توجهی نمی‌کردم ولی دست بردار نبود و ول نمی‌کرد. سرعت موتور را کم کردم و دور زدم که یک دفعه گفت: " کجا؟" - مهدی! آتش خیلی شدیده بعدا می‌رویم نگاه می‌کنیم.... - یعنی چه آتش شدیده؟ برگرد برویم . من بیش از آنکه نگران خود باشم بودم. از اول جنگ پا به پای هم آمده بودیم. ما بود که همه به آن . 🌹با هم می‌جنگیدیم، 🌹با هم اردوگاه می‌زدیم، 🌹با هم به مرخصی می‌رفتیم و اگر روزی من نبودم، فرمانده بود و اگر او نبود سعی می‌کردم جای خالیش را پر کنم. به هر ترتیبی بود خود را به خط رساندیم و بیچاره قناسه‌چی آرزو به دل ماند! کارمان که تمام شد بر گشتیم و من مدتی خوابم برد. وقتی بیدار شدم، نبود. پرس و جو کردم، گفتند آقا مهدی رفت. به دنبالش راه افتادم. می‌دانستم او را باید در جستجو کرد. حرفهایی که دیگران در باره‌اش می‌گفتند نگرانم کرده بود. هر روز یکی خوابش را می‌دید و هر روز مهدی بر افروخته‌تر می‌شد. من مهدی را تازه نشناخته بودم و کارهایش برایم چندان هم تعجب آور نبود ولی در این مهدی خیلی فرق کرده بود. به خط که رسیدم می‌توانستم مهدی را که بالای لودر نشسته بود و زیر آتش دشمن خاکریز می‌زد بشناسم.... ❤️سلام ودرود خدا بر دوسردار رشید اسلام. شهیدحاج احمدکاظمی و شهید آقامهدی باکری❤️ ✍یادشون با @bakeri_chnnel
سرداران شهید باکری
رمضان مرحله دوم از طرف پاسگاه شروع شد . گردان خط شکن بود. گردان به دنبال آن راه می افتاد . که به قلب دشمن زد نیروهای حرکت را آغاز کردند . آنقدر رفتند که عراقی ها را هم پشت سر گذاشتند. از خاکریزهای مثلثی معروف به اسرائیلی رد شدند . وقتی به جاده العماره رسیدند فهمیدند که خیلی پیش رفته اند . خیلی بیشتر از حد مقرر جلو رفته بودند. هر کس برای خود کند و این آرایش دایره وار ،احتمال محاصره شدن را کم میکرد . اما بالاخره محاصره شدند . با کمک تماس حاصل شد. خاکریزها در محل مقرر زده شده است اما شما خیلی پیش رفته اید . هر چه زودتر به پشت خاکریز برگردید. اما چگونه ؟ اگر هوا روشن میشد حتمی بود. چگونه می توانستند خاکریز را در تاریکی شب تشخیص بدهند. قرار شد روی خاکریزها زده شود اما کدامین منورها مربوط به نیروهای خودی بود .سراسر منطقه پر از منور است . نه ممکن نیست . بچه ها منتظر بودند که با روشن شدن هوا به رگبار بسته شوند. و شاید نیم ساعت دیگر لحظه ای بعد . همه نگاه ها به روی که به نزدیک آنها می رسید . باور کردنی نبود. در محیطی چنین بی حفاظ و با آن سرعت چگونه سر به سلامت خواهد برد. راننده فریاد زد. نفرات به دنبال من حرکت کنید خیلی سریع . حرکت کرد و بچه ها به دنبالش دویدند . دویدند تا اینکه نمایان شد . همه پشت خاکریز با آرامش جای گرفتند. یکی از بچه ها دنبال راننده جیپ می گشت. اشتباه نکرده بود . راننده کسی جز نبود. تیربارها و دوشکاها شروع به شلیک کردند و گویا کمی دیر متوجه شده بودند. به پایان رسید. متوجه شد که مدام در است همراه جنگ . پس حضور در ضروری است . شهریور ۶۱ سپاه پذیرای شد . را وقتی را تحویل گرفته بود با چشم خود دید . چه شور و شوقی ! لباس را با علاقه خاصی می پوشید و احساسش را پنهان نمی کرد . . @bakeri_channel