#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین مظلوم #قسمت ۱ 🎬: به نام خدا اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۲🎬:
ابن عباس فریاد زد قلم و کاغذ بیاورید
سلمان از جا برخاست که اطاعت امر رسول نماید، ناگهان شخصی از گوشه ای صدایش را بالا برد، او را همگان می شناختند پس دستش را تکان داد و گفت: قلم و کاغذ ما را چکار؟! مگر نمی بینید این مرد مریض است و از شدت بیماری به هذیان گفتن افتاده، پس لازم نیست چیزی حاضر کنید و سپس با اشاره ای نامحسوس به اطرافیان، دوباره همهمه ای ساختگی برپا شد.
چهره ی پیامبر در هم کشیده شده و با صدای ضعیفی سخن می گفت اما آن همهمه ی ساختگی آنقدر بلند بود که کسی صدای پیامبر را نمی شنید.
دیدن این صحنه برای سلمان سخت بود، نگاهش به نگاه معصومانه محمد و چهره ی مظلوم علی افتاد و دردی درون قلبش تیر کشید دستش را روی قلبش گذاشت و قدمی به جلو برداشت.
باران اشک بی مهابا و بدون اجازه از چشمانش باریدن گرفته بود، سلمان را تاب ماندن در این مجلس نبود، مجلسی پر از ریا و نفاق که کلام رسول الله را هذیان می خواندند، آنها بارها و بارها از رسول خدا شنیده بودند که کلام رسول جز وحی منزل نیست، اصلا خداوند بارها فرموده بود که رسول الله جز سخن ما نمی گوید و حرف لغو و بیهوده از زبان معصوم نخواهید شنید و اینک به بهانه ی هذیان گفتن می خواستند محمد رسول الله را ساکت نمایند تا مردم متوجه نشوند که آخرین سفارش پیامبرشان چه بود گرچه خوب می دانستند که اینک مهم ترین مسئله ی محمد چیست و خوب می دانستند که محمد بارها گفته است دین اسلام بدون ولایت علی کامل نیست و...
سلمان همانطور که سعی می کرد روی از جمع بگرداند از در خارج شد، پرده ی اشک جلوی دیدش را گرفته بود و گیوه هایش را پیدا نمی کرد.
گوشه ی دستار سرش را بالا آورد و همانطور که اشک چشمانش را می گرفت گفت: الان چه وقت باریدن است....شاید فاطمه مرا با اینحال ببیند و دل دختر رسول خدا به درد آید.
بالاخره گیوه ها را دید خودش را به آنان رساند و می خواست از جلوی اتاقی که مجاور اتاق رسول الله بود رد شود که صدای محزون فاطمه به گوشش رسید: برادرم سلمان! به کجا می روی؟! حال پدرم چگونه است؟! مگر از علاقه پدرم به خودت خبر نداری؟! اینک وقت رفتن نیست، برایم بگو این همهمه داخل اتاق برای چیست؟!
سلمان سرش را پایین انداخت نمی خواست فاطمه از زیر عبا و روبنده اشک چشمان او را ببیند پس آرام گفت: یا بنت رسول الله! جان سلمان به جان رسول الله وصل است به خدا قسم حاضرم کل عمرم را فدای وجود نازنین محمد و علی کنم، اینک میروم و زود برمی گردم باید بروم...این هیاهو هم صدای عیادت کنندگان از رسول الله است که رسم ادب و عیادت از پیامبر نمی دانند و با بی نزاکتی تمام صدایشان را در محضر رسول الله بالا برده اند...
سلمان این سخن را گفت، دیگر طاقت ماندن نداشت می ترسید بماند و باز هم چشمانش او را رسوا کند و با اجازه ای گفت و مستقیم به سمت در خانه رفت.
سلمان نمی دانست کجا برود، اما گویا پاهایش خوب می دانستند او را کجا ببرند، آخر از روزی که به رسول خدا زهر خوراندند و ایشان بیمار شده بود، مأمن سلمان، نخلستان پشت مسجد النبی بود، آنجا می رفت و دلی سبک می کرد.
سلمان داخل نخلستان شد، مثل همیشه کسی در اطراف نبود، پس رویش را به آسمان کرد و از ته دل فریاد زد: خددددددددا ، خدااااااا و اجازه داد تا اشک چشمانش بر کویر تفتیده دلش ببارد
سلمان بار دیگر از سویدای دل فریاد زد: مظلومیت تا کجا؟! به خدا محمد بین مسلمانان هم غریب است، نگذاشتند...نگذاشتند سخنش را بگوید، به او گفتند هذیان می گویی، حرف بیهوده می زنی....خداوندا خودت میدانی که اگر محمد از دنیا برود، علی مظلوم...مظلوم تر می شود، خدایاااا به حرمت علی...محمد را به ما بازگردان....به خودت قسم اگر محمد آسمانی شود، فاطمه هم راه آسمان می جوید و علی....
