#مرگ_بر_منافق
امروز می خواهم از عشقی برایتان بگویم که سالها و قرن هاست آتش به جان جهان خواران و دیو سیرتان آدم نما در این دنیا انداخته...از عشقی که به عشق آن خداوند عشق کرد و عاشقانه این دنیا را خلق نمود و بنده های پاکش را به آن عشق ، امتحان کرد.
امروز می خواهم از دل بگویم که براستی هر چه از دل برآید بر دل نشیند، می خواهم از قرن ها پیش بگویم ،از دنیایی ورای این عالم خاکی حرف بزنم .
از عالم ذر، همانجا که ما بودیم اما به خاطر نداریم ، همانجا که با دست خویشتن ، خوشبختی این عالم را رقم زدیم ، همانجا که آتش عشقی افروختند و به بندگان مدعی امر کردند که هر کس راه اطاعت را فرا گرفته ، بدون چون و چرا ،خود را به این آتش افکند و ما سر از پا نشناخته خود را به هرم آتش سپردیم و تا درون آن وادی پا نهادیم ، متوجه شدیم که اینجا نه آتش است بلکه گلستان است از همان گلستانها که ابراهیم نبی را در برگفت .
در این گلستان ، ما عطر محمدی را به جان کشیدیم و عشق علوی را برگزیدیم و چون این عشق، با جان مان در هم آمیخت ، تارو پود این بدن خاکی با آن عجین شد و اینچنین است که اینک همهٔ ما مشتاقانه منتظر ظهور نوادهٔ علی علیه السلام هستیم و چون ایشان اینک به امر خداوند در پردهٔ غیبت قرار گرفته ، ما نیز به سمت کسی می رویم که یاد و نام آنها را دارد و براستی عطر و بوی مولا را در فضا می پراکند...
آری ما، ولایت زمانمان را رهبر عزیزمان را که بی شک پرچمدار اسلام علوی ست را چونان نگین انگشتری در بر می گیریم و به هر کس که نگاهی چپ به این عشق الهی نماید ، پاسخی سخت و دندان شکن خواهیم داد...
و حالا، هان ای شیاطین انسان نما؛
هان ای غافلان راه گم کرده ، فکر کرده اید با هک لحظه ای ازامواج تلویزیون چه کار شاقی کردید؟ شما اگر مرد بودید راه مردان را میرفتید ....شما نه که مرد و نه که انسان ،بلکه کمتر از حیوانید...کسی که به فطرت خداجوی خود پشت پا بزند همانا از حیوان پست تر است و شما و اربابان یهودیتان کمتر از آنید که نام حیوان را یدک بکشید...
اگر خیلی هنر دارید مانند ما دانشمندان هسته ای پرورش دهید ، نه اینکه عالمان زمین را ترور کنید...
اگر زیادی نبوغ دارید ، سرداری مثل سلیمانی پرورش دهید نه اینکه سر سردارها را با ظلم آشکارتان به یغما برید و خون مظلومان را بر زمین ریزید...
براستی که کار شما کف و هورایی نداشت و جز به سخره گرفتن خودتان چیزی به همراه نداشت...
اما عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ....
این کار شما ،عشق رهبر را در دل مردان و زنان این مرزوبوم به جوشش آورد....عشقی که لبریز بود ...اما اینک فوران کرده...
........ط_حسینی
والسلام
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۲🎬: حاکم لنگ لنگان جلو آمد ، سهراب همانطور که سرش پایین بود سلام کرد. حاکم نگا
روایت دلدادگی
قسمت ۱۰۳🎬:
سهراب متوجه نگاه عجیب اما آشنای حاکم شد ، ولی آنقدر ذهنش درگیر آن جوان زیبا و فرشتهٔ نجاتش بود که حتی اندکی هم روی این نگاه آشنا مکث نکرد.
همراه حاکم به داخل سالن بزرگ قصر رفت.
حاکم مستقیم به سمت تخت زیبایی که با تشک های الوان و نرم پوشیده شده بود رفت و همانطور که چشم از سهراب بر نمی داشت ، به سربازان اشاره کرد تا صندوق های مهر و موم را پیش رویش قرار دهند.
سهراب بی توجه به نگاه خیره حاکم ، اطراف را از نظر گذراند و ناگهان چشمش به راه پله ای که با گلیم های زیبای عربی فرش شده بود و به طبقهٔ بالا می رسید ،افتاد.
