eitaa logo
سرداران شهید باکری
487 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
434 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
با کلامش لشگری جان می گرفت . درس عشق و مشق عرفان می گرفت . گو که دریایی میان سینه داشت . با شهادت الفتی دیرینه داشت . در میان دجله مهدی بود و عشق . او ره صد ساله را پیمود و عشق . . #آقا_مهدی_باکری . #فرمانده_عاشورایی . #لشگر_عاشورا . #تبلور_غیرت_آذربایجان . 🌹_____________________🌹 . . 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 . . @bakeri_channel . . 💠اینیستاگرام👇 . . @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانه ترین پرواز را در اوج نقشی کردی بر پلاک عاشقی ، نامت بهار شد در سجاده ای بر روی خاک 🌹_____________________🌹 💠تلگرام_سروش_ایتا👇 @bakeri_channel 💠اینیستاگرام👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31 👈ما را به دوستان خود معرفی کنید👉
#سوریه #زینبیه به یادفرمانده شهیدمهدی باکری @bakeri_channel
: 🌴 💮اجازه نمی‌داد پشت سرش نماز بخوانم... 🍂 اجازه نمی‌داد پشت سرش نماز بخوانم. بعد از از من پرسید، می‌خوانی، گفتم؛ نه. بلند شد مفاتیح را آورد و روی آن را نوشت و به دیوار چسباند و کرد آن را بخوانم. خودش هم به خیلی اهمیت می‌داد. می‌گفت همه انسان در دست خداست. 🍂 🍂 آیاماهم عمل میکنیم؟؟؟!! 🍂 ⚘برای اینکه ماهم فراموش نکنیم و بخونیم @bakeri_channel
... بسم رب الشهدا بزم سکوت و حزن نیستانم آرزوست اروند و هور و فکه و بستانم آرزوست قلبم گرفت در تن این شهر پر گناه حال و هوای جمع شهیدانم آرزوست
سرداران شهید باکری
💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠 💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠 💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠 💠Ξ💠 💠 نام : نام پدر :   تولد : 14 آذر 1329 محل تولد : قزوین راه یابی به دانشکده خلبانی نیروی هوایی : 1348 اعزام به آمریکا جهت تکمیل دوره خلبانی : 1349 بازگشت به ایران : 1351 ازدواج با صدیقه (ملیحه ) حکمت: 4 شهریور 1354 فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان (ارتقاء از درجه سروانی به درجه سرهنگ دومی) : 7/5/1360 معاون عملیات نیروی هوایی تهران (ترفیع به درجه سرهنگ تمامی) : 9/9/1362 افتخار به درجه سرتیپی : 8/2/1366 تاریخ شهادت : 15 مرداد 1366 محل دفن : گلزار شهدای قزوین طول مدت حیات : 37 سال نحوه شهادت : اصابت گلوله به پیکرش در حین انجام عملیات برون مرزی شهید عباس بابایی، بزرگ مردی که در مکتب شهادت پرورش یافت ؛ مجاهدی که زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هر لحظه از زندگانیش موج ها در برداشت. مرد وارسته ای که سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگی و کرامت بود، رزمنده ای که دلاور میدان جنگ بود و مبارزی سترگ با نفس اماره ی خویش. از آن زمان که خود را شناخت کوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود. از آن روستاییِ ساده دل، تا آن خلبان دلیر و بی باک.  شهید بابایی در 14 آذر سال 1329، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال 1348، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد. شهید بابایی در سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده می بایست به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می شد. آمریکایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می کردند، اما واقعیت چیز دیگری بود.چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می داد، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریکا بیزار بود. هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگی ها و روحیات عباس نوشته، یادآور می شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند است. همچنین اشاره کرده که او به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند، که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. خود وی ماجرای فارغ التحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می کرد.  او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم . از سوال های ژنرال بر می آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می کردم که رنج دوسال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می نشستم از ژنرال معذرت خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می کردی؟ ادامه👇👇👇👇 @bakeri_channel 💠🔶💠🔶💠🔶💠🔶💠🔶💠🔶💠
💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠 💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠 💠Ξ💠Ξ💠Ξ💠 💠Ξ💠 💠 گفتم: عبادت می کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالر، جلسه تعطیل شد و اشک در چشمان حاضرین به خصوص آنان که آشنایی بیشتری با شهید بابایی داشتند ، حلقه زد.» نقل شده که وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاری های بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: «تا عید قربان خودم را به شما می رسانم.» بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت، او اسوه ای بود که از کودکی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداکاری و ایثار زندگی کرد و سرانجام نیز در روز عید قربان، به آروزی بزرگ خود که مقام شهادت بود نائل گردید و نام پرآوازه اش در تاریخ پرا فتخار ایران جاودانه شد. شهید بابایی در بیانات مقام معظم :  این شهید عزیزمان انسانی مومن و متقی و سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چند سالی که من ایشان را می شناختم ، همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پابرجا بود .  @bakeri_channel 💠🔶💠🔶💠🔶💠🔶💠🔶💠🔶💠
براستی چقدر به پای با قهرمانان وطن ماندیم؟... نگاه به انتخاب ماست.....