دیگر گریه امانش را برید، سلمان روی خاک نخلسان زانو زد و سرش را بر خاک گذاشت و مانند طفل مادر مرده های های گریه می کرد.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
کی شود ،مهدی بیاید، انتقام سیلی مادر ستاند....تقدیم به شما ....امیدوارم بر دلتان بنشیند.
باز باران با بهانه، بی بهانه....
می شود ازدیده ی زینب
روانه😭
باز هِق هِق
مخفیانه....
کزستم های نامردان زمانه
یادم آرد پشت آن در
شد شکسته بازو
و پهلوی مادر...
یک لگد آمد به شانه
بابِ من بردند زخانه
مادرم ناباورانه
درپی شویش روانه
آخ مادر؛
تازیانه، تازیانه😭
باز باران با بهانه
غسل و تدفین شبانه
دید پهلو ،سینه و بازو و شانه
وای مادر؛
گریه های حیدرانه😭
باز باران با بهانه...
اشکهای کودکانه...
روی قبری
مخفیانه....
بازباران با بهانه
بی بهانه
گشته از دیده
روانه...
کودکانه...
زینبانه...
حیدرانه...
غربتانه...
مخفیانه...
لرزیده شانه
با بهانه,بی بهانه😭😭
التماس دعا...
🖤دلگویه.........طاهره سادات حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۲🎬: ابن عباس فریاد زد قلم و کاغذ بیاورید سلمان از جا برخاست که اط
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۳🎬:
بادی ور از گرد و خاک در کوچه پس کوچه های مدینه می وزید، بادی که خاک را در همه جا می پراکند گویا می خواست بگوید آهای اهل مدینه! آهای مسلمانان! آهای خلائق زمین! به هوش باشید که خاک عزا بر سرتان شده و اولین کلمه از کلمات مقدس آسمانی شد و دیگر در میان شما نیست.
پیکر بی جان محمد صلی الله علیه واله در وسط اتاق بود، یک طرف فاطمه سر بر سینه ی حضرت رسول گذارده بود و یک طرف علی دل از محمد نمی کند، فرزندان تنها دختر رسول هم مانند جوجه هایی سرگردان دور پدر بزرگ می گشتند و گریه سرداده بودند.
سلمان این صحنه را می دید و دلش ریش می شد او به یاد می آورد زمانی را که در عنفوان جوانی به عشق پیامبری که پیامبر آخرالزمان می خواندنش از دیار پارسی رهسپار حجاز شد، چه سختی ها کشید و آخرش تمام آن سختی ها با یک نگاه به چهره ی مولایش محمد، تبدیل به جامی عسل شد که در کامش ریختند، اما اینک پیکر بی جان رسول الله جلوی چشمش بود و سلمان آرزو می کرد کاش مرغ روح او هم همراه رسول به آسمان می رفت آخر دنیای بعد از رسول الله برایش معنایی نداشت ناگهان در این افکار نگاهش به علی مظلوم افتاد که مظلوم تر از همیشه اشک می ریخت و زیر لب گفت: سلمان باید بماند تا یاور علی باشد چرا که علی نفس و جان پیامبر است و پیامبر و علی هر از دو شجره طیبه هستند.
سلمان سر در گریبان برد و اینک اشک هایش را آزادانه رها کرده بود تا جولان دهند.
در این هنگام، علی نگاهی به زهرا انداخت، این درد برای بانویی باردار بسیار عظیم بود، آنهم فاطمه که جانش به جان پدر بند بود، علی دست زهرا را گرفت و می خواست حرفی بزند که درد او را التیام دهد، اما هیچ حرفی این درد را آرام نمی کرد، ام سلمه که استیصال علی را دید، زیر بغل زهرا را گرفت و او را بلند کرد و گفت: برخیز دخترم! برخیز مادر به فدایت شود، علی می خواهد رسول الله را غسل دهد، خوب نیست پیکر رسول الله بر زمین بماند.
سلمان با این حرف ام السلمه از دریای غمش بیرون آمد و اطراف را نگاهی کرد، عجیب بود، اتاقی که ساعتی قبل مملو از جمعیت بود، حالا جز زهرا و علی و فرزندانش کسی نبود، یعنی مردم مدینه اینقدر بی معرفت بودند که پیکر عزیزی را با خانواده اش تنها گذارند؟! نگفتند که چه مصیبتی بر سر این خانواده خواهد آمد؟!
