#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_دوم🎬: چند ماهی از آمدن ابراهیم به میان خانواده اش میگذشت،
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_سوم🎬:
دقایق به تندی می گذشت و ابراهیم بی وقفه با چاقو و چکشی تیز به جان تکه چوبه بی جان افتاده بود و بی توجه به اطرافش چنان هنرمندانه تمثال انسانی را صورتگری می نمود که آزر و شاگردانش دست از کار کشیده بودند و با شگفتی حرکات او را نگاه می کردند.
بالاخره کار ابراهیم تمام شد و آزر همانطور که صورتش از شادی می درخشید شروع به کف زدن کرد و گفت: آفرین ابراهیم! انگار که تو به این دنیا آمدی تا بت های زیبا بتراشی و دیگران از تو این پیشه را یاد بگیرند و به راستی که خون آزر در رگهای تو جاریست و سپس روبه جمع داخل کارگاه کرد و گفت: همه بدانید که ابراهیم جانشین من در این کارگاه هست و من او را آموزش نجوم خواهم داد تا همهٔ القاب و عناوین درباری من به او به ارث برسد و شاید بزرگ کاهنان در آینده ای نه چندان دور، ابراهیم باشد.
ابراهیم نگاهی به مجسمه بی جانی که تراشیده بود کرد، او با خود زمزمه کرد: من هرگز در برابر صورتکی که ساخته دست خودم است تعظیم نخواهم کرد، خداوند من آن است که کل دنیا را خلق نموده و من را که نوزادی ضعیف بودم در غاری به دور از زندگی انسان ها پرورش داد.
آن روز زمانی که آزر به خانه رسید، با افتخار دست دور شانه های ابراهیم برد و همانطور که او را در آغوش می کشید به بونا نگاهی انداخت و گفت:
مرحبا بونا! مردوک بزرگ تو را حفظ کند که چنین شاگرد با استعدادی به آزر هدیه کردی، دیر زمانی نمی گذرد که ابراهیم استادی شود که از پدرش آزر هم پیشی گیرد.
بونا با تعجب به ابراهیم نگاه می کرد و زیر لب گفت: بی شک این نیز از الطاف خدای بزرگ است که خواسته ابراهیم در چشم همگان عزیز گردد.
ماه ها از شروع به کار ابراهیم در کارگاه بت تراشی می گذشت که فرشته وحی به او نازل شد و مژده رسالت را از سوی خداوند به ابراهیم ابلاغ کرد، حالا او پیامبر این قوم بود می بایست با عادت های ناشایست بابلیان مبارزه کند، مبارزه ای سخت و نفس گیر و روشنگری کند و پرده از حقایق بردارد و برای مرحله اول کار او تصمیم گرفت که این روشنگری را از خانواده و نزدیکانش آغاز کند.
پس یک روز که چون همیشه در کارگاه مشغول کار بود، با چالاکی سه مجسمه چوبی تراشید، آزر نزدیک ابراهیم شد و همچون همیشه از هنر دست او تعریف کرد و او را تشویق نمود، در این هنگام، ابراهیم دستش به یکی از مجسمه ها خورد و مجسمه از بالای قفسه سنگی به پایین افتاد و از وسط به دو نیم شد.
در این هنگام آزر درحالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود فریاد بر آورد: چه میکنی ای بچه نافهم؟!
ابراهیم ابروانش را بالا داد و فرمود: هیچ! مگر اتفاق خاصی افتاده؟! چیزی نشده...که ناگهان
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
بسیار مهم و فوری؛
🔴 لزوم اقدام عاجل و قاطع قلب مقاومت
🔻 تجمع مردمی-دانشجویی مطالبه انتقام شجاعانه در مقابله با جنایات اخیر رژیم هار صهیونیستی
🗓 سه شنبه ۳ مهر، ساعت ۱۶
📌 مقابل دفتر شورای عالی امنیت ملی
#خون_خواهی
#انتقام_سخت
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_سوم🎬: دقایق به تندی می گذشت و ابراهیم بی وقفه با چاقو و چ
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_چهارم🎬:
ناگهان آزر همچون اسپند روی آتش از جا جست و با اشاره به بتی که شکسته بود گفت: چه کردی بچه؟! تو خدای ما را شکستی!! بی احترامی به بت ها عواقب بدی دارد.