بسم رب الشهدا و الصدیقین را نیازی به گفتن و نوشتن نیست ، آنان نانوشته دیدنی و خواندنی هستن ☁️ براستی چقدر به پای با قهرمانان وطن ماندیم؟... نگاه به انتخاب ماست..... 🌷 از هشت سالگی روزه اش را كامل می گرفت، او به قدری نسبت به ماه رمضان مقیّد و حساس بود كه مأموریتهایش را طوری تنظیم می كرد تا كوچكترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. 🌷شهید عباس بابایی🌷 🌸 درب فرودگاه اهواز از ورود او به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست. به بنده حقیر - مسؤل وقت فرودگاه- اطلاع دادند دم درب مهمان داری، رفتم و با کمال تعجب شهید عباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته، پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی؟ خیلی آرام و متواضع پاسخ داد: این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است و شما نمی توانی وارد شوی من هم منتظر ماندم مانع پرواز نشوم. در صورتیکه شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بودند، نه به نگهبان اهانت کرد و نه خواستار تنبیه او شد، بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم. ۱۵ مرداد۶۶ ... @bakeri_channel
مگر مےشود . در قلب پدر . عشق و محبت فرزند نباشد؟! اما او رفت . و آرزوهایش را . پشت درهاے دنیا . خاڪ ڪرد . وآسمان را در آغوش ڪشید... . #سردار_شهید_آقا_حمید_باکری
.. 🍀 روزی حدود نزدیک غروب از طرف تنگه به گروهان 3 می رفتم نقطه ای که خالی از نیرو بود دیدم از دور می آید وقتی نزدیک شدیم دیدم فرمانده تیپ است که تنها می آید بعد از احوالپرسی از وضعیت نیرو پرسیدم ... بعد از چند کلمه صحبت با هم به گروهان 3 رفتیم و با بررسی وضعیت منطقه چند دستور تاکتیکی صادر کرده و می خواست خداحافظی کند که مصرانه درخواست کردم تا تنگه همراهی کنم وقتی به کنار ماشینش رسیدیم نمی دانم از کجا یک برداشت و به من داد . بویی کردم عجب بویی داشت می داد من به به کردم . گفتند برو آنجا که بودی ولی مواظب خودت باش که در آنجا خواهی شد...و دقیقا چند روز بعد در همان نقطه با از کل بدن مجروح شدم . هنوز که هنوز است را در مشامم احساس می کنم... ☘ ای از : حاج حسین شاهد خطیبی فرمانده گردان شهید مصطفی خمینی @bakeri_channel
قابل توجه علاقه مندان به فردا پنج شنبه هیأت همراه با برگزاری سالگرد چند شهید در قطعه 27 گلزار شهدا ساعت 18 تا اذان مغرب همراه با سخنرانی و خاطره گویی خانواده شهدا التماس دعا....
