کی شود ،مهدی بیاید، انتقام سیلی مادر ستاند....تقدیم به شما ....امیدوارم بر دلتان بنشیند.
باز باران با بهانه، بی بهانه....
می شود ازدیده ی زینب
روانه😭
باز هِق هِق
مخفیانه....
کزستم های نامردان زمانه
یادم آرد پشت آن در
شد شکسته بازو
و پهلوی مادر...
یک لگد آمد به شانه
بابِ من بردند زخانه
مادرم ناباورانه
درپی شویش روانه
آخ مادر؛
تازیانه، تازیانه😭
باز باران با بهانه
غسل و تدفین شبانه
دید پهلو ،سینه و بازو و شانه
وای مادر؛
گریه های حیدرانه😭
باز باران با بهانه...
اشکهای کودکانه...
روی قبری
مخفیانه....
بازباران با بهانه
بی بهانه
گشته از دیده
روانه...
کودکانه...
زینبانه...
حیدرانه...
غربتانه...
مخفیانه...
لرزیده شانه
با بهانه,بی بهانه😭😭
التماس دعا...
🖤دلگویه.........طاهره سادات حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_سی_سه🎬: طاغوت ها در میدان جولان میدادند و پسر بزرگ حضرت دا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_سی_چهار🎬:
تا ارمیا این خبر را شنید از سریع از جا بلند شد و رو به اسحاق گفت: برخیز برویم که وقت نشستن نیست، جایی که ولی خدا خانه نشین شده نباید تماشاچی باشیم، باید آستین بالا زد تا امر خداوند به سرانجام برسد و با زدن این حرف از غار بیرون رفتند.
ارمیا با شتاب خود را به اورشلیم رساند و به خانه ی داوود نبی رفت و سراغ سلیمان را گرفت.
سلیمان در اتاقی با خدایش خلوت نموده بود که خبر ورود ارمیا را به او دادند.
سلیمان لبخندی زد،زیرا ارمیا بوی پدرش داوود را می داد، آری اولیاء الهی رنگ و بویشان شبیه به هم است.
سلیمان به استقبال ارمیا رفت و ارمیا او را در آغوش گرفت و گفت: سلام یا نبی خدا! مرا ببخش که از حال شما غافل شدم، حال که آمده ام جای تعلل نیست، آماده شو که باید به نزد قوم برویم.
سلیمان بوسه ای بر شانه ی ارمیا زد و گفت: خدا شما را حفظ کند که اینگونه برای احقاق حقی که خداوند برای من قرار داده مرا یاری می کنید، همانا که این قوم عهد و بیعتی را که در حضور پدرم حضرت داوود با من بستند به فراموشی سپردند، برادر مرا جایگزین من نمودند و مرا به کنج عزلت فرستادند و هیچ کس به سمت من نیامد
ارمیا سلیمان را بر مرکبی نشاند و خود افسار آن مرکب را به دست گرفت و کوچه به کوچه و محله به محله می رفت و می گفت: ای مردم! ای قوم بنی اسرائیل! شما را چه می شود؟! چرا هنوز داغ رفتن داوود سرد نشده حرفهایش را به فراموشی سپردید؟! مگر فراموش کردید که داوود بارها و بارها و در مجالس متعدد سلیمان را ولی خدا و پیامبر پس از خود و جانشین خود معرفی نمود و از شما برای او بیعت گرفت؟! مگر نمی بینید و نمی دانید که در این قوم، پرهیزکارترین و دانشمند ترین آن سلیمان است؟! شما به بهانه ی سن کم او، او را از مقامی که حقش بود خلع کردید و بیعت و عهد خود را نادیده گرفتید؟! مگر شما قضاوت های سلیمان را در مجالسی که عالمان بنی اسرائیل از قضاوت بازمانده بودند ندیدید؟! مگر شما خود به هوش و ذکاوت و علم سلیمان اقرار ننمودید، پس چرا اینک وضع شما چنین است و پیامبرتان را خانه نشین کردید و کسی را برای سردمداری برگزیدید که لیاقتش را ندارد و آن جایگاه برای او نیست؟!
