eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
450 دنبال‌کننده
593 عکس
162 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچه‌ها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانه‌اش را می‌گیرد. ولی صدای گنجشک‌های بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع می‌کند شروع به جیک‌جیک می‌کنند. انگار با من حرف می‌زنند، دوست‌شان دارم، مثل مادرم. دلم می‌خواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد می‌شود. مثل طعم آن شن‌هایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد. دلم می‌خواهد حالا که کسی نیست با این گنجشک‌ها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخواب‌ها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخواب‌ها را از روی تنم بلند می‌کند‌. درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده. خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود. بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر می‌داند: "اینجا است. بهشت. بدون محاصره و درد و البته بدون پدر." من پدر را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی" 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بسم الله الرحمن الرحیم این عکس را دیده ای؟اول چیزی که درگیرش می شوی و نمی توانی راحت از کنارش بگذری (لبخند) است. لبخندی که نه تنها بر چهره ی معصوم این سه کودک نشسته که حتی عمق چشمان شان را هم پر کرده. اصلا تو گویی این بار قرار بوده چشم ها بخندند. انگار این بار چشم ها گفته اند: سیییییب. صبر کن، بگذار توضیح دهم. عکاس، رفته گشته و گشته تا از لا به لای بساطش،یک پرچم کوچک و چفیه ی سفید پیدا کرده؛ پرچم را داده دست پسر بچه و چفیه را با وسواسی خاص بسته دور گردن کودک وسط تصویر. بعد هم با خودش گفته: پشت صحنه را خاکستری نشان می دهم و این سه کودک را رنگیه رنگی. آن قدر رنگی که هر دیده ای را میخکوب خود کنند. خب بچه ها! حاضرید؟ یک....دو.... لبخند بزنید.... سه. چیلیک. صبر کن، هنوز مانده. سه کودک، بعد شنیدن صدای مهیب بمباران،آژیر خطر،جیغ ،فریاد و بعد دیدن اشک و خون و جنازه ی بی سر و پیکر ،این طور با عکاس همکاری کرده اند! گرفتی چه گفتم؟! همکاری کرده اند تا لبخند سبز و آبی و قرمزشان را به جهان نشان دهند! اینها دیگر که هستند؟! کل قهرمان های پوشالی هالیوود را هم جمع کنی در این شرایط سخت محال بود چنین لبخندی تحویل دنیا بدهند.محال بود این طور راحت و بی چک و چانه به رنج لبخند بزنند و به سخره بگیرند همه معادلات رژیم غاصب کودک کش را. محال بود. 🖊م.رمضانی. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
یا منتقم هر شب همین موقع‌ها فیلترشکن را باز می‌کردم تا واتس‌آپ را با ترس و دلهره نگاه کنم و تا می دیدم مریم پیامی داده، نفس حبس شده در سینه‌ام را رها می‌کردم. بعد می‌رفتم سراغ بقیه. سائد، صالح، محمود، آمنه، یارا و .... تا به آخرین نفر در فهرست شماره‌هایم برسم و ببینم زنده‌اند یا نه، برخط شده‌اند یا نه، آنقدر بدنم منقبض می‌ماند که درد تمام وجودم را می‌گرفت‌. ‌خیلی خصوصی با مریم حرف نمی‌زدم. رویش را نداشتم. چه بگویم که حرف‌هایم تکراری نباشد؟ از آرزوی آزادی و دیدار در قدس و زیارت نیابتی ام از امام رضا و....؟ گمان من بر این بود که او زیر بمب و موشک است و حرف من که فقط حرف است و دور از دنیای عملیِ آزادسازی پس او را رنج می‌دهد ولی مریم دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت ما هرچه داریم از ایران است. مدیون حاج قاسم هستیم. نگران نباش ما مقاومت‌مان را نخواهیم شکست. این شب‌ها مریم بود که مرا دلداری می‌داد. از ۷ اکتوبر با هم خندیدیم با هم اشک ریختیم و با هم غصه خوردیم و حتی برای هم ولی امشب، شب سختی است. سخت و دردناک. سخت و پر دلهره. سخت و بی‌پایان. مریم زیر سخت‌ترین آتش و موشک‌باران و من در بی‌خبری از او و بقیه دوستانم، حس می‌کنم سلول‌های تنم دارد منفجر می‌شود. نمی‌دانم مردم دیگر چیزی برای از دست دادن دارند یا نه ولی من عاجزانه از همه می‌خواهم امشب کمی دیرتر بخوابیم و برای مریم‌‌های و خانواده‌هاشان دعای "اهل ثغور" بخوانیم. هرچه باشد اهالی یکه و تنها دارند از مرزهای غیرت وشرافت، از مرزهای انسانیت و آزادگی، و از مرزهای اقتدار و مقاومت دفاع می‌کنند. برای اهالی دعای جوشن بخوانیم و بسپاریم‌شان به آن مقتدری که لایغلب است. برای اهالی ختم "نادعلی" سر بگیریم. برای اهالی امشب نخوابیم.. یک امشب را با اهالی بگذرانیم شاید صبح فرج همین صبح باشد. یک امشب را بیدار باشیم شاید راه نفس کسی با دعای ما باز شود... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
Wael Al Dahdouh @WaelDahdi@BDON_SANSOR معارك ضاحية بين المجاهدين وقوات الاحتلال قرب حدود قطاع غزة، وأبناء أولية عن تدمير اكثر من 30 دبابة ومدرسة لقوات الاحتلال الصهيوني
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدمهدی را که خواباندم، طبق معمولِ این روزها، نشستم بالای سرش و غرق فکر شدم... فکر بچه‌هایی که...😭🇵🇸 و یکهو نمی‌دانم چرا حالت دستش من را یاد دست‌های کوچک غرق خون «نبیله نوفل» انداخت💔 و اینجا بود که ایده یک نقاشی به ذهنم زد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
راهبرد "سطل آب" مادربزرگ همسایه‌ها را دعوت کرده برای نجات مردم غزه از دست شاید اغلب دولت‌های دنیا ختم قرآن بگیرند. همین سر ظهر بود که مادربزرگ به مادرم می‌گفت: من پیرزن دلم می‌خواهد دانشجوی اون دانشگاه آمریکایی باشم که اسمش شبیه پنی سیلینه!" مادرم یک چشمک خیلی درشت به من زد و به مادر بزرگ گفت: "مادرجون پنسیلوانیا، پنی سیلین چیه قربونت برم؟ " مادربزرگ زیر چشمی به من و البته غضبناک نگاه کرد و غرغر کنان گفت: "دنیا، قشنگ فهمیده کی به کیه. جانی کیه مظلوم کیه! هر کی از دستش هر چی درمیاد، برای دفاع از فلسطینیا داره می‌کنه. بچه‌های ما باید یاد بگیرن. همین شاخ شمشادت چیکار کرده؟! همش نشسته پای اون تبله‌ش و می‌گه کار دارم. خدا یه عرضه‌ای و یه غیرتی به این بده" برق از سه فاز کله‌م پرید: "مادربزرگ مهربون من! اولا تبله نه، تبلت. ثانیا قربوتت برم منم یه کارایی دارم می‌کنم. نگران نباش. انقده سرکوفت نزن به شاخ شمشادت." تبلت را برداشتم آمدم توی اتاقم. در را که بستم با همان تبلت زدم توی سرم که: "خوب راست می‌گه دیگه پیرزن. خدایی هیچ غلطی نکردی." خودم را انداختم روی تختم و خاطراتم را مرور کردم. "چه حالی داشت اون روزها که این‌قدر همه چیز رو ساده می‌دیدم و توی مدرسه با بچه‌ها سطل آب پر می‌کردیم می‌ریختیم روی پرچم زیر پای‌مان جلوی در ورودی مدرسه و خیال می‌کردیم چه کار مهمی داریم می‌کنیم‌." با خودم می‌گویم: "چرا این‌قدر بی‌بخار شده‌ام؟" و می‌روم توی نخ همان استراتژی "سطل آب" و زیر لب می‌گویم: "امروز هم کار بزرگی است. فقط باید باز طراحی‌اش کنیم." تبلت را روشن کردم ببینم کدام از بچه‌ها برخط هستند. حمید برخط بود. سلام و علیکی کردم