#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_سی_دو🎬: حضرت موسی طبق نقشه ای که حذقیل در اختیارش گذاشته ب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_سی_سه🎬:
حذقیل شبکه ای از مومنین بنی اسرائیل تشکیل داده بود و در هر شهری خانه های تیمی متعددی فراهم کرده بود که در مواقع لزوم حضرت موسی در آن خانه ها پنهان شود، سردسته ی مومنین بنی اسراییل قارون و سامری و هارون بودند که هر کدام در خانه ای منتظر رسیدن منجی بنی اسرائیل بودند.
حضرت موسی دم دم های غروب به شهر مورد نظر رسیده بود و حالا که با خانواده و اعوانش دیدار کرده بود،مقرر شد برای پنهان شد به سمت خانه ای برود که سامری و افرادش در آنجا مستقر بودند.
حضرت موسی نزدیک خانه شد و متوجه درگیریی که کمی جلوتر بین دو مرد پیش آمده بود، شد.
صدای نزاعشان بلند بود اما کسی در اطراف آنها دیده نمی شد، گویا مردم ترس داشتند از اینکه در این زمان خوف و خطر خود را درگیر نزاع کنند.
موسی کمی جلوتر رفت و در گرگ و میش هوا، خیره به پیش رو شد، او درست می دید، یک طرف نزاع سامری بود و طرف دیگر نزاع پیرمردی که بسیار برایش آشنا می آمد، بود.
موسی با احتیاط قدمی جلوتر گذاشت و ناگهان یادش آمد آن پیرمرد کیست، او بارها و بارها این پیرمرد قبطی را در قصر دیده بود و حذقیل به او گفته بود که این پیرمرد یکی از جاسوسان هامان است البته در سالهای جوانی اش نقش جلاد قشون فرعون را داشته و تعداد زیادی از نوزادان بنی اسرائیل به دست همین پیرمرد به قتل رسیده بودند ، یعنی این پیرمرد تمام پوست و گوشت و جانش به خون کودکان و مظلومان بنی اسراییل آغشته بود.
از حرفهایی که بین پیرمرد قبطی و سامری رد و بدل می شد بر می آمد که گویا این جاسوس هامان به سامری شک کرده و می خواهد او را دستگیر کند و به دربار مصر نزد هامان و فرعون ببرد.
در این هنگام ناگهان نگاه سامری به حضرت موسی افتاد که نزدیک او ایستاده بود، سامری بدون اینکه به عواقب کارش فکر کند و بدون اینکه بداند ممکن است با این عملش هویت منجی بنی اسرائیل را افشا و جان او را به خطر می اندازد رو به موسی کرد و فریاد زد: ای منجی وعده داده شده! به فریادم برس که هم اینک این جلاد قبطی مرا خواهد کشت.
درست است که سامری هویت موسی را بر ملا کرد و کار بسیار اشتباهی کرد، اما در مرام موسی نبود که اگر کسی از ایشان طلب کمک می کرد به او پشت کند.
پس خود را حائل بین سامری و آن پیرمرد قبطی کرد و مشتی حواله ی پیرمرد کرد.
حضرت موسی جوانی ورزیده و در نوع خود پهلوانی بی نظیر بود و از طرفی آن پیرمرد، ضعیف و فرسوده شده بود و تا مشت موسی به پیرمرد خورد، آن جلاد به درک واصل شد و لحظاتی بعد صدای پای سواران حکومتی به گوش میرسید که به آن سمت می آمدند.
موسی با سرعت صحنه را ترک کرد و به سمت خانه ی امن دیگری راه افتاد، او ترس داشت که این عملش به گوش هامان و فرعون برسد و آن وقت بی شک حکم قتل او الساعه امضا و نیروی عظیمی برای کشتن او به سمت شهر می آمد .