ارمیا حرفهای روشنگرانه میزد و عهدهای قدیم مردم را با داوود گوشزد می نمود و از طرفی ارمیا مقبولیت عمومی داشت، همه ی بنی اسرائیل او را قبول داشتند و حرفش را می پذیرفتند. پس هر کس که سخنان ارمیا را می شنید، از کرده ی خود اظهار پشیمانی می کرد و با سلیمان به عنوان نبی خدا و جانشین داوود بیعت می کردند.
ارمیا چندین روز سلیمان را در مناطق و شهرهای مختلف به این طریق گرداند و همه ی مردم با سلیمان بیعت نمودند و با این بیعت، پشتوانه ی سلیمان قوی شد و خیلی زود بر تخت سلطنت جلوس نمود و کرسی را که از او غصب کرده بودند، با کمک ارمیا به دست آورد.
حالا قرار بود حکمرانیی آغاز شود که نامش تا دنیا دنیاست بر سر زبان ها باشد و در اینجا بود که ابلیس احساس خطر کرد، او می بایست کاری کند تا سلیمان نتواند در اقامه ی دین خدا موفق شود، پس...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_سی_چهار🎬: تا ارمیا این خبر را شنید از سریع از جا بلند شد و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_سی_پنج🎬:
همه جا تاریک و کبود بود و سیاهی در مجلس موج میزد، سکوت بود و سکوت که ناگاه فریاد ابلیس بلند شد: مگر نمی بینید، سلیمان بر تخت سلطنت جلوس کرده! چقدر به شما گفتم که نباید بگذارید این اتفاق بیافتد، مگر از زمان بوجود آمدنتان به همه ی شما سفارش نمی کردم، اولا مردم را فریب دهید که دور پیامبر خدا را خلوت کنند و از آن مهم تر نباید بگذاریم که حکومت و پیامبری یک جا جمع شود، یعنی باید برای مردم جا بیافتد که یک پیامبر نمی تواند پادشاه و حاکم هم باشد، باید طوری عمل کنیم که برای مردم قابل پذیرش نباشد پیامبر خدا، حاکم مسلمین باشد باید برای مردم جا بیاندازیم که دین از سیاست مسیرش جداست و اگر اینگونه شد ما توانسته ایم جلوی اقامه ی درست دین را بگیریم و حزب الله نمی تواند جلوی حزب ما قد علم کند.
اما..اما شما کاهلی کردید، شما به وظیفه ای که بر عهده تان گذاشتم درست عمل ننمودید، این از زمان داوود که ما نتوانستیم به هدفمان برسیم و این هم زمان سلیمان...
به شما بگویم، اگر باز هم تعلل کنید، سلیمان در اقامه ی دین خدا موفق میشود و مردم فوج فوج به این سمت هجوم می آورند و از ما گریزان می شوند.
ابلیس نگاهش را بین شیطانک ها و سرداران سپاهش چرخاند و با فریادی بلند تر که آتش از آن زبانه می کشید و عمق عصبانیتش را نشان می داد گفت: فرمان دادم به هر طریق ممکن جلوی حکومت سلیمان بایستید و با ترفندها اجازه ندهید حاکم جامعه شود، اما در وظیفه ی خود قصور کردید و حالا هم نتیجه اش را می بینید، با چشم خود می بینید که سلیمان در هر مجلسی که می نشیند دم از پنج کلمه ی مقدس می زند، خودتان شاهد بودید که چقدر ما شیاطین تلاش کردیم تا حس حسادت بنی اسرائیل را به پنج کلمه ی مقدس شعله ور سازیم اما اینک سلیمان با عملکردش تمام آن زحمات ما را به باد می دهد، او در تمام مجالس وعظش از قدرت پنج کلمه ی مقدس که به قدرت خداوند وصل است سخن می گوید و تقریبا تمام بنی اسرائیل را به سمت این پنج کلمه ی مقدس متمایل کرده، فراموش نکنید شما سردار سپاه من نشدید مگر برای اینکه این پنج کلمه ی مقدس را از یادها ببرید چرا که آنان نماینده ی خداوند و نوری از انوار خداوند در روی زمین هستند و اگر مردم به سمت این پنج کلمه ی مقدس کشیده شوند دیگر کار ما شیاطین تمام است، اینک سلیمان در هر کجا می رود از قدرت این پنج نور خصوصا نور دوم، علی بن ابیطالب سخن می گوید، سلیمان آنچنان عمل نموده که کوچک و بزرگ بنی اسرائیل بدون اینکه علی بن ابیطالب را ببینند عاشق او شده اند و مدام ذکر و نام «ایلیا» بر زبانشان جاری ست و بدانید اگر چنین پیش برود و همه با هم ذکر علی را بگویند خداوند به حرمت ایلیا هیچ گنهکاری در این سرزمین نمی گذارد و همه و همه جز نجات یافتگان از دوزخ می شوند
در این هنگام ابلیسکی از جا بلند شد و گفت: ای ابلیس بزرگ! ما چه کنیم؟! تو خود بهتر می دانی که قدرت پنج کلمه ی مقدس بسیار زیاد است ما تمام تلاش خود را می کنیم اما با قدرت ایشان برابری نمی کند.
