eitaa logo
بـــانـــوی جســـــور ⛄
6.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
1 فایل
اگه ناامیدی اینجابمون و داستانمو بخون با کلی #آموزش_ترفند_آشپزی😍 ورود آقایون اکیدااااا ممنوع راه ارتباطی باادمین👇🏻 @banoye_jasor ادمین تبلیغات👇🏻 @shahsavar_313 کانال تبلیغات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/302383929C3e5deee1f5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خوبی این مهمونی این بود که خود زندایی اقرار کرد که مریم واقعا زرنگ و تکه، و اونجا حقی که ازم ضایع شد رو جبران کرد، یعنی نیازی نبود بخوام اونجا صحبت کنم.. با اینکه من اونجا از حق خودم دفاع کرده بودم ولی می‌خوام بگم خدا نمی‌ذاره حق کسی ضایع بشه و چیزی نادیده گرفته بشه شاید طول بکشه، شاید ما صبرمون کم باشه...ولی خدا نه یادش میره نه مثل ما کم صبر..حتی توهمین چیزای ریزه میزه و به ظاهر بی اهمیت. می‌خوام بگم حرص نخورید انقدر، وقتی انقدر به چیزی تاکید می‌کنم یعنی خودم ته اون راه رو رفتم... خدا خودش جوری براتون جبران می‌کنه که از مخیلتون هم خارجه... حالا چطور شد؟ میگم ... همه دیگه تقریباً از خواب بیدار شده بودن و داشتن آماده میشدن که برن حرم، مامان محمد هم زودی خودش رو جم و جور کرد که بره اما یهو زندایی گفت مریم ما همه داریم میریم تو تنها می‌خوای بمونی خونه؟ بیا بریم توام بابا... ظهر یه چیز حاضری می‌خوریم... گفتم نه زن دایی من عادت دارم حرمم زیاد میرم خودم... یه چیزی درست میکنم برگردین خسته این... حالا از اون اصرار از من انکار.. . دید لیلا آذر همه لباس تنشونه و قصد دارن برن.. گفت آخه اینطوری نمیشه محمدم داره میاد حتی یه نفرم نیست کمکت کنه ؟ گفتم مشکلی نیست من کارامو خودم انجام میدم... ما تو شهر غریب همیشه این شکلیم دیگه حالا فکر می‌کنم اصلاً کسی نیست.. با یه تعجبی مادر شوهرمو نگاه کرد و گفت: خدایی از دخترای خودمونم زرنگ تره عمه؛ آقا محمد قدر بدون... مریم خونه باباتم حتما خیلی مهمونداری کردی آره؟ عمه که همون مامان محمد می‌شد گفت آره همیشه گفتم مریم زرنگه خدایی... سامان یادش افتاد که اون سری چه اتفاقی افتاده، با دست زد به پهلوی محمد و هر دو با هم زدن زیر خنده... بقیه هم چیزی به روی خودشون نیاواردن... یهو مامان محمد نظرش عوض شد گفت نه من وایمیستم کمکش می‌کنم نخواستم از اولم بیام... اصرار کردن دخترا لباس پوشیدم شمابرین خوش باشین.. گفتم نه نمیخواد، دستتون دردنکنه همه برین... و دیگه هرچی اصرار کردیم مامانش نرفت.. گفت نه حدااقل یه کار کوچیکم شده انجام میدم... خلاصه که همه رفتن و منم مشغول آشپزی شدم از مرغ‌های سوخاری بگیر تا ژله رو آماده کردم... مامانش توی پذیرایی دراز کشید گفت کمک نمی‌خوای ؟ گفتم نه فقط دو تا قابلمه هست اگه لطف کنی بشوریشون تا من اینا رو آماده می‌کنم ممنون میشم... بنده خدا هم پا شد، یعنی بنده خدا اینطوری نیست که کار نکنه یا نخواد کمک کنه، نباید از حق گذشت... اصلا اخلاقش اینه که نمی‌تونه بشینه ولی چون هم آرتروز پا داره، هم دستش اذیته نمیتونه خیلی کمک کنه... کمی هم فراموشی داره به خاطر همین خیلی دوس نداریم کارارو بسپریم بهش... مثلا شده که یادش رفته کلا یه چیز اساسی رو بریزه تو غذا... موقعی که داشت