ابراهیم ابروانش را بالا داد و فرمود: خدا؟! این یک تکه چوب بی جان است که به صورت تندیس تراشیده شده است و اینقدر ناتوان است که از سقوط خود نتوانست جلوگیری کند، این نشد یکی دیگر می تراشیم، عصبانیت ندارد، آخر اینان چگونه خدایی هستند و شما چگونه می توانید به این مجسمه هایی که ساخته دست خودتان است، اسم پروردگار را بدهید؟! مگر خداوند آن نیست که من و تو و ما و همه دنیا را خلق کرده؟!
آزر دندانی بهم سایید و گفت: دیگر نمی خواهم این سخنان سخیف را بشنوم و تو به خدای من توهین کنی و من هیچ نگویم.
ابراهیم که پیامبری بسیار راستگو بود نگاهی به بت شکسته کرد و رو به آزر فرمود: ای پدر چرا چیزی را میپرستی که نمی شنود و نمی بیند و نمی
تواند نفعی به تو برساند و یا در ضرری از تو دفاع کند و ضعفهای تو را برطرف نمیکند. ای پدر بدان من علمی (الهی)
دارم که تو و هیچکس دیگری توان آن را ندارید با آن مقابله کنید پس از من تبعیت کن تا تو را هدایت کنم.
آزر که از خشم صورتش سرخ شده بود دستش را مشت کرد و بر زانوی خود زد، او نمی دانست در جواب ابراهیم چه بگوید و نمی توانست از پشت پرده بت پرستی چیزی آشکار کند و اگر می گفت که این بت ها توان سخن گفتن و راهنمایی دارند، وجود ابلیس و اجنه در پشت بت ها مشخص میشد و دست آزر و تمام کاهنان رو میشد، پس اندکی سکوت کرد تا جوابی در خور به ابراهیم دهد در این هنگام ابراهیم لبخند ملیحی زد و فرمود:
ای پدر شیطان را نپرست و عبادت نکن و از من تبعیت کن تا رستگار شوی
و ابراهیم با این سخنش ،اشاره به پشت پرده بت پرستی میکند که در واقع به شیطان می رسد و این بت ها فقط نشانه هستند و این زنگ خطری ست برای آزر، چرا که متوجه شد ابراهیم کاملا بر تمام حقایق پوشیده آگاه است.
آزر در حالیکه به درب کارگاه اشاره می کرد گفت: یعنی تو از معبودهای من بیزاری؟! اگر فی الواقع اینچنین است دو راه بیشتر برای من باقی نمی ماند، یا اینکه تو را تبعید کنم و یا سنگسار شوی، حال از اینجا بیرون برو.
ابراهیم نفس آرامی کشید و فرمود: و اما من در مقابل این تهدیدها برای تو دعا می کنم که هدایت شوی.
این سخن از طاقت آزر بیرون بود، پس باید ابراهیم را تنبیه می نمود.
آزر به انتهای کارگاه رفت و چندین بت را در دست گرفت و جلو آمد و همانطور که آنها را در آغوش ابراهیم جای میداد گفت: تو دیگر حق نداری همچون استادی صورتگر در این کارگاه کار نمایی، تو باید مانند غلامانی که در خدمت من و خدایان معبد هستند، از این پس به بازار بروی و تندیس ها را بفروشی، هر وقت که به اشتباه خودت پی بردی می توانی به کارگاه برگردی.
ابراهیم با تندیس هایی که در دست داشت به سوی بازار رفت، او پاکترین فطرت را داشت و می بایست فطرت فراموش شده را در دیگر بندگان بیدار کند، فطرت خداجویی که اینک درگیر عادت های ناروا شده بود و این فطرت با عادت بت پرستی پنهان شده بود و انسان ها میل فطری به پرستش و تقدیس پروردگار را با ستایش بت ها برطرف می کردند.