ابلیس نگاه خیره اش را به آن ابلیسک دوخت و گفت: شما نخواهید توانست در مقابل پنج کلمه ی مقدس قد علم کنید، اما می توانید از جهل مردم استفاده کنید و آنها را فریب دهید، من به شما دستور می دهم به میان مردم بروید، تجسم یابید و مرئی شوید و به مردم سحر و ساحری یاد دهید و طوری وانمود کنید که قدرت سحر و ساحری از قدرت پنج کلمه ی مقدس بیشتر است، اینگونه مردم به سمت شما و ساحری کشیده می شوند و سپس به جای خداوند، مرا عبادت خواهند نمود.
ابلیس که چنین گفت: فریاد شوق از جمع ابلیسک بلند شد، آنها با تجسم یافتن و مراوده با انسان ها بهتر می توانستند به اربابشان ابلیس خدمت کنند، پس همگی به سمت زمین و میان مردم هجوم آوردند و...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_سی_پنج🎬: همه جا تاریک و کبود بود و سیاهی در مجلس موج میزد،
وقتی این قسمت داستان را می نوشتم دلم گرفت😔
سلیمان نبی که آنهمه از حکومتش خواندیم و شنیدیم، یکی از مریدان مولای ما علی بن ابیطالب علیه السلام بود
به نظرتون اگر در زمان علی علیه السلام بود و میدید که مردم زمانه با نور دوم و نور سوم از پنج نور مقدس چه رفتاری کردند،چه می کرد؟
بی شک اگر میدید که دست علی را بستند و پهلوی زهرا را شکستند به بادی که در اختیارش بود دستور می داد تا مدینه را کن فیکون کنند و دیگر هیچ اثری از سقیفه و مردم ظالم و بی وفای آن دوران نماند...
دلم آتش گرفت برای غربت علی و زهرا...
دلم آتش گرفت برای غربت پنج کلمه ی مقدس! همانان که دنیا به بهانه ی خلقت ایشان خلق شد و همه چیز بر گرد مدار وجود آنان موجود شد و می گردد
چه کردند با انوار الهی!😭😭😭
آجرک الله یا بقیه الله....
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_سی_پنج🎬: همه جا تاریک و کبود بود و سیاهی در مجلس موج میزد،
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_سی_شش🎬
جمیع سرداران ابلیس به فرماندهی شیطان رجیم به سمت مردم هجوم آوردند تا عملیات مثلث را انجام دهند.
حضرت سلیمان اقتدار حضرت داوود وتمام قدرت های معنوی او منطق الطیر،فصل الخطاب و... را به ارث برده بود و از طرفی مدام عهدهای پیشین را برای مردم بنی اسرائیل یاداوری می کرد و از محمد و آل محمد می گفت، او به مردم توصیه می کرد هر کجا که زندگی بر آنها سخت گرفت دست توسل به دامان پنج کلمه ی مقدس بزنند، حضرت سلیمان ارادت خاص و ویژه ای به امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب داشت و مردم را نیز به سمت ایشان راهنمایی مینمود.
در این شرایط همه ی شیاطین، نیروهای شر و کفار دست به دست هم دادند تا حکومت نوپای سلیمان نبی را نابود کنند تا مانع این شوند که مردم به سمت کلمات مقدس و اقامه ی دین خدا آیند.