خاطراتی کمرنگ از پله و زمین خوردن در ذهنش می آمد و می رفت ، اما این خاطرات آنقدر مبهم بود که سهراب ترجیح می داد ،فعلا زیبایی های این قصر را ببیند.
با صدای حاکم ، سهراب دست از کنکاش اطراف برداشت و متوجه اوشد..
حاکم با همان نگاه خیره به او گفت : ببینم ، قبل از اینکه صندوق ها را باز کنم و رسوا شوی ،بگو چه در سر داشتی و داری؟! به خدا اگر حقیقت را بگویی ،از خطایت می گذرم و چه بسا تشویقی در خور هم به تو عنایت کنم...
سهراب با تعجب حاکم را نگریست وگفت : من هر چه گفتم ، جز حقیقت نیست ، من از خراسان آمدم ،در پی مأموریتی که تاجر علوی به من و تنی چند سپرد و اینک هم امانتی پیش رو دارید...پس مرا چه توبیخی می توانید کنید؟!
حاکم از جا برخواست ، جلوتر آمد ، دستی به دستار زربفت سرش کشید وگفت : قاصد تاجر علوی دیروز رسید و طبق ادعای او ، امانتی همراه یک کاروان کوچک بوده ، حالا تو بگو کوکاروان همراهت؟!
سهراب که توقع چنین باز خواستی را نداشت بلند فریاد زد : جناب حاکم ، گنجینه ات جلوی چشمانت است ، آن را بردار و مرا رها کن...
حاکم جلوتر آمد دستی به لباس خاک آلود اوکشید و گفت : پس اینطور...ماجرا عجیب تر می شود، تومی دانستی درون گاری گنج هست و آن را صاحب نشدی؟! مگر تو انسان نیستی و حرص مال نداری؟ آنهم جوانی در این سن و سال؟! و سپس صدایش را بلندتر کرد و گفت : جوان حقیقت را بگو وگرنه تو را به سیاهچال خواهم انداخت
سهراب که چاره ای برایش نمانده بود، سرش را پایین انداخت و همانطور که بغض گلوگیرش شده بود گفت :آری منم انسانم ، من هم در خیال خود دنبال راهی بودم برای تصاحب این گنجینه، اما نمی دانم چه شد...فقط میدانم ما در بین راه به کمین راهزنان گرفتار شدیم ، در بحبوحهٔ درگیری ، من گاری که حامل گنجینه شما بود را برداشتم و فرار کردم و ناخواسته به دل بیابان زدم ، در بیابان سوزانی بدون داشتن حتی قطره ای آب گرفتار شدم و تشنگی بر من فشار آورد، حالم دست خودم نبود و از هوش رفتم.
زمانی بهوش آمدم که جوانی زیبا سر مرا به دامان گرفته بود ، مرا با آبی که تا به حال نظیرش را ننوشیده بودم سیراب کرد و همراهم شد...چند قدمی که با هم آمدیم ، سایه های شهر در دیدمان قرار گرفت و در همین هنگام ،آن جوانمرد از پیش چشمم پنهان شد و من....
ادامه دارد
📝به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت بیست ودوم🎬: در چشم بهم زدنی سواری خاک آلود با مرد جوان حبشی جلوی میمونه بو
شاهزاده ای در خدمت
قسمت بیست و سوم🎬:
هر لحظه که می گذشت ، میمونه بیشتر و بیشتر جذب محمد و دامادش علی می شد.
بالاخره بعد از گذشت ساعتی ، هدایای نجاشی و جمع کنیزان و غلامان را داخل مسجد کردند و حضور پیامبر صل الله علیه واله آوردند.
پیامبر و سردار سپاهش علی که تازه از جنگی نفس گیر، اما با برکت برگشته بودند ، در مسجد نشسته بودند.
وقتی کاروان هدایا را به مسجد داخل کردند ، چشم همگان خیره به هدایای گرانبهایی بود که نجاشی، پادشاه حبشه به پیشگاه رسول خدا تقدیم نموده بود.
ابتدا کالاهای هدیه را جلو آوردند و سپس کاروان غلامان و اسیران..حضرت برای هر کدام دستوری دادند و امر نمودند که غلامان و کنیزان را در مکانی که به همین منظور ساخته شده بود منتقل کنند، تا در وقتی معین آنها در معرض فروش قرار دهند تا از فروش آنها به مسلمانان تهی دست مدینه که از مهاجران بودند و در مدینه نه مالی داشتند و نه ملکی ...
و در آخرین مرحله ،صندوقچه ای گرانبها ،همراه میمونه وارد مسجد شد.
میمونه که تصوری دیگر از مکان استقرار پیامبر داشت و توقع داشت به مکانی بسیار مجلل با تزیینات شاهانه وارد شود.
با نگاهی بر درب و دیوار سادهٔ مسجد و مکان ساده ای که ایشان حضور داشتند ،شوکه شد.
اما زمانی که چشمش به جمال نورانی پیامبر افتاد، تمام این سادگی ها فرو ریخت و عظمت وجود پیامبر او را گرفت.
جمعی که در مسجد بودند ،از اینکه می دیدند ، یکی از کنیزان ، از کاروان آنها جدا شده و جداگانه به محضر پیامبر می رسد ، تعجب کرده بودند.
هر کس پیش خود ، فکری می کرد و ظنی می برد که در این هنگام همان سرباز جوان حبشی ، با نگاهی سرشار از عشق به چهره مبارک پیامبر صل الله علیه واله ، گفت :...
ادامه دارد...
🖍 به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#از کرونا تابهشت
#قسمت۱۳۳ 🎬:
غرق افکارم بودم,باخودم فکر میکردم الان زینب وعباس کجایند؟درچه وضعیتی هستند کاش,خبری از انها بهم میرسید,برای زودتر رسیدن بهشان کلی نذر ونیاز ودعا کرده بودم,همینجور که سبزی ها را ابکش میکردم ,اخرین صلوات از ختم صلواتم را هم فرستادم که حسن وحسین با سروصدای زیاد وارد اشپز خانه شدند,گوشی موبایل را که داشت زنگ میخورد به طرفم دادند.
دستهام را با دستمال خشک کردم,تا گوشی را گرفتم,قطع شد.
نگاه کردم ,علی بود,سابقه نداشت این وقت روز زنگ بزند,خودم شماره اش را گرفتم....مشغول بود,حتما داشت من را میگرفت,گوشی را گذاشتم روی کابینت که صدای,الارم پیامک بلند شد .
پیامک را باز کردم,علی بود...
خدای من ,باورم نمیشد,انگار اون لحظه ای که من دعا کردم ,مرغ امین حق به راه بوده,علی چیزی را گفته بود که روزها وماه ها انتظار شنیدنش را داشتم ,مضمون پیامک این بود:سلما جان,مژده بده بالاخره انتظار,به,سر امد ,امروز حضرت فرمودند دیگه فرصت انسانهایی که فریب شیطان را خورده اند وخود را در جزیره ای,به همراه ابلیس محصور کرده اند ,تمام شده,امام بارها وبارها از,طریق امواج برایشان پیام ارسال کرده بود وانها را به بازگشت به سوی راه خدا فراخوانده بود ,اما دلی که جایگاه شیطان شده,نور الهی را دریافت نمیکند,اماده بشو,ان شاالله فردا همراه امام راهی جزیره شیاطین هستیم,ان شاالله زینب وعباس را پیدا خواهیم کرد...
از خوشحالی این خبر دوباره باران چشمانم به باریدن گرفت ,زانوهام شل شد وهمانجا روی زمین نشستم,بچه ها با کنجکاوی دورم را گرفتند ,هرسه شان را دراغوش گرفتم ومژده ای را که علی,به من داده بود,به انها دادم....
انها هم مبهوت تراز من ,لبخند به لب اشک شوق میریختند...
#ادامه دارد....
🖊به قلم ....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۱۳۴ 🎬:
درمیان شور وشوق خانواده ام با قلبی مطمین وروانی اسوده در رکاب حضرت حاضر شدیم ودوباره راهی جهاد شدیم اما این جهاد با بقیه ی جنگها فرق داشت,اینبار لشکر حضرت همراه با لشکری عظیم از جن وفرشتگان با طی الارض به سمت جزیره ی شیاطین راه افتادیم,به گفته ی حضرت امروز همان(روز معلوم)ای بود که درقران از ان سخن گفته بود,زمانی که ابلیس بر ادم ابوالبشر سجده نکرد واز درگاه خداوند رانده شد,کینه ی ادم وفرزندانش را به دل گرفت واز خدا خواست تا به او قدرتی دهد تا قیام قیامت,ابلیس تا حد توانش از فرزندان ادم را از راه حق به در کند ودر جرگه ی ابلیسان در اورد وخداوند که در تمام امور به انسانها(اختیار انتخاب)داده بود ,این خواسته ی شیطان را اجابت کرد اما فرصت شیطان را تاقیامت نگذاشت وبه اوفرمود(الی یوم المعلوم)واین روز معلوم همانا ایام ظهور اخرین منجی وحجت خداست بر روی زمین,روزی که عمر ابلیس به پایان رسیده وابلیس وابلیسیان از هیچ کاری برای وقت خریدن وزنده ماندن بیشتر دریغ نمیکنند...
به طرفه العینی به مکان مورد نظر رسیدیم واطراف جزیره را فرشتگان واجنه ی مسلمان محاصره کردند,هراز گاهی یک دود سیاهی از گوشه ای بلند میشد ودریک لحظه توسط جنیان مسلمان ,خاموش میشد,گویا این دودها ,ابلیس بچه هایی بودند که قصد فرار داشتند اما به سرعت نابود میشدند...قدم به قدم پیش میرفتیم وجزیره را از وجود شیاطین پاک میکردیم,حتی بعضی جاها انسانهایی درحال نگهبانی بودند که صورتشان از گراز هم ترسناک تر بود وانها هم به وسیله ی لشکر امام از پا درمیامدند.
به نزدیک ساختمان بلندی رسیدیم که صداهای عجیب ووهم انگیزی از درون ان به گوش میرسید,با وجود امام ترسی برما مستولی نشد اما صداهای انقدر هراس انگیز بود که ناخوداگاه بدن ادمیان را میلرزاند...
#ادامه دارد...
🖊به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
💦⛈💦⛈💦
❤️ عشق پایدار ❤️
👇👇👇👇
#رفتن به قسمت اول
https://eitaa.com/bartaren/162
❣❣❣❣❣
💖 عشق مجازی 💖
👇👇👇👇
#رفتن به قسمت اول
https://eitaa.com/bartaren/635
🧚♀🧚♀🧚♀🧚♀
❣ عشق رنگین ❣
#رفتن به قسمت اول
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/757
👿🕸 👿🕸😈
#رفتن به قسمت اول
#دام شیطانی
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/921
🕷🕸🦋🕸🕷🕸
#پروانه ای در دام عنکبوت
#رفتن به پارت اول
👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/1259
💕💕💕💕
#روایت دلدادگی
#رفتن به قسمت اول 🎬
#ادامه دارد...
👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/1845
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
#از کرونا تا بهشت
#رفتن به قسمت اول
#ادامه دارد ...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/2827
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
#سقیفه
#رفتن به قسمت اول
#ادامه دارد ...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/2983
🧖♂🧖♂🧖♂🧖♂🧖♂
#شاهزاده ای در خدمت
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/3717
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
همانا اینچنین روزی...
پر از احساسِ خوبم من..
تو گویی از آسمان برمن
گنج و سیم و زر ،بارید...
ویا نه...
بهشت پاک یزدان را
به چشم خویشتن دیدم...
فقط آگاهم امروزم، پر از شوق است
پر از عشق و ...
پر از لبخند...
چرا که؛ پیکی از یارم ، کز سفر آمد
ز آن معشوق عنبر بو...
برایم یک خبر آمد...
تو گویی آسمان را در زمین دیدم
به یمن این خبر، عکس رویش را...
هزاران بار...
بوسیدم...
گمانم ، نامه ام بر دستِ یارم
بوسه ها می زد....
و آن آینهٔ چشمانِ معشوقم...
بر دردِ دلهایم ، نظر افکند...
خدایا صدهزران شکر...
که نامم با کلافی نخ..
به مانندِ آن زنِ فرتوت
در صف خریداران یوسف...
ثبت گشته...
که حالم؛ حالِ آن پیرزن باشد...
که مولایم به یک نامه...
نگاهِ مهربانش...
سوی این دخترک گشته...😭
#دلگویه:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۳🎬: سهراب متوجه نگاه عجیب اما آشنای حاکم شد ، ولی آنقدر ذهنش درگیر آن جوان زیب
روایت دلدادگی
قسمت ۱۰۴🎬؛
حاکم که حالا رو به روی سهراب ایستاده بود ، با دقت اعضای صورت او را جزء به جزء کاوید و گفت : جوان...گفتم حقیقت را بگو...نگفتم داستان و خیالاتت را برایم بازگو کن...و در حالیکه به طرف صندوقچه ها لنگ لنگان پیش می رفت با خود زمزمه کرد : چقدر چشم و ابروی تو آشناست، انگار چیزی را در خاطرم زنده می کند ، اما نمی دانم چیست و کیست؟
و با یک اشاره به سربازان فهماند که درب صندوق ها را باز کنند...
درب صندوق اول باز شد و سپس صندوق دوم...حاکم در حالیکه چشمانش پر از اشک شده بود ، بالای آنها ایستاد و همانطور که دست داخل جواهرات و سکه های زر پیش رویش می برد ،رو به سهراب گفت : براستی که این همان گنج است و آهی بلند از دل کشید و ادامه داد : قرار بود این گنجینه در موقع معین بین من و برادرم تقسیم شود، به شرطها و شروطها و انگار که برادرم نتوانسته به عهدش وفا کند و طبق قرار، هر کس که زیر عهد و پیمان بزند ، سهمش به دیگری تعلق می گیرد...
حاکم مشت پر از سکه اش را داخل صندوق خالی کرد و در حالیکه به سربازان امر می کرد بیرون بروند و آن دو را تنها بگذارند گفت : ولی افسوس که گنج هست و او نیست و این دریای سکه ها به چکار من می آید ،وقتی که صاحب اصلی اش نیست...
سهراب که از سخنان حاکم چیزی سر در نمی آورد ، خیره به سکه هایی که به اوچشمک میزد ، اما الان برایش کوچکترین اهمیتی نداشت بود، تنها چیزی که اینک برای او مهم بود ،رفتن به مسجد سهله و دیداری دوباره با آن ملک نجاتش بود...
حاکم دوباره به سمت سهراب آمد و گفت : ببین ،این صندوق ها صدق گفتارت را ثابت می کند ، اما برایم عجیب است ، اولاً چگونه خود را به کوفه رساندی و دوماً چرا با وجود اینکه می دانستی داخل این صندوق ها چه است ، آن را برنداشتی و نرفتی پی یک زندگی شاهانه؟! و سوماً براستی توکیستی؟ چرا چهره ات اینچنین آشناست و طبق ادعایت از دیار عجمان می آیی اما زبان عربی را چنین فصیح سخن می گویی؟!
سهراب که خود گیج تر از حاکم بود، سرش را پایین انداخت و گفت : قصهٔ من ،همان است که گفتم...گنج را برداشتم و نیتم آن بود که این ثروت را از آن خود کنم ، اما زمانی که در بیابانی سوزان گرفتار آمدم ، عهد کردم که اگر خداوند راه نجاتی برایم باز کند ، گنج را به دست صاحب اصلی اش که حاکم کوفه است برسانم و دیگر از این خطاها نکنم...
تا اینکه در عالم بیهوشی آن جوان نیکو منظر که نمی دانم از کجا آمد و از کجا بر من بینوا نازل شد، با آبی گوارا جان مرا نجات داد ، چند قدمی با او همراه شدم که سواد شهر کوفه از دور پدیدار شد و دیگر...
سهراب به اینجای حرفش که رسید ،اشک چون جوی آب از دیده اش روان شد و دیگر نتوانست ادامه دهد...
حاکم که کلاً به فکر فرو رفته بود گفت : به گمانم نجات جان تو همراه با معجزه ایست...و آنکس که تورا نجات داده، بی شک یا خضرنبی بوده یا....
سهراب با هیجانی در صدایش گفت : و یا چه کسی؟!
حاکم آهی کشید نزدیک تر آمد ،دست سهراب را در دستش گرفت وگفت : هیچ...بماند... اول راز چهرهٔ آشنایت را برایم بگو...از اصالت و نسب و پدر و مادرت بگو...
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت بیست و سوم🎬: هر لحظه که می گذشت ، میمونه بیشتر و بیشتر جذب محمد و دامادش عل
شاهزاده ای در خدمت
قسمت بیست و چهارم 🎬:
سرباز جوان حبشی جلو آمد و گفت : هدایای نجاشی ،پادشاه حبشه تقدیم به شما ، اما اینک می خواهم گرانبها ترین چیزی را که خدمتتان عرضه داشته تقدیم کنم.
جمع مسلمانان ، خیره به حرکات سرباز جوان ، پلک نمی زدند تا مبادا کوچکترین چیزی را از این صحنه ، از دست دهند.
سرباز به طرف صندوق رفت و دربش را گشود ، تلالؤ سکه ها ،چشم همگان را به خود خیره نموده بود اما سرباز جوان ، دست برد و از داخل سکه ها ، جعبهٔ کوچک وکنده کاری شدهٔ چوبینی در آورد ، در بین نگاه بهت زدهٔ حضار ،درب جعبه کوچک را گشود و انگشتری فوق العاده زیبا که مشخص بود ، بسیار گرانبهاست را بیرون آورد و همانطور که انگشتر را به خدمت پیامبر عرضه می داشت گفت : جانم به فدایت شود یا رسول الله ، این انگشتر گرانبهاترین انگشتریست که در سرزمین حبشه پیدا می شد ، آن را نجاشی برای یادبود به محضرتان فرستاده ، بی شک قیمت این انگشتر هزار و شاید بیشتر درهم طلاست و برازندهٔ دست بزرگ مردی چون شماست.
رسول گرامی که با دیدهٔ محبت ، او را می نگریست، انگشتر پیشکش ، پادشاه حبشه را گرفت و سپس با دست مبارک دیگرش دست علی را گرفت و انگشتر را در انگشت علی نمود...
همگان ، عمق دوست داشتن پیامبر را نسبت به علی می دانستند اما اینک این صحنه شکل گرفت تا همین بدو ورود در پیش چشم میمونه هم این محبت آشکار شود...
و پیامبر صل الله علیه واله ، خوب می دانست که این انگشتر در تاریخ اسلام ثبت و ماندگار می شود و روزی هم انگشتر نشانی از آیات الهی خواهد شد.
علی ، نگاهی با محبت به چهرهٔ مرادش کرد و از صمیم قلب تشکر نمود.
سپس جمع حضار نگاهشان دوباره به سمت صندوق کشیده شد و یکی از آن میان گفت : چرا این کنیزک را از جمع کنیزان جدا کرده اید؟
سرباز حبشی نگاهی به جمع انداخت و گفت : این کنیز روی پوشیده هم هدیه نجاشی به پیامبر است ، او از افراد عادی نیست ، دخترکی بوده که در سرزمین خودش شاهزادهٔ کشورش محسوب می شده اما اینک به عشق دیدن روی پیامبر روز و شب را بی صبرانه به سر رسانده تا به محضر شما برسد...
همگان تعجب کردند . یکی از آن میان برخواست و گفت :
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#از کرونا تابهشت
#قسمت۱۳۵ 🎬:
به ناگاه بوسیله ی لشکر حضرت دریک لحظه,دیوار بلند وفولادی ,برج شیاطین فرو ریخت...از صحنه ای که میدیدم چهارستون بدنم به لرزه افتاد...همه جا اتش بود واتش....
واین جنیان شیطانی که جسمشان از اتش است همه جا را احاطه کرده بودند,درمیان انها ادمیانی بودند که انگار تازه از مادر متولد شده اند با بدنهایی کاملا عریان بر تخت بزرگی که شخصی سیاه روی که از جای جای بدنش اتش بیرون میزد رویش نشسته بود,سجده میکردند...
با خودم گفتم ,خاک برسرتان ای ادمیان شیطان صفت,این کسی که براستانش سجده ی بندگی میسایید همان است که در ابتدای خلقت بر پدر شما,ادم ابوالبشر سجده ننمود وشما چگونه راضی خواهید شد که اینچنین بندگی کنید برای کسی که نخوت کرد برای سجده بر ادم....
روبه روی ان شخص که الان میدانستم ,همان ابلیس بزرگ است,درون مجسمه ای بزرگ از جغدی سنگی اتشی افروخته بود...با دیدن این صحنه یاد تهدید انور افتادم
خدای من نکند بچه هایم....
#ادامه دارد...
🖊 به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت پایانی 🎬:
انگار ما زمان مراسمشان رسیده بودیم,مراسمی که برای سلامتی عزازییل بزرگ یاهمان شیطان رجیم برگزار,میشد,ناگاه از میان راهی باریک که به جغد اتشین خم میشد,کودکانی را,به صف کرده بودند,کودکانی که روی بدنشان را با خط وخطوط قرمز رنگ نقاشی کرده بودند ,خدای من....درست است اینها قربانیانی,بودند که میباید دراتش بسوزند,خوب که دقت کردم....نه نه...زینب وعباس هم مابین بچه ها بودند ..
دل درسینه ام از دیدن ان بچه های معصوم خصوصا بچه های,خودم شروع به لرزیدن کرد,حضرت به تمام لشکر اعم از جن وانس وفرشته دستور حمله دادند,جنیان مسلمان با جنیان شیطانی گلاویز,شدند وفرشتگان همچون ابابیل برسرشان فرود میامدند,حضرت پیشاپیش همه ,میجنگید ومیکشت وجلو میرفت,اما شیاطینی که درحال اجرای مراسم بودند به کارشان ادامه میدادند,چشمانم دنبال صف کودکان بود که به دهانه ی جغداتیشن رسیده بودند...وای ..وای....وای من طاقت دیدنش را نداشتم,کودکان را به داخل اتش انداختند,همه باهم این ذکر را میخواندیم ومن از اضطراب درونم این ذکر را فریاد میزدم(یا الله ویا واحدویا احدویاصمدویالم یلد ولم یولدولم یکن له کفوا احد,اللهم نجنی من النار)
این ذکر حضرت ابراهیم بود زمانی که درون اتش نمرود میرفت...همانطور که چشمهایم رابسته بودم تا صحنه ی خراش انگیز روبرویم را نبینم واز,ته دل ذکر را میگفتم ,ناگاه با فریادی بلند وهراس انگیز که انگار از,عمق جهنم میامد ,چشم هایم راگشودم,همه جا دود سیاه وخاکستر پراکنده شده بود.
کم کم غبار سیاه خوابید...خدای من...حضرت مهدی عج بالای نعش ابلیس ایستاده بود,تمام شیاطین جنی وانسی به درک واصل شدند...حضرت با صدای الهی اش فرمودند(الی یوم الوقت المعلوم)اری این ایه ی قران بود که وعده داده شده بود.
نگاهم از حضرت به طرف جغد اتشین کشیده شد...باورم نمیشد خبری,از جغد سنگی نبود هرچه بود گل بود وگلستان ,بچه ها با چهرهایی نورانی وخندان به حضرت نگاه میکردند,به خدا قسم این گلهای بهشتی بودند وبا کشته شدن ابلیس وشیاطین اینجا قطعه ای از,بهشت موعود بود...سراز پا نشناخته به سمت زینب وعباس دویدم از بس عجله داشتم گوشه ی چادرم زیر پایم امد وچندین بار,برزمین خوردم وبلند شدم,خودم رابه عباس وزینب رساندم,بعداز مدتها انها را سخت در اغوش گرفتم وگریستم,بچه هایم بوی گلهای بهشتی را میدادند,بچه ها هم گریه ی شوق سردادند وهمزمان با هم نگاهمان به نگاه مهربان بقیه الله افتاد که با لبخند زیبایش شاهد این صحنه های زیبا بود...براستی اینجا جای گریستن نیست....کسی در بهشت گریه نمیکند...بهشتی که سالها از ان غافل بودیم وبا حمله ی ویروس بیولوژیکی به نام کرونا ...ما را متوجه قطعه ی کم پر پروازمان نمود وبقیه الله را به جمعمان خواندیم واینچنین بود که (از کرونا به بهشت)رسیدیم
...........والسلام........
ان شاالله در دنیای واقعی ما هم این اتفاق بیافتد وهمه بدانند که چاره ی تمام مشکلات ودرمان تمام بیماریها,فقط وفقط امدن مولایست که سالیان سال درانتظار ظهور است همو که به گفته ی امام صادق ع(مضطر ظهور)نام گرفت....بیایید وهمت کنید وباهم دست به دعا برداریم وهمه باهم دریک زمان ,حجت خدا را از خداوند بخواهیم,دعای دسته جمعی,به اجابت نزدیکتر است,باشد که مولا را با اعمال خالصمان به میانه ی میدان بکشیم....
مولای عزیزم :عزیز علی ان اری الخلق ولا تری.. به خدا سخت است,همه راببینم وتورا نبینم.....
دارالعزا شد سینه ها پس کی میایی؟؟
خون شد دل آیینه ها,پس کی میایی؟؟
فرهاد را از جان شیرین سیر کردی...
ای یوسف زهراس,بمیرم دیر کردی...
(یا رب الحسین,به حق الحسین,اشفع صدرالحسین,بالظهورالحجه)
التماس دعا...
یاعلی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren