🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_دو🎬: ایلماه با تردید از جا بلند شد، گلناز که دخترکی شاد بود جلو آمد و دست ایلم
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_سه🎬:
از دیدار ایلماه با شاه بانو یک هفته می گذشت، هیچ کس نفهمید که بین شاه بانو و ایلماه چه چیزی رد و بدل شد و چه گفتگوهایی صورت گرفت اما رفتار ایلماه خبر از واقعه ای میداد، شور و شوقی پنهانی در حرکات ایلماه جریان داشت، آنها وسایلشان را جمع کرده بودند و آماده حرکت به سمت تهران بودند، درست است که این پیشنهاد را ایلماه داد تا زودتر به تهران بروند و ننه سکینه هم که شوق پیدا کردن و دیدن پسرش عباس را داشت شدیدا موافق بود اما استاد قاسم که مردی سرد و گرم چشیده بود مخالفت کرد، چرا که هنوز سرمایه ای برای سفر به این دور و درازی پیدا نکرده بود و از نظر او مسافرت بدون پول نوعی خودکشی بود و در این هنگام ایلماه کاری کرد که هم ننه سکینه وهم استاد قاسم متعجب شدند، او صندوقچه ای کوچک پر از پول و مقداری طلا را وسط اتاق گذاشت و همانطور که به صندوق اشاره می کرد گفت: اینهمه پول و هزینه سفر دیگر چه می خواهید؟!
استاد قاسم که اهل رعایت حلال و حرام بود، داخل صندوقچه را براندازی کرد و گفت: این پول خیلی خیلی بیشتر از چیزی هست که ما برای سفر احتیاج داریم، تا نفهمم که این صندوقچه گرانبها از کجا آمده هرگز به آن دست نمیزنم.
ایلماه اوفی کرد و گفت: استادددد، شما به من شک دارید؟! نترس از جایی ندزدیدمشان، اینها حلال و طیب و طاهر است، با خیال راحت بردارید و حرکت کنیم.
استاد قاسم سری تکان داد و گفت: به تو شک ندارم اما به این روزگار اعتماد ندارم، تا نگویی اینهمه سرمایه را از کجا آوردی من کوچکترین حرکتی نمی کنم.
ایلماه نگاه مستاصلش را به ننه سکینه دوخت، انگار از او کمک می خواست و بعد گفت: شما فکر کنید اینها را کسی به من قرض داده است.
استاد قاسم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: این فرض محال است، تو در شهری غریب هستی نه کسی را میشناسی نه کسی تورا میشناسد پس چگونه...
ننه سکینه به میان حرف استاد قاسم پرید و گفت: به افسانه اعتماد کن، درست است چیزی از گذشته اش نمی دانیم اما حالا را که می بینیم او حتی یک رکعت نماز قضا ندارد بعد از دختری که هنوز نرسیده شاهزاده خراسان او را به مجلسش دعوت می کند و به قصر شاه راه پیدا می مند، قصری که هیچ کدام از مردم عادی خراسان تابه حال آن را ندیده اند، قرض گرفتن صندوقچه ای پول هم کار ساده ای خواهد بود.
ایلماه و سکینه اینقدر به گوش استاد قاسم خواندند که او راضی شد، اما چون هوا متغییر بود، استاد قاسم تاریخ حرکت را موکول کرد به زمانی که هوا صاف باشد و البته پیدا کردن کاروانی که به پایتخت برود.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_هشتاد_سه🎬: از دیدار ایلماه با شاه بانو یک هفته می گذشت، هیچ کس نفهمید
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_چهار🎬:
دو هفته ای از زمان برگشت از قصر می گذشت که کاروانی از خراسان راهی پایتخت شد، کاروانی که نیم آن مردان حکومتی بودند وگویا پیغام و خراج برای دربار داشتند، بهرام خان هم به نمایندگی از حاکم خراسان در این کاروان حضور داشت، اما هم او و هم مادر و هم ننه سکینه و ایلماه می دانستند که دلیل همراهی بهرام با این کاروان چیزی جز وجود ایلماه نبود.
البته افراد عادی در این کاروان حضور نداشتند و عموما گارد سلطنتی و جمعی از تجار همراه این کاروان بودند و ایلماه و ننه و قاسم هم به خاطر سفارش شدن از جانب دربار خراسان توانستند در این سفر و همراه این کاروان حضور داشته باشند.
سفر شروع شد، سفری که انگار شروعی نو در زندگی ایلماه بود، او بی خبر از گذشته ای که داشت جوانه ی عشق را در وجودش می پروراند و این سفر و لحظه لحظه ای کخ در کنار بهرام می گذارند، انگار این جوانه را بارورتر می کرد.
در این سفر، بهرام اوج نبوغ ایلماه را مشاهده کردند، نبوغی که نه تنها در شکار و زیبایی دیده بود، بلکه در مدیریت یک هیأت بلند پایه هم مشاهده کرد، اتفاقات زیادی در سفر افتاد که بهرام به این نتیجه رسید ایلماه اگر یک مرد بود او لایق پادشاهی بود و او نمی دانست که گذشته ی مبهم این دختر در کجا بوده و چگونه سپری شده که این دختر چنین تیز بین و باسیاست و البته باهوش و عالمانه با اتفاقات برخورد می کرد.
ترفندی که ایلماه در میانه ی سفر زد باعث شد که کاروان خراج از کمند دزدان سر گردنه و راهزانان حرام لقمه جان سالم به در ببرد
چندین هفته در راه بودند وکم کم به انتهای راه نزدیک می شدند، قلب سکینه مملو از شور و شوق پیدارکردن تنها فرزندش بود و قلب ایلماه و بهرام چنان با هم گره خورده بود که به نظر می رسید هیچ اتفاقی توان جدایی این دو را از هم نداشت.
بهرام با اینکه با ایلماه همراه شده بود، اما هنوز نمی دانست که دلیل سماجت ایلماه برای آمدن به این سفر چه بود، اما خوب می دانست که آن دلیل هر چه باشد زیر سر مادرش شاه بانوست، چرا که ایلماه پس از ملاقات با شاه بانو به این سفر راغب شد.
نزدیک تهران بودند، ایلماه با هر بار شنیدن نام تهران و پایتخت انگار چیزی درون قلبش تکان می خورد اما هیچ وقت نفهمید که این احساسات برای چیست.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_چهار🎬: دو هفته ای از زمان برگشت از قصر می گذشت که کاروانی از خراسان راهی پایتخ
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_پنج🎬:
وارد پایتخت شدند، دروازه ها شلوغ بود و می بایست به نوبت وارد شوند اما این کاروان خراج خراسان بود و کاروانی سلطنتی محسوب میشد، پس بدون نوبت و زودتر از همه وارد شهر شدند.
ایلماه دو طرف جاده عریض سنگ فرش را نگاه می کرد، اطراف پر از مردمی بود که هر کدام پی کاری آمده بودند و بعضی ها هم برای فروش کالایشان جلوی مسافران و میهمانان شهر بساط پهن کرده بودند.
ایلماه به هر طرف نگاه می کرد، انگار صحنه هایی آشنا می دید، بس که فکر کرده بود کی هست و این همه صحنه های مبهم و آشنا را کجا دیده سرش درد گرفته بود.
کاروان به سمت قصر حرکت کرد، ننه سکینه و استاد قاسم هم که با صلاحدید بهرام خان، اصغر قرقی را با خود آورده بودند تا زودتر عباس را پیدا کنند راهشان را کج کردند و ننه سکینه رو به ایلماه گفت: بیا برویم دختر!
ایلماه از اسب پایین آمد و همانطور که دست ننه سکینه را عقب گاری نشسته بود می فشرد گفت: شما بروید، من آدرس محلی را که می روید دارم، خودم باید پی کاری بروم که شاه بانو از من خواسته، کارم را انجام دادم به سمت شما بر می گردم، ایلماه با ننه و استاد قاسم خداحافظی کرد و اصغر قرقی هم چون بقیه ی اوقات این سفر که سعی می کرد جلوی چشم ایلماه ظاهر نشود، در پناه ستونی کمی آن طرف تر ایستاده بود، انگار روی آن را نداشت دیگر هیچ وقت توی چشمهای ایلماه نگاه کند.
ایلماه به طرف سنگفرش برگشت که بهرام را دید به انتظارش ایستاده، دوباره سوار اسب شد و جلو رفت وگفت: شاهزاده چرا همراه کاروان نرفتی؟!
بهرام نگاهی به جلو انداخت و گفت: خیلی دور نشده اند، با یک حرکت خودم را به آنها می رسانم، منتظر تو بودم تا بیایی!
ایلماه چشمانش را ریز کرد و گفت: منتظرم بودی؟! مگر قرار هست من با شما به قصر بیایم؟!
بهرام گفت: مگر جایی غیر از قصر باید بروی؟!
ایلماه سری تکان داد و گفت: آری! شاه بانو آدرسی به من داده اند که باید به آنجا بروم.
بهرام گلویی صاف کرد وگفت: خیلی عجب! بالاخره سکوتت را شکستی، حالا نمی گی که شاه بانو کجا شما را راهی کرده؟!
ایلماه خنده ریزی کرد و آرام گفت: نه نخواهم گفت!
بهرام افسار اسب ایلماه را به طرف خود کشاند و گفت: نگو دختر خوب! من بالاخره می فهمم، اما برای آن کار دیر نمی شود، تو الان همراه ما له قصر میایی، آخر اگر همراه کاروان خراج باشی، ورودت به قصر راحت است اما در غیر این صورت بسیار سخت می شود، پیشنهاد می کنم با هم به قصر برویم چون چنین موقعیتی برای تو شاید در عمرت یک بار پیش بیاید، پس بیا و عظمت قصر ناصرالدین شاه را از نزدیک ببین.
باز هم با شنیدن نام ناصر الدین شاه انگار چیزی درون دلش پاره شد، ایلماه بی توجه به این احساسش گفت: اگر نخواهم قصر و زیبایی هایش را ببینم چه؟!
بهرام سری تکان داد و گفت: اختیاری در کار نیست بانو! من امر می کنم و تو اطاعت..خوب میدانی که بهرام مرد غیرتمندی ست و من هر گز حاضر نمی شوم بانوی زیباییم را به تنهایی در شهر بزرگی مثل تهران رها کنم
حالا هم کمتر حرف بزن و دنبالم بیا...
ایلماه از اینهمه عشق بهرام که در قالب غیرت مردانه آن را بیان کرده بود غرق لذت شد و به دنبال بهرام به راه افتاد
ادامه دارد..
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_پنج🎬: وارد پایتخت شدند، دروازه ها شلوغ بود و می بایست به نوبت وارد شوند اما ای
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_شش🎬:
کاروان خراج خراسان با ساز و دهل وارد قصر شد.
ایلماه به خواسته ی خودش با لباس مردانه در کنار بهرام با قامتی افراشته اسب می راند.
همانطور که پیش میرفت به اطراف و درختان سر به فلک کشیده و قصری زیبا چشم دوخته بود، باز هم آن صحنه های مبهم تکرار شد، ایلماه سرش را به دو طرف تکان داد و در همین حین چشمش به عمارتی که کمی دورتر بود افتاد، انگار سرعت پخش صحنه های مبهم در ذهنش بیشتر شد ، این دیگر از تحملش خارج بود و می توانست ایلماه را به سمت دیوانگی بکشاند.
ایلماه چشمانش را بست و با دست بالای بینی اش را گرفت که بهرام جلو آمد و گفت: افسانه! طوریت شده؟!
ایلماه آه کوتاهی کشید و گفت: اینجا....اینجا به نظرم آشناست و بعد سرش را بالا گرفت و گفت: آن عمارت را می بینی، در صحنه های مبهمی که می بینم ان عمارت هست و درست پشت آن با فاصله تقریبا دویست متری عمارتی با دیوارهای سفید است که داخل آن حجره های کوچک تعبیه شده است.
بهرام با تعجب به ایلماه چشم دوخت و گفت: چه می گویی افسانه؟! دیوانه شده ای؟! یعنی تو قبلا در این قصر بودی؟!
ایلماه با بغضی در گلو گفت: نمی دانم، به خدا نمی دانم، خودم هم دارم دیووانه میشوم، کاش به اینجا نمی آمدم.
بهرام آهسته گفت: اتفاقا باید میامدی، شاید الان سرنخی از گذشته ات پیدا کردیم، بگذار خراج را تحویل دهیم ، من به سمت آن امارت می روم تا ببینم آنچه که تو می گویی درست است یا نه؟!
ایلماه بغض گلویش را به همراه آب دهانش قورت داد و گفت: باشد...
کاروان به جلو رفت و سرانجام نزدیک سلختمانی بلند و عظیم ایستاد، بهرام و دیگر سربازان مشغول کار خود بودند، ایلماه حس خاصی داشت، اصلا طاقت نمی آورد در کنار اینان بماند، پس نیرویی عجیب او را به جلو می کشاند، اسب را هی کرد، انگار اختیاری در کار نبود.
اسب از چندین زمین چمنکاری شده که در اطرافش گلهای رنگارنگ به چشم می خورد گذشت.
ایلماه چشم باز کرد و ناگاه خودش را نزدیک عمارتی زیبا که حوضی بزرگ و پر از آب که فواره ای در وسط آن آب را به اطراف می پراند به چشم می خورد، در جلویش وجود داشت.
اینجا، خیلی آشنا بود، ایلماه با اسب پیش رفت.
و دقیقا جلوی پله هایی که به در عمارت ختم می شد ایستاد.
سربازی فریاد زد: آهای سوار بی ادب، به چه جرأتی با اسب جلوی عمارت شاهانه ظاهر شدی؟!
ایلماه کلاهش را کمی بالا کشید و گفت: مگر چه بی ادبی کرده ام.
سرباز با سرعت جلو آمد و اسب ایلماه قدمی عقب گذاشت و ایلماه اصلا متوجه نبود که ناصرالدین شاه از پشت پنجره ای مشرف به حیاط عمارت با تعجب و دقت ایلماه را زیر نظر گرفته...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_شش🎬: کاروان خراج خراسان با ساز و دهل وارد قصر شد. ایلماه به خواسته ی خودش با
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_هفت🎬:
ناصر الدین شاه که الان بیش از یک سال از ایلماه بی خبر بود و گفته بودند که ایلماه مرده است، با دیدن سوار روبه رو از پشت پنجره عمارت، سواری که شباهتی عجیب به بهروز آن سالها که ولیعهد بود داشت، بهروزی که دل و دین ولیعهد را برده بود، بهروزی که ظاهرا بهروز و در باطن ایلماه بود.
ناصرالدین شاه هراسان فریاد زد و سرباز پشت در اتاق را به داخل خواند: سرباز، حیدر بیگ، کجایی جوانمرگ شده، بیا دیگر...
حیدر بیگ با شتاب در را باز کرد و گفت: بله قربان! اتفاقی افتاده؟!
ناصرالدین شاه، حیاط روبه روی عمارت را نشان داد و گفت: آن جوان، آن جوان که سوار بر اسب است را سریعا نزد من بیاورید.
حیدر بیگ چشمی گفت و از در خارج شد.
در همین لحظات سرباز جلوی عمارت که از گستاخی این جوان سوارکار متعجب شده بود، در حالیکه برای او خط و نشان می کشید، به سمت ایلماه آمد، ایلماه برای اینکه با سرباز سرشاخ نشود اسب را به طرفی هی کرد.
اسب حرکت کرد، ناصرالدین شاه که این صحنه را می دید و میفهمید هنوز حیدر بیگ از عمارت شاهانه خارج نشده است با حالتی دستپاچه، پنجره اتاق را از هم گشود و فریاد زد:ایل....و ناگاه حرف خودش را خورد و گفت: بهروز...آهای بهروز...
و صدای ناصرالدین شاه در هوهوی باد و صدای سم اسبی که ایلماه را از معرکه فراری میداد گم شد.
ایلماه با سرعت مسافتی را طی کرد که ناگهان چشمش به یک عمارت دیگر افتاد و دوباره صحنه های مبهم در ذهنش شروع به رژه رفتن کرد، اما این صحنه ها واضح تر از قبل بود، ایلماه الان مطمئن شده بود که این ساختمان را در گذشته دیده است، چرا که حتی کنده کاری هایی که روی ستون های دو طرف درب عمارت وجود داشت، در خاطرش مانده بود.
در عمارت بسته بود و کسی در آنجا نبود، ایلماه باید کشف می کرد اینجا کجاست، پس تصمیم گرفت از راه باریکی که از بغل عمارت می گذشت به پشت آن برود.
با اسب پیش رفت و به پشت عمارت رسید، انبوهی از درخت پشت ساختمان بود، ایلماه بی هدف بین درختان جلو میرفت که ناگهان متوجه سر و صدایی از کمی آنطرف تر شد.
جلوتر رفت، پیرمردی آفتاب سوخته را دید که خود را با رسیدن به درختان سرگرم کرده، نزدیک او شد و گلویی صاف کرد.
پیرمرد به عقب برگشت و گفت: هااا جوان! اینجا چه میکنی؟!
ایلماه سری تکان داد وگفت: سلام پدر، راستش من غریبه ام، همراه کاروان خراج آمدم، خواستم گشتی در قصر بزنم، اما نمی دانستم اینجا نه قصر بلکه خود شهری کوچک است، گم شده ام و نمی دانم به کدام طرف بروم.
پیرمرد خنده ریزی کرد و گفت: امان از فضولی شما جوانان و بعد با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت: از این طرف بروی به ساختمانی سفید رنگ که محل استراحت سربازان و میهمانان هست می رسی، احتمالا بقیه ی افراد کاروانتان در آنجا باشند.
ایلماه تشکری کرد و همانطور به راهی که پیرمرد نشان داده بود می رفت گفت: این عمارت چرا سوت و کور است.
پیرمرد مشغول کار شد و گفت: اینجا عمارت ولیعهد است، البته زمانی که شاه مرحوم زنده بود، متعلق به ناصر میرزا بود، الان هم به پسر ناصر میرزا تعلق دارد که آن هم طفلی شیرخواره هست و فعلا در عمارت ملکه به سر می برد.
ایلماه زیر لب نام ناصر میرزا را تکرار کرد، ناصر میرزا.....ولیعهد...چقدر این اسم ها آشنا بود، درست مثل همان عمارت ولیعهد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_هفت🎬: ناصر الدین شاه که الان بیش از یک سال از ایلماه بی خبر بود و گفته بودند ک
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_هشت🎬:
ایلماه در حالیکه ذهنش بیشتر از همیشه درگیر شده بود، اسب را به جلو می تازاند، او هر چه بیشتر می گذشت، به این نتیجه می رسید که او خط و ربطی با قصر دارد و این موضوع او را می ترساند، آخر اگر واقعا او یکی از اعضای قصر بوده و به همان طریقی که اصغر قرقی او را می خواست بکشد، قبلا هم مورد سو قصد واقع شده بود، یعنی او دشمنان زیادی در قصر دارد و چه بسا اگر یکی از آنها او را در اینجا ببیند، بی آنکه بداند ایلماه حافظه اش پاک شده، حتما او را سر به نیست می کنند.
پس ایلماه تصمیم گرفت هر چه سریعتر از این قصر بیرون برود و دیگر به اینجا بر نگردد اما نمی دانست که با تقدیر نمی شود جنگید.
پس خود را به عمارت سفید رنگ رسانید، جلوی در عمارت چند تن از کسانی که همراه کاروان خراج بودند را دید و از آنها سراغ بهرام را گرفت، یکی از آنها گفت:بانو! بهرام خان وارد سالن سلطنتی شدند و قرار است با وزیر خزانه داری دیداری داشته باشند.
ایلماه همانطور که افسار اسب را تکان میداد تا حرکت کند گفت: هر وقت بهرام خان به اینجا آمد و جویای من شد به ایشان بگویید که افسانه به بازار زرگرها رفت، می خواهد شهریار زرگر را ببیند و می تواند مرا در حجره ایشان در بازار پیدا کند.
سرباز سری تکان داد و دستش را روی چشم نهاد و گفت: چشم بانو!
ایلماه هم با زدن این حرف اسب را هی کرد و با سرعت به طرف دروازه قصر حرکت کرد.
ایلماه چند دقیقه ای از دروازه گذشته بود و پرسان پرسان به سمت بازار زرگرها می رفت و نمی دانست پشت سرش چه خبر شده.
ناصرالدین شاه وقتی دید که ایلماه چون باد از جلوی چشمانش پنهان شد، مانند دیوانه ها از عمارت بیرون آمد، او شک نداشت که سواری که دیده بود ایلماه بود، چرا که شباهتی عجیب به ایلماه می داد و از طرفی هی کردن اسب و سوارکاری اش عین ایلماه بود، پس ناصرالدین شاه، اسبی خواست و از راهی که ایلماه رفته بود، او هم رفت.
درست جلوی در عمارت سفید رنگ اندکی ایستاد، رو به چند سربازی که جلوی عمارت بود کرد و گفت: این سوار...این سوار کجا رفت؟!
سربازها که با دیدن ناصرالدین شاه متعجب شده بودند، انگار در آن واحد لال شده بودند که فریاد ناصرالدین شاه بلند شد و گفت: مگه کر هستید؟! چرا جواب نمی دهید.
در این هنگام همان سرباز جلو آمد و گفت: بانو را می گویید؟!
ناصرالدین شاه که انگار با شنیدن لفظ بانو مطمئن شده بود آن سوار کسی جز ایلماه نیست گفت: آری....آری....همان بانو را می گویم.
سرباز سرش را پایین انداخت وگفت: قر...قربان ایشان سمت بازار زرگرها رفت، گفت می خواهد به نزد شهریار زرگر برود.
شاه خنده بلندی کرد وگفت: یکی از شما ...نه...نه خودت همین الان به سمت بازار زرگرها برو او را به نزد من بیاور
در این هنگام صدای بهرام از پشت سرش بلند شد: جناب شاهنشاه اجازه بدهید من بروم فقط می توانم بپرسم به چه علت خواستار دیدار با آن بانو هستید؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_هشتاد_هشت🎬: ایلماه در حالیکه ذهنش بیشتر از همیشه درگیر شده بود، اسب
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_نه🎬:
ناصرالدین شاه به عقب برگشت و گفت: تو باید شاهزاده خراسان باشی درسته؟!
بهرام که به احترام شاه از اسب به زیر آمده بود، جلوتر آمد کنار اسب شاه ایستاد و گفت: بله درسته! بنده در خدمتگزاری حاضرم.
ناصرالدین شاه چشمانش را ریز کرد و گفت: آن بانوی سوار کار همراه کاروان شما بود؟!
بهرام سری تکان داد و گفت: بله او از همراهان ما بود، فقط یک سوال ذهنم را مشغول کرده اجازه دارم بپرسم؟!
ناصرالدین شاه که انگار سر ذوق آمده بود گفت: بپرس سوالت را، چون توی ذهن من هم هزارتا سوال جولان میده که باید جواب بدی.
بهرام نفسش را آرام بیرون داد و گفت: این بانو، لباس مردان را پوشیده بود و اینقدر در سوارکاری و تیر اندازی و حتی جنگ مهارت دارد که کسی نمی تواند تشخیص دهد او زنی هست در لباس مردها، فقط اهل کاروان می دانستند آنهم به خاطر روزهای طولانی که با هم بودیم متوجه شدند، شما چطور و چگونه به هویت و جنسیت او پی بردید؟!
ناصرالدین شاه گفت: او مرا به یاد زنی می اندازد که قبلا در رکابم بود، شیر زنی که لباس مردانه می پوشید...
بهرام ناخوداگاه به میان حرف ناصرالدین شاه دوید و گفت: آن..
.آن زن نامش چه بود؟!
ناصرالدین شاه نگاهی به اطراف کرد و متوجه شدهمه به او چشم دوخته اند، پس گلویی صاف کرد و گفت: این سخنان چیست که می گویی؟!
دستور میدهم هم اینک به بازار بروی او را به قصر برگردانی، من باید او را ببینم....همین الان....سریع برو...
بهرام که درست به حساس ترین جواب سوالش نرسیده بود، چشمی گفت و به سمت دروازه حرکت کرد و ناصرالدین شاه هم در حالیکه قلبش مالامال شوق دیدار دلداده ای که مدتها گمش کرده، بود به سمت عمارت شاهانه حرکت کرد و زیر لب گفت: من مطمئن بودم که ایلماه زنده است، همانطور که الان مطمينم این دختر کسی به جز ایلماه نمی تواند باشد، آخر ایلماه دختری تکرار ناشدنی هست.
ایلماه تنها دختریست در کل ایران که اینچنین شیر زنی بی نظیر است که توانسته دل شاه این مملکت را تسخیر کند و علی رغم زنان رنگ و وارنگی که دورم را گرفته اند، وجود من در بست در اختیار اوست.
بهرام بی توجه به های هوی مردم، پرسان پرسان آدرس بازار زرگرها را پرسید تا خود را به حجره ی شهریار زرگر برساند.
بالاخره بعد از ساعتی جستجو به بازار رسید و نشانی حجره را گرفت، کمی جلوتر هر چه چشم گرداند حجره را نمی دید برای همین از اسب به زیر آمد و در حالیکه به سمت مردی که سینی بامیه روی سرش گذاشته بود رفت وگفت: ببخشید آقا! حجره شهریار زرگر کجاست؟ گفتند همینجاها باید باشه...
مرد لبخندی گل و گشاد زد و گفت: امروز چرا همه می خواهند شهریار زرگر را ببینند؟! قبل از تو هم سواری که کمی مشکوک میزد آدرسش را می خواست، حالا اگر تو می خواهی جواب بگیری باید یک بامیه از من بخری، گران نیست یک سکه سیاه است
بهرام سکه ای نقره از جیبش بیرون آورد و به طرف مرد داد و گفت: بیا این مال تو، بامیه هم نخواستم ، بگو کجاست این حجره؟!
مرد که از دیدن سکه نقره که قیمت چند سینی بامیه میشد ذوق زده شد و همانطور که به سمتی اشاره می کرد گفت: آن گوشه را نگاه کنید....آنجاست
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_نه🎬: ناصرالدین شاه به عقب برگشت و گفت: تو باید شاهزاده خراسان باشی درسته؟! بهر
#ایلماه
#قسمت_نود🎬:
بهرام وارد حجره شد، حجره ای نه چندان بزرگ که میزی با چارچوب آهنی و شیشه ای رویش بود، گوشه ی حجره واقع شده بود و مرد میانسالی پشت ویترین یا همان میز بود و با قلم تراشی بسیار ظریف روی تکه ای که به نظر می رسید قسمتی از یک گردنبند است کار می کرد.
بهرام گلویی صاف کرد و با صدای سرفه بهرام، مرد متوجه او شد و سرش را بالا گرفت وگفت: چرا داخل حجره شدی زنگ بالای در را به صدا در نیاوردی؟!
بهرام به عقب برگشت و تازه زنگوله ای طلایی و کوچک را بالای در ورودی دید و گفت: ببخشید متوجه نشدم، می خواهی برگردم و زنگ را به صدا درآورم و بعد خدمت برسم.
مرد یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: احتیاج نیست، بگو ببینم چکار داری؟!
بهرام گفت: به دنبال بانویی آمدم که انگار قبل از من اینجا بوده...
زرگر قلم تراش دستش را کنار گذاشت و گفت: همان که سفارش شده شاه بانوی خراسان بود؟!
بهرام با ذوق سری تکان داد وگفت: آری، مادرم نشانی اینجا را به او داده بود
زرگر با تعجب گفت: مادرت؟! تو شاهزاده خراسان هستی؟!
بهرام سری تکان داد و گفت: بلی..
زرگر با حالتی دستپاچه از پشت میز بیرون آمد و نیمکتی چوبی را که کنار میز گذاشته شده بود نشان داد وگفت: اوه خدای من! بفرمایید، بفرمایید بنشینید تا من برایتان چای سفارش دهم.
بهرام دست زرگر را گرفت و گفت: ممنونم! اما برای صرف چای نیامدم، می خواستم بدانم آن دختر از شما چه می خواست و الان به کجا رفت؟!
زرگر گفت: خواسته ی زیادی نداشت، گردنبندی را نشانم داد، فکر می کرد سازنده اش من باشم و می خواست ببیند چه کسی سفارش ساختش را داده است.
بهرام گفت: خوب سازنده اش شما بودید؟!
زرگر سری به دو طرف تکان داد و گفت: درست است اغلب طلاهای سرای شاهانه را من می سازم، اما من فقط از زنان حرمسرا را می سازم
آنطور که دیدم، آن گردنبند روی مدالش نام ایلماه ثبت شده بود و پشت مدال اگر دقت می کردیم، به صورت خیلی ریز مهر حکومتی حک شده بود، پس این نشان می داد سازنده اش کسی جز میرزا محمد زرگر نمی تواند باشد و با آن مهری که پشتش حک شده بود شک ندارم که این گردنبند توسط خود شاه سفارش داده شده است.
بهرام با تعجب گفت: خود شاه؟! آخر چرا شاه باید شخصا سفارش ساخت چنین چیز گرانبهایی را برای دخترکی گمنام بدهد؟! و الان میرزا محمد زرگر را کجا می توانم پیدا کنم؟!
شهریار آه کوتاهی کشید و گفت: اولا میرزا محمد همیشه درون قصر است و باید نزدیک شاه باشد، گاهی بیرون هم می آید اما معمولا آنجا می توانی پیدایش کنی و دوم اینکه تو که چمی دانی چه چیزی در پس پرده است؟! همانطور که من هم نمی دانم...شاید...شاید شاه تعلق خاطری به آن بانو داشته ...
بهرام که انگار تشت آب سردی روی سرش ریخته باشند، تمام بدنش شل شد و نا خواسته روی نیمکت افتاد و زیر لب گفت: یعنی....یعنی ممکن است ایلماه معشوقه ی شاه بوده؟! شاید هم همسر شاه بوده، او که همه چیز را از یاد برده...
شهریار کنار بهرام نشست وگفت: چه می گویی جوان؟! حالت خوب است؟!
بهرام که انگار با صدای زرگر به خود آمده بود از جا برخواست و گفت: الان افسانه...نه آن بانو کجا رفت؟!
زرگر شانه ای بالا انداخت و گفت: به گمانم به سمت قصر رفت، آخر او هم با شنیدن حرفهای من حالش مثل تو شد و با سرعت از اینجا رفت.
بهرام تشکری کرد و از در حجره خارج شد و اصلا متوجه حرفهای آخری شهریار زرگر نشد ...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_نود🎬: بهرام وارد حجره شد، حجره ای نه چندان بزرگ که میزی با چارچوب آهنی و شیشه ای رویش
#ایلماه
#قسمت_نود_یک🎬:
ایلماه حرفهای شهریار زرگر در گوشش زنگ می زد: این علامت دربار و حکومت است، بی شک سفارش دهنده ی ساخت این گردنبند کسی جز شاه نمی تواند باشد و این کار فقط کار زرگر سلطنتی میرزا محمد زرگر است.
ایلماه با شتاب به سمت قصر اسب می راند و اصلا توجهی به اطراف نداشت، حالا می دانست که او گذشته اش را باید در قصر و دربار جستجو کند، پس خود را به دروازه قصر رساند و بر در کوفت.
نمی دانست اینک چه بگوید که او را به قصر راه دهند، آخر زمانی که می رفت اینقدر شوق رفتن داشت که اصلا فراموش کرده بود بهرام را پیدا کند و از او بپرسد برای ورود به قصر چه کند.
دل را به دریا زد و دوباره محکم تر بر در کوبید.
پنجره ی کوچک روی دروازه باز شد، نگهبان نگاهی کرد و گفت: کیستی و چه می خواهی؟
ایلماه کلاهش را بالاتر کشید و با همان صدای نازک زنانه اش گفت: من...من از کاروان خراج خراسان هستم که ساعتی قبل از قصر خارج شده ام و الان...
نگهبان به میان حرف ایلماه دوید و گفت: شما همان بانویی هستید که لباس سوارکاران را پوشیده اید؟!
ایلماه با خوشحالی سری تکان داد و گفت: آری....آری...خودم هستم.
نگهبان سریع در را باز کرد و احترامی خاصی از ایلماه خواست تا وارد شود و سپس رو به سرباز کناری اش گفت: این همان خانم است که دقایقی قبل قاصد شاه سفارشش را کرد، فورا او را تا عمارت شاهانه همراهی کن.
سرباز چشمی گفت و افسار اسبی را که کمی جلوتر از دروازه در گوشه ای که اصلا به چشم نمی آمد، بر چوب بستی بسته بودند به دست گرفت و سوار بر اسب شد و به ایلماه اشاره کرد که دنبالش حرکت کند.
ایلماه چشمی گفت و با حرکتی آرام و یکنواخت به دنبال سرباز روان شد.
در همین حین مهدی قلی بیگ سوار بر اسب از روبه رو می آمد، گویا قصد بیرون رفتن از قصر را داشت.
مهدی قلی بیگ در عالم خود غرق بود که متوجه شد دو اسب از روبه رو می آیند.
سربازها و قصر نشینان که همگی مهدی قلی بیگ را می شناختند و به او احترامی خاص می گذاشتند و همیشه از سر راه او کنار می رفتند، اینک سرباز هم خودش را به کناره راه کشید اما ایلماه همچنان در وسط راه سنگفرش بود.
مهدی قلی بیگ که مردی مغرور بود و اصلا طاقت بی احترامی نداشت اسب را هی کرد و خواست تنه ای به اسب ایلماه بزند تا او پرت شود و احساس مهدی قلی بیگ اندکی التیام یابد و مثلا مهدی قلی بیگ اینگونه او را مجازات می کرد.
اسب مهدی قلی بیگ به ایلماه خورد و ایلماه با مهارت تمام اسب را کنترل کرد که نه خود و نه اسب از جا منحرف نشدند.
مهدی قلی بیگ چند قدم که رفت به عقب برگشت تا نتیجه کارش را ببیند و در همین حین ایلماه هم رویش را به پشت سر گردانده بود که این دو نگاه با هم تلاقی کرد.
مهدی قلی بیگ با دیدن اسب و سوار که راست قامت پیش می رفتند یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: عجب مهارتی داشت و ناگهان در ذهنش جرقه زد، چقدر صورتش آشنا بود و همانطور که از دروازه خارج میشد زیر لب گفت: کجا دیده بودمش که ناگهان
ادامه دارد
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_نود_یک🎬: ایلماه حرفهای شهریار زرگر در گوشش زنگ می زد: این علامت دربار و حکومت است، ب
#ایلماه
#قسمت_نود_دو🎬:
مهدی قلی بیگ اسب را هی کرد و کمی از قصر فاصله گرفت که ناگهان چیزی به ذهنش آمد: ایلماه....آن سوار چقدر شبیه ایلماه بود....اصلا....اصلا خود ایلماه بود.
و با این حرف افسار اسب را کشید و سر آن را به عقب برگرداند و راه رفته را برگشت، او باید خود را به ایلماه می رساند.
مهدی قلی بیگ همانطور که محکم کوبه ی دروازه قصر را به صدا در می آورد زیر لب گفت: امکان ندارد...من...من خودم دیدم که ایلماه مرد، او نفس نمی کشید...تمام سر و صورتش غرق خون بود...پس....پس این کیست که اینقدر شبیه ایلماه هست؟! حتی مهارت اسب دوانی اش هم مانند ایلماه هست ...نکند...نکند به نظرم آمده؟! و بعد سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه...نه....امکان ندارد.
در همین حین دروازه قصر باز شد، مهدی قلی بیگ سراسیمه داخل شد.
نگهبان دروازه که تازه مهدی قلی بیگ را بدرقه کرده بود با تعجب به او چشم دوخت و گفت: چی شده قربان؟!
مهدی قلی بیگ با حالتی گیج گفت:
آن...آن سوار که جلو میرفت، کی بود و به کجا می رفت؟!
نگهبان به رد اشاره مهدی قلی بیگ نگاه کرد و گفت: آهان...آن بانوی سوار کار را می گویی؟!
مهدی قلی بیگ چشمانش را ریز کرد و گفت: بانو؟!...تو مطمينی آن سوار کار زن بود؟!
نگهبان که انگار حرفی برای گفتن پیدا کرده بود تا خودی نشان دهد، هر چه شنیده بود را با آب و تاب گفت: آری قربان، به گمانم این دختری شهر آشوب هست، امروز هر کی را دیدیم سراغ او را می گرفت و سپس سرش را پایین آورد و گفت: حتی خود شاه هم به دنبال او فرستاده بود، قضیه اش به نظرم خیلی مشکوک هست، به گمانم حرف این دختر نقل میان مجلس اندرونی هم شده است که حتی زنی از حرمسرا هم درباره او پرس و جو می کرد.
مهدی قلی بیگ که حالا مطمئن شده بود این سوار مرموز کسی جز ایلماه نمی تواند باشد به میان حرف نگهبان دوید و گفت: کمتر حرّافی کن، بگو ببینم الان به کجا می رفت؟!
نگهبان که توی ذوقش خورده بود سرش را پایین انداخت و گفت: به عمارت شاه می رفت.
مهدی قلی بیگ با شنیدن این حرف گفت: ای لال بشی الهی، این را از اول می گفتی و با سرعت بر کپل اسب کوبید تا پیش رود، او باید خود را به ایلماه می رساند و مانع دیدار ایلماه و ناصرالدین شاه میشد.
مهدی قلی بیگ با سرعت پیش می رفت و نمی دانست که ایلماه دقایقی قبل وارد عمارت شاهانه شده است.
ایلماه هم زمانی که پا درون عمارت شاهانه گذاشت، نمی دانست یکی از ندیمه های سوگلی شاه مانند سایه به دنبال او می رود، این ندیمه از سوی جیران سوگلی شاه مأمور شده بود که بفهمد شاه ساعتی قبل برای چه اینهمه هیجان زده شده بود و آن چه کسی بود که شاه را اینگونه در بند خود کرده است.
همه ی قصر از کینه توزی جیران خبر داشتند و می دانستند که جیران در قلب ناصرالدین شاه جای دارد و هیچ کس را یارای مقابله با او نیست، چون جیران هر زنی را که سر راهش سبز می شد و می خواست گوی سبقت در میدان عشق شاه را از او برباید، بی صدا و پنهانی از سر راه بر میداشت.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_نود_دو🎬: مهدی قلی بیگ اسب را هی کرد و کمی از قصر فاصله گرفت که ناگهان چیزی به ذهنش آ
#ایلماه
#قسمت_نود_سه🎬:
ایلماه داخل عمارت شاهانه شد و همانطور که به دنبال خواجه دربار جلو می رفت اطراف را هم از نظر می گذراند، این قصر خیلی باشکوه بود، باشکوه تر از هر مکان دیگری که تا حالا دیده بود.
چلچراغ های شکیل که از سقف آویزان شده بود و دیوارهای آینه کاری شده انگار به او چشمک میزدند.
قالی های لطیف و ابریشمی که مثل چمن های بلند در همه جا پهن شده بود.
ایلماه اینقدر غرق دیدن اطرافش بود که نفهمید یک نفر در تعقیبش هست حتی داخل عمارت شاهانه و اصلا متوجه نشد کی به اتاق شاه رسیدند.
خواجه تقه ای به در زد و بلند گفت: قربان آن بانوی سوار کار اینجاست.
بلافاصله صدای شاه بلند شد: فوری وارد اتاق شود، اما به تنهایی....
ایلماه وارد اتاق شد، ناصرالدین شاه پشتش به در بود و رو به پنجره ی مشرف به حیاط داشت، انگار یک نوع هراس از برگشتن به عقب و نگاه کردن به ایلماه داشت، چون میترسید درست حدس نزده باشد و این بانو آن ایلماه او نباشد.
بعد از گذشت دقایقی پر از سکوت ناصرالدین شاه به عقب برگشت، تا چشمش به صورت زیبای ایلماه افتاد، دستش روی قلبش رفت و گفت: ایلماه....ایلماه....خودتی ایلماه...
ایلماه به ناصرالدین شاه چشم دوخته بود، به نظرش آشنا می آمد اما نمی دانست کجا او را دیده است
ناصرالدین شاه فریاد زد: اون کلاه لعنتی را از سرت دربیار، چرا لال شدی؟!
تو که ایلماه هستی چرا حرف نمیزنی؟
ایلماه آهسته گفت: من نمی دونم کی هستم اما...اما...
ناصرالدین شاه قدمی جلو آمد و گفت: یعنی چه نمی دونی کی هستی؟! اما چه؟ اما چه هااا؟!
ایلماه دست به طرف جیب لباسش برد و گردنبندی را که قرار بود به زرگر سلطنتی نشان بدهد، بیرون آورد و به طرف ناصرالدین شاه داد و گفت: اما این گردنبند را زمانی از اون تصادف مرگبار به هوش اومدم توی گردنم بود که روش نوشته ایلماه...
ناصرالدین شاه دستش را جلو برد و گردنبند را از دست ایلماه گرفت و گفت: لامصب این گردنبند را من خودم برات سفارش دادم، این گردنبند را به دست قاصدی که قرار بود تو رو به پایتخت بیاره دادم یک نوع رمز بین خودمون بود، چطور یادت نمی آید؟! تو از چه تصادف و حادثه ای حرف میزنی؟!
من قاصدی دنبالت فرستادم، بعد از چند ماه قاصد پیداش شد و گفت ایلماه مرده....گفت از کوه پرت شده
گفت جسدش را آب با خودش برده...من....من مرگ تو رو باور نکردم، من مطمئن بودم تو زنده ای...الان تو چرا هیچی نمی گی؟!
ایلماه که هیچ کدام از حرفهای شاه را به یاد نمی آورد گفت: من هیچی یادم نیست، انگار ماه ها بیهوش بودم و وقتی به هوش اومدم خودم را در کنار ننه سکینه در کاروانی که به سمت خراسان می رفت دیدم و از کاروان جدا شدیم و مدتی در کاروانسرا ماندیم، اما گاعی اوقات تصویری از یک اسب که رم کرده بود و خون هایی که بر روی زمین می ریخت به ذهنم میاید که فکر می کنم بی ربط به حادثه ای که درش باید می مردم اما معجزه آسا زنده موندم نباشه...
ناصرالدین شاه که انگار چیزی به ذهنش رسیده بود و از استرس و شاید هیجان زیاد سبیلش را می جویید گفت
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