شیاطین عملیاتی را طراحی کردند که در سه جهت پیش میرود:
اول اینکه ترور شخصیت ولی خدا در دستور کارشان قرار گرفت انهم به این صورت که مقام حضرت سلیمان را در پیش چشم مردم تنزل دهند و ایشان را در حد انسان معمولی و حتی گناهکار پایین بیاورند.
گام دوم تخریب ملک سلیمان بود و برای این هم نقشه ای حساب شده کشیده بودند که یکی از راه هایش ایجاد تفرقه و درگیری در میان بدنه مردم جامعه و همانا انداختن تفرقه در جامعه از هر طرفی باشد، حربه ی شیطان است و شیاطین در هر زمان و مکانی این حربه را بکار می گیرند
سومین گام ابلیسک ها نشانه رفتن کانون خانواده بود و آنها با تخریب خانواده های مومنین به مقاصد شومشان می رسیدند.
اما آنها غافل از این بودند که قدرت و علم سلیمان تابع بندگی خدا ست. و افزایش بندگی برابر است با افزایش قدرت بندگان مومن
و در طرف مقابل شیطان قدرتی را به مردم ارائه داد که نیاز به بندگی خدا ندارد، در واقع معامله ای بین قدرت و بندگی خدا ست.
شیطان قدرت بدون بندگی سحر و جادو را در اختیار مردم قرار می داد و در ازای آن می خواست که مردم به جای خدا، او را ستایش و عبادت کنند.
شروع این عملیات مزورانه از شهر بابل بود
به دستور ابلیس، اجنه و شیاطین تجسم یافتند و در بین مردم نمود پیدا کردند.
مرد جوانی کنار دروازه ی بابل نشسته بود و بر رد رفتن سواران خیره شده بود و مدام با خودش صحبت می کرد.
ابلیسک که چند دقیقه ای او را در نظر گرفته بود جلو رفت و گفت: چه شده مرد جوان؟! چرا با خود کلنجار می روی؟!
مرد سرش را بالا گرفت و نگاهی به ابلیسک کرد وگفت: دامون را به حال خود بگذار که حال و حوصله ی سخنگفتن ندارم.
ابلیسک در کنار دامون نشست و همانطور که دست او را در دستش می گرفت گفت: بگو دردت چیست که من دوای تمام دردها را می دانم و شفای مرض ها در دستان من است.
دامون دستش را از دست ابلیسک بیرون کشید وگفت: سخنانت هم به داغی دستهایت هست و بعد خیره در چشمان او شد و گفت: چرا فکر می کنم شعله های آتش در چشمانت زبانه می کشد.
ابلیسک از جا بلند شد و گفت: تو را به حال خود می گذارم، اما بدان من به واقع راه درمان تو می دانستم اما تو نخواستی که کمکت کنم و خواست از دامون دور شود که دامون با شتاب از جا بلند شد وگفت: صبر کن مرد! بگذار بگویم تا ببینم چاره درد بی درمان مرا میدانی یا نه؟
ادامه دارد..
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
«هیچکس نفهمید چرا اون شب رفت…
سالها گذشت، و حالا برگشته…
نه برای عشق، برای دلِ سوختهای که هنوز نفس میکشه،
برای اشکهایی که فقط خدا دید،
برای حقیقتی که هیچکس باور نکرد…
با دلی شکستهتر، ولی نگاهی آرامتر…
✨ روایتی از زنی که سکوتش فریادِ یک عمر بود،
و اشکش، آغاز انتقامیست که از زمین نخواست… از خدا خواست.»
باماهمراه باشید با داستان زهر وفا
روایت زندگی ملیحه
در پیام رسان بله
پارت گزاری منظم هرشب حوالی ساعت۲۲
ble.ir/join/EyuizGwBvt
لینک پیام رسان بله
داستان زهر وفا به قلم طاهره سادات حسینی. دربله
ble.ir/join/EyuizGwBvt
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_سی_شش🎬 جمیع سرداران ابلیس به فرماندهی شیطان رجیم به سمت مر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_سی_هفت🎬:
ابلیسک لبخند گل و گشادی زد و گفت: بگو بدانم تو را چه می شود هر چند که از رنگ رخسارت همه چی پیداست...
دامون با تعجب گفت: یعنی تو میدانی مرا چه می شود؟!
