eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.6هزار دنبال‌کننده
410 عکس
383 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
«هیچ‌کس نفهمید چرا اون شب رفت… سال‌ها گذشت، و حالا برگشته… نه برای عشق، برای دلِ سوخته‌ای که هنوز نفس می‌کشه، برای اشک‌هایی که فقط خدا دید، برای حقیقتی که هیچ‌کس باور نکرد… با دلی شکسته‌تر، ولی نگاهی آرام‌تر… ✨ روایتی از زنی که سکوتش فریادِ یک عمر بود، و اشکش، آغاز انتقامی‌ست که از زمین نخواست… از خدا خواست.» باماهمراه باشید با داستان زهر وفا روایت زندگی ملیحه در پیام رسان بله پارت گزاری منظم هرشب حوالی ساعت۲۲ ble.ir/join/EyuizGwBvt لینک پیام رسان بله داستان زهر وفا به قلم طاهره سادات حسینی. دربله ble.ir/join/EyuizGwBvt
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_سی_شش🎬 جمیع سرداران ابلیس به فرماندهی شیطان رجیم به سمت مر
🎬: ابلیسک لبخند گل و گشادی زد و گفت: بگو بدانم تو را چه می شود هر چند که از رنگ رخسارت همه چی پیداست... دامون با تعجب گفت: یعنی تو میدانی مرا چه می شود؟! ابلیسک سری تکان داد و گفت: آری! می دانم، تو از درد عشق رنج میبری، عشقی که جز فراق برای تو چیزی در بر نداشته است! دامون از شنیدن این حرف متعجب شد و گفت: براستی که تو میدانی مرا چه می شود! آری من سالها عاشق دختری به نام روجا بودم، روجا را چون جان شیرین دوست می داشتم اما او مرا از خود می راند و پدرش نیز حاضر نشد او را به عقد من درآورد و سرانجام یک سال پیش او را به عقد پسر عمه اش در آوردند و امروز جشن تولد اولین فرزند روجا بود و آن سواران که به آن سوی دروازه رفتند، هدایایی برای او و فرزندش داشتند، من در این درد می سوزم چرا که روجا مال من بود و اینک در دستان دیگریست. ابلیسک قهقه ای زد و گفت: اگر کاری کنم که روجا به زودی در خانه ی تو باشد، در عوض آن چه میکنی برای من؟! دامون ابروانش را در هم کشید و‌گفت: درد و دل نمودم که چاره کار نشانم دهی نه اینکه مرا به سخره بگیری، همانا که روجا و شویش روابطی عمیق و گرم دارند و روجا حاضر نیست به هیچ طریق دست از شوهر و زندگی اش بکشد و حالا که صاحب فرزند هم شده اند این روابط نزدیک تر و عمیق تر خواهد شد. ابلیسک گفت: ببین دامون! من چیزی جز حقیقت نگفتم، نمی خواهم تو را مسخره کنم، واقعیت را گفتم، من قادرم روجا را به تو برسانم... دامون نفس بلندی کشید و‌گفت: تو اگر از آن پنج کلمه ی مقدس هم باشی و به قول سلیمان، قدرتت مافوق قدرت ها باشد هم نمی توانی روجا را از شوهرش جدا کنی اما اگر چنین کردی من حاضرم نصف دارایی ام را بدهم به تو... ابلیسک باز هم خنده بلندی کرد و گفت: من از مال دنیا بی نیازم، مرا به مال و دارایی تو نیازی نیست، باید به من قول دهی که اگر توانستم کارت را به سرانجام رسانم به من و استاد بزرگ من ایمان آوری و به همگان بگویی که ما چه قدرتی داریم، قدرتی که تا به حال کسی ندیده است. دامون که باور نمی کرد این ابلیسک بتواند کاری کند گفت: تو روجا را به من برسان هر آنچه که خواهی انجام می دهم در این هنگام ابلیسک به جیب قباش دست برد و... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_سی_هفت🎬: ابلیسک لبخند گل و گشادی زد و گفت: بگو بدانم تو را
