فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_۱۳۸
من نمیدانستم «بدیش اموت» یعنی چه!
فیلم گریه ی پسر بچه ی فلسطینی را دیدم که هم سن و سال پسر خودم بود، در اتاق راه می رفت و گریه می کرد و نالان تکرار می کرد «بدیش اموت»
او نمیخواست بمیرد!
#الموت_اسرائیل
#جهان_بدون_اسرائیل
#اسرائیل_جنایتکار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۳۹
فکر میکردم غمانگیزتر از اینکه برادر شهادتین را در گوش خواهرش زمزمه کند چه میتواند باشد؟
چند لحظه بعد جوابم را یافتم.
جسد سوخته برادر در کنار خواهر بی جانش.
#غزه_مظلوم_من
#مقاومت
#مرگ_بر_اسرائیل
#جهان_بدون_اسرائیل_زیباست
🖊سیده مریم گلچمن
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
کــربلای غــزه را دیــدم ســراســر کـربــلـا
دست یک سو ! پیکری دیدم سرش ازتن جدا
مادری بر سر زنان دنبال دختر می دید
خواهری گیسو پریشان در میان کشته ها
وای از داغ پـدر وقــتی نــمی یابد کفـن
با دلی غمبار می پیچد به طفلش بوریا
صحـنه ی کـرببلا را الــمعمـدانی ببیـن !
حرمله یکبار دیگر می کند اصغر جدا
سوخت مغز استخوان هر زن ومرد غیور
قصه ها خواهد نوشت تاریخ از این ماجرا
کشتن زن در شب و در استراحت فتح نیست
با چه جرمی می کشی نوزاد را ای بی حیا
گور خودرا کنده ای بااین جنایت صهیونیست
آخرعمری مزن بی خود هیولا دست وپا
انتقام سخت ما باقیست تا وقتش شود
گر چه قاسم رفته اسماعیل دارد عرصه را
مسجد الاقصی رها از چنگ اهریمن شود
چون طريق القدس باشد از ره کرببلا
🖊 صدیقه جهانیان
خراسان جنوبی شهرستان بشرویه
#جهان_بدون_اسرائیل
#غزه
#جنایت_المعمدانی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۱
از روز شنبه که آمد خانه ماجرا برایش خیلی جدی شده!
همان روز معلم از فلسطین برایشان گفته بود خوشحـال بود با افـتخـار از ایـنکه جـنگیده اند و اسـرائیلی هـای اشغالگر را کشته اند حرف زد.
با چشمانی که برق میزد و با جملاتی که پشت هم و بی وقفه میگفت.
من اما مات مانده بودم فقط نشستم به تماشا و با جان حرفهایش را شنیدم ...
پسر کوچکم هم که ماجرا را شنید خودش را رساند. او اما در نقطه ای دیگر ایستاد.
نقطه ای کنار رجزهای خواهرش جنگاوری ماجرا را حسین تعریف کرد، با شور و حرارتی که نمیدانم از کجا آمده بود حرفش را نصفه و نیمه گذاشت و بعد با عجله رفت.
دیدم بین اسباب بازی هایش دنبال چیزی می گشت.
لگوهایش را پیدا کرد.
رنگها را جدا کرد و بلند بلند رنگها را صدا میکرد.
آبی
سفید
قرمز
و سبز
با عجله روی هم چید و کنار گذاشت.
دوباره دست به کـار شد با دست های کوچکش و با عجله چیز دیگری درست کرد و کنار قبلی گذاشت.
آمـد کنارم با همان چیـزی کـه با رنگ آبی و سفیدو قرمز و سبز درست کرده بود.
گفت مامان می دونی این چیه؟
نه مامان نمی دونم!
پرچم فلسطینه دیگه!
نتونستم کامل درستش کنم آخه بین لگوهام رنگ سیاه نبود به جاش آبی گذاشتم.
اینم موشک فلسطینی هاست ...
نابودشون میکنن... با این موشکها ....
اسرائیلی ها رو نابود میکنن...
حالا زینب دوباره از راه رسید با دفتر املا. گلی میان دفترش کشید و گفت مامان دیکته بگو!
حالا نوبت من بود.
جمله به جمله
با بغضی که راه گلویم را بسته بود.
غم انگیزترین و پرامیدترین دیکته را گفتم ...
این روزها برای پیروزی مردم فلسطین خیلی دعا میکنم...
گفتم و او بلند خواند و خط به خط نوشت...