ابلیسک سری تکان داد و گفت: آری! می دانم، تو از درد عشق رنج میبری، عشقی که جز فراق برای تو چیزی در بر نداشته است!
دامون از شنیدن این حرف متعجب شد و گفت: براستی که تو میدانی مرا چه می شود! آری من سالها عاشق دختری به نام روجا بودم، روجا را چون جان شیرین دوست می داشتم اما او مرا از خود می راند و پدرش نیز حاضر نشد او را به عقد من درآورد و سرانجام یک سال پیش او را به عقد پسر عمه اش در آوردند و امروز جشن تولد اولین فرزند روجا بود و آن سواران که به آن سوی دروازه رفتند، هدایایی برای او و فرزندش داشتند، من در این درد می سوزم چرا که روجا مال من بود و اینک در دستان دیگریست.
ابلیسک قهقه ای زد و گفت: اگر کاری کنم که روجا به زودی در خانه ی تو باشد، در عوض آن چه میکنی برای من؟!
دامون ابروانش را در هم کشید وگفت: درد و دل نمودم که چاره کار نشانم دهی نه اینکه مرا به سخره بگیری، همانا که روجا و شویش روابطی عمیق و گرم دارند و روجا حاضر نیست به هیچ طریق دست از شوهر و زندگی اش بکشد و حالا که صاحب فرزند هم شده اند این روابط نزدیک تر و عمیق تر خواهد شد.
ابلیسک گفت: ببین دامون! من چیزی جز حقیقت نگفتم، نمی خواهم تو را مسخره کنم، واقعیت را گفتم، من قادرم روجا را به تو برسانم...
دامون نفس بلندی کشید وگفت: تو اگر از آن پنج کلمه ی مقدس هم باشی و به قول سلیمان، قدرتت مافوق قدرت ها باشد هم نمی توانی روجا را از شوهرش جدا کنی اما اگر چنین کردی من حاضرم نصف دارایی ام را بدهم به تو...
ابلیسک باز هم خنده بلندی کرد و گفت: من از مال دنیا بی نیازم، مرا به مال و دارایی تو نیازی نیست، باید به من قول دهی که اگر توانستم کارت را به سرانجام رسانم به من و استاد بزرگ من ایمان آوری و به همگان بگویی که ما چه قدرتی داریم، قدرتی که تا به حال کسی ندیده است.
دامون که باور نمی کرد این ابلیسک بتواند کاری کند گفت: تو روجا را به من برسان هر آنچه که خواهی انجام می دهم
در این هنگام ابلیسک به جیب قباش دست برد و...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_سی_هفت🎬: ابلیسک لبخند گل و گشادی زد و گفت: بگو بدانم تو را
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_سی_هشت🎬:
ابلیسک چیزی از داخل قبایش درآورد، جسمی سیاه و کبود و همانطور که به آن وردی می خواند دود سیاه رنگی از آن به آسمان بلند شد.
ابلیسک چندین بار وردی خواند و به آن جسم دمید و دامون با تعجب حرکات او را نگاه می کرد.
ابلیسک پس از لختی دست دامون را در دست گرفت و جسم سیاه رنگ را در مشت دامون قرار داد.
دامون احساس کرد که آن جسم داغ است و یک لحظه دستش سوخت و خواست دستش را پس بکشد که ابلیسک محکم مشت او را گرفت و گفت: نه بازش نکن...
این جسم را در دستت داشته باش و بگذار خورشید غروب کند، همه جا که تاریک شد به در خانه ی آن زن برو و این جسم را جلوی ورودی خانه دفن کن اما هنگام دفن باید وردی را که یادت می دهم بخوانی تا خیلی زود به هدف خود برسی..
دامون با تعجب به دهان این مرد که احساس می کرد از بدن او آتش می بارد چشم دوخته بود و سری تکان داد.
ابلیسک ورد را که چیزی جز صلوات ابلیسی نبود به دامون یاد داد، این صلوات باعث می شد که گوینده اش بی آنکه بداند از مرز ایمان خارج شود و ابلیس را به عنوان خدای خویش تقدیس کند.
چیزی تا غروب آفتاب نمانده بود، دامون که از خوشحالی روی پای خود بند نبود از ابلیسک تشکر کرد و ابلیسک به او گفت: یادت باشد که چه قولی به من دادی، وقتی روجا را در خانه ی خود یافتی موظفی که تبلیغ ما را بکنی و از قدرت من و خدایم همه جا سخن بگویی و خود نیز به خدای من ایمان بیاوری و دیگر از سخنان سلیمان پیروی نکنی که سلیمان جادوگری بیش نیست.
دامون تند تند سرش را تکان داد و گفت: باشد...باشد...من دوباره شما را کجا ببینم؟
ابلیسک خنده بلندی کرد و گفت: خودم می آیم و تو را پیدا می کنم، من قدرتی بسیار زیاد دارم و می توانم هر چه اراده کنم به انجام برسد و این قدرت را از خدای خود دارم و فراموش نکن تو هم اگر بر عهد خود بمانی دارای چنین قدرتی خواهی شد و من خودم تو را آنچنان آموزش دهم که استاد دیگران گردی...
دامون که انگار تمام دنیا را به او داده باشند از ابلیسک تشکر کرد و با سرعت از آنجا دور شد تا خود را به خانه ی معشوقه ی قدیمی اش روجا برساند
ادامه دارد..
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_سی_هشت🎬: ابلیسک چیزی از داخل قبایش درآورد، جسمی سیاه و کبو
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_سی_نه🎬:
دامون به مانند یک سال و اندی قبل کنار دروازه ی بابل نشسته بود، او به یاد می آورد که بعد از کمک آن ابلیسک، خیلی زود روجا را به دست آورد، یعنی مثل یک معجزه بود، او آن شب را که روجا در تاریکی جلوی خانه ی او به انتظار نشسته بود و از او کمک می خواست و سخنان عاشقانه می زد، هر گز فراموش نمی کرد.
روجا انگار زیر و رو شده بود و درست همان طور که دامون می خواست، همانگونه شده بود، او دیگر نه شوهر سابقش را بهایی میداد و نه حتی دل در گرو فرزند نوپایش داشت، تمام هوش و حواس روجا، فقط دامون بود.
اما دامون الان با وجود داشتن روجا احساس خوشبختی نمی کرد، انگار چیزی درونش او را اذیت می کرد، او روجا را داشت اما زندگی اش برایش لذتی نداشت، اصلا انگار این شهر او را اذیت می کرد، چیزی درونش شعله می کشید که گویی بدنش را از داخل می سوزاند.
او بعد از اینکه روجا را به دست آورد به قولش وفا نمود، خودش شاگرد آن ابلیسک شد و ترفندهای زیادی از او یادگرفت، ترفندهایی که جز سحر و ساحری چیزی نبود.
کم کم آوازه ی این اعجازها بین مردم پخش شد و همه به این سو کشیده شدند، هرکسی که زمانی معشوقه ای داشت و به دلایلی به آن نرسیده بود، سعی می کرد این طلسم و جادو را به دست بیاورد و هم از سر کنجکاوی هم برآشفته شدن عشق قدیمی و هوس آلود، زندگی خود را از هم می پاشاند و زندگی معشوقه را زیر و رو می کرد تا بهم برسند
اینک ابلیس به یکی از هدف هایش که از هم گسستن خانواده بود رسیده و بنیان خانواده در بین بنی اسراییل خصوصا مردم شهر بابل از هم پاشیده شده بود.
خانواده ای که هسته ی اولیه ی آفرینش بود و خداوند زوج آدم و حوا را با هم آفرید تا به همه ثابت کند این دنیای هستی، بنیان اصلی اش خانواده است و اینک ابلیس این نهاد مقدس را نشانه رفته بود.
اوضاع به شدت نابسامان بود، خبر این آشفتگی به سلیمان نبی رسید و حضرت سلیمان دست به دامان خداوند زد و از ایشان مدد گرفت.
در این اوضاع و احوال که سیاهی اجنه و طلسم و سحر بر همه جا چیره شده بود، خداوند اراده کرد که دو فرشته از آسمان به زمین بفرستد دو فرشته به نام «هاروت و ماروت» این دو فرشته به شکل و شمایل دو انسان به میان مردم آمدند.
همه ی مردم می دانستند که هاروت و ماروت فرشته هستند و از آسمان به زمین نزول اجلال نموده اند تا چاره ای شوند بر دردی که توسط اجنه دامان مردم را گرفته بود.
مأموریت هاروت و ماروت این بود که همانطور اجنه و ابلیسک ها سحر و ساحری را به مردم تعلیم داده بودند، ایشان باطل السحر را به مردم آموزش دهند تا سحر ابلیسک ها باطل شود و جامعه به روال عادی برگردد و دوباره بنیان خانواده محکم شود و این نهاد مقدس جانی تازه بگیرد.
چند صباحی هاروت و ماروت در شهر بودند و کلاس آموزشی برپا بود، اتفاقا آموزش ها مؤثر واقع شد و خیلی از سحرها باطل گشت و جامعه می خواست نفسی بکشد که....
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_سی_نه🎬: دامون به مانند یک سال و اندی قبل کنار دروازه ی باب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_چهل🎬:
ابلیس حمله اش را از بابل به سمت ملک سلیمان شروع کرده بود، بابل جز نقاط مرزی ملک سلیمان بود، همانجا که روزی نمرود حکمرانی می کرد و برج سمیرامیس را ساخت، همانجا که برج بلند بابل برای ابلیس برپاشد و اینک ابلیس از همین نقطه شروع کرده بود
سرداران ابلیس به دستور سرورشان به میان مردم آمده بودند و کلاس های درسی برپا کرده بودند و در آن سحر و ساحری به مردم آموزش می دادند و این ساحری برای مردم جالب و هیجان انگیز بود چرا که در ظاهر قدرتشان را افزون می کرد و انسان ها ذاتن در صدد کسب قدرتند.
ابلیسک ها به شرطی این قدرت را به مردم می دادند که آنها به جای خدا از ابلیس پیروی کنند و او را بپرستند و مردم دسته دسته به این جرگه وارد می شدند و سر از کلاس های ابلیس در می آوردند.
اوضاع بابل نابسامان شده بود و اجنه و ابلیسک ها و سحر و ساحری در بابل بیداد می کرد.
خداوند که مهربان بی همتاست، هاروت و ماروت دو ملک را به میان مردم فرستاد تا باطل السحر را به آنان آموزش دهد و این اراده ی خداوند بود که از این راه هم مردم بنی اسرائیل را امتحان کند، زیرا خدا به دنبال مؤمنان مخلص است برای خداوند کمیت و تعداد مهم نیست برای ایشان کیفیت و خلوص مهم است.
هاروت و ماروت درست مثل اجنه اقدام کردند و کلاس هایی در بین مردم برپا کردند تا باطل السحر را به آنان آموزش دهند تا از بند و طلسم ابلیس آزاد شوند.
اما مردم بنی اسرائیل از این لطف خداوند سؤاستفاده کردند، باطل السحرهایی را که هاروت و ماروت آموزش داده بودند در جای خود استفاده نکردند، با اینکه هاروت و ماروت توصیه کرده بودند که این باطل السحرها را فقط و فقط برای اجنه و سحر ساحران و ابلیسک ها به کار ببرند، اما آنها که دیدند این باطل السحرها قدرتی زیاد دارند از آنها برای هم نوع خود استفاده نمودند و انگار باطل السحرهایی را که آمده بود تا کمکی برای آنها شود، مهندسی معکوس کرده بودند و به سحری قوی تبدیل کرده بودند
ابلیس از اینهمه استعداد خباثت بنی اسرائیل به وجد آمده بود و قهقه ی مستانه سر میداد و این باطل السحرها تبدیل شد به جادویی سیاه و بسیار قوی که قادر بود هر خانواده ای را از هم بپاشد و می توانست ملک سلیمان را بلرزاند و هدف اصلی ابلیس را جامه ی عمل بپوشد.
سیاهی مانند یک ویروس در کل ولایات بابل ریشه دواند و این جادوی سیاه مانند یک ویروس جهش یافته و خطرناک به سرعت به تمام نقاط ملک سلیمان می رسید و اینک در راه اورشلیم بود.