و برایش تعریف کردم که مادر بزرگم مرا شست و رُفت وخلاصه به غیرتم برخورد. او هم ناراحت بود و دنبال یک ایده بود. یک کاری که بتواند برای اهالی غزه بکند. قصه "سطل آب" را که گفتم، زد: "وای چه عالی همین الان اگر هر کدام ما یک پیام به رفقامون تو هر کجای دنیا بدیم و یه اقدام همزمان کنیم کلی کاره. اصلا خیلیا تو اروپا طرف اسرائیلند. هر کدام یک پست تو فیس و اینستا بذاریم یا یه توییت بزنیم همون سطل آبه که ریختیم رو سر این عنکبوت و نابودش کردیم.... پسر دنیا دنیای رسانه‌س و جنگ جنگ رسانه. پاشو فیلترشکن رو روشن کن بگم چه کنیم." گمانم دعای مادربزرگم در حق من هم اجابت شد. 🖋زهرا مرادیان 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
ته کوچه بود خونه‌مون. درست کنار خونه مِتی اینا. ما بچه حاجی بودیم و اجازه نداشتیم تو کوچه بازی کنیم اونم قاتی بچه‌های احترام خانوم که همیشه از خونشون بوی عدس سوخته میومد. بهانه مادرمون این بود که احترام خانوم به مسخره می‌گه مخسره و شمام یاد می‌گیرین اشتباه حرف بزنین ولی بعدها فهمیدیم که به خاطر بوی عدس سوخته‌س که همیشه از خونه‌شون میاد و به خاطر داد و بیدادِ گاه و بیگاه شوهر احترام خانم وقتی باخت می‌داد‌‌! مِتی که بعدها فهمیدیم همون مَهدی خودمونه همیشه ی چوب داشت که یه چرخ کوچیک رو هل می‌داد و ما فکر می‌کردیم چه خسارتیه که مادر مِتی به مسخره میگه مخسره و ما نمیتونیم با این چوب و چرخ مِتی بازی کنیم. حتی یکی دوبار با داداشم بستیم بریم به احترام خانم یاد بدیم مسخره گفتن رو ولی راستش جرات نکردیم. خلاصه تا بزرگ شدیم در حسرت همین قِسم چوب و چرخ‌ بودیم‌. امروز که این عکس رو دیدم‌ با خودم گفتم یحتمل اینم مثل ما تو حسرته. حسرت دمپایی داشتن... حسرت چرخ داشتن... حسرت یه زمین صاف که چرخش ی دفه کله نشه... حسرت شاید یه مادر که حتی به مسخره بگه مخسره.... حسرت یه پدر حتی از اونا که بوی عدس سوخته می‌ده یا اهل باخت دادنه‌. عکس رو بزرگ کردم که روایتش رو می‌نویسم ببینم حسرت چی داره و نداره یا حسرت چیا رو می تونه داشته باشه. تا رسیدم به اون دوتا تیله‌ که خدا وسط صورتش کاشته بود‌. هرچی نگاه کردم حسرت ندیدم. نگاش بهم می‌گفت: "ببین داداش! هیچ وخ‌ یادت نره. ما شهید میدیم ولی باخت نمی‌دیم. " 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
✳️ پژوهشکده تاریخ معاصر با همکاری موسسه فرهنگی منتظران منجی علیه‌السلام و مجموعه فرهنگی شهدای انقلاب اسلامی برگزار می‌کند؛ همایش ملی نفوذ و سلطه؛ مروری بر روابط بدفرجام ایران و آمریکا از آغاز تا پیروزی انقلاب اسلامی دبیر علمی همایش : دکتر زمان : چهارشنبه ۱۰ آبان ماه ۱۴۰۲ ساعت ۹ تا ۱۸ مکان: تهران، میدان بهارستان، نرسیده به چهارراه سرچشمه، انتهای کوچه شهید صیرفی پور، مجموعه فرهنگی شهدای انقلاب اسلامی آخرین مهلت ارسال چکیده مقالات : ۶ آبان ماه ۱۴۰۲ info@iichs.ir برای اطلاع از محورهای همایش به تصویر پیوست مراجعه کنید! دبیرخانه همایش: الهيه، خيابان شهيد فياضی (فرشته)، نبش خيابان چناران، شماره ۱۵ شماره تماس دبیرخانه ۲۲۶۰۲۰۹۶ ـ
هو المقتدر آماده کن هر شب سپاهی از شیاطین را در هم بکوبان قبله پاک نخستین را انگورها را خوشه خوشه لِه کن و بشکن آن جام‌های مستی افزای بلورین را از شاخه‌های سبز زیتون پُشته‌ای هیزم آماده کن‌ آتش بزن باغات وَ التین را هر شب بکِش روی سلیمان و شعیب و نوح شمشیر تیز مانده در زهرابه کین را تو تشنگی‌های کبوتر را نمی‌فهمی گِل کن تمام چشمه‌های آب شیرین را در چشم‌های غنچه‌ها با توپ و خمپاره بر هم بزن آرامش یک خواب رنگین را با اسب‌های نعل کرده زیر پا لِه کن جسم سوار زخمی افتاده از زین را اما بدان در بامدادانی که در راه است می‌گیرم از آن چشم‌هایت خواب نوشین را یوسف میان چاه مکر تو نخواهد ماند عالم شنیده وصف آن نیرنگ خونین را آغوش من گهواره سربازهایی که یک روز بر فرق تو می‌کوبند پوتین را پس می‌دهی با ذلت و با عشق می‌سازیم آجر به آجر کشور پاک را مرضیه براتی خراسان شمالی ۴۰۲/ ۸/ ۸ 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
29.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدای کِل کشیدن آن عزیز خواهر فلسطینی در گوشم مثل یک موزیک روی دور تکرار، می‌پیچد. نمی‌دانم می‌خندید یا گریه می‌کرد، زمانی که نگاهش به همسرش افتاد که بر دست جوانان مقاومت تشییع می‌شد. چفیه‌ای به سر کرده بود، گویا می‌خواست پیامی را برساند، اینکه درست است عزیز دلم را فدای مقاومت کرده‌ام، داغدارم، اما این‌جا با وجودِ تقدیم کردن این شهید، باز هم پای مقاومت و پس‌گرفتن کشورم می‌مانم... کِل می‌کشید و همسرش به استقبالش می‌آمد دست بر روی گونه‌هایش می‌کشید وداع می‌کرد... به خودم که آمدم متوجه شدم گونه‌هایم غرق اشک است از این تصاویر پر از درد و مقاومت ... پر از غم و ایستادگی .... پر از اشک و لبخند .... تیر خلاص برای من، آن‌جایی بود که کودکی چهار یا پنج ماهه را آورند برای وداع با پدر همان چفیه‌ی معروف را به دور کودک هم انداخته بودند. این پارچه‌ی چهارخانه سیاه و سفید با صدای بلند به دنیا می‌گوید همسران‌مان و پدران‌مان و فرزندان‌مان فدای مقاومت.. آن‌ها دنیا داشتند زن بودن را یاد گرفته بودند‌. نمی‌دانم چرا اما با دیدن این صحنه‌ها یاد این شعار و معنای واقعی‌اش افتادم ... زن، زندگی، آزادگی 🖋ندا واحدپناه _ سیستان و بلوچستان 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
امن یجیب... ظلم به اوجش رسیده است امن یجیب... رنگ زمانه پریده ست امن یجیب.. گرگ به انسانیت زده امن یجیب... حنجر طفلان دریده است... مضطر شدیم و صبر به فریاد آمده شاید که دست غیب به امداد آمده این غزه است شعله به شعله درون خون این غزه است عشق کنان در تب جنون این غزه است، سینه سپر، غرق در غرور کوه است گرچه دامنش اینگونه لاله گون... صبح تو خصم را به سیاهی کشانده است عالم به ایستادگی ات خیره مانده است ای سرزمین غیرت و ای خاک قهرمان برخیز و در میانه ی میدان رجز بخوان زن های تو فداشده ی مام میهنند اطفال تو چگونه رجزخوان شدند؟ هان! هرقدر زیر و رو بشوی قهرمان تری با صبر از دشمن خود زهره میبری... صهیون اگرچه خون شما را حلال کرد خود را به دست پست خودش در زوال کرد اما کجاست غیرت اسلام و مسلمین باید ازین یزید زمانه سوال کرد... با مشرکان نشسته و لیوان به هم زدید سفیانیان چگونه به دین محمدید؟... آزادگان عالم امکان بایستید آری. به احترام شهیدان بایستید ای سرو های تازه نفس قد علم کنید ای بیدها به حال پریشان بایستید چیزی دگر نمانده فقط مانده چند آه دارد سوار منتقمی میرسد ز راه ر. ابوترابی 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت، متن و سروده های شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاره ساده ای که می شود امروز در حاشیه برنامه های ضد استکباری ۱۳ آبان انجام داد. اگر همراهی کردید فیلم خامش رو برامون بفرستین تا موزیک روش بذاریم و در کانال های پرمخاطب داخلی و غیر ایرانی بازنشر بدیم فیلم‌ها رو به شناسه @esrazanjani بفرستین
