https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
کانال داستان یوتیوب
#طاهره_سادات_حسینی
روایت توهم عشق برگرفته از زندگی مخاطب عزیز کانال که از یوتیوب منتشر میشود
علاقه مندان به شنیدن این داستان
عضو یوتیوب شوند
فوق العاده جذاب و شنیدنی
و. عبرت اموز
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_شانزدهم زبیده گوشهٔ اتاق خشت و گلی اش نشسته بود و همان طور که علفه
#آن_پهلوان
#داستان_واقعی
#قسمت_هفدهم
نیمه شب بود؛ برخلاف همیشه که خانهٔ انس و زبیده در تاریکی فرو میرفت؛ اینبار به خاطر زنی بیمار، مشعل های فروزان دو طرف اتاق روشن بود؛ کنیزک در خوابی خوش فرو رفته بود و زبیده بر بالین زن نشسته بود.
زبیده خیره به چهره زیبای زن بود و با خود فکر می کرد؛ گویی این چهره را جایی دیده؛ اما کجا؟! او که در عمرش از این روستا بیرون نرفته بود؛ پس چگونه می توانست این زن را بشناسد؟!
هر چه که بیشتر و بیشتر به او نگاه می کرد؛ این حس آشنایی قوی تر می شد.
اما کجا؟!
زبیده آخرین نگاه را به صورت بیمار انداخت؛ رنگ چهره اش برگشته بود؛ دست روی پیشانی او نهاد و متوجه شد؛ تبش هم پایین افتاده پس لبخندی زد و آرام از جا برخواست.
زبیده قصد داشت به بسترش که آن طرف اتاق بر روی حصیر خرما گسترده بود؛ برود و اندکی بخوابد که احساس کرد صدای ناله ضعیف زن بلند شد.
به طرفش برگشت؛ آری درست میدید؛ آن زن گویا کمی هوشیار شده بود.
زبیده به سرعت خود را به او رساند؛ با یکی از دستانش سر زن را بالا گرفت و با دست دیگرش کاسهٔ سفالین را که مخلوط شیر و عسل داخل آن بود به لبهای زن نزدیک کرد.
زن که انگار سخت تشنه و گرسنه بود؛ بدون اینکه چشمانش را باز نماید؛ شیر و عسل را جرعه جرعه نوشید و سپس آرام پلک هایش را از هم گشود.
زبیده متوجه نگاه کم جان زن شد؛ هیجانی سراسر وجودش را گرفت و مانند دخترکی نوجوان، لبخندی دلنشین زد و همان طور که سرش را تکان می داد گفت :س...س...سلام...خدا را شکر بهوش آمدید.
زن نگاهی غریب به او انداخت و سپس در روشنایی نور مشعل ها، اطراف را جستجوکرد.
نگاه زبیده به چشمان زن بود و باز هم با دیدن چشمان گشودهٔ او، حس قبلی اش زنده شد و با خود زمزمه کرد؛ براستی من تو را کجا دیده ام؟!
زن! پس از اینکه اطراف را با نگاهش وارسی کرد؛ با لحنی بسیار آرام گفت : من کجا هستم؟! شما کیستید؟
زبیده لبخندش پررنگ تر شد و گفت: خدا را شکر دارو و درمان هایم اثر کرد؛ شما در منزل زبیده و انس در کوره دهی نزدیک مدینه هستید؛ از اینجا تا مدینه سه شبانه روز راه است.
حالا بگو تو کیستی؟! رابطه ات با ابوجنید که مردی سخاوتمند است و مثل ریگ بیابان سکه های طلا برایت خرج می کند چیست؟
باورت میشود؛ چندین نفر را بسیج کرد تا مقداری عسل بیابند؛ آخر تشخیص من این بود که باید با عسل مداوا شوی.
راستی چهره تو برایم بسیار آشنا هست؛ راز این آشنایی در چیست؟ آیا چهره من هم برای تو آشناست؟!
زن که از پرحرفی و سخنان بی ربط زبیده خسته شده بود؛ بدون اینکه جوابی به سؤالات او دهد؛ سرش را به طرف مقابل برگرداند و چشمانش را روی هم نهاد و وانمود کرد به خواب رفته.
زبیده که از سکوت زن کمی ناراحت شده بود؛ از جای برخواست و همان طور که به طرف بسترش می رفت گفت: بخواب! راحت بخواب! خدا را شکر توانستم حالت را رو به راه کنم؛ امیدوارم فردا مهر سکوت از لب بگشایی و مرا لایق دوستی خود بدانی؛ خیلی دلم می خواهد بدانم که چرا چنین برایم آشنا هستی!
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_هفدهم نیمه شب بود؛ برخلاف همیشه که خانهٔ انس و زبیده در تاریکی فر
#آن_پهلوان
#داستان_واقعی
#قسمت_هجدهم
سه روز از سفر انس می گذشت؛ سه روزی که انس با احساسات تازه ای دست به گریبان بود؛ شوقی پنهانی درون سینه اش، قلب او را بی تابانه به قفس تن می کوبید؛ گویی پرنده ای بود که بوی آزادی به مشامش رسیده باشد؛ هر چه که فاصله تا مدینه النبی کمتر می شد؛ این هیجان و شعف درونی بیشتر و بیشتر می شد و اینک که سایه ای از شهر مدینه در جلوی چشمشان به تصویر کشیده شده بود؛ انس بی تابانه، افسار شتر را در دست فشار می داد و گام هایش را بلندتر از همیشه برمی داشت؛ گویی اینجا مسابقه ای بزرگ بود و انس می خواست پیروز مسابقه باشد و اولین کس در کاروان باشد که پای درون شهر پیامبر می گذارد.
عمران که از فراز شتر، همه جا را زیر نظر داشت؛ حرکات هیجان زدهٔ همسفر این روزهایش را حس می کرد؛ اما این هیجانات توجه او را به خود جلب نمی کرد؛ بلکه برای او خاطرات چندین روز پیش جان می گرفت و صحنهٔ خروج از مدینه به ذهنش می آمد؛ آنزمان هم پدر داشت و هم مادر ولی الان جز امید به یافتن «آن پهلوان» که کسی جز مرحب بن حارث، پهلوان یهودی قلعهْ خبیر نمی توانست باشد؛ نوری در دلش نبود.
با ورود به شهر مدینه، گویی عطر دل انگیز محمدی در مشام کاروانیان پیچید.
اهل کاروان که اینجا آخر مسیرشان بود هر کدام به سمتی راه افتادند و انس پرسان پرسان، راه رسیدن به خانهٔ پیامبر را طی می کرد.
عمران که متوجه نیت انس شده بود با صدایی که گویی از ته چاه می آمد؛ گفت: آهای مرد عرب! مرا به خیبر برسان، سپس به دنبال کار خویش برو
ادامه دارد..
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_هجدهم سه روز از سفر انس می گذشت؛ سه روزی که انس با احساسات تازه ای
#آن_پهلوان
#قسمت_نوزدهم🎬:
انس نگاهی از سر مهر به عمران انداخت وگفت: پسرم! برای رساندن تو به ایل و طایفه ات راهی سفر شدم؛ من مسلمانم و رسم ادب حکم می کند که خود را به محضر رسول الله برسانم و عرض ادبی نمایم.
به تو اطمینان می دهم که زیاد طول نکشد؛ دیدار اصلی را میگذارم برای وقت برگشتن از خیبر، اما ولوله ای درون جانم افتاده و تا لحظه ای روی ماه پیامبر را نبینم؛ آرام نخواهم گرفت.
عمران آه کوتاهی کشید و آرام تر از قبل گفت: باشد...حالا منزل رسولتان کجاست؟!
انس که میدید پسرک بعد از چندین روز همسفری تازه زبان باز کرده و با او سخن می گوید؛ لبخندی زد و گفت: می گویند درب خانهٔ پیامبر از داخل مسجد باز میشود و با اشاره به کمی جلوتر ادامه داد: آنجا را میبینی؟ دو نخل که دو طرف آن درب قرار دارد و دیوارهای گلی بلند اطرافشان را گرفته! به گمانم آنجا مسجد است.
عمران برای گریز از افکار و خاطرات تلخ، هم صحبت ناجی اش شده بود؛ او که شوق و ذوق انس را برای دیدار رسول خدا دیده بود؛ دوست داشت همراه او شود تا او هم بداند و ببیند که محمد بن عبدالله کیست که انسان هایی ندیده رویش، عاشقانه او را دوست می دارند.
به درب مسجد رسیدند؛ انس شتر را خوابانید و عمران با یک پرش از بالای شتر خود را پایین افکند.
انس همانطور که افسار شتر را به چوبی که داخل دیوار تعبیه شده بود می بست رو به عمران گفت: پسرم تا من داخل مسجد می شوم و به خدمت رسول خدا میرسم؛ تو همین جا بمان و با چیزی خود را سرگرم کن و مطمئن باش؛ من زود بر می گردم.
عمران همانطور که خیره به زمین بود و با انگشتان دستش بازی می کرد؛ مِن و مِن کنان گفت: اگر اشکال ندارد؛ من هم با شما داخل مسجد می شوم.
انس لبخندی بر لبانش نقش بست و مانند کودکی ذوق زده؛ دست عمران را در دست گرفت و به سمت مسجد کشانید و گفت: چرا که نه؟! دیدار با پیامبر خدا لیاقت می خواهد و گوییا خدا به تو آن لیاقت را داده و چه بسا این سعادت دیدار من هم با رسول الله به خاطر وجود تو باشد.
عمران همانطور که حرفهای انس را گوش میکرد و با چشمان جستجوگرش داخل مسجد را از نظر می گذراند وارد آنجا شد.
با ورود به مسجد، احساسات مبهمی درون جان عمران می پیچید؛ احساساتی که تا به حال به او دست نداده بود.
انس اندکی تعلل کرد و در جای خود ایستاد؛ روبه روی او چندین درب وجود داشت و انس نمی دانست که کدامین درب، متعلق به منزل رسول الله است ؛ به ناچار اطرافش را نگاه کرد.
مرد سیه چرده ای در سایهٔ دیوار او را نگاه می کرد.
انس در حالیکه دست عمران را در دست داشت به سمت او رفت و با چهره ای بشاش و لبخندی کمرنگ که صورتش را پوشانیده بود رو به مرد کرد و گفت: سلام علیکم برادر! در پی دیدار یاریم و به بوی محمد بن عبدالله به اینجا کشیده شده ایم؛ حال نمی دانیم کدامین خانه متعلق به رسول خداست.
آن مرد دستش را به سوی انس دراز کرد و همانطور که به او دست میداد گفت: وعلیکم السلام برادر و با اشاره به درب های پیش رویش گفت: تمام این درب ها متعلق به خانهٔ پیامبر است که در هر کدام یکی از همسران او ساکن است، به جز آن دربی که باز است، آنجا منزل ابوتراب است.
انس نگاهی به درب مورد نظر کرد و گفت: یعنی منزل اصحاب پیامبر دربی به مسجد ندارد؟!
آن مرد لبخندی بر لب نشاند و گفت: چرا تمام اصحاب پیامبر خانه شان را به گونه ای بنا کرده بودند که دربی به مسجد داشته باشند؛ تا اینکه فرشتهٔ وحی به رسول الله (ص) نازل شد و امر خداوند بر آن تعلق گرفت که تمام درب ها به جز درب خانه پیامبر و علی، مسدود شود.
انس که انگار چیز عجیبی می شنید کمی جلوتر رفت و آرام تر پرسید: براستی درب خانهٔ تمام اصحاب پیامبر رو به مسجد بسته شد؟ و این ابوتراب کیست که چنین منزلتی دارد و چرا خداوند چنین حکمی نموده؟
مرد عرب خودش را جلوتر کشید و گفت: آری! حکم خدا باید اجرا می شد؛ تمام درب ها بسته شد و حتی بعضی از اصحاب خاضعانه طلب کردند که از منزلشان روزنه ای کوچک رو به مسجد باز باشد؛ اما رسول الله نپذیرفت؛ زیرا ارادهٔ خدا چیز دیگری بود و ابوتراب، علی بن ابی طالب، داماد پیامبر و پدر نوه های اوست؛ حیدر کرار است و پهلوانی ست که عرب نظیرش را ندیده است؛ ارادهٔ خدا بر آن تعلق گرفته که جز پیامبر و فرزندانش، کسی ساکن خانه اش نباشد و اینک پیامبر در مسجد است، درب هیچ کدام از این غرفه ها را نزنید و برای دیدار رسول الله، یک راست به سمت مسجد بروید.
ادامه دارد
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
کانال داستان یوتیوب طاهره سادات حسینی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_نوزدهم🎬: انس نگاهی از سر مهر به عمران انداخت وگفت: پسرم! برای رساندن تو به ایل و
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم🎬:
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم
وارد مسجد شدند؛ عمران گوشه ای نشست و انس، سر از پا نشناخته به جلو گام برمی داشت، گویا می خواست خود را به نزدیک ترین مکان ممکن به پیامبر برساند.
پیامبر، چون خورشید عالمتاب در صدر مجلس نشسته بود و در کنارش مردی که چهره اش بسیار دلنشین می آمد، قرار داشت؛ مردی که عمران با نگاه به او، دلش آرام می گرفت؛ انگار او را می شناخت و الفتی نسبت به ایشان در دلش موج می زد.
عمران، غرق پیامبر و آن مرد شده بود، متوجه گذشت زمان نمی شد و حتی نمی دانست چه حرفهایی بین آن جمع رد و بدل میشود، او به دو چهرهٔ مهربان نگاه می کرد، دو چهره ای که ذهن عمران را از کشتن پدر و مفقود شدن مادرش، بیرون کشیده بود.
عمران متوجه گذشت زمان نشد و وقتی به خود آمد که انس با چهره ای بشاش، او را صدا کرد تا به سمت خیبر حرکت کنند و عمران در حالیکه انگار دلش را در آن مکان جا گذاشته بود همقدم با انس از مسجد بیرون رفت و رهسپار خیبر شدند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم🎬: #آن_پهلوان #قسمت_بیستم وارد مسجد شدند؛ عمران گوشه ای نشست و انس، سر از
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم_یکم🎬:
۷
شمعون روی تخت چوبی که نزدیک کرسی مجلل مرحب که پشتی آن کنده کاری شده و بلند بود؛ نشست و گفت: همانطور که خدمتتان عرض کردم؛ اوامر جنابعالی مو به مو انجام شد، سلیمان کشته شد و اموالش هم به غارت رفت و طبق قرارمان تمام املاک سلیمان که در دست شما به امانت بودند از آن شما می شوند و مسکوکاتی هم که همراه آن بینوا بود خرج راهزنانی که اجیر کرده بودم و...
مرحب بن حارث که گویی در پی شنیدن چیز دیگری بود به میان حرف شمعون پیر دوید و گفت: صبرکن! دینا کجاست؟! بیوه سلیمان را می گویم و پسرش عمران، چه شد؟
شمعون که انگار از گفتن مطلب واهمه داشت با من و من گفت: او...او نیز گویا دوری شوهرش را تحمل نیاورد و بلافاصله به سلیمان پیوست و پسرش هم اگر از اهل کاروان بوده، بی شک کشته شده است، چون هیچ کدام از اهل کاروان زنده نماندند.
مرحب که انتظار شنیدن این حرف را نداشت؛ چونان اسپند روی آتش از جا جهید و با صدای بلند فریاد زد: چه می گویی مردک؟! مگر من به شما تاکید نکردم، همسر سلیمان باید زنده بماند و او را نزد من بیاورید؟! چرا خلف وعده کردید هااا
شمعون که توقع اینگونه پرخاشگری را نداشت، دستش را مشت کرد و بر روی زانو کوبید و همانطور که با تنها چشم سالمش خیره به مرحب بود؛ گفت: همسرش زنده دستگیر شد، منتها او همانند اسب چموشی رم کرد و خودش را به فنا داد و خود، باعث کشتن خودش شد و افراد من تقصیر نداشتند؛ او اسبی را که سوارش بوده وحشی می کند و بعد از طی مسافتی، اسب او را محکم بر زمین می کوبد و ان زن بینوا درجا کشته می شود.
مرحب که چشمانش از همیشه ترسناک تر شده بود مانند انسان های جنون زده دور تا دور سالن را میگشت و به عالم و آدم بد و بیراه می گفت.
شمعون که دیگر آن مکان را جای ماندن نمی دانست از جا برخواست و همانطور که شکوه و عظمت این خانه را که دست کمی از یک قصر نداشت از نظر می گذراند، زیر لب گفت: تمام اموال و املاک سلیمان را صاحب شدی باز هم حریص هستی و چشمت به دنبال آن زن بینوا بود و تقصیر ما چیست وقتی که تقدیر تو و آن زن با هم یکی نبود؟!
و با زدن این حرف، بی آنکه نگاهی به مرحب بیاندازد؛ راه خروج از خانه سلیمان بیچاره را در پیش گرفت.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
کانال داستان یوتیوب طاهره سادات حسینی
قسمت جدید توهم عشق
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_یکم🎬: ۷ شمعون روی تخت چوبی که نزدیک کرسی مجلل مرحب که پشتی آن کنده کاری شد
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_بیست دوم
دم دم های غروب بود؛ شمعون همانطور که با خود حرف میزد از خانهٔ سلیمان تاجر که الان مرحب بن حارث آن را اشغال کرده بود بیرون آمد؛ او سعی می کرد با همان یک چشمی که برایش مانده بود؛ جلوی پایش را نگاه کند تا مبادا سنگی باعث آزارش شود و در همین موقع، انس و عمران که تازه وارد خیبر شده بودند و انس با راهنمایی عمران به پیش می رفت؛ از کنارش گذشتند.
شمعون سرش را بالا گرفت و انس را دید. در گرگ و میش غروب متوجه شد که فرد غریبه ای را می بیند، اما اصلا توجهی به پسرکی که در کنار او قدم بر میداشت نکرد.
شمعون همانطور که در ذهنش حلاجی می کرد این مرد غریبه کیست و در اینجا که محلهٔ داد و ستد در خیبر نیست چه می کند؟ از پیچ کوچهٔ سنگفرش گذشت و به سمت خانه اش که چند قدم جلوتر بود، گام برداشت در این هنگام، مرد غریبه ای دیگر را دید. شمعون نفسش را محکم بیرون داد و زیر لب گفت: امشب چه خبر است؟! انگار بیگانگان به یکباره به خیبر هجوم آورده اند و با زدن این حرف، جلوی در چوبی خانه اش ایستاد و می خواست کوبهٔ در را بزند که مردی از پشت سرش گفت: شمعون یک چشم؟!
شمعون سرش را به عقب برگرداند و بله ای بلند گفت، هنوز بله در دهانش بود که انگار دنیا در مقابل تک چشم او، تیره و تار شد و حس کردچند نفر گونی ای بر سرش کشیدند و روی دوش مردی قوی هیکل، شتابان به جایی می رود.
گونی، جای دست و پا زدن نبود و شمعون می خواست داد و فریاد کند و دیگران را به کمک بخواهد که مرد با صدای زمختش گفت: کمتر داد و هوار کن! اگر همکاری کنی با تو کاری نداریم و برعکس سکه های طلا در انتظارت خواهد بود.
مرد قوی هیکل از نقطه ضعف شمعون سخن می گفت و شمعون با شنیدن نام سکه طلا، کمی آرام گرفت اما باز هم هراز گاهی تقلا می کرد و چون مردی پیر بود و سرد و گرم روزگار چشیده بود؛ می دانست کسی که ادم اجیر می کند او را بدزدند از راه معمول پیش نمی روند و راه های مخفی و کم جمعیت را در پیش می گیرند، پس داد و فریاد شمعون، کاری از پیش نخواهد برد.
ادامه دارد..
#طاهره_سادات_حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_بیست دوم دم دم های غروب بود؛ شمعون همانطور که با خود حرف میزد از
#آن_پهلوان
#داستان_واقعی
#قسمت_بیست_سوم
انس جلوی در چوبی و بزرگ خانه ای که عمران ادعا داشت از آن پدرش هست ایستاد و همانطور که بانگاهی سرشار از تعجب به درب کنده کاری شدهٔ پیش رویش چشم دوخته بود، کوبهٔ در را به صدا درآورد.
عمران که انگار در عالم دیگری بود، همانطور که قطرات اشک از چشمانش سرازیر میشد گفت: پدرم را کشتند و از سرنوشت مادرم هم چیزی نمی دانم، اینجا که کسی نیست! اصلاً برای چه اینجا آمده ایم؟!
عمران رویش را به انس کرد و می خواست به او بگوید که باید به خانهٔ پهلوان خیبر، مرحب بن حارث برویم که ناگهان صدایی آشنا از پشت در بلند شد: آهای شمعون پیر! چه شده؛ نرفته برگشتی؟!
عمران همانطور که صدای بغض دارش می لرزید؛ گفت: خودش است، این...این صدای عمو مرحب است.
انس لبخندی زد و در همین حین در باز شد.
مرحب که انگار انتظار دیدن چهره ای نا آشنا را نداشت گفت: تو کیستی و اینجا چه می کنی؟! به گمانم ادرس را اشتباه آمده ای..
در این هنگام عمران خودش را جلو کشید و خود را به مرحب چسپاند و گفت: سلام عمو، عمو به دادم برسیذ عمو..پدرم را...
مرحب با یک دست مشعل را گرفته بود و با دست دیگر عمران را از خود جدا کرد و همانطور که با تعجب به او چشم دوخته بود گفت: عمران! مگر تو همراه پدر و مادرت به سفر نرفته ای؟!تو اینجا چه می کنی؟!
در این هنگام انس که متوجه شد راه را درست آمده و این پسرک را به کسانش رسانده گفت: او را بیهوش در بیابان یافتم و بعد از تیمارش متوجه شدم به کجا باید بیاورمش.
مرحب که انگار هزاران فکر به مخیله اش هجوم اورد و طبق گفتهٔ راهزنان سلیمان و دینا مرده بودند و نگه داشتم عمران جز ضرر برای او چیزی نداشت، اخر او به دینا نرسیده بود و اگر عمران را می پذیرفت بایذچد هر چه الان در تملک خود دراورده بود به این پسرک یتیم تقدیم می کرد، می خواست عمران را از خود براند و همین اول راه او را همراه این مرد از خیبر بیرون کند که ناگهان با حرفی که عمران گفت نقشه اش عوض شد.
عمران با التهابی در صدایش گفت: آری، این مرد جان مرا نجات داد، باید به او سکه و زر بدهیم و مادرم به من گفت که نزد تو بیایم.
مرحب که با شنیدن نام «مادرم» شاخکهایش تیز شده بود و دلش به تلاطم افتاد؛ دست عمران را در دست گرفت او را به داخل خانه کشید و گفت: چه گفتی؟! مادرت دنیا تو را نزد من فرستاده؟! کل ماجرا را برایم بگو، دینا الان کجاست؟!
عمران سرش را به نشانه تایید تکان داد و همانطور که به انس اشاره می کرد گفت: اول مزد زحمات این مرد را بدهید، سر فرصت همه چیز را برایتان تعریف می کنم.
مرحب که نام دینا انگار شور و شوقی در وجودش ایجاد کرده بود و می خواست زودتر جای دینا را بداند، تعلل نکرد، همیان گوشهٔ شال کمرش را بیرون آورد، بندش را گشود و چند سکه طلا کف دستش ریخت و می خواست به طرف انس دهد که عمران کل کیسه را از دست مرحب بیرون کشید و همانطور که آن را به طرف انس میداد گفت: با اجازه تمام همیان را به انس میدهم که او و همسرش زحمت زیادی برایم کشیده اند و بعدا من این پول را به شما پس خواهم داد.
مرحب که اینک تمام حواسش فقط در پی مادر این پسر بود، از این حرکت اعتراضی نکرد و فقط می خواست انس زودتر برود تا از زبان عمران به مکان دینا پی ببرد، لبخندی زد و انس را به عقب هل داد و گفت: چندین برابر مزدت را گرفتی، حالا برو و ما را تنها بگذار..
انس می خواست کیسهٔ زر را پس دهد که در خانه به رویش بسته شد.
مرحب، دست عمران را گرفت و به داخل خانه برد و عمران تا چشمش به خانه و وسایلش افتاد، خاطرات پدر و مادر در ذهنش جان گرفت و ناخوداگاه با صدای بلند شروع به گریستن کرد.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#داستان توهم عشق
با لباسی زیبا و آرایشی ملیح که کار دست حمیده بود به مجلس عروسی مسلم رفتیم و به محض ورود به مجلس....
فریده بعد از کلی گریه و زاری و عزاداری بر عشق از دست رفته اش، حالا بین دو راهی قرار گرفته بود و می بایست تصمیمی بزرگ بگیرد...ادامه در کانال یوتیوب
https://youtu.be/nWW88NPPHZ8?si=SD_ECTAyRlv-g85s
هیچ کلیپی رو از دست نده
همراهان عزیز برای اینکه اولین نفر باشید که ویدیوهای جدید و محتوای ویژه کانال رو می بینید حتما زنگوله کنار دکمه ساباسکرایب رو فعال کنید
با این کار هر بار که یه ویدیو جدید منتشر میشه شما به موقع با خبر می شید🌺
و هیچ محتوای ارزشمندی رو از دست نمی دید روی دکمه ساباسکرایب بزنید🌹
و زنگوله رو روی همه اعلام ها قرار بدهید
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_بیست_سوم انس جلوی در چوبی و بزرگ خانه ای که عمران ادعا داشت از آن
#آن_پهلوان
#قسمت_بیست_چهارم🎬:
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم_چهارم
چون نگاه عمران این پسر زجر کشیده به هر چیزی که می افتاد گریه اش شدیدتر می شدمرحب بن حارث که خوب می فهمید داغ دل این کودک چیست اما می خواست خود را بی خبر بگیرد؛ با دست هایش شانه عمران را گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟! مگر تو همراه پدر و مادرت نرفتی؟! چه می گفتی تو؟! مادرت تو را نزد من فرستاده؟! مگر مادرت اینک کجاست؟ برایم بگو چه شده عمران بگو که دلم میخواهد آن کنم که مادرت امر کرده؟ گریه نکن بگو تا بروم و حق تو را بستانم
عمران همانطور که هق هق می کرد شروع به تعریف کردن نمود؛ از حمله راهزنان گفت؛ از پنهان شدن خودش گفت؛از صحنهٔ کشتن پدرش گفت که چگونه بی گناه بر ریگ داغ بیابان افتاد و از مادرش گفت که راهی بیابانی بی انتها شد؛ عمران گفت و گفت و گفت و مرحب قصه ای تکراری را دوباره شنید و بعد از دقایقی مرحب به میان حرف عمران دوید و گفت: آنطور که متوجه شدم تو بعد از حمله راهزنان مادرت را ندیدی؛ پس چرا جلوی آن مرد عرب بیابانی به من گفتی مادرت تو را فرستاده؟!
عمران خوابی را که دیده بود به یاد آورد در بین گریه های تلخش، لبخند کمرنگی روی لبانش نشست و گفت: من مطمئنم مادرم زنده است مادرم در خواب به من گفت به سمت «آن پهلوان» بیایم، تا انتقاممان را بستاند و در زندگی من، جز شما پهلوانی نیست مرحب که تیرش به سنگ خورده بود با خشم عمران را نگاه کرد و گفت: تو به خاطر یک خواب به اینجا آمدی و ادعا کردی که مادرت تو را فرستاده؟!
عمران که لحن مرحب متعجبش کرده بود؛ با آستین لباس اشک هایش را پاک کرد و گفت: آری! مگر شما گمان دیگری می کردید؟ مرحب شانه بار دیگر شانه عمران را در دست گرفت و همانطور که به او فحش میداد؛ عمران را کشان کشان از خانه خودش، خانه پدریش، خانه ای که در آن قد کشیده بود و اینک جز او صاحبی نداشت به بیرون پرت کرد.
عمران که فحشهای مرحب بن حارث را نسبت به خود و پدرش می شنید؛ انگار گوش ها و چشم هایش اعتماد نداشت و فکر می کرد اشتباه دیده و اشتباه شنیده؛ پس از جایش بلند شدو به پشت در خانه برگشت و با مشتهای گره کرده اش به در می زد و مدام عمو مرحب را صدا می کرد مرحب مانند گرگی زخمی در را باز کرد و همانطور که با لگدهای سنگینش به تن و بدن نحیف عمران، ضربه میزد؛ گفت: برو! از اینجا برو و دیگر به اینجا برنگرد؛ فراموش نکن که تمام مال و املاک پدرت را من خریده ام و به ازای آن، پول داده ام و قرار نیست مالی را که خریده ام؛ دوباره به توی کودک برگردانم!
عمران که انگار همه چیز را در خواب میدید به سمت دیوار روبه روی در خانه شان رفت و به آن تکیه داد و می خواست خودش امید دهد که مرحب اشتباه کرده و اینک او را به داخل خانه خواهد برد.
اما مرحب او را از خود راند و باعث شد آوراهٔ کوچه پس کوچه های خیبر شود.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