اجنه و ابلیسک ها که اوضاع را مساعد دیدند، در همه جا پخش کردند که این هاروت و ماروت نه تنها فرشته نیستند بلکه شیطانند و سلیمان هم پیامبر نیست بلکه ساحری چیره دست است که دعوت به سوی خداوند پوششی برای پنهان نمودن سحر و ساحری اش است و مردم هم این تبلیغات را نشخوار می کردند و از دهانی به دهان دیگر می چرخید و ابلیس داشت به هدف دیگرش که شکستن هیبت پیامبری سلیمان نبی بود می رسید.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌙✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_چهل🎬: ابلیس حمله اش را از بابل به سمت ملک سلیمان شروع کرده
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_چهل_یک🎬:
اوضاع بسیار پیچیده و بغرنج شده بود، ویروس سحر و ساحری که اجنه و شیاطین به دستور ابلیس به جان ملک سلیمان انداخته بودند به سرعت در حال پیشرفت بود و هیچ کس از این ویروس در امان نبود و هر آن امکان داشت کل مملکت کن فیکون شود
در حقیقت جنگی شکل گرفته بود که یک طرف سلیمان نبی بود و در مقابل سلیمان هم تمام تجربیات اجنه و شیاطین قرار گرفته بود، تجربیاتی که از زمان خلقت آدم بود و در دوران های مختلف به صورت های متفاوت جامعه ی بشری را تحت تاثیر قرار داده بود و اینک قوی تر از همیشه ابراز وجود می کرد.
متاسفانه تعداد زیادی از مردم، راه حق را نادیده گرفتند، عهدهایی که نموده بودند را فراموش کردند و اعتقادات پاک و الهی شان را به راحتی کنار گذاشتند و از سحرو جادو اجنه و شیاطین تبعیت کردند و کار به همینجا هم ختم نشد و در هر جایی نشستند و گفتند: مردم بدانید و آگاه باشید که سلیمان هم مثل ما است،کافر و ساحری است که از جهالت ما سو استفاده نموده و به واسطه سحرش حکومت میکند و اینک ما از هر چه او می گوید بی نیازیم و اصلا توسل به کلمات و علی بن ابیطالب احتیاج نداریم.
حالا مردم علنا در جایی قرار گرفته بودند که دقیقا روبه روی کلمات مقدس بود و خود را در گروه شیاطین جای داده بودند، آنها باطل السحر را فراگرفته بودند، علمی که می بایست از آن برای دفع اجنه و شیاطین و طلسم هایشان استفاده کنند اما به جای استفاده از باطل السحری که هاروت و ماروت برای از بین بردن شیاطین به آن ها داده بودند، از آن برای از بین بردن روابط بین همسران استفاده کردند و درست در راهی قدم گذاشتند که قبلا ابلیس نقشه اش را کشیده بود و در نتیجه بنیان خانواده در آن مناطق از بین رفت و یکی از عملیاتهای مهم ابلیس جامه ی عمل پوشید.
بنی اسرائیل از این امتحان الهی مردود بیرون امدند و هر آنچه را که داشتند در برابر جادو فروختند و تمام نعمت هایی که خداوند به آنها عنایت کرده بود را با توسل به شیاطین بر باد فنا دادند
البته باید در نظر داشت که هیچ کدام از این اتفاقات از دایره ربوبیت خدا خارج نیست، هدف خداوند خالص سازی جامعه و محک ظرفیت بهره مندی آنها از نعمات است، خداوند مهربان در قبال اعتقادات پاک و خالص به یک جامعه نعمت می دهد و وقتی جامعه ای منافق و بی ایمان از کار درآید پس نعمات از آن جمع گرفته می شود، کسی که حرام خدا را حلال کند، کسی که امر خداوند را نادیده بگیرد، کم کم و به تدریج دچار عذاب و فقدان نعمت می شود.
خداوند ملک سلیمان را شبیه جسد بی جانی در تخت برای او مجسم کرد.
حضرت سلیمان در این شرایط مضطر شده و تمام امیدش را به خداوند دوخت و باز هم او را به کلمات مقدس سوگند داد و به درگاه خدا دعا کرد: یا الها! بار پروردگارا! دعا می کنم که درجه من را بالا ببرید و مُلکی به من عطا نمایید که تا این زمان به کسی عطا نکرده ای..
و خداوند که امید نا امیدان است و یاری دهنده ی مؤمنان و صالحان است این دعای سلیمان نبی را چنان مستجاب نمود که همه انگشت به دهان ماندند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