خبرنگاران طلایه داران جبهه آگاهی و چشم بینا و زبان گویای مردم هستند.  
تو «خــدا» را ديدي من «هـــوا» را ... تو «عاشقــي» ڪردي و پرواز نمودي و من «هــوس بازي» ڪردم و در جا ماندم تو «بــرنده» از رفتنت شدي و من «شـــرمنده» از بودنم «و چقـدر فــاصلہ است میان مـن و تـو» #شهیدان_نگاهی #سردار_شهید_کاظم_حجازیفر_جانشین_گردان_حضرت_علی_اکبر_ع_لشگر_مقدس_۳۱_عاشورا #شبتون_آرام_با_یاد_شهدا #التماس_دعا ❤️ @bakeri_channel ❤️
☝️صبحمان را با یاد شهدا شروع میکنیم . چه صبح مبارکی ست‌.. چند لقمه نان توکل، کمی چای محبت، سفره ای به وسعت نگاه خدا🌷 ❣ﺳﻼﻡ ﺻﺒﺤﺘﻮﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ✋ @bakeri_channel 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
هرگـاه شب جمعه را يـاد ڪرديد، آنها شمـا را نزد آقا اباعبدالله(علیه السلام) یاد می کننـد. @bakeri_channel
" داستان آن هایی است که دانستند دنیــــا جایـی برای مانــدن نیست... : ۱۸مرداد۹۶ @bakeri_channel
📸توصیه‌های رهبر انقلاب برای روز عرفه 🔹روز عرفه را قدر بدانید. از ظهر عرفه تا غروب عرفه ساعات مهمّی است؛ لحظه‌لحظه‌ی این ساعات مثل اکسیر، مثل کیمیا حائز اهمّیّت است.
#شهدای‌عرفه۸۴ #به‌یادشهید‌حاج‌احمدکاظمی‌ودوستان‌شهیدش (فاتحه‌مع‌الصلوات) @bakeri_channel
آنها غرق گِل ولای شدند... اما ما غرق دلِ ودنیا... @bakeri_channel
#اهدا_خون به #اسیری که به ما توهین می کرد: . ⚘بسم رب الشهدا و الصدیقین⚘ یکی از افسران عراقی اسیر شده بود.به شدت احتیاج به خون داشت چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن اما افسر عراقی قبول نمی کرد می گفت : شما فارسید ، شما نجس هستید ، خون شما رو نمی خواهم بچه ها نا امید شده بودن و آستین ها رو پایین می آورند #آقامهدی‌باکری وارد شد و با شنیدن ماجرا #خندید و گفت : ما انسانیم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه پزشک با زور به افسر عراقی خون تزریق کرد ...😊 . #سردارجاویدالاثر شهیدآقامهدی باکری #اخلاص #بی‌ادعا‌ #شهادت‌هنرمردان‌خداست‌.. #آقامهدی‌چنین‌بود آیاماهم عمل میکنیم؟؟؟ . ♡شادی روح شهدا صلوات♡ خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری @bakeri_channel
یک روز بنده در دژبانی نگهبان بودم یک ماشین جیپ تویتا آمد آن زمان زیر پیرهن سبزی برای بسیجیان می دادند که من آن را تنم نکرده بودم بهم گفت چرا لباس نظامیت را نپوشیدی به ایشان گفتم که شستم گفت همان یدونه رو دارید گفتم بله ؛ اسممو پرسید و نوشت دو سه ساعت بعد... یک تویتا که یک پرچم بلند روش نصب شده بود آمد درب دژبانی اسسمو صدا زد؛ گفت بفرمائید یک پیرهن کره ای آورده بود ک پشتش نوشته بود . تا چندین سال بوی را از آن میگرفتم.... . . : جناب آقای قدرت حبیبی از اردبیل . . #راه‌کربلا @bakeri_channel
... راحت بخواب ما هم خوابیدیم در خواب غفلت فرو رفته ایم.... . . .... @bakeri_channel
از دوران شیرین جزیره‌ی مجنون با : .👇