eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.6هزار دنبال‌کننده
410 عکس
383 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_شش🎬: لشکری از جن و انس و پرندگان کنار دروازه ی اورشل
🎬: ملکه سبا در حالیکه هر لحظه بر شگفتی اش افزوده می شد و گویا سلیمان نبی برای لحظه لحظه حضور او غافلگیری داشت، وارد قصر سلیمان شد، او خاضعانه به سلیمان اظهار ارادت کرد اما با وجود دیدن عرش خودش در اورشلیم و عجایب ملک سلیمان، هنوز به خدای یکتا ایمان نیاورده بود. حضرت سلیمان هر کاری که انجام میداد هدفی خاص را دنبال می کرد و درصدد هدایت بلقیس به توحید بود نه این که قدرت نمایی صرف داشته باشد و برای همین منظور عرش بلقیس را به اورشلیم آورد و تغییراتی در آن داد تا ببیند آیا بلقیس میتواند آن را شناسایی کند. این قدرت نمایی توسط سلیمان برای نشان دادن جلوه «الله» بود تا بلقیس را متوجه قدرت الهی در مقایسه با دیگر قدرت هایی و چیزهایی که شریک خدا قرار میداد کند. از ظاهر قضیه بر می امد که بلقیس از جهت سیاسی و قدرت، تسلیم سلیمان شده و از توجه به خورشید و اجرام آسمانی منصرف و دست کشیده بود اما هنوز این را به زبان نیاورده بود، چون او خورشید پرست بود، پس سلیمان می خواست از همین طریق و شناساندن اجرام آسمانی عظیم که او از آنها خبر نداشت و جلوه ای از جلوه های خدا بود بلقیس را به یکتا پرستی دعوت کند این زمان سلیمان عظمت و جلال خدا را باید نشان او می داد تا جلوه «لااله الله»را نیز کامل کند. سلیمان برای این کار مدتها برنامه ریزی کرده بود و از قبل دست به کار شده بود و طبق علمی که خدا در اختیارش قرار داده بود، وسیله ای بسیار عجیب که تا آن زمان روزگار به خودش ندیده بود، ساخته بود. اگر کمی به قبل بازگردیم می بینیم که در گذشته و در زمان حضرت موسی فرعون به عنوان آخرین کید و نقشه مقابله با موسی، با همدستی و استادی ابلیس در صدد ساخت صرح بود تا درهای آسمان را باز کند و دیدیم که ابلیس صرح یا همان سفینه ی فضایی برای فرعون ساخت تا او بتواند عظمت آسمانها و کهکشان ها را ببیند و ادعای خداوندی اش کامل شود اما اراده ی خدا این بود که چنین چیزی در آن زمان انجام نپذیرد و خدا اجازه این کار را به او نداد و درست در زمانی که صرح می خواست به بهره برداری برسد، جبرئیل از آسمان به زمین نزول نمود و با تکان دادن بال هایش در یک لحظه صرح(سفینه فضایی) را کن فیکون کرد و از بین برد، اما اینک سلیمان با اراده خدا صرحی بزرگ و زیبا از بلور های شفاف و دیدنی ساخته بود، امکانی که تا آن زمان برای بشر نبود و هنوز هم که هنوز است با پیشرفت علم هیچ کس نتوانسته چنین صرحی بسازد، زیرا کل علوم عالم در اختیار خدا و حجت خدا در روی زمین است و وقتی حجت خدا از میان ما غائب است، پس علم واقعی هم در پرده غیبت و پنهان است و ان شاالله با ظهور مولایمان مهدی عجل الله تعالی فرجه، دنیای ما به جایی میرسد که ملک سلیمان با انهمه امکانات و عجایبی که کم کم بیان می داریم، در آن به چشم نمی آید. آری سلیمان نبی سورپرایزی ویژه برای ملکه سباء داشت، می خواست چیزی برای بلقیس رونمایی کند که تمام اعتقادات پوچ قبل ملکه را در یک آن بر باد می داد... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۷🎬: فاطمه به مسجد رسید، زنان مدینه دوره اش کردند، خبر به خلیفه ی
🎬: فاطمه سخن می گفت و سلمان در گوشه ی مجلس نشسته بود و گوش می کرد، همهمه ای بر پاشد، سلمان زیر لب گفت: براستی که تو دست پرورده ی محمد هستی، تو آن کسی هستی که محمد تو را پرورش داد تا مثل چنین روزهایی با کلام شیوایت به جنگ با دنیایی از نفاق بروی... و محمد چقدر خوب مقام تو را به مردم نشان داد، او در زمانی که دختر بودن در بین عرب ننگ بود، تو را «ام ابیها» نامید و به راستی مادر بودن مقامی بس بزرگ است که نصیب هر کس نمی شود آنهم مادر پیامبر شوی،این یعنی کمالات والا و اعلی... سلمان روزهایی را به یاد می آورد که رسول الله در میان مسجد بر منبر می نشست و جلسات وعظ و گفتگوی مختلف با اشخاص مختلف داشت، خانه ی زهرا درش از داخل مسجد باز می شد و چاه آب بیرون خانه روی صحن مسجد بود، زهرا هر ساعت برای آوردن آب با چادر و روبنده بیرون می آمد، گاهی آب برای شستن ظرف و لباس می خواست و گاهی پختن غذا و هر بار کودکانش همراه