#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_یک🎬: ملکه ی سبأ که زنی هوشمند و آینده نگر بود و مخالف
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_پنجاه_دو 🎬:
فرستاده بلقیس به محضر سلیمان نبی رسید، همه جا سکوت بود و چشمها خیره به صحنه ی پیش رو تا ببینند فرستاده ملکه ی سبأ چه پیغامی آورده است.
فرستاده ی ملکه ی سبا به سلیمان نبی احترام گذاشت و سپس با صدایی که همگان می شنیدند گفت: من پیغام رسان ملکه ی سرزمینم هستم، ایشان گوهری گران بها را همراه با پیامی به سوی شما فرستاده و از شما درخواست نموده تا این گوهر را سوراخ کنید البته بدون استفاده از آتش و آهن، به غیر از این دو روش، به طریقی دیگر این کار را نمایید و سپس جلو رفت و صندوقچه ای که با طلا کنده کاری شده بود را پیش روی سلیمان نبی قرار داد و درب آن را باز کرد و عقب عقب رفت.
فرستاده ملکه سبا، پیام بلقیس را به حضرت سلیمان رسانید و گوشه ای ایستاد ومنتظر واکنش ایشان ماند.
حضرت سلیمان بدون نگاه مشتاقانه به گوهر درخشان جلویش و بی توجه به ارزش مادی آن دستور داد نخ معمولی آوردند و پیش چشمان متعجب لشکریان و فرستاده ی ملکه سبا با استفاده از همان نخ معمولی به راحتی آب خوردن گوهر سفت و سخت و گرانبها را سوراخ کرد و رو به فرستاده گفت: به ملکه سبا برسانید آیا شما میخواهید مرا با اموال دنیایی آزمایش کنید؟! اطرافتان را ببینید و خبرها را بشنوید و بدانید که خداوند یکتا چیزهایی بهتر از شما به من داده است و زر و زیور این دنیا در پیش چشمان ما نمی آید و توجهی به آن نداریم، حال برگرد و به بلقیس بگو با لشکر و قدرتی که تا به حال کسی ندیده به سوی شما می آیم و ذلیلانه
شما را از آن سرزمین بیرون میکنم.
فرستاده با شتاب در حالیکه بدنش از دیدن هیبت و سپاه سلیمان می لرزید خود را به دربار ملکه رساند و هر چه که دیده و شنیده بود برای ملکه سبا تعریف کرد.
با شنیدن این خبر، بلقیس یقین کرد که سلیمان پیامبر خداست و رو به سردارانش گفت: همانا سلیمان بر حق است و ما نباید در مقابل ایشان قد علم نماییم و عرض اندام کنیم، پس تعدادی آماده شوید تا با تواضع به سمت سلیمان حرکت کنیم و خود را تسلیم او کنیم، همانا پیامبران افراد صالحی هستند و رحم و مروت دارند و پذیرای ما خواهند بود، فقط اراده کرده ام که بی خبر و سرزده برویم تا بدون تشریفات با سلیمان روبه رو شویم.
ملکه سبا نمی دانست که سلیمان نبی خبر حرکت بلقیس را زودتر فهمیده است، از آن جایی که او به دنبال هدایت الهی بود، تمام قدرت نمایی هایش برای نشان دادن عظمت خدا و شکستن اقتدار ملکه بود، پس می خواست طوری عمل کند که ملکه سبا گوشه ای کوچک از عظمتی که خداوند به پیامبرش داده را ببیند
سلیمان همه بزرگان جن و انس و پرندگان و همه نیروهای تاثیر گذار را جمع کرد تا برای آمدن بلقیس آماده شوند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_دو 🎬: فرستاده بلقیس به محضر سلیمان نبی رسید، همه جا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_پنجاه_سه 🎬:
حالا سلیمان نبی و لشکریانش توسط باد به اورشلیم منتقل شده بود و باد به گوش او رسانده بود که بلقیس با لشکری از بزرگان و ملاء دربارش برای دیدار سلیمان عازم اورشلیم شده اند.
حضرت سلیمان با شنیدن این خبر همه نیروهای تاثیر گذارش را جمع کرده بود، لشکر اجنه و پرندگان و انسان ها جمع بود، پیامبر خداوند میدانست که بلقیس با حالت تسلیم می آید اما سلیمان به عنوان پیامبر خدا که درصدد هدایت بود میخواست که بلقیس مختارانه تسلیم خدا شود و هیچ زور و اجباری در کار نباشد، او می خواست به بلقیس نشان دهد که اگر فرمانبردار خداوند یکتا باشیم بالاترین قدرت ها نصیب انسان می شود، انسان ذاتا به سمت قدرت می رود و سلیمان می خواست نشان دهد که قدرت خداوند از همه چیز حتی سحر و جادو هم بیشتر است و بلقیس با دیدن این عظمت خود به خود به یکتا پرستی رو آورد.
پس سلیمان نبی از بزرگان در خواست کاری را کرد که اثر تربیتی داشت ، کاری بزرگ که قدرت نمایی خدا را نشان میداد.
جمعیت گوش تا گوش قصر بزرگ سلیمان حضور داشتند، سلیمان می خواست قبل از اعلام تسلیم بلیقس و رسیدن او به ارض مقدس، عرش او را به اورشلیم بیاورند.
عرش بلقیس تخت پادشاهی معمولی نبود بلکه طبق گزارشهای هدهد جایگاه عظیمی بود که آوردنش تقریبا محال بود.
البته در جای جای گزارش های تاریخی نیز در باره این عرش و کرسی نظریاتی جالب آمده که مدعی بودند این عرش جایگاهی که از راه یمن یک روز فاصله است دارای شش ستون از سنگ می باشد که در کنار این ستون های عظیم آبگیر هایی بزرگ است که کسی به ستونهای عرش نمی تواند برسد.
در قرآن هم در این باره آیاتی آمده که میفرماید: در سبا دو بهشت در راست و چپ قرار دادیم همراه رودخانه ای عظیم،باغهایی به هم پیوسته و پر برکت با میوه های فراوان
بنا بر گفته ی قران این سرزمین چون بهشتی در روی زمین بود که این بهشت عرشی مثال زدنی داشت که متعلق به بلقیس بود
حال حضرت سلیمان از کسانی که در قصر هستند درخواست می کند که کسی کاندید آوردن این تخت که به عظمت عرش است به اورشلیم شود
زمانی که سلیمان این خواسته را مطرح می کند، دیوی قوی هیکل جلو می آید
او اولین نفری ست که از جا بر می خیزد تا درخواست سلیمان را اجابت کند نام این دیو که از طایفه ی عفریت ها است «زکوان» است که داوطلب آوردن عرش شد، جلو آمد و بعد از احترام به سلیمان، نگاهی به جمع کرد و بادی به غب غب انداخت و با صدایی بم و بلند گفت: ای نبی خدا من می توانم در عرض یک نصف روز یعنی تا پایان جلسه زمان لازم دارم تا عرش را کاملا سالم و بدون کم کاستی به نزدتان بیاورم من عرش را صحیح و سالم به شما تحویل می دهم بدون اینکه کوچکترین زیور آلات آن تکان بخورند و خللی به ان وارد شود.
این دیو با این کار در صدد قدرت نمایی جنیان بود تا ثابت کند که قدرت سحر و جادو از همه بالاتر است و این منتهای قدرت و دانش جادوگران بود.
عفریت حرفش را زد و به عقب رفت ومنتظر امر سلیمان نبی بود که به سمت سبا حرکت کند و عرش بلقیس را بیاورد در این لحظه ناگهان کسی جلو آمد که همه را به تعجب واداشت...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۴🎬: سلمان به صحنه ی روبه رو خیره شد، چند مرد از کوچه می گذشتند که
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۵🎬:
سلمان خود را به خانه حضرت رسول رساند، صدای گریه ی اهل خانه بلند بود، خانواده ای مظلوم که پیکر نازنین عزیزی در وسط بود و کسی نبود که آنها را تسلی دهد.
علی تنها، تنهاتر از همیشه با کمک حضرت جبرئیل، روح و جانش محمد صل الله را غسل داده و کفن نموده بود، فاطمه خود را به سینه ی پدر می افکند، به طرفش می رفت و او را بلند می کرد، زینبین و حسنین خودشان را به روی پیکر می انداختند.
علی که دل خودش از این فراق خون بود، اینک می بایست تسکین دل همسر و فرزندانش باشد.
اشک چشمان سلمان دوباره باریدن گرفت، جلو رفت و خیلی آهسته به طوریکه فاطمه نشنود گفت: یا مولای من! هیچ میدانی که مهاجرین و انصار در سقیفه به شور نشستن و بی آنکه به یاد آورند که همین دوماه پیش با شما به عنوان جانشین حضرت رسول بیعت کرده اند، ابوبکر را بر مسند خلافت نشاندند و زمانی که شما در تنهایی مشغول غسل و کفن پیامبر بودید، آنها بر منبر حضرت رسول تکیه داده بودند و از مردم برای خلافت خود خوانده ی خود بیعت می گرفتند؟!
علی مظلوم آهی کشید و فرمود: سلمان! آیا فهمیدی اولین کسی که با ابوبکر بیعت کرد که بود؟!
سلمان گفت: نشناختمش، اما پیرمردی بود که اثر سجده بر پیشانی اش نمودار بود و حرفی عجیب زد« چه خوش روزیست امروز مثل روز آدم»
مولا علی فرمود: همانا او ابلیس بود...
سلمان اشک چشمانش به تکاپو افتاد و هق هقش بلند شد و گفت:نمی دانم بر فراق پیامبر بگریم یا بر پیکر اسلام که شقه اش کرده اند ناله بزنم.
امیرالمؤمنین فرمود: برای گریه کردن وقت بسیار است، بیا با اهل بیت حضرت رسول، نماز بر پیکر ایشان بخوانیم
و با این سخن، همگی به نماز ایستادند در حالی که شانه هایشان از اینهمه درد می لرزید و باران چشمانشان روان بود.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_سه 🎬: حالا سلیمان نبی و لشکریانش توسط باد به اورشلیم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_پنجاه_چهار🎬:
پیرمردی نورانی با لباسی که از تمیزی می درخشید و صورتی نورانی جلو آمد
همه ی اورشلیم او را می شناختند و به درستکاری و صداقتش صحه می گذاشتند او کسی نبود جز «آصف بن برخیا»
آصف بن برخیا جلو آمد و گفت: درود بر نبی خدا، اگر اجازه دهید، من می توانم در چشم بهم زدنی تخت ملکه ی سبا را به نزدتان بیاورم.
تا آصف این حرف را زد همهمه ای در جمع پیچید، آخر آصف مردی مؤمن و خدا ترس و پرهیزگار بود که عمری عبادت خدا را کرده بود و هیچ کس هیچ حرف لغوی از او نشنیده بود و تمام مردم به درستکاری و صداقت او ایمان داشتند، حال چنین شخصیتی ادعا داشت که می تواند تخت بلقیس را در یک چشم بهم زدن بیاورد، کاری که آن عفریت که از اجنه بود و نیروی اجنه هم شگفت انگیز بود در یک نیم روز انجام میداد حال آصف می خواست بدون سحر و جادو در یک پلک بهم زدن انجام دهد.
همهمه دم به دم بالاتر می رفت و کس اظهار نظری می کرد که سلیمان نبی دستش را به علامت سکوت بالا برد و مردم ساکت شدند و به آصف اشاره کرد که انجام بده...
هنوز دست سلیمان پایین نیامده بود که ناگهان زمین به لرزش افتاد و در پیش چشم جماعتی متعجب، عرش عظیم ملکه سبا در میان غبار و نور از زیر تخت سلیمان نبی ظاهر شد.
عرشی عظیم با ستون هایی بزرگ و حیرت انگیز...
فریاد شادی و شگفتی از جمع بلند شد و همگان می گفتند آصف بن برخیا بشری ست چون ما، او چگونه توانست چنین کاری کند، او این قدرت شگفت انگیز را که حتی از اجنه هم بر نمی آید از کجا آورده است؟!
سلیمان لبخندی زد و از جای برخاست و همانطور که به سیمای. آصف بن برخیا نگاه می کرد به عرش ملکه اشاره نمود و گفت: این از فضل و رحمت خداست که به بندگان مومنش قدرتی می دهد که همگان انگشت به دهان بمانند...
در این لحظه مردی از میان برخاست و گفت: براستی آصف بن برخیا با توسل به کدام قدرت چنین عمل اعجاب انگیزی انجام داد؟
و...
ادامه دارد
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۵🎬: سلمان خود را به خانه حضرت رسول رساند، صدای گریه ی اهل خانه بل
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۶🎬:
شب بود و از خانه ی علی صدای هق هق و گریه بلند بود.
ناله ی فاطمه بلندتر شده بود، گویا فاطمه از اعمال مهاجرین و انصار و خنجری که بر پیکر اسلام محمدی وارد شده بود، باخبر گشته بود.
فاطمه دختر رسول الله بود، همانکه سرور زنان هر دو عالم است، همو که خداوند مقدر فرمود که ام الائمه باشد، همو که نوری از انوار خداست و سومین کلمه ی مقدس است، او جانش برای اسلام می رود، او شاید بتواند مرگ پدر را تحمل کند، اما هرگز نمی تواند مرگ اسلامی را که هزاران پیامبر برایش زحمت کشیدند تا محمد آن را به سرانجام رساند، تحمل کند، این درد خیلی بزرگ است چون فاطمه زاهده ایست که تمام عمرش گوش به فرمان خدا بوده و حالا نمی تواند ببیند که امت پدرش امر خدا را به این راحتی زیر پا می گذارند و دین خدا را تکه تکه می کنند.
دل فاطمه مملو از غم است و این اشک و آه جانسوز گوشه ای از آن غم را به تصویر می کشد.
شبی ماتم زده به صبحی غمین گره خورد و هنوز صدای محزون گریه ی فاطمه بلند بود، گویا فاطمه می خواست با گریه اش مردم را به خود آورد، اما مردمی که بی خیال این غم عظیم به درد دنیایشان گرفتار بودند توجهی به نا آرامی مدار آرامش زمین نمی کردند.
کسی در خانه ی زهرا را نمی زد تا به او تسکین دهد، گویا این خانه و خانواده می بایست کل بار غم اسلام را به تنهایی به دوش کشند.
نزدیک اذان ظهر بود، صدای مؤذن به گوش رسید« اشهدو ان محمدا رسول الله»
داغ دل فاطمه تازه شد، چادر به سر کرد و روبنده به چهره زد او می خواست به مسجد برود.
حالا که عقلانیت مردم تحت الشعاع هیجان و ترس قرار گرفته بود و آنها بیعت پیشین خود را فراموش کرده بودند او می بایست تلنگری بر این بی خبری بزند، شاید کسی به راه می آمد
فاطمه می خواست تمام قد هم از ولایت زمان و هم از دین پدرش دفاع کند.
درب خانه ی مولا علی باز شد، حسن و حسین به دنبال مادر روان شدند.
مردم در کوچه و بازار بانویی باردار با چادری پر از وصله را میدیدند که بر خلاف غمی که به دل می کشید، با صلابت قدم بر می داشت، او مردانه می خواست به جنگ نامردانه ها برود
غوغایی به پا شده بود، خیلی زود همه فهمیدند که فاطمه به مسجد آمده و گویا می خواهد خطبه بخواند...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_چهار🎬: پیرمردی نورانی با لباسی که از تمیزی می درخشید
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_پنجاه_پنج🎬:
سلیمان نبی بار دیگر لبخندی زد و گفت: کسی که همواره به امر خدا باشد و خداوند را بر نعمت هایش شکر کند، پس قدرتی پیدا خواهد کرد که همه را به تعجب وا میدارد
این یک قانون کلی ست، انسان فطرتا به دنبال قدرت است و همیشه ی زمان ها و عصرها تلاش شیاطین این بوده که سحر و جادو را قدرتمند جلوه دهند و هر بار به نوعی و به گونه ای این کار را انجام میدادند و القا می کردند که مبدا تمام قدرت ها فقط جادو است و برای همین هم هست که عده ای انسان های بی اطلاع به سمت جادو کشیده میشوند در صورتیکه یدالله فوق ایدیهم، منبع تمام قدرت ها فقط خداست و اگر خداوند اراده کند، جادو هم کاری از پیش نخواهد برد
در این مجلس، سلیمان نبی می خواست با زیرکی چیزی را به مردم بفهماند و در اینجا مقایسه ای بین قدرت بندگی خدا و جادو صورت گرفت تا نشان دهد قدرتی که در بندگی خدا هست، در هیچ چیز دیگر نیست.
طبق آیه قرآن، آصف بن برخیا دارای علمی از کتاب بود و کتابی که او از آن علم داشت ،لوح محفوظی بود که در اختیار خدا بود و کسی به آن دسترسی نداشت و اراده ی پروردگار بود که بواسطه ی عبادات و اعمال صالح آصف بن برخیا، جزئی بسیار کوچک از علم آن کتاب را به آصف دهند و او با همین علم توانست عرش عظیم ملکه سبا را در چشم بهم زدنی به اورشلیم بیاورد
البته میزان علم آصف از این کتاب طبق روایتی از امام صادق به اندازه خیسی بال مگسی که بالای اقیانوسی
پرواز کند بود و او توانست با همین مقدار علم، کل سحر و اجنه را تحقیر کند و آنان را در مقابل مردم روزگارش بی اعتبار کند
در آیات انتهایی سوره رعد ، آمده که کافران گفتند: این پیغمبر خدا نیست، خدا اعلام کرد من و آن کسی که علم به کتاب کامل در نزد اوست شهادت میدهیم که او پیامبر است و شیعه و سنی اعلام کرده اند منظور قرآن در این جا، علی بن ابیطالب است و بدانید که کل علم کتاب و علوم عالم در اختیار علی علیه السلام است.
سلیمان از این درخواست منظور دیگری نیز داشت، او خودش پیامبر خدا بود و به راحتی همانطور که آصف بن برخیا عرش بلقیس را به اورشلیم آورد، می توانست او نیز چنین کند، اما این کار را نکرد و در میان مردمش خواست کسی دیگر این کار را کند و و او با این درخواست همچنین می خواست نشان دهد که کس دیگری نیز دارای این علم و قدرت است تا مقدمات جانشینی خود را نیز فراهم کند.
سلیمان در اصل با آوردن عرش میخواست زمینه هدایت و فرصت گفت و گو درباره قدرت خدا با بلقیس را ایجاد کند.
حالا عرش بلقیس در اورشلیم بود، سلیمان نبی دستور داد تا تغییراتی در عرش بوجود بیاورند و تزئیناتی به آن اضافه نمود و می خواست ببیند که آیا بلقیس تخت خود را می شناسد یا نه؟!
باد به گوش سلیمان رساند که کاروان ملکه ی سبا سوار بر اسبانی تیزرو به نزدیک اورشلیم رسیده اند و...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۶🎬: شب بود و از خانه ی علی صدای هق هق و گریه بلند بود. ناله ی فاط
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۷🎬:
فاطمه به مسجد رسید، زنان مدینه دوره اش کردند، خبر به خلیفه ی خود خوانده رسید، چادری ما بین مردان و زنان کشیدند، چون این حکم و روش فاطمه بود.
فاطمه جلو رفت وقتی که پیش میرفت همگان راه رفتن محمد را میدیدند در قامت دخترش، دلش مملو از غصه بود اما اراده اش برای دفاع از حق محکم و استوار بود
فاطمه جلو رفت در میان بهت همگان شروع به سخن گفتن نمود، ابتدا با کلامی شیوا و بسیار زیبا ستایش خداوند را نمود و نعمات بیکرانش را نام برد و شکر آن نمود و سپس به پیامبری پدرش محمد شهادت داد و از رنج های بیشماری که محمد در راه هدایت مردم کشید سخن ها گفت و رو به مردم فرمود: شما بندگان خدا! نگهبانان حلال و حرام و حاملان دین و احکام و امانت داران حق و رسانندگان آن به خلقید، حقی از خدا بر عهده دارید و عهدی را که با او بسته اید پذیرفتید، همانا خداوند ما خاندان را در میان شما به خلافت گماشت و تأویل کتاب الله را به عهده ی ما گذاشت ما حجت هستیم برای شما و آنچه درباره ی ماست پدیدار است ما حلال و حرام خدا را از آیاتش می خوانیم و به شما می رسانیم
فاطمه از قران گفت و از نماز، از روزه گفت و از مستحبات، همگان با شگفتی او را مینگریدند، انگار این محمد بود که برایشان خطبه می خواند
فاطمه گفت و گفت و گفت تا اینکه کلامش به اینجا رسید: «همانا پیامبری از میان شما به سوی شما آمد که رنج شما بر او دشوار و بگرویدنتان امیدوار و بر مومنان مهربان و غمخوار، هان ای مردم اگر او را بشناسید می بینید که او پدر من است نه پدر زنان شما! و برادر پسر عموی من است نه مردان شما! او رسالت خود را به گوش مردم رساند و آنان را از عذاب الهی ترساند فرق و پشت مشرکان را به تازیانه ی توحید شکست و شوکت و هیبت بت پرستان را از هم گسست و تا جمع کافران از هم گسست صبح امید رسید،آن زمان شما خوار بودید و در دیده ی همگان بی مقدار لقمه ی هر خورنده، شکار هر درنده و لگد کوب هر رونده، خوردنیتان پوست جانور ومردار و ترسان از هجوم همسایه و همجوار...
و پدرم رسول خدا شد یاور شما و بر دشمنان تاخت آتش آتش افروزان خاموش ساخت او رنج بسیار کشید اما همه برای خشنودی پروردگار بود.
فاطمه سخن می گفت و مردم انگشت به دهان مانده بودند آخر این دختر، تازه پدر از دست داده بود، چگونه می توانست چنین با صلابت و شیوا سخن بگوید
فاطمه بغض گلویش را فرو خورد و اجازه نداد اشکش جاری شود،چرا که می بایست عقلانیت مردم را بیدار کند پس بلندتر فرمود: و زمانی که خداوند رسولش را به سمت خود به ملکوت خواند، دو روئی شما آشکار شد و کالای دین بی خریدار ماند هر گمراهی دعوی دینداری و هر گمنامی ادعای سالاری نمود هر یاوه گویی در کوی و برزن در پی گرمی بازار بود و اینجا شیطان از کمینگاه خود سر برآورد و شما را به خود دعوت کرد و دید چه زود سخنش را شنیدید و سبک در پی او دویدید و در دام فریبش خزیدید و به آواز او رقصیدید.
هنوز دو روزی از مرگ پیامبرتان نگذشته و سوز سینه ی ما خاموش نگشته آنچه نبایست کردید و آنچه از آنتان نبود بردید و بدعتی بزرگ پدید آوردید.
به گمان خود خواستید فتنه ای بر نخیزد و خونی نریزد اما در آتش فتنه فتادید و آنچه کشتید به باد دادید و بدانید که دوزخ جای کافران است و منزلگه بدکاران...
شما کجا و فتنه خواباندن کجا؟؛ دروغ می گویید و راهی جز راه حق می پویید
فاطمه چنان سخن می گفت که اگر ادامه میداد حتما خون مردم از بدعتی که اهل سقیفه به راه انداخته بودند به جوش می آمد
باید فاطمه را خاموش می کردند
باید همهمه ای به پا می کردند تا کسی سخن فاطمه را نشنود درست همانگونه که در آخرین روز حیات پیامبر به پا کردند
تمام تلاششان را کردند تا مردم نفهمند، ندانند و نبینند...
و فاطمه باید خطبه می خواند، تازه این اول راه بود، فاطمه باید به میدان می آمد و تمام قد از دین پدرش و ولایت ولیّ زمانش دفاع می کرد و از فراسوی قرن ها درس ولایت پذیری به تمام جهانیان می داد...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_پنج🎬: سلیمان نبی بار دیگر لبخندی زد و گفت: کسی که هم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_پنجاه_شش🎬:
لشکری از جن و انس و پرندگان کنار دروازه ی اورشلیم به انتظار نشسته بودند تا بلقیس و همراهانش به سر رسند و این انتظار دیری نپایید،از دور ملکه سبا با سردارانش در حالیکه بر اسب های تیزرو سوار بودند به پیش می تاختند.
میهمانان به اورشلیم رسیدند و ملکه ی سبا با حیرت اطراف را نگاه می کرد و لشکری را که پیش رویش می دید باعث شگفتی او شده بود، در این حین سرلشکر سپاه سلیمان جلو رفت او از طرف سلیمان نبی دستور داشت تا ملکه بلقیس را قبل از اینکه به محضر حضرت سلیمان ببرد به جایی ببرد که عرش بلقیس را با تغییراتی که در آن اعمال شده بود، در آنجا گذارده بودند.
سرلشکر جلو رفت سلام بلند بالایی کرد و ورود ملکه را خوش آمد گفت، پرندگان بالهای خود را بهم دادند و این حرکت آهنگی زیبا در گوششان طنین انداخت و سپس سایه ای که با بالاهی پرندگان درست شده بود برسر ملکه و همراهانش گسترده شد و آنها از پرتوی گزنده ی آفتاب در امان ماندند و فضای مطلوب و دلنشین با هوایی دلچسپ پدید آمده بود.
سرلشکر سپاه سلیمان به عنوان راهنمایی بلقیس جلو افتاد، می خواست بلقیس را از راهی به قصر سلیمان ببرد که عرش بلقیس در آنجا قرار داشت.
لشکر همه حرکت کردند و حالا به روبه روی عرش رسیده بودند، بلقیس با شگفتی زیاد به عرش خیره شده بود، این عرش بی نهایت شبیه عرش او بود، ملکه به خود افتخار کرد چرا که حکمران و پادشاه بزرگی مثل سلیمان برای ساخت عرشش از او تقلید کرده بود.
در همین حین سرلشکر لبخندی زد و گفت: آیا چیز عجیبی می بینید؟! گویا این عرش به نظرتان آشناست؟!
ملکه گلویی صاف کرد و گفت: از علم و حکمت سلیمان نبی بسیار شنیده بودم و اینک شنیده ها را با چشم خود می بینم، این عرش بسیار شبیه عرش من است، فقط در حاهایی جزئی تفاوت دارد، احتمالا کسی خصوصیات تخت عظیم مرا برای نبی خدا گفته و ایشان عین آن را اینجا برپا کرده اند.
سرلشکر لبخندش پررنگ تر شد و گفت: این همان عرش شماست، اگر به سرزمین سبا مراجعه کنید خواهید دید که دیگر عرشی در آنجا ندارید چون به دستور سلیمان در چشم بهم زدنی این عرش از سبا به اورشلیم منتقل شد.
ملکه فریادی از تعجب کشید و گفت: اقرار می کنم که حضرت سلیمان عالم به کل علوم دنیاست و قدرتی مافوق تصور دارد.
هدایتی که مورد نظر سلیمان بود دارای دو بخش بود، اول تسلیم در برابر قدرت خدا و در مرحله بعد
این که بلقیس با اختیار دست از کفر بکشد، خاضع شود و به سمت خدا آید و این موارد باید کم کم و بی صدا پیش می آمد که از برخورد ملکه مشهود بود که سلیمان به هدف خود خواهد رسید.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_شش🎬: لشکری از جن و انس و پرندگان کنار دروازه ی اورشل
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_پنجاه_هفت🎬:
ملکه سبا در حالیکه هر لحظه بر شگفتی اش افزوده می شد و گویا سلیمان نبی برای لحظه لحظه حضور او غافلگیری داشت، وارد قصر سلیمان شد، او خاضعانه به سلیمان اظهار ارادت کرد اما با وجود دیدن عرش خودش در اورشلیم و عجایب ملک سلیمان، هنوز به خدای یکتا ایمان نیاورده بود.
حضرت سلیمان هر کاری که انجام میداد هدفی خاص را دنبال می کرد و درصدد هدایت بلقیس به توحید بود نه این که قدرت نمایی صرف داشته باشد و برای همین منظور عرش بلقیس را به اورشلیم آورد و تغییراتی در آن داد تا ببیند آیا بلقیس میتواند آن را شناسایی کند.
این قدرت نمایی توسط سلیمان برای نشان دادن جلوه «الله» بود تا بلقیس را متوجه قدرت الهی در مقایسه با دیگر قدرت هایی و چیزهایی که شریک خدا قرار میداد کند.
از ظاهر قضیه بر می امد که بلقیس از جهت سیاسی و قدرت، تسلیم سلیمان شده و از توجه به خورشید و اجرام آسمانی منصرف و دست کشیده بود اما هنوز این را به زبان نیاورده بود، چون او خورشید پرست بود، پس سلیمان می خواست از همین طریق و شناساندن اجرام آسمانی عظیم که او از آنها خبر نداشت و جلوه ای از جلوه های خدا بود بلقیس را به یکتا پرستی دعوت کند این زمان سلیمان عظمت و جلال خدا را باید نشان او می داد تا جلوه «لااله الله»را نیز کامل کند.
سلیمان برای این کار مدتها برنامه ریزی کرده بود و از قبل دست به کار شده بود و طبق علمی که خدا در اختیارش قرار داده بود، وسیله ای بسیار عجیب که تا آن زمان روزگار به خودش ندیده بود، ساخته بود.
اگر کمی به قبل بازگردیم می بینیم که در گذشته و در زمان حضرت موسی فرعون به عنوان آخرین کید و نقشه مقابله با موسی، با همدستی و استادی ابلیس در صدد ساخت
صرح بود تا درهای آسمان را باز کند و دیدیم که ابلیس صرح یا همان سفینه ی فضایی برای فرعون ساخت تا او بتواند عظمت آسمانها و کهکشان ها را ببیند و ادعای خداوندی اش کامل شود اما اراده ی خدا این بود که چنین چیزی در آن زمان انجام نپذیرد و خدا اجازه این کار را به او نداد و درست در زمانی که صرح می خواست به بهره برداری برسد، جبرئیل از آسمان به زمین نزول نمود و با تکان دادن بال هایش در یک لحظه صرح(سفینه فضایی) را کن فیکون کرد و از بین برد، اما اینک سلیمان با اراده خدا صرحی بزرگ و زیبا از بلور های شفاف و دیدنی ساخته بود، امکانی که تا آن زمان برای بشر نبود و هنوز هم که هنوز است با پیشرفت علم هیچ کس نتوانسته چنین صرحی بسازد، زیرا کل علوم عالم در اختیار خدا و حجت خدا در روی زمین است و وقتی حجت خدا از میان ما غائب است، پس علم واقعی هم در پرده غیبت و پنهان است و ان شاالله با ظهور مولایمان مهدی عجل الله تعالی فرجه، دنیای ما به جایی میرسد که ملک سلیمان با انهمه امکانات و عجایبی که کم کم بیان می داریم، در آن به چشم نمی آید.
آری سلیمان نبی سورپرایزی ویژه برای ملکه سباء داشت، می خواست چیزی برای بلقیس رونمایی کند که تمام اعتقادات پوچ قبل ملکه را در یک آن بر باد می داد...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اولین_مظلوم #قسمت۷🎬: فاطمه به مسجد رسید، زنان مدینه دوره اش کردند، خبر به خلیفه ی
#داستان_واقعی
#اولین_مظلوم
#قسمت۸🎬:
فاطمه سخن می گفت و سلمان در گوشه ی مجلس نشسته بود و گوش می کرد، همهمه ای بر پاشد، سلمان زیر لب گفت: براستی که تو دست پرورده ی محمد هستی، تو آن کسی هستی که محمد تو را پرورش داد تا مثل چنین روزهایی با کلام شیوایت به جنگ با دنیایی از نفاق بروی...
و محمد چقدر خوب مقام تو را به مردم نشان داد، او در زمانی که دختر بودن در بین عرب ننگ بود، تو را «ام ابیها» نامید و به راستی مادر بودن مقامی بس بزرگ است که نصیب هر کس نمی شود آنهم مادر پیامبر شوی،این یعنی کمالات والا و اعلی...
سلمان روزهایی را به یاد می آورد که رسول الله در میان مسجد بر منبر می نشست و جلسات وعظ و گفتگوی مختلف با اشخاص مختلف داشت، خانه ی زهرا درش از داخل مسجد باز می شد و چاه آب بیرون خانه روی صحن مسجد بود، زهرا هر ساعت برای آوردن آب با چادر و روبنده بیرون می آمد، گاهی آب برای شستن ظرف و لباس می خواست و گاهی پختن غذا و هر بار کودکانش همراه او بودند، رسول الله تا زهرا را می دید به احترام او از منبر پایین می آمد، خود را به او می رساند و می فرمود: السلام علیک یا بنت رسول الله و سپس دست او را می بوسید و می فرمود تو اهل بیت من هستی، اگر روزی ده بار زهرا از خانه بیرون می آمد، این صحنه هر بار و هربار پیش می امد و این عمل رسول الله اثری تربیتی داشت او می خواست جایگاه زهرای مرضیه را آنچنان که بود به مردم بشناساند ،آری براستی محمد صل الله علیه واله این روزها را میدید و هر روز که سپیده سر میزد و پای درون مسجد می گذارد اولین کاری می کرد کوبه ی در خانه ی علی و زهرا را میزد و با صدای بلندی که همگان بشنوند می فرمود: السلام علیک یا اهل بیت رسولالله ، او آنقدر روزها این عبارت را گاه و بیگاه بر زبان جاری می کرد تا همگان بدانند که اهل بیت پیامبر کسی جز فاطمه و علی و فرزندانش نیستند و این درسی بود برای مردم، جایی که پیامبر چنین احترامی به فاطمه و علی و فرزندانش می گذارد، مردم می بایست صدها برابر این خانواده را گرامی دارند.
سلمان آهی کشید و با خود گفت: موضوع از آن روزی که آن دو همسر رسول الله رازی را که پیامبر با آنها در میان گذاشته بود و سفارش کرده بود به کسی نگویند آغاز شد... براستی که آن روز شمشیر کینه و حسد در دلهای برخی صیقل داده شد، اگر آن دو زن که خداوند ماجرایش را در قران بیان نمود، بند زبانشان را نگاه می داشتند و راز پیامبر را به پدرانشان نمی گفتند، شاید اینک، به این سرعت توطئه ی خانه نشینی امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب شکل نمی گرفت.
از همان روز مدینه بی صدا به دو گروه تقسیم شد، گروه حق و باطل و انگار برخی در دل آرزو می کردند که پیامبر زودتر دیده از جهان فرو بندد و پیامبر چه خوب آنها را شناخته بود و برای اینکه ریل خاتم الانبیایی خود بدون تنش به ریل خاتم الاوصیا و ولایت علی پیوند بخورد، به اسامه دستور داد تا لشکری فراهم کند تا از مدینه بیرون روند و با دشمنان اسلام بجنگند.
اسامه که جوانی دلیر بود و پدرش از شهدای اسلام بود، به امر پیامبر لشکر اسلام را جمع کرد، پیامبر به همه امر کرد تا همراه لشکر اسامه شوند و اظهار داشت همه بروند و تاکید کرد همه بروند فقط« علی» کنارش باشد...
و همه رفتند اما انگار بعضی ها می خواستند با ترفندی راه رفته را بازگردند و هنوز فرسخی از مدینه بیرون نرفته بودند به بهانه ای واهی، خود را به شهر رساندند و وقتی پیامبر آنها را دید با تشر و توبیخ گفت به لشکر اسامه بپیوندند، اما آنها که حال پیامبر را میدیدند که بی شک خیلی زود به ملکوت رهسپار خواهد شد، امر رسول را نادیده گرفتند و این کار گناهی بس بزرگ بود، آنها ماندند تا سقیفه را شکل دهند و حالا زهرا نقطه ی مقابل آن دو زن بود و می بایست تمام قد از اسلام ناب محمدی دفاع کند، می بایست عقلانیت مردم را بیدار کند...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی
کپی بدون اسم نویسنده ممنوع
اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود
نویسنده @T_hosynee
https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746
لینک کانال اول رمان های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پانصد_پنجاه_هفت🎬: ملکه سبا در حالیکه هر لحظه بر شگفتی اش افزوده
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پانصد_پنجاه_هشت🎬:
در قصر سلیمان نبی سفره ای بزرگ و رنگارنگ گستراندند، سفره ای که انواع خوراکی های خوشمزه و نوببا در آن دیده میشد و خدمتکاران این سفره جن و انس و پرندگان بودند، صحنه ای رؤیایی خلق شده بود که هر لحظه بر شگفتی بلقیس و همراهانش افزوده می شد اما بلقیس نمی دانست که تا ساعتی دیگر قرار است یک اعجازی بی نظیر به چشم خود ببیند، اعجازی که مسیر زندگی بلقیس را به کلی دگرگون می کرد.
بعد از صرف غذا و ساعتی استراحت، سلیمان نبی بلقیس را به حضور خود فراخواند.
بلقیس به محضر سلیمان رسید و سلیمان با آمدن ملکه سبأ از جا برخواست و همانطور که اشاره به حیاط پشتی قصر می کرد گفت: بفرمایید در معیت ملکه کمی سیر و سیاحت دنیا را کنیم.
بلقیس لبخندی زد و گفت: تا امروز فکر می کردم سرزمینم سبأ، ارضی پر از شگفتی و عظمت است حال می بینم در مقابل شگفتی های ملک سلیمان، سبأ کوچک به نظر می رسد.
سلیمان سری تکان داد و فرمود: چیزی که می خواهم نشانتان دهم را هرگز کسی ندیده و نخواهد دید مگر با حضور حجت آخرالزمان، چیزی فراتر از افکار و ذهنیت شماست، پس خودتان را آماده کنید برای دیدنی های اعجاب انگیز و با زدن این حرف از درب پشتی بیرون رفتند و به امر سلیمان نبی هر دو بر اسب هایی تیزرو سوار شدند و مانند باد به سمتی می تاختند
خیلی زود به صحرایی وسیع و پر از سبز و چمن رسیدند که جسمی عظیم و عجیب در وسط سطح صاف چمن کاری شده پیش رویشان قرار گرفت.
سلیمان نزدیک آن شد و از اسب فرود آمد و به بلقیس اشاره کرد تا پیاده شود.
بلقیس همانطور که محو دیدن این جسم بلوری که همه جایش شفاف بود، شده بود از اسب به زیر آمد.
حضرت سلیمان میخواست عظمت کائنات را به بلقیس نشان دهد تا بلقیس بفهمد عمری به خدای یکتا کفر ورزیده و خورشید را که جزیی کوچک از مخلوقات عظیم خداوند بوده به خدایی می پرستیده است.سلیمان نزدیکتر رفت و با دست اشاره ای به یک قسمت از آن بلور کرد و ناگهان دری که تا آن لحظه مشخص نبود، از هم باز شد و سلیمان به بلقیس اشاره کرد و از او خواست تا وارد صرح «سفینه فضایی» شود، بلقیس با تعجب به صرح نگاهی انداخت، قلبش به شدت می تپید، هیجانی عجیب بر جانش نشسته بود، و با خود می گفت یعنی این چیست؟
سلیمان به او اطمینان داد که هیچ خطری برای او ندارد پس بلقیس دامن لباسش را بالا گرفت و پا درون صرح گذاشت و در ابتدا احساس کرد داخل آن آب و آبگینه است و پاهای خود را بالازد تا مبادا خیس شود اما در چشم بهم زدنی بلافاصله با قرارگرفتن در این دروازه آسمانی متوجه شد که هیچ آبی در آن وجود ندارد، صرح مانند باد چرخی زد و بی صدا و بدون لرزش اوج گرفت و هنوز بلقیس در وادی زمینی بود که صرح وارد کائنات شد و ...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