حالا ابراهیم می بایست با تلنگرهای روشنگرانه، بابلیان را کمی از خواب غفلت بیدار سازد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_چهارم🎬: ناگهان آزر همچون اسپند روی آتش از جا جست و با اشا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_پنجم🎬:
ابراهیم با توبره ای پر از بت های مختلف وارد بازار شد، ابتدا مانند همیشه نگاهی به مردم اطراف کرد و با انها خوش و بشی نمود، اکثر بازاریان او را می شناختند و می دانستند یکی از نوابغ در صنعت بت تراشی ست و در کارگاه پدرش آزر مشغول این کار است.
با دیدن ابراهیم در گوشه بازار تعجب کردند و زمانی تعجبشان افزون شد که متوجه شدند ابراهیم برای فروش بت های ساخته شده در کارگاه آزر آنجاست.
ابراهیم بند توبره را گشود و تعدادی بت بیرون ریخت، او بت ها را با نظم جلویش چید و مانند پسرکی که در بازاریابی هم بسیار هوشمند است، بتی را به دست گرفت و همانطور که آن را تکان می داد فرمود: بیایید بت بخرید، تندیس های بسیار زیبا، بنگرید چه چشمان زیبا و کشیده ای دارند،چشمانی که نمی بیند، به به! بشتابید که از دستتان نرود، بخرید این صورتک های بی جان را که نه می بینند و نه می شنوند و نه می توانند حرف بزنند، بفرمایید بخرید از این مجسمه های شکیل و در خانه خود نگهدارید که اینان نه می توانند بلایی بر سر شما فرود اورند و نه توانایی دارند که بلایی از جان شما دفع کنند، بخرید و خوشحال باشید که خدایی ناتوان و ضعیف در خانه خود دارید و....
ابراهیم پشت سر هم جملاتی با این معنا و مفهوم تکرار می کرد، عده ای از مردم او را دوره کردند و از سخنان به حق ابراهیم متعجب شده بودند، آنها که عمری تحت تعلیم کاهنان، روزگار گذرانیده بودند و به گفته کاهنان ایمان داشتند که در گوششان خوانده بودند: این بت ها روزی دهنده شما هستد ، اینان برآورنده حاجات و آرزوهای شما هستند و تقدیس در برابر اینها باعث جاری شدن برکت به جان و مال و زندگی شما می شود
حال از ابراهیم می شنیدند: بیایید بخرید خدایانی که خود ساخته دست انسان هستند، خدایانی که خود را از خطر سقوط و شکستن نمی توانند در امان دارند، خدایانی که دست کمک به سمت شما دراز می کنند تا همیشه مراقبشان باشید تا مبادا بیافتند و بشکنند، خدایانی....
انگار این سخنان ابراهیم تلنگری بود بر فطرت خفتهٔ آنها که با عادت پرستش بت ها، پنهان شده و از یادشان رفته بود.
آن روز گذشت و ابراهیم به خانه برگشت و زمانی که با آزر برخورد کرد باز هم ادامه داستان کارگاه بت تراشی و بحث پیرامون خدایان بالا گرفت.
کاملا مشهود بود که ابراهیم دست برتر را دارد و از خدایی سخن می گوید که واقعی ست و آزر چیزی در چنته ندارد و نمی توانست قدرت خدایش را در برابر ابراهیم رو کند، چرا که اگر سخنی از قدرت خدایش به میان می آورد، ابراهیم به راحتی اثبات می کرد که آن خدای موهون چیزی جز اجنه ابلیسی نیست و دست آزر و کاهنان برای اطرافیان آزر که اینک خانواده و فرزندانش بودند رو می شد.
بونا در همه حال پشت ابراهیم را می گرفت و ابراهیم در دل از داشتن مادری که کل وجودش مملو از مهر پروردگار یکتا بود به خود می بالید.
آزر که در این مباحث شکست خورده بود، سعی می کرد دیگر از این مباحث سخنی نگوید ولی در ذهن دنبال نقشه ای بود که ابراهیم را مغلوب خود کند.
روزها و هفته ها گذشت تا اینکه یک روز یکی از سربازان دربار نمرود که ارادت خاصی به آزر داشت، به کارگاه او آمد و چیزی در گوش آزر گفت که آزر را همچون ببری زخمی عصبانی نمود و آزر به همراه آن سرباز به بیرون کارگاه رفت.
آزر از کارگاه بیرون آمد و همانطور که از زیر چشم اطراف را نگاه می کرد سر در گوش سرباز برد و گفت: تو مطمئنی که ابراهیم چنین می گوید؟!
سرباز سری تکان داد و گفت: به مردوک بزرگ سوگند که خودم با گوش های خود شنیدم ابراهیم بتی را به مردم عرضه می داشت تا بخرند و درباره بت ها حرفهای بسیار وحشتناکی میزد و بی شک اگر این سخنان به گوش نمرود برسد، سر از تن ابراهیم جدا می کند و برای موقعیت شما هم خطرناک است و به پاس رفاقتی که با شما داشتم گفتم قبل از اینکه دیر بشود به خدمت برسم و مراتب را به شما بگویم تا راه چاره ای بجویید و جلوی ابراهیم را بگیرید.
آزر از ان سرباز که جزء هسته اطلاعاتی دربار نمرود بود تشکر کرد و با سرعت از او دور شد تا خود را به ابراهیم برساند، او راه حلی به ذهنش رسیده بود که زودتر باید عملی اش می کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_پنجم🎬: ابراهیم با توبره ای پر از بت های مختلف وارد بازار
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_ششم🎬:
جمع کاهنان در تالار بزرگی که بالای برج بابل وجود داشت، جمع بود، از همه سنی در انجا به چشم می خورد
آزر طبق اطلاعیه ای کاهنان نخبه را از سرتاسر بابل به اینجا فراخوانده بود و هیچ کس نمی دانست دلیل این جلسه که آزر تاکید کرده بود هیچ کس خبری از آن به بیرون درز نکند چه می باشد.
کاهنان دور میز بزرگ چوبی که در اطرافش تعداد زیادی صندلی با پشتی بلند قرار داشت جمع شده بودند، هر کسی روی یک صندلی نشست و همهمه ای در تالار پیچیده بود، هر کس حرفی میزد و سوالی می پرسید اما تمام سوال ها، حول همین جلسه سرّی بود و هیچ کس نمی دانست در ذهن آزر چه می گذرد.
بالاخره بعد از گذشت دقایقی آزر به آن جمع نخبگان که عموما از کاهنانی که نسبت قرابت و خویشاوندی با آزر داشتند انتخاب شده بودند، وارد شد.
با ورود آزر همه ساکت شدند، آزر بر صدر میز قرار گرفت و بی آنکه بر جای خود بنشیند، همانجا ایستاد، نگاهی از زیر چشم به جمع پیش رو انداخت و بعد از اینکه گلویی صاف کرد گفت: سپاس بر خدایگان نمرود و سپاس و ستایش به مردوک بزرگ و دیگر خدایان بابل، از اینکه دعوتم را قبول کردید و به اینجا آمدید از شما سپاسگزارم، حقیقتا موضوع مهمی رخ داده که من به کمک شما نیازمندم و روی یاری شما حساب ویژه ای باز کردم.
در این هنگام مردی میانسال از آخر میز گفت: درود بر آزر، کاهن بزرگ معبد بابل، برای ما جای بسی شگفتی ست که این کاهن بزرگ و این منجم حاذق در کاری دربماند و از ما کمک بخواهد، بفرمایید این امر که احتمالا امری مهم است چیست و ما چه کمکی می توانیم بکنیم؟!
