🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_بیست_سوم انس جلوی در چوبی و بزرگ خانه ای که عمران ادعا داشت از آن
#آن_پهلوان
#قسمت_بیست_چهارم🎬:
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم_چهارم
چون نگاه عمران این پسر زجر کشیده به هر چیزی که می افتاد گریه اش شدیدتر می شدمرحب بن حارث که خوب می فهمید داغ دل این کودک چیست اما می خواست خود را بی خبر بگیرد؛ با دست هایش شانه عمران را گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟! مگر تو همراه پدر و مادرت نرفتی؟! چه می گفتی تو؟! مادرت تو را نزد من فرستاده؟! مگر مادرت اینک کجاست؟ برایم بگو چه شده عمران بگو که دلم میخواهد آن کنم که مادرت امر کرده؟ گریه نکن بگو تا بروم و حق تو را بستانم
عمران همانطور که هق هق می کرد شروع به تعریف کردن نمود؛ از حمله راهزنان گفت؛ از پنهان شدن خودش گفت؛از صحنهٔ کشتن پدرش گفت که چگونه بی گناه بر ریگ داغ بیابان افتاد و از مادرش گفت که راهی بیابانی بی انتها شد؛ عمران گفت و گفت و گفت و مرحب قصه ای تکراری را دوباره شنید و بعد از دقایقی مرحب به میان حرف عمران دوید و گفت: آنطور که متوجه شدم تو بعد از حمله راهزنان مادرت را ندیدی؛ پس چرا جلوی آن مرد عرب بیابانی به من گفتی مادرت تو را فرستاده؟!
عمران خوابی را که دیده بود به یاد آورد در بین گریه های تلخش، لبخند کمرنگی روی لبانش نشست و گفت: من مطمئنم مادرم زنده است مادرم در خواب به من گفت به سمت «آن پهلوان» بیایم، تا انتقاممان را بستاند و در زندگی من، جز شما پهلوانی نیست مرحب که تیرش به سنگ خورده بود با خشم عمران را نگاه کرد و گفت: تو به خاطر یک خواب به اینجا آمدی و ادعا کردی که مادرت تو را فرستاده؟!
عمران که لحن مرحب متعجبش کرده بود؛ با آستین لباس اشک هایش را پاک کرد و گفت: آری! مگر شما گمان دیگری می کردید؟ مرحب شانه بار دیگر شانه عمران را در دست گرفت و همانطور که به او فحش میداد؛ عمران را کشان کشان از خانه خودش، خانه پدریش، خانه ای که در آن قد کشیده بود و اینک جز او صاحبی نداشت به بیرون پرت کرد.
عمران که فحشهای مرحب بن حارث را نسبت به خود و پدرش می شنید؛ انگار گوش ها و چشم هایش اعتماد نداشت و فکر می کرد اشتباه دیده و اشتباه شنیده؛ پس از جایش بلند شدو به پشت در خانه برگشت و با مشتهای گره کرده اش به در می زد و مدام عمو مرحب را صدا می کرد مرحب مانند گرگی زخمی در را باز کرد و همانطور که با لگدهای سنگینش به تن و بدن نحیف عمران، ضربه میزد؛ گفت: برو! از اینجا برو و دیگر به اینجا برنگرد؛ فراموش نکن که تمام مال و املاک پدرت را من خریده ام و به ازای آن، پول داده ام و قرار نیست مالی را که خریده ام؛ دوباره به توی کودک برگردانم!
عمران که انگار همه چیز را در خواب میدید به سمت دیوار روبه روی در خانه شان رفت و به آن تکیه داد و می خواست خودش امید دهد که مرحب اشتباه کرده و اینک او را به داخل خانه خواهد برد.
اما مرحب او را از خود راند و باعث شد آوراهٔ کوچه پس کوچه های خیبر شود.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیست_چهارم🎬: #داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_بیستم_چهارم چون نگاه عمران این پسر
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم_پنجم 🎬:
عمران با یادآوری چند ماه گذشته، آه کوتاهی کشید وزیر لب گفت به راستی این چند ماه به اندازه چندین سال من بزرگ شده ام ولی هنوز درک نکرده ام چرا مادرم در ان رؤیا، مرا به سمت مرحب بن حارث فرستاد؟! ولی امیدوارم به زودی این موضوع را درک کنم و در همین لحظه سر و صدایی داخل کوچه، پایین دیواری که عمران بر فراز سقفش، خوابیده بود به گوشش رسید.
عمران نیم خیز شد با دقت به پایین نگاه کرد؛ چندین سرباز به سمتی می رفتند؛ یکی از آنها با صدای بلند گفت: مسلمانان حمله کرده اند! مسلمانان به قلعه خیبر حمله کرده اند! باید مرحب را خبر کنیم و آن دیگری قهقهه ای زد و گفت: در و دیوار خیبر آنچنان مقاوم و محکم و استوار هست که هیچ جنبنده ای قادر نیست به این قلعه مستحکم حمله کند، آنچه که مسلمانان در سر دارند خوابی بیش نیست، برویم برویم مرحب را خبر کنیم.
عمران با شنیدن صحبت های سربازان سریع از جای برخاست؛ حالا که پای جنگی واقعی در میان بود و همچنین نام مرحب بن حارث به گوشش خورد؛ باید می رفت و از نزدیک می دید چون او ماه ها قبل یک جنگی نابرابر و جنگی مرموزانه و نامردانه را شاهد بود و اینک می خواست جنگ واقعی را از نزدیک ببیند و هنرنمایی مرحب بن حارث را شاهد باشد.
عمران طی این چند ماه، راه در روهای خیبر را که چندین قلعه مستحکم در خود جای داده بود، یاد گرفته بود و خود را به جایی رساند که از آنجا می توانست لشکر دشمن را ببیند
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_پنجم 🎬: عمران با یادآوری چند ماه گذشته، آه کوتاهی کشید وزیر لب گفت به راستی
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم_ششم🎬:
@@
چندین روز بود که مسلمانان قلعه قموص که استوارترین دژ از دژهای یهودیان خیبر بود را محاصره کرده بودند؛ عمران با چشم خود می دید که هر روز فوجی از مسلمانان به سردمداری کسی جلو می آمدند؛ مرحب بن حارث در حالیکه کلاه خودی از سنگ بر سر می گذاشت، از قلعه بیرون می زد؛ رجزی می خواند و عده ای را تار و مار می کرد و به قلعه باز میگشت.
درست است که عمران از خیبرنشینان بود؛ اما مدام در دل دعا می کرد: کاش پهلوانی پیدا شود و مرحب را زمین زند تا کمی دل او قرار گیرد.
مرحب هر روز بیرون قلعه میرفت، می جنگید و سپس وارد قلعه می شد و از جنگ خود با مسلمانان داستان سرایی ها می کرد؛ عمران شاهد همه ی این موضوعات بود تا این که روزی دیگر از پشت کوه های مشرق زمین سر زد عمران حس خاصی داشت مدام زیر چتر آسمان دست به دعا بر می داشت که خدایا مرحب را با قدرت خود زمین بزن! عمران از مادرش تعریف های زیادی از خدای یکتا شنیده بود؛ خدایی که محبتش باعث شده بود؛ مادرش دینا دل در گرو مهر آخرین پیامبر خدا بدهد و پدرش سلیمان این را کاملا متوجه شده بود.
صبح زود بود، باز مرحب آماده جنگ و رجز خوانی، کلاه خود بر سر گذاشت و امر کرد تا درب قلعه را باز کنند؛ دری که آنچنان سنگین بود که برای گشایش آن، چهل مرد جنگی می بایست کمک دهند تا در را باز و بسته کنند.
عمران دلش به تکاپو افتاد. خود را به محلی رساند که همیشه از آنجا جنگ مرحب با مسلمانان را تماشا می کرد.
درب قلعه باز شد و مرحب از قلعه بیرون آمد و سپس دوباره در را بستند که از هجوم ناگهانی مسلمانان به داخل، جلوگیری کنند. مرحب که چون همیشه متکبرانه جمع پیش رو را می نگریست؛ بادی به غبغب انداخت و هل من مبارز طلبید.
عمران از بالای دیوار، سرکی کشید و صحنه پیش رو را نگاه کرد؛ او می دید که شور و شوقی عجیب در بین مسلمانان افتاده است؛ انگار کسی که امروز علم مبارزه را به دست گرفته بود شخصی خاص بود که جایگاهی ویژه در بین مسلمانان داشت؛ آن شخص به تنهایی از جمع مسلمانان جدا شد و جلو آمد، عمران از آن فاصله درست نمی توانست چهره آن شخص را تشخیص دهد؛ اما به نظرش آمد که او را می شناسد و یا شاید حس درونی اش به او چنین گوشزد می کرد.
آن مرد جلو آمد، شمشیر دو لبه اش را در هوا چرخاند و فرمود:
منم که مادرم مرا حیدر نامیده
شیر بیشهای هستم که خشم و قهرش سخت است.
با بازوانی قوی و با خشمی سخت
مانند شیری شرزه پیش می آیم و
گردن کفار را میزنم؛ با شمشیرم،
شما را تار و مار خواهم کرد!!!
با این شمشیر آنچنان به شما ضربه می زنم که مهره کمر شما از هم جدا شود!
مرحب با شنیدن رجز خوانی آن مرد که خود را حیدر نامیده بود؛ نیشخندی زد و شمشیرش را در هوا تکان داد و با سرعت به طرف آن مرد حرکت کرد و در حین حرکت می گفت: منم مرحب بن حارث، پهلوان پهلوانان خیبر، تو اگر حیدر کرار هم که باشی یا ای مقابله با من را نخواهی داشت و من تو را با قدرت خویش به زانو در خواهم آورد؛ هنوز حرف در دهان مرحب بود که شمشیری دو لبه بر سرش فرود آمد و فرق سر مرحب را به دو نیم تقسیم کرد.
خون مرحب در هوا فواره زد و جمعیت الله اکبر گویان، حیدر کرار را تشویق می کردند و حیدر بی توجه به صدای تشویق حضار، خود را به درب بزرگ و سنگین خیبر رساند و با یک حرکت، دری را که چهل مرد جنگی باز و بسته می کردند، از جا کند و آن را روی شکاف بین قلعه و لشکر گذاشت تا آن در عظیم، نقش پلی را داشته باشد برای ورود سربازان اسلام به قلعهٔ خیبر...
همزمان با بلند کردن درب خیبر انگار ندایی از ملکوت بلند شد و در آسمان پیچید و همگان همراه آن ندا تکرار کردند«لافتی الا علی و لا سیف الاذوالفقار»
عمران هم ناخوداگاه این عبارت را تکرار می کرد و زیر لب می گفت: گویی دست خدا از آستین این مرد بیرون آمده، چون کندن در خیبر نیروی مافوق قدرت بشری می خواهد.
در این هنگام ناگهان رؤیای چندین ماه قبل عمران در ذهنش جان گرفت، انگار مادرش به او اشاره می کرد که به دنبال«آن پهلوان» برود و عمران اینک با تمام جان، یقین داشت که منظور مادرش از آن پهلوان، مرحب نبوده و مردی ست که فرق مرحب را به دو نیم تقسیم کرد.
پس عمران با عجله از کمینگاهش پایین آمد، خیبر نشینان را می دید که از ترس جان و از ابهت حیدر کرار به دنبال جایی برای پنهان شدن می گشتند و خیبر بدون سرباز و نگهبان و مرد جنگی مانده بود، انگار که تمام خیبریان در مرحب خلاصه میشدند و تمام مسلمانان در حیدر و اینک که حیدر کرار، مرحب را از نفس انداخته بود پس کل خیبر و تمام دژهایش تسلیم مسلمانان شدند.
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_پنجم 🎬: عمران با یادآوری چند ماه گذشته، آه کوتاهی کشید وزیر لب گفت به راستی
عمران بر خلاف دیگر یهودیان که در صدد پنهان شدن بودند، خود را به درب قلعه رساند، او می خواست دست به دامان کسی بزند که ندایی ملکوتی او را جوانمرد خواند، او در پی آن پهلوان راستین بود تا شاید این پهلوان، عمران را به آرزوی دیگرش که رسیدن به مادرش بود؛ برساند چرا که آرزوی اولش، که شکست مرحب بود را حیدر کرار برایش رقم زد
ادامه دارد
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_ششم🎬: @@ چندین روز بود که مسلمانان قلعه قموص که استوارترین دژ از دژهای یهود
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم_هفتم🎬:
۸
دینا که زنی محجوب بود و اینک به دین مبین اسلام در آمده بود و نام طاهره را بر خود نهاده بود؛ نگاهش را از ابوجنید دزدید و به گلهای فرش زیر پایش خیره شد، انگار می خواست چیزی بگوید اما حیای زنانه اش موجب بروز ندادن کلامش میشد.
ابوجنید که همسر مومنه خودش را بهتر از هر کسی می شناخت؛ گفت: بگو طاهره جان! چه می خواهی بگویی؟!
طاهره سرش را پایین انداخت و گفت: می دانم که تمام تلاشت را برای پیدا کردن پسرم عمران به کار بستی و آن پسر پیدا نشد که نشد اما ماه ها پیش، شمعون یک چشم را دستگیر کرده و اینجا آورده اید و او اعتراف کرد که تمام بلاهایی که بر سر من و فرزندم و همسرم آمد؛ همه از جانب مرحب بن حارث بود؛ پس چرا کاری نکردید؟!
من انسان کینه توزی نیستم، اما خونخواه همسر مرحومم و پسر بیگناهم هستم.
ابو جنید سری تکان داد و گفت: من اگر کاری نکردم؛ برای این بود که موقعیت هیچ کاری فراهم نبود. طرف ما، کم کسی نیست، مرحب بن حارث است که شنیدن نامش لرزه بر اندام هر مرد جنگی می اندازد.
اما الان بحث فرق می کند همانطور که می دانی مسلمانان به خیبر لشکر کشیده اند، چند روز پیش که من هم برای سربازی به آنجا رفتم، علمداران ما جلو میرفتند و مقهور برمی گشتند، مرحب بن حارث، عمر و ابوبکر را که از یاران به نام پیامبر بودند و ادعای جنگاوری می کردند؛ شکست داد اما پیامبر وعده ای شیرین داد و فرمود: امروز پرچم را به دست کسی میدهم که پیروز خواهد شد و سخن پیامبر حق ترین سخن هاست. تقریبا حدس همگان برای آن شخص پیروز، کسی جز ابوتراب نبود ولی ابوتراب دچار چشم درد بود و نمی توانست علمداری کند.
گویا حضرت رسول چشم درد ابوتراب را با آب دهانش شفا داده و امروز علی بن ابیطالب است که به مصاف مرحب بن حارث می رود.
طاهره با شنیدن این موضوع، دلش به شور و شوق افتاد، زیرا حجت او در مسلمانی زهرا و علی بود، پس با صدایی لرزان گفت: می..می شود من به منزل ابوتراب بروم؟!
می خواهم زمانی که از جنگ برگشتند؛ داد دلم را به محضرش ببرم و ایشان زخم سربسته ی این سینه را مرهم گذارد و مرحب را تنبیه نماید.
ابو جنید که همسرش را بسیار دوست می داشت و خوشحالی او خوشحالش می کرد؛ گفت: آری! چرا نشود؟!
هم اینک با یکدیگر به درب خانه ی ابوتراب می رویم و بدان هیچ کس از در این خانه ناامید بیرون نمی آید.
برخیز زن! برخیز همسر زیبایم! برخیز تا برویم؛ حتما تا الان از خیبر برگشته اند.
برخیز که من هم مشتاق شنیدن اخبار جنگ هستم.
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
رمان امینه
رمانی فوق العاده جذاب و عاشقانه و پلیسی که پرده از جنایات آل سعود و مظلومیت شیعیان عربستان برداشته
به مناسبت اعیاد شعبانیه با چهل درصد تخفیف به فروش می رسد
برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@Asrezohoor110
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_هفتم🎬: ۸ دینا که زنی محجوب بود و اینک به دین مبین اسلام در آمده بود و نام
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_پایانی🎬 :
ابوجنید و همسرش وارد کوچه ی بنی هاشم شدند، شور و شوقی در جریان بود و همهمه ی مردم نشان از خبرهای خوش میداد. انگار حیدر کرار از جنگ برگشته بود و باز گلی دیگر برای اسلام کاشته بود.
ابوجنید درب خانهٔ ابوتراب را که باز بود به همسرش نشان داد و گفت: در را باز گذاشته اند حتما جمعیتی داخل خانه است.
طاهره از زیر روبنده در خانه ای را نگاه می کرد که جولانگاه ملائک آسمان بود و ناگهان نگاهش از در خانه به دیوار کنارش کشیده شد. طاهره پسرکی را دید که این پا و آن پا می کرد؛ گویا دوست داشت وارد خانه شود اما هنوز تردید داشت؛ قلب طاهره به شدت به تبش افتاد. همانطور که قطرات اشک صورتش را می شست با صدایی که از هیجان می لرزید؛ پسر را به ابوجنید نشان داد و گفت: او...آن پسر ژنده پوش، عمران است! به خدای محمد قسم! شک ندارم که او پسر من، عمران بن سلیمان است و با زدن این حرف به طرف عمران که حالا تصمیم خودش را گرفته بود و می خواست داخل خانه شود؛ شروع به دویدن کرد.
عمران دستش به در خانهٔ حیدر کرار رسید که ناگهان بویی خوش و آشنا به مشامش خورد و خود را در آغوش گرم مادر دید.
اشک عمران و مادرش در هم آمیخته بود و عمران با شوقی در کلامش گفت: تو راست گفتی« آن پهلوان» مرا به مادرم رسانید.
«پایان»
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
سلام. وعرض ادب خدمت عزیزان
دوستای گلم توهم عشق رو امشب. مشغول ویرایش و شماره گزاری پارتها هستم،
انشالله از فرداشب باتوهم عشق درخدمت عزیزان هستم
🌺🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#توهم_عشق
#قسمت1
همانطور که علف های هرز بین سبزی ها را از جا درمیاوردم به حرفهای مادرم هم فکر می کردم که به پدرم می گفت: باید یه فکری برای فریده بکنیم و پدرم پرسید: چه فکری؟!
مادرم گفت: منظورم اینه تا مدرسه های شهر پر نشدن بریم اسمش را توی مدرسه شبانه روزی بنویسیم، اینجا که روستاست و تا پنجم بیشتر نداره، این دختر ذهن و هوش درسخوندن را داره باید ادامه بده تا در آینده برای خودش کسی بشه و مثل ما مجبور نباشه که عمر خودش را بین باغ و درخت و گاو و گوسفند صرف کنه..
پدرم که انگار بهش برخورده باشه گفت: مگه ما چمونه؟! درسته نظر منم اینه که فریده بره شهر درسش را ادامه بده، اما این به اون معنی نیستم که کار ما خوب نیست!! در آمد زحمت کشی و حلال و طیب و طاهر، یه آدم از زندگیش چی می خواد مگه؟!
مادرم نفسش را آرام بیرون داد وگفت: اونکه صد البته، اما فریده هم مثل خواهراش حمیده و راضیه و داداشاش رضا و محمدعلی باید درسش را بخونه، درسته اینجا بالاتر از پنجم نداره، اما خدا خیری به دولت بده که توی شهر مدرسه ها شبانه روزی دایر کردن که بچه روستایی ها هم بتونن ادامه تحصیل بدن...
پدرم سری تکان داد و گفت: فردا میرم شهر پی ثبت نام فریده..
آخرین علف هرز را از جا درآوردم و همانطور که کمرم را صاف می کردم زیر لب گفتم: من دوست دارم برم شهر درس بخونم، دلم می خواد دکتر و مهندس بشم، اما اگر برم شهر چطوری دیگه مسلم را ببینم؟!
من که اینقدر مسلم را دوست دارم، آیا می تونم دوریش را تحمل کنم؟!
دسته ی علف های هرز را به کنار زمین انداختم و یاد خاطرات گذشته افتادم درست زمانی که مسلم نوه ی خاله ام با علیرضا پسر همسایه مان سر من دعواشون شده بود.
ادامه دارد
جهت جلوتر خوندن داستان
میتونید عضو یوتیوب بشید
🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
#طاهره_سادات_حسینی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#توهم_عشق #قسمت1 همانطور که علف های هرز بین سبزی ها را از جا درمیاوردم به حرفهای مادرم هم فکر می ک
#توهم_عشق
#قسمت2
من داشتم از مدرسه میومدم، مسلم و علیرضا که هر دوشون همسن و سال بودن و از من شش سال بزرگتر بودن، همیشه سر راه مدرسه ام مینشستند و وقتی زنگ خونه می خورد، به نحوی خودشون را به من میرسانند و هر کدام در عالم نوجوانی خودشون به نحوی به من ابراز علاقه می کردند.
درسته از دید بقیه من هنوز بچه بودم، اما انگار احساسات و عواطفم زودتر از خودم رشد کرده بود و کاملا میفهمیدم منظور مسلم و علیرضا از این حرکات چی هست.
خودمم مونده بودم بین این دوتا، کدوم یکی میتونه در آینده من را خوشبخت کنه، از نظر بقیه، الان برای فکر کردن به ازدواج برای دختربچه ای به سن من زود بود، اما ما دخترا توی مدرسه مدام همین حرفا را میزدیم و هر کدوممون در عالم خودمون برای خودمون خونه و زندگی داشتیم فقط من مونده بودم کدوم را انتخاب کنم که اون روز شاهد دعوای علیرضا و مسلم بودم.
این دوتا با هم زور آزمایی می کردند و انگار طبق یه قانون نانوشته هر کدام که دعوا را می باخت، می بایست خودش را از زندگی من کنار بکشه.
درسته برام مهم نبود کدومشون برنده بشه، اما ته ته دلم می خواستم مسلم برنده میدان بشه و گویی مرغ آمین به راه بود و مسلم این دعوای عشقی را برد و از اون روز به بعد، علیرضا خودش را کنار کشید و مسلم شد مرد رؤیاهای من...
و حالا امروز که قرار بود اسم من را توی مدرسه ای در شهر بنویسند، من نگران این بودم که چطوری میتونم بدون اینکه مسلم را ببینم و حضور هر روزه اش را در کنارم حس کنم، به زندگی ادامه بدم.
#طاهره_سادات_حسینی
جهت جلوتر خوندن داستان
میتونید عضو یوتیوب بشید
🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
#طاهره_سادات_حسینی
#توهم_عشق
#قسمت3
من و مسلم در ظاهر ارتباط خاصی نداشتیم
اما همون نگاه های زیر چشمی مسلم به من، کافی بود تا شعله ی عشقی شیرین را درون وجودم برپا کنه.
هیچ وقت حرفهای گرم و آنچنانی نزدیم، حرف زدنمان فقط سلام و علیکی ساده بود اما از نظر من دنیایی حرف در همین سلام و علیک کوتاه نهفته بود، حرفهایی که فقط من و مسلم از اون سر در می آوردیم.
پدرم به شهر رفت و وقتی با یک پلاستیک شکلات و لبی خندان برگشت، همه فهمیدند که من را ثبت نام کرده.
من دختر ته تغاری بابام که بهش مش حیدر می گفتند بودم و مادرم جمیله خانم همه ی دخترا و پسراش را عروس کرده بود و تنها من و محمد علی توی خونه بودیم که حالا با دلی سرشار از امید من را راهی شهر می کرد تا به قول خودش برای خودم کسی بشم و سری توی سرا درآورم، البته محمد علی که سه سال از من بزرگتر بود هم مشغول تحصیل توی شهر بود.
راضیه با اینکه ازدواج کرده بود، اما خانه اش توی روستا بود
حمیده معلم شده بود و الان مرکز استان درس میداد و رضا هم همونجا مشغول کار و زندگی بود.
یک هفته قبل از رفتنم به شهر، با ترس و لرز نامه ای برای مسلم نوشتم
نامه ای ساده و عاری از کلمه های کلیشه ای: سلام آقا مسلم!
من قراره برای درس خوندن به شهر برم، هر هفته نمی تونم به روستا بیام اما پدرم گفته هر دو هفته یکبار میتونی به روستا بیای، آخه کرایه ی می نی بوس زیاده و نمی تونم هر هفته بیام.
من را ببخشید که دیگه هر روز نمی تونم ببینمتان.
نامه را نوشتم، تاش کردم و زیر لباسم پنهانش کردم.
صبح زود از خواب بیدار شدم و به بهانه ی اینکه به باغ سری بزنم، خودم را بیرون از خونه کشاندم.
مسلم مثل همیشه، در پناه درخت زرد آلویی که کمی دورتر از خانه ی ما، درست روی زمین آقا عباس بود منتظر دیدن من بود.
#طاهره_سادات_حسینی
جهت جلوتر خوندن داستان
میتونید عضو یوتیوب بشید
🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
#طاهره_سادات_حسینی