eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.6هزار دنبال‌کننده
410 عکس
383 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_چهار🎬: پیرمردی نورانی با لباسی که از تمیزی می درخشید
🎬: سلیمان نبی بار دیگر لبخندی زد و گفت: کسی که همواره به امر خدا باشد و خداوند را بر نعمت هایش شکر کند، پس قدرتی پیدا خواهد کرد که همه را به تعجب وا میدارد این یک قانون کلی ست، انسان فطرتا به دنبال قدرت است و همیشه ی زمان ها و عصرها تلاش شیاطین این بوده که سحر و جادو را قدرتمند جلوه دهند و هر بار به نوعی و به گونه ای این کار را انجام میدادند و القا می کردند که مبدا تمام قدرت ها فقط جادو است و برای همین هم هست که عده ای انسان های بی اطلاع به سمت جادو کشیده میشوند در صورتیکه یدالله فوق ایدیهم، منبع تمام قدرت ها فقط خداست و اگر خداوند اراده کند، جادو هم کاری از پیش نخواهد برد در این مجلس، سلیمان نبی می خواست با زیرکی چیزی را به مردم بفهماند و در اینجا مقایسه ای بین قدرت بندگی خدا و جادو صورت گرفت تا نشان دهد قدرتی که در بندگی خدا هست، در هیچ چیز دیگر نیست. طبق آیه قرآن، آصف بن برخیا دارای علمی از کتاب بود و کتابی که او از آن علم داشت ،لوح محفوظی بود که در اختیار خدا بود و کسی به آن دسترسی نداشت و اراده ی پروردگار بود که بواسطه ی عبادات و اعمال صالح آصف بن برخیا، جزئی بسیار کوچک از علم آن کتاب را به آصف دهند و او با همین علم توانست عرش عظیم ملکه سبا را در چشم بهم زدنی به اورشلیم بیاورد البته میزان علم آصف از این کتاب طبق روایتی از امام صادق به اندازه خیسی بال مگسی که بالای اقیانوسی پرواز کند بود و او توانست با همین مقدار علم، کل سحر و اجنه را تحقیر کند و آنان را در مقابل مردم روزگارش بی اعتبار کند در آیات انتهایی سوره رعد ، آمده که کافران گفتند: این پیغمبر خدا نیست، خدا اعلام کرد من و آن کسی که علم به کتاب کامل در نزد اوست شهادت میدهیم که او پیامبر است و شیعه و سنی اعلام کرده اند منظور قرآن در این جا، علی بن ابیطالب است و بدانید که کل علم کتاب و علوم عالم در اختیار علی علیه السلام است. سلیمان از این درخواست منظور دیگری نیز داشت، او خودش پیامبر خدا بود و به راحتی همانطور که آصف بن برخیا عرش بلقیس را به اورشلیم آورد، می توانست او نیز چنین کند، اما این کار را نکرد و در میان مردمش خواست کسی دیگر این کار را کند و و او با این درخواست همچنین می خواست نشان دهد که کس دیگری نیز دارای این علم و قدرت است تا مقدمات جانشینی خود را نیز فراهم کند. سلیمان در اصل با آوردن عرش میخواست زمینه هدایت و فرصت گفت و گو درباره قدرت خدا با بلقیس را ایجاد کند. حالا عرش بلقیس در اورشلیم بود، سلیمان نبی دستور داد تا تغییراتی در عرش بوجود بیاورند و تزئیناتی به آن اضافه نمود و می خواست ببیند که آیا بلقیس تخت خود را می شناسد یا نه؟! باد به گوش سلیمان رساند که کاروان ملکه ی سبا سوار بر اسبانی تیزرو به نزدیک اورشلیم رسیده اند و... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۶🎬: شب بود و از خانه ی علی صدای هق هق و گریه بلند بود. ناله ی فاط
🎬: فاطمه به مسجد رسید، زنان مدینه دوره اش کردند، خبر به خلیفه ی خود خوانده رسید، چادری ما بین مردان و زنان کشیدند، چون این حکم و روش فاطمه بود. فاطمه جلو رفت وقتی که پیش میرفت همگان راه رفتن محمد را میدیدند در قامت دخترش، دلش مملو از غصه بود اما اراده اش برای دفاع از حق محکم و استوار بود فاطمه جلو رفت در میان بهت همگان شروع به سخن گفتن نمود، ابتدا با کلامی شیوا و بسیار زیبا ستایش خداوند را نمود و نعمات بیکرانش را نام برد و شکر آن نمود و سپس به پیامبری پدرش محمد شهادت داد و از رنج های بیشماری که محمد در راه هدایت مردم کشید سخن ها گفت و رو به مردم فرمود: شما بندگان خدا! نگهبانان حلال و حرام و حاملان دین و احکام و امانت داران حق و رسانندگان آن به خلقید، حقی از خدا بر عهده دارید و عهدی را که با او بسته اید پذیرفتید، همانا خداوند ما خاندان را در میان شما به خلافت گماشت و تأویل کتاب الله را به عهده ی ما گذاشت ما حجت هستیم برای شما و آنچه درباره ی ماست پدیدار است ما حلال و حرام خدا را از آیاتش می خوانیم و به شما می رسانیم فاطمه از قران گفت و از نماز، از روزه گفت و از مستحبات، همگان با شگفتی او را مینگریدند، انگار این محمد بود که برایشان خطبه می خواند فاطمه گفت و گفت و گفت تا اینکه کلامش به اینجا رسید: «همانا پیامبری از میان شما به سوی شما آمد که رنج شما بر او دشوار و بگرویدنتان امیدوار و بر مومنان مهربان و غمخوار، هان ای مردم اگر او را بشناسید می بینید که او پدر من است نه پدر زنان شما! و برادر پسر عموی من است نه مردان شما! او رسالت خود را به گوش مردم رساند و آنان را از عذاب الهی ترساند فرق و پشت مشرکان را به تازیانه ی توحید شکست و شوکت و هیبت بت پرستان را از هم گسست و تا جمع کافران از هم گسست صبح امید رسید،آن زمان شما خوار بودید و در دیده ی همگان بی مقدار لقمه ی هر خورنده، شکار هر درنده و لگد کوب هر رونده، خوردنیتان پوست جانور ومردار و ترسان از هجوم همسایه و همجوار... و پدرم رسول خدا شد یاور شما و بر دشمنان تاخت آتش آتش افروزان خاموش ساخت او رنج بسیار کشید اما همه برای خشنودی پروردگار بود. فاطمه سخن می گفت و مردم انگشت به دهان مانده بودند آخر این دختر، تازه پدر از دست داده بود، چگونه می توانست چنین با صلابت و شیوا سخن بگوید فاطمه بغض گلویش را فرو خورد و اجازه نداد اشکش جاری شود،چرا که می بایست عقلانیت مردم را بیدار کند پس بلندتر فرمود: و زمانی که خداوند رسولش را به سمت خود به ملکوت خواند، دو روئی شما آشکار شد و کالای دین بی خریدار ماند هر گمراهی دعوی دینداری و هر گمنامی ادعای سالاری نمود هر یاوه گویی در کوی و برزن در پی گرمی بازار بود و اینجا شیطان از کمینگاه خود سر برآورد و شما را به خود دعوت کرد و دید چه زود سخنش را شنیدید و سبک در پی او دویدید و در دام فریبش خزیدید و به آواز او رقصیدید. هنوز دو روزی از مرگ پیامبرتان نگذشته و سوز سینه ی ما خاموش نگشته آنچه نبایست کردید و آنچه از آنتان نبود بردید و بدعتی بزرگ پدید آوردید. به گمان خود خواستید فتنه ای بر نخیزد و خونی نریزد اما در آتش فتنه فتادید و آنچه کشتید به باد دادید و بدانید که دوزخ جای کافران است و منزلگه بدکاران... شما کجا و فتنه خواباندن کجا؟؛ دروغ می گویید و راهی جز راه حق می پویید فاطمه چنان سخن می گفت که اگر ادامه میداد حتما خون مردم از بدعتی که اهل سقیفه به راه انداخته بودند به جوش می آمد باید فاطمه را خاموش می کردند باید همهمه ای به پا می کردند تا کسی سخن فاطمه را نشنود درست همانگونه که در آخرین روز حیات پیامبر به پا کردند تمام تلاششان را کردند تا مردم نفهمند، ندانند و نبینند... و فاطمه باید خطبه می خواند، تازه این اول راه بود، فاطمه باید به میدان می آمد و تمام قد از دین پدرش و ولایت ولیّ زمانش دفاع می کرد و از فراسوی قرن ها درس ولایت پذیری به تمام جهانیان می داد... ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_پنج🎬: سلیمان نبی بار دیگر لبخندی زد و گفت: کسی که هم
🎬: لشکری از جن و انس و پرندگان کنار دروازه ی اورشلیم به انتظار نشسته بودند تا بلقیس و همراهانش به سر رسند و این انتظار دیری نپایید،از دور ملکه سبا با سردارانش در حالیکه بر اسب های تیزرو سوار بودند به پیش می تاختند. میهمانان به اورشلیم رسیدند و ملکه ی سبا با حیرت اطراف را نگاه می کرد و لشکری را که پیش رویش می دید باعث شگفتی او شده بود، در این حین سرلشکر سپاه سلیمان جلو رفت او از طرف سلیمان نبی دستور داشت تا ملکه بلقیس را قبل از اینکه به محضر حضرت سلیمان ببرد به جایی ببرد که عرش بلقیس را با تغییراتی که در آن اعمال شده بود، در آنجا گذارده بودند. سرلشکر جلو رفت سلام بلند بالایی کرد و ورود ملکه را خوش آمد گفت، پرندگان بالهای خود را بهم دادند و این حرکت آهنگی زیبا در گوششان طنین انداخت و سپس سایه ای که با بالاهی پرندگان درست شده بود برسر ملکه و همراهانش گسترده شد و آنها از پرتوی گزنده ی آفتاب در امان ماندند و فضای مطلوب و دلنشین با هوایی دلچسپ پدید آمده بود. سرلشکر سپاه سلیمان به عنوان راهنمایی بلقیس جلو افتاد، می خواست بلقیس را از راهی به قصر سلیمان ببرد که عرش بلقیس در آنجا قرار داشت. لشکر همه حرکت کردند و حالا به روبه روی عرش رسیده بودند، بلقیس با شگفتی زیاد به عرش خیره شده بود، این عرش بی نهایت شبیه عرش او بود، ملکه به خود افتخار کرد چرا که حکمران و پادشاه بزرگی مثل سلیمان برای ساخت عرشش از او تقلید کرده بود. در همین حین سرلشکر لبخندی زد و گفت: آیا چیز عجیبی می بینید؟! گویا این عرش به نظرتان آشناست؟! ملکه گلویی صاف کرد و گفت: از علم و حکمت سلیمان نبی بسیار شنیده بودم و اینک شنیده ها را با چشم خود می بینم، این عرش بسیار شبیه عرش من است، فقط در حاهایی جزئی تفاوت دارد، احتمالا کسی خصوصیات تخت عظیم مرا برای نبی خدا گفته و ایشان عین آن را اینجا برپا کرده اند. سرلشکر لبخندش پررنگ تر شد و گفت: این همان عرش شماست، اگر به سرزمین سبا مراجعه کنید خواهید دید که دیگر عرشی در آنجا ندارید چون به دستور سلیمان در چشم بهم زدنی این عرش از سبا به اورشلیم منتقل شد. ملکه فریادی از تعجب کشید و گفت: اقرار می کنم که حضرت سلیمان عالم به کل علوم دنیاست و قدرتی مافوق تصور دارد. هدایتی که مورد نظر سلیمان بود دارای دو بخش بود، اول تسلیم در برابر قدرت خدا و در مرحله بعد این که بلقیس با اختیار دست از کفر بکشد، خاضع شود و به سمت خدا آید و این موارد باید کم کم و بی صدا پیش می آمد که از برخورد ملکه مشهود بود که سلیمان به هدف خود خواهد رسید. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_شش🎬: لشکری از جن و انس و پرندگان کنار دروازه ی اورشل
🎬: ملکه سبا در حالیکه هر لحظه بر شگفتی اش افزوده می شد و گویا سلیمان نبی برای لحظه لحظه حضور او غافلگیری داشت، وارد قصر سلیمان شد، او خاضعانه به سلیمان اظهار ارادت کرد اما با وجود دیدن عرش خودش در اورشلیم و عجایب ملک سلیمان، هنوز به خدای یکتا ایمان نیاورده بود. حضرت سلیمان هر کاری که انجام میداد هدفی خاص را دنبال می کرد و درصدد هدایت بلقیس به توحید بود نه این که قدرت نمایی صرف داشته باشد و برای همین منظور عرش بلقیس را به اورشلیم آورد و تغییراتی در آن داد تا ببیند آیا بلقیس میتواند آن را شناسایی کند. این قدرت نمایی توسط سلیمان برای نشان دادن جلوه «الله» بود تا بلقیس را متوجه قدرت الهی در مقایسه با دیگر قدرت هایی و چیزهایی که شریک خدا قرار میداد کند. از ظاهر قضیه بر می امد که بلقیس از جهت سیاسی و قدرت، تسلیم سلیمان شده و از توجه به خورشید و اجرام آسمانی منصرف و دست کشیده بود اما هنوز این را به زبان نیاورده بود، چون او خورشید پرست بود، پس سلیمان می خواست از همین طریق و شناساندن اجرام آسمانی عظیم که او از آنها خبر نداشت و جلوه ای از جلوه های خدا بود بلقیس را به یکتا پرستی دعوت کند این زمان سلیمان عظمت و جلال خدا را باید نشان او می داد تا جلوه «لااله الله»را نیز کامل کند. سلیمان برای این کار مدتها برنامه ریزی کرده بود و از قبل دست به کار شده بود و طبق علمی که خدا در اختیارش قرار داده بود، وسیله ای بسیار عجیب که تا آن زمان روزگار به خودش ندیده بود، ساخته بود. اگر کمی به قبل بازگردیم می بینیم که در گذشته و در زمان حضرت موسی فرعون به عنوان آخرین کید و نقشه مقابله با موسی، با همدستی و استادی ابلیس در صدد ساخت صرح بود تا درهای آسمان را باز کند و دیدیم که ابلیس صرح یا همان سفینه ی فضایی برای فرعون ساخت تا او بتواند عظمت آسمانها و کهکشان ها را ببیند و ادعای خداوندی اش کامل شود اما اراده ی خدا این بود که چنین چیزی در آن زمان انجام نپذیرد و خدا اجازه این کار را به او نداد و درست در زمانی که صرح می خواست به بهره برداری برسد، جبرئیل از آسمان به زمین نزول نمود و با تکان دادن بال هایش در یک لحظه صرح(سفینه فضایی) را کن فیکون کرد و از بین برد، اما اینک سلیمان با اراده خدا صرحی بزرگ و زیبا از بلور های شفاف و دیدنی ساخته بود، امکانی که تا آن زمان برای بشر نبود و هنوز هم که هنوز است با پیشرفت علم هیچ کس نتوانسته چنین صرحی بسازد، زیرا کل علوم عالم در اختیار خدا و حجت خدا در روی زمین است و وقتی حجت خدا از میان ما غائب است، پس علم واقعی هم در پرده غیبت و پنهان است و ان شاالله با ظهور مولایمان مهدی عجل الله تعالی فرجه، دنیای ما به جایی میرسد که ملک سلیمان با انهمه امکانات و عجایبی که کم کم بیان می داریم، در آن به چشم نمی آید. آری سلیمان نبی سورپرایزی ویژه برای ملکه سباء داشت، می خواست چیزی برای بلقیس رونمایی کند که تمام اعتقادات پوچ قبل ملکه را در یک آن بر باد می داد... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۷🎬: فاطمه به مسجد رسید، زنان مدینه دوره اش کردند، خبر به خلیفه ی
🎬: فاطمه سخن می گفت و سلمان در گوشه ی مجلس نشسته بود و گوش می کرد، همهمه ای بر پاشد، سلمان زیر لب گفت: براستی که تو دست پرورده ی محمد هستی، تو آن کسی هستی که محمد تو را پرورش داد تا مثل چنین روزهایی با کلام شیوایت به جنگ با دنیایی از نفاق بروی... و محمد چقدر خوب مقام تو را به مردم نشان داد، او در زمانی که دختر بودن در بین عرب ننگ بود، تو را «ام ابیها» نامید و به راستی مادر بودن مقامی بس بزرگ است که نصیب هر کس نمی شود آنهم مادر پیامبر شوی،این یعنی کمالات والا و اعلی... سلمان روزهایی را به یاد می آورد که رسول الله در میان مسجد بر منبر می نشست و جلسات وعظ و گفتگوی مختلف با اشخاص مختلف داشت، خانه ی زهرا درش از داخل مسجد باز می شد و چاه آب بیرون خانه روی صحن مسجد بود، زهرا هر ساعت برای آوردن آب با چادر و روبنده بیرون می آمد، گاهی آب برای شستن ظرف و لباس می خواست و گاهی پختن غذا و هر بار کودکانش همراه او بودند، رسول الله تا زهرا را می دید به احترام او از منبر پایین می آمد، خود را به او می رساند و می فرمود: السلام علیک یا بنت رسول الله و سپس دست او را می بوسید و می فرمود تو اهل بیت من هستی، اگر روزی ده بار زهرا از خانه بیرون می آمد، این صحنه هر بار و هربار پیش می امد و این عمل رسول الله اثری تربیتی داشت او می خواست جایگاه زهرای مرضیه را آنچنان که بود به مردم بشناساند ،آری براستی محمد صل الله علیه واله این روزها را میدید و هر روز که سپیده سر میزد و پای درون مسجد می گذارد اولین کاری می کرد کوبه ی در خانه ی علی و زهرا را میزد و با صدای بلندی که همگان بشنوند می فرمود: السلام علیک یا اهل بیت رسول‌الله ، او آنقدر روزها این عبارت را گاه و بیگاه بر زبان جاری می کرد تا همگان بدانند که اهل بیت پیامبر کسی جز فاطمه و علی و فرزندانش نیستند و این درسی بود برای مردم، جایی که پیامبر چنین احترامی به فاطمه و علی و فرزندانش می گذارد، مردم می بایست صدها برابر این خانواده را گرامی دارند. سلمان آهی کشید و با خود گفت: موضوع از آن روزی که آن دو همسر رسول الله رازی را که پیامبر با آنها در میان گذاشته بود و سفارش کرده بود به کسی نگویند آغاز شد... براستی که آن روز شمشیر کینه و حسد در دلهای برخی صیقل داده شد، اگر آن دو زن که خداوند ماجرایش را در قران بیان نمود، بند زبانشان را نگاه می داشتند و راز پیامبر را به پدرانشان نمی گفتند، شاید اینک، به این سرعت توطئه ی خانه نشینی امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب شکل نمی گرفت. از همان روز مدینه بی صدا به دو گروه تقسیم شد، گروه حق و باطل و انگار برخی در دل آرزو می کردند که پیامبر زودتر دیده از جهان فرو بندد و پیامبر چه خوب آنها را شناخته بود و برای اینکه ریل خاتم الانبیایی خود بدون تنش به ریل خاتم الاوصیا و ولایت علی پیوند بخورد، به اسامه دستور داد تا لشکری فراهم کند تا از مدینه بیرون روند و با دشمنان اسلام بجنگند. اسامه که جوانی دلیر بود و پدرش از شهدای اسلام بود، به امر پیامبر لشکر اسلام را جمع کرد، پیامبر به همه امر کرد تا همراه لشکر اسامه شوند و اظهار داشت همه بروند و تاکید کرد همه بروند فقط« علی» کنارش باشد... و همه رفتند اما انگار بعضی ها می خواستند با ترفندی راه رفته را بازگردند و هنوز فرسخی از مدینه بیرون نرفته بودند به بهانه ای واهی، خود را به شهر رساندند و وقتی پیامبر آنها را دید با تشر و توبیخ گفت به لشکر اسامه بپیوندند، اما آنها که حال پیامبر را میدیدند که بی شک خیلی زود به ملکوت رهسپار خواهد شد، امر رسول را نادیده گرفتند و این کار گناهی بس بزرگ بود، آنها ماندند تا سقیفه را شکل دهند و حالا زهرا نقطه ی مقابل آن دو زن بود و می بایست تمام قد از اسلام ناب محمدی دفاع کند، می بایست عقلانیت مردم را بیدار کند... ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود نویسنده @T_hosynee https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_هفت🎬: ملکه سبا در حالیکه هر لحظه بر شگفتی اش افزوده
🎬: در قصر سلیمان نبی سفره ای بزرگ و رنگارنگ گستراندند، سفره ای که انواع خوراکی های خوشمزه و نوببا در آن دیده میشد و خدمتکاران این سفره جن و انس و پرندگان بودند، صحنه ای رؤیایی خلق شده بود که هر لحظه بر شگفتی بلقیس و همراهانش افزوده می شد اما بلقیس نمی دانست که تا ساعتی دیگر قرار است یک اعجازی بی نظیر به چشم خود ببیند، اعجازی که مسیر زندگی بلقیس را به کلی دگرگون می کرد. بعد از صرف غذا و ساعتی استراحت، سلیمان نبی بلقیس را به حضور خود فراخواند. بلقیس به محضر سلیمان رسید و سلیمان با آمدن ملکه سبأ از جا برخواست و همانطور که اشاره به حیاط پشتی قصر می کرد گفت: بفرمایید در معیت ملکه کمی سیر و سیاحت دنیا را کنیم. بلقیس لبخندی زد و گفت: تا امروز فکر می کردم سرزمینم سبأ، ارضی پر از شگفتی و عظمت است حال می بینم در مقابل شگفتی های ملک سلیمان، سبأ کوچک به نظر می رسد. سلیمان سری تکان داد و فرمود: چیزی که می خواهم نشانتان دهم را هرگز کسی ندیده و نخواهد دید مگر با حضور حجت آخرالزمان، چیزی فراتر از افکار و ذهنیت شماست، پس خودتان را آماده کنید برای دیدنی های اعجاب انگیز و با زدن این حرف از درب پشتی بیرون رفتند و به امر سلیمان نبی هر دو بر اسب هایی تیزرو سوار شدند و مانند باد به سمتی می تاختند‌ خیلی زود به صحرایی وسیع و پر از سبز و چمن رسیدند که جسمی عظیم و عجیب در وسط سطح صاف چمن کاری شده پیش رویشان قرار گرفت. سلیمان نزدیک آن شد و از اسب فرود آمد و به بلقیس اشاره کرد تا پیاده شود. بلقیس همانطور که محو دیدن این جسم بلوری که همه جایش شفاف بود، شده بود از اسب به زیر آمد. حضرت سلیمان میخواست عظمت کائنات را به بلقیس نشان دهد تا بلقیس بفهمد عمری به خدای یکتا کفر ورزیده و خورشید را که جزیی کوچک از مخلوقات عظیم خداوند بوده به خدایی می پرستیده است.سلیمان نزدیکتر رفت و با دست اشاره ای به یک قسمت از آن بلور کرد و ناگهان دری که تا آن لحظه مشخص نبود، از هم باز شد و سلیمان به بلقیس اشاره کرد و از او خواست تا وارد صرح «سفینه فضایی» شود، بلقیس با تعجب به صرح نگاهی انداخت، قلبش به شدت می تپید، هیجانی عجیب بر جانش نشسته بود، و با خود می گفت یعنی این چیست؟ سلیمان به او اطمینان داد که هیچ خطری برای او ندارد پس بلقیس دامن لباسش را بالا گرفت و پا درون صرح گذاشت و در ابتدا احساس کرد داخل آن آب و آبگینه است و پاهای خود را بالازد تا مبادا خیس شود اما در چشم بهم زدنی بلافاصله با قرارگرفتن در این دروازه آسمانی متوجه شد که هیچ آبی در آن وجود ندارد، صرح مانند باد چرخی زد و بی صدا و بدون لرزش اوج گرفت و هنوز بلقیس در وادی زمینی بود که صرح وارد کائنات شد و ‌... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۸🎬: فاطمه سخن می گفت و سلمان در گوشه ی مجلس نشسته بود و گوش می کر
🎬: سلمان سر در گریبان داشت، او شاهد بود که این جماعت چگونه پیامبر را خاموش کردند، پس ابایی نداشتند که علی و زهرا را نیز به هر طریقی ساکت کنند آخر روزهای آخر عمر پیامبر را به یاد می آورد، پیامبر از شدت بیماری مدام از هوش می رفت و به هوش می آمد، اما هر بار که به هوش می آمد به جمعیت اطرافش وصایت و ولایت علی ع را گوشزد می کرد، شنیدن این سخن ها از طاقت برخی بیرون بود پس توطئه ای چیدند تا سمی به پیامبر بخورانند و کاندید این کار هم یکی از دو زنی بودند که در خانه رسول الله زندگی می کردند و خبرچین گروه مخالف علی بودند. پیامبر که خوب می دانست در اطرافش چه می گذرد، در طول بیماری سفارش می کرد که اگر من بیهوش شدم هیچ کس حق ندارد هیچ دارویی به من بخوراند، چرا که پیامبران به بیماری هایی که دیگران گرفتار می شوند، بیمار نمی شوند. حالا دستور رسیده بود که چیزی به پیامبر بخورانند و این توصیه ی حضرت رسول مانع این کار بود و از آن مهم تر فرشته ای به نام فاطمه بود که پروانه وار به دور پیامبر می گشت و اجازه نمیداد کسی چیزی به پیامبر بدهد. و انها مترصد فرصتی بودند که نیتشان را عملی کنند، اما می بایست این پرستار مهربان را به طریقی از پیامبر دور می کردند و طبق نقشه ای حساب شده درست زمانی که پیامبر بیهوش شده بود، فاطمه را برای لحظاتی به بیرون اتاق کشاندند و آن زن دارویی را که ادعا می کرد داروی زکام است در دهان پیامبر ریخت. فاطمه در آخرین لحظات رسید، احساس کرد چیزی غیر عادی اتفاق افتاده که در همین لحظه پیامبر بهوش آمد، نگاهی به اطراف کرد و با تندی به آن زن چشم دوخت و فرمود: زمانی بیهوش بودم چه در دهان من ریختی؟! فاطمه دو دستش را بر سر زد و کوزه آب را بلند کرد، می خواست به نحوی دهان مبارک پیامبر را شستشو دهد پیامبر بار دیگر رو به آن زن فرمود: نشنیدی؟ گفتم چه در دهانم ریختی؟! آن زن با حالتی دستپاچه گفت: هیچ هیچ...داروی زکام بود، به خدا رنگ رخسار و حالات شما دلم را ریش می کند و این از بهترین داروهایی بود که در مدینه موجود بود. کار از کار گذشته بود، پیامبر رویش را از او برگرداند و فرمود: مگر نگفتم دارویی به من نخورانید؟ مگر نگفتم که پیامبران هیچ وقت به زکام و سرماخوردگی مبتلا نمی شوند و دوباره بیهوش شد... آن زن که کارش را کرده بود با قاصدی خبر را به کسانی داد که از آنان دستور گرفته بود، می بایست مرگ پیامبر تسریع شود تا نتواند دیگر از علی و جانشینی او چیزی بگوید... طبق روال معمول پیامبر با این حالت و با آن سم، تا سر شب می بایست از این دنیا رخت سفر ببندد پس چند نفری که مدام به بهانه های مختلف سپاه اسامه را ترک می کردند شبانه خود را به مدینه رساندند، چون مطمئن بودند که صبح فردا پیامبر زنده نیست و هر کس که نماز صبح را به جای پیامبر در محراب پیامبر می خواند، می توانست برای مردم ظاهر بین ادعای وصایت و جانشینی کند همه چی می بایست طبق نقشه پیش برود... اما تقدیر همان چیزیست که خدا اراده کند و خداوند اراده کرد که آن شب برخلاف انتظار برخی افراد، پیامبر زنده بماند و... ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤
🎬: سلمان آه کوتاهی کشید و آخرین نماز صبحی را که به امامت پیامبر اقامه شد به یاد آورد. آن شب سلمان و فضل و علی در خانه پیامبر بودند، فاطمه نگران حال پدر با کودکانش همانجا بود، صدای اذان بلال از مؤذنه ی مسجد بلند شد، پیامبر تازه بهوش آمده بود، توان حرکت نداشت، علی سر مبارک حبیبش را به سینه چسپانیده بود و میگفت: انگار باید در آغوش هم نماز بخوانیم، در این هنگام، درب خانه ی رسول الله را به شدت زدند و پشت سرش صدای یاالله یالله بلال بلند شد بلال جلو آمد، تا پیامبر را دید که چشمانش باز است و در آغوش علی نجوا می کند گفت: خدا را شکر...خدا را شکر زنده اید، یا رسول الله در مسجد شایعه شده که حضرت رسول از دنیا رفته است و اینک ابوبکر جلوی جماعت ایستاده و می خواهد مردم نماز را به امامت او بخوانند... تا پیامبر چنین شنید، با حالتی برافروخته فرمود: چه کسی به او اجازه چنین کاری را داده و سپس رو به علی نمود و فرمود: زیر بازویم را بگیرید و من را به مسجد برسانید. پیامبر می خواست در آخرین لحظات حیاتش هم باز مردم غفلت زده را بیدار کند، او می بایست قبل از عروجش فتنه را خاموش کند تا مبادا بعد رفتنش مردم ولایت علی را نادیده بگیرند و اسلامی که آنهمه زحمت برایش کشیده اند با دنیاطلبی عده ای از مسیرش منحرف شود . علی زیر بازوی پیامبر رفت و طرف دیگرش را فضل گرفت، پیامبر اینقدر حالش بد بود که پاهای مبارکش روی زمین کشیده میشد، اما می بایست خود را به مسجد برساند. ابوبکر به نماز ایستاده بود که پیامبر را به محراب آوردند، پیامبر با دست بر سینه ی ابوبکر زد و او را به کناری زد و خود به جای او به نماز ایستاد اما آنقدر بی رمق بود که نشسته نماز را خواند و این حرکت پیامبر دنیا دنیا حرف داشت هم برای مردم زمانش هم برای مردمی که از فراسوی عصرها به اسلام علاقمندند و می خواهند جز جماعت نجات یافته از عذاب الهی باشند. سلمان با چشم گریان پشت سر حضرت رسول نماز صبح را اقامه کرد. نماز تمام شد، مردم با تعجب می گفتند: پیامبر زنده است، چرا پس ابوبکر به نماز ایستاد و چرا پیامبر بین نماز ابوبکر را کنار زد و کاش می فهمیدند عمق نگرانی حضرت رسول را... نماز تمام شد، پیامبر به علی و سلمان و فضل اشاره کرد تا کمک کنند تا روی منبر بنشیند. دستای پهلوانی علی، حبیبش را در برگرفت، پیامبر توان رفتن به پله های بالای منبر را نداشت، روی پله ی اول نشست و همانطور که با چشمان بی فروغش جمعیت را نگاه می کرد فرمود: می خواهم آخرین وصیت هایم را به شما بکنم و دوباره برای چندین و چندین بار حدیث ثقلین را فرمود، سفارش قران و اهل بیتش را نمود و ولایت علی را گوشزد کرد وصیت هایی را فرمود که حالا همه آنها را حفظ بودند اما کاش بر روی بیعتشان می ماندند. آخرین ساعات عمر حضرت رسول بود و او باز داشت از علی می گفت و این نشان میداد موضوع ولایت که اکامل اسلام است مهم ترین مسئله ایست که همگان باید مدنظر قرار دهند. پیامبر پس از ایراد این سخنان رو به چند نفری که دوباره از سپاه اسامه جدا شده و خود را به شهر رسانده بودند نمود و فرمود: خدا لعنت کند کسانی را که به سپاه اسامه نپیوندند و این یک اخطار بود. پس باید حفظ ظاهر می کردند و تعدادی ظاهرا مسجد را ترک کردند تا به سپاه اسامه بروند ولی انگار راه سپاه را به اشتباه رفتند و سر از خانه هایی در نزدیکی مدینه در آوردند. سلمان این مسائل را به خاطر می آورد و می دانست اینک جان مولایش علی در خطر است پس بر خود لازم می دید که شبانه روز در خانه ی علی باشد تا مبادا مولایش تنها بماند. ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_هشت🎬: در قصر سلیمان نبی سفره ای بزرگ و رنگارنگ گستر
🎬: صرح به سرعت چشم بهم زدنی از زمین کنده و ناگهان بلقیس خود را در آسمان بیکران یافت. بلقیس با تعجب و دهانی باز از ورای دیوار شیشه ای صرح به بیرون چشم دوخته بود، او خود را در کنار ستارگان و کهمشان هایی بی نظیر می دید که هیچ وقت به وجودشان فکر نکرده بود و اصلا به عظمت مخلوقات دنیا نیاندیشیده بود و فقط و فقط خورشید در نظرش می آمد و دیگر هیچ اما حالا می دید که خورشید مانند نقطه ای کوچک در این خلقت عظیم است. صرح به هر طرف می رفت و نزدیک هر کهکشان و ستاره و اجرام آسمانی میشد، سلیمان به بیرون اشاره می کرد و درباره هر کدام از اجرام توضیح می داد، او مانند دانشمندی حاذق رابطه ی دقیق و منظم بین کائنات و مخلوقات آسمان را بیان می کرد و توضیح می داد که هر کدام از این اجرام و ذرات به چه منظوری خلق شده اند، حالا بلقیس در مقابل دنیایی عجیب و ناشناخته بود، دنیایی که جز به جز آن برای کاری خاص خلق شده بود و هیچ کدام از مخلوقات بدون هدف و بیهوده نیافریده شدند و هر کدام دارای وظیفه ای بودند و به صورت منظم چیزی را که بر عهده شان گذارده بودند را انجام میدادند تا این دنیا، برای بشریت راحت تر باشد بلقیس با دیدن این عظمت و شکوه و علم و آسمان دنیا که تنها یکی از آسمان های هفتگانه و کوچکترین آنها محسوب میشد، حالتی عجیب به او دست داد به طوریکه کل وجودش حالت فروتنی و خضوع پیدا کرد و سلیمان این خضوع را در چشمان بلقیس می دید، پس سفر آسمانی کافی بود و سلیمان با فشار دادن دکمه ای در روی صرح، حرکت آن را که در آسمان ملایم و آرام بود سرعت بخشید و دوباره در چشم بهم زدنی صرح روی زمین قرار گرفت. بلقیس به محض اینکه روی زمین متوقف شدند، آهی از سوز دلش کشید و اعلام داشت: چه غافل بودم من و عمری در غفلت و بی خبری خود دست و پا زدم و حتی یک لحظه نیانیدشیدم خورشیدی که به عنوان خداوند آن را ستایش می کنیم جزیی از دنیایی ست که منظم و دقیق آفریده شده تا ما بتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم، براستی که من تا الان به خودم ستم کردم و و سپس رویش را به آسمان نمود و گفت: خدایا! ای پروردگار بی همتا، ای دانای حکیم و ای حکیم عادل، من اینک با تمام وجود و یقین به تو ایمان آوردم و از تو می خواهم مرا به خاطر قصور و غفلتم ببخشی که تو پروردگاری بخشنده هستی و بدین ترتیب ملکه سبا با دیدن عظمت آسمان به خدا ایمان آورد. بلقیس از سفری کوتاه اما پر از هیجان و ایمان برگشت و آنچه را که دیده بود برای همراهان و نخبگان دربارش تعریف کرد و با تعریف و تفسیر وقایع و مشاهدات خود باعث ایمان آوردن کل تمدن سبا شد و بدین ترتیب دو تمدن بزرگ آن روزگار به عبادت خداوند یکتا پرداختند. بلقیس بعد از ورود به صرح، ایمان قلبی آورد و حال او قبل و بعد از ورود به صرح قابل مقایسه نبود. پس قطعا صرح یک مکان شیشه ای معمولی نبوده است و امکانات پیچیده ای داشته که تا این زمان دست بشر از علم آن صرح خالی ست ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۱۰🎬: سلمان آه کوتاهی کشید و آخرین نماز صبحی را که به امامت پیامبر
🎬: سلمان سلام نماز را داد که متوجه همهمه ای از بیرون مسجد شد، این روزها مدینه هر روز اتفاقی نو به خود می دید،گویی طوری برنامه ریخته بودند که اتفاق های هیجانی یکی پس از دیگری و پشت سر هم به وقوع بپیوندد،شاید رسیدن به نتیجه ی درخشان را حاصل همین هیجانات بیش از حد که عقلانیت انسان را از بین می برد، می دانستند. سلمان سرجایش نشست و نگاهش به مهر جلویش بود اما تمام حواس و گوشش به جماعتی بود که تازه وارد مسجد شده بودند و به حضور خلیفه ی خود خوانده و رفیقش عمر رسیدند. یکی از مردها با هیجانی زیاد در صدایش گفت: قربان! امری را که داده بودید انجام شد، تمام عمال دختر رسول الله را که بیش از دوهزار کارگر بودند از فدک بیرون کردیم و اینک تمامی مناطق فدک تحت نظر و در اختیار مأموران حکومت شماست. سلمان با شنیدن این سخن قلبش مالامال درد شد، اینها چه می گفتند؟! به چه حقی مال و منطقه ای را که از آن حضرت زهرا و به نام ایشان بود تصرف کرده بودند؟! فدک منطقه ی وسیعی بود که از یهودیان به پیامبر رسیده بود و پیامبر به امر خداوند آن را به حضرت زهرا هدیه داد و کل صحابه شاهد این قضیه بودند و آیه ای را که برای این هبه نازل شده بود همه به خاطر داشتند و حضرت زهرا پس از اینکه پدر گرامی ایشان، فدک را به او هدیه دادند، کارگرانی برای این منطقه وسیع گذارده بودند و درآمد بسیار زیادی که از این منطقه سرسبز و حاصلخیز به دست می آمد خرج مسلمین و نیازمندان می نمودند و حالا اینها با چه جراتی چنین جسارتی کرده بودند و مال یک زن را ناجوانمردانه به یغما برده بودند، انهم زنی که دختر رسولشان بود. سلمان آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: براستی که در این کار حیله هایی نهفته است اول اینکه می خواهند دست زهرا را از فدک کوتاه کنند تا مسلمانانی که به خاطر کمک از درآمد فدک، دور علی و زهرا جمع شده بودند را متفرق کنند و دست زهرا را در این موقعیت حساس خالی از هر گونه پول نمایند و دوم اینکه پول هنگفتی را که از فدک به دست می آمد صرف مقاصد شوم خودشان کنند. آنها حالا منتظر عکس العمل فاطمه زهرا می ماندند، اگر فاطمه در مقابل این غصب سکوت می کرد، انها این حرکت را به معنای پذیرفتن خلافت غصبی آنان در بوق کرنا می کردند و اگر فاطمه به خاطر این غصب اعتراض می کرد، در بین مردم چو می انداختند که فاطمه در ظاهر درد دین دارد و در باطن او هم مثل بقیه ی مردم دنیا طلب و دنیا دوست هست و چه بد مردمی بودند که می خواستند با زندگی و احساسات زنی داغدار که تازه پدر از دست داده بود و از قضا پدرش پیامبر قوم بود، بازی کنند. سلمان فی الاحال این مکان و این افراد را نمی توانست تحمل کند، جایی که قبلا محل عبادت خدا بود اینک به کانون توطئه بر علیه دختر رسول الله و ولیّ بلافصل حضرت رسول تبدیل شده بود. سلمان از جا بلند شد و به سمت خانه ی زهرا رفت، باید این خبر را به علی می رساند ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