ziarate-arbaeen.mp3
19.81M
زیارت اربعین
با نوای حاج میثم مطیعی
@bartaren
#اربعین
زمین و هوا غبار آلود شده و گویا آسمان دوباره میل خون باریدن دارد.
دوباره نینوا محشری کبری به پا شده و اینبار زینب است که در این قیامت کبری از این سو به آن سو می دود، بعد از چهل روز به کربلا رسیده، هرکس به سمت مزار عزیزی روان است و زینب سرگردان است که به کجا روی نهد؟!
او دلش هوای جدش را کرده و دیده اش قامت رعنا و دلارای علی اکبر که شبیه ترین به پیامبر است را طلب می کند، صدای مادر گفتن فرزندانش در گوشش پیچیده و گویی گریه علی اصغر به گوشش می رسد.
تصویر عباسش ظاهر شده که جلوی پای رقیه زانو زده و دست بر چشم نهاده : که عموجان اگر به قیمت فدا شدن، دست و چشمم هم که شده برایتان آب می آورم.
زینب همه را طلب می کند، علی اکبر، علی اصغر، عباس، عون، جعفر و می خواهد به یکباره همه را در بر بگیرد.
زینب چهل روز است پیغامبر قافله اسیر آل الله است و اینک می خواهد درد دلش را برای دلبری واگویه کند و چه دلبری بهتر از حسینش که چکیدهٔ تمام عزیزانش است، همو که روح و جان زینب بود و الان چهل روز است که زینب دور از جانش روزگار گذارنده و چه سخت گذرانده😭...
زینب هروله کنان خودش را به مزار برادر می رساند، دور مزار شلوغ است، سکینه و رباب و سجاد و ام کلثوم و...مزار را همچون نگین انگشتر در بر گرفته اند که بوی حسین به مشامشان می رسد، آری این زینب است که عطر تن حسین را دارد، همه به احترام زینب کنار می کشند و زینب است که قبر را در بغل گرفته...
زینب می خواهد از عصر عاشورا بگوید از غارت خیمه ها از آتش گرفتن دامان بچه ها، از خار مغیلان و روضه کودکان، از تازیانه و سیلی نامردان، زینب می خواهد از رنج اسارت بگوید، از چادر و معجری که به یغما رفت از اسارت آل طه، از غل و زنجیر و از شتران بی جهاز، از باران سنگ و چوب شامیان که بر سرشان باریدن گرفت، از کف و سوت و هلهله مسلمان نماهای دوران، زینب می خواهد از مجلس بزم و چوب خیزران بگوید، می خواهد از خرابه شام و داغ سه ساله در گوش حسینش واگویه ها کند که ناله سکینه بلند می شود: چکهٔ آبی به من رسانید که عمه ام زینب روی مزار پدرم بیهوش شده، خدا کند که جان از بدنش مفارقت نکرده باشد...😭😭😭
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نهم🎬: میزی بزرگ و سنگی در وسط سالن به چشم می خورد و دو طرف می
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_دهم🎬:
دو روز بود که جارچیان با طبل و شیپور، در کوچه و خیابان های شهر می گشتند و خبر از مناظره و مباهله بزرگ بین صالح و کاهنان معبد می دادند.
جنگی نرم که قرار بود بین پیامبر خداوند یکتا و پیامرسان های بت ها انجام شود، این مناظره تعیین کننده بود و اگر همچون همیشه اجنه ای که در قالب بت ها، جای گرفته بودند و با مردم سخن می گفتند، جواب سوالات حضرت صالح را می دادند، در پیش چشم مردم ظاهر بین، صالح کذاب قلمداد میشد و چه بسا همان طرفداران حضرت صالح هم دست از او می کشیدند و به جرگه بت پرستان می پیوستند.
بالاخره صبح روز موعود فرا رسید، جمعیت گوش تا گوش معبد و حتی اطراف آن را گرفته بود و کاهنان در صدر مجلس نشسته بودند و روبه روی آنها، حضرت صالح و مریدانش منتظر آغاز مباهله بودند.
کاهن شاه از جا بلند شد، تعظیم بلند بالایی به بت های پیش رویش کرد و با اشاره به حضرت صالح رو به بتها گفت: ای خدایان زمین و آسمان، ای روزی دهنده بندگان، جواب سوالات این فرد مرتد را بدهید تا همگان بر صدق گفتار ما و کذب این پیامبر دروغین شهادت دهند و سپس با اطمینانی در کلامش به حضرت صالح اشاره کرد و گفت: بیایید جلو و سوالات خودتان را از خدایگان مردم بپرسید.
حضرت صالح رو به جمعیت نمود و فرمود: همگان شاهد باشید که چه پیش می آید، راه باطل را وانهید و به راه حق بیایید تا رستگار شوید.
صالح آرام آرام به بت ها نزدیک میشد و قلب مردم بی امان می تپید.
حضرت صالح جلوی بت اول که بزرگترین بت بتکده بود ایستاد و سوالی پرسید، اما همه جا سکوت بود و سکوت و هیچ کس صدایی از جانب بت نشنید، حضرت صالح از جلوی این بت رد شد و جلوی هر بت می ایستاد و سوالی می پرسید، اما به امر خداوند تمام ابلیسک های داخل بت ها لال شده بودند، آخر این وعده پروردگار است که شیاطین هیچ احاطه ای بر مومن ندارند و یک مومن بالله از شیاطین ترسی ندارد و با توکل برخدا به همه شیاطین فائق می آید.
در این هنگام کاهن شاه و دیگر کاهنان از این امر و این سکوت بتها شگفت زده شده بودند، حجت بر مردم تمام شده بود، بت ها سخنی نگفتند و این بدان معنا بود که خداوند صالح تنها خدای روی زمین است و بت ها خدایی پوشالی و دروغین هستند.
کاهن شاه و کاهن اعظم که نمی خواستند شکست را بپذیرند، از حضرت صالح ساعتی اجازه خواستند تا این مراسم دوباره تکرار شود، چرا که می خواستند اعمال و وردهایی به جا آورند تا اجنه درون کالبد بت ها را به سخن گفتن وادارند.
حضرت صالح که خوب از نیت آنان آگاه بود، سخنشان را پذیرفت و به آنان فرصتی دیگر داد.
کاهن شاه و تنی چند از کاهنان کارآزموده به سالن پشتی بت ها که محفلی برای سحر و جادو و به حرکت درآوردن اجنه بود رفتند، تمام اعمالی که ابلیس به آنها آموزش داده بود به جا آوردند و پس از چند ساعت دوباره در مجلس مناظره حاضر شدند و با اطمینان از سحری که انجام داده بودند به حضرت صالح عرض کردند که دوباره از هر بت درخواستی کند.
حضرت صالح پیش رفت و همان سوالات را تکرار کرد و این بار هم هیچ صدایی از بت ها بلند نشد.
جمعی از کاهنان با دیدن این صحنه، طبق نقشه قبلی می خواستند غوغایی به پا کنند تا حواس مردم از این واقعهٔ عظیم پرت شود، حضرت صالح که هدفش هدایت مردم بود و خوب می دانست مردمی که یک عمر سر به آستان بت های شیطانی ساییده اند به این راحتی به راه نمی آیند پس دستش را به علامت سکوت بالا برد و رو به مردم کرد و فرمود: ای مردم! همگان شاهد بودید که بت های سنگی شما ناتوان تر از آن بودند که به درخواست من پاسخ دهند و حالا که حجت بر شما تمام شده می خواهم به نوعی دیگر شما را به حقیقت امر آگاه کنم، ای مردم، حال که من درخواستی از خدایان سنگی کردم و جواب نشنیدم، به شما فرصت می دهم تا شما هم درخواستی از خدای من نمایید تا قدرت خدای یکتا را به چشم ببینید و دست از پرستیدن بت های بی جان بردارید...
همهمه ای در جمع درگرفت...
کاهن شاه لبخندی بر لب نشاند و زیر لب گفت: چنان درخواستی کنیم که خدای تو هم به مانند خدایان ما رسوا شود...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_دهم🎬: دو روز بود که جارچیان با طبل و شیپور، در کوچه و خیابان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_یازدهم🎬:
کاهن شاه دوباره جلسه فوق العاده برگزار کرده بود و می خواست با کمک و مشاوره دیگر کاهنان و همچنین بزرگان و مترفین شهر تقاضایی برای حضرت صالح مطرح کند که او نتواند انجام دهد.
جلسه اضطراری، بعد از مراسم مباهله بود و قرار گذاشته بودند که نتیجه را به حضرت صالح گزارش کنند.
دور میز بزرگ داخل سالن اجتماعات معبد سرو صدایی به هوا بلند شده بود، هر کس نظریه ای میداد و بر نظریه اش پافشاری می کرد، کاهن شاه هم با دقت همه را زیر نظر گرفته بود و سخت در فکر فرو رفته بود.
بعد از دقایقی، کاهن شاه عصای زرد رنگ دستش را که از طلای ناب ساخته شده بود بود بر زمین کوبید.
طنین صدای کوبیدن عصا در تالار پیچید و تمام کسانی که پشت میز بزرگ نشسته بودند ساکت شدند و به جلو خیره شدند.
کاهن شاه گلویی صاف کرد و همانطور که از زیر چشم به همه نگاهی می کرد گفت: همانطور که دیدید، صالح ساحری چیره دست است و یا به گفته خودش، خدایی قدرتمند دارد، شما دیدید که به چه راحتی بت های ما را لال کرد، پس اگر هر خواسته ای از او داشته باشیم ممکن است بتواند آن خواسته را اجابت کند، پس باید چاره ای جست، چرا که همین مباهله چون در پیش چشم تمام مردم بود، خیلی از اعتقادات مردم نسبت به بت ها سست شد، پس ما باید کاری کنیم که برای بار دوم این اتفاق نیافتد و چاره اش این است که درخواستی سخت از صالح کنیم و البته این درخواست نباید در پیش چشم همه مردم باشد تا همگان ببینند صالح چه می کند، کافی ست که از هر قومی یکی از بزرگانش حاضر شود، البته آن کسی که نماینده قوم میشود باید اعتقاد راسخ و محکمی به بت ها داشته باشد. اینگونه اگر درخواست مان اجابت شد ما جلوی تبلیغ بیشتر، خدای صالح را گرفته ایم و اگر صالح نتوانست درخواست ما را عملی کند آن نماینده به سمت قومش می رود و به همگان می گوید که صالح شکست خورده وکذاب است.
جمعیت با تکان دادن سر و گفتن آری آری، حرف کاهن شاه را که بسیار هوشمندانه بود پذیرفتند و در این بین کاهن اعظم از جا برخاست و گفت: پیشنهاد می کنم که ما به همراه هفتاد نفر از بزرگان شهر به جانب کوه عظیمی که ورودی شهر است برویم و از صالح بخواهیم آنجا بیاید و شتری بزرگ به بزرگی کوه از دل آن کوه بیرون آورد...
باز هم جمعیت با شنیدن این حرف هیاهو کردند و حرف کاهن اعظم را تصدیق کردند.
پس از جلسه اضطراری، قاصدی به نزد صالح رهسپار شد تا زمان و مکان گردهمایی را به صالح بگوید البته هیچ کس از درخواستی که قرار بود از صالح کنند، صحبتی به میان نیاورد تا این درخواست تا زمان موعود همچون رازی سر به مهر بماند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
دوستان عزیزی که کربلا ایام اربعین تشریف بردن با چشم خودشون دیدن که عراقیا از کوچک و بزرگ برای زوار امام حسین از جون و دل مایه میزارن، ان شاءالله ما هم این چند سال تصمیم گرفتیم ما هم برای اسایش زوار امام رضا
از هیچ تلاشی مضایقه نکنیم
پس بیان هر کس در حد توانش با امام رضا معامله کنه
فیش واریزی ها در گروه ارسال میشه❤️❤️
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_یازدهم🎬: کاهن شاه دوباره جلسه فوق العاده برگزار کرده بود و می
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_دوازدهم🎬:
به حضرت صالح خبر دادند که موعد مباهله فرا رسیده و خودش را جلوی کوه بزرگ که ورودی شهر واقع شده برساند.
حضرت صالح با جمعی از مریدان و مسلمانان که سر به آستان پروردگار یکتا گذارده بودند و طوق بندگی خداوند بی همتا را برگردن نهاده بودند، در پیشگاه کوه به جمع کاهنان و هفتاد نفر از بزرگان شهر که هر کدام مهتر قوم خود بود پیوستند.
با ورود حضرت صالح، کاهن شاه از جای برخاست و رو به جمع گفت: ای بزرگان شهر و برگزیدگان قوم بزرگ ثمود! همانطور که می دانید، صالح خدای ما را خدای پست و ناچیز می خواند، خدایی که جلوی صالح لب به سخن نگشود و ما خوب می دانیم، چون خدایان، صالح را لایق سخن گفتن نمی دانستند، با او سخن نگفتند اما صالح این موضوع را علم کرده و خدایان ما را تهی از هر چیز و خالی از قدرت و اعجاز می داند و حالا ما می خواهیم خدای صالح را بیازماییم و درخواستی می کنیم تا بدانیم صالح راستگوست یا دروغگو...
در این هنگام حضرت صالح قدمی پیش نهاد و فرمود: ای مردم! کاهن شاه و دیگر کاهنان خوب می دانند که بت ها جز سنگ وچوب نیستند، سنگ وچوبی که شما با دستان خود تراشیده اید و هیچ قدرتی ندارند و قدرت مطلق و اله یکتا کسی جز خدای نادیده و پروردگار یکتا، آن حی لایموت نمی باشد، اما برای شما واقعیت راذنمی گویند چرا که دنیایشان در گروه بت و بت پرستی ست، حال شما درخواستتان را بگویید و اگر درخواستتان اجابت شد، باید به خدای یکتا و حقانیت صالح، که پیامبر آن قادر داناست ایمان اورید، وگرنه به هلاکت خواهید رسید.
همه جمع پیش رو، سخنان صالح را شنیدند و اذعان کردند اگر معجزه ای بزرگ ببینند، به خدای صالح ایمان می اورند.
در این زمان کاهن شاه نگاهی به حضرت صالح کرد و بعد با اشاره ای به کوه گفت: ای صالح! ما از تو می خواهیم که از خدایت درخواست کنی تا شتری سرخ موی ماده و آبستن از دل این کوه بیرون اورد.
بزرگان قوم ثمود با شنیدن این درخواست متعجب شدند، چرا که خواسته کاهن شاه، بسیار سخت بود که هیچ کس قادر به انجام ان نبود.
حضرت صالح بار دیگر نگاهی به جمع نمود و فرمود: من به درگاه خداوند خواسته تان را عرضه میدارم و شما عهدی را که الان بستید فراموش نکنید و سپس دستانش را به درگاه خداوند بلند کرد و زیر لب مشغول راز و نیاز با خدا شد.
هنوز لحظاتی از بالا بردن دست های حضرت صالح نگذشته بود که بادی وزیدن گرفت و سپس صدای شکستن سنگ های سهمگین بلند شد و ناگهان در بین تعجب همگان، کوه عظیم پیش رو از هم شکافته شد و سر شتری سرخ موی از بین شکاف نمایان شد.
کلهٔ شتر آنچنان بزرگ بود که نوک کوه در مقابل آن سنگ ریزه ای کوچک محسوب میشد و بعد کم کم دیگر اندام شتر از بین کوه پدیدار شد.
شتری بسیار عظیم الجثه در مقابل کاهن شاه و هفتاد مهتر قوم ثمود قرار گرفت.
دهان تمام جمع از تعجب باز مانده بود، اما این مردم لجوج که عمری بت های بی جان را پرستیده بودند و بندگی ابلیس کرده بودند، به جای تصدیق صالح، باز از او درخواست دیگری کردند...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_دوازدهم🎬: به حضرت صالح خبر دادند که موعد مباهله فرا رسیده و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سیزدهم🎬:
جمع پیش رو با دیدن شتر عظیم الجثه و آبستن، شگفت زده شده بودند و می خواستند بهانه ای دیگر علم کنند تا این معجزه را خوار و ناچیز نمایند.
پس یکی از میان آن هفتاد نفر برخواست و گفت: ای صالح! اگر این شتر واقعی ست و معجزه تو هست و از سوی خدایت آمده و هیچ حیله و نیرنگی در کار تو نیست، از پروردگارت درخواست کن تا هم اکنون این شتر وضع حمل کند تا ما ناقه او را ببینیم.
حضرت صالح که خوب از عناد و لجاجت این قوم کافر خبر داشت، برای اینکه راه هر بهانه ای را بر آنها ببندد، دوباره دست به دعا برداشت و بعد از دقایقی، در پیش چشم همگان شتر وضع حمل کرد و همگان ناقه ای نوپا در کنار آن شتر سرخ موی دیدند.
حالا حجت بر کاهنان و هفتاد مهتر این قوم تمام شده بود، پس حضرت صالح رو به آنها نمود و فرمود: هر آنچه را که درخواست کردید به درگاه خدا به اجابت رسید، پس به خدای یکتا ایمان آورید و از پرستش بت های بی جان که گردانندگان اصلی آن ابلیسک های شیطانی هستند دست بردارید تا رستگار شوید.
جمع پیش رو همه سکوت اختیار کردند و از آن هفتاد نفر، فقط پنج نفر به حضرت صالح ایمان آوردند.
حضرت صالح که تمام تلاشش را می کرد تا دیگران به راه حق رهنمون شوند بار دیگر رو به آنان نمود و فرمود: چرا مردد هستید؟! مگر حقانیت من و خدایم به شما ثابت نشد که به خدای یگانه ایمان نمی آورید؟!
ناگهان صدایی از وسط جمع بلند شد: ای صالح! تو یک ساحر بیش نیستی و این شتر هم سحری ست که تو انجام داده ای و خاصیت سحر این است که بعد از مدتی ناپدید می شود و بی شک این شتر هم چند صباحی دیگر از بین خواهد رفت چون تو نه پیامبر خدا، بلکه یک کذاب ساحر هستی...
دیگر افرادی که شاهد این معجزه بودند، به تبعیت از همان فرد فریاد برآوردند:صالح، ساحرکذاب، ساحر کذاب...
اما حضرت صالح پیامبر خداوند بود و می بایست این معجزه را به گوش تمام مردم قوم ثمود می رساند، چرا که بزرگان قوم به او ایمان نیاوردند، پس آنها از این معجزه در بین قومشان سخن نخواهند گفت، باید خبر این معجزه بزرگ دهان به دهان و گوش به گوش می رسید.
در این هنگام صالح صدایش را بلند کرد و فرمود: ای مردم لجوج که متعصبانه به بت ها پناه آوردید و لجوجانه از خدای بلند مرتبه و خالق این جهان هستی روی برمی تابید، بدانید که این شتر نه سحر است و نه جادو ، این شتر معجزه ایست که به درخواست شما، خداوند فرستاده پس من این شتر را در تمام شهرهای قوم ثمود میبرم و می گردانم تا همگان قدرت خداوند، این یگانه قادر مطلق را ببینند و دلهایشان به سمت نور و حقیقت بگردد و رو به سوی درگاه خداوند یکتا آورند.
حضرت صالح این سخن را زد و بی آنکه به مخالفت آن جمع توجهی کند به سمت شهر روان شد و آن شتر و ناقهٔ نوپایش به دنبال پیامبر خدا راه افتادند.
آن شتر اینقدر عظیم الجثه بود که با هر قدمی که بر می داشت، زمین زیر پایش می لرزید.
هنوز حضرت صالح و شتر و بچه شتر به شهر نرسیده بودند که خبر این معجزه بزرگ در همه جا پیچید و مردم شهر هراسان برای دیدن این معجزه به استقبال حضرت صالح آمدند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
هدایت شده از نایت کویین
از تفکرات منفی درباره خود جداً بپرهیزید!
اگر عادت دارید دائم بر روی کمبودهای خودتان تاکید کرده و نقاط ضعف خود را بشمارید، این عادت مخرب را کنار بگذارید و به جنبه های مثبت خود (که بسیار زیاد هم می تواند باشد) فکر کنید .
هنگامی که بیش از حد از خود انتقاد می کنید، اعتماد به نفس خود را از دست می دهید.
🌺راه حل ساده است:
هر روز ۳ کار یا رفتاری که انجام داده اید و موجب رضایت و شادی شما شده است را بر روی کاغذ بنویسید.
درباره یک نکته یا حرکت یا رفتار مثبتی هم که داشته اید فکر و برای خود یا اطرافیان بازگو کنید.
بدانید نیازی نیست که انسانی کاملی باشید، مهم این است که در مسیر تعالی و کمال گام بردارید.
💌 http://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهاردهم🎬:
ماه ها از معجزه بزرگ حضرت صالح می گذشت، حالا تقریبا تمام شهرهای قوم ثمود و کلدانیان(مجموع قوم عاد و ثمود) از وجود این معجزه که نشانگر قدرت ان حی بی مهتا بود، آگاه بودند و شتر سرخ موی به همراه بچه شتر هراز چند گاهی در یکی از شهرهای قوم ثمود می رفتند تا هر لحظه همه مردم به یاد ان مباهله و بزرگی خداوند یکتا بیافتند.
با امد و شد این معجزه در شهر، کاهنان و بزرگان شهر خصوصا آن زن خبیث که نامش صدوب بود به بهانه جویی افتادند، در ابتدا ترس حیوانات اهلی شهر را از شتر عظیم الجثه، علم کردند و بعد بهانه آوردند که شتر صالح زیاد آب می خورد و عرصه را برای ما تنگ کرده و آنقدر بر طبل این بهانه کوفتند تا حضرت صالح برنامه ای منظم ریخت، طبق این برنامه آب شهر تقسیم بندی میشد، یک روز آب شهر فقط برای مردم بود و یک روز برای شتر و بچه شتر و در آن روزی که مردم از آب شهر سهم نداشتند، شیر شتر صالح همه را سیراب می کرد و این شیر آنچنان زیاد بود که در شهر همه از شیر آن استفاده می کردند و شیر باز هم اضافه می آمد.
باز هم زمزمه عناد کافران از حلقوم صدوم بیرون میزد و بعضی مومنین نماها، زرنگی می کردند و روزی که آب شهر متعلق به شتر بود، از آن می دزدیدند و آب و شیر قاطی می نمودند و می خوردند.
صدوب که ذاتی کثیف داشت و از طرفی تحت تاثیر کاهنان بود می خواست نقشه ای بکشد و کاری کند که صالح و شترش را از بین ببرد و اول باید کار شتر صالح را می ساخت پس جلسه ای در خانه اش تشکیل داد و زنان فریبکار و هرزه ای را که با آنان حشر و نشر داشت دعوت کرد تا با هم نقشه ای بکشند و از شر شتر صالح خلاص شوند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهاردهم🎬: ماه ها از معجزه بزرگ حضرت صالح می گذشت، حالا تقریب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_پانزدهم🎬:
صدوب این زن متمکن، هرزه و کینه جو داخل خانه اش جلسه ای برقرار کرد و زنان متمکن و با نفوذ شهر را به آن جلسه دعوت کرد، دست راست صدوب در این جلسه زن هرزه دیگری به نام«انیزه» بود.
صدوب نقشه این جلسه را با همفکری انیزه ریخته بود و طبق نظریه او میهمانان را دعوت کرد، در بین میهمانان دو زن به نام«قباله» و «قطام» به چشم می خورد که از اهمیت ویژه ای برخوردار بودند و بیشتر تمرکز صدوب و انیزه، روی این دو زن بود، چرا که صدوب زنی تن فروش بود که با مردی به نام«مصدع» ارتباط نامشروع داشت و خوب میدانست معشوقه مصدع، قباله است و انیزه هم با مردی به نام«قدار» ارتباط پنهانی داشت و معشوقه قدار هم قطام بود.
صدوب و انیزه تصمیم داشتند نقشه مخربشان را توسط مصدع و قدار اجرایی کنند، پس ابتدا می بایست با معشوقه های آنان ارتباط برقرار کنند و قطام و قباله را با خود همراه کنند و از نفوذ این دو زن بر مصدع و قدار استفاده نمایند تا به هدف خود برسند.
جشن و پایکوبی در خانه صدوب برقرار بود، انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها و در راس آن مشروبهای کهنه در مجلس سِرو میشد، صدوب تعدادی کنیز را اجیر کرده بود و گروه موسیقی هم در مجلس حضور داشت، مطربان می نواختند و کنیزکان می رقصیدند، مجلس لهو و لعب در سایه بتی بزرگ که در صدر مجلس نهاده شده بود برقرار بود.
مجلس در اوج خود بود که صدوب از جای برخاست و رو به جمع گفت: از این مجلس طرب و جشن استفاده کنید که شاید در آینده ای نه چندان دور، این مجلس رؤیایی دست نیافتنی برای شما شود.
یکی از زنان اخم هایش را در هم کشید و گفت: چه می گویی صدوب؟! چرا باید چنین مجلسی برایمان آرزویی ناممکن شود؟!
صدوب سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: مگر اوضاع شهر را نمی بینید؟! هر روز شتر صالح که سحری بیش نیست به عنوان معجزه ای از جانب خدای صالح در کوی و برزن راه می رود و وجود خدای صالح را جار میزند، مردم کم کم تحت تاثیر قرار می گیرند و همانطور که شاهدید هر روز بر مریدان صالح افزوده میشود، به شما می گویم اگر کاری نکنید و دستی نجنبانید به زودی کل شهر به خدای صالح رو می آورد و شما با اعتقادات صالح که آشنا هستید، شراب را حرام و این مجالس را لهو و لعب و بت ها را ابلیس میداند و اگر قدرت را در دست گیرد، تمام این خوشی ها برباد خواهد رفت.
در این هنگام قطام از جای برخاست و گفت: پس راه حل چیست؟! چکار کنیم که به آن فلاکت نیافتیم؟!
صدوب لبخندی زد و گفت: چاره کار آسان است، باید مردانی شجاع بیابیم تا در فرصتی مناسب شتر صالح را بکشند، این شتر که کشته شود و از میان برود، کم کم مردم صالح را نیز فراموش می کنند و ما در فرصتی مناسب صالح را نیز از سر راهمان برمیداریم.
قطام که انگار کینه ای سخت نسبت به صالح و شترش داشت، دندانی بهم سایید و گفت: همگان می دانید که قدار خاطر خواه من است و آرزوی بزرگش، ازدواج با من است و قدار جنگاوری بی نظیر است من از او می خواهم شتر را بکشد و شرط ازدواجم با قدار را کشتن و پی کردن شتر می گذارم.
حرف های قطام که به اینجا رسید، قباله هم از جای برخواست و گفت: نظری بسیار عالی دادی، من هم از مصدع می خواهم که قدار را کمک کند و شرط ازدواج من هم با قدار، کشتن شتر صالح خواهد بود...
صدوب که بسیار مسرور بود به این راحتی به هدفش رسیده، شروع به دست زدن کرد و خود هم مانند کنیزکان به وسط مجلس آمد و شروع به رقص و پاکوبی نمود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پانزدهم🎬: صدوب این زن متمکن، هرزه و کینه جو داخل خانه اش جلس
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_شانزدهم🎬:
زمزمه های عاشقانه قطام در گوش قدار بالاخره کار خودش را کرد و از طرفی قطام با قباله مدام در ارتباط بود و می خواست کاری کند که نامش در شهر و در تاریخ بدرخشد.
نقشه کشیده شد و برنامه هم ریخته شد، مصدع که عاشق قباله بود، تسلیم امر او شد و هفت تن از ارازل شهر را دور خودش جمع کرد، قرار بر این بود که مصدع کار را شروع کند و قدار که تحت سلطه قطام بود، کار را تمام کند.
روز موعود فرا رسید، شتر صالح با بچه شتر روانه آبشخور اصلی شهر که درآنجا حوضی سنگی و بزرگ بنا شده بود و آب چشمه در آنجا جمع میشد و مردم شهر برای پر کردن کوزه هایشان به آنجا می آمدند، شد.
امروز نوبت آب شتر و شتربچه بود و مردم شهر سهمی در این آب نداشتند، اما تنی چند از مردم، خلف وعده کردند و هنوز سپیده سر نزده بود که پنهانی به حوض سری زده بودند و کوزه هایشان را پر آب نموده بودند، حالا شتر و شتربچه به آبشخور رسیده بودند، عده زیادی از مردم مثل همیشه گوشه ای در کنار حوض منتظر شتر بودند تا سیراب شود و سپس آنان شتر را بدوشند و از شیرش کوزه ها و مشک هایشان را پر کنند.
شتر و شتر بچه سر در حوض فرو بردند و با ولع زیاد، همچون همیشه تمام آب حوض را خوردند به طوریکه کف حوض قطره ای آب برجای نماند، شتر که عادت کرده بود بعد از خوردن آب به سمت دیگر حوض برود تا به مردم شیر پر از خیر و برکتش را ارزانی دارد، خود را از حوض خالی بیرون کشید و می خواست حرکت کند که هفت ارازل دوره اش کردند و مصدع از فاصله ای نزدیک چندین تیر بر پای شتر زد، شتر در آنجا زانو زد و شتر بچه هراسان دور مادر می چرخید.
در این هنگام قدار از راه رسید و با ضربات شمشیر شتر را از نفس انداخت، شتر وسط میدان افتاده بود و آخرین نفس هایش را می کشید و دست و پا میزد، ناله شتر بچه به هوا بلند بود و همگان میدیدند که این بچه شتر، چون آدمیزاد اشک میریزد و مویه می کند، گویی او می خواست با حرکاتش به مردم بفهماند که غریب کشی نکنند و ظلم ننمایند و از مردم برای نجات جان مادرش که معجزه ای الهی بود، کمک می خواست، اما کسی به ناله های شتر بچه توجهی نمی کرد.
مردمی که برای شیر شتر آنجا جمع شده بودند به جای دفاع از شتر، به کمک قدار آمدند و در پی کردن شتر به او کمک می کردند، قطام از کمی دورتر این صحنه را میدید و قهقه ای شیطانی سر داده بود.
مردم شتر را تکه تکه کردند و هر کدام تکه ای از گوشت شتر را به عنوان غنیمتی لذیذ به خانه بردند به طوریکه آن روز بوی کباب از خانه تمام مردم شهر به هوا بلند بود، شتر بچه که امیدش ناامید شده بود و تکه های بدن مادر را میدید که به یغما رفته، همانطور که اشک میریخت و ناله های بلندی سر داده بود از شهر خارج شد و پای در بیابان و رو به سوی کوه گذاشت...
ادامه دارد....
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_شانزدهم🎬: زمزمه های عاشقانه قطام در گوش قدار بالاخره کار خودش
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفدهم🎬:
حضرت صالح از کردار ناشایست مردم آگاه شد و به میان مردم رفت و به آنان فرمود: مگر شما را به سمت خداوند یکتا دعوت نکردم تا از بت پرستی دست بردارید و شما آیه و معجزه از من خواستید، خودتان تعیین کردید معجزه چه باشد و خداوند همان که خواستید از دل کوه برایتان بیرون آورد و من به شما گفتم که مبادا صدمه ای به این شتر که آیه ای از آیات خداست و معجزه ای از پروردگار هستی ست برسانید که اگر صدمه ای به این شتر برسانید خداوند عذابش را بر شما نازل می کند.
در این هنگام یکی از بزرگان شهر رو به صالح با لحنی تمسخر گونه گفت: ای صالح! برو پی شترت، ما که صدمه ای به او نرساندیم و اگر تو راست می گویی به خدایت بگو تا عذاب را بر سر ما فرود آورد.
در این هنگام حضرت صالح فرمود: وای بر شما که مغرضانه به عبادت بت های بی جان می پردازید و نشانه و معجزه های خداوند را نادیده می گیرید و به آن ظلم روا می دارید، آیا شما سرنوشت قوم های قبل از خود که سر به بندگی ابلیس نهادند و به خدا شرک ورزیدند را از یاد برده اید؟! حال که معجزه خداوند را با قساوت و سنگدلی کشتید و هر کدام پاره ای از گوشت آن را به دندان کشیدید و شتر بچه از ترس شما و ظلم بی حدتان به بیابان پناه برد، مستحق عذاب خداوند هستید.
عده ای از این کلام ترسیدند و رو به پیامبر خدا گفتند: یا صالح! چه کنیم که عذاب خداوند بر ما محقق نشود؟!
حضرت صالح که مهربانیش نشات گرفته از مهربانی خداوند بود، به امر خدا فرمود: سه روز به شما فرصت میدهم تا به بیابان بزنید و شتر بچه را که در کوه و بیابان سرگردان است پیدا کنید و به اینجا آورید و سپس از بت ها تبری جویید به خداوند یکتا ایمان آورید، این کار را کنید تا عذاب خداوند از شما برداشته شود.
بزرگان شهر و کاهنان معبد که گوشت و پوست و خونشان از لقمه حرام و بتهای ابلیسی بود بی توجه به سخنان حضرت صالح به خانه هایشان رفتند و تعداد کمی از مردم هم که قلبا به اعجاز خداوند ایمان آورده بودند به دنبال شتر بچه، راهی بیابان شدند.
مردم سه روز تمام گشتند اما هیچ اثری از شتر بچه نبود و سپس به نزد حضرت صالح آمدند، از این تعداد عده ای از بت پرستی دست کشیدند و به صالح پیوستند و عده ای هم در ضلالت خود ماندند و به دیگر کافران ساکن در شهر پیوستند.
اما وعده خدا حق است، اگر کافران عناد نمی ورزیدند و از کرده شان توبه می کردند و به درگاه خدا روی می آوردند، عذاب محقق نمی شد، اما اینک همه شهر صالح را نیشخند می کردند و متعصبانه گرداگرد بت ها می گشتند و این مجسمه های بی جان ابلیسی را طواف می کردند، پس عذاب خداوند نازل شد.
حضرت صالح و مومنینی که به او ایمان آورده بودند و اخلاص در عمل داشتند از شهر بیرون رفتند و ناگهان صیحه ای شدید از آسمان بلند شد و همزمان زمین و کوه ها به لرزش افتاد و رعد و برق شدیدی هم شروع شد، انگار تمام بلایا همزمان و باهم می بایست بر سر این قوم لجوج فرود می آمد و در چشم بهم زدنی ساختمان های قد کشیده و مستحکم قوم ثمود که از علم عادیان به آنها رسیده بود به تلی از خاک و شن تبدیل شد و دیگر نه اثری از شهر بود و نه ساکنان بت پرستش و اینچنین بود که سرنوشت قوم ثمود هم پایان یافت و تعداد اندکی از ثمودیان به همراه حضرت صالح نجات یافتند.
و دوباره کار ابلیس سخت شد، اما ابلیس اینک تجربه های زیادی داشت و می دانست که فریب دادن بنی بشر کار دشواریست اما نشد ندارد و او خواهد توانست همانگونه که قوم ثمود را که از بقایای قوم عاد پا گرفته بودند،بت پرست کند، این روند را ادامه دهد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
سالروز شهادت حضرت رسول و امام حسن مجتبی علیه السلام بر شما تسلیت باد ،به همین مناسبت این شعر تقدیم به شما:
برگرفته از کتاب «امینه»
دوتابین الحرمین برای شیعه هاست
یکی تومدینه ویکی هم توی کربلاست
یکی بین حرم دوتا برادراست
یکی بین حرم پدر با بچه هاست
این یکی برق میزنه ،انگاری طلاست
اون یکی غریبه و مثلِ خرابه هاست
یکی دور از وطن وشاه کرم میشه
یکی ارباب زمین وبی حرم میشه
اینجا حرمت میزارن به زائرا
اونجا می زنن لگد با چکمه ها
اینجا سینه میزنی وهق هق میکنی
اونجا میریزی تو خودت و دق میکنی
اینجا گنبداش قد کشیدن تا آسمون
اونجا عقده ی یه سنگ قبر رو دلمون
اینجا هواش پراز مشک و عنبروعوده
اونجا بس که خاکیه،آسمونش هم کبوده
اینجا اربعیـن می ریم قـدم قـدم
اونجا نیست یه هئیت وحتی علـم
اینجا موکب به موکب پرازشورونواست
اونجا گریـه ، جـرمه و توی خفاست
اینجا توحرمش،عقدهٔ دلها وا میشه
اونجا توی غربتش، قامت مردا تامیشه
ای خدا تا کی غریب باشه بقیع ما؟
ای خدا تاکی اسیرباشه دست سعودیا؟
#ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
2.82M
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفدهم🎬: حضرت صالح از کردار ناشایست مردم آگاه شد و به میان مرد
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هجدهم🎬:
سالهای سال از عذاب قوم ثمود می گذشت، اینک جمعیت زمین پراکنده شده بودند.
فرزندان سام پسر نوح که به آنها سامی می گفتند در منطقه بین النهرین پخش شده بودند، در شمال که حد و حدود نینوا میشد«آشوری ها» در مرکز که اطراف بغداد می شد«آکدی ها» و در جنوب که اطراف بصره میشد«سومری ها» ساکن بودند.
تعدادی از اقوام سامی نژاد هم بیابان گرد بودند و این بیابان گردها که عموما قوی هیکل بودند به آنها«آموری» میگفتند به شهرهای سومر حمله کردند و تمام شهرها را به تصرف خود درآوردند و اینان بعدها با آمیختن چندین قوم با یکدیگر، شهر بابل و تمدن بابل را به وجود آوردند.
امپراطوری بابل از جنوب ایران تا شمال سوریه وسعت داشت، در فلات ایران عیلامی ها و آریایی ها ساکن شده بودند و در حاشیه رود نیل هم آثار تمدنی مصر به چشم می خورد و در شهر بکه هم هنوز کما بیش زندگی برقرار بود.
تمدن بابل پایه ریزی شده بود، تمدنی که برپایه بت پرستی بود و اصلا نام شهر و تمدن بابل از نام«بعل» بت بزرگ بتکده ها به عاریت گرفته شده بود.
در این زمان پادشاه مقتدری به نام «هموراین» بر منطقه بابل حکمرانی می کرد، این پادشاه بسیار زیرک و سیاستمدار و البته مقتدر بود که امپراطوری گسترده و عظیمی به وجود آورده بود.
در این زمان بت پرستی آنچنان ریشه دوانده بود و تار و پود زندگی مردم آن سخت با بت و بت پرستی گره خورده بود که گویی برای هدایت مردم یک پیامبر کفایت نمی کرد و می بایست فوجی پیامبر بر زمین نازل شود تا مردم را از گمراهی بیرون کشاند و این بدان معناست که کار پیامبر بابلیان بسیار سخت و طاقت فرسا میبود.
در بکه هم تعداد کمی مومن به خداوند وجود داشت و دور تا دور کعبه هم بت ها احاطه کرده بودند.
با ما همراه باشید با داستان بسیار جالب بابل و عجایبش و پیامبر بزرگش...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هجدهم🎬: سالهای سال از عذاب قوم ثمود می گذشت، اینک جمعیت زمین
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نوزدهم🎬:
زن در فضای نیمه تاریک زیر زمین از جا برخواست، با قدم های شمرده به سمت آتشدان بزرگ پیش رو که مملو از آتش بود رفت.
طنین صدای کفش های نوک تیزش که بر سنگ های صاف و سیاه کف ساختمان برخورد می کرد دل هر شنونده ای را از ترس می لرزاند.
زن نزدیک آتشدان شد، مشتش را بالای آتشدان گرفت و یکباره باز کرد، گردی نارنجی رنگ از مشتش داخل آتش سرازیر شد و بویی بسیار نامطبوع در فضا پراکنده شد.
زن همانطور که دو دستش را با حرکاتی عجیب دور آتش تاب می داد، وردهایی را زیر لب می خواند، سایه نیمه عریان زن بر روی دیوار روبه رو صحنه ای وحشتناک خلق کرده بود، صدای ورد خواندن زن بلندتر شد و ناگهان از میان سایه زن روی دیوار، جسمی سیاه و بزرگ بیرون دوید.
موجودی زشت که نه شباهت به انسان داشت و نه شکل حیوان بود، مانند انسان دست و پا داشت اما دو شاخ بزرگ و پیچ در پیچ در روی سرش به چشم می خورد و اثرات دو بال که گویی سوخته بود هم بر پشت شانه هایش نمایان بود.
آن موجود بد هیبت روبه روی زن ایستاد و در مقابل او کرنش کرد و گفت: ملکهٔ زیبای ما چه تقاضایی دارد که ما را احضار فرموده؟!
زن، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که با چشمهای درشت و زیبایش که هوش از سر هر آدمیزادی میبرد به آن موجود نگاه می کرد گفت: تو واسطه ما بودی و خواستم تا بیایی و برای ابلیس پیغامم را برسانی...
آن موجود زشت نگاه خیره اش را به صورت زیبا وجذاب زن دوخت و گفت: من در خدمتگزاری حاضرم، امر بفرمایید چه کنم؟!
زن آرام شروع به چرخیدن به دور آن موجود سیاه رنگ کرد و گفت: به ابلیس بگو همانطور که شاهد بودی به امر تو بنایی بسیار بزرگ بر ویرانه های شهر«ارث» ساختم، شهری که قابیل آن را بنا نهاد و قابیلیان در آن زندگی کردند و اینک از آن خرابه ای به جا مانده بود، من بر روی خرابه ها مکانی را که ابلیس می خواست بنا کردم، در آن مکان انواع مشروبات وجود دارد و روابط زن و مردهای عریان آزاد آزاد است و برهنگی اولین قانون آن مکان است، ساز و آواز همیشه برقرار است و رقاصان در هر ساعت از شبانه روز در کارند.
این مکان تعطیلی ندارد و هر کس تا هر وقت که بخواهد می تواند در آنجا به عیش و نوش بپردازد، درست است که برخی مردم نام «فاحشه خانه» بر آنجا نهاده اند، اما برای من اصلا اهمیتی ندارد و هر روز طلاهای بسیاری صرف آن مکان که نامش را «خانه آزادی» نهاده ام می کنم و تا به این لحظه تمام مخارجش را خودم داده ام و از این به بعد هم میدهم، اما به سرورمان برسانید که من در مقابل این کار می خواستم عظیم ترین قدرت دنیا را داشته باشم، قدرتی که تمام عالم به من غبطه بخورند، پس آن قدرت ماورایی را به من بدهید که من بر روی عهدم بوده ام...
آن موجود سیاه تعظیمی کرد و گفت: لحظه ای درنگ کنید تا پیغامتان را برسانم و جواب را بگیرم.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نوزدهم🎬: زن در فضای نیمه تاریک زیر زمین از جا برخواست، با قدم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_بیستم🎬:
زن دوباره دور تا دور آتشدان بزرگ با قدم های آرام شروع به قدم زدن نمود و هنوز یک دور کامل دور آتشدان نچرخیده بود که دوباره آن جسم سیاهرنگ در بالای آتش ظاهر شد و همانطور که بین زمین و هوا معلق بود گفت: ملکه زیبای من! سرورم سخنانتان را شنیدند و پیغام دادند: ما به تو نیرویی عظیم عطا می کنیم، نیرویی که متشکل از قدرت تمام اجنه این سرزمین است و هیچ کس به گرد پای شما نخواهد رسید، اما برای رسیدن به این مقام و مرتبه، کاری دیگر است که باید انجام دهی و شک نکنید هر آنچه را که در این راه از دست بدهید، چیزی به مراتب بهتر و عظیم تر از آنچه که از دستتان رفته، به شما عنایت می کنیم.
آن موجود ترسناک جوری از ابلیس نقل قول می کرد که انگار ابلیس خدا هست و آن زن بد طینت بنده اش و به راستی که چنین بود.
زن نگاهی به او کرد و گفت: من چه باید بکنم؟! و قرار است چه چیزی را از دست بدهم که وعده می دهید بهترش را به دست می آورم.
موجود سیاه رنگ دهانش را باز کرد و بویی بسیار بد در فضا پیچید و گفت: سرورم امر نموده که شما باید در راه عزازیل بزرگ قربانی کنید که این یکی از مناسک است و این مراسم قربانی باید با وضعی که ما می گوییم صورت گیرد و البته هر کسی هم لیاقت قربانی شدن را ندارد و شخص خاصی مد نظر سرورمان است.
زن سری تکان داد و گفت: قبلا هم برای ابلیس قربانی کرده ام اما گویی اینبار فرق دارد، حالا بگو ببینم چه کسی و چگونه باید قربانی شود تا من به آن مقام و قدرت عظیم دست یابم؟!
آن موجود سیاه رنگ با انگشتش به بالا اشاره کرد و گفت: شخصی که باید قربانی شود، اینک در آن بالا بر تخت طلایی اش تکیه داده...
زن یکّه ای خورد و گفت: منظورتان جناب حاکم است؟! همسر من؟!
موجود سیاهرنگ سری تکان داد و گفت: آری، اگر تو حاکم این سرزمین را در میدان این شهر زنده زنده قربانی کنی و سپس گوشت تن او را در بیابان های اطراف کباب کنی تا تمام اجنه این سرزمین از آن استفاده کنند، ما هم نیروی تمام اجنه را به تو هدیه می دهیم و تو یک ملکه رؤیایی با قدرتی مافوق تصور خواهی شد و هر امر شما بدون چون و چرا در چشم بهم زدنی انجام خواهد شد.
آن زن نفسش را با شدت بیرون داد و اندکی سکوت کرد، گویا می خواست مسائل را سبک و سنگین کند و بعد از چند لحظه سرش را بالا گرفت و در چشم های قرمز و از حدقه بیرون زده آن موجود خیره شد و گفت: با اینکه برایم سخت است باشد قبول می کنم، من حاکم را آنگونه که شما اراده کردید قربانی می کنم و شما هم روی عهد خود بمانید...
موجود سیاهرنگ قهقه ای پیروزمندانه زد و گفت: ما روی عهد خود هستیم، چند روز دیگر توسط یکی از خدمت گزارانمان، موادی برای شما میفرستیم که در انجام کاری که قصد آن را نمودید، کمکتان خواهد کرد و خیلی راحت به هدف خود خواهید رسید.
زن سری تکان داد و آن موجود را مرخص کرد و همزمان با رفتن آن موجود، شعله های آتشدان کم جان شد و یکدفعه خاموش شد و زن در تاریکی زیر زمین به سمت پله ها رفت تا او را به طبقه همکف قصر بزرگ حاکم نینوا برساند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 اولین فیلم رنگی از حرم امام رضا(علیه السلام)
🔸٢مرداد سال ١٣١٨، یک گردشگر سوئیسی به نام الامایارد از میان آتش جنگ جهانی دوم به همراه دوستش با یک ماشین سواری از راه افغانستان خودش را به ایران رسانده و با دوربینی که زیر لباسش پنهان کرده اولین فیلم رنگی از حرم امام رضا (ع) را ثبت کرده است.
#حرم_رضوی
🪴https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_بیستم🎬: زن دوباره دور تا دور آتشدان بزرگ با قدم های آرام شرو
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_بیست_یکم🎬:
به دستور ملکه سمیرامیس کل شهر غرق در جشن و شادی بود و قصر حاکم بیشتر از دیگر جاها غرق در رقص و پایکوبی بود.
مردم شهر آنچنان شراب نوشیده بودند که همگان از زن و کودک و مرد و پیر و جوان از خود بیخود بودند.
ملکه سمیرامیس همانطور که از زیر چشم حرکات مدهوشانه حاکم را میدید، نیشخندی زد و گفت: فکر می کنم وقتش است، پس از جا بلند شد و به سمت میز روبه رویش رفت و کوزه ای زیبا که پر از نقش و نگار رنگارنگ بود را برداشت، کوزه ای که عنوان شراب مخصوص را به خود داشت و جز ملکه هیچ کس خبر نداشت که دارویی روان گردان داخل آن شراب ریخته شده است.
ملکه جامی از این شراب پر کرد و با قدم های شمرده شمرده به حاکم نزدیک شد، حاکم روی تخت لم داده بود و وقتی سایه ملکه زیبایش بر سرش افتاد سرش را بالاتر گرفت و گفت: س..س...سمیرامیس...م..مل..ملکه من، تو زیباترین زن روی زمین هستی و امروز از همیشه زیباتری و سپس نگاهی به اندام نیمه عریان او انداخت و گفت: چرا کنارم نمی نشینی و مرا در آغوش نمیگیری؟!
ملکه جام را به دست حاکم داد و گفت: شراب ناب این جام را نوش جان کنید تا من نیز کنار شما قرار گیرم.
حاکم جام را از دست ملکه گرفت و یک نفس سر کشید.
ملکه لبخندی شیطانی زد و کنار حاکم نشست، چشمان حاکم دو دو میزد و دهانش مانند زهر تلخ و مغزش مختل شده بود، ملکه سرش را نزدیک گوش حاکم آورد و آرام زمزمه کرد «تو یک گاو هستی که باید برای خدایان قربانی شوی»
در این هنگام حاکم از جا جست و ملکه عصای طلایی او را به دستش داد و دوباره همان عبارت را تکرار کرد.
حاکم دستان لرزانش را که از نوشیدن زیاد می لرزید به عصا گرفت و سعی کرد به عصا تکیه کنه و بعد نگاهی سرسری به جمعیت پیش رو کرد، همه جمعیت که بلند شدن ناگهانی حاکم را دیدند ساکت شدند و همه سراپا گوش شدند.
حاکم همانطور که انگار سرش روی گردنش سنگینی می کرد، چشم گرداند و یکباره با لحنی لرزان گفت: م...من یک گاو هستم ماااا...مااا...و بعد از اینکه چند بار صدای گاو درآورد ادامه داد: مرا در راه خدایان قربانی کنید.
چند نفری که از طرف سمیرامیس در بین جمعیت پخش بودند و مأمور به انجام غوغا بودند، فریاد برآوردند: حاکم را برای خدایان قربانی کنید، او خود اینچنین می خواهد، کم کم این شعار همگان شد: حاکم را قربانی کنید.
مجلس که اوج گرفت سمیرامیس از جا برخاست و با اشاره به دو سرباز به آنها دستور داد که دو طرف حاکم را بگیرند و او را به میدان شهر ببرند.
حاکم نگون بخت که در تلهٔ ملکه اش گرفتار شده بود و هر چه می گفت به خاطر مصرف آن مواد روانگردانی بود که ملکه به خوردش داده بود، فکر می کرد گاو است مدام صدای گاو از خود درمی آورد.
حاکم را به میدان شهر بردند، طبق دستوری که ابلیس به سمیرامیس داده بود حاکم باید زنده زنده قربانی میشد.
پس ملکه دستور داد تا حاکم را در حالیکه زنده است، دست و پا و قطعات بدنش را جدا کنند و حاکم بیچاره با قطع هر عضو فریاد دردش به آسمان بلند میشد و این است رسم شیطان، انسان را می فریبد و محو و خدمتگزار خود می کند و در آخر خود دستور قتلش را میدهد.
حاکم شهر قطعه قطعه شد و از نفس افتاد و به دستور ملکه در بیابان منقل هایی از ذغال گداخته برپا کردند و قطعه های بدن حاکم شهر را کباب کردند، کل بیابان پوشیده از دود و بوی کباب بود و اجنه شیطانی از این بو نیرو می گرفتند و به این ترتیب ملکه سمیرامیس این زن زیبا و خبیث به عهدش با ابلیس وفا کرد...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