سلمان هراسان از جا برخاست، باید میرفت تا ببیند چه خبر شده، باید میفهمید چرا هیچ کس اینجا نیست.
سلمان از خانه بیرون زد، در کوچه مرغی هم پر نمیزد، نگاهش به درب مسجد افتاد، آنجا هم انگار سوت کور بود، یعنی چه شده؟! باد مرگ بر سر مردم مدینه فرو افتاده که در چنین لحظاتی خانه ی حضرت رسول و مسجد النبی خالی از مردم است.
سلمان از کنار مسجد گذشت و کمی جلوتر چند نفر را دید که با شتاب به سمتی می روند.
سلمان صدا زد: برادران چه شده و کجا می روید؟!
یکی از مردها به عقب برگشت، او سلمان را خوب می شناخت، تمام اهل مدینه سلمان را می شناختند.
مرد نفس زنان گفت: سلمان! مگر خبر نداری؟ پیامبر از دار دنیا رفته و عده ای در سقیفه جمع شده اند تا تکلیف جانشینی پیامبر را مشخص کنند.
سلمان با شنیدن این حرف، زانوهایش شل شد،چشمانش سیاهی رفت هنوز داغ رسول الله بر جانش ننشسته بود که داغی سنگین تر روی شانه اش حس کرد، این..این مردم دغلکار خبرداشتند که رسول الله از دنیا رفته و به جای جمع شدن در مسجد به سمت سقیفه می روند تا هر کدامشان تکه ای از دنیای دون را به نیش کشند!
سلمان توان حرکت نداشت، دستش را به دیوار کاهگلی پشت سرش گرفت و با بغضی شدید گفت: رسول الله که جانشینش را انتخاب کرده است، به امر خداوند انتخاب کرده، کسی که خدا برگزیده بود معرفی نموده چند صباحی پیش در غدیر خم اتمام حجت نمود، اینها به چه جرأتی می خواهند برای رسول الله جانشین انتخاب کنند در حالیکه خودشان به عنوان ولی بلافصل پیامبر با علی بیعت نموده اند.
سلمان کنار دیوار زانو زد، این درد زیادی بزرگ بود، هنوز پیکر پیامبر روی زمین بود که اصحابش تیغ بر پیکر اسلام کشیده بودند و می خواستند اسلامی را که صد و بیست و چهار هزار پیامبر برایش زحمت کشیده بودند تکه تکه کنند و از راه اصلی اش منحرف نمایند.
سلمان احساس خفگی می کرد، ناخوداگاه دستش به سمت گریبانش رفت و آن را چاک داد و همانطور که اشک از چهارگوشه ی چشمش می بارید گفت: حق است که بر این غم خون بگریم، خداوندا این خبر را چگونه به علی بدهم و بگویم مردم مدینه چه کردند و چگونه حق او را در حالیکه هنوز پیامبرشان کفن نشده بود غصب کردند، انگار آنها منتظر بودند تا محمد برود و کینه های سر به مهرشان را باز کنند.
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۲🎬: ابن عباس فریاد زد قلم و کاغذ بیاورید سلمان از جا برخاست که اط
سلمان دست به دیوار گرفت و با پاهایی لرزان از جا بلند شد، او می خواست به سقیفه برود و فریاد بزند چقدر شما حقیرید...چقدر دنیا طلبید وچقدر فراموش کار و بدعهدید که همهمه ای از روبه رو بلند شد و سلمان جماعتی را میدید که پیشاپیش آنها ابوبکر بود و جلوتر از ابوبکر، عمربن خطاب با شمشیری برهنه جلو می آمد، انسان با دیدن این صحنه گمان می کرد که جنگی در گرفته و عمر می خواهد برای جماعت جانفدایی کند که ناگهان صحنه ای دیگر جلوی چشمانش دید...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
سلمان دست به دیوار گرفت و با پاهایی لرزان از جا بلند شد، او می خواست به سقیفه برود و فریاد بزند چقدر
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۴🎬:
سلمان به صحنه ی روبه رو خیره شد، چند مرد از کوچه می گذشتند که عمربن خطاب با شمشیر برهنه راهشان را گرفت و فریاد زد: دستتان را جلو بیاورید.
یکی از مردها که ترسیده بود گفت: چه شده؟ ما گناهی نکردیم که سزاوار قطع دستمان باشد، عمر به ابوبکر اشاره کرد و گفت: نمی خواهم دستتان را قطع کنم، می خواهم شما با جانشین پیامبر،جناب ابوبکر بیعت کنید...