او بودند، رسول الله تا زهرا را می دید به احترام او از منبر پایین می آمد، خود را به او می رساند و می فرمود: السلام علیک یا بنت رسول الله و سپس دست او را می بوسید و می فرمود تو اهل بیت من هستی، اگر روزی ده بار زهرا از خانه بیرون می آمد، این صحنه هر بار و هربار پیش می امد و این عمل رسول الله اثری تربیتی داشت او می خواست جایگاه زهرای مرضیه را آنچنان که بود به مردم بشناساند ،آری براستی محمد صل الله علیه واله این روزها را میدید و هر روز که سپیده سر میزد و پای درون مسجد می گذارد اولین کاری می کرد کوبه ی در خانه ی علی و زهرا را میزد و با صدای بلندی که همگان بشنوند می فرمود: السلام علیک یا اهل بیت رسول‌الله ، او آنقدر روزها این عبارت را گاه و بیگاه بر زبان جاری می کرد تا همگان بدانند که اهل بیت پیامبر کسی جز فاطمه و علی و فرزندانش نیستند و این درسی بود برای مردم، جایی که پیامبر چنین احترامی به فاطمه و علی و فرزندانش می گذارد، مردم می بایست صدها برابر این خانواده را گرامی دارند. سلمان آهی کشید و با خود گفت: موضوع از آن روزی که آن دو همسر رسول الله رازی را که پیامبر با آنها در میان گذاشته بود و سفارش کرده بود به کسی نگویند آغاز شد... براستی که آن روز شمشیر کینه و حسد در دلهای برخی صیقل داده شد، اگر آن دو زن که خداوند ماجرایش را در قران بیان نمود، بند زبانشان را نگاه می داشتند و راز پیامبر را به پدرانشان نمی گفتند، شاید اینک، به این سرعت توطئه ی خانه نشینی امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب شکل نمی گرفت. از همان روز مدینه بی صدا به دو گروه تقسیم شد، گروه حق و باطل و انگار برخی در دل آرزو می کردند که پیامبر زودتر دیده از جهان فرو بندد و پیامبر چه خوب آنها را شناخته بود و برای اینکه ریل خاتم الانبیایی خود بدون تنش به ریل خاتم الاوصیا و ولایت علی پیوند بخورد، به اسامه دستور داد تا لشکری فراهم کند تا از مدینه بیرون روند و با دشمنان اسلام بجنگند. اسامه که جوانی دلیر بود و پدرش از شهدای اسلام بود، به امر پیامبر لشکر اسلام را جمع کرد، پیامبر به همه امر کرد تا همراه لشکر اسامه شوند و اظهار داشت همه بروند و تاکید کرد همه بروند فقط« علی» کنارش باشد... و همه رفتند اما انگار بعضی ها می خواستند با ترفندی راه رفته را بازگردند و هنوز فرسخی از مدینه بیرون نرفته بودند به بهانه ای واهی، خود را به شهر رساندند و وقتی پیامبر آنها را دید با تشر و توبیخ گفت به لشکر اسامه بپیوندند، اما آنها که حال پیامبر را میدیدند که بی شک خیلی زود به ملکوت رهسپار خواهد شد، امر رسول را نادیده گرفتند و این کار گناهی بس بزرگ بود، آنها ماندند تا سقیفه را شکل دهند و حالا زهرا نقطه ی مقابل آن دو زن بود و می بایست تمام قد از اسلام ناب محمدی دفاع کند، می بایست عقلانیت مردم را بیدار کند... ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود نویسنده @T_hosynee https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_هفت🎬: ملکه سبا در حالیکه هر لحظه بر شگفتی اش افزوده
🎬: در قصر سلیمان نبی سفره ای بزرگ و رنگارنگ گستراندند، سفره ای که انواع خوراکی های خوشمزه و نوببا در آن دیده میشد و خدمتکاران این سفره جن و انس و پرندگان بودند، صحنه ای رؤیایی خلق شده بود که هر لحظه بر شگفتی بلقیس و همراهانش افزوده می شد اما بلقیس نمی دانست که تا ساعتی دیگر قرار است یک اعجازی بی نظیر به چشم خود ببیند، اعجازی که مسیر زندگی بلقیس را به کلی دگرگون می کرد. بعد از صرف غذا و ساعتی استراحت، سلیمان نبی بلقیس را به حضور خود فراخواند. بلقیس به محضر سلیمان رسید و سلیمان با آمدن ملکه سبأ از جا برخواست و همانطور که اشاره به حیاط پشتی قصر می کرد گفت: بفرمایید در معیت ملکه کمی سیر و سیاحت دنیا را کنیم. بلقیس لبخندی زد و گفت: تا امروز فکر می کردم سرزمینم سبأ، ارضی پر از شگفتی و عظمت است حال می بینم در مقابل شگفتی های ملک سلیمان، سبأ کوچک به نظر می رسد. سلیمان سری تکان داد و فرمود: چیزی که می خواهم نشانتان دهم را هرگز کسی ندیده و نخواهد دید مگر با حضور حجت آخرالزمان، چیزی فراتر از افکار و ذهنیت شماست، پس خودتان را آماده کنید برای دیدنی های اعجاب انگیز و با زدن این حرف از درب پشتی بیرون رفتند و به امر سلیمان نبی هر دو بر اسب هایی تیزرو سوار شدند و مانند باد به سمتی می تاختند‌ خیلی زود به صحرایی وسیع و پر از سبز و چمن رسیدند که جسمی عظیم و عجیب در وسط سطح صاف چمن کاری شده پیش رویشان قرار گرفت. سلیمان نزدیک آن شد و از اسب فرود آمد و به بلقیس اشاره کرد تا پیاده شود. بلقیس همانطور که محو دیدن این جسم بلوری که همه جایش شفاف بود، شده بود از اسب به زیر آمد. حضرت سلیمان میخواست عظمت کائنات را به بلقیس نشان دهد تا بلقیس بفهمد عمری به خدای یکتا کفر ورزیده و خورشید را که جزیی کوچک از مخلوقات عظیم خداوند بوده به خدایی می پرستیده است.سلیمان نزدیکتر رفت و با دست اشاره ای به یک قسمت از آن بلور کرد و ناگهان دری که تا آن لحظه مشخص نبود، از هم باز شد و سلیمان به بلقیس اشاره کرد و از او خواست تا وارد صرح «سفینه فضایی» شود، بلقیس با تعجب به صرح نگاهی انداخت، قلبش به شدت می تپید، هیجانی عجیب بر جانش نشسته بود، و با خود می گفت یعنی این چیست؟ سلیمان به او اطمینان داد که هیچ خطری برای او ندارد پس بلقیس دامن لباسش را بالا گرفت و پا درون صرح گذاشت و در ابتدا احساس کرد داخل آن آب و آبگینه است و پاهای خود را بالازد تا مبادا خیس شود اما در چشم بهم زدنی بلافاصله با قرارگرفتن در این دروازه آسمانی متوجه شد که هیچ آبی در آن وجود ندارد، صرح مانند باد چرخی زد و بی صدا و بدون لرزش اوج گرفت و هنوز بلقیس در وادی زمینی بود که صرح وارد کائنات شد و ‌... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۸🎬: فاطمه سخن می گفت و سلمان در گوشه ی مجلس نشسته بود و گوش می کر
🎬: سلمان سر در گریبان داشت، او شاهد بود که این جماعت چگونه پیامبر را خاموش کردند، پس ابایی نداشتند که علی و زهرا را نیز به هر طریقی ساکت کنند آخر روزهای آخر عمر پیامبر را به یاد می آورد، پیامبر از شدت بیماری مدام از هوش می رفت و به هوش می آمد، اما هر بار که به هوش می آمد به جمعیت اطرافش وصایت و ولایت علی ع را گوشزد می کرد، شنیدن این سخن ها از طاقت برخی بیرون بود پس توطئه ای چیدند تا سمی به پیامبر بخورانند و کاندید این کار هم یکی از دو زنی بودند که در خانه رسول الله زندگی می کردند و خبرچین گروه مخالف علی بودند. پیامبر که خوب می دانست در اطرافش چه می گذرد، در طول بیماری سفارش می کرد که اگر من بیهوش شدم هیچ کس حق ندارد هیچ دارویی به من بخوراند، چرا که پیامبران به بیماری هایی که دیگران گرفتار می شوند، بیمار نمی شوند. حالا دستور رسیده بود که چیزی به پیامبر بخورانند و این توصیه ی حضرت رسول مانع این کار بود و از آن مهم تر فرشته ای به نام فاطمه بود که پروانه وار به دور پیامبر می گشت و اجازه نمیداد کسی چیزی به پیامبر بدهد. و انها مترصد فرصتی بودند که نیتشان را عملی کنند، اما می بایست این پرستار مهربان را به طریقی از پیامبر دور می کردند و طبق نقشه ای حساب شده درست زمانی که پیامبر بیهوش شده بود، فاطمه را برای لحظاتی به بیرون اتاق کشاندند و آن زن دارویی را که ادعا می کرد داروی زکام است در دهان پیامبر ریخت. فاطمه در آخرین لحظات رسید، احساس کرد چیزی غیر عادی اتفاق افتاده که در همین لحظه پیامبر بهوش آمد، نگاهی به اطراف کرد و با تندی به آن زن چشم دوخت و فرمود: زمانی بیهوش بودم چه در دهان من ریختی؟! فاطمه دو دستش را بر سر زد و کوزه آب را بلند کرد، می خواست به نحوی دهان مبارک پیامبر را شستشو دهد پیامبر بار دیگر رو به آن زن فرمود: نشنیدی؟ گفتم چه در دهانم ریختی؟! آن زن با حالتی دستپاچه گفت: هیچ هیچ...داروی زکام بود، به خدا رنگ رخسار و حالات شما دلم را ریش می کند و این از بهترین داروهایی بود که در مدینه موجود بود. کار از کار گذشته بود، پیامبر رویش را از او برگرداند و فرمود: مگر نگفتم دارویی به من نخورانید؟ مگر نگفتم که پیامبران هیچ وقت به زکام و سرماخوردگی مبتلا نمی شوند و دوباره بیهوش شد... آن زن که کارش را کرده بود با قاصدی خبر را به کسانی داد که از آنان دستور گرفته بود، می بایست مرگ پیامبر تسریع شود تا نتواند دیگر از علی و جانشینی او چیزی بگوید... طبق روال معمول پیامبر با این حالت و با آن سم، تا سر شب می بایست از این دنیا رخت سفر ببندد پس چند نفری که مدام به بهانه های مختلف سپاه اسامه را ترک می کردند شبانه خود را به مدینه رساندند، چون مطمئن بودند که صبح فردا پیامبر زنده نیست و هر کس که نماز صبح را به جای پیامبر در محراب پیامبر می خواند، می توانست برای مردم ظاهر بین ادعای وصایت و جانشینی کند همه چی می بایست طبق نقشه پیش برود... اما تقدیر همان چیزیست که خدا اراده کند و خداوند اراده کرد که آن شب برخلاف انتظار برخی افراد، پیامبر زنده بماند و... ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤
🎬: سلمان آه کوتاهی کشید و آخرین نماز صبحی را که به امامت پیامبر اقامه شد به یاد آورد. آن شب سلمان و فضل و علی در خانه پیامبر بودند، فاطمه نگران حال پدر با کودکانش همانجا بود، صدای اذان بلال از مؤذنه ی مسجد بلند شد، پیامبر تازه بهوش آمده بود، توان حرکت نداشت، علی سر مبارک حبیبش را به سینه چسپانیده بود و میگفت: انگار باید در آغوش هم نماز بخوانیم، در این هنگام، درب خانه ی رسول الله را به شدت زدند و پشت سرش صدای یاالله یالله بلال بلند شد بلال جلو آمد، تا پیامبر را دید که چشمانش باز است و در آغوش علی نجوا می کند گفت: خدا را شکر...خدا را شکر زنده اید، یا رسول الله در مسجد شایعه شده که حضرت رسول از دنیا رفته است و اینک ابوبکر جلوی جماعت ایستاده و می خواهد مردم نماز را به امامت او بخوانند... تا پیامبر چنین شنید، با حالتی برافروخته فرمود: چه کسی به او اجازه چنین کاری را داده و سپس رو به علی نمود و فرمود: زیر بازویم را بگیرید و من را به مسجد برسانید. پیامبر می خواست در آخرین لحظات حیاتش هم باز مردم غفلت زده را بیدار کند، او می بایست قبل از عروجش فتنه را خاموش کند تا مبادا بعد رفتنش مردم ولایت علی را نادیده بگیرند و اسلامی که آنهمه زحمت برایش کشیده اند با دنیاطلبی عده ای از مسیرش منحرف شود . علی زیر بازوی پیامبر رفت و طرف دیگرش را فضل گرفت، پیامبر اینقدر حالش بد بود که پاهای مبارکش روی زمین کشیده میشد، اما می بایست خود را به مسجد برساند. ابوبکر به نماز ایستاده بود که پیامبر را به محراب آوردند، پیامبر با دست بر سینه ی ابوبکر زد و او را به کناری زد و خود به جای او به نماز ایستاد اما آنقدر بی رمق بود که نشسته نماز را خواند و این حرکت پیامبر دنیا دنیا حرف داشت هم برای مردم زمانش هم برای مردمی که از فراسوی عصرها به اسلام علاقمندند و می خواهند جز جماعت نجات یافته از عذاب الهی باشند. سلمان با چشم گریان پشت سر حضرت رسول نماز صبح را اقامه کرد. نماز تمام شد، مردم با تعجب می گفتند: پیامبر زنده است، چرا پس ابوبکر به نماز ایستاد و چرا پیامبر بین نماز ابوبکر را کنار زد و کاش می فهمیدند عمق نگرانی حضرت رسول را... نماز تمام شد، پیامبر به علی و سلمان و فضل اشاره کرد تا کمک کنند تا روی منبر بنشیند. دستای پهلوانی علی، حبیبش را در برگرفت، پیامبر توان رفتن به پله های بالای منبر را نداشت، روی پله ی اول نشست و همانطور که با چشمان بی فروغش جمعیت را نگاه می کرد فرمود: می خواهم آخرین وصیت هایم را به شما بکنم و دوباره برای چندین و چندین بار حدیث ثقلین را فرمود، سفارش قران و اهل بیتش را نمود و ولایت علی را گوشزد کرد وصیت هایی را فرمود که حالا همه آنها را حفظ بودند اما کاش بر روی بیعتشان می ماندند. آخرین ساعات عمر حضرت رسول بود و او باز داشت از علی می گفت و این نشان میداد موضوع ولایت که اکامل اسلام است مهم ترین مسئله ایست که همگان باید مدنظر قرار دهند. پیامبر پس از ایراد این سخنان رو به چند نفری که دوباره از سپاه اسامه جدا شده و خود را به شهر رسانده بودند نمود و فرمود: خدا لعنت کند کسانی را که به سپاه اسامه نپیوندند و این یک اخطار بود. پس باید حفظ ظاهر می کردند و تعدادی ظاهرا مسجد را ترک کردند تا به سپاه اسامه بروند ولی انگار راه سپاه را به اشتباه رفتند و سر از خانه هایی در نزدیکی مدینه در آوردند. سلمان این مسائل را به خاطر می آورد و می دانست اینک جان مولایش علی در خطر است پس بر خود لازم می دید که شبانه روز در خانه ی علی باشد تا مبادا مولایش تنها بماند. ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_هشت🎬: در قصر سلیمان نبی سفره ای بزرگ و رنگارنگ گستر
🎬: صرح به سرعت چشم بهم زدنی از زمین کنده و ناگهان بلقیس خود را در آسمان بیکران یافت. بلقیس با تعجب و دهانی باز از ورای دیوار شیشه ای صرح به بیرون چشم دوخته بود، او خود را در کنار ستارگان و کهمشان هایی بی نظیر می دید که هیچ وقت به وجودشان فکر نکرده بود و اصلا به عظمت مخلوقات دنیا نیاندیشیده بود و فقط و فقط خورشید در نظرش می آمد و دیگر هیچ اما حالا می دید که خورشید مانند نقطه ای کوچک در این خلقت عظیم است. صرح به هر طرف می رفت و نزدیک هر کهکشان و ستاره و اجرام آسمانی میشد، سلیمان به بیرون اشاره می کرد و درباره هر کدام از اجرام توضیح می داد، او مانند دانشمندی حاذق رابطه ی دقیق و منظم بین کائنات و مخلوقات آسمان را بیان می کرد و توضیح می داد که هر کدام از این اجرام و ذرات به چه منظوری خلق شده اند، حالا بلقیس در مقابل دنیایی عجیب و ناشناخته بود، دنیایی که جز به جز آن برای کاری خاص خلق شده بود و هیچ کدام از مخلوقات بدون هدف و بیهوده نیافریده شدند و هر کدام دارای وظیفه ای بودند و به صورت منظم چیزی را که بر عهده شان گذارده بودند را انجام میدادند تا این دنیا، برای بشریت راحت تر باشد بلقیس با دیدن این عظمت و شکوه و علم و آسمان دنیا که تنها یکی از آسمان های هفتگانه و کوچکترین آنها محسوب میشد، حالتی عجیب به او دست داد به طوریکه کل وجودش حالت فروتنی و خضوع پیدا کرد و سلیمان این خضوع را در چشمان بلقیس می دید، پس سفر آسمانی کافی بود و سلیمان با فشار دادن دکمه ای در روی صرح، حرکت آن را که در آسمان ملایم و آرام بود سرعت بخشید و دوباره در چشم بهم زدنی صرح روی زمین قرار گرفت. بلقیس به محض اینکه روی زمین متوقف شدند، آهی از سوز دلش کشید و اعلام داشت: چه غافل بودم من و عمری در غفلت و بی خبری خود دست و پا زدم و حتی یک لحظه نیانیدشیدم خورشیدی که به عنوان خداوند آن را ستایش می کنیم جزیی از دنیایی ست که منظم و دقیق آفریده شده تا ما بتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم، براستی که من تا الان به خودم ستم کردم و و سپس رویش را به آسمان نمود و گفت: خدایا! ای پروردگار بی همتا، ای دانای حکیم و ای حکیم عادل، من اینک با تمام وجود و یقین به تو ایمان آوردم و از تو می خواهم مرا به خاطر قصور و غفلتم ببخشی که تو پروردگاری بخشنده هستی و بدین ترتیب ملکه سبا با دیدن عظمت آسمان به خدا ایمان آورد. بلقیس از سفری کوتاه اما پر از هیجان و ایمان برگشت و آنچه را که دیده بود برای همراهان و نخبگان دربارش تعریف کرد و با تعریف و تفسیر وقایع و مشاهدات خود باعث ایمان آوردن کل تمدن سبا شد و بدین ترتیب دو تمدن بزرگ آن روزگار به عبادت خداوند یکتا پرداختند. بلقیس بعد از ورود به صرح، ایمان قلبی آورد و حال او قبل و بعد از ورود به صرح قابل مقایسه نبود. پس قطعا صرح یک مکان شیشه ای معمولی نبوده است و امکانات پیچیده ای داشته که تا این زمان دست بشر از علم آن صرح خالی ست ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۱۰🎬: سلمان آه کوتاهی کشید و آخرین نماز صبحی را که به امامت پیامبر
🎬: سلمان سلام نماز را داد که متوجه همهمه ای از بیرون مسجد شد، این روزها مدینه هر روز اتفاقی نو به خود می دید،گویی طوری برنامه ریخته بودند که اتفاق های هیجانی یکی پس از دیگری و پشت سر هم به وقوع بپیوندد،شاید رسیدن به نتیجه ی درخشان را حاصل همین هیجانات بیش از حد که عقلانیت انسان را از بین می برد، می دانستند. سلمان سرجایش نشست و نگاهش به مهر جلویش بود اما تمام حواس و گوشش به جماعتی بود که تازه وارد مسجد شده بودند و به حضور خلیفه ی خود خوانده و رفیقش عمر رسیدند. یکی از مردها با هیجانی زیاد در صدایش گفت: قربان! امری را که داده بودید انجام شد، تمام عمال دختر رسول الله را که بیش از دوهزار کارگر بودند از فدک بیرون کردیم و اینک تمامی مناطق فدک تحت نظر و در اختیار مأموران حکومت شماست. سلمان با شنیدن این سخن قلبش مالامال درد شد، اینها چه می گفتند؟! به چه حقی مال و منطقه ای را که از آن حضرت زهرا و به نام ایشان بود تصرف کرده بودند؟! فدک منطقه ی وسیعی بود که از یهودیان به پیامبر رسیده بود و پیامبر به امر خداوند آن را به حضرت زهرا هدیه داد و کل صحابه شاهد این قضیه بودند و آیه ای را که برای این هبه نازل شده بود همه به خاطر داشتند و حضرت زهرا پس از اینکه پدر گرامی ایشان، فدک را به او هدیه دادند، کارگرانی برای این منطقه وسیع گذارده بودند و درآمد بسیار زیادی که از این منطقه سرسبز و حاصلخیز به دست می آمد خرج مسلمین و نیازمندان می نمودند و حالا اینها با چه جراتی چنین جسارتی کرده بودند و مال یک زن را ناجوانمردانه به یغما برده بودند، انهم زنی که دختر رسولشان بود. سلمان آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: براستی که در این کار حیله هایی نهفته است اول اینکه می خواهند دست زهرا را از فدک کوتاه کنند تا مسلمانانی که به خاطر کمک از درآمد فدک، دور علی و زهرا جمع شده بودند را متفرق کنند و دست زهرا را در این موقعیت حساس خالی از هر گونه پول نمایند و دوم اینکه پول هنگفتی را که از فدک به دست می آمد صرف مقاصد شوم خودشان کنند. آنها حالا منتظر عکس العمل فاطمه زهرا می ماندند، اگر فاطمه در مقابل این غصب سکوت می کرد، انها این حرکت را به معنای پذیرفتن خلافت غصبی آنان در بوق کرنا می کردند و اگر فاطمه به خاطر این غصب اعتراض می کرد، در بین مردم چو می انداختند که فاطمه در ظاهر درد دین دارد و در باطن او هم مثل بقیه ی مردم دنیا طلب و دنیا دوست هست و چه بد مردمی بودند که می خواستند با زندگی و احساسات زنی داغدار که تازه پدر از دست داده بود و از قضا پدرش پیامبر قوم بود، بازی کنند. سلمان فی الاحال این مکان و این افراد را نمی توانست تحمل کند، جایی که قبلا محل عبادت خدا بود اینک به کانون توطئه بر علیه دختر رسول الله و ولیّ بلافصل حضرت رسول تبدیل شده بود. سلمان از جا بلند شد و به سمت خانه ی زهرا رفت، باید این خبر را به علی می رساند ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۱۱🎬: سلمان سلام نماز را داد که متوجه همهمه ای از بیرون مسجد شد، ا
🎬: روز جمعه بود، وقت نماز جمعه، ابوبکر به عنوان خلیفه و امام جماعت بر منبر حضرت رسول تکیه داده بود و خطبه می خواند. ناگهان در خانه ی حضرت زهرا باز شد و زهرا در حالیکه کوزه ای به دست داشت از خانه بیرون آمد تا از چاه آب وسط مسجد آب بردارد، شاید او مخصوصا این وقت را برای برداشتن آب انتخاب کرده بود. فاطمه با قلبی پر از درد از جلوی مکانی که از انجا منبر مسجد در دید بود رد شد، جایی که در زمان پدر بزرگوارش هر وقت از انجا رد میشد، حضرت رسول را از منبر به پایین می کشاند و حضرت رسول به دختر خودش سلام می کرد تا همگان بفهمند و بدانند که زهرا عزیزترین موجود زندگی محمد است و همانطور که پیامبر حرمت دخترش را دارد بقیه ی امت هم باید احترام زهرا را داشته باشند. ابوبکر چشمش به بانویی افتاد که با دیدن داغی بزرگ هنوز راست قامت و باصلابت درست مثل محمد قدم برمی داشت ابوبکر که با چشم خود احترام و عشق رسول را به فاطمه دیده بود و البته مردم هم هر روز شاهد این احترام بودند، می خواست به مانند حضرت رسول عمل کند تا مردم نگویند خلیفه احترام دختر رسول را نداشته، پس با دیدن فاطمه، خطبه را قطع کرد و گفت: السلام علیک یا بنت رسول الله... فاطمه اندکی بر جای خود ایستاد و بعد به سمت ابوبکر نگاه کرد و با لحنی محکم فرمود: شما کیستید و چرا بر منبر رسول خدا نشسته اید؟! مگر اینجا جایگاه شماست؟! ابوبکر که انتظار چنین جسارتی از طرف زنی که داغدیده را نداشت، کمی سکوت کرد و بعد با صدایی لرزان گفت: م..م..من من را مردم به عنوان خلیفه بعد از حضرت رسول انتخاب کرده اند... فاطمه سری به نشانه ی تاسف تکان داد و فرمود: خلیفه بعد از رسول را که خدا انتخاب کرده بود، مردم را چه به انتخاب ولیّ خدا؟!!! اینک سؤالی از تو دارم ابوبکر که از این پاسخ فاطمه باز هم کم آورده بود، خواست که بحث را عوض کند با هیجان گفت:, بپرسید...هر آنچه می خواهید بپرسید.. فاطمه کوزه را پایین گذاشت و همانطور که از زیر چادر به او اشاره می کرد فرمود: آیا پیامبر خدا دزد بود؟! آیا رسول خدا از مال کسی دیگر به ظلم بهره برداری می کرد؟! ابوبکر که نمی دانست انتهای حرف فاطمه به کجا می رسید گفت: استغفروالله، زبانم لال شود که اگر بخواهم چنین تهمتی به حضرت رسول بزنم که او از هر گناه و عیبی دور بود و او را قبل از اسلام محمد امین می خواندند... فاطمه قدمی پیش گذاشت و با لحنی محکم تر و بلندتر فرمود: اگر پیامبر پاک بود چرا مالی را که پیامبر به من اهدا نمود غصب کردی؟ چرا فدک را از من گرفتی؟ چرا سربازان حکومت خودخوانده تان اینک به جای کارگزاران من، در فدک جولان می دهند. ابوبکر دستپاچه شده بود، او هرگز نمی توانست در مقابل سخنان بحق فاطمه جوابی بدهد، اما رفیق شفیقش قبل از این واقعه او را آموزش داده بود و پیش بینی هر چیزی را کرده بود. پس ابوبکر با صدایی که آشکارا می لرزید گفت: ما مالی را غصب نکردیم، فدک مال حکومت است چرا که پیامبران از خود ارث به جا نمی گذارند... تا این حرف از دهان ابوبکر بیرون آمد، فاطمه با نهیبی فرمود: اولا فدک ارث نبود، فدک هبه بود از طرف رسول الله مگر تو نبودی و ندیدی که خداوند در آیه ۲۶ سوره اسرا به پیامبر امر کرد که فدک را به من ببخشد، ای ابوبکر! هدیه با ارث فرق می کند و عجیب است کسی ادعای خلافت بر مسلمین را بکند و فرق هبه و ارث را نداند فاطمه چون محمد سخن می گفت، نفس ها در سینه حبس شده بود، عرق شرم روی پیشانی ابوبکر نشسته بود که فاطمه ادامه داد... ادامه دارد @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۱۲🎬: روز جمعه بود، وقت نماز جمعه، ابوبکر به عنوان خلیفه و امام جم
🎬: فاطمه ادامه داد: تمام این مردم شاهد بودند که رسول الله فدک را به من بخشید و گواهش هم آیات قران و بعد رو به جماعت نمود و گفت: ای جماعت مهاجرین و انصار، چرا ساکت شده اید؟! مگر نمی بینید که آشکارا به دختر پیامبرتان ظلم می شود و حق او را از دستش درآورده اند شما که شاهد این اهدای هدیه بوده اید... مردم همه سربه زیر افکنده بودند، حتی بعضی از شانه ها لرزان بود و مشخص بود طرف گریه می کند چون هیچ کس چیزی نگفت انگار اعتماد به نفس ابوبکر به او برگشت و با لحنی حق به جانب گفت: اگر تو دو شاهد بیاوری که پیامبر فدک را به تو بخشیده، هم اینک قباله ی فدک را به تو خواهم داد. فاطمه باز رو به جمع کرد و فرمود: ای مردم که سر در گریبان نموده اید! شما همه شاهد این بخشش بودید، آیا دو مرد بین شما پیدا نمی شود که به واقعه ای درست و حقیقی شهادت دهند، آیا مردی در میان شما نیست که ندای دختر رسول الله را لبیک گوید؟! انگار که ابلیس بر دهان همگان مهر زده بود، در این هنگام که مردانگی نایاب شده بود و مردی در بین جماعت نبود، مردترین مرد دوران پا به میدان گذارد، درب خانه ی زهرا باز شد، امیرالمؤمنین علی علیه السلام بعد از چندین روز که از شهادت رسول الله میگذشت برای اولین بار پا از خانه بیرون نهاد و با لحنی حیدرانه فرمود: من شاهدم! همانا که به حکم آیه قران و امر خداوند، حضرت رسول الله جلوی دیدگان تمام صحابه در همین مسجد فدک را به دختر خویش بخشید و قباله ی آن را تقدیم زهرای مرضیه نمود. ابوبکر نگاهش به مردی بود که در نایابی مردانگی، از کنج عزلت بیرون آمده بود تا حقی ناحق نشود.. فاطمه باز بین جمع نظری انداخت و فرمود: این میدان یک مرد دیگر می خواهد تا قد علم کند. باز هم کسی از ترس حکومت نوپای غاصب، پا به میدان نگذاشت در این هنگام صدای زنی، مردانه از میان بلند شد: خاک بر دهانتان که ابلیس به آن مهر زده است، ای ابوبکر من هم شهادت می دهم که حضرت رسول فدک را به بانویم زهرا بخشید، او کسی جز ام ایمن نبود. ابوبکر نگاهی به فاطمه و علی کرد و گفت: شهادت علی درست نیست چون او شریک توست و شهادت شریک در شرع مقدس، قابل قبول نیست، ام ایمن هم چون زن است شهادتش قابل قبول نیست. فاطمه سری تکان داد و فرمود: تو می خواهی حکم شرع را به من که عمری شرع و دین در گوشم خوانده اند یاد بدهی؟! ابوبکر این مسأله را یاد بگیر بعد نظریه ارائه بده، اول اینکه آنچه که در شرع گفته اند به عنوان شهادت شریک، منظورشان شریک مالی و شریک کاری ست، همه می دانند که فدک را من اداره می کنم و علی در این کار شریک من نیست، علی شریک زندگی و همسر من است، پس شهادتش درست است، دوم اینکه گفتی شهادت یک زن درست نیست، حکم شرع چنین است اگر زنی به تنهایی شهادت دهد درست نیست اما وقتی شهادت یک زن توأم با شهادت یک مرد باشد، پس شهادت آن زن درست است. ابوبکر که از اینهمه تیزبینی و هوش و فراست فاطمه سردرگم شده بود گفت: حرف همان است که گفتم، شهادت این دو باطل است، پس حکم آن است که فدک به دست حکومت برسد. چرا که پیامبران ارثی از خود به جا نمی گذارند. همه جا سکوت بود، ابوبکر که فکر می کرد فاطمه را از زبان انداخته گفت: پس وقتی پیامبران ارث به جا نمی گذارند دیگر حرفی به جا نمی ماند. فاطمه آشکارا برآشفت و فرمود: به خدا قسم که این حدیث جعلی ست و پیامبر حرفی خلاف قران نمی زند و تو خودت آیا قران نخوانده ای آنجا که خداوند میفرماید: و سلیمان از داوود ارث می برد، پس چرا حدیثی خلاف آیه قران می گویی؟! تو چطور خلیفه ای هستی که آیات قران را انکار می کنی؟! در این هنگام ابوبکر که در مقابل دلایل روشن و بیان شیوای فاطمه انگار در بن بستی عجیب قرار گرفته بود گفت: باشد...هنگام عصر به مسجد بیایید تا قباله ی فدک را به شما دهم ادامه دارد... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🎬: دم دم های عصر بود،حضرت زهرا در میان جمعی از زنان بنی هاشم وارد مسجد شد و به سمت منبر که ابوبکر روی ان نشسته بود رفت، تعدادی از مردم دور منبر را گرفته بودند. ابوبکر به محض ورود حضرت زهرا دستور داد تا قلم و کاغذی اوردند و قباله ی فدک را نوشت و مهر و امضا کرد و به فاطمه داد. فاطمه قباله را گرفت از مسجد خارج شد، درست چند قدم مانده به در خانه اش عمر که گویا خبرها به او رسیده بود راه فاطمه را سد کرد و با بی احترامی فریاد زد: آن کاغذ چیست در دست داری؟! حضرت زهرا فرمودند: قباله ی ملکی ست که شما به ناحق غصب کرده بودید. عمر که مردی تندخو بود از کوره در رفت و قباله ی فدک را از دست زهرای مرضیه بیرون کشید و پیش چشم دختر رسول الله آن را پاره کرد و گفت: فدک مال حکومت است و شما نمی توانی هیچ ادعایی داشته باشید. حضرت زهرا لب به اعتراض گشود که ناگهان دست عمر بالا رفت و بر صورت زنی نشست که کل عالم برای وجود نازنینش خلق شده بود،گویی تن فرشته های آسمان از این جسارت می لرزید. حضرت زهرا بیش از این توقف نکرد چون خوب میدانست مردی که حرمت ناموس پیامبر را شکست هر کاری و بی حرمتی از او بر می آید، داخل خانه شد. مولا علی مشغول سامان دادن به قران بود که حضرت زهرا روبه رویش نشست و فرمود: یا ابوالحسن! چرا کنج عزلت برگزیده ای و در خانه نشستی و داخل کوچه هر کس و ناکسی به من جسارت می کند؟! آیا روا نیست بر این درد از جای برخیزی؟! مولا علی سرش را بالا گرفت و در همین لحظه صدای اذان از موذنه مسجد بلند شد، گویا خداوند می خواست به کمک علی بیاید. علی با محبت نگاهی به فاطمه کرد و گفت: اگر تو بخواهی من قیام می کنم ولی بدان اگر من قیام کنم این اذانی را که میشنوی دیگر هیچ کجا نخواهی شنید و نامی از رسول الله نخواهد بود و این جماعت ابایی از کشتن من و تو و فرزندانمان ندارند و با رفتن ما اسلامی که پدرت رسول خدا مرارت ها برایش کشید از میان خواهد رفت و این توصیه ی حضرت رسول است که خویشتن داری کنم‌. در این لحظه اشک از چشمان زهرا جاری شد و گفت: جان من فدای دین پدرم، همان که صلاح است انجام بده، اما من به پاخواهم خواست اسلام نباید منحرف شود و ولایت شما که اکمال دین خداست نباید به یغما رود حتی به قیمت جانم شده از آنها دفاع می کنم و با زدن این حرف از جا برخواست و به سمت مسجد رفت. وقت نماز بود و جمعیت در مسجد موج میزد، ابوبکر پیشاپیش مردم نشسته بود، فاطمه روی خود را از او و کسانی که دوره اش کرده بودند برگرداند وجلوی جمعیت رفت و با بسم الله الرحمن الرحیم شروع به خواندن خطبه ای کرد که در تاریخ به نام «فدکیه» شهرت گرفت. حضرت زهرا چون استادی حاذق و سخنرانی ماهر از نعمات خدا گفت، از نماز و روزه و حج و زکات گفت، از تولی و تبری گفت و از ولایت مولا علی گفت از حقی که از امیرالمومنین غصب شده بود و از قباله ای که پاره شده بود گفت، فاطمه گفت و گفت و گفت تا جایی که صدای هق هق جماعت بلند شد، انگار که رسول الله از آسمان به زمین نزول نموده بود و خطبه می خواند. کلام فاطمه تلنگری بر وجدان های غفلت زده بود و همه دیدند که جمعیت یکی یکی از میان صف هایی که قرار بود به امامت ابوبکر نماز بخوانند جدا شدند و به سمت خانه ی زهرا رفتند.. تاریخ گواه است که آن روز تعداد دوازده نفر از نخبگان و سران قبایل عرب در خانه ی مولا علی جمع شدند و از بیعتی که با ابوبکر کرده بودند اظهار پشیمانی کردند... فاطمه قیامش را شروع کرده بود،باید او را ساکت می کردند، باید او را از نفس می انداختند. کسی گریه ی فاطمه را تا این لحظه ندیده بود اما این بانوی با فراست می خواست از هر طریق ممکن مردم را بیدار کند پس از راه دیگری نیز وارد شد تا انقلاب فاطمی شکل بگیرد پس... ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