#طوفان_الاقصی
#قدس_آرمان_ماست
#فلسطین
#پیروزی
#مقاومت_تنها_راه_پیروزی
#جهان_بدون_اسرائیل
https://ble.ir/elalhossein
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۲
الیوت، تمام تلاش خود را کرد تا مرا، هم به دنیا بیاورد و هم بزرگ کند.
من فکر میکنم الیوت خیلی آدم خیرخواهی بوده است، برای همین دکتر بیلی خیلی کمکش کرد.
در منطقه ما تقریبا من بینظیر بودم و برای همین خیلی خواهان و هوادار داشتم.
شاید برای همین، در جنگ جهانی اول اذیت شدم و خیلی آسیب دیدم ولی باز هم سرپا بودم.
استرلینگ در سال ۱۹۲۸، زندگی دوبارهای به من بخشید. بعد از استرلینگِ مهربان و دقیقا تا ۱۹۴۸، آلفرد با من بود و هوای من را داشت.
از سالهای ۱۹۴۸ به بعد خیلی تلاش شد فراموش شوم اما هر بار یکی مهربانتر از قبلی به دادم میرسید و من، دوباره به زندگی ادامه میدادم.
در این سالها، فقر و نداری و بالا پایین زندگی کم نبود ولی زندگی جریان داشت و نفسی میکشیدم.
فکرش را بکنید وسط باغهای زیتون باشی و هزار چشم دنبالت باشد ولی تو سرپا بمانی، خیلی حرف است. انگار اصلا خدا با توست.
چهها که در حافظهام هست و نیست. از خاطرات خوش و ناخوش.
از روز تولدم تا امروز، مرا زیر و رو کنی میبینی که با خوشیهای هموطنانم شریک بودم، دست به دست شدم ولی باز به آغوش وطنم برگشتم.
فکرش را بکنید وقتی به دنیا آمدم خیلی شادیها را دیدم تا درست وقتی که #اسرائیل به دنیا آمد😥 دیگر آب خوش از گلویم پایین نرفت. یعنی از گلوی هیچکس پایین نرفت.
همیشه سرم شلوغ بود، نه به خوشی و تولد، که به ناخوشیهایِ هر ازگاهیِ تقریبا همیشه؛ و به درد و مرگ که البته اهالی اینجا به آن "شهادت" میگویند.
و صد البته من هم در این سالها دیدهام که چقدر این مرگها زیباست.
من مسلمان نبودم ولی با مسلمانان دوستی دیرینهای داشتم. دردشان، دردم بود و خوشیشان، خوشی من.
درست ۲۹ ساله بودم که #اسرائیل به دنیا آمد😖 و فلسطینیها را بیخانمان کرد.
نه فکر کنید منِ مسیحی از دست این قوم جهود در امان بودم، نه.
همین روزِ ۱۵ اکتوبر بود که هواپیماهای #اسرائیل مرا مورد هدف قرار دادند ولی من باز از پا نیفتادم.
هرچه بود، خیلیها به من امید بسته بودند، درست مثل مادری که در اوج خستگی و بیماری باز هم پشت و پناه بچههایش میماند.
اما ۱۷ اکتوبر دیگر مرا نابود کرد.
نفسم دیگر بالا نیامد.
۱۷ اکتوبر پایانِ من بود. پایانِ من و بالای ۸۰۰ نفر دیگر.
فکرش را بکنید، منی که ۲۹ سال بزرگتر از این قوم جهود بودم را در کسری از ثانیه نابود کردند.
بچهها و زنهایی که به من پناه آورده بودند، در یک لحظهی سیاه همگی تکه تکه شدند.
من و این بچهها سالها بود عادت داشتیم سرپا بمانیم. هنوز هم همین حس را داریم.
حتی جنازهی ما هم #مقاومت خواهد کرد. جنازه ما هم فریاد بر میآورد: "فداک یا فلسطین"
منِ مسیحی حتی به عادت این کودکان و مردم مظلوم اصلا "فداک یا اقصی" میگویم.
من بیمارستان المعمدانی هستم با قدمتی بیش از این رژیم جعلی!!!
چرا باید در برابرش سر خم کنم؟!
من پیروز این میدان خواهم ماند.
این وعده خداست.
باور دارم به اراده الهی که مظلومان و مستضعفان، روزی بر سراسر این عالم حکومت خواهند کرد.
آن "روزِ بدون اسرائیل" را من بودم یا نبودم تبریک بگویید.
به من هم تبریک بگویید.
بر ویرانههای من بایستید و "روزِ بدون اسرائیل" را به روح تمام کودکان و زنان شهید ۱۷ اکتوبر تبریک بگویید.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
✴️ مجموعه [فرصت؛ شبکه مدیریت مردمی بلایای طبیعی] تقدیم میکند:
🔴 رونمایی از آهنگ حماسی "مُهر شکست" در حمایت از مردم مقاوم و غیور فلسطین🇵🇸 در برابر رژیم نسلکش صهیونیستی اسرائیل 🏴☠️
🔹️ خواننده: فرهاد ارزنلو
🔸️ شاعر: افشین علاء
🔹️ آهنگ و تنظیم: مهدی بابازاده
🔸️ طراح پوستر: هادی عباسزاده
🔻 انتشار بزودی...
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه #رژیم_صهیونیستی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
🇮🇷بیانیه بانوان انقلابی ایران در حمایت از بانوان حماسه ساز فلسطینی🇵🇸
🔻متن بیانیه رو در لینک زیر بخونید و امضا کنید.
https://alaqsastorm.com/wemen/
🔺️در انتشار آن هم سهیم باشید.
#بانوی_پیشران
#الگوی_سوم
#طوفان_الاقصی
#زنان_حماسه_ساز
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
May 11
دلنوشته ای برای غزه
عزیز دلم ، ثمره عمرم بیا بیا سر کوچک و زیبایت را بگذار روی قلبم تا آرام شوی مثل آن هنگام که به دنیایی قدم گذاشتی که برایت غریب بود و تنها صدای قلب مادر را آشنا یافتی. بیا عزیزترین موجود عالم برای مادر، بیا و سر بگذار بر قلبی که به عشق تو می تپید ... تا آن هنگام که گفتند یا تو باید بمانی یا فرشته کوچکت. به فرشته مامور گفتم که تو باید بمانی. آرام باش و قوی. می دانم سخت است برایت ولی جان مادر باید یاد بگیری که بایستی، بمانی، زندگی کنی . تو بازمانده خاندانی هستی که قوم ظالمین می خواستند که نباشد ولی اراده خداوند آن است که بمانی ... پس محکم باش و حسرت نابودی ما را بر دل این ستمگران بگذار. بزودی دوباره به هم خواهیم پیوست. تا آن روز بمان چون کوه استوار.
🖊سهیلا کاشانی ۲۷ مهر ۱۴۰۲
#غزه
#جهان_بدون_اسرائیل
#طوفان_الاقصی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از پشتیبانی بانوی پیشران
Mohr Shkast.mp3
7.95M
آهنگ "مُهر شکست" منتشر شد.
✌️🇵🇸✌️🇵🇸✌️🇵🇸✌️
مُهر شكست تا ابد، حک شده بر جبينتان
كوچ كنيد غاصبان! جانب سرزمينتان
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه #رژیم_صهیونیستی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلمه هایم کمند!
بگذار دعا کنم!
اللهم عجل لولیک الفرج😭
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
گور گهواره ت نخواهد شد
اینقدر تکه تکه ای پسرم...
من چگونه چطور جسم تورا...؟...
آخ...اصلا "چه" را "کجا" ببرم؟...
ذره ذره... چقدر آب شدی
آه... لب تشنه ام... سراب شدی..
من که امن یجیب میخواندم
ذبح گشتی و مستجاب شدی
زخم هایت تمام خوب شدند؟
دردهایت تمام خوابیدند؟
اگر آن جا فرشتگان خدا
از گناهت سوال پرسیدند...
تو بگو "چون که زخمی و تشنه
بی رمق بر زمین درمانگاه
تک و تنها و بی پناه و امید
غرق در بغض میکشیدم آه
چون که از زیر کوهی از آوار
جان ناسالمی به در بردم
تا که اینبار مطمین بشوند
بی برو بازگشت من مردم
..
باز تدبیر موشک آوردند
دشمنان تکه تکه ام کردند"
تو بگو
بلکه حاج قاسم ها
به تب انتقام برگردند...
🖊ریحانه ترابی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
بهناماو
از استواری کوهی
یا زلالی شبنم؟!
اشکهایت اجتماع نقیضین است.
#غزه
#مادر
#فلسطین
@del_gooye
🖊فاطمه میری طایفه فرد
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
May 11
May 11
یا شهید
در بغلش گرفته و رهایش نمیکرد.
نه #بشری رها میکرد مادر را، و نه مادر #بشری را.
