#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_سیصد_سی_چهار🎬: آن شب، شبی سخت برای موسی بود و همراهانش میدیدند که موسی مدام دست
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_سی_پنج🎬:
سرباز قبطی که حالا با حرف نابخردانه ی سامری هوشیار شده بود، شروع به سر و صدا کرد و تا به خود آمد موسی با کمک هارون و تنی چند از مومنین بنی اسرائیل از مهلکه فرار کرد.
او با راهنمایی هارون به سمت خانه ای از خانه های امنی که حذقیل برای اینجور مواقع پیش بینی کرده بود رفت .
آن شب موسی با تنی چند از مومنین به مشورت نشست، آنها باید کاری می کردند، حالا که هویت حضرت موسی توسط سامری که یکی از شیعیان او بود، آشکار شده بود، حضرت موسی می بایست با احتیاط بیشتری در شهر آمد و شد کند.
در آن جلسه تصمیماتی اتخاذ شد اما با طلوع خورشید فردا و رسیدن قاصد حذقیل از قصر، تمام تصمیماتی که گرفته شده بود لغو شد.
خورشید تازه سر از مشرق بیرون آورده بود و اشعه های آن بر تن صحرا می تابید وگرما به جان دنیا می داد که مردی روی بسته، خود را به خانه ی امنی رساند که موسی در آنجا حضور داشت.
مرد با ریتم خاصی که به نوعی رمز محسوب میشد بر در کوبید و خیلی زود در به رویش گشوده شد.
آن مرد که کسی جز فرستاده ی حذقیل نبود روبه روی موسی نشست و گفت: جناب حذقیل پیغام داده اند که دیشب جاسوسان هامان به قصر فرعون آمدند و همه ی آنها شهادت دادند که موسی، عامل حکومت مصر را در دفاع از یک مرد بنی اسرائیلی کشته و بعد فراری شده و به گفته ی شاهدان عینی که با گوش خود شنیده اند که موسی همان منجی بنی اسرائیل است که قرار است حکومت رامسیس دوم را بر فنا دهد.
اوهمان کسی ست که فرعون به خاطر از بین بردنش قانون های سختی وضع کرد اما آنها موسی را به امن ترین مکان که جایی جز قصر نبود فرستادند وموسی در قصر رشد کرد و اینک علم مخالفت با خدای خدایان مصر را برافراشته است.
حذقیل پیغام داده بود که فرعون بعد از شنیدن این اخبار حکم اعدام و قتل موسی را صادر کرده و صبح زود، لشکر فرعون به فرماندهی هامان کینه جو، به سمت شهر می آیند تا موسی را گرفتار کنند و بکشند، پس در اولین فرصت موسی از شهر خارج شود و به سمتی برود که رفتن یک لشکر در آن مسیر سخت باشد تا دست کسی به موسی نرسد.
این پیغام که به موسی رسید، با شتاب از جا برخواست و از همراهانش خدا حافظی کرد و با دستار رویش را پوشاند و از شهر خارج شد، او کسی را همراه خود نکرد و اجازه همراهی به کسی نداد، چرا که نمی خواست جان بنده ای از بندگان خدا به خاطر او در معرض خطر قرار گیرد.
موسی طبق توصیه حذقیل به راهی رفت که بیابانی پر از سنگلاخ و بی آب و علف بود، صحرایی که گذشتن از آن بسیار طاقت فرسا بود.
موسی با توکل بر خدا در راهی خطیر قدم نهاد، بیابانی پر از مشکلات او از شهر و دیار خود به خاطر اشتباه یکی از شیعیانش رانده شد و به زحمت افتاد
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_سیصد_سی_پنج🎬: سرباز قبطی که حالا با حرف نابخردانه ی سامری هوشیار شده بود، شروع
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_سی_شش🎬:
حضرت موسی آواره ی کوه و بیابان شد و به راهی پا گذارد که امیدی به زنده ماندنش نبود مگر با یاری پروردگار...
بیابانی پر از سنگلاخ که کمتر جنبنده ای می توانست در آن دوام آورد.
از آن طرف لشکری از سربازان کار آزموده ی فرعون به سردمداری هامان راهی شهری شد که جاسوسان هامان وجود موسی را در آن شهر گزارش کرده بودند.
سربازان وارد شهر شدند و خانه های تیمی بنی اسراییل را که جاسوسان شناسایی کرده بودند یکی پس از دیگری ویران کردند.
مومنین بنی اسرائیل و سردسته های آنها هم آواره ی بیابان و شهرهای اطراف شدند.
لشکریان فرعون دستشان به موسی نرسید و هر کجا که میرفتند اثری از موسی نبود و جز چند نفر از مومنین که موفق به فرار نشده بودند، کسی را نتوانستند پیدا کنند.
آنها سردرگم بودند که جاسوسی دیگر از میان برخواست و خبری دیگر را داد، او که سر از ریشه و خانواده موسی درآورده بود، به هامان رساند که موسی پسر عمران است و در آن زمان عمران به عنوان یکی از نخبه های مصر به قصر رفت و آمد می کرد و به ظاهر در کارهای قصر همکاری می کرد و در حقیقت رابطی بین حذقیل و قوم بنی اسرائیل بود.
هامان لشکر را به سمت خانه ی عمران گسیل داد و سربازان با شتاب خود را به خانه ی عمران رساندند و دور تا دور آن را محاصره کردند و هامان فریاد برآورد: ای عمران! خود را تسلیم کن و در خانه ات را به روی ما بگشا و بگو که موسی را در کجا پنهان کرده ای؟!
در این هنگام در خانه باز شد، عمران بیرون آمد و همانطور که با طمأنینه به هامان چشم دوخته بود گفت: ای هامان! چرا سخن دروغ میگویی؟! من هرگز موسی را پنهان نکرده ام، این شما و این خانه ی من....
هامان با فریادی بلند به جمعی از سربازان دستور داد تا به خانه ی عمران حمله ور شوند و جای جای خانه را بگردند.
سربازان با گستاخی تمام وارد خانه ی عمران شدند و هر چه جلویشان بود از بین می بردند و به تمام خانه سرک کشیدند و اثری از موسی نیافتند و دست خالی نزد هامان آمدند.
هامان که متوجه شد موسی در این خانه نیست از اسب به زیر آمد و همانطور که شمشیرش را میکشید فریاد زد: من میدانم کهدموسی پسر تو بود و با ترفند او را وارد قصر فرعون کردید و می خواستید حکچمت مصر به دست یکی از بنی اسرائیل برسد، اینک همه چی مثل روز روشن شده و فرعون نیز از تمام حیله های شما باخبر گشته زود بگو موسی را در کجا پنهان کردی؟! اگر حرف نزنی بدون هیچ ملاحظه ای تو را خواهم کشت.
عمران نگاهی معنا دار به هامان کرد وگفت: در مکتب شما ریختن خون بی گناهان رسم است و اگر روزی خون مظلومی را بر زمین نریزید آن روزتان به شب نمی رسد، همه جا را زیر و رو کردید، کسی را در این خانه نیافتید، بدانید من از موسی خبر ندارم.
هامان که از شنیدن این حرفها خشمگین شده بود شمشیرش را فرود آورد و عمران را به شهادت رساند و عمران بعد از بیست و اندی سال در ملکوت به دیدار همسرش یوکابد شتافت.
حالا هامان مطمئن شده بود که موسی در شهر نیست، پس تمام خروجی های شهر به سمت سرزمین های دیگر را مسدود کرد و جاسوسانی با اسب های تیزرو در بیابان ها گسیل داد تا به محض دیدن هر مردی در بیابان به گمان آنکه او موسی ست، او را بکشند
هامان در تمام راه ها مامور گذاشت الا همان راهی که موسی به آن رفته بود چون آن راه اینقدر سخت و طاقت فرسا بود که همه می دانستند محال است کسی بتواند از این بیابان سنگلاخ جان سالم به در ببرد.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