موسی خود را به خانه ای رساند که در اول راه آمده بود، او اینک در کنار برادرش هارون بود و...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_سی_سه🎬: حذقیل شبکه ای از مومنین بنی اسرائیل تشکیل داده بود
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_سی_چهار🎬:
آن شب، شبی سخت برای موسی بود و همراهانش میدیدند که موسی مدام دست به دعا داشت و از خدا می خواست که به گوش هامان و به قصر فرعون، خبر کشته شدن آن پیرمرد قبطی توسط موسی نرسیده باشد، این نگرانی موسی آنقدر زیاد بود که رو به سامری فرمود: این کار از وسوسه های شیطان بود و تو نمی بایست مرا به نام منجی بخوانی، حفاظت از ودیعه ی خداوند اینگونه نیست.
موسی از جان خویش هراس نداشت، بلکه او می دانست اگر گزندی به وجود او که مقدر شده بود منجی مومنین و بنی اسرائیل باشد، برسد، امکان دارد هر بلایی بر سر بنی اسرائیل بیاید و فرعون با سپاهش حمله کند و آنها را از میان بردارد و نه نامی و نه نشانی از مومنین خداپرست و بنی اسرائیل بر جای ماند.
موسی شب را تا سحر به دعا و راز و نیاز و شب زنده داری پرداخت و فردا صبح منتظر خبری از جانب حذقیل بود تا بداند آیا نام او و کشته شدن مرد قبطی لو رفته یانه؟! و زمانی که قاصد حذقیل از راه رسید و به او خبر داد که همه چیز در امن و امان است و کسی از کشته شدن آن جلاد به دست موسی بویی نبرده، خدا را شکر کرد و از خانه بیرون رفت.
او می خواست افراد با نفوذ و سرکرده تیم های مومنین را یکجا جمع کند و سخنانی برایشان بازگو نماید و به آنها آموزش دهد که یک مومن باید کیّس باشد و هیچ وقت اطلاعات مومنین را آشکار نکند وجان کسی را به خطر نیاندازد.
موسی به سمت مکان مورد نظرش حرکت کرد و هارون هم در پی او سایه به سایه اش راه می رفت تا مبادا چشم زخمی به منجی دنیایشان وارد شود.
آنها از پیچ کوچه ای گذشتند که دوباره سرو صدایی به گوششان خورد، کمی جلوتر سامری را دیدند که باز با سربازی قبطی درگیر شده بود.
در این هنگام سامری چشمش به موسی افتاد و این بار هم با نادانی تمام به سمت موسی اشاره کرد و گفت: ای منجی بنی اسرائیل به فریادم برس که این سرباز می خواهد مرا در بند کند و به قصر فرعون ببرد و حتما سر از تنم جدا می کنند.
موسی سری به نشانه ی تاسف تکان داد و همانطور که پیش میرفت تا سامری را از دست سرباز قبطی نجات دهد فرمود: چرا باز نام منجی را بر زبان آوردی؟! مگر نمی دانی این هویت باید پنهان بماند تا زمان موعود فرا رسد؟!
سامری که این حرف را شنید، خیال کرد که موسی قصد دارد او را تنبیه کند، پس گستاخانه رو به او گفت: ای موسی! آنقدر به تو گفتند منجی بنی اسراییل که انگار خودت باورت شده که منجی هستی، نه خیر تو یک مردی قلدر و زورگو هستی از بخت خوبت در قصر بزرگ شدی و قوی هیکل گشتی و حالا هم قصد داری همانطور که دیروز آن پیرمرد قبطی که مامور ویژه ی دربار مصر بود را کشتی، مرا نیز بکشی...
در این لحظه سرباز که انگار تازه فهمیده بود با چه کسی طرف است و رازی بزرگ را این مرد نادان برایش فاش کرده بود، یقه ی سامری را رها کرد و به طرف موسی حمله ور شد و با صدای بلند دیگر سربازان را که در خانه ها و کوچه های اطراف پراکنده شده بودند به کمک خواست و گفت: آهای سربازها! بیایید...بیایید که منجی بنی اسراییل که سالهای سال فرمانروا در جستجویش بود و نوزادانی زیادی را گردن زد تا او زنده نماند، زنده است و اینجاست، بیایید که این منجی کسی جر موسی،ولیعهد فرعون نیست، کمک کنید تا او را دستگیر نماییم
در این هنگام...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_سیصد_سی_چهار🎬: آن شب، شبی سخت برای موسی بود و همراهانش میدیدند که موسی مدام دست
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_سی_پنج🎬:
سرباز قبطی که حالا با حرف نابخردانه ی سامری هوشیار شده بود، شروع به سر و صدا کرد و تا به خود آمد موسی با کمک هارون و تنی چند از مومنین بنی اسرائیل از مهلکه فرار کرد.
او با راهنمایی هارون به سمت خانه ای از خانه های امنی که حذقیل برای اینجور مواقع پیش بینی کرده بود رفت .
آن شب موسی با تنی چند از مومنین به مشورت نشست، آنها باید کاری می کردند، حالا که هویت حضرت موسی توسط سامری که یکی از شیعیان او بود، آشکار شده بود، حضرت موسی می بایست با احتیاط بیشتری در شهر آمد و شد کند.
در آن جلسه تصمیماتی اتخاذ شد اما با طلوع خورشید فردا و رسیدن قاصد حذقیل از قصر، تمام تصمیماتی که گرفته شده بود لغو شد.
خورشید تازه سر از مشرق بیرون آورده بود و اشعه های آن بر تن صحرا می تابید وگرما به جان دنیا می داد که مردی روی بسته، خود را به خانه ی امنی رساند که موسی در آنجا حضور داشت.
مرد با ریتم خاصی که به نوعی رمز محسوب میشد بر در کوبید و خیلی زود در به رویش گشوده شد.
آن مرد که کسی جز فرستاده ی حذقیل نبود روبه روی موسی نشست و گفت: جناب حذقیل پیغام داده اند که دیشب جاسوسان هامان به قصر فرعون آمدند و همه ی آنها شهادت دادند که موسی، عامل حکومت مصر را در دفاع از یک مرد بنی اسرائیلی کشته و بعد فراری شده و به گفته ی شاهدان عینی که با گوش خود شنیده اند که موسی همان منجی بنی اسرائیل است که قرار است حکومت رامسیس دوم را بر فنا دهد.
اوهمان کسی ست که فرعون به خاطر از بین بردنش قانون های سختی وضع کرد اما آنها موسی را به امن ترین مکان که جایی جز قصر نبود فرستادند وموسی در قصر رشد کرد و اینک علم مخالفت با خدای خدایان مصر را برافراشته است.
حذقیل پیغام داده بود که فرعون بعد از شنیدن این اخبار حکم اعدام و قتل موسی را صادر کرده و صبح زود، لشکر فرعون به فرماندهی هامان کینه جو، به سمت شهر می آیند تا موسی را گرفتار کنند و بکشند، پس در اولین فرصت موسی از شهر خارج شود و به سمتی برود که رفتن یک لشکر در آن مسیر سخت باشد تا دست کسی به موسی نرسد.
این پیغام که به موسی رسید، با شتاب از جا برخواست و از همراهانش خدا حافظی کرد و با دستار رویش را پوشاند و از شهر خارج شد، او کسی را همراه خود نکرد و اجازه همراهی به کسی نداد، چرا که نمی خواست جان بنده ای از بندگان خدا به خاطر او در معرض خطر قرار گیرد.
موسی طبق توصیه حذقیل به راهی رفت که بیابانی پر از سنگلاخ و بی آب و علف بود، صحرایی که گذشتن از آن بسیار طاقت فرسا بود.
موسی با توکل بر خدا در راهی خطیر قدم نهاد، بیابانی پر از مشکلات او از شهر و دیار خود به خاطر اشتباه یکی از شیعیانش رانده شد و به زحمت افتاد
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_سیصد_سی_پنج🎬: سرباز قبطی که حالا با حرف نابخردانه ی سامری هوشیار شده بود، شروع
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_سی_شش🎬:
حضرت موسی آواره ی کوه و بیابان شد و به راهی پا گذارد که امیدی به زنده ماندنش نبود مگر با یاری پروردگار...
بیابانی پر از سنگلاخ که کمتر جنبنده ای می توانست در آن دوام آورد.
از آن طرف لشکری از سربازان کار آزموده ی فرعون به سردمداری هامان راهی شهری شد که جاسوسان هامان وجود موسی را در آن شهر گزارش کرده بودند.
سربازان وارد شهر شدند و خانه های تیمی بنی اسراییل را که جاسوسان شناسایی کرده بودند یکی پس از دیگری ویران کردند.
مومنین بنی اسرائیل و سردسته های آنها هم آواره ی بیابان و شهرهای اطراف شدند.
لشکریان فرعون دستشان به موسی نرسید و هر کجا که میرفتند اثری از موسی نبود و جز چند نفر از مومنین که موفق به فرار نشده بودند، کسی را نتوانستند پیدا کنند.
آنها سردرگم بودند که جاسوسی دیگر از میان برخواست و خبری دیگر را داد، او که سر از ریشه و خانواده موسی درآورده بود، به هامان رساند که موسی پسر عمران است و در آن زمان عمران به عنوان یکی از نخبه های مصر به قصر رفت و آمد می کرد و به ظاهر در کارهای قصر همکاری می کرد و در حقیقت رابطی بین حذقیل و قوم بنی اسرائیل بود.
هامان لشکر را به سمت خانه ی عمران گسیل داد و سربازان با شتاب خود را به خانه ی عمران رساندند و دور تا دور آن را محاصره کردند و هامان فریاد برآورد: ای عمران! خود را تسلیم کن و در خانه ات را به روی ما بگشا و بگو که موسی را در کجا پنهان کرده ای؟!
در این هنگام در خانه باز شد، عمران بیرون آمد و همانطور که با طمأنینه به هامان چشم دوخته بود گفت: ای هامان! چرا سخن دروغ میگویی؟! من هرگز موسی را پنهان نکرده ام، این شما و این خانه ی من....
هامان با فریادی بلند به جمعی از سربازان دستور داد تا به خانه ی عمران حمله ور شوند و جای جای خانه را بگردند.
سربازان با گستاخی تمام وارد خانه ی عمران شدند و هر چه جلویشان بود از بین می بردند و به تمام خانه سرک کشیدند و اثری از موسی نیافتند و دست خالی نزد هامان آمدند.
هامان که متوجه شد موسی در این خانه نیست از اسب به زیر آمد و همانطور که شمشیرش را میکشید فریاد زد: من میدانم کهدموسی پسر تو بود و با ترفند او را وارد قصر فرعون کردید و می خواستید حکچمت مصر به دست یکی از بنی اسرائیل برسد، اینک همه چی مثل روز روشن شده و فرعون نیز از تمام حیله های شما باخبر گشته زود بگو موسی را در کجا پنهان کردی؟! اگر حرف نزنی بدون هیچ ملاحظه ای تو را خواهم کشت.
عمران نگاهی معنا دار به هامان کرد وگفت: در مکتب شما ریختن خون بی گناهان رسم است و اگر روزی خون مظلومی را بر زمین نریزید آن روزتان به شب نمی رسد، همه جا را زیر و رو کردید، کسی را در این خانه نیافتید، بدانید من از موسی خبر ندارم.
هامان که از شنیدن این حرفها خشمگین شده بود شمشیرش را فرود آورد و عمران را به شهادت رساند و عمران بعد از بیست و اندی سال در ملکوت به دیدار همسرش یوکابد شتافت.
حالا هامان مطمئن شده بود که موسی در شهر نیست، پس تمام خروجی های شهر به سمت سرزمین های دیگر را مسدود کرد و جاسوسانی با اسب های تیزرو در بیابان ها گسیل داد تا به محض دیدن هر مردی در بیابان به گمان آنکه او موسی ست، او را بکشند
هامان در تمام راه ها مامور گذاشت الا همان راهی که موسی به آن رفته بود چون آن راه اینقدر سخت و طاقت فرسا بود که همه می دانستند محال است کسی بتواند از این بیابان سنگلاخ جان سالم به در ببرد.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