میشست منم داشتم نمک برنجو میریختم توتنها چیزی که نظر داد همون بود، جلوی دستمو گرفت و گفت انقدر نمک نریز دایی فشار داره بابا هم پر نمک دوست نداره... گفتم آخه میزان برنجش زیاده .. گفت نه من بهت میگم دیگه انقدر نریز عزیزم بسه... باور کن شور بشه نمیشه کاریش کرد لااقل اگه بی نمک باشه نمک میزنن... منم گوش کردم، همون قضیه اس که میگه آشپز که بشه دو تا غذا یا شوره یا بی‌نمک... اینا شاید خاطرات ساده روزمرگی باشن ولی برای من تک به تک تجربه شدن، که وقتی میزبان شدی یعنی همه چی پای تو تموم میشه عقل خودت رو دست هیچکس حتی مادرت نسپر... اگر احساس می‌کنی کار خودت درست اونو انجام بده چون کسی از شرایط خونه تو و دستپخت تو خبر نداره.... خلاصه همه چی آماده شده بود تا ظهر که همه اومدن.... همه حسابی خسته بودن ولی اگه بگم من از همه خسته‌تر بودم دروغ نگفتم... فقط خوبی حرم رفتن این بود که دور و ورت خلوت می‌شد و می‌تونستی خودت کاراتو انجام بدی... سفره روطوری که دوست داشتم انداختم، همه کمک کردن غذاها روبردن، کنار مرغا خورشت آلو هم گذاشته بودم... مشغول شدن که یهو داییش که بهتوت گفته بودم خیلی رک و غد هم بود گفت: مریم خانم میگم یکم نمک میریختی تو برنج ثواب داشت به شوخی... گفتم والا من داشتم می‌ریختم مامان نذاشت، گفت بابا بدش میاد، داییم فشار داره... باباش که اول گفت: من می‌خورم ولی نه انقدر بی‌نمک، داییشم گفت این دیگه اصلااااا نمک نداره... و اما جواب مامان محمد خیلی جالب بود: رو کرد بهم گفت مریم توکار خودتو بکن هیچوقت به حرف هیچکس گوش نده من همینجوری یه چیزی گفتم.... یه لحظه واقعاً از رفتارشون ناراحت شدم ولی بازم نادیده گرفتم گفتم خدایا به من صبر بده، از زن دایی می‌ترسیدیم ولی زن دایی کلاً شده بود طرفدار من.. گفت یه جوری میگین انگار درد بی درمونیه که دوا نداره... یکم نمک بریزین روش دیگه... بعدشم خورشتش خیلی خوبه بریزین روش اصلا معلوم نیس.... @banoyejasor 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای اهل ایمان فکر نکنـــــــــید که فقط کودکان دلبند شما عاشق لوازم تحریرن🙈 اینجا یه بنده ی خدا هست... ☺️ که خودشم عاشق ایناس... 😚با رنگای متنوع... حتی هنوز مداد رنگیای گذشتشو داره😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیشب بعد چند روز سبزی خریــــــدم
 و پاک 
کردم
 ولی یادم رفته بود بزارم یخچال...😒
🤦‍♀ عوضش الان با یخ و آبلیمو تازش کردم😍 @banoyejasor
‌ رفقا راجع به سبزیا پرسیدین چجوری تازه نگه میدارم...؟ خب میدونین که ما دونفریم ولی همیشه یک تا یکونیم میخرم چون وقت ندارم همیشه برم بازار.... 👻 میارم همه رو پاک میکنم یبار، ولی نمیشورم... خشک میزارم تو نایلون و یک یا دو برگ دستمال کاغذیم میزارم کنارش🌱 «هروقت بخوام استفاده کنم میارم میشورم... خیس بزاری زود خراب میشه رازش همون خشک موندنشه....»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه قبل و بعد حال خوب کن ببین 😍👆
هم عدسیو گذاشته،  هم خیارشوراشو گرف
هم ظرفارو جمع و جور کرد حالام نشسته با 
یه لیوان چایی😍
😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 درسته که زن دایی اینطوری گفت... ولی حتماً همتون تجربه کردین بعد یه خستگی خیلی زیاد دوست دارید همه چی به نحو احسن پیش بره اما نمی‌شه... یا اونجوری که باید دیده بشه دیده نمی‌شه.. انگار خستگیش کلاً تو تنتون بیشتر می‌مونه، البته دارم میگم اگر سن الانمو داشتم اصلا در حد همون چند دقیقه هم برای همچین حرفی ناراحت نمی‌شدم.. . چرا که همه آدما ممکنه توآشپزی خطا کنن و این دلیلی نمیشه که فکر کنیم الان آخر دنیاس، و بقیه راجعبمون چه فکری می‌کنن و اگر خراب کنم دیگه تمومه.. اسمم بد در میره... ولی اون موقع چند دقیقه‌ای که سر سفره بودم ناراحت شده بودم از اینکه چرا باید اینطوری بشه.. حتی از داییش، احساس می‌کردم چرا باید انقد طلبکارانه صحبت کنه... ولی من ازتون خواهش می‌کنم اینجور مواقع اصلاً خودتونو سرزنش نکنید خواهش می‌کنم، فقط به خودت بگو فلانی تو همیشه عالی بودی این یه بار حق طبیعته که اشتباه کنی... تازه اگر بشه بهش گفت اشتباه.. . و اما عروس خودشون که سر سفره نمی‌ اومد کلاً بچه رو بغل میکرد، برای صبحونه وقتی که همه جمع شدن و دیگه داشتیم ظرف‌ها رو جمع می‌کردیم تازه اومد نشست سر سفره... برای ناهارم دقیقاً همین کارو کرد ... طوری که دیگه مادر شوهرش گفت داری چیکار می‌کنی؟ اون بچه اصلاً صداش در نمیاد... بیاناهارتو بخورمیخوان جمع کنن.. دقیقاً هم همین شد، وقت سفره رو جمع کردیم تازه اون اومد نشست... اما این دفعه زندایی دست به کار شد.. قشنگ رو کرد به دخترا گفت بلند شین ظرفا رو بشورین مریم خسته اس... گفتم نه من می‌شورم خودم گفت نه اصلاً نمی‌شه منم دیگه اصرار نکردم، آذر و دختراییش رفتن مشغول شدن... محمد تواون هیری ویری اومد گفت راستی لباس نظامیای منم بنداز توماشین، شب اتو کنم فردا می‌خوام برم سر شیفت.. گفتم حالا نمیشه فردا رو بری بعد بیای بشوریشون؟ الان وقتش نیست... گفت نه خیلی کثیفن زشته... گفتم بیار. هنوز این ماشین اتوماتم رو نداشتم و اون قدیمیه بود... ولی یه کنجی از آشپزخونه بود که روش کاور کشیده بودم معلوم نبود چی به چیه... کاور رو که باز کردم زنداییش هنگ کرد.. گفت چرا اتومات نداری تو ؟ خودت نخریدی؟ یا چی؟ یه لحظه مونده بودم چی بگم گفتم نه قرار بود باظرفشویی باهم بخرم جور نشد.... هر چیزی می‌گفتم کیش ومات بود اگه می‌گفتم خوشم نمیاد از این چیزا.. میگفت خب چرا مثلا چیزی مثل اتوپرس که جز واجبات نیس داری... اگر می‌گفتم پولم نرسید می‌گفت چرا مبلمان خریدی به جاش اینو می‌خریدی.. گفت یعنی چی که با ظرفشویی؟ گفتم حالا نقشه دارم براش .. بهت میگم زن دایی و سریع خودمو مشغول کردم که دیگه چیزی نپرسه.. بعد انگار سر حرفش بامامان محمد باز شد... خیلی صحنه باحالی بود داشتن راجع به جهاز صحبت میکردن... این می‌گفت اینا اینو دارن اونم می‌گفت اونا اونو دارن من داشتم با یخچالم ورمیرفتم که فقط بچپونم توش بزور... یهو عروسش از تو پذیرایی اومد گفت راستی مریم تو قاشقات سی نفرس؟ گفتم اره... بی اختیار به زندایی گفت بیا من گفتم ممکنه سی داشته باشه ، شما گفتین نه ۲۴ حالا من ۲۴ گرفتم... زندایی لبشو گزید یه نگاهی بهش انداخت و منی که داشتم می‌ترکیدم از خنده.. تو دلم گفتم تقصیر محمد نبود که استرس داشت سرهمین مقایسه هابوده... حالا بحث مذهبی و عرفانیش به کنار. بحث انسانیش واقعا چرا چرا چرا ما زنااینجوری میکنیم... همه خودشون از این رفتار شاکین، ولی همه شاید اینطوری باشن که تا یکی وسیله‌هاش کمه یا یه جوریه باید حتماً به روش بیارن.... بخدا که همون خدا هم دنیاشو متفاوت آفریده یکی شده طاووس یکی کرگدن، قرار نیس همه شرایط زندگی یکسان و پشتوانه یکسان و مال و اموال یکسان داشته باشن... کل مضمون قرآن و آیات خدام همینه که فقط سرتون تو زندگی خودتون باشه همین، اینا همه زودگذر... ولی خب بیفایدس گفتنش... خودمم میدونم... گذشت: اینا حسابی مشغول بودن و منم لباسو انداختم تولباسشویی، باید از شلنگ ظرفشویی استفاده می‌کردم که اونم گیر ظرف شستن بود، بهشون گفتم وقتی کارتون تموم شد بی‌زحمت این سر شلنگو بندازین داخل ماشین... گفتن باشه... من مشغول این طرف بودم اونام ظرفا... من چایی رو بردم و نشستم کمی پیششون... عروسشون گفت: من خوشم از آشپزخونه سفید میاد.. آقا محمد دراشو خودش عوض کرده؟ چون یادمه به سامان گفته بود میخواد اونجارو تغییر بده... گفتم نه من اونا رو رنگ زدم چیزی عوض نشده... گفت واقعا گفتم اره... گفت دوتایی یا تنهایی گفتم نه تنهایی.. داییش یه نگاهی به کل آشپزخونه کرد گفت تنهایی یعنی خودت خودت؟ گفتم آره خود خودم... رو کرد به محمد تایید رو که ازش گرفت گفت: واقعاااااا درود بر شرفت... خداوکیلی من بودم اعصابم نمی‌کشید همه درا رو پرت می‌کردم بیرون... @banoyejasor 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 📣 انیمیشن عملکرد سلولای بدن در مواجهه با قنـــــــــــــد بیهدب😬 ‌ فقط آخرش 😂🤦‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر یه کم لحنش بده وگرنه نیتش خیره😂😂 میخواد بگه اگر بچه سالم میخوای؟ 👆 @banoyejasor
‌‌ ولی قدیم ما میرفتیم توکوچه😢 دیگه خونه مرتب بود... هیچکسم بیمار نبود😫
‌ بیاین یکم باهم لوازم التحریر ببینیم حالمون خوب شه😍😍👆👆 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ 💠روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند. به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت : تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای‌ گاو بسته بود تکان داد. باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت. زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد. وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد. فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد. بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند. فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟ ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم! ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم : کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند آتش اختلافی برافروزد، و... بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم، فقط طناب راتکان داده ایم! مواظب باشیم طنابی راتکان ندهیم..🌱 @banoyejasor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
25.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 1_ خیارا رو سوراخ ریز وتو شیشه ، سیر ‌ وفلفل وترخون و مرزه هم اختیاریه... 🌱 2_ همنیجور لایه ای چید و با اب نمک پر کرد..🌱 3_ به ازای هر لیوان آب جوشیده ولرم یک قاشق نمک وسرکه... 🌱 @banoyejasor