#بشری برای آخرین بار، پشت مادر را نوازش کرد.
و بوسه آخرش را هم بر پیشانی مادر زد.
انگار فهمیده بود بار آخری است که مادر را در آغوش میگیرد.
و دوباره محکمتر مادر را در بغل فشرد.
و کسی چه میدانست که میرود و برگشتی در کار نیست....
و رفت...
خودش گفته بود:
"ما که رفتیم! اگر برنگشتیم، حلال کنید.
انصافه سنگ تموم بذارید، یاد و خاطرهی منو زنده نگه دارید."
و چطور باید باور کرد که #بشری رفت؟!
شاید حاضری در جمع شهدا را امسال مشایه زده بود و کسی خبر نداشت..
#بشری!
#جهان_بدون_اسرائیل را در آسمانها بهزودی جشن میگیری....
باور کن....
#شهیده_بشری_سادات_علوی
#خبرنگار
#بانوی_شهید_ایرانی_لبنانی
#طوفان_الاقصی
#جهان_بدون_اسرائیل_زیباست
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
تو خبرنگار جنگ بودی نه مرد جنگ که رفتی!
تو داشتی دکترای علوم سیاسیات را میگرفتی که قربانی سیاست کثیف شدی!
تو رفتهبودی به دنیا بگویی #فلسطین برای فلسطینیهاست، که رفتی!
تو جنگ را شوخی گرفتهبودی و اخبار جنگ را
"tea of moqawama"
میخواندی!
ولی خیلی دقیق درک کرده بودی زن بودنت را!
و جهادت را در جنگ، چه زیبا ترسیم کردی!
"با موبایلهامون در سوشیال مدیا جهاد کنیم"
اصلا تو #برای_زینب بودی....
#طوفان_الاقصی
#بانوی_شهید_ایرانی_لبنانی
#خبرنگار #جهان_بدون_اسرائیل_زیباست
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_جعلی
آخرهای ۲۰۰۸ بود. تقریبا شب سال نوی ۲۰۰۹ و همه دنیا آماده برگزاری جشنهای سال نوی میلادی.
مسلمان و غیر مسلمان مشغول خرید لباس نو و نصب درختهای کریسمس بودند و تزیین قرمز و سبز و سفید. توپهای رنگی و کادوهای رنگی و آقای #پاپانوئل که داشت شهر به شهر میچرخید و محله به محله میرفت و لنگهکفشهای بچههای سادهانگار را که پشت در خانه گذاشته بودند، پر میکرد از کادوهای عجیب و غریب و شکلاتهای عصایی قرمز و سبز و سفید..
دنیا خوش بود که یکباره نوار #غزه اش ناخوش شد. درست مثل همین روزهای #غزه. جنگی که ۲۲ روز طول کشید در فضایی که دنیا سرگرم گوزن و سورتمههای #پاپانوئل بود، آغاز شد و موشکهای #پاپانوئل های اسرائیلی بود که بر سر بچههای #غزه میریخت و البته #غزه مقاومت کرد و باز صدالبته با کودکان و زنان شهید و خانههای ویران و سربلندی و ذلتناپذیری و .....
و دست آخر هم #اسرائیل التماس کرد بیایید آتشبس کنیم.
رسیدن خبر درخواست آتشبس، آبی بود بر آتشِ دلهایی که در تمام آن ۲۲ روز تلاش میکرد، پژواک صدای مظلومیت و حماسه اهالی #غزه باشد.
آن روزها، کارمان بود بنشینیم پای خبر درست از روی سجاده و دست به دعا شویم.
ولی اهالی خبر، ننشسته بودند و تمام قد ایستادهبودند جای ظالم و مظلوم عوض نشود و متجاوز جای مردم بیپناه #غزه را نگیرد.
هرچه بود جنس یهود، تحریف کلمات است و بازی در زمین رسانه.
و قصه، قصه #گوساله_سامری است که با چشم برهمزدنی علم میشود و در آن میدمند.
این روزها بر سر اهالی #غزه موشک میبارد و بر سر ما تحریف و تزییف و دروغ.
نوار #غزه بستر جنگ #رژیم_صهیونیستی است و فضای رسانه نیز.
#بشری_سادات_علوی واقعی است یا نه، شهید شده یا نه، متولیان امر تایید کرده باشند و بعد متوجه خطا شده باشند یا نه، مراقب گوسالههای این روزهای سامریها باشیم.
#بشری_سادات_علوی
#خبرنگار
#طوفان_الاقصی
#جهان_بدون_اسرائیل_زیباست
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش اول
من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. میگویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها میترسم و بغل مادرم میپرم. حتی خواهر برادرهام هم میترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگِ صورتی که مهرههای رنگارنگ و یک سگ و گربه و موش، که جلوی من مینشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام میفرستند دنبال موشها، راه بروم. گربهها وقتی میدوند میومیو میکنند و من میخندم.
گاهی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم میدوم. آنها هم دنبال من.
شیشه که میخورم، پاهایم را تکان میدهم و چشمان قلمبهام دنبال خواهر برادرانم میکند، مبادا از بازی آنها عقب بیفتم.
آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه میکردم ولی مادرم سراغم نمیآمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمیگردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند.
پشت پنجره از ظهر هم روشنتر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی.. آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم میخواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمیشد.
هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیدهبودم و با خودم میگفتم یعنی مادرم کجاست؟
دستم، سرم، و پاهایم درد میکرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمیدانم چطوری. من کنار اسباببازیها نشسته بودم و بازی میکردم.
گشنه بودم و منتظر شیشه یا حتی سرلاک. الان که فکر میکنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند.
از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آببازی کنم. ولی نمیفهمم چه اتفاقی افتاد.
سیف و عبدالله را نمیبینم. و هیفاء را. حتی اسباببازیها را هم. فکر میکنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمیآید. درست که فکر میکنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفهجویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد.
بابا به مادر میگفت پیشبینی ما اینست که این بار محاصره جدیتر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرفها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی."
بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که #غزه را محاصره صد در صدی میکنند و هیچ چیزی به #غزه وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟"
سیف گفت: "مثل معادله نوشته میشود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل میکنیم تا دیگر نامعادلهای نباشد."
من دنبال موش و گربهی روی چرخم بودم و اصلا نمیفهمیدم چه دارند میگویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق میکند!"
نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه میکشد سرلاکهای مرا بخورد ولی نقشهاش جدید است و احتمالا میخواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد.
گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمیتوانم تکانش دهم.
انگار صدای خواهر و برادرانم را هم میشنوم ولی نمیفهمم چه میگویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمیدانم چرا صدایشان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریههای من محل نمیگذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟!
چه بویی میآید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده میکنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی میداد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. میگفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است.
نمیدانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر میشود. الان میتوانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر میکنم همین حسی است که در پای من است.
چقدر چشمم میسوزد مثل وقتی که مادر صبحها اسفند و بخور دود میکرد و چشم من میسوخت و به سرفه میافتادم. الان هم دارم سرفه میکنم درست مثل بچگیهایم وقتی قلپ قلپ شیر میخوردم و میپرید توی گلویم. آن موقع مادر میزد پشتم و پیشانیام را ماساژ میداد و فوری خوب میشدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانیام خیلی سخت فشار میآورد.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش دوم
ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچهها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانهاش را میگیرد.
ولی صدای گنجشکهای بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع میکند شروع به جیکجیک میکنند. انگار با من حرف میزنند، دوستشان دارم، مثل مادرم.
دلم میخواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد میشود. مثل طعم آن شنهایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد.
دلم میخواهد حالا که کسی نیست با این گنجشکها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخوابها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخوابها را از روی تنم بلند میکند.
درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده.
خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود.
بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر میداند: "اینجا #غزه است. #غزهی بهشت. #غزه بدون محاصره و درد و البته بدون پدر."
من پدر را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی"
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
بسم الله الرحمن الرحیم
این عکس را دیده ای؟اول چیزی که درگیرش می شوی و نمی توانی راحت از کنارش بگذری (لبخند) است. لبخندی که نه تنها بر چهره ی معصوم این سه کودک نشسته که حتی عمق چشمان شان را هم پر کرده. اصلا تو گویی این بار قرار بوده چشم ها بخندند. انگار این بار چشم ها گفته اند: سیییییب.
صبر کن، بگذار توضیح دهم. عکاس، رفته گشته و گشته تا از لا به لای بساطش،یک پرچم کوچک و چفیه ی سفید پیدا کرده؛ پرچم را داده دست پسر بچه و چفیه را با وسواسی خاص بسته دور گردن کودک وسط تصویر. بعد هم با خودش گفته: پشت صحنه را خاکستری نشان می دهم و این سه کودک را رنگیه رنگی. آن قدر رنگی که هر دیده ای را میخکوب خود کنند.
خب بچه ها! حاضرید؟ یک....دو.... لبخند بزنید.... سه. چیلیک.
صبر کن، هنوز مانده. سه کودک، بعد شنیدن صدای مهیب بمباران،آژیر خطر،جیغ ،فریاد و بعد دیدن اشک و خون و جنازه ی بی سر و پیکر ،این طور با عکاس همکاری کرده اند! گرفتی چه گفتم؟! همکاری کرده اند تا لبخند سبز و آبی و قرمزشان را به جهان نشان دهند! اینها دیگر که هستند؟! کل قهرمان های پوشالی هالیوود را هم جمع کنی در این شرایط سخت محال بود چنین لبخندی تحویل دنیا بدهند.محال بود این طور راحت و بی چک و چانه به رنج لبخند بزنند و به سخره بگیرند همه معادلات رژیم غاصب کودک کش را. محال بود.
🖊م.رمضانی.
#طوفان_الاقصی
#غزه
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۴
یا منتقم
هر شب همین موقعها فیلترشکن را باز میکردم تا واتسآپ را با ترس و دلهره نگاه کنم و تا می دیدم مریم پیامی داده، نفس حبس شده در سینهام را رها میکردم.
بعد میرفتم سراغ بقیه. سائد، صالح، محمود، آمنه، یارا و ....
تا به آخرین نفر در فهرست شمارههایم برسم و ببینم زندهاند یا نه، برخط شدهاند یا نه، آنقدر بدنم منقبض میماند که درد تمام وجودم را میگرفت.
خیلی خصوصی با مریم حرف نمیزدم. رویش را نداشتم. چه بگویم که حرفهایم تکراری نباشد؟ از آرزوی آزادی و دیدار در قدس و زیارت نیابتی ام از امام رضا و....؟
گمان من بر این بود که او زیر بمب و موشک است و حرف من که فقط حرف است و دور از دنیای عملیِ آزادسازی پس او را رنج میدهد ولی مریم دلداریام میداد و میگفت ما هرچه داریم از ایران است. مدیون حاج قاسم هستیم. نگران نباش ما مقاومتمان را نخواهیم شکست.
این شبها مریم بود که مرا دلداری میداد.
از ۷ اکتوبر با هم خندیدیم با هم اشک ریختیم و با هم غصه خوردیم و حتی برای هم ولی امشب، شب سختی است. سخت و دردناک. سخت و پر دلهره. سخت و بیپایان.
مریم زیر سختترین آتش و موشکباران و من در بیخبری از او و بقیه دوستانم، حس میکنم سلولهای تنم دارد منفجر میشود.
نمیدانم مردم #غزه دیگر چیزی برای از دست دادن دارند یا نه ولی من عاجزانه از همه میخواهم امشب کمی دیرتر بخوابیم و برای مریمهای #غزه و خانوادههاشان دعای "اهل ثغور" بخوانیم. هرچه باشد اهالی #غزه یکه و تنها دارند از مرزهای غیرت وشرافت، از مرزهای انسانیت و آزادگی، و از مرزهای اقتدار و مقاومت دفاع میکنند.
برای اهالی #غزه دعای جوشن بخوانیم و بسپاریمشان به آن مقتدری که لایغلب است.
برای اهالی #غزه ختم "نادعلی" سر بگیریم.
برای اهالی #غزه امشب نخوابیم..
یک امشب را با اهالی #غزه بگذرانیم شاید صبح فرج همین صبح باشد.
یک امشب را بیدار باشیم شاید راه نفس کسی با دعای ما باز شود...
#طوفان_الاقصی
#غزه
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
Wael Al Dahdouh
@WaelDahdi@BDON_SANSOR
معارك ضاحية بين المجاهدين وقوات الاحتلال قرب حدود قطاع غزة، وأبناء أولية عن تدمير اكثر من 30 دبابة ومدرسة لقوات الاحتلال الصهيوني
#غزة_مقبرة_الغزاة
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقش_دل
امیدمهدی را که خواباندم،
طبق معمولِ این روزها،
نشستم بالای سرش و غرق فکر شدم...
فکر بچههایی که...😭🇵🇸
و یکهو نمیدانم چرا حالت دستش
من را یاد دستهای کوچک غرق خون «نبیله نوفل» انداخت💔
و اینجا بود که ایده یک نقاشی به ذهنم زد...
#زینب_مختارآبادی
#مادرانه_کرمان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab