eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
686 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_دوم🎬: با امر زن عمو سفره صبحانه را پهن کردم، چای و پنیر و نان
🎬: با صدای بع بع گوسفندها از خواب پریدم، سرم را بالا گرفتم و متوجه سمیه شدم که داشت جلوی گوسفندها یونجه می ریخت و صدای نق نق سمیه بلند بود و جلوی در هم سایه زن عمو را دیدم، با دیدن زن عمو خودم را بیشتر در علف خشک ها فرو کردم که نق نق سمیه بلند شد: اه، من حال ندارم، اصلا خودت بیا به گوسفندا علف بده... زن عمو همانطور که صدای خرناسش درآمده بود گفت: نمی دانم این دختره بی عقل تنبل کجا گذاشته رفته؟! من که کاریش نکردم، این بی آبرویی را کجا ببریم که روز اول عروسی، عروس یک هو غیب شده باشه؟! سمیه اوفی کرد و گفت: حلیمه دست و پا چلفتی تر از اینه که بخواد فرار کنه، شاید زده به کوه که هیزم جمع کنه... زن عمو آهی کشید و گفت: دیدی که اسحاق را فرستادم همه جا دنبالش اما انگار آب شده رفته به زمین، باید خودم برم خونه عموت، شاید رفته اونجا، شاید سختش شده شاید و بعد زیر لب فحشی داد و می خواست از آغل بیرون برود که صدای سمیه در حالیکه خیره در چشمان ترسان من شده بود بلند شد: ن...ن.ننه نمی خواد بری، این موش ترسو همین جاست... زن عمو آمد داخل آغل و رد اشاره سمیه را گرفت و به من رسید. مثل فنر از جا بلند شدم و همانطور که آب دهنم را به سختی قورت میدادم گفتم:س...س...سلام... زن عمو با چشم هایی که از شدت خشم سرخ شده بود به سمتم آمد و دوباره فحشی نثارم کرد و گفت: سلام و درد، سلام و زهر مار، چند ساعته اینجا چکار می کنی؟! انگار راه گلویم بسته شده بود،دهانم خشک خشک بود به زور ته مانده آب دهنم را قورت دادم و گفتم: او...اومدم توی آغل علف بدم به گوسفندا همینجا خوابم برد... انگار با زدن این حرف آتش خشم زن عمو را شعله ور کردم، مثل گرگی زخمی به سمتم هجوم آورد و همانطور که چنگالهایش را نشانم میداد گفت: الان با همین دستام خفه ات می کنم دختره تنبل،اونموقع راحت راحت بخواب... حرکاتم دست خودم نبود، می خواستم به طریقی از دست زن عمو نجات پیدا کنم، در یک حرکت از زیر دست زن عمو گریختم، تنه ای به سمیه زدم از آغل بیرون زدم. نمی دانستم کجا بروم، بدو نزدیک خانه عمو شدم، صدای کُرکُر قلیان عمو بلند بود، یک ثانیه تصمیم گرفتم خودم را در پناه عمو پنهان کنم. وارد اتاق شدم، عمو سرش را بالا گرفت و با تشر گفت:‌کجا بودی دختر گریز پا؟! پشت عمو نشستم و همانطور که سعی می کردم مثل جوجه ای در پناه مادرش خودم پشت عمو پنهان کنم گفتم: من....من جایی نرفته بودم، تو آغل خواب افتادم... عمو سری تکان داد و گفت: خدا برات بسازه، اسحاق که به کجا سر نکشید، نمی تونستی بگی که میری اونجا کپه مرگت را میزاری؟! هنوز حرف در دهان عمو بود که زن عمو با ترکه ای که از درخت بید جلوی خانه چیده بود در چارچوب در ظاهر شد. خودم را بیشتر در خود جمع کردم و گفتم: ع...عمو تو رو خدا بگو زن عمو کارم نشه...هنوز عمو حرفی نزده بود که باران کتک با شلاق بید و حتی لگدهای پی در پی بر بدنم فرود آمد. صدای ناله ام بلند شده بود، سوزش و درد کتک یک طرف و فریادهای گوشخراش زن عمو که مدام فحشم میداد و به من میگفت خفه شوم هم یک طرف روح و جسمم را شکست... نمی دانم چقدر از کتک خوردنم گذشته بود که صدای اسحاق از جلوی در بلند شد: بسه ننه....دیگه ادب شد، قول میده این آخرین بارش باشه... اما زن عمو باز هم دست بردار نبود، انگار طاقت عمو هم طاق شده بود، دستش را بالا برد و ترکه بید را از دست زن عمو گرفت و همانطور که ان را می‌شکست گفت: بسه دیگه....بی جا کردی در حضور من این دختر را زدی، خودم می خواستم ادبش کنم، الانم زیادی کتک خورد و بعد همانطور که تیکه های ترکه را بیرون می انداخت، به زن عمو اشاره کرد که کنارش بنشیند و بعد رو به من گفت: برو تو انباری، تا بهت نگفتم حق نداری بیرون بیای... همانطور که دماغم را بالا می‌کشیدم گفتم:چ...چشم و از جلوی عمو و زن عمو گذشتم. توی درگاه در با سمیه و اسماعیل و اسحاق برخورد کردم، درسته آینه ای در دسترسم نبود اما از نگاه های سرشار از ترحم این سه تا و سوزشی که در کل صورت و بدنم پیچیده بود کاملا می‌فهمیدم احتمالا رد ترکه روی صورت سفیدم باقی مانده است. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_,حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_سوم🎬: با صدای بع بع گوسفندها از خواب پریدم، سرم را بالا گرفتم و
🎬: وارد انباری شدم، اتاقی کاه گلی و سیاه و دود زده با طاقچه هایی عریض و ترسناک، داخل طاقچه ها انواع وسیله های کهنه و‌ زوار در رفته چیده شده بود و روی زمین هم هر گوشه اش چیزی تلنبار شده بود. با پایم آشغالهای کف خاکی اتاق را به کناری زدم و روی زمین نشستم. نشستن همان و پیچیدن دردی در کمر و ران و دست هایم همان....اصلا کل بدنم درد گرفته بود. به دیوار کاهگلی که سردی خودش را در جان داغ من میپاشاند تکیه دادم و خیره به نقطه ای نامعلوم در تاریکی شدم. از صبح آنقدر گریه و ناله کرده بود و اینک اصلا نای همان گریه کردن هم نداشتم. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم، احساس کردم که در اثر گریه آب دماغم راه افتاده ، آبی گرم و تا آمدم پاکش کنم از لزجی آن بدم امد و خواستم دستم را با گوشه روسری ام پاک کنم که متوجه شدم دستم پر از خون است. نه حال آن را داشتم که از جا بلند شوم و نه دلم می خواست با هیچ کدام از خانواده عمو رو در رو شوم. پس سرم را دوباره به دیوار تکیه دادم و با گوشه روسری نوک بینی ام را فشار دادم تا خون بند بیاید. آهی کشیدم و گفتم: این هم از روز اول عروسی ام و رو به سقف کردم و آهسته گفتم: خدایا میبینی؟! اصلا چرا مرا آفریدی؟ حالا که آفریدی چرا دختر آفریدی؟! و یاد حرف مادرم افتادم که میگفت: دخترها باید صبور باشند و در اتفاقات روزگار صبر پیشه کنند، انهم چه صبری!! صبری تلخ چون زهر... در اتاق انباری نیمه باز بود، نمی دانم چه مدت از نشستنم داخل انباری می گذشت که صدای همهمه ای از بیرون بلند شد، چون نزدیک ظهر بود، حدس میزدم وقت خوردن نهار است و این سر و صدا برای همین است، سرم را روی دستهایم گذاشتم و تمرکز کردم که بفهمم بیرون در چه میگذرد... چند دقیقه بعد زن عمو شترق در انباری را باز کرد و همانطور که مثل همیشه داد و هوار می کرد گفت: بیا بیرون دخترهٔ چش سفید.. با ترس از جا بلند شدم، یعنی چه شده؟! باز چه خطایی کردم که خبر ندارم؟! همانطور که کل بدنم از ترس رعشه گرفته بود بیرون رفتم و گفتم: س...سلام زن عمو همانطور که با حالت تاسف سرش را تکان میداد گفت: خاک بر سرت، نگاه کن چه به روز روسری نو آوردی، کلی پول بابتش دادم، کاشکی از همین چارقدهای کهنه خودم سرت می کردم و دوباره به سمتم حمله کرد که اینبار اسحاق خودش را انداخت وسط و گفت: خون دماغ شده، روسری را میشوره تمیز میشه... زن عمو خرناسی کشید و همانطور رو به اسحاق چشم غره می رفت گفت: بزار بهش بفهمونم چه کاری غلطه و چه کاری درسته وگرنه یک عمر باید ندانم کاری هاش را تحمل کنی اسحاق بی توجه به حرف مادرش با لحنی آرام به گوشه سکوی سیمانی اشاره کرد و گفت: حلیمه باید بری سر رودخونه این قالی را بشوری، من و بابا برات میاریمش اما خودت باید بشوری... درسته نزدیک ظهر بود اما توی این هوای سرد، آب رودخانه تن و بدن آدم را به درد می آورد، حرفی نزدم ،صدای زن عمو بلند شد و گفت: میبری پایین رودخونه، همونجا که کسی نمیره نمی خوام کسی ببینتش... اسحاق چشمی گفت و به من اشاره کرد تا پشت سرش بروم، مثل مجسمه ای سنگی دنبالش راه افتادم قالی همانی بود که توی اتاق نشیمن پهن کرده بودند، من نمی دانم کی وقت کردند جمش کنند و اصلا چه لزومی داشت که این موقع سال قالی بشورن... قسمت بالای قالی را عمو و پایینش را اسحاق گرفت و به طرف رودخانه حرکت کردیم. چشمهایم سیاهی می رفت تازه یادم افتاد از شام دیشب چیزی نخوردم،درسته شستن قالی به تنهایی سخت بود اما همین که ساعتی از این خانه و اهلش دور میشدم نعمتی بود. نیمه های راه بود، اسحاق چشمکی بهم زد و همانطور که چیزی را از زیر پیراهنش بیرون می آورد، خیلی آهسته به طوریکه عمو نشنود گفت: بیا یه تیکه نان،روغن بهش مالیدم برات آوردم بخوری، فک کنم صبحانه هم نخوردی... همانطور که نان را می گرفتم و به نیش می کشیدم، تشکری کردم و کمی دلگرم شدم، چرا که بالاخره همین لقمه نان، نشان میداد اسحاق مرا دوست دارد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ رفتارهای یک کاندیدا ، سوژه تحقیق دانشگاه MIT نمیتوانم ها بالاخره کار دست خودش و طرفداراش خواهد داد ...
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_چهارم🎬: وارد انباری شدم، اتاقی کاه گلی و سیاه و دود زده با طاقچ
🎬: مادرم نگاهی به چشم های به اشک نشسته من کرد و ادامه داد: خوب اینم خاطره اولین روز عروسی من، برخورد زن عمو و اسحاق و خانواده در روز اول و اتفاقاتی که افتاد، برای من مثل یک تجربه و هم یک هشدار بود، انگار برنامه زندگی من باید اینجوری چیده میشد. دیگه از روز دوم، من شدم مثل یک آدم کوکی، از خواب که بیدار میشدم، همون کارای تکراری را می کردم، گاهی با گوش خودم می‌شنیدم که سمیه به مادرش میگفت چقدر خوبه اسحاق زن گرفت، دیگه کارای ما خیلی کم شده... زن عمو چشم دیدن اینکه من یک لحظه بیکار باشم را نداشت، از هر کاری فارغ میشدم، یه کار دیگه جلوم میذاشت، اصلا کار برام میتراشید، اماده کردن نهار و شام و صبحانه بر عهده من بود، البته چیز آنچنان رنگ و لعاب داری نبود، یا می بایست شیر و ماشت و کشک بخوریم یا به قول خودشون آبگوشت درست می کردم البته اسمش آبگوشت بود و درستی آب و رب گوجه بود، اینجوری که یه پیاز خورد می کردیم و توی روغن تفت میدادیم بعدم رب گوجه میریختیم توش و بعدم یه پارچ آب خالی می کردیم داخلش و میذاشتیم بجوشه، دوتا جوش که میزد برش میداشتیم و داخل کاسه میکشیدیم و می خوردیم، بعضی وقتا که می خواستیم اعیونی تر بشه آخر جوشش یه تخم مرغ هم اضافه می کردیم بهش، به این میگفتن آبگوشت، دیگه نه خبری از پلو و چلو بود نه گوشت و مرغ و ... تازه خیلی وقتا همین آبگرمو هم نصیب من نمیشد و مجبور بودم نان خشک بخورم. مادرم آهی کشید و ادامه داد: یک سال از ازدواجم می گذشت که میثم به دنیا امد، آنهم با چه درد و زحمتی، بچه رو به راه نبود و همه میگفتن باید بریم شهر، اما زن عمو اجازه نداد و گفت: ما همه بچه هامون را توی همین روستا و توی خونه خودمون به دنیا آوردیم، حلیمه هم باید همینجا زایمان کنه و با سختی زیاد میثم توی همون اتاق به دنیا آمد. ما همچنان توی همون اتاق مشترک با خانواده عموم بودیم، جامون تنگ بود و میثم هم بچه ای بود که مدام گریه می کرد، فکر می کنم یا نفخ داشت و یا هوای دمدار اتاق بهش نمی ساخت. میثم چند روزه بود، زن عمو که به خاطر گریه های مداوم میثم خوابش مختل شده بود، پاش را کرد توی یه کفش و گفت، اسحاق و حلیمه اتاقشون را جدا کنن، این خبر برای من خیلی خوب بود، حداقلش این بود که شب به دور از هیاهوی بقیه می خوابیدم، هر چند که با وجود میثم خوابی نداشتم. پیشنهادش خوب بود اما خونه عمو اتاق اضافی نداشت که به ما بدن، صبح زود که زن عمو داد و قال کرد، اسحاق گفت: ما کجا بریم؟! زن عمو هم با کمال پررویی اتاق نیمه مخروبه ای را که کنار آغل گوسفندا بود و داخلش کاه و علف خشک انبار می کردن نشان داد و گفت این اتاق را خالی کنین و کفش را جارو کنین و برین داخلش... تنم از این پیشنهادش به لرزه افتاد، آخه من که زن تازه زا بودم به درک، میثم که طفلی چند روزه بود چه گناهی کرده بود که می بایست به این فلاکت بیافته و توی اتاقی که پر از سوراخ و سنبه و حشره و موجودات ریز و درشت موذی بود باید میرفتیم. جلوی زن عمو جرات نکردم چیزی بگم، توی یه فرصت مناسب اسحاق را کشیدم گوشه و گفتم: ببین اسحاق من نمی تونم بچه ام را ببرم توی اون خرابه، اگر ما جاتون را تنگ کردیم اشکال نداره، میرم خونه بابام، یه چند وقت اونجا می مونیم تا تو بتوتی یه اتاق خوب کنار خونه بابات برامون بسازی. تا این حرف از زبون من بیرون آمد، انگار بدترین فحش را به اسحاق داده باشن، چنان محکم زد زیر گوشم که برق از سرم پرید و همانطور که با غرولند بیرون میرفت گفت: دیگه بار آخرت باشه بگی میرم خونه بابام....تو زن من....عروس این خانواده ای و باید همینجا بمونی... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
با سلام ان شاالله که همه عزیزان و مخاطبین کانال در انتخابات شرکت کنند به اطلاعتون میرسونم اگر آقای جلیلی رأی بیاره، هم پارت اضافه و هم یه رمان جدید داخل کانال بارگزاری میشه. اما اگر آقای پزشکیان رای بیاره، تا چند هفته خبری از رمان نیست حالا خود دانید☺️☺️ یه ذره تلاش... یه کوچولو همت کنید جای دوری نمیره ان شاالله برکاتش نصیب خودتون خواهد شد @bartaren 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_پنجم🎬: مادرم نگاهی به چشم های به اشک نشسته من کرد و ادامه داد:
🎬: مادرم آهی کشید و ادامه داد: درسته که دست پدرت سنگین بود و دردی از گوشم تا توی سرم پیچید اما درد روحی این کار بیشتر بود. بغض سنگینی گلوم را گرفته بود اما به چشمام اجازه ندادم که دوباره اشکشون جاری بشه تصمیم گرفته بودم جلوی کسی ضعف نشون ندم، حالا که اسحاق هم نمی خواست کاری کنه باید خودم دست به کار میشدم، برای همین خودم را به عمو که پشت خانه مشغول خرد کردن هیزم بود رساندم و با لحنی ملایم و سیاستی زنانه بهش گفتم: عمو، زن عمو میگه اتاق ما باید جدا بشه و میخواد اتاق پر از سوراخ سنبه بغل... عمو قدش را راست گرفت و گفت: میدونم، من گفتم که اون اتاق خوبی نیست، اما میثم خیلی گریه میکنه، خواب را از همه ما گرفته، باید شما یه اتاق برا خودتون بسازین و بعد انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: چطوره اتاق بغل آغل را خالی کنید هر چی وسیله تو انباری هست بریزین اونجا و شما تا ساخته شدن اتاقتون میتونین اونجا باشین... خیلی ذوق زده شدم، اتاق انباری که بغل نشیمن بود خیلی بهتر از اون اتاق کنار اغل بود برای همین ناخوداگاه خم شدم دست عمو را بوسیدم و گفتم: خیلی ممنون عمو، اینطوری بهتره و می خواستم بیام سمت خانه و این حرف را به بقیه بگم که عمو صدام زد و گفت: فعلا هیچی نگو، بزار خودم بیام بگم، میترسم تو بگی، زن عموت لج کنه و.... خنده ریزی کردم و چشمی گفتم و خودم را داخل اتاق رساندم و میثم را که تازه از خواب بیدار شده بود در آغوش گرفتم. بالاخره منم مستقل شدم و اتاق انباری عمو شد خانه ما،اما قرار شد پدرت. توی فرصت مناسب چند اتاق جدید توی زمینی که پشت خانه عمو بود بسازه تا ما هم مستقل باشیم و هم در عین حال کنار خانواده عموت باشم و طبق روال این یک سال ریز و درشت کارهای خانه بر عهده من بود. اما همینکه ما جابه جا شدیم انگار پدرت یادش رفت که چه قولی داده و باید خونه بسازه، میثم شش هفت ماهی بیشتر نداشت که پدرت به بهانه کار به شهر رفت و من تنهاتر از قبل در خانه عمو ماندم. بارفتن اسحاق تازه فهمیدم چه نعمتی را از دست دادم چون زن عمو از نبود اسحاق که انگار پشت سر، طرف منو داشت استفاده کرد و علاوه بر کارهای خانه، جمع کردن هیزم، چیدن سبزی های کوهی و شستن لباس های تمام اعضای خانواده و خیلی از کارهایی که الان یادم رفته را به عهده من گذاشت. صبح ها قبل از خروسخوان بیدار میشدم مثل یک ادم آهنی شروع به کار می کردم، خمیر می کردم، تنور را آتش می کردم نان می پختم و چای درست می کردم، جاخواب ها را جمع می کردم و سفره پهن می کردم و... وقتی هم فارغ از این کارا میشدم، میثم را میبستم به پشتم و میرفتم کوه و سبزی کوهی جمع می کردم. از رفتن پدرت دو ماهی می گذشت و خبری ازش نبود و من تازه فهمیده بودم که باز حامله ام اونم با وجود بچه کوچکی مثل میثم، نه روم میشد به کسی بگم و نه کسی را داشتم که بهش بگم، میثم مدام اسهال بود و ناآرامی می کرد و من نمی دونستم این حالت به خاطر شیری هست که میخوره و علتش بارداری منه.... مادرم آهی بلند کشید و ادامه داد... ادامه دارد.... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_ششم🎬: مادرم آهی کشید و ادامه داد: درسته که دست پدرت سنگین بود و
🎬: حالم خیلی بد بود، دلم از همه چیز بهم می خورد اشتهای هیچی نداشتم، گاهی اوقات دلم می خواست یه چیز ترش مزه مثل به تیکه پنیر یا یه ذره قره قروت بخورم تا جگرم حال بیاد، اما زن عمو همیشه کشک و پنیر و قره قروت ها را یه جا دور از چشم من پنهان می کرد یا خودشون می خوردن یا وقتی زیاد میشد میرفت به غلامعباس پیله ور روستا می فروخت و پولش هم برای خودش ذخیره می کرد. یه روز صبح زود از خواب بیدار شدم، میثم بی قراری می کرد، دست گذاشتم روی پیشانیش داغ بود، مثل همیشه کمی شیر بهش دادم و یه تیکه نان خشک هم توی مشتش فرو کردم تا بمکه و آروم بگیره و بعد بستمش به کمرم، زن عمو و بچه هاش هوس آش کرده بودند و به منم امر کردن تا برم از کوه سبزی آشی بچینم، حالم بد بود، دنیا دور سرم می چرخید و از همه بدتر حالت تهوعی بود که انگار صبح زود فوران می کرد، باید یه چیز ترش می خوردم، دلم یه چیز ترش می خواست. چند روزی زن عمو را زیر نظر گرفته بودم و متوجه شدم که قره قروت و کشک ها را داخل پارچه میپیچه و توی ظرفی پشت تنور پنهان می کنه. به بهانه اینکه ببینم دبه کنار تنور آب داره یا نه وارد اتاقکی که با چوب و برگ درختها روی تنور ساخته بودند و یه در چوبی هم داشت، شدم، نگاهی بیرون کردم، کسی نبود، همانطور که نگاهم به در اتاق چوبی بود دستم را بردم محفظه ای که پشت تنور بود و مستقیم رفت توی مفروشو(یک نوع بقچه) و بدون اینکه کنکاش کنم اولین تیکه قره قروتی را به دستم اومد برداشتم. قره قروت را که اندازه یه نارنگی بود توی مشتم فشردم، از بوی ترشی که در مشامم پیچید دهنم پر از آب شد. سریع سبدی که کنارم گذاشته بودم برداشتم و مثل یک دزد که میترسه در حین دزدی گیر بیافته از در اتاق زدم بیرون... بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم با سرعت به سمت کوه حرکت کردم، میثم طفلکی که عادت داشت پشت من می خوابید، گردنش شل شده بود و خوابیده بود. یه ذره از خونه که فاصله گرفتم مشتی که قره قروت داخلش بود را آوردم بالا و اول با تمام قوا بوش کردم و بعد مثل یک گرسنه قحطی زده شروع به خوردن کردم، قره قروت خوردن مزه اش به این بود که لیس بزنی، اما من اینقدر عطش خوردن داشتم که با دندان هایم تکه تکه قره قروت می کندم و تند تند فرو میدادم، اما نمی دانستم صبح زود با این وضع و شکم خالی، خوردن قره قروت کار دستم میده. پای تپه شنی رسیدم، چند تا بوته سبزی آشی به چشمم خورد که همه شون زرد کرده بودند، باید سبزی هایی که رنگ و روشون تازه بود می چیدم، یک هو دردی شدید توی شکمم پیچید، حالم دست خودم نبود، می خواستم برگردم خونه اما دست خالی نمیشد نفهمیدم چی چیدم، هر چی جلو چشمم می آمد از شدت بدحالی از ریشه می کندم و با خاک و خولش میریختم داخل سبد، یه تیکه از قره قروت مونده بود، دیگه میلی بهش نداشتم، گذاشتمش ته سبد زیر سبزی ها، می خواستم برم از تپه بالا تا سبزی بهتری بچینم که یک هو موجی به شکمم فشار آورد و در اثر این فشار هرچی که خورده بودم بالا آوردم. نشستم زمین و شروع کردم به عق زدن، از بس که عق زدم میثم هم بیدار شد، حالا صدای گریه میثم که تا انتهای گوشم می پیچید هم شده بود قوز بالا قوز... با کمری خو خودم را به تکه چوب رسوندم و از چوب به عنوان عصا استفاده کردم، تکیه دادم به چوب و کمرم را راست کردم که متوجه شدم پشت روسری و لباسم خیس شده، دست کشیدم ....اوه خدای من، میثم هم بدجور بالا آورده بود... دیگه توان سبزی چیدن نداشتم، سبد را به دست گرفتم و با حالی نزار درحالیکه میثم از شدت گریه غش رفته بود به سمت خانه امدم. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#صبر_تلخ #داستان_واقعی #قسمت_بیست_هفتم🎬: حالم خیلی بد بود، دلم از همه چیز بهم می خورد اشتهای هیچ
🎬: نفس زنان خودم را به خانه رساندم و هنوز از سکوی سیمانی بالا نرفته بودم که دوباره هجوم آبی تلخ و بدمزه به دهانم باعث شد همانجا پایین سکو بنشینم و شروع کنم به عق زدن و صدای فریاد میثم هم بلند شد. در همین هنگام زن عمو و سمیه و اسماعیل از اتاق بیرون آمدند، زن عمو به طرفم امد و همانطور که میثم را از پشتم باز می کرد و به دست سمیه میداد گفت: اوه اوه اوه، چه خبره اینجا، شما مادر و پسر چی خوردین که هر دوتاتون اینجور بالا میارین. نمی توانستم جوابش را بدم و فقط با دست اشاره کردم که میثم را ساکت کنند. زن عمو و سمیه مشغول میثم شدند و من هم خودم به طرف سکو کشاندم و بی حال سرم را به آن تکیه دادم، خیلی بی حال تر از آن بودم که توان باز نگه داشتن چشمانم را داشته باشم، چشمانم روی هم آمد، درست است چیزی نمیدیدم اما صداهای اطرافم را می شنیدم. نمی دانم چه به میثم دادند که میثم ساکت شد و شنیدم که زن عمو به سمیه گفت: بچه را ببر داخل اتاق، بزار ببینم این دختره چی چیده؟! شاید یه سبزی سمی چیده و خودش خورده و به بچه هم داده که این حال شدند و صدای قدم هایش را می‌شنیدم که به من نزدیک میشد. از زیر چشم اطرافم را نگاه کردم، زن عمو داشت سبزی های داخل سبد را وارسی می کرد و با برداشتن هر سبزی فحشی نثارم میکرد و می گفت: دختره فلان فلان شده، این آشغالا چی هستن چیدی؟! ناگهان در حین اینکه بلند بلند حرف میزد، ساکت شد و بعد از آهی کشدار گفت:هعی....این چیه؟! چشمام را کاملا باز کردم و تا نصف قره قروت را در دست زن عمو دیدم پشتم لرزید... زن عمو که انگار رکبی سخت خورده باشد با قره قروتی که در مشتش میفشرد نزدیکم شد و همانطور که لگدش را حواله ام می کرد گفت: ای مورماز دزددد، پس این قره قروت و کشک ها را تو میدزدی و بعد قهقه ای عصبی سرداد و‌گفت: خدایا شکرررت، چه خوب دزد را رسوا می کنی، پس مال دزدی خوردین که اینجور خودت و پسرت از گلوتون.... و دوباره لگدی دیگر حواله کرد و گفت: راستش را بگو تا حالا چقدر از اینا دزدیدی؟! بدنم از استرس به لرزه افتاده بود، همانطور که دستم را سپر سرم می کردم که مشت گره کرده زن عمو به سرم نخورد بریده بریده گفتم: ب...ب..بخدا من هیچ‌وقت از وسایل شما برنداشتم، امروز اولین بارم بود، به خدا تهوع داشتم ، دلم یه چیز ترش می خواست... زن عمو بار دیگه فحشی نثارم کرد و گفت: واخ واخ واخ تهوع داشتی؟! هوست کرده بود؟! یکدفعه بگو ویار داشتم و ویارانه می خواستم... سرم را از شرم پایین انداختم و گفتم: را...راستش ویار دارم... در این هنگام زن عمو با دو دست بر سرش کوبید و‌گفت: خاک بر سرم!!! ویار!!! اونم زنی که چند ماه هست شوهر به خود ندیده..... این حرف زن عمو مانند پتکی بود که بر سرم فرود امد و بار دیگر باران اشک چشمانم باریدن گرفت ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#صبر_تلخ #داستان_واقعی #قسمت_بیست_هشتم🎬: نفس زنان خودم را به خانه رساندم و هنوز از سکوی سیمانی با
🎬: حالم بد بود، حرفهای نیشدار زن عمو حالم را بدتر می کرد، دیگه طاقتم طاق شده بود، از جا بلند شدم، بی آنکه نگاهی به زن عمو کنم و یا چیزی بهش بگم، با دو و به سرعت به سمت راهی رفتم که به خانه پدرم می رسید. از چشمها و دماغ و دهانم آب بیرون می زد، اصلا توجه به مردم فضولی که با تعجب من را بهم نشان می دادند و دم گوش هم پچ پچ می کردند، نمی کردم. نمی دانم فاصله خانه عمو تا خانه خودمان که همیشه یک ربع بود را چه جور با این سرعت طی کردم. نزدیک خانه خودمان بودم که مادرم را دیدم با دیدن من همانطور که به صورتش میزد جلو آمد. نزدیک خانه شدم، مادرم دستهایش را از هم باز کرد و گفت: چی شده حلیمه؟! کو بچه ات؟! چرا با این حال روز آمدی؟! آنقدر حالم بود که نمی توانستم به سوالاتش جواب بدم، خودم را در آغوش مادر انداختم و همانطور که هق هق می کردم از حال رفتم. مادرم حلیمه به اینجای حرفش که رسید، با سر انگشتان دستش اشک های گونه ام را پاک کرد و گفت: دیدی منیره؟! دیدی زندگی من سخت تر از زندگی محبوبه هست. دماغم را بالا کشیدم و گفتم: مامان سخت تر نیست، مثل هم هست، محبوبه هم مثل تو نمیاد بگه چه بر سرش میارن، شاید اونا هم بدتر از مامان بزرگ باشن و بعد با حالت سوالی گفتم: اصلا چرا باید وضع دخترا اینجور باشه؟! اون از زمان قدیم شما، اینم از زمان حالای ما... مامان لبخند تلخی زد و گفت: منیره، تو مثل یک زن پخته حرف میزنی، خیلی فهمیده ای، جلوی پدرت و بقیه اقوام اینجور حرف نزنی که میگن وقت شوهر دادنش هست و بعد نفسش را محکم بیرون داد و‌گفت: من بهت قول میدم که نذارم دخترام مثل خودم سیاه بخت بشن، تا جایی بتونم کمک می کنم که حیف نشین... خنده ای روی لبم نشاندم و گفتم: حالا بقیه داستان را بگو، قهر کردی اومدی چی شد؟! مادر دوباره خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار شد و گفت: این فرار من، مثل توپ توی روستا صدا کرد و مردم یک کلاغ چل کلاغ کردند، هرکسی طبق اون ذهنیت خودش یه دروغ میساخت و شاخ و برگش می داد و پخش می کرد. همون روز دم غروب، عمو و زن عمو به بهانه آوردن میثم اومدن خونه ما، از طرفی من برای مادرم گفتم که زن عمو چه تهمتی به من زده و الحق که مادرم تمام قد برای دفاع از من به پاخاست و با کلام تند و اتشینش ،زن عمو را از این حرفی که زده بود پشیمان کرد و آخرش دیگه عمو و بابا با هم صحبت کردن و نتیجه اش برگشت من به خانه عمو شد، با این تفاوت که حالا همه می‌دانستند من باردارم... زن عمو دیگه اون حرف زشت را روی زبانش نگذاشت اما انگار هنوز به پاک بودن من ایمان نداشت و گاهی طعنه و متلک هایی میزد که قلبم را به درد می آورد. بعد از اون موضوع، کلی پیغام و پسغام به شهر دادن تا پدرت به روستا بیاد و یه سرکشی از ما کنه، حتی عموت هم رفت دنبال بابات و اون هم توی شهر ماندگار شد و پیغام داده بود که اسحاق سخت سرگرم کار هست و توی شهر خوب میشه پول درآورد پس منم موندم. خلاصه بابات همون شهر موند و نشون به این نشون که ماه نه بارداری ام بودم، سنگین شده بودم، پا به ماه بودم و دیگه مثل سابق نمی تونستم کارهای خانه را بکنم اما اگر شده خودم را میبایست به خاک بکشم و نان را بپزم و غذا هم آماده کنم، توی همین روزا بود که پدرت بالاخره پیداش شد و من فکر می کردم با دست پر آمده و حالا پول و پله ای بهم زده.... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_نهم🎬: حالم بد بود، حرفهای نیشدار زن عمو حالم را بدتر می کرد، دی
🎬: اسحاق آمد، اما دست خالی، با اینکه می دانست بچه ای به راه دارم حتی تکه ای لباس کوچک هم برای توراهی اش نیاورد و وقتی ازش پرسیدم که اینهمه مدت توی شهر کار کردی کو پولی که آوردی گفت: خوب کار کردم، خرج شهرنشینی زیاد است، هر چه کار کردم بیش از خورد و خوراک و جای خوابم نشد، من ساده هم باور کردم، اما بعدها دسته های پول را داخل جیبش دیدم ولی به روی خودم نیاوردم. میثم طفلی ، زمانی که پدرش را دید در نگاه اول او را نشناخت و با او غریبگی می کرد و چند ساعت گذشت تا با بابات اخت شد. دو سه روز از آمدن پدرت می گذشت که حالم دگرگون شد و علائم زایمان آشکار شد. از اول صبح که تشت خمیر ور آمد و می خواستم نان را به تنور بچسپانم، دردی شدید در جانم پیچید و هر چه می گذشت درد شدید تر میشد. سمیه به خانه پدرم رفت و مادرم هراسان خودش را به من رساند و دم دم های ظهر به دنبال ماما رخساره رفتند و ماما با کلی ناز و نوز به خانه ما آمد و تا چشمش به حال و روز من افتاد رو به پدرت گفت: آقا اسحاق، زن تو خوش زا نیست، تازه خیلی شانس آورد که سر بچه اولش از دنیا نرفت، از من میشنوی همین الان ماشین بگیر و زنت را برسان به شهر تا خودش و بچه اش تلف نشوند. اسحاق نگاهی به چهره رنگ پریده من کرد و می خواست حرفی بزند که زن عمو به میان حرفش دوید و گفت: واه واه مگه ما زمان قدیم چه جور بچه به دنیا می آوردیم این ناز و ادها چی هست؟! ماما رخساره چشمانش را ریز کرد و‌گفت: چی می گی تو؟! منو که می بینی سر زائیدن تمام زنهای روستا رفتم، تجربه ام زیاده، میگم بچه این زن سر به راه نیست، عروس میرزا ممد را یادتون رفته چی شد؟! در این هنگام اسحاق از جا بلند شد و گفت: اگر بخوام ببرمش شهر کلی باید پول خرجش کنم، ارزش پول بیشتر از جون هست چون من جون کندم تا یه چیزی دستم را بگیره... ماما رخساره از شنیدین این حرف بی منطق سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: از ما گفتن، دیگه بعدش نگین چکار کرد و.... خلاصه، من یک شبانه روز به درد بودم و غروب روز بعد یک پسر تپل و خوشگل به دنیا آوردم، منتها بچه زمانی به دنیا آمد نیمه نفس بود، بند ناف دور گردنش گیر کرده بود و... مادرم به اینجای حرفش که رسید اشک گوشه چشمانش را پاک کرد و گفت: اون پسر که سفید مثل قرص ماه بود، اولین و آخرین نفس هایش را توی بغل مامارخساره کشید و نیامده رفت... او رفت و انگار دل منم با خودش برد، هنوز که هنوز است بعد از گذشت اینهمه سال، دلم می خواد یک لحظه بغلش می کردم و می بوسیدمش. زن عمو که گویی از مردن بچه ای که فکر می کرد از رگ و ریشه او نیست، خوشحال بود و من هم تا چندین ماه تب و لرز داشتم که حتما به خاطر محیط کثیفی بود که در آن زایمان کرده بودم. پدرت چند ماهی توی روستا موند، اما بود و نبودش به حال من تاثیری نداشت و اینقدر اصرار کردم و تمام زورم را زدم تا خانه ای برای خودمان بسازیم البته نه خانهٔ خانه، بلکه دو تا اتاق به اسم خانه، دلم می خواست از خونه عمو دور بشم، دیگه تحمل حرفهای خاله زنکی زن عمو را نداشتم، دیگه طاقت ظلمشون را نداشتم، خوب یادمه غذا درست می کردم، ته سفره هر چی باقی می ماند بیشتر از شکم میثم نمیشد، به اون که غذا می دادم چیزی برای خودم نمی ماند و من میبایست به نان خشکی قناعت کنم و گاهی هم سر گرسنه به روی بالشت بگذارم. بالاخره اصرار من نتیجه داد و پدرت شروع به ساخت دو اتاق کرد، پایین تر از خانه عمو و بعد نگاهی به دیوار اتاق ها کرد و گفت: همین خانه.... مادرم آهی کشید و ادامه داد: کاش همین اتاق ها را هم سر وقت تمام میکرد. چندین ماه بند شد و دیوارها به نصفه نرسیده بود که گفت دیگه پول ندارم، از طرفی منم دوباره باردار شدم و اینم شد قوز بالاقوز و بهانه ای دست و پا شد که دوباره پدرت بار سفر ببند و برای کار کردن به شهر برود. ادامه دارد 📝به قلم: ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#صبر_تلخ #داستان_واقعی #قسمت_سی🎬: اسحاق آمد، اما دست خالی، با اینکه می دانست بچه ای به راه دارم ح
🎬: روزها و هفته ها و ماه ها مثل برق و باد گذشت و تا چشم باز کردم محبوبه هم درست با همان سختی زمان زایمان میثم، در خانه به دنیا آمد، با اینکه مرکز بهداشت راه افتاده بود و ماما و بهیار هم داشت اما امر امر زن عمو بود که باید بچه در همان اتاق کاه گلی و پر از میکروب به دنیا می آمد. محبوبه که به دنیا آمد انگار خیر و برکت هم به زندگی ما سرازیر شد. مادرم نگاهی با محبت به من کرد و گفت: اصلا با وجود شما دخترها زندگی ام رنگی دیگر گرفت، به نظر من به جای اسم دختر می بایست نام «برکت» را بر دختر بگذارن، از قدم محبوبه بالاخره خانه ما هم تکمیل شد و محبوبه چند ماهه بود که ما به دو تا اتاق خودمون یا همین خانه فعلی اسباب کشی کردیم. روز اول بعد از اسباب کشی با وجود خانه ای به هم ریخته و نامرتب و دو بچه کوچک، اما شیرین ترین روز زندگی ام بود، درسته که هنوز نزدیک خانه عمو بودم اما از شر مزاحمت های دم به دقیقه ای زن عمو و بچه هاش خلاص شده بودم. دیگه اگر صبح زود بلند میشدم می دونستم که توی خانه خودمم دیگه لازم نیست برای یک گله آدم سفره بندازم و خودم هم آخر سر آیا غذا گیرم میامد آیا نمی آمد، دیگه لازم نبود جاخواب ها را بندازم و جمع کنم، اگر به کوه دنبال هیزم و سبزی آشی میرفتم، میدانستم که توی خانه خودم هستن نه اینکه زحمت از من و استفاده از آنها، خلاصه خدا را شکر می کردم که مستقل شدیم. پدرت هم با پولی که جمع کرده بود چند رأس گوسفند خرید و گذاشت ور دست من و خودش دوباره رفت به شهر، درسته که دوباره دیر به دیر می آمد، اما باز هم خدا را شکر می کردم که بدون منت در خانه خودم هستم. زمان به سرعت و البته با زحمت می گذشت،بچه ها بزرگ شدند و تو هم به دنیا آمدی، اما تو رو دیگه توی خونه به دنیا نیاوردم، تو رو توی درمانگاه مرکز بهداشت به دنیا آوردم و دست ماما رخساره هم بهت نرسید و تو رو بهیاری که توی درمانگاه بود به دنیا اورد که امیدوارم عاقبت به خیر شود. تمام دلخوشی من شما سه تا بچه بودین و سعی می کردم اگر شده خودم گرسنه بخوابم اما شما شکم سیر روی بالشت بزارین و بارها و بارها شد که آب گوشت یا همان آبگرمو درست می کردم و به شما میدادم میخوردین و سهم من هم تکه نانی میشد که دیواره های قابلمه را پاک می کردم. پدرت هم که همیشه خدا توی شهر مشغول کار بود و هر وقت هم میامد بیشتر از قبل دم از نداری و بی پولی میزد، البته هر وقت میامد دست خالی نمی آمد و خورد و خوراک برامون میگرفت. من به خاطر زایمان های سختی که داشتم، دیگه نمی خواستم بچه دار بشم و بهیار بهم هر ماه یک قرص هایی میداد و ادعا می کرد اگر این قرص ها را بخورم دیگه باردار نمیشم. چندسال پشت سر هم از این قرص ها خوردم، اما نمی دونم چی شد که یه شب فراموشم شد و همین باعث شد که ناخواسته دوباره حامله بشم.... بارداریی که می توانست به قیمت جانم تمام شود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bsrtareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