🎬: ابلیسک چیزی از داخل قبایش درآورد، جسمی سیاه و کبود و همانطور که به آن وردی می خواند دود سیاه رنگی از آن به آسمان بلند شد. ابلیسک چندین بار وردی خواند و به آن جسم دمید و دامون با تعجب حرکات او را نگاه می کرد. ابلیسک پس از لختی دست دامون را در دست گرفت و جسم سیاه رنگ را در مشت دامون قرار داد. دامون احساس کرد که آن جسم داغ است و یک لحظه دستش سوخت و خواست دستش را پس بکشد که ابلیسک محکم مشت او را گرفت و گفت: نه بازش نکن... این جسم را در دستت داشته باش و بگذار خورشید غروب کند، همه جا که تاریک شد به در خانه ی آن زن برو و این جسم را جلوی ورودی خانه دفن کن اما هنگام دفن باید وردی را که یادت می دهم بخوانی تا خیلی زود به هدف خود برسی.. دامون با تعجب به دهان این مرد که احساس می کرد از بدن او آتش می بارد چشم دوخته بود و سری تکان داد. ابلیسک ورد را که چیزی جز صلوات ابلیسی نبود به دامون یاد داد، این صلوات باعث می شد که گوینده اش بی آنکه بداند از مرز ایمان خارج شود و ابلیس را به عنوان خدای خویش تقدیس کند. چیزی تا غروب آفتاب نمانده بود، دامون که از خوشحالی روی پای خود بند نبود از ابلیسک تشکر کرد و ابلیسک به او گفت: یادت باشد که چه قولی به من دادی، وقتی روجا را در خانه ی خود یافتی موظفی که تبلیغ ما را بکنی و از قدرت من و خدایم همه جا سخن بگویی و خود نیز به خدای من ایمان بیاوری و دیگر از سخنان سلیمان پیروی نکنی که سلیمان جادوگری بیش نیست. دامون تند تند سرش را تکان داد و گفت: باشد...باشد...من دوباره شما را کجا ببینم؟ ابلیسک خنده بلندی کرد و گفت: خودم می آیم و تو را پیدا می کنم، من قدرتی بسیار زیاد دارم و می توانم هر چه اراده کنم به انجام برسد و این قدرت را از خدای خود دارم و فراموش نکن تو هم اگر بر عهد خود بمانی دارای چنین قدرتی خواهی شد و من خودم تو را آنچنان آموزش دهم که استاد دیگران گردی... دامون که انگار تمام دنیا را به او داده باشند از ابلیسک تشکر کرد و با سرعت از آنجا دور شد تا خود را به خانه ی معشوقه ی قدیمی اش روجا برساند ادامه دارد.. @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_سی_هشت🎬: ابلیسک چیزی از داخل قبایش درآورد، جسمی سیاه و کبو
🎬: دامون به مانند یک سال و اندی قبل کنار دروازه ی بابل نشسته بود، او به یاد می آورد که بعد از کمک آن ابلیسک، خیلی زود روجا را به دست آورد، یعنی مثل یک معجزه بود، او آن شب را که روجا در تاریکی جلوی خانه ی او به انتظار نشسته بود و از او کمک می خواست و سخنان عاشقانه می زد، هر گز فراموش نمی کرد. روجا انگار زیر و رو شده بود و درست همان طور که دامون می خواست، همانگونه شده بود، او دیگر نه شوهر سابقش را بهایی میداد و نه حتی دل در گرو فرزند نوپایش داشت، تمام هوش و حواس روجا، فقط دامون بود. اما دامون الان با وجود داشتن روجا احساس خوشبختی نمی کرد، انگار چیزی درونش او را اذیت می کرد، او روجا را داشت اما زندگی اش برایش لذتی نداشت، اصلا انگار این شهر او را اذیت می کرد، چیزی درونش شعله می کشید که گویی بدنش را از داخل می سوزاند. او بعد از اینکه روجا را به دست آورد به قولش وفا نمود، خودش شاگرد آن ابلیسک شد و ترفندهای زیادی از او یادگرفت، ترفندهایی که جز سحر و ساحری چیزی نبود. کم کم آوازه ی این اعجازها بین مردم پخش شد و همه به این سو کشیده شدند، هرکسی که زمانی معشوقه ای داشت و به دلایلی به آن نرسیده بود، سعی می کرد این طلسم و جادو را به دست بیاورد و هم از سر کنجکاوی هم برآشفته شدن عشق قدیمی و هوس آلود، زندگی خود را از هم می پاشاند و زندگی معشوقه را زیر و رو می کرد تا بهم برسند اینک ابلیس به یکی از هدف هایش که از هم گسستن خانواده بود رسیده و بنیان خانواده در بین بنی اسراییل خصوصا مردم شهر بابل از هم پاشیده شده بود. خانواده ای که هسته ی اولیه ی آفرینش بود و خداوند زوج آدم و حوا را با هم آفرید تا به همه ثابت کند این دنیای هستی، بنیان اصلی اش خانواده است و اینک ابلیس این نهاد مقدس را نشانه رفته بود. اوضاع به شدت نابسامان بود، خبر این آشفتگی به سلیمان نبی رسید و حضرت سلیمان دست به دامان خداوند زد و از ایشان مدد گرفت. در این اوضاع و احوال که سیاهی اجنه و طلسم و سحر بر همه جا چیره شده بود، خداوند اراده کرد که دو فرشته از آسمان به زمین بفرستد دو فرشته به نام «هاروت و ماروت» این دو فرشته به شکل و شمایل دو انسان به میان مردم آمدند. همه ی مردم می دانستند که هاروت و ماروت فرشته هستند و از آسمان به زمین نزول اجلال نموده اند تا چاره ای شوند بر دردی که توسط اجنه دامان مردم را گرفته بود. مأموریت هاروت و ماروت این بود که همانطور اجنه و ابلیسک ها سحر و ساحری را به مردم تعلیم داده بودند، ایشان باطل السحر را به مردم آموزش دهند تا سحر ابلیسک ها باطل شود و جامعه به روال عادی برگردد و دوباره بنیان خانواده محکم شود و این نهاد مقدس جانی تازه بگیرد. چند صباحی هاروت و ماروت در شهر بودند و کلاس آموزشی برپا بود، اتفاقا آموزش ها مؤثر واقع شد و خیلی از سحرها باطل گشت و جامعه می خواست نفسی بکشد که.... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_سی_نه🎬: دامون به مانند یک سال و اندی قبل کنار دروازه ی باب
🎬: ابلیس حمله اش را از بابل به سمت ملک سلیمان شروع کرده بود، بابل جز نقاط مرزی ملک سلیمان بود، همانجا که روزی نمرود حکمرانی می کرد و برج سمیرامیس را ساخت، همانجا که برج بلند بابل برای ابلیس برپاشد و اینک ابلیس از همین نقطه شروع کرده بود سرداران ابلیس به دستور سرورشان به میان مردم آمده بودند و کلاس های درسی برپا کرده بودند و در آن سحر و ساحری به مردم آموزش می دادند و این ساحری برای مردم جالب و هیجان انگیز بود چرا که در ظاهر قدرتشان را افزون می کرد و انسان ها ذاتن در صدد کسب قدرتند. ابلیسک ها به شرطی این قدرت را به مردم می دادند که آنها به جای خدا از ابلیس پیروی کنند و او را بپرستند و مردم دسته دسته به این جرگه وارد می شدند و سر از کلاس های ابلیس در می آوردند. اوضاع بابل نابسامان شده بود و اجنه و ابلیسک ها و سحر و ساحری در بابل بیداد می کرد. خداوند که مهربان بی همتاست، هاروت و ماروت دو ملک را به میان مردم فرستاد تا باطل السحر را به آنان آموزش دهد و این اراده ی خداوند بود که از این راه هم مردم بنی اسرائیل را امتحان کند، زیرا خدا به دنبال مؤمنان مخلص است برای خداوند کمیت و تعداد مهم نیست برای ایشان کیفیت و خلوص مهم است. هاروت و ماروت درست مثل اجنه اقدام کردند و کلاس هایی در بین مردم برپا کردند تا باطل السحر را به آنان آموزش دهند تا از بند و طلسم ابلیس آزاد شوند. اما مردم بنی اسرائیل از این لطف خداوند سؤاستفاده کردند، باطل السحرهایی را که هاروت و ماروت آموزش داده بودند در جای خود استفاده نکردند، با اینکه هاروت و ماروت توصیه کرده بودند که این باطل السحرها را فقط و فقط برای اجنه و سحر ساحران و ابلیسک ها به کار ببرند، اما آنها که دیدند این باطل السحرها قدرتی زیاد دارند از آنها برای هم نوع خود استفاده نمودند و انگار باطل السحرهایی را که آمده بود تا کمکی برای آنها شود، مهندسی معکوس کرده بودند و به سحری قوی تبدیل کرده بودند ابلیس از اینهمه استعداد خباثت بنی اسرائیل به وجد آمده بود و قهقه ی مستانه سر میداد و این باطل السحرها تبدیل شد به جادویی سیاه و بسیار قوی که قادر بود هر خانواده ای را از هم بپاشد و می توانست ملک سلیمان را بلرزاند و هدف اصلی ابلیس را جامه ی عمل بپوشد. سیاهی مانند یک ویروس در کل ولایات بابل ریشه دواند و این جادوی سیاه مانند یک ویروس جهش یافته و خطرناک به سرعت به تمام نقاط ملک سلیمان می رسید و اینک در راه اورشلیم بود. اجنه و ابلیسک ها که اوضاع را مساعد دیدند، در همه جا پخش کردند که این هاروت و ماروت نه تنها فرشته نیستند بلکه شیطانند و سلیمان هم پیامبر نیست بلکه ساحری چیره دست است که دعوت به سوی خداوند پوششی برای پنهان نمودن سحر و ساحری اش است و مردم هم این تبلیغات را نشخوار می کردند و از دهانی به دهان دیگر می چرخید و ابلیس داشت به هدف دیگرش که شکستن هیبت پیامبری سلیمان نبی بود می رسید. ادامه دارد... @bartaren 🌙✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل🎬: ابلیس حمله اش را از بابل به سمت ملک سلیمان شروع کرده
🎬: اوضاع بسیار پیچیده و بغرنج شده بود، ویروس سحر و ساحری که اجنه و شیاطین به دستور ابلیس به جان ملک سلیمان انداخته بودند به سرعت در حال پیشرفت بود و هیچ کس از این ویروس در امان نبود و هر آن امکان داشت کل مملکت کن فیکون شود در حقیقت جنگی شکل گرفته بود که یک طرف سلیمان نبی بود و در مقابل سلیمان هم تمام تجربیات اجنه و شیاطین قرار گرفته بود، تجربیاتی که از زمان خلقت آدم بود و در دوران های مختلف به صورت های متفاوت جامعه ی بشری را تحت تاثیر قرار داده بود و اینک قوی تر از همیشه ابراز وجود می کرد. متاسفانه تعداد زیادی از مردم، راه حق را نادیده گرفتند، عهدهایی که نموده بودند را فراموش کردند و اعتقادات پاک و الهی شان را به راحتی کنار گذاشتند و از سحرو جادو اجنه و شیاطین تبعیت کردند و کار به همینجا هم ختم نشد و در هر جایی نشستند و گفتند: مردم بدانید و آگاه باشید که سلیمان هم مثل ما است،کافر و ساحری است که از جهالت ما سو استفاده نموده و به واسطه سحرش حکومت میکند و اینک ما از هر چه او می گوید بی نیازیم و اصلا توسل به کلمات و علی بن ابیطالب احتیاج نداریم. حالا مردم علنا در جایی قرار گرفته بودند که دقیقا روبه روی کلمات مقدس بود و خود را در گروه شیاطین جای داده بودند، آنها باطل السحر را فراگرفته بودند، علمی که می بایست از آن برای دفع اجنه و شیاطین و طلسم هایشان استفاده کنند اما به جای استفاده از باطل السحری که هاروت و ماروت برای از بین بردن شیاطین به آن ها داده بودند، از آن برای از بین بردن روابط بین همسران استفاده کردند و درست در راهی قدم گذاشتند که قبلا ابلیس نقشه اش را کشیده بود و در نتیجه بنیان خانواده در آن مناطق از بین رفت و یکی از عملیاتهای مهم ابلیس جامه ی عمل پوشید. بنی اسرائیل از این امتحان الهی مردود بیرون امدند و هر آنچه را که داشتند در برابر جادو فروختند و تمام نعمت هایی که خداوند به آنها عنایت کرده بود را با توسل به شیاطین بر باد فنا دادند البته باید در نظر داشت که هیچ کدام از این اتفاقات از دایره ربوبیت خدا خارج نیست، هدف خداوند خالص سازی جامعه و محک ظرفیت بهره مندی آنها از نعمات است، خداوند مهربان در قبال اعتقادات پاک و خالص به یک جامعه نعمت می دهد و وقتی جامعه ای منافق و بی ایمان از کار درآید پس نعمات از آن جمع گرفته می شود، کسی که حرام خدا را حلال کند، کسی که امر خداوند را نادیده بگیرد، کم کم و به تدریج دچار عذاب و فقدان نعمت می شود. خداوند ملک سلیمان را شبیه جسد بی جانی در تخت برای او مجسم کرد. حضرت سلیمان در این شرایط مضطر شده و تمام امیدش را به خداوند دوخت و باز هم او را به کلمات مقدس سوگند داد و به درگاه خدا دعا کرد: یا الها! بار پروردگارا! دعا می کنم که درجه من را بالا ببرید و مُلکی به من عطا نمایید که تا این زمان به کسی عطا نکرده ای.. و خداوند که امید نا امیدان است و یاری دهنده ی مؤمنان و صالحان است این دعای سلیمان نبی را چنان مستجاب نمود که همه انگشت به دهان ماندند. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل_یک🎬: اوضاع بسیار پیچیده و بغرنج شده بود، ویروس سحر و س
🎬: لشکر اجنه به صورت دسته جمعی به ملک سلیمان حمله کردند. سلیمان نبی با جنگی سخت و تمام عیار روبه رو بود، جنگی که برگرفته از قدرت سحر و ساحری بود و دنیای اجنه و انسان ها در هم تنیده شده بود در این شرایط سلیمان دست به درگاه خدا بلند نمود و فرمود: یاحمید بحق محمد، یا عالی بحق علی، یا فاطر السماوات و الارض بحق فاطمه، یا محسن بحق حسن، یا قدیم الاحسان به حق حسین و از خداوند خواست تا قدرتی به اوعطا کند تا در مقابل شیاطین جنی و انسی بایستد و ملکی به او بدهد تا در تاریخ بماند و‌نظیرش را به کسی نداده باشد. هر کجا که پای کلمات مقدس در میان بیاید، مشکلات اسان و دعاها مستجاب می شود و خداوند اراده نمود تا به حرمت محمد و آل محمد سلیمان را چنان یاری رساند که همه در شگفت بمانند. هنوز دست سلیمان از آسمان پایین نیامده بود که ملکی از آسمان فرود آمد و رو به سلیمان گفت: یا نبی خدا! خداوند امر کرده به حرمت پنج کلمه ی مقدس گره از کارت باز نماییم و چیزی به تو عطا نماید که تا به حال به کسی نداده و تا ظهور آخرین ذخیره ی خداوند این موهبت نصیب کسی نمی شود. سلیمان لبخندی زد و گفت: خدا را شاکرم که نعمت اش به واسطه ی کلمات مقدس بر من افزون نمود، حال این موهبت چیست؟ فرشته پرده ها را از جلوی چشم سلیمان کنار زد و گفت: اینجا را ببین! خداوند اراده نموده تا باد را مسخر شما گرداند و شما مخیّر هستید از بین این دو باد که یکی آرام و آن دیگری قدرتی مافوق تصور دارد انتخاب نمایید تا کارها را برای شما تسهیل نماید. سلیمان به واقعیت بادها نظر انداخت و سپس گفت: آن باد قدرتمند نیاز نیست زیرا همین باد عاصف برای من کفایت می کند و می تواند زمین را در نوردد و آن باد قدرتمند باید در اختیار نواده ی پیامبر آخرالزمان باشد تا کمکی در امر اصلاح مردم شود. ملک باد عاصف را دستور داد تا در خدمت سلیمان نبی باشد و این باد می توانست هر وقت که سلیمان اراده می کرد، او را به هر نقطه از زمین در چشم بهم زدنی منتقل کند و این نعمت خداوند بدان جهت بود که سرعت عمل سلیمان نبی در برابر اجنه زیاد شود و قدرتش مافوق قدرت اجنه شود و البته کار مهم دیگری که باد برای سلیمان انجام میداد این بود که همچون دستگاه شنود بسیار پیشرفته ای عمل می کرد، دستگاه شنودی که تا به حال هیچ بنی بشری نمونه اش را ندیده است، باد به تمام ملک‌سلیمان سر میزد و هر کجا که ابلیس و شیاطین جنی و انسی، حرفی میزدند و نقشه ای می کشیدند، باد صدای آنها را حفظ می کرد و به گوش سلیمان نبی می رساند و سلیمان هم با شدت با آنها برخورد می نمود. و نعمت دیگری که خداوند به واسطه ی کلمات مقدس به سلیمان نبی اعطا کرد این بود که نوری عظیم از آسمان فرود آمد و این نور به سمت بابل و تمام مناطقی که اجنه نفوذ کرده بودند و آن را آلوده کرده بودند رفت و تمام جنایتکاران را در برگرفت، آنها را اسیر کرد و به نزد سلیمان نبی آورد. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 موشن‌گرافیک ، رضاشاه و واقعیت پنهان معیشت مردم! ❕در سال‌های اخیر، برخی جریان‌های سلطنت‌طلب تلاش می‌کنند دوران سیاه رضاشاه را به عنوان عصر طلایی رفاه و پیشرفت نشان دهند. اما نگاهی به روایت‌های مورخان و حتی سیاستمداران غربی نشان می‌دهد که پشت این تصویر سازیِ پرزرق‌وبرق، مردم عادی با فقر، تورم و فشارهای اقتصادی دست‌وپنجه نرم می‌کردند. 👌کلیپ فوق مروری کوتاه بر بخشی از این واقعیت‌های تاریخی دارد؛ واقعیت‌هایی که کمتر گفته شده و خیلی با روایت‌های تبلیغاتی امروز متفاوت است.
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل_دو🎬: لشکر اجنه به صورت دسته جمعی به ملک سلیمان حمله کر
🎬: حضرت سلیمان همچون دیگر پیامبران،پیامبر بر انسان ها و اجنه بود اما تفاوتی که داشت این بود، خدا مقدر نمود تا اجنه کافر هم تحت حکمرانی ایشان در آیند، البته خیلی از این اجنه ی کافر،سرکش بودند و می خواستند تمرد کنند ولی سلیمان نبی با قدرتی که خداوند به واسطه ی پنج کلمه ی مقدس به او عطا نموده بود این اجنه را در بند نموده بود. زمانی که دعاهای سلیمان مستجاب شد، نوری از آسمان به زمین فرود آمد و به سمت بابل و شهرهایی که اجنه حمله کرده بودند و آنجا را آلوده نموده بودند حرکت کرد. این نور با سرعت مناطق را در بر می گرفت و تمام اجنه و سرداران شیاطین را که در طرح حمله به ملک سلیمان دست داشتند به یک باره دستگیر نمود و آنها را در غل و زنجیر به خدمت سلیمان نبی آورد. حضرت سلیمان تمام الواح سحرهایی را که ابلیسک ها داشتند از آنها گرفت و جادوی سیاهی را که همان مهندسی معکوس باطل السحری که هاروت و ماروت آورده بودند را نیز از آنها گرفت، حالا دست اجنه از هر سحری خالی بود و این یک شکست بسیار بزرگ برای ابلیس بود، چرا که وقتی تمام سحرها توسط سلیمان نبی جمع آوری و بر باد رفت، نتیجه ی کل سالهای سال تلاش ابلیس بر باد رفت و برای شیطان روز از نو و روزی از نو شده بود و می بایست دوباره سالهای سال تلاش کند تا بتواند الواحی از سحر و صحیفه هایی از ساحری گرد آورد. یکی از دلایل دشمنی یهود صهیون که همان حزب ابلیس هستند با پیامبرانی چون داوود و سلیمان همین است، زیرا ماهیت یهود صهیون با سحر و ساحری عجین شده و دشمنی عمیقی با سلیمان که جادوی سیاه را از دست سرورشان ابلیس در آورد، دارند . حضرت سلیمان، اجنه کافری را که در بند کرده بود به دو گروه تقسیم کرد،یک گروه آنها را به قعر دریا فرستاد تا گنجینه های دریا را برای او بیاورند و گروه دیگر را مجبور کرد که برج و بارو برایش بسازند، برج و باروها و قلعه هایی که نقش یک حصار امن را در برابر حمله ی شیاطین داشتند و به نوعی سلاح محاربه و دفاع از خود محسوب میشدند. این قلعه ها همه با فلز مس ساخته شدند و خداوند اراده نموده بود که مس همانند آب روان، قل قل بجوشد و از زمین بیرون بزند، یعنی مانند این زمان نبود که مجبور باشند از دل کوه فلز مس را استخراج نمایند، بلکه چشمه هایی از مس مذاب و جوشان در جای جای ملک سلیمان بیرون آمده بود و اجنه با این مس قلعه های مستحکم می ساختند و بادی که مسخر حضرت سلیمان بود در همه جا پرسه می زد و اگر ابلیسکی سرپیچی می کرد و می خواست بر علیه سلیمان اقدامی کند،سریع به گوش سلیمان این تمرد را می رساند و سپس سلیمان نبی را در طرفه العینی به آن مکان می رساند و حضرت سلیمان با اجنه کافر شوخی نداشت و به بدترین شکل ممکن با آنها برخورد می کرد تا درس عبرتی شود برای سایر اجنه و دیگران فکر شورش به مخیله شان خطور نکند... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل_سه🎬: حضرت سلیمان همچون دیگر پیامبران،پیامبر بر انسان ه
🎬: حالا سلیمان نبی اجنه را بکار گرفته بود و به آنها دستور داد اول اینکه برج و بارویی محکم از مس بسازند، محراب هایی محکم یعنی جایی که در آن محاربه و جنگ انجام می شود، دوم اینکه دیگ های مسی بسیار بزرگ می ساختند و سوم هم تماثیلی از درخت می ساختند که یادآور شجره ی طیبه ی بنی اسماعیل بود، حضرت سلیمان درختانی از مس می ساخت تا به قومش یادآوری کند که بنی اسرائیل برگزیده شده اند تا شرایط ظهور و بروز کلمات مقدس که همان بنی اسماعیل را فراهم نمایند. اجنه ی گرفتار شده در بند به سرعت کار می کردند و درست است در دل به سلیمان و خدایش ایمان نداشتند اما جرأت مخالفت با سلیمان نبی و از زیر کار در رفتن را نداشتند چرا که به بدترین شکل ممکن تنبیه می شدند. کم کم حکومت سلیمان جای پای خود را محکم کرد و حالا سلیمان می خواست شورش های داخلی را که توسط انسان های منافق و بعضا کافر شکل می گرفت، سرجای خود بنشاند، پس اراده کرد تا به کل ملک سلیمان سرکشی نماید او می خواست از شام تا عربستان را در نوردد، پس لشکری بسیار عظیم فراهم آورد، لشکری که سه قسمت متفاوت داشت. یک گروه آن تعداد زیادی از انسان های مومن بودند و گروه دیگر تعداد زیادی اجنه و گروه سوم هم لشکری از پرندگان او را همراهی می کردند و تمام کسانی که در این لشکر حضور داشتند هر کدام شغل معیینی داشتند و حق نداشتند که پست خود را رها کنند و لشکر را بی اذن سلیمان ترک کنند. سلیمان بر تخت خود می نشست و لشکر بی شمارش اطراف او را می گرفتند و سلیمان به باد دستور می داد تا آنها را حمل کند و به مناطق مختلف زمین ببرد. سلیمان و لشکرش، به راحتی و در کمترین زمان ممکن به هر کجا که اراده می کردند، میرفتند و به مقصد می رسیدند. اینک سلیمان عزمش را جزم کرده بود که مسیری طولانی را منطقه به منطقه بازدید کند. لشکر سلیمان یک جا جمع شدند و باد آنها را به پرواز درآورد و در آسمان به سمت عربستان می رفتند. آنها به جایی رسیدند که نامش«وادی نمل» بود، وادی نمل بیابانی در نزدیکی یمن بود که پر از گنجینه های طلا و نقره بود، یعنی به جای خار و خاشاک از زمین طلا بیرون می آمد، اما هیچ بنی بشری پایش به این وادی نرسیده بود، چون به امر خداوند محافظانی برای این گنجینه ها گذارده شده بود و این سرزمین تحت سیطره ی مورچه ها بود، مورچه هایی ریز که نیشی تیز و زهرآلود و کشنده داشتند و خداوند می خواست با نمایاندن این مورچه های ریز که انسان های قوی هیکل را از پا می انداختند، گوشه ای از قدرت خود را به همه نشان دهد. لشکریان سلیمان در آسمان بر فراز این سرزمین بودند که ناگهان باد در گوش سلیمان چیزی گفت و او را از سخن یکی از مورچه ها که انگار مهتر و بزرگتر همه ی مورچه ها بود آگاه کرد. باد به گوش سلیمان رساند که فلان مورچه به زیر دستانش گفته خود را به لانه هایتان برسانید که بیم آن را دارم اگر سلیمان و لشکریانش در این وادی فرود بیایند شما را له کنند، چون ما مأموریت داریم از ورود انسان های کافر و متمرد به این وادی جلوگیری کنیم و نمی توانیم جلوی نبی خدا قد علم نماییم و اگر پیامبر اراده کند در این وادی فرود آید ما هم باید سر تعظیم فرود آوریم پس به لانه هایتان بروید تا مبادا زندگیتان را از دست بدهید. سلیمان نبی تا این سخن را شنید ناراحت شد، چرا که همه میدانستند سلیمان پیغمبر خداست و یک پیامبر به مردم و خلایق خدا ظلم نمی کند و حالا که شنید این مورچه چنین گفته، دستور فرود را صادر کرد و دستور داد تا آن مورچه به حضور او آورند. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل_چهار🎬: حالا سلیمان نبی اجنه را بکار گرفته بود و به آنه
🎬: سپاه عظیم سلیمان نبی با تدابیری خاص و کبکبه و دبدبه در وادی نمل فرود آمدند و مأموران حضرت سلیمان به سرعت در پی مهتر مورچه ها رفتند و خیلی زود مورچه را حاضر کردند و به محضر سلیمان نبی آوردند. مورچه خاضعانه سر فرود آورد و گفت: سلام یا نبی خدا! چه شده که مرا احضار نمودید؟! ایا این کمترین جرمی مرتکب شدم؟! سلیمان نگاهش را به مورچه دوخت و فرمود: علیک سلام، باد به گوش ما رسانده که به افرادت امر کردی تا به لانه هایشان پناه ببرند که مبادا سپاهیان سلیمان نبی آنها را از بین ببرند! تو خوب می دانی که من نبی خدا هستم و هیچ پیامبری ظلم در ذات و وجودش جایی ندارد، چگونه با اینکه این موضوع را می دانستی اینچنین مرا ظالم خواندی؟! حال می خواهم توبیخت کنم و از تو دلیل این حرفت را بپرسم! مورچه که بسیار زیرک بود، با کمی دستپاچگی گفت: من منظور نظرم چیز دیگری بود و اینک برای شما توضیح می دهم. همانطور که آگاهید من و افرادم در این وادی مأموریت داریم تا از آن محافظت کنیم و هر روز تمام مورچه ها شکر خداوند بزرگ را می کنند و او را تقدیس می نمایند، من ترسیدم که مورچه ها با دیدن جلال و جبروت سپاه شما، محو آن شوند و زر و زیور سپاه شما انچنان در نظرشان عظیم بیاید که از یاد خدا غافل شوند و به خدای یکتا کافر شوند پس برای اینکه از چنین واقعه ای جلوگیری کنم، مجبور شدم که اینچنین سخنی بگویم. سلیمان از شنیدن چنین استدلالی از یک موجود ریز و شکننده، سر ذوق آمد و لبخندی زد و متوجه عظمت نعمت هایی که خداوند به او عطا کرده بود و دید بیننده های دیگر شد و خدا را شکر نمود و دستانش را به آسمان بلند کرد و از خدا خواست تا توفیق شکر اینهمه نعمت را به او عطا نماید و با رحمت و مهربانی مورچه ی آینده نگر را از حضور خود مرخص نمود. در این هنگام وقت صلات ظهر بود و می بایست وضو بگیرند و به نماز بایستند، پس سلیمان در لشکر پرندگان نظری افکند و به دنبال هدهد گشت، زیرا هد هد مسول پیدا کردن آب بود، زیرا چیزی در وجود هد هد بود که نه تنها آبهای سطحی زمین را به سرعت پیدا می کرد بلکه ابهای زیر زمینی هم سریعا کشف می کرد و خیلی زود چاه حفر می شد و آب جوشان از زمین بیرون میزد. سلیمان نبی هر چه چشم گردانید، هدهد را در جمع پرندگان ندید، پس رو به عقاب که مهتر پرندگان بود نمود و فرمود: هدهد کجاست؟ چرا غیبت کرده؟! سریعا او را بیابید و بدینجا بیاورید، همانا او بی اجازه غیبت نموده و باعث شد تا صلات ما به وقت ادا نشود، پس او را سخت تنبیه می کنم و به خاطر اینکه وظیفه اش را انجام نداده او را ذبح خواهیم کرد مگر اینکه دلیل موجهی برای غیبتش داشته باشد. در این هنگام... ادامه دارد.. @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