آن مردها در بهت و حیرت نگاهی به ابوبکر کردند و می خواستند چیزی بگویند که فریاد خشمگین عمر بلند شد: مگر کر هستید؟! نشنیدید چه گفتم؟! جانشین پیامبر منتظر شماست، زود بیعت کنید وگرنه به زبان شمشیر با شما سخن خواهم گفت...
سلمان تا این صحنه را دید به پس کوچه ی کنارش پیچید و دوباره زانویش شل شد و رو به آسمان نمود و گفت: خدای من! مگر دنیا چقدر ارزش دارد؟! هنوز پیکر بی جان پیامبر گرم است و بر زمین افتاده، که مهاجرین و انصار در سقیفه همانجایی که قبلا دو قبیله ی یهودی اوس و خزرج به شور می نشستند، جلسه گرفتند تا حقی را ناحق کنند، تا دینی را منحرف کنند تا امر آشکار خدا را نادیده بگیرند، آنها شتابان ابوبکر را بر مسندی نشاندند که از آن علی است و حالا با همان شتاب از مردم بیعت می گیرند و معلوم است که کارهایشان طبق برنامه است زیرا این شتاب باعث میشود عقلانیت مردم تحت الشعاع قرار بگیرد و در شرایطی نامطلوب بیعت کنند و جایی که عقل نباشد، ابلیس در آنجا پیروز است.
خاک بر سر دنیا شده پس از محمد...
جمعیت همه داخل مسجدالحرام شد، سلمان از پس کوچه بیرون آمد و می خواست به سمت خانه ی حضرت رسول برود پس می بایست از جلوی مسجد النبی رد شود.
سلمان جلوی مسجد رسید و از دور ابوبکر را دید که بر منبر حضرت رسول تکیه داده است.
قلبش گرفت، این دردی بود بدتر از درد فراق محمد، آخر دینی که محمد برایش زحمت کشیده بود حالا به ترفندی داشت از دست می رفت، خلیفه ی حقیقی مسلمین در حال غسل پیکر پیامبر بود و کسانی که ادعای یاوری حضرت رسول را داشتند اینک خود را خلیفه خوانده بودند، انگار می خواستند پیکر اسلام محمدی را همراه با پیکر محمد دفن کنند...
سلمان کمی جلوتر رفت تا ببیند ابوبکر چه می گوید، حرفهای ابوبکر در ظاهر از اسلام و خدا بود و در حقیقت برای دنیا و غصب کرسی ای که از آن او نبود، او خطبه ی خلافت را به نام خود خواند و دستش را دراز کرد تا از مردم بیعت بگیرد.
سلمان خیره به روبه رو بود که پیرمردی عصا زنان جلو رفت، پیرمردی که اثر سجده بر روی پیشانی اش همچون پینه ای صد ساله مشخص بود، گویا سالها در عبادت و نماز بوده است، پیرمرد جلو رفت و اولین کسی بود که دست ابوبکر را در دست گرفت و گفت: من با تو بیعت می کنم و از این بیعتم خشنودم و این شیرین ترین بیعت عمر من است و چه خوش روزیست امروز همانند «روز آدم» است
پشت سر او مهاجرین و انصار یکی یکی جلو رفتند و بیعت کردند، دیدن این صحنه از طاقت سلمان بیرون بود پس با شتاب به سمت خانه ی حضرت رسول رفت
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مناظره جالب شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) در منابع اهل سنت
#فاطمیه
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_یک🎬: ملکه ی سبأ که زنی هوشمند و آینده نگر بود و مخالف
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_پنجاه_دو 🎬:
فرستاده بلقیس به محضر سلیمان نبی رسید، همه جا سکوت بود و چشمها خیره به صحنه ی پیش رو تا ببینند فرستاده ملکه ی سبأ چه پیغامی آورده است.
فرستاده ی ملکه ی سبا به سلیمان نبی احترام گذاشت و سپس با صدایی که همگان می شنیدند گفت: من پیغام رسان ملکه ی سرزمینم هستم، ایشان گوهری گران بها را همراه با پیامی به سوی شما فرستاده و از شما درخواست نموده تا این گوهر را سوراخ کنید البته بدون استفاده از آتش و آهن، به غیر از این دو روش، به طریقی دیگر این کار را نمایید و سپس جلو رفت و صندوقچه ای که با طلا کنده کاری شده بود را پیش روی سلیمان نبی قرار داد و درب آن را باز کرد و عقب عقب رفت.