سلام و نور همراهان گرامی بنا داریم با ارائه برخی مستندات، از شما دعوت کنیم تا روایت متناسب را بازگو بفرمایید. اولین تصویر، رویای همه ماست که امیدواریم به زودی به تحقق برسد. با هم رویامان را روایت کنیم.... 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
نگاه میکنم بابای بچه ها نماز میخواند، زهرا و مهدی هردو قهقهه زنان خودشان را انداخته اند روی سجده ی پدرشان! دوره اش کرده اند. با خنده هایشان، با شیطنت هایشان... نمیتواند بلند شود. هزار بار دیگر هم سبحان الله بگوید بعید است بتواند بلند شود. حس پدری اش نمیگذارد. چشم هایم را میبندم پدری دختر شش هفت ساله اش را روی تخت بیمارستان خوابانده و بلند بلند گریه میکند و التماس میکند. بابا چشم هایت را باز کن. بابا رانگاه کن. دخترک خواب خواب است. یک خواب عمیق. یک خواب ناگهان. بین چشم هاش باز است. موهای فرفری اش غرق خاک است. سرش به راحتی این طرف و آن طرف می افتد. لبش در حالت خشکی و غم تثبیت شده و هرگز نمیخندد. هرگز جواب نمیدهد. بابا بلند شو. تورو خدا بلند شو نگاهم کن... .... دخترک از دست رفته مثل 4هزار کودک دیگر... بغض مرد از هزاران کیلومتر آن طرف تر، بین آوار و خون، ابر میشود، راه می افتد، تا اینجا، تا چشم من ، اشک میشود روی گونه ام... دوست دارم فریاد بزنم دوست دارم بمیرم دوست دارم بی جانِ فرزندش را در اغوش بگیرم و هق هق کنم دوست دارم غزه باشم دوست دارم موشک باشم تکه ای نان باشم قطره ای آب باشم کیسه ای خون باشم... هیچ نیستم یک آه م در زندان این طرف مرزهای زمینی. یک آه که هرروز صبح به آسمان میرود و به میلیون ها آه دیگر میپیوندد... 🖊ریحانه ترابی https://eitaa.com/otaghekonji 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
روزهای زیادی است که صدایش را می‌شنوم. می بینمش. رنگ و رویش پریده اما لبخند می‌زند و انگار مرا سالهاست می‌شناسد و منتظرم بوده. می‌شناسمش. مادرم است. صدای پدرم را هم می‌شناسم. انگار او هم سالها منتظرم بوده. از پشت هزاران روز و هزاران عمر. این چند روز آخر اما سخت گذشت. مادرم مدام آه می‌کشید و اشک می‌ریخت. گاهی صدای گریه کودکان را می‌شنیدم. صدای غمگینی که روحم را آزار می‌داد. قلبم فشرده می‌شد و دلم میخواست هم صدای کودکان، گریه کنم. انگشت بابا را گرفته‌ام. کاش صدای گریه غم آلود کودکان تمام شده باشد و اندوه مادرم. چه کسی دارد کودکان را آزار می‌دهد؟! انگار مادرم برای تنهایی آنهاست که گریان است. هر روز می‌دیدم که با چشمانش دنبال یک لبخند کودکانه می‌گشت. به امید این که شاید تمام شده باشد. گریه‌ها را می‌گویم. من اینجا هستم. به اطراف نگاه می‌کنم. دست پدرم را گرفته‌ام و در امتداد نگاه مادرم چشمانم دنبال آن صدا می‌گردد. صدای گریه کودکان. برایشان پیغامی آورده‌ام. از آخرین روزی که گویی در گوشم زمزمه کرد: «وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّکُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِی مِلَّتِنا فَأَوْحى‌ إِلَیْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِکَنَّ الظَّالِمِینَ: ولى کفرپیشگان به پیامبرانشان گفتند: مسلماً ما شما را از سرزمین خود بیرون خواهیم کرد، مگر اینکه هم‌کیش ما شوید. پس پروردگارشان به آنان وحى کرد: ما قطعاً ستمکاران را نابود مى‌کنیم.» 🖊مریم رامادان http://eitaa.com/dr_fgarivani https://ble.ir/dr_fgarivani 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
اول شب یکی دو ساعت بعد از نماز مغرب و عشا خوابم گرفت. تا این که ساعت ده و نیم از خواب پریدم. طبق عادت این روزها سریع خبرها رو چک کردم. تا چشم به آخرین خبرهای خورد قلبم ریخت. روز اول حمله حماس یک فرح و سرور از شجاعت رزمندگان فلسطینی داشتم ولی وقتی خبرها و نقدهای مختلف را خواندم از این که قرار است خبر کشته شدن هزاران مسلمان و ویرانی مناطق مسکونی را بشنوم و بشنویم، مدام اشک می‌ریختم. دخترم می‌گفت مامان یاد کن خانواده‌های واقعه‌ی کربلا را و قلبت رو مطمئن کن؛ پیروزی با حق است. ندای یا حسین نجات دهنده‌ی همه‌ی ماست؛ حقیقتش به باورش غبطه خوردم و یاد حرف حضرت آقا در مورد دهه هشتادی‌ها و نودی‌ها افتادم. روزهای بعدش با دیدن صحنه‌ی دلخراش قتل عام کودکان و زنان بی‌گناه دچار بی‌حسی شدم. ولی امان از آن شب بیمارستان... دیدن خبرها انگار سینه ام را شکافت سریع دو رکعت نماز استغاثه به آقا صاحب الزمان خواندم . خدا به مسلمانان یاری برساند. استادی امروز می‌گفت برای پیروزی جبهه‌ی حق به توان نظامی نگاه نکنید به توان ایمانی نگاه کنید که الحمدالله در مردم فلسطین از زن و بچه و پیر و جوان به قوت وجود دارد. 🖊مریم حلفی 🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
تقویم را نگاه میکنم: دیروز، روز میلاد تو بود... و امروز؛ تربیع اول ماه...یعنی نیمی از ماه روشن است... و به ماه یاد داده اند که ماه را که دیدی سلام بده بر قمر بنی هاشم... میشود این روزها، رخی از قمر بنی هاشم بر زمینِ پر خاک و خون فلسطین، بر مناره های تا کمر خمر شده اما هنوز ایستاده ی غزه طلوع کند؟ و ما، چونان تو، راویان صلابت و طلوع باشیم؟ 🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
*گزینه‌های پوچ دنیای من * امشب نوبت این است که غذا طبق سلیقه پسر وسطی درست شود. قطعا ماهی!‌ اما خسته‌تر از آنی هستم که بتوانم اشک و زاری پسر ارشد را تحمل کنم. بی‌صدا از گزینه ماهی می‌گذرم و حد وسط را می‌گیرم. ماکارونی! خودم را راضی می‌کنم برای جنگی در ابعاد کوچک‌تر که در پیش دارم. جنگ ماکارونی صاف و شکلی! برای این‌که عدالت رعایت شود و الکی اسمش شام مورد علاقه پسر وسطی نباشد یک دسته ماکارونی صاف را که او دوست دارد بر می‌دارم و با تمام زوری که در آخر روز برایم مانده آن را نصف می‌کنم و داخل آبی که در حال قل قل است می‌ریزم. ماهی یا مرغ! ماکارونی شکلی یا صاف! بستنی پرتقالی یا لواشکی! پفیلا نمکی یا پنیری! هیچ طرف هم از موضعش سر سوزنی عقب‌نشینی نمی‌کند و درصورت شکست هر جبهه، اشک‌ها جاری می‌شود. در ذهنم تفاوت ذائقه پسرها را مرور می‌کنم. هربار که قرار هست چیزی بخرم یا درست کنم این تفاوت چقدر از من انرژی می‌برد. تعادل برقرار کردن و راضی کردن همه سخت است. تازه پسر ته تغاری هنوز وارد گود نشده و زبان باز نکرده است. دائم از خودم می‌پرسم پس سلیقه خودم چه می‌شود؟ در عالم بچگی فکر می‌کردم مادر که بشوم هرچه دلم بخواهد می‌پزم، چه خیال خامی! در بهترین حالت اگر مریض نباشند و مجبور نباشم غذای آبکی و مقوی بپزم وارد جنگ سلیقه بچه‌ها می‌شوم! تا کمی قبل چقدر وسط این جنگ بودن توان من را می‌گرفت. الان دیگر چه فرقی می‌کند؟! گزینه‌های پیش روی من مرغ یا ماهی است اما کمی آن طرف‌تر زیر بمباران گزینه‌های پیش روی مادری جسم زخمی یا جسم بی‌جان فرزندانش است! مادری که برای شهید شدن فرزندانش ضجه می‌زند دیگر برایش چه فرقی می‌کند شام چه باشد! کودکی که در گوش برادر نیمه‌جانش در حال گفتن شهادتین است شیری یا یخی بودن بستنی دیگر برایش چه اهمیتی دارد! این‌که شب بمباران می‌شوند یا روز، با بمب فسفری یا مدل جدید، کجا برای پناه گرفتن امن‌تر است در بیمارستان یا منزلشان، این‌ها گزینه‌های پیش روی آن مادران و کودکان بی‌پناهشان است! و من همچنان درگیر شکلی یا صاف بودن ماکارونی‌های پسرهایم هستم! به خودم می‌آیم؛ ماکارونی دارد شفته می‌شود مثل روحم در این ۴۰روز! 🖊 🏷شما هم روایت کنید.اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
سلام بنا داریم ان شاالله از این به بعد یک روز در هفته محتوای آموزشی مختصر داشته باشیم در حوزه روایت. با چهارشنبه ها موافقید؟ 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت، به وقت ۱۸: سلام دوستان عزیز. از شما قلم به دستِ خوش ذوقِ اهل هنر دعوت می شود تا بنویسید... موضوع؟ سرْخط؟ ایده؟ خدمت شما: راستی! 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.بسم الله... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
سه سال قبل : 🥺بچه ام جیغ می زد و مقاومت می کرد. نمی گذاشت پرستار رگش را بگیرد. قلبم داشت از جا در می آمد. اما پسرم را نوازش می کردم و باهاش حرف می زدم. او هیچ نمی شنید، یعنی نمی خواست که بشنود. فقط فریاد می زد و من دیگر خودم را از آرام کردنش عاجز می دیدم. پرستار بچه را رها کرد و پرسید: باباش کجاست؟ نمی فهمیدم منظورش چیست. گفتم : برای چی؟ همین جا. توی سالن. سرش را از اتاق بیرون کشید و فریاد زد: آقا بیا کمک. ❤️ از فرصت استفاده کردم و پسرم را محکم توی آغوشم گرفتم. پرستار برگشت سمت من و ادامه داد: مامانا دلشون نازک تره، خوب دست بچه رو نمی تونن بگیرن. به من نگاه و به تخت اشاره کرد . یعنی که بچه را دوباره روی آن بخوابانم. یک تکه پنبه جدا کرد و بدون اینکه در چشم هایم نگاه کند گفت : شما بیرون باشی بهتره. نمی خواستم به حرفش گوش بدهم. سرم را پایین انداختم و شروع کردم به نوازش پسرم. پرستار هم به روی خودش نیاورد. همین که دید بابای بچه دستش را خوب گرفته و می شود رگ پیدا کرد کارش را پیش برد. صدای جیغ ها هم هیچ اثری بر اراده اش نداشت. 😴 یک ساعت بعد بالاخره پسرم آرام شد و چشم های خسته و قرمزش را بست. مثل همیشه، آن نفس عمیق اول خوابش را از درون سینه رها کرد. همان طور که توی خواب بود هر چند دقیقه صدای هِک هِکش را می شنیدم. اتاق تاریک بود و بقیه بچه ها و مادرهای خسته شان هم خواب بودند. 🥺نفسم تنگی می کرد، از یک ساعت قبل. انگار یک سنگ بزرگ در مسیر گلویم ایستاده باشد. بی اختیار داغی اشک را بر صورتم حس کردم. و آرام آرام سینه ام سبک شد. آن شب تا صبح نشسته خوابیدم تا اگر درد ذره ای پسرم را بی تاب کرد فوری آرامش کنم. 🌀آن شب گذشت و آرام آرام پشت بازی ها و خنده های پسرکم قایمش کردم تا فراموش شود. این روزها اما آن خاطره را لازم دارم.تا فکر کنم شبها....بچه ها.... در بیمارستان های غزه ....، چقدر جیغ می کشند.... آیا باباهای همه آن کودکان هستند تا دستشان را محکم نگه دارند؟ پرستارها وقت دارند حال مادرها را بفهمند؟ اصلا آنجا در غزه بیمارستان ها آرام و تاریک می شوند که مادرها فرصتی برای باز کردن راه نفسشان پیدا کنند. آنجا مگر می شود خوابید؟ 🖊فهیمه فرشتیان https://eitaa.com/jaryaniha 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
دخترم از من می‌پرسد: «مامان صدای موشک چه طوری است؟» متوجهم چرا این سوال را می‌پرسد. فکر می‌کنم در جوابش چه بگویم. ما مادرها با هر سوالی مجسم می‌کنیم قبل و بعدش را... . ما مادرها می‌دانیم باید طوری جواب بدهیم که هم قانع‌کننده باشد هم آرام‌کننده. بعضی از جواب‌ها برای کودک سنگینند. ما مادرها جواب ها را ریز و نرم می‌کنیم تا او اذیت نشود و کم‌کم بپذیرد. حالا تصور کن سوال‌های این روزهای خانه‌های فلسطینی را... ! دل های آماده فهمیدند چه می‌گویم... بچه های فلسطینی هر روز می‌پرسند: «مادر جان؛ موشک به خانهٔ ما نمی‌خورد؟ مادرجان؛ اگر موشک به خانهٔ ما بخورد عروسک هایم می‌سوزند؟ اگر بسوزند دیگر درست نمی‌شوند؟ آخر من این یکی را خیلی دوست دارم. نمی‌خواهم بسوزد. مادرجان؛ اگر ما خواب باشیم و موشک بیاید چه می‌شود؟ من خوابم نمی‌برد مادر جان. می‌ترسم. اگر بخوابیم اسرائیلی ها از پنجره نمی‌آیند؟ مادرجان؛ اگر تو شهید بشوی ما چه کار کنیم؟ مادرجان؛ قطع شدن دست و پا چقدر درد دارد؟ مادرجان؛ دوستم که دیروز شهید شد دیگر بر نمی‌گردد؟ مادرجان؛ آدم وقتی شهید بشود کجا می‌رود؟ مادرجان؛ من اگر شهید بشوم و شما نباشید تنهایی در بهشت چه کار کنم؟ مادرجان؛ ما در بهشت همدیگر را دوباره می‌بینیم؟ مادرجان؛..... مادر جان؛... مادرجان؛.... » 😭 @jaryaniha 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از عصر جهاد
🔰بازار محتوای"جبهه مارکت" 🗃جامع ترین بانک محتوایی کنشگری فرهنگی و اجتماعی 🇵🇸آخرین تولیدات رسانه ای، هنری، گرافیکی و ... در بسته ویژه«طوفان‌الاقصی»✊ ✅ با بیش از +250 محتوای کاربردی در حوزه فلسطین و عملیات طوفان‌الاقصی 🌐 همین الان کلیک کنید👇 B2n.ir/toofan_al_aghsa 📦 در قالب های: پوستر، اینفوگرافیک، موشن، فیلم و مستند، کاریکاتور، نماهنگ، طرح های تبلیغاتی و دیوارنگاره و ... 🆔 @Jebhemarket_ir 📍📍📍📍 کانال عملیاتی "عصر جهاد" اشتراک تولیدات هنری و محتوای کاربردی 🔸️در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/joinchat/2902196675C3eb098aa8e
برشی از یک داستان (توضیحی کوتاه از روایتِ نقاشی) یک مبارزِ به‌تمام‌عیار بود. کودکی‌اش را زیر پا گذاشته بود تا کودکانی که در آینده می‌زیستند مبتلا به این خاموشی و خفقانِ دنیایِ پاک کودکی نشوند. اما بی‌امان اشک می‌ریخت. گفتم:«همه‌یِ آدم‌ها با جنگیدن زنده‌اند؛ با مبارزه کردن.» نگاهش را به چشمانم دوخت. چشمانش درد داشت؛ دردی که بدون اغراق وجودم را درهم شکست. انگار خستگی و نرسیدن عضوی جداناپذیر از زندگی‌شان شده بود. گفت:«درست است. همه‌ی حرف‌هایت درست است. اما تا کِی؟» ناخودآگاه و بی‌اختیار گفتم:«تا همیشه.» سرم را بالا گرفتم؛ اشک در چشمانم به جوشش در‌آمد. دستانم را بر دستانش حائل کردم و بی‌درنگ ‌آنها را فشردم، و در ادامه بر زبان قفل نهادم و حرف‌هایِ قلب را بر زبان روانه ساختم:«هیمایِ من! تا زنده‌ایم باید بجنگیم؛ برایِ تحقق آرزوها و آرمان‌هایمان، برایِ آزادی. و یقین داشته باش بعد از این پیروزی زندگی هنوز هم جریان دارد؛ پس باید جنگید. نباید راکد بود؛ عمیقا باور داشته باش که آدم خلق شد برای سائر بودن، برای مبارزه.» امید را از میانِ انگشتانش و گر گرفتن آنها دریافتم. گفت:«پیروز می‌شویم؟» گفتم:«تو قطعا از من بهتر می‌دانی پایانِ شب‌های سیاه، روشنایی است و بالعکس. رژیم صهیونیستی جانش و توانش همه از آنِ آمریکاست. این دو به‌هم پیوسته‌اند. باید آنها را از هم گسست؛ باید شکستشان.» ایستاد؛ مشت‌هایش را گره کرد و گفت:«ما آنها را از هم می‌شکنیم:)))» ✍🏻 مطهره ناطق @jaryaniha 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab