eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
684 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_نوزدهم🎬: انس نگاهی از سر مهر به عمران انداخت و‌گفت: پسرم! برای رساندن تو به ایل و
🎬: وارد مسجد شدند؛ عمران گوشه ای نشست و انس، سر از پا نشناخته به جلو گام برمی داشت، گویا می خواست خود را به نزدیک ترین مکان ممکن به پیامبر برساند. پیامبر، چون خورشید عالمتاب در صدر مجلس نشسته بود و در کنارش مردی که چهره اش بسیار دلنشین می آمد، قرار داشت؛ مردی که عمران با نگاه به او، دلش آرام می گرفت؛ انگار او را می شناخت و الفتی نسبت به ایشان در دلش موج می زد. عمران، غرق پیامبر و آن مرد شده بود، متوجه گذشت زمان نمی شد و حتی نمی دانست چه حرفهایی بین آن جمع رد و بدل میشود، او به دو چهرهٔ مهربان نگاه می کرد، دو چهره ای که ذهن عمران را از کشتن پدر و مفقود شدن مادرش، بیرون کشیده بود. عمران متوجه گذشت زمان نشد و وقتی به خود آمد که انس با چهره ای بشاش، او را صدا کرد تا به سمت خیبر حرکت کنند و عمران در حالیکه انگار دلش را در آن مکان جا گذاشته بود همقدم با انس از مسجد بیرون رفت و رهسپار خیبر شدند. ادامه دارد... @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم🎬: #آن_پهلوان #قسمت_بیستم وارد مسجد شدند؛ عمران گوشه ای نشست و انس، سر از
🎬: ۷ شمعون روی تخت چوبی که نزدیک کرسی مجلل مرحب که پشتی آن کنده کاری شده و بلند بود؛ نشست و گفت: همانطور که خدمتتان عرض کردم؛ اوامر جنابعالی مو به مو انجام شد، سلیمان کشته شد و اموالش هم به غارت رفت و طبق قرارمان تمام املاک سلیمان که در دست شما به امانت بودند از آن شما می شوند و مسکوکاتی هم که همراه آن بینوا بود خرج راهزنانی که اجیر کرده بودم و... مرحب بن حارث که گویی در پی شنیدن چیز دیگری بود به میان حرف شمعون پیر دوید و گفت: صبرکن! دینا کجاست؟! بیوه سلیمان را می گویم و پسرش عمران، چه شد؟ شمعون که انگار از گفتن مطلب واهمه داشت با من و من گفت: او...او نیز گویا دوری شوهرش را تحمل نیاورد و بلافاصله به سلیمان پیوست و پسرش هم اگر از اهل کاروان بوده، بی شک کشته شده است، چون هیچ کدام از اهل کاروان زنده نماندند. مرحب که انتظار شنیدن این حرف را نداشت؛ چونان اسپند روی آتش از جا جهید و با صدای بلند فریاد زد: چه می گویی مردک؟! مگر من به شما تاکید نکردم، همسر سلیمان باید زنده بماند و او را نزد من بیاورید؟! چرا خلف وعده کردید هااا شمعون که توقع اینگونه پرخاشگری را نداشت، دستش را مشت کرد و بر روی زانو کوبید و همانطور که با تنها چشم سالمش خیره به مرحب بود؛ گفت: همسرش زنده دستگیر شد، منتها او همانند اسب چموشی رم کرد و خودش را به فنا داد و خود، باعث کشتن خودش شد و افراد من تقصیر نداشتند؛ او اسبی را که سوارش بوده وحشی می کند و بعد از طی مسافتی، اسب او را محکم بر زمین می کوبد و ان زن بینوا درجا کشته می شود. مرحب که چشمانش از همیشه ترسناک تر شده بود مانند انسان های جنون زده دور تا دور سالن را میگشت و به عالم و آدم بد و بیراه می گفت. شمعون که دیگر آن مکان را جای ماندن نمی دانست از جا برخواست و همانطور که شکوه و عظمت این خانه را که دست کمی از یک قصر نداشت از نظر می گذراند، زیر لب گفت: تمام اموال و املاک سلیمان را صاحب شدی باز هم حریص هستی و چشمت به دنبال آن زن بینوا بود و تقصیر ما چیست وقتی که تقدیر تو و آن زن با هم یکی نبود؟! و با زدن این حرف، بی آنکه نگاهی به مرحب بیاندازد؛ راه خروج از خانه سلیمان بیچاره را در پیش گرفت. ادامه دارد... @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1 کانال داستان یوتیوب طاهره سادات حسینی قسمت جدید توهم عشق
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_یکم🎬: ۷ شمعون روی تخت چوبی که نزدیک کرسی مجلل مرحب که پشتی آن کنده کاری شد
دوم دم دم های غروب بود؛ شمعون همانطور که با خود حرف میزد از خانهٔ سلیمان تاجر که الان مرحب بن حارث آن را اشغال کرده بود بیرون آمد؛ او سعی می کرد با همان یک چشمی که برایش مانده بود؛ جلوی پایش را نگاه کند تا مبادا سنگی باعث آزارش شود و در همین موقع، انس و عمران که تازه وارد خیبر شده بودند و انس با راهنمایی عمران به پیش می رفت؛ از کنارش گذشتند. شمعون سرش را بالا گرفت و انس را دید. در گرگ و میش غروب متوجه شد که فرد غریبه ای را می بیند، اما اصلا توجهی به پسرکی که در کنار او قدم بر میداشت نکرد. شمعون همانطور که در ذهنش حلاجی می کرد این مرد غریبه کیست و در اینجا که محلهٔ داد و ستد در خیبر نیست چه می کند؟ از پیچ کوچهٔ سنگفرش گذشت و به سمت خانه اش که چند قدم جلوتر بود، گام برداشت در این هنگام، مرد غریبه ای دیگر را دید. شمعون نفسش را محکم بیرون داد و زیر لب گفت: امشب چه خبر است؟! انگار بیگانگان به یکباره به خیبر هجوم آورده اند و با زدن این حرف، جلوی در چوبی خانه اش ایستاد و می خواست کوبهٔ در را بزند که مردی از پشت سرش گفت: شمعون یک چشم؟! شمعون سرش را به عقب برگرداند و بله ای بلند گفت، هنوز بله در دهانش بود که انگار دنیا در مقابل تک چشم او، تیره و تار شد و حس کردچند نفر گونی ای بر سرش کشیدند و روی دوش مردی قوی هیکل، شتابان به جایی می رود. گونی، جای دست و پا زدن نبود و شمعون می خواست داد و فریاد کند و دیگران را به کمک بخواهد که مرد با صدای زمختش گفت: کمتر داد و هوار کن! اگر همکاری کنی با تو کاری نداریم و برعکس سکه های طلا در انتظارت خواهد بود. مرد قوی هیکل از نقطه ضعف شمعون سخن می گفت و شمعون با شنیدن نام سکه طلا، کمی آرام گرفت اما باز هم هراز گاهی تقلا می کرد و چون مردی پیر بود و سرد و گرم روزگار چشیده بود؛ می دانست کسی که ادم اجیر می کند او را بدزدند از راه معمول پیش نمی روند و راه های مخفی و کم جمعیت را در پیش می گیرند، پس داد و فریاد شمعون، کاری از پیش نخواهد برد. ادامه دارد.. 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_بیست دوم دم دم های غروب بود؛ شمعون همانطور که با خود حرف میزد از
انس جلوی در چوبی و بزرگ خانه ای که عمران ادعا داشت از آن پدرش هست ایستاد و همانطور که بانگاهی سرشار از تعجب به درب کنده کاری شدهٔ پیش رویش چشم دوخته بود، کوبهٔ در را به صدا درآورد. عمران که انگار در عالم دیگری بود، همانطور که قطرات اشک از چشمانش سرازیر میشد گفت: پدرم را کشتند و از سرنوشت مادرم هم چیزی نمی دانم، اینجا که کسی نیست! اصلاً برای چه اینجا آمده ایم؟! عمران رویش را به انس کرد و می خواست به او بگوید که باید به خانهٔ پهلوان خیبر، مرحب بن حارث برویم که ناگهان صدایی آشنا از پشت در بلند شد: آهای شمعون پیر! چه شده؛ نرفته برگشتی؟! عمران همانطور که صدای بغض دارش می لرزید؛ گفت: خودش است، این...این صدای عمو مرحب است. انس لبخندی زد و در همین حین در باز شد. مرحب که انگار انتظار دیدن چهره ای نا آشنا را نداشت گفت: تو کیستی و اینجا چه می کنی؟! به گمانم ادرس را اشتباه آمده ای.. در این هنگام عمران خودش را جلو کشید و خود را به مرحب چسپاند و گفت: سلام عمو، عمو به دادم برسیذ عمو..پدرم را... مرحب با یک دست مشعل را گرفته بود و با دست دیگر عمران را از خود جدا کرد و همانطور که با تعجب به او چشم دوخته بود گفت: عمران! مگر تو همراه پدر و مادرت به سفر نرفته ای؟!تو اینجا چه می کنی؟! در این هنگام انس که متوجه شد راه را درست آمده و این پسرک را به کسانش رسانده گفت: او را بیهوش در بیابان یافتم و بعد از تیمارش متوجه شدم به کجا باید بیاورمش. مرحب که انگار هزاران فکر به مخیله اش هجوم اورد و طبق گفتهٔ راهزنان سلیمان و دینا مرده بودند و نگه داشتم عمران جز ضرر برای او چیزی نداشت، اخر او به دینا نرسیده بود و اگر عمران را می پذیرفت بایذچد هر چه الان در تملک خود دراورده بود به این پسرک یتیم تقدیم می کرد، می خواست عمران را از خود براند و همین اول راه او را همراه این مرد از خیبر بیرون کند که ناگهان با حرفی که عمران گفت نقشه اش عوض شد. عمران با التهابی در صدایش گفت: آری، این مرد جان مرا نجات داد، باید به او سکه و زر بدهیم و مادرم به من گفت که نزد تو بیایم. مرحب که با شنیدن نام «مادرم» شاخکهایش تیز شده بود و دلش به تلاطم افتاد؛ دست عمران را در دست گرفت او را به داخل خانه کشید و گفت: چه گفتی؟! مادرت دنیا تو را نزد من فرستاده؟! کل ماجرا را برایم بگو، دینا الان کجاست؟! عمران سرش را به نشانه تایید تکان داد و همانطور که به انس اشاره می کرد گفت: اول مزد زحمات این مرد را بدهید، سر فرصت همه چیز را برایتان تعریف می کنم. مرحب که نام دینا انگار شور و شوقی در وجودش ایجاد کرده بود و می خواست زودتر جای دینا را بداند، تعلل نکرد، همیان گوشهٔ شال کمرش را بیرون آورد، بندش را گشود و چند سکه طلا کف دستش ریخت و می خواست به طرف انس دهد که عمران کل کیسه را از دست مرحب بیرون کشید و همانطور که آن را به طرف انس میداد گفت: با اجازه تمام همیان را به انس میدهم که او و همسرش زحمت زیادی برایم کشیده اند و بعدا من این پول را به شما پس خواهم داد. مرحب که اینک تمام حواسش فقط در پی مادر این پسر بود، از این حرکت اعتراضی نکرد و فقط می خواست انس زودتر برود تا از زبان عمران به مکان دینا پی ببرد، لبخندی زد و انس را به عقب هل داد و گفت: چندین برابر مزدت را گرفتی، حالا برو و ما را تنها بگذار.. انس می خواست کیسهٔ زر را پس دهد که در خانه به رویش بسته شد. مرحب، دست عمران را گرفت و به داخل خانه برد و عمران تا چشمش به خانه و وسایلش افتاد، خاطرات پدر و مادر در ذهنش جان گرفت و ناخوداگاه با صدای بلند شروع به گریستن کرد. ادامه دارد... @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
توهم عشق با لباسی زیبا و آرایشی ملیح که کار دست حمیده بود به مجلس عروسی مسلم رفتیم و به محض ورود به مجلس.... فریده بعد از کلی گریه و زاری و عزاداری بر عشق از دست رفته اش، حالا بین دو راهی قرار گرفته بود و می بایست تصمیمی بزرگ بگیرد...ادامه در کانال یوتیوب https://youtu.be/nWW88NPPHZ8?si=SD_ECTAyRlv-g85s هیچ کلیپی رو از دست نده همراهان عزیز برای اینکه اولین نفر باشید که ویدیوهای جدید و محتوای ویژه کانال رو می بینید حتما زنگوله کنار دکمه ساباسکرایب رو فعال کنید با این کار هر بار که یه ویدیو جدید منتشر میشه شما به موقع با خبر می شید🌺 و هیچ محتوای ارزشمندی رو از دست نمی دید روی دکمه ساباسکرایب بزنید🌹 و زنگوله رو روی همه اعلام ها قرار بدهید
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_بیست_سوم انس جلوی در چوبی و بزرگ خانه ای که عمران ادعا داشت از آن
🎬: چون نگاه عمران این پسر زجر کشیده به هر چیزی که می افتاد گریه اش شدیدتر می شدمرحب بن حارث که خوب می فهمید داغ دل این کودک چیست اما می خواست خود را بی خبر بگیرد؛ با دست هایش شانه عمران را گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟! مگر تو همراه پدر و مادرت نرفتی؟! چه می گفتی تو؟! مادرت تو را نزد من فرستاده؟! مگر مادرت اینک کجاست؟ برایم بگو چه شده عمران بگو که دلم میخواهد آن کنم که مادرت امر کرده؟ گریه نکن بگو تا بروم و حق تو را بستانم عمران همانطور که هق هق می کرد شروع به تعریف کردن نمود؛ از حمله راهزنان گفت؛ از پنهان شدن خودش گفت؛از صحنهٔ کشتن پدرش گفت که چگونه بی گناه بر ریگ داغ بیابان افتاد و از مادرش گفت که راهی بیابانی بی انتها شد؛ عمران گفت و گفت و گفت و مرحب قصه ای تکراری را دوباره شنید و بعد از دقایقی مرحب به میان حرف عمران دوید و گفت: آنطور که متوجه شدم تو بعد از حمله راهزنان مادرت را ندیدی؛ پس چرا جلوی آن مرد عرب بیابانی به من گفتی مادرت تو را فرستاده؟! عمران خوابی را که دیده بود به یاد آورد در بین گریه های تلخش، لبخند کمرنگی روی لبانش نشست و گفت: من مطمئنم مادرم زنده است مادرم در خواب به من گفت به سمت «آن پهلوان» بیایم، تا انتقاممان را بستاند و در زندگی من، جز شما پهلوانی نیست مرحب که تیرش به سنگ خورده بود با خشم عمران را نگاه کرد و گفت: تو به خاطر یک خواب به اینجا آمدی و ادعا کردی که مادرت تو را فرستاده؟! عمران که لحن مرحب متعجبش کرده بود؛ با آستین لباس اشک هایش را پاک کرد و گفت: آری! مگر شما گمان دیگری می کردید؟ مرحب شانه بار دیگر شانه عمران را در دست گرفت و همانطور که به او فحش میداد؛ عمران را کشان کشان از خانه خودش، خانه پدریش، خانه ای که در آن قد کشیده بود و اینک جز او صاحبی نداشت به بیرون پرت کرد. عمران که فحشهای مرحب بن حارث را نسبت به خود و پدرش می شنید؛ انگار گوش ها و چشم هایش اعتماد نداشت و فکر می کرد اشتباه دیده و اشتباه شنیده؛ پس از جایش بلند شدو به پشت در خانه برگشت و با مشتهای گره کرده اش به در می زد و مدام عمو مرحب را صدا می کرد مرحب مانند گرگی زخمی در را باز کرد و همانطور که با لگدهای سنگینش به تن و بدن نحیف عمران، ضربه میزد؛ گفت: برو! از اینجا برو و دیگر به اینجا برنگرد؛ فراموش نکن که تمام مال و املاک پدرت را من خریده ام و به ازای آن، پول داده ام و قرار نیست مالی را که خریده ام؛ دوباره به توی کودک برگردانم! عمران که انگار همه چیز را در خواب میدید به سمت دیوار روبه روی در خانه شان رفت و به آن تکیه داد و می خواست خودش امید دهد که مرحب اشتباه کرده و اینک او را به داخل خانه خواهد برد. اما مرحب او را از خود راند و باعث شد آوراهٔ کوچه پس کوچه های خیبر شود. ادامه دارد... @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیست_چهارم🎬: #داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_بیستم_چهارم چون نگاه عمران این پسر
🎬: عمران با یادآوری چند ماه گذشته، آه کوتاهی کشید وزیر لب گفت به راستی این چند ماه به اندازه چندین سال من بزرگ شده ام ولی هنوز درک نکرده ام چرا مادرم در ان رؤیا، مرا به سمت مرحب بن حارث فرستاد؟! ولی امیدوارم به زودی این موضوع را درک کنم و در همین لحظه سر و صدایی داخل کوچه، پایین دیواری که عمران بر فراز سقفش، خوابیده بود به گوشش رسید. عمران نیم خیز شد با دقت به پایین نگاه کرد؛ چندین سرباز به سمتی می رفتند؛ یکی از آنها با صدای بلند گفت: مسلمانان حمله کرده اند! مسلمانان به قلعه خیبر حمله کرده اند! باید مرحب را خبر کنیم و آن دیگری قهقهه ای زد و گفت: در و دیوار خیبر آنچنان مقاوم و محکم و استوار هست که هیچ جنبنده ای قادر نیست به این قلعه مستحکم حمله کند، آنچه که مسلمانان در سر دارند خوابی بیش نیست، برویم برویم مرحب را خبر کنیم. عمران با شنیدن صحبت های سربازان سریع از جای برخاست؛ حالا که پای جنگی واقعی در میان بود و همچنین نام مرحب بن حارث به گوشش خورد؛ باید می رفت و از نزدیک می دید چون او ماه ها قبل یک جنگی نابرابر و جنگی مرموزانه و نامردانه را شاهد بود و اینک می خواست جنگ واقعی را از نزدیک ببیند و هنرنمایی مرحب بن حارث را شاهد باشد. عمران طی این چند ماه، راه در روهای خیبر را که چندین قلعه مستحکم در خود جای داده بود، یاد گرفته بود و خود را به جایی رساند که از آنجا می توانست لشکر دشمن را ببیند ادامه دارد... 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_پنجم 🎬: عمران با یادآوری چند ماه گذشته، آه کوتاهی کشید وزیر لب گفت به راستی
🎬: @@ چندین روز بود که مسلمانان قلعه قموص که استوارترین دژ از دژهای یهودیان خیبر بود را محاصره کرده بودند؛ عمران با چشم خود می دید که هر روز فوجی از مسلمانان به سردمداری کسی جلو می آمدند؛ مرحب بن حارث در حالیکه کلاه خودی از سنگ بر سر می گذاشت، از قلعه بیرون می زد؛ رجزی می خواند و عده ای را تار و مار می کرد و به قلعه باز میگشت. درست است که عمران از خیبرنشینان بود؛ اما مدام در دل دعا می کرد: کاش پهلوانی پیدا شود و مرحب را زمین زند تا کمی دل او قرار گیرد. مرحب هر روز بیرون قلعه میرفت، می جنگید و سپس وارد قلعه می شد و از جنگ خود با مسلمانان داستان سرایی ها می کرد؛ عمران شاهد همه ی این موضوعات بود تا این که روزی دیگر از پشت کوه های مشرق زمین سر زد عمران حس خاصی داشت مدام زیر چتر آسمان دست به دعا بر می داشت که خدایا مرحب را با قدرت خود زمین بزن! عمران از مادرش تعریف های زیادی از خدای یکتا شنیده بود؛ خدایی که محبتش باعث شده بود؛ مادرش دینا دل در گرو مهر آخرین پیامبر خدا بدهد و پدرش سلیمان این را کاملا متوجه شده بود. صبح زود بود، باز مرحب آماده جنگ و رجز خوانی، کلاه خود بر سر گذاشت و امر کرد تا درب قلعه را باز کنند؛ دری که آنچنان سنگین بود که برای گشایش آن، چهل مرد جنگی می بایست کمک دهند تا در را باز و بسته کنند. عمران دلش به تکاپو افتاد. خود را به محلی رساند که همیشه از آنجا جنگ مرحب با مسلمانان را تماشا می کرد. درب قلعه باز شد و مرحب از قلعه بیرون آمد و سپس دوباره در را بستند که از هجوم ناگهانی مسلمانان به داخل، جلوگیری کنند. مرحب که چون همیشه متکبرانه جمع پیش رو را می نگریست؛ بادی به غبغب انداخت و هل من مبارز طلبید. عمران از بالای دیوار، سرکی کشید و صحنه پیش رو را نگاه کرد؛ او می دید که شور و شوقی عجیب در بین مسلمانان افتاده است؛ انگار کسی که امروز علم مبارزه را به دست گرفته بود شخصی خاص بود که جایگاهی ویژه در بین مسلمانان داشت؛ آن شخص به تنهایی از جمع مسلمانان جدا شد و جلو آمد، عمران از آن فاصله درست نمی توانست چهره آن شخص را تشخیص دهد؛ اما به نظرش آمد که او را می شناسد و یا شاید حس درونی اش به او چنین گوشزد می کرد. آن مرد جلو آمد، شمشیر دو لبه اش را در هوا چرخاند و فرمود: منم که مادرم مرا حیدر نامیده شیر بیشه‌‏ای هستم که خشم و قهرش سخت است. با بازوانی قوی و با خشمی سخت مانند شیری شرزه پیش می آیم و گردن کفار را می‏زنم؛ با شمشیرم، شما را تار و مار خواهم کرد!!! با این شمشیر آنچنان به شما ضربه می زنم که مهره کمر شما از هم جدا شود! مرحب با شنیدن رجز خوانی آن مرد که خود را حیدر نامیده بود؛ نیشخندی زد و شمشیرش را در هوا تکان داد و با سرعت به طرف آن مرد حرکت کرد و در حین حرکت می گفت: منم مرحب بن حارث، پهلوان پهلوانان خیبر، تو اگر حیدر کرار هم که باشی یا ای مقابله با من را نخواهی داشت و من تو را با قدرت خویش به زانو در خواهم آورد؛ هنوز حرف در دهان مرحب بود که شمشیری دو لبه بر سرش فرود آمد و فرق سر مرحب را به دو نیم تقسیم کرد. خون مرحب در هوا فواره زد و جمعیت الله اکبر گویان، حیدر کرار را تشویق می کردند و حیدر بی توجه به صدای تشویق حضار، خود را به درب بزرگ و سنگین خیبر رساند و با یک حرکت، دری را که چهل مرد جنگی باز و بسته می کردند، از جا کند و آن را روی شکاف بین قلعه و لشکر گذاشت تا آن در عظیم، نقش پلی را داشته باشد برای ورود سربازان اسلام به قلعهٔ خیبر... همزمان با بلند کردن درب خیبر انگار ندایی از ملکوت بلند شد و در آسمان پیچید و همگان همراه آن ندا تکرار کردند«لافتی الا علی و لا سیف الاذوالفقار» عمران هم ناخوداگاه این عبارت را تکرار می کرد و زیر لب می گفت: گویی دست خدا از آستین این مرد بیرون آمده، چون کندن در خیبر نیروی مافوق قدرت بشری می خواهد. در این هنگام ناگهان رؤیای چندین ماه قبل عمران در ذهنش جان گرفت، انگار مادرش به او اشاره می کرد که به دنبال«آن پهلوان» برود و عمران اینک با تمام جان، یقین داشت که منظور مادرش از آن پهلوان، مرحب نبوده و مردی ست که فرق مرحب را به دو نیم تقسیم کرد. پس عمران با عجله از کمینگاهش پایین آمد، خیبر نشینان را می دید که از ترس جان و از ابهت حیدر کرار به دنبال جایی برای پنهان شدن می گشتند و خیبر بدون سرباز و نگهبان و مرد جنگی مانده بود، انگار که تمام خیبریان در مرحب خلاصه میشدند و تمام مسلمانان در حیدر و اینک که حیدر کرار، مرحب را از نفس انداخته بود پس کل خیبر و تمام دژهایش تسلیم مسلمانان شدند.
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_پنجم 🎬: عمران با یادآوری چند ماه گذشته، آه کوتاهی کشید وزیر لب گفت به راستی
عمران بر خلاف دیگر یهودیان که در صدد پنهان شدن بودند، خود را به درب قلعه رساند، او می خواست دست به دامان کسی بزند که ندایی ملکوتی او را جوانمرد خواند، او در پی آن پهلوان راستین بود تا شاید این پهلوان، عمران را به آرزوی دیگرش که رسیدن به مادرش بود؛ برساند چرا که آرزوی اولش، که شکست مرحب بود را حیدر کرار برایش رقم زد ادامه دارد @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_ششم🎬: @@ چندین روز بود که مسلمانان قلعه قموص که استوارترین دژ از دژهای یهود
🎬: ۸ دینا که زنی محجوب بود و اینک به دین مبین اسلام در آمده بود و نام طاهره را بر خود نهاده بود؛ نگاهش را از ابوجنید دزدید و به گلهای فرش زیر پایش خیره شد، انگار می خواست چیزی بگوید اما حیای زنانه اش موجب بروز ندادن کلامش میشد. ابوجنید که همسر مومنه خودش را بهتر از هر کسی می شناخت؛ گفت: بگو طاهره جان! چه می خواهی بگویی؟! طاهره سرش را پایین انداخت و گفت: می دانم که تمام تلاشت را برای پیدا کردن پسرم عمران به کار بستی و آن پسر پیدا نشد که نشد اما ماه ها پیش، شمعون یک چشم را دستگیر کرده و اینجا آورده اید و او اعتراف کرد که تمام بلاهایی که بر سر من و فرزندم و همسرم آمد؛ همه از جانب مرحب بن حارث بود؛ پس چرا کاری نکردید؟! من انسان کینه توزی نیستم، اما خونخواه همسر مرحومم و پسر بیگناهم هستم. ابو جنید سری تکان داد و گفت: من اگر کاری نکردم؛ برای این بود که موقعیت هیچ کاری فراهم نبود. طرف ما، کم کسی نیست، مرحب بن حارث است که شنیدن نامش لرزه بر اندام هر مرد جنگی می اندازد. اما الان بحث فرق می کند همانطور که می دانی مسلمانان به خیبر لشکر کشیده اند، چند روز پیش که من هم برای سربازی به آنجا رفتم، علمداران ما جلو میرفتند و مقهور برمی گشتند، مرحب بن حارث، عمر و ابوبکر را که از یاران به نام پیامبر بودند و ادعای جنگاوری می کردند؛ شکست داد اما پیامبر وعده ای شیرین داد و فرمود: امروز پرچم را به دست کسی میدهم که پیروز خواهد شد و سخن پیامبر حق ترین سخن هاست. تقریبا حدس همگان برای آن شخص پیروز، کسی جز ابوتراب نبود ولی ابوتراب دچار چشم درد بود و نمی توانست علمداری کند. گویا حضرت رسول چشم درد ابوتراب را با آب دهانش شفا داده و امروز علی بن ابیطالب است که به مصاف مرحب بن حارث می رود. طاهره با شنیدن این موضوع، دلش به شور و شوق افتاد، زیرا حجت او در مسلمانی زهرا و علی بود، پس با صدایی لرزان گفت: می..می شود من به منزل ابوتراب بروم؟! می خواهم زمانی که از جنگ برگشتند؛ داد دلم را به محضرش ببرم و ایشان زخم سربسته ی این سینه را مرهم گذارد و مرحب را تنبیه نماید. ابو جنید که همسرش را بسیار دوست می داشت و خوشحالی او خوشحالش می کرد؛ گفت: آری! چرا نشود؟! هم اینک با یکدیگر به درب خانه ی ابوتراب می رویم و بدان هیچ کس از در این خانه ناامید بیرون نمی آید. برخیز زن! برخیز همسر زیبایم! برخیز تا برویم؛ حتما تا الان از خیبر برگشته اند. برخیز که من هم مشتاق شنیدن اخبار جنگ هستم. @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
رمان امینه رمانی فوق العاده جذاب و عاشقانه و پلیسی که پرده از جنایات آل سعود و مظلومیت شیعیان عربستان برداشته به مناسبت اعیاد شعبانیه با چهل درصد تخفیف به فروش می رسد برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید @Asrezohoor110