فرستاده ملکه سبا، پیام بلقیس را به حضرت سلیمان رسانید و گوشه ای ایستاد ومنتظر واکنش ایشان ماند.
حضرت سلیمان بدون نگاه مشتاقانه به گوهر درخشان جلویش و بی توجه به ارزش مادی آن دستور داد نخ معمولی آوردند و پیش چشمان متعجب لشکریان و فرستاده ی ملکه سبا با استفاده از همان نخ معمولی به راحتی آب خوردن گوهر سفت و سخت و گرانبها را سوراخ کرد و رو به فرستاده گفت: به ملکه سبا برسانید آیا شما میخواهید مرا با اموال دنیایی آزمایش کنید؟! اطرافتان را ببینید و خبرها را بشنوید و بدانید که خداوند یکتا چیزهایی بهتر از شما به من داده است و زر و زیور این دنیا در پیش چشمان ما نمی آید و توجهی به آن نداریم، حال برگرد و به بلقیس بگو با لشکر و قدرتی که تا به حال کسی ندیده به سوی شما می آیم و ذلیلانه
شما را از آن سرزمین بیرون میکنم.
فرستاده با شتاب در حالیکه بدنش از دیدن هیبت و سپاه سلیمان می لرزید خود را به دربار ملکه رساند و هر چه که دیده و شنیده بود برای ملکه سبا تعریف کرد.
با شنیدن این خبر، بلقیس یقین کرد که سلیمان پیامبر خداست و رو به سردارانش گفت: همانا سلیمان بر حق است و ما نباید در مقابل ایشان قد علم نماییم و عرض اندام کنیم، پس تعدادی آماده شوید تا با تواضع به سمت سلیمان حرکت کنیم و خود را تسلیم او کنیم، همانا پیامبران افراد صالحی هستند و رحم و مروت دارند و پذیرای ما خواهند بود، فقط اراده کرده ام که بی خبر و سرزده برویم تا بدون تشریفات با سلیمان روبه رو شویم.
ملکه سبا نمی دانست که سلیمان نبی خبر حرکت بلقیس را زودتر فهمیده است، از آن جایی که او به دنبال هدایت الهی بود، تمام قدرت نمایی هایش برای نشان دادن عظمت خدا و شکستن اقتدار ملکه بود، پس می خواست طوری عمل کند که ملکه سبا گوشه ای کوچک از عظمتی که خداوند به پیامبرش داده را ببیند
سلیمان همه بزرگان جن و انس و پرندگان و همه نیروهای تاثیر گذار را جمع کرد تا برای آمدن بلقیس آماده شوند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_دو 🎬: فرستاده بلقیس به محضر سلیمان نبی رسید، همه جا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_پنجاه_سه 🎬:
حالا سلیمان نبی و لشکریانش توسط باد به اورشلیم منتقل شده بود و باد به گوش او رسانده بود که بلقیس با لشکری از بزرگان و ملاء دربارش برای دیدار سلیمان عازم اورشلیم شده اند.
حضرت سلیمان با شنیدن این خبر همه نیروهای تاثیر گذارش را جمع کرده بود، لشکر اجنه و پرندگان و انسان ها جمع بود، پیامبر خداوند میدانست که بلقیس با حالت تسلیم می آید اما سلیمان به عنوان پیامبر خدا که درصدد هدایت بود میخواست که بلقیس مختارانه تسلیم خدا شود و هیچ زور و اجباری در کار نباشد، او می خواست به بلقیس نشان دهد که اگر فرمانبردار خداوند یکتا باشیم بالاترین قدرت ها نصیب انسان می شود، انسان ذاتا به سمت قدرت می رود و سلیمان می خواست نشان دهد که قدرت خداوند از همه چیز حتی سحر و جادو هم بیشتر است و بلقیس با دیدن این عظمت خود به خود به یکتا پرستی رو آورد.
پس سلیمان نبی از بزرگان در خواست کاری را کرد که اثر تربیتی داشت ، کاری بزرگ که قدرت نمایی خدا را نشان میداد.
جمعیت گوش تا گوش قصر بزرگ سلیمان حضور داشتند، سلیمان می خواست قبل از اعلام تسلیم بلیقس و رسیدن او به ارض مقدس، عرش او را به اورشلیم بیاورند.
عرش بلقیس تخت پادشاهی معمولی نبود بلکه طبق گزارشهای هدهد جایگاه عظیمی بود که آوردنش تقریبا محال بود.
البته در جای جای گزارش های تاریخی نیز در باره این عرش و کرسی نظریاتی جالب آمده که مدعی بودند این عرش جایگاهی که از راه یمن یک روز فاصله است دارای شش ستون از سنگ می باشد که در کنار این ستون های عظیم آبگیر هایی بزرگ است که کسی به ستونهای عرش نمی تواند برسد.
در قرآن هم در این باره آیاتی آمده که میفرماید: در سبا دو بهشت در راست و چپ قرار دادیم همراه رودخانه ای عظیم،باغهایی به هم پیوسته و پر برکت با میوه های فراوان
بنا بر گفته ی قران این سرزمین چون بهشتی در روی زمین بود که این بهشت عرشی مثال زدنی داشت که متعلق به بلقیس بود
حال حضرت سلیمان از کسانی که در قصر هستند درخواست می کند که کسی کاندید آوردن این تخت که به عظمت عرش است به اورشلیم شود
زمانی که سلیمان این خواسته را مطرح می کند، دیوی قوی هیکل جلو می آید
او اولین نفری ست که از جا بر می خیزد تا درخواست سلیمان را اجابت کند نام این دیو که از طایفه ی عفریت ها است «زکوان» است که داوطلب آوردن عرش شد، جلو آمد و بعد از احترام به سلیمان، نگاهی به جمع کرد و بادی به غب غب انداخت و با صدایی بم و بلند گفت: ای نبی خدا من می توانم در عرض یک نصف روز یعنی تا پایان جلسه زمان لازم دارم تا عرش را کاملا سالم و بدون کم کاستی به نزدتان بیاورم من عرش را صحیح و سالم به شما تحویل می دهم بدون اینکه کوچکترین زیور آلات آن تکان بخورند و خللی به ان وارد شود.
این دیو با این کار در صدد قدرت نمایی جنیان بود تا ثابت کند که قدرت سحر و جادو از همه بالاتر است و این منتهای قدرت و دانش جادوگران بود.
عفریت حرفش را زد و به عقب رفت ومنتظر امر سلیمان نبی بود که به سمت سبا حرکت کند و عرش بلقیس را بیاورد در این لحظه ناگهان کسی جلو آمد که همه را به تعجب واداشت...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۴🎬: سلمان به صحنه ی روبه رو خیره شد، چند مرد از کوچه می گذشتند که
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۵🎬:
سلمان خود را به خانه حضرت رسول رساند، صدای گریه ی اهل خانه بلند بود، خانواده ای مظلوم که پیکر نازنین عزیزی در وسط بود و کسی نبود که آنها را تسلی دهد.
علی تنها، تنهاتر از همیشه با کمک حضرت جبرئیل، روح و جانش محمد صل الله را غسل داده و کفن نموده بود، فاطمه خود را به سینه ی پدر می افکند، به طرفش می رفت و او را بلند می کرد، زینبین و حسنین خودشان را به روی پیکر می انداختند.
علی که دل خودش از این فراق خون بود، اینک می بایست تسکین دل همسر و فرزندانش باشد.
اشک چشمان سلمان دوباره باریدن گرفت، جلو رفت و خیلی آهسته به طوریکه فاطمه نشنود گفت: یا مولای من! هیچ میدانی که مهاجرین و انصار در سقیفه به شور نشستن و بی آنکه به یاد آورند که همین دوماه پیش با شما به عنوان جانشین حضرت رسول بیعت کرده اند، ابوبکر را بر مسند خلافت نشاندند و زمانی که شما در تنهایی مشغول غسل و کفن پیامبر بودید، آنها بر منبر حضرت رسول تکیه داده بودند و از مردم برای خلافت خود خوانده ی خود بیعت می گرفتند؟!
علی مظلوم آهی کشید و فرمود: سلمان! آیا فهمیدی اولین کسی که با ابوبکر بیعت کرد که بود؟!
سلمان گفت: نشناختمش، اما پیرمردی بود که اثر سجده بر پیشانی اش نمودار بود و حرفی عجیب زد« چه خوش روزیست امروز مثل روز آدم»
مولا علی فرمود: همانا او ابلیس بود...
سلمان اشک چشمانش به تکاپو افتاد و هق هقش بلند شد و گفت:نمی دانم بر فراق پیامبر بگریم یا بر پیکر اسلام که شقه اش کرده اند ناله بزنم.
امیرالمؤمنین فرمود: برای گریه کردن وقت بسیار است، بیا با اهل بیت حضرت رسول، نماز بر پیکر ایشان بخوانیم
و با این سخن، همگی به نماز ایستادند در حالی که شانه هایشان از اینهمه درد می لرزید و باران چشمانشان روان بود.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_سه 🎬: حالا سلیمان نبی و لشکریانش توسط باد به اورشلیم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_پنجاه_چهار🎬:
پیرمردی نورانی با لباسی که از تمیزی می درخشید و صورتی نورانی جلو آمد
همه ی اورشلیم او را می شناختند و به درستکاری و صداقتش صحه می گذاشتند او کسی نبود جز «آصف بن برخیا»
آصف بن برخیا جلو آمد و گفت: درود بر نبی خدا، اگر اجازه دهید، من می توانم در چشم بهم زدنی تخت ملکه ی سبا را به نزدتان بیاورم.
تا آصف این حرف را زد همهمه ای در جمع پیچید، آخر آصف مردی مؤمن و خدا ترس و پرهیزگار بود که عمری عبادت خدا را کرده بود و هیچ کس هیچ حرف لغوی از او نشنیده بود و تمام مردم به درستکاری و صداقت او ایمان داشتند، حال چنین شخصیتی ادعا داشت که می تواند تخت بلقیس را در یک چشم بهم زدن بیاورد، کاری که آن عفریت که از اجنه بود و نیروی اجنه هم شگفت انگیز بود در یک نیم روز انجام میداد حال آصف می خواست بدون سحر و جادو در یک پلک بهم زدن انجام دهد.
همهمه دم به دم بالاتر می رفت و کس اظهار نظری می کرد که سلیمان نبی دستش را به علامت سکوت بالا برد و مردم ساکت شدند و به آصف اشاره کرد که انجام بده...
هنوز دست سلیمان پایین نیامده بود که ناگهان زمین به لرزش افتاد و در پیش چشم جماعتی متعجب، عرش عظیم ملکه سبا در میان غبار و نور از زیر تخت سلیمان نبی ظاهر شد.
عرشی عظیم با ستون هایی بزرگ و حیرت انگیز...
فریاد شادی و شگفتی از جمع بلند شد و همگان می گفتند آصف بن برخیا بشری ست چون ما، او چگونه توانست چنین کاری کند، او این قدرت شگفت انگیز را که حتی از اجنه هم بر نمی آید از کجا آورده است؟!
سلیمان لبخندی زد و از جای برخاست و همانطور که به سیمای. آصف بن برخیا نگاه می کرد به عرش ملکه اشاره نمود و گفت: این از فضل و رحمت خداست که به بندگان مومنش قدرتی می دهد که همگان انگشت به دهان بمانند...
در این لحظه مردی از میان برخاست و گفت: براستی آصف بن برخیا با توسل به کدام قدرت چنین عمل اعجاب انگیزی انجام داد؟
و...
ادامه دارد
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۵🎬: سلمان خود را به خانه حضرت رسول رساند، صدای گریه ی اهل خانه بل
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۶🎬:
شب بود و از خانه ی علی صدای هق هق و گریه بلند بود.
ناله ی فاطمه بلندتر شده بود، گویا فاطمه از اعمال مهاجرین و انصار و خنجری که بر پیکر اسلام محمدی وارد شده بود، باخبر گشته بود.
فاطمه دختر رسول الله بود، همانکه سرور زنان هر دو عالم است، همو که خداوند مقدر فرمود که ام الائمه باشد، همو که نوری از انوار خداست و سومین کلمه ی مقدس است، او جانش برای اسلام می رود، او شاید بتواند مرگ پدر را تحمل کند، اما هرگز نمی تواند مرگ اسلامی را که هزاران پیامبر برایش زحمت کشیدند تا محمد آن را به سرانجام رساند، تحمل کند، این درد خیلی بزرگ است چون فاطمه زاهده ایست که تمام عمرش گوش به فرمان خدا بوده و حالا نمی تواند ببیند که امت پدرش امر خدا را به این راحتی زیر پا می گذارند و دین خدا را تکه تکه می کنند.
دل فاطمه مملو از غم است و این اشک و آه جانسوز گوشه ای از آن غم را به تصویر می کشد.
شبی ماتم زده به صبحی غمین گره خورد و هنوز صدای محزون گریه ی فاطمه بلند بود، گویا فاطمه می خواست با گریه اش مردم را به خود آورد، اما مردمی که بی خیال این غم عظیم به درد دنیایشان گرفتار بودند توجهی به نا آرامی مدار آرامش زمین نمی کردند.
کسی در خانه ی زهرا را نمی زد تا به او تسکین دهد، گویا این خانه و خانواده می بایست کل بار غم اسلام را به تنهایی به دوش کشند.
نزدیک اذان ظهر بود، صدای مؤذن به گوش رسید« اشهدو ان محمدا رسول الله»
داغ دل فاطمه تازه شد، چادر به سر کرد و روبنده به چهره زد او می خواست به مسجد برود.
حالا که عقلانیت مردم تحت الشعاع هیجان و ترس قرار گرفته بود و آنها بیعت پیشین خود را فراموش کرده بودند او می بایست تلنگری بر این بی خبری بزند، شاید کسی به راه می آمد
فاطمه می خواست تمام قد هم از ولایت زمان و هم از دین پدرش دفاع کند.
درب خانه ی مولا علی باز شد، حسن و حسین به دنبال مادر روان شدند.
مردم در کوچه و بازار بانویی باردار با چادری پر از وصله را میدیدند که بر خلاف غمی که به دل می کشید، با صلابت قدم بر می داشت، او مردانه می خواست به جنگ نامردانه ها برود
غوغایی به پا شده بود، خیلی زود همه فهمیدند که فاطمه به مسجد آمده و گویا می خواهد خطبه بخواند...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_چهار🎬: پیرمردی نورانی با لباسی که از تمیزی می درخشید
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_پنجاه_پنج🎬:
سلیمان نبی بار دیگر لبخندی زد و گفت: کسی که همواره به امر خدا باشد و خداوند را بر نعمت هایش شکر کند، پس قدرتی پیدا خواهد کرد که همه را به تعجب وا میدارد
این یک قانون کلی ست، انسان فطرتا به دنبال قدرت است و همیشه ی زمان ها و عصرها تلاش شیاطین این بوده که سحر و جادو را قدرتمند جلوه دهند و هر بار به نوعی و به گونه ای این کار را انجام میدادند و القا می کردند که مبدا تمام قدرت ها فقط جادو است و برای همین هم هست که عده ای انسان های بی اطلاع به سمت جادو کشیده میشوند در صورتیکه یدالله فوق ایدیهم، منبع تمام قدرت ها فقط خداست و اگر خداوند اراده کند، جادو هم کاری از پیش نخواهد برد
در این مجلس، سلیمان نبی می خواست با زیرکی چیزی را به مردم بفهماند و در اینجا مقایسه ای بین قدرت بندگی خدا و جادو صورت گرفت تا نشان دهد قدرتی که در بندگی خدا هست، در هیچ چیز دیگر نیست.
طبق آیه قرآن، آصف بن برخیا دارای علمی از کتاب بود و کتابی که او از آن علم داشت ،لوح محفوظی بود که در اختیار خدا بود و کسی به آن دسترسی نداشت و اراده ی پروردگار بود که بواسطه ی عبادات و اعمال صالح آصف بن برخیا، جزئی بسیار کوچک از علم آن کتاب را به آصف دهند و او با همین علم توانست عرش عظیم ملکه سبا را در چشم بهم زدنی به اورشلیم بیاورد
البته میزان علم آصف از این کتاب طبق روایتی از امام صادق به اندازه خیسی بال مگسی که بالای اقیانوسی
پرواز کند بود و او توانست با همین مقدار علم، کل سحر و اجنه را تحقیر کند و آنان را در مقابل مردم روزگارش بی اعتبار کند
در آیات انتهایی سوره رعد ، آمده که کافران گفتند: این پیغمبر خدا نیست، خدا اعلام کرد من و آن کسی که علم به کتاب کامل در نزد اوست شهادت میدهیم که او پیامبر است و شیعه و سنی اعلام کرده اند منظور قرآن در این جا، علی بن ابیطالب است و بدانید که کل علم کتاب و علوم عالم در اختیار علی علیه السلام است.
سلیمان از این درخواست منظور دیگری نیز داشت، او خودش پیامبر خدا بود و به راحتی همانطور که آصف بن برخیا عرش بلقیس را به اورشلیم آورد، می توانست او نیز چنین کند، اما این کار را نکرد و در میان مردمش خواست کسی دیگر این کار را کند و و او با این درخواست همچنین می خواست نشان دهد که کس دیگری نیز دارای این علم و قدرت است تا مقدمات جانشینی خود را نیز فراهم کند.
سلیمان در اصل با آوردن عرش میخواست زمینه هدایت و فرصت گفت و گو درباره قدرت خدا با بلقیس را ایجاد کند.
حالا عرش بلقیس در اورشلیم بود، سلیمان نبی دستور داد تا تغییراتی در عرش بوجود بیاورند و تزئیناتی به آن اضافه نمود و می خواست ببیند که آیا بلقیس تخت خود را می شناسد یا نه؟!
باد به گوش سلیمان رساند که کاروان ملکه ی سبا سوار بر اسبانی تیزرو به نزدیک اورشلیم رسیده اند و...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