🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_هفتم🎬: ۸ دینا که زنی محجوب بود و اینک به دین مبین اسلام در آمده بود و نام
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_پایانی🎬 :
ابوجنید و همسرش وارد کوچه ی بنی هاشم شدند، شور و شوقی در جریان بود و همهمه ی مردم نشان از خبرهای خوش میداد. انگار حیدر کرار از جنگ برگشته بود و باز گلی دیگر برای اسلام کاشته بود.
ابوجنید درب خانهٔ ابوتراب را که باز بود به همسرش نشان داد و گفت: در را باز گذاشته اند حتما جمعیتی داخل خانه است.
طاهره از زیر روبنده در خانه ای را نگاه می کرد که جولانگاه ملائک آسمان بود و ناگهان نگاهش از در خانه به دیوار کنارش کشیده شد. طاهره پسرکی را دید که این پا و آن پا می کرد؛ گویا دوست داشت وارد خانه شود اما هنوز تردید داشت؛ قلب طاهره به شدت به تبش افتاد. همانطور که قطرات اشک صورتش را می شست با صدایی که از هیجان می لرزید؛ پسر را به ابوجنید نشان داد و گفت: او...آن پسر ژنده پوش، عمران است! به خدای محمد قسم! شک ندارم که او پسر من، عمران بن سلیمان است و با زدن این حرف به طرف عمران که حالا تصمیم خودش را گرفته بود و می خواست داخل خانه شود؛ شروع به دویدن کرد.
عمران دستش به در خانهٔ حیدر کرار رسید که ناگهان بویی خوش و آشنا به مشامش خورد و خود را در آغوش گرم مادر دید.
اشک عمران و مادرش در هم آمیخته بود و عمران با شوقی در کلامش گفت: تو راست گفتی« آن پهلوان» مرا به مادرم رسانید.
«پایان»
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
سلام. وعرض ادب خدمت عزیزان
دوستای گلم توهم عشق رو امشب. مشغول ویرایش و شماره گزاری پارتها هستم،
انشالله از فرداشب باتوهم عشق درخدمت عزیزان هستم
🌺🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#توهم_عشق
#قسمت1
همانطور که علف های هرز بین سبزی ها را از جا درمیاوردم به حرفهای مادرم هم فکر می کردم که به پدرم می گفت: باید یه فکری برای فریده بکنیم و پدرم پرسید: چه فکری؟!
مادرم گفت: منظورم اینه تا مدرسه های شهر پر نشدن بریم اسمش را توی مدرسه شبانه روزی بنویسیم، اینجا که روستاست و تا پنجم بیشتر نداره، این دختر ذهن و هوش درسخوندن را داره باید ادامه بده تا در آینده برای خودش کسی بشه و مثل ما مجبور نباشه که عمر خودش را بین باغ و درخت و گاو و گوسفند صرف کنه..
پدرم که انگار بهش برخورده باشه گفت: مگه ما چمونه؟! درسته نظر منم اینه که فریده بره شهر درسش را ادامه بده، اما این به اون معنی نیستم که کار ما خوب نیست!! در آمد زحمت کشی و حلال و طیب و طاهر، یه آدم از زندگیش چی می خواد مگه؟!
مادرم نفسش را آرام بیرون داد وگفت: اونکه صد البته، اما فریده هم مثل خواهراش حمیده و راضیه و داداشاش رضا و محمدعلی باید درسش را بخونه، درسته اینجا بالاتر از پنجم نداره، اما خدا خیری به دولت بده که توی شهر مدرسه ها شبانه روزی دایر کردن که بچه روستایی ها هم بتونن ادامه تحصیل بدن...
پدرم سری تکان داد و گفت: فردا میرم شهر پی ثبت نام فریده..
آخرین علف هرز را از جا درآوردم و همانطور که کمرم را صاف می کردم زیر لب گفتم: من دوست دارم برم شهر درس بخونم، دلم می خواد دکتر و مهندس بشم، اما اگر برم شهر چطوری دیگه مسلم را ببینم؟!
من که اینقدر مسلم را دوست دارم، آیا می تونم دوریش را تحمل کنم؟!
دسته ی علف های هرز را به کنار زمین انداختم و یاد خاطرات گذشته افتادم درست زمانی که مسلم نوه ی خاله ام با علیرضا پسر همسایه مان سر من دعواشون شده بود.
ادامه دارد
جهت جلوتر خوندن داستان
میتونید عضو یوتیوب بشید
🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
#طاهره_سادات_حسینی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#توهم_عشق #قسمت1 همانطور که علف های هرز بین سبزی ها را از جا درمیاوردم به حرفهای مادرم هم فکر می ک
#توهم_عشق
#قسمت2
من داشتم از مدرسه میومدم، مسلم و علیرضا که هر دوشون همسن و سال بودن و از من شش سال بزرگتر بودن، همیشه سر راه مدرسه ام مینشستند و وقتی زنگ خونه می خورد، به نحوی خودشون را به من میرسانند و هر کدام در عالم نوجوانی خودشون به نحوی به من ابراز علاقه می کردند.
درسته از دید بقیه من هنوز بچه بودم، اما انگار احساسات و عواطفم زودتر از خودم رشد کرده بود و کاملا میفهمیدم منظور مسلم و علیرضا از این حرکات چی هست.
خودمم مونده بودم بین این دوتا، کدوم یکی میتونه در آینده من را خوشبخت کنه، از نظر بقیه، الان برای فکر کردن به ازدواج برای دختربچه ای به سن من زود بود، اما ما دخترا توی مدرسه مدام همین حرفا را میزدیم و هر کدوممون در عالم خودمون برای خودمون خونه و زندگی داشتیم فقط من مونده بودم کدوم را انتخاب کنم که اون روز شاهد دعوای علیرضا و مسلم بودم.
این دوتا با هم زور آزمایی می کردند و انگار طبق یه قانون نانوشته هر کدام که دعوا را می باخت، می بایست خودش را از زندگی من کنار بکشه.
درسته برام مهم نبود کدومشون برنده بشه، اما ته ته دلم می خواستم مسلم برنده میدان بشه و گویی مرغ آمین به راه بود و مسلم این دعوای عشقی را برد و از اون روز به بعد، علیرضا خودش را کنار کشید و مسلم شد مرد رؤیاهای من...
و حالا امروز که قرار بود اسم من را توی مدرسه ای در شهر بنویسند، من نگران این بودم که چطوری میتونم بدون اینکه مسلم را ببینم و حضور هر روزه اش را در کنارم حس کنم، به زندگی ادامه بدم.
#طاهره_سادات_حسینی
جهت جلوتر خوندن داستان
میتونید عضو یوتیوب بشید
🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
#طاهره_سادات_حسینی
#توهم_عشق
#قسمت3
من و مسلم در ظاهر ارتباط خاصی نداشتیم
اما همون نگاه های زیر چشمی مسلم به من، کافی بود تا شعله ی عشقی شیرین را درون وجودم برپا کنه.
هیچ وقت حرفهای گرم و آنچنانی نزدیم، حرف زدنمان فقط سلام و علیکی ساده بود اما از نظر من دنیایی حرف در همین سلام و علیک کوتاه نهفته بود، حرفهایی که فقط من و مسلم از اون سر در می آوردیم.
پدرم به شهر رفت و وقتی با یک پلاستیک شکلات و لبی خندان برگشت، همه فهمیدند که من را ثبت نام کرده.
من دختر ته تغاری بابام که بهش مش حیدر می گفتند بودم و مادرم جمیله خانم همه ی دخترا و پسراش را عروس کرده بود و تنها من و محمد علی توی خونه بودیم که حالا با دلی سرشار از امید من را راهی شهر می کرد تا به قول خودش برای خودم کسی بشم و سری توی سرا درآورم، البته محمد علی که سه سال از من بزرگتر بود هم مشغول تحصیل توی شهر بود.
راضیه با اینکه ازدواج کرده بود، اما خانه اش توی روستا بود
حمیده معلم شده بود و الان مرکز استان درس میداد و رضا هم همونجا مشغول کار و زندگی بود.
یک هفته قبل از رفتنم به شهر، با ترس و لرز نامه ای برای مسلم نوشتم
نامه ای ساده و عاری از کلمه های کلیشه ای: سلام آقا مسلم!
من قراره برای درس خوندن به شهر برم، هر هفته نمی تونم به روستا بیام اما پدرم گفته هر دو هفته یکبار میتونی به روستا بیای، آخه کرایه ی می نی بوس زیاده و نمی تونم هر هفته بیام.
من را ببخشید که دیگه هر روز نمی تونم ببینمتان.
نامه را نوشتم، تاش کردم و زیر لباسم پنهانش کردم.
صبح زود از خواب بیدار شدم و به بهانه ی اینکه به باغ سری بزنم، خودم را بیرون از خونه کشاندم.
مسلم مثل همیشه، در پناه درخت زرد آلویی که کمی دورتر از خانه ی ما، درست روی زمین آقا عباس بود منتظر دیدن من بود.
#طاهره_سادات_حسینی
جهت جلوتر خوندن داستان
میتونید عضو یوتیوب بشید
🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
#طاهره_سادات_حسینی
#توهم_عشق
#قسمت4
سرم را پایین انداختم و با قدم های بلند خودم را به درخت زرد آلو رساندم و همانطور که سرم پایین بود و صدایم از شدت ترس و اضطراب می لرزید با لکنت سلام کردم، نامه را از زیر لباسم بیرون آوردم و جلوی پای مسلم انداختم و با سرعت از آنجا دور شدم.
اصلا حواسم نبود به کجا می رم، اما بعد از چند دقیقه ای دویدن، خودم را کنار باغ عمه رحیمه دیدم.
روی تخته سنگی زیر درخت آلبالوی عمه نشستم و همانطور که نفس نفس میزدم نگاهم را به آسمون دوختم و زیر لب گفتم: خدا کنه کسی ندیده باشه که نامه را برای مسلم انداختم.
مسلم روز بعد جلویم سبز شد و مثل همیشه که قد و قامتش را به رخم می کشید گفت: فریده! من منتظرت میمونم، هر وقت روستا اومدی قرارمون سر چشمه ی کنار کوه....
این حرف را زد و ازم دور شد.
لبخندی کل صورتم را پوشانده بود، باورم نمیشد...مسلم با من حرف زد...به من گفت منتظر من میمونه...این حرفش یعنی مسلم منو عاشقانه دوست داره...از فکر کردن به مسلم و عشق پاکش، قند توی دلم آب میشد و از اینکه قرار بود یه فراق اجباری داشته باشیم، دلم گرفته بود.
احساس می کردم کل وجودم در بند مسلم هست و این حس را دوست داشتم.
انگار زمان روی دور تندش بود و خیلی زود اول مهر رسید، بابا با شوق و ذوق منو به شهر رساند و خودش رفت.
از خوابگاه تا مدرسه ربع ساعتی راه بود، اما مسولین ترتیبی داده بودند که سرویس داشتیم.
البته این سرویس مختلط بود هم پسر و هم دخترا ازش استفاده می کردند.
روز اول مهر سرشار از حس های مختلف بودم، من درس خواندن را دوست داشتم، از اینکه دوباره مشغول تحصیل بودم خوشحال بودم اما از اینکه از خانواده ام و خصوصا مسلم دور شده بودم ناراحت بودم، اما به قول معروف بنی آدم، بنی عادت است و کم کم به این وضع عادت کردم.
#طاهره_سادات_حسینی
دوستای نازنین
جهت جلوتر خوندن توهم عشق میتونید عضو یوتیوب بشید
اونجا پارتها خیلی جلوتره
🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
#طاهره_سادات_حسینی
#توهم_عشق
#قسمت5
روزها مثل برق و باد می گذشت، من و محمد علی گاهی همدیگه را توی شهر میدیدیم، اما دو هفته ای یک بار من میومدم روستا، محمد علی نمی یومد، چون توی شهر علاوه بر اینکه مدرسه می رفت، شاگرد مغازه هم بود تا یک درآمد هم داشته باشه.
یادمه سه سال از رفتنم به شهر می گذشت در عالم بچگی هنوز مسلم را عاشقانه دوست داشتم، گرچه این اواخر بهم کم محلی می کرد، دیگه از همون نگاه های گاه و بیگاهش هم خبری نبود و من اینو گذاشته بودم پای مشغله ی کاریش، آخه مدتی بود مسلم هم به یه شهر دیگه برای کار کردن رفته بود و این باعث شده بود، کمتر هم را ببینیم، اما من با وجود تمام اینا به مسلم وفادار بودم، اینقدر وفادار که به حرکات و چراغ سبزهای بعضی پسرا که توی سرویس مدرسه با ما همسفر بودن اصلااا توجهی نداشتم.
یکی از این پسرا دوست داداش همکلاسیم رقیه بود.
من و رقیه که اونم از یه روستای دیگه اومده بود تا درس بخونه، دوست های خیلی صمیمی بودیم و رقیه همیشه میگفت این پسره که اسمش محسن بود، بهم علاقه داره، اما من حرفهای رقیه را نشنیده می گرفتم و حرکات محسن هم ندیده می گرفتم، چون که به مسلم وفادار بودم.
کلاس نهم بودم، سال تحصیلی رو به پایان بود، آخرین امتحانم را دادم و زنگ زدم به محمد علی، محمد علی که حالا هم دانشجو بود و هم کار می کرد گوشی را برداشت و با همون مهربونی همیشگی گفت: سلام علیکم و رحمه الله و برکاه چیه آجی گلم؟!
خنده ریزی کردم وگفتم: محمد علی! تو دانشجو شده یا آخوند که اینجور صحبت می کنی؟!
محمد علی گلویی صاف کرد و گفت: هر چی آجی ته تغاری بگه، من همونم...آخوند باشم یا دانشجو؟!
گفتم: هر دوتاش خوبه منتها از واقعیت نباید فرار کرد، تو همون دانشجو باش، الانم زنگ زدم بگم من امتحاناتم تموم شده، دارم میرم روستا، تو نمیای؟!
محمد علی با همون صدای شادش گفت: شرمنده فریده جان! من کلی کار دارم، نمی تونم بیام، تو برو به امید خدا، اگر می خوای بیام وسایلت را تا کنار ایستگاه بیارم؟!
من که چمدونم سنگین بود گفتم: نیکی و پرسش؟!
محمد علی خنده بلندی کرد و گفت: اگرم نمی گفتی بیا، خودم را میرسوندم، آخه مگه من چند تا آجی فریده دارم هاااا؟!
یک ساعت بعد محمد علی جلوی خوابگاه بود و من را با یه چمدان سنگین تا جلوی ایستگاه همراهی کرد و در طول مسیر کلی سربه سرم گذاشت و بگو و بخند کرد و درست وقتی که می خواستم سوار می نی بوس روستا بشم، حرفی زد که روح و روانم را بهم ریخت.
#طاهره_سادات_حسینی
دوستای نازنین
جهت جلوتر خوندن توهم عشق میتونید عضو یوتیوب بشید
اونجا پارتها خیلی جلوتره
🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
#طاهره_سادات_حسینی
#توهم_عشق
#قسمت6
محمد علی من را سوار می نی بوس کرد و وقتی از جای من مطمئن شد پیاده شد و اومد بغل می نی بوس دقیقا کنار پنجره ای که من نشسته بودم، با اشاره محمد علی پنجره را باز کردم و محمد علی همانطور که آدمس شیکی از جیبش بیرون می آورد و به طرفم می داد گفت: راستی یادم رفت بهت بگم، وقت خوبی داری روستا میری، آخه اونطوری شنیدم، آخر هفته عروسی مسلم هست...
با شنیدن اسم مسلم بندی درون دلم پاره شد و گفتم: کدوم مسلم؟!
درسته غیر از عشق خودم، کسی به اسم مسلم را نمی شناختم اما می خواستم به خودم بقبولانم که منظور محمد علی کس دیگه ای هست.
محمد علی خودش را به شیشه چسپاند وگفت: مگه چند تا مسلم داریم؟! منظورم همون نوه ی خاله ایناست
انگار تشت آبی سرد بر سرم ریخته باشند، دنیا دور سرم شروع به چرخیدن کرد، بغضی شدید به گلویم چنگ می انداخت، قطرات اشک مانند پرده ای جلوی چشمانم را گرفته بودند و محمد علی داشت حرف میزد و من نمی فهمیدم چه می گوید و تنها شانسی آوردم این بود که ماشین حرکت کرد.
چادرم را کشیدم روی سرم و وانمود کردم که می خواهم بخوابم،اما در حقیقت می خواستم باران اشک چشمانم را از نگاه اطرافیان پنهان کنم
و در زیر خیمه ی چادر، اولین عزاداری ام را برای اولین عشق زندگی ام برپا کردم.
ماشین شتابان در جاده ی پر پیچ و خم خاکی به پیش می رفت و من در دلم دعا می کردم که کاش همه اش خواب باشد و کاش محمد علی اشتباه کرده باشد و کاش خبر دروغ باشد و گاهی هم به خودم دلداری می دادم که امکان ندارد...آخرین بار یک ماه پیش مسلم را دیدم،مثل همیشه نگاه عاشقانه اش دنبالم بود، درست است کوچکترین حرفی با من نزد اما من از نگاه او به عمق وجودش پی میبردم، پس حتما خبر دروغ است.
اینقدر غرق عزاداری و سوگواری بودم که نفهمیدم کی به روستا رسیدیم، با چشمانی سرخ و ورم کرده از ماشین پیاده شدم.
پدرم که می دانست بارم سنگین است، لب جاده منتظرم بود و با دیدن من جلو آمد و تا چشمش به صورتم افتاد گفت....
#طاهره_سادات_حسینی
دوستای نازنین
جهت جلوتر خوندن توهم عشق میتونید عضو یوتیوب بشید
اونجا پارتها خیلی جلوتره
🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
#طاهره_سادات_حسینی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#توهم_عشق #قسمت6 محمد علی من را سوار می نی بوس کرد و وقتی از جای من مطمئن شد پیاده شد و اومد بغل می
#توهم_عشق
#قسمت_هفتم
پدرم با حالتی مضطربانه گفت: ببینم فریده حالت خوبه؟! چرا....چرا چشمات اینقدر قرمزه؟! از چیزی ناراحتی؟ گریه کردی؟!
خنده زورکی کردم وگفتم: سلام، نه بابا این حرفا چیه؟! توی ماشین خوابیدم، برا همین چشمام این شکلی شده
پدر شانه ای بالا انداخت و همانطور چمدان را بر می داشت گفت: زودتر بریم مادرت منتظره و با زدن این حرف به سمت سراشیبی خاکی که به راه باریکی به خانه ی ما منتهی میشد حرکت کرد ومن هم پشت سرش راه افتادم.
باد خنکی که از لابه لای شاخ و برگ درختان به صورتم می خورد، کمی حالم را جا آورد، همین طور که جلو می رفتیم، صدای بع بع بزغاله ها و مامای گاو و عر عر الاغ در هم می پیچید و آهنگ زیبایی از طبیعت اطرافم را در گوشم می نواخت، آهنگی که من عاشقانه دوستش داشتم، اما الان اینقدر ذهنم بهم ریخته بود که گویی هیچ کدام از اینها را نمی شنیدم.
بعد از گذشت دقایقی بالاخره به خانه مان رسیدیم و مادرم جلوی سردر خانه روی تخته سنگی که همیشه جایگاه نشستن من بود، به انتظار رسیدن ما نشسته بود.
با دیدن ما از جا بلند شد و با خوشحالی محسوسی در حرکاتش به سمت ما آمد.
پدرم وارد خانه شد و مادر جلوی راهم ایستاد، با صدای ضعیفی سلام کردم، مادرم مرا در آغوشش گرفت گفت: سلام عزیز دلم! چقدر دیر کردی، من از سرظهر منتظرت بودم، خدا میدونه چند دار تا لب جاده اومدم و برگشتم.
دلم نیومد مادرم را ناراحت کنم، خنده ی بی روحی زدم و گفتم: دیگه می نی بوس مشتی مندلی نه بوق داره نه صندلی همینه...
مادرم بوسه ای محکم از گونه ام گرفت و بعد انگار با دیدن چشمانم یکه ای خورده باشد گفت: فریده....طوریت شده؟! چرا...چرا...
ادامه دارد
#طاهره_سادات_حسینی
دوستای نازنین
جهت جلوتر خوندن توهم عشق میتونید عضو یوتیوب بشید.واول فیلترشکنتون رو روشن کنید
اونجا پارتها خیلی جلوتره
🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
#طاهره_سادات_حسینی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#توهم_عشق #قسمت_هفتم پدرم با حالتی مضطربانه گفت: ببینم فریده حالت خوبه؟! چرا....چرا چشمات اینقدر قر
#توهم عشق
#قسمت_هشتم
با اجازه ای گفتم وهمانطور که وارد خانه میشدم گفتم: مامان توی اتوبوس خواب افتادم الانم سرم از درد داره میترکه، یه ذره استراحت کنم خوب میشم.
مادر آهانی کرد و به دنبال من راهی خانه شد.
خانه ی ما به سبک خانه ی همه ی روستایی ها ساخته شده بود، سه اتاق ردیفی که یکیشون حکم آشپزخونه را داشت، البته نه سینک و نه شیر ظرفشویی داخلش بود و فقط به خاطر آنکه اجاق گاز سه شعله، آنجا قرار داشت و پخت و پز غذا در آنجا بود بهش می گفتیم آشپزخانه وگرنه یک اتاقی بود که هم آشپزخانه و هم انباری و هم گاهی ایوان نهار خوری ما بود و اتاق دیگر نشیمن و آخری هم مهمانخانه بود.
بین آشپزخانه و نشیمن درگاهی بود که پرده ای جلویش آویزان کرده بودیم و به راحتی بین این دو اتاق رفت و آمد می کردیم ولی اتاق میهمانخانه جدا بود.
چمدانم را کشان کشان داخل آشپزخانه بردم
انتهای آشپزخانه میز آهنی بزرگی بود که روی آن رختخواب چیده بودند و زیرش هم فضای بازی بود که ما به عنوان انباری از آن استفاده می کردیم و من چمدان لباسم را زیر میز آهنی چپاندم.
چادرم را از سرم در آوردم و روی چمدان لباس انداختم، آهی کشیدم و نگاهی گذرا به اتاق کردم که مادرم داخل آشپزخانه شد و گفت
#طاهره_سادات_حسینی
جهت جلوتر خوندن توهم عشق میتونید عضو یوتیوب بشید.واول فیلترشکنتون رو روشن کنید
اونجا پارتها خیلی جلوتره
🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
#طاهره_سادات_حسینی