آزر سری تکان داد وگفت: من با یکی از پسرانم در مورد اعتقاد به مردوک بزرگ و دیگر خدایان به مشکل برخورده ام، او سخنان کفر آمیزی میزند و من می خواهم در یک جلسه که شما نخبگان حضور دارید، هر کدام با روش خودتان با او سخن گویید و دلایل خودتان را مبنی بر خدایی خدایان بابل برای او بر شمارید تا او از ابهام و انحراف خارج شود و دوباره به آغوش معبد بازگردد، آخر در وجود او چیزیست که در دیگر فرزندانم نیست و من نمی خواهم این فرزند باهوش و با استعداد را از دست دهم و در پی اش اعتقادات او باعث انحراف مردم بابل شود، البته باید به این امر واقف باشید که او بسیار زیرک است و انگار در عرصهٔ گفتگو و سخن، او خداوندگار سخن وران است و مغلوب کردن او کاری بس سخت است.
آزر که این سخنان راگفت، یکی دیگر از کاهنان که به نظر می رسید پیرتر از آزر باشد گفت: آیا آن فرزند، همان جوان خوش سیمایی نیست که چند سالی ست همراه خود به معبد می آوردی و حکم دست راست تو را داشت؟ همانکه گفتی در علم نجوم که سرامد علوم در بابل است، مهارت دارد و استادی چیره دست در کارگاه بت سازیست؟!
آزر سری تکان داد وگفت: آری! او همان ابراهیم است، انگار که تنها برای من جذاب نبوده و جذابیتش شما را هم گرفته، پسری جوان که اعتقادات مرا به سخره گرفت و من نتوانستم جواب او را دهم.
همه جمع با گفتن آری آری جواب او را دادند چون همه ازهوش و محبوبیت ابراهیم داستان ها شنیده بودند و بزرگواری و استعداد او را با چشم خویش دیده بودند.
آزر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: امروز نهار میهمان معبد هستید و بعد از ظهر، همگی به خانه من بیایید، می خواهم این جلسه پرسش و پاسخ در خانه خودم برگزار شود و از الان تا بعد از ظهر که به مصاف ابراهیم میرویم، با یکدیگر به شور و مشورت بنشینید تا در مجموع سوالاتی از ابراهیم بپرسید که او در همان اول راه از جواب دادن عاجز شود و چنان از مردوک و دیگر خدایان دفاع کنید که حقانیت خدایان در ذهن ابراهیم حک شود تا دیگر به خود اجازه ندهد که درباره خدایان سوالی بپرسد و یا احیانا برای آنها شریک قائل شود.
جمع پیش رو همزمان با هم چشمی گفتند و از همان لحظه بحثی بزرگ در گرفت و هر کس نظریه ای میداد.
ابراهیم طبق حکم پدربزرگش آزر از فروش بت در بازار منع شده بود و می بایست در خانه بماند تا نظر آزر تغییر کند و او را به کاری بگمارد.
دم دمهای ظهر بود که آزر با حالتی مشکوک به خانه آمد و از حضور ابراهیم در خانه مطمئن شد و ساعتی بعد، کاهنانی که عموما از اقوام آزر بودند، دسته دسته درب خانه را می زدند و توسط غلامان خانه به تالار بزرگ پذیرایی خانه آزر راهنمایی می شدند
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_ششم🎬: جمع کاهنان در تالار بزرگی که بالای برج بابل وجود دا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_هفتم🎬:
پس از گذشت ساعتی، جمع همه نخبگان جمع شد و آزر به اتاقی که ابراهیم در آنجا بود آمد و گفت: ای ابراهیم! همانطور که میدانی مدتی ست که من و تو بر سر موضوع بسیار مهم و حیاتی دچار اختلاف شده ایم و من برای رفع این اختلاف و راهنمایی تو که جوانی خام هستی و عمری در غار تک و تنها بدون مراوده با انسان های دیگر به سر کردی، امروز جلسه ای تشکیل دادم و از بزرگان بابل و آنان که علمشان بر علم تو ارجحیت دارد و یک عمر مردم بابل را به راه خدایان خوانده اند، دعوت کردم تا با تو گفتگو کنند، امیدوارم کاری را که من نتوانستم انجام دهم، اینان موفق به انجامش شوند و به تو توصیه می کنم در مقابل این نخبگان کفر نگویی و از بت ها برائت نجویی که آن زمان گذارت به درگاه خدایگان نمرود می افتد و در آنجا هیچ کس یارای کمک کردن به تو را ندارد و بی شک دچار خشم نمرود می گردی و خشم نمرود هم با مرگ و نیستی برابری می کند.
ابراهیم از شنیدن این سخن خوشحال شد و از آزر به خاطر برپایی این مجلس تشکر کرد ، چرا که ابراهیم مظهر فطرت پاک الهی بود و می توانست از این جلسه استفاده کند و تلنگری بر فطرت خفته این نخبگان بزند و اگر می توانست آنها را با خود همراه کند پس اقامه دین خدا هم در آینده ای نه چندان دور کلید می خورد.
ابراهیم به همراه آزر وارد تالار پذیرایی که حالا گوش تا گوشش اقوام او و نخبگان بابل نشسته بودند شد.
همه به احترام آزر از جای برخواستند و سلامی دوباره دادند.
آزر با اشاره به ابراهیم گفت: بفرمایید این هم فرزند من، این گوی و این میدان، برایش بگویید که در چه ضلالتی دست و پا می زند.
ابراهیم به جمع پیش رو سلام داد و در این هنگام یکی از نخبگان به نمایندگی از دیگران از جای برخواست و چنین شروع کرد: ای ابراهیم! تو جوانی بسیار مهربان و شجاع هستی و نه تنها این جمع که همه مردم بابل به درستکاری و امین بودن تو شهادت می دهند، من خود شاهد بودم تو به هر جمع وارد شدی عزیز آن جمع گشتی و به هر کار که دست زدی، دست استادان آن پیشه را از پشت بستی و من متعجبم، تو با اینهمه فهم و کمالات چرا بر سر یک امر بدیهی که از روز روشن تر است با پدرت آزر به مجادله برخواستی؟!
ابراهیم نگاهی به او کرد و فرمود: منظورتان چیست و از چه سخن می گویید؟! مجادله؟! من با پدرم آزر مجادله ای ندارم و هر چه هست محاجه و مناظره است.
آن مرد از زیرکی ابراهیم خوشش آمد و سری تکان داد وگفت: باشد همان که تو می گویی، تو بر سر خدایان ما به مناظره برخواستی، آیا نمی ترسی که بت های بابل به خاطر این بی احترامی تو به آنان که وجودشان را زیر سؤال بردی، تو را عقوبت کنند؟! آیا نمی دانی که عقوبت خدایان بسیار سخت و طاقت فرساست و جان تو را از تو خواهد گرفت؟!
ابراهیم چشمانش را ریز کرد و بعد به سمت بتی که روی قفسه سنگی انتهای تالار قرار داشت اشاره کرد و فرمود: آیا منظورتان از خدایان، همان تندیس چوبی که آنجاست و قدرت هیچ حرکتی ندارد، است؟!
جمع از این بی حرمتی ابراهیم نسبت به بتشان لب به دندان گرفتند و ابراهیم ادامه داد: چگونه توقع دارید من از صورتکی بی جان که نه می بیند و نه می شنود و نه حرکت می کند و نمی تواند ضربه ای را از خود دفع کند و یا ضربه ای به دیگری وارد کند بترسم؟!
آخر این بت چگونه خداییست که بندگانش باید او را بتراشند، بندگانش باید مراقب او باشند تا آسیب نبیند؟!
ابراهیم نفسی تازه کرد و همانطور که کل جمع را از نظر می گذارند فرمود: نه! من از این صورتک های بی جان نمی ترسم چون همه ما خدایی داریم بسیار قدرتمند، همان که من و تو و ما را آفرید، همان که این دنیا و درختان و جویبار را آفرید پس اگر قرار باشد ما از نیروی مافوق بشری بترسیم باید از خشم این خدا بترسیم و به او کفر نورزیم.
ابراهیم با این سخنش تلنگری ظریف به حس فطری پرستش که در وجود جمع حاضر بود زد، او نگفت خدای من! بلکه گفت خدای ما! و این سخنی بسیار زیبا و ظریف بود تا نخبگان را به راه درست سوق دهد.
در این هنگام همهمه ای از جمع بلند شد، ابراهیم سخنانی می گفت که هر کدامش مستحق اعدام بود ولی تا آنها جوابی به سخنان حق ابراهیم نمی دادند، نمی توانستند او را به این راحتی از معرکه به در کنند.
آزر همانطور که با خشم به ابراهیم خیره شده بود دستی به ریش بلندش کشید و فریاد برآورد: آیا هیچ کس نیست جواب این کودک کج فهم را بدهد.
انگار نعره آزر نیرویی به جمع وارد کرد و در این موقع یکی دیگر از نخبگان جمع از جای برخاست و گفت:
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_هفتم🎬: پس از گذشت ساعتی، جمع همه نخبگان جمع شد و آزر به ا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_هشتم🎬:
در این هنگام یکی از نخبگان از جا برخاست و رو به ابراهیم گفت: اصلا بیا از منظر دیگر این موضوع را به مباحثه بنشینیم
ابراهیم لبخندی زد و فرمود: بفرمایید!
آن مرد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: ای ابراهیم! بارها تو را در معبد دیده ام و تو خوب انبوه مردم را در این مکان مشاهده کرده اید، مردم تحت امر خدایگان نمرود هستند و نمرود هم زیر سایه خدایان بابل و در راسشان مردوک بزرگ حکمرانی می کند، این شهر تحت فرمانروایی نمرود قوانین زیادی دارد، در هر کار و شغل و امری قانونی گذاشته شده و مردم بابل متمدن ترین مردم این زمین هستند و این نظم اجتماعی و این وحدت کلمه را در سایه نمرود و او هم در سایه خدایان دارد، پس اگر حرفهای تو همه گیر شود و بت و بت پرستی زیر سوال برود، شیرازه نظم اجتماعی و وحدت مردم از بین می رود و با همین کار، تمدن چندین و چند صد ساله بابل بر باد می رود و فرو می ریزد.
در این هنگام صدای آری آری از جمع پیش رو بلند شد و همگان حرف آن مرد را تایید کردند.
پس از اندکی سکوت آن مرد که نگاهش را به چهره نورانی ابراهیم دوخته بود و دید ابراهیم چیزی نمی گوید، احساس کرد حرفش اثر گذاشته و با لبخندی ادامه داد: ابراهیم! همه شهر می دانند که تو بابل و مردم این سرزمین را دوست می داری و رفتار مهربان و متواضعانه تو با مردم موید این دوست داشتن است، پس اگر این مهر تو بر مردم واقعی ست روا مدار که ریشه وحدت بخش مردم که همان بت و پرستش بت است بسوزد و مردم از هم بپاشند و این جامعه با یک موضوع بی اهمیت که تو مطرح می کنی چند پاره شود.
در این هنگام همه جا سکوت حاکم بود و نفس ها در سینه حبس بود تا همگان جواب ابراهیم را بشنوند.
ابراهیم نگاهی به جمع کرد و فرمود: سخنان شما را شنیدم، حال خوب است شما هم سخنان مرا بشنوید و در آخر بدون تعصب قضاوت کنید و نظرتان را بگویید.
دل آزر در سینه سخت می تپید چرا که می دانست ابراهیم در عرصه گفتگو خداوندی بی نظیر است و بوی شکست به مشامش می رسید که صدای ابراهیم بلندتر از قبل شد: ای نخبگان! شما سخن از نظم اجتماعی می کنید آیا هیچ وقت به نظم این جهان هستی فکر کرده اید؟! نظمی که در طبیعت است، بارانی که ابر می بارد و بر زمین جاری می شود و زمین و درختان و گیاهان را زنده می کند و جان می دهد به تن خسته خاک، آیا نظم فصل ها را نمی بینید که یکی پس از دیگری طبق قانونی خاص می آیند و می روند تا ما زندگانی آسوده ای داشته باشیم؟! آیا در نظم آسمان و چگونگی پدید آمدن شب و روز و آمدن خورشید و ماه فکر کرده اید؟! اصلا آیا به چگونگی پیدایش خود فکر کرده اید؟! زمانی که از کمر پدر به رحم مادر منتقل می شوید و مدت معینی در رحم مادر می مانید و سپس پا به دنیایی بزرگتر می گذارید، بدنی منظم با ابزارهای دست و پا و چشم و گوش که زندگی را برای شما راحت کرده، آیا هیچ فکر کرده اید که این نظم در نظام هستی ، نظم در بدن شما را چه کسی به وجود آورده؟! آیا این بت ها هستند که اینهمه نظم و نعمت را به وجود آوردند؟! بت هایی که شما باید با دست خود بتراشید قادر به انجام این امر نیستند، پس خدایی بی همتا و بزرگ وجود دارد که من و تو و ماه و خورشید و آسمان و... را طبق نظمی خاصی آفریده، من از آن خدا که خدای همه است سخن می گویم و به آن خدا تکیه دارم.
پس خدای من از خدای شما قوی تر است و نظمی که خدای من ایجاد می کند بسیار بیشتر از نظمی ست که ریشه اش از بت پرستی ست.
هان ای نخبگان، بدانید و آگاه باشید که خدای یکتا، تنها معبود روی زمین است و تنها کسی ست که سزاوار تقدیس و پرستش است، به سمت این خدا بیایید تا با مهر و عطوفتش شما را در برگیرد و به نیرویی عظیم تکیه کنید، همانا که تکیه گاه من خدای یکتاست و مرا قدرت او کفایت می کند و از قهر بت های بی جان شما هراسی ندارم چرا که آنان قدرتی ندارند و این موضوع را شما خوب می فهمید اما خود را به نفهمیدن می زنید.
ابراهیم گفت و گفت و هیچ کس را یارای پاسخگویی به سخنان حق او نبود، صدایی از کسی در نیامد و در انتها دوباره آزر، ابراهیم را تهدید کرد و از او خواست تا خانه اش را ترک کند
ابراهیم چشمی گفت و جمع را ترک کرد و آزر رو به جمع گفت:
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_هشتم🎬: در این هنگام یکی از نخبگان از جا برخاست و رو به ا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_نهم🎬:
با رفتن ابراهیم، یکی از نخبگان از جای برخاست و رو به آزر گفت: ای منجم بزرگ! آیا می خواهید دست روی دست بگذارید و کاری نکنید؟! ابراهیم اعتقادات بسیار وحشتناکی دارد و حرفهای خطرناکی میزند، شنیده بودم که او در بین مردم می گردد و بت ها را با کلامش خوار و خفیف می کند، اما به این حرف باور نداشتم چرا که او پسر کاهن اعظم بابل است، حال که با چشم خود دیدم و با گوش خود شنیدم، به یقین رسیدم و به شما توصیه می کنم تا ابراهیم کار را از این خراب تر نکرده و بت ها را در چشم مردم خوارتر ننموده کاری کنید که ورق برگردد.
در این هنگام سر و صدای جمع بلند شد و همه حرف آن مرد را تایید کردند.
آزر نفس بلندی کشید و همانطور که همه را از نظر می گذارند گفت: درست است، من هم با شما هم عقیده ام و آگاه باشید که هیچوقت خدایان بابل را فدای پسری کج فهمم نمی کنم، به نظرم باید جلسه ای عمومی با حضور مردم بابل تشکیل دهیم و در آن جلسه از ابراهیم دعوت کنیم تا بیاید و هر کدام با ترفندی او را به چالش کشیم و اجازه ندهیم اعتقادات باطلش را به خورد ملت دهد، مردم همه باید حضور داشته باشند و شاهد و ناظر باشند، این باعث میشود مردم بابل که عمری بت ها را تقدیس کرده اند و بر این رویه عادت نموده اند، برای دفاع از خدایان خود قیام کنند و با قیام مردم، عملا دهان ابراهیم بسته خواهد شد و اگر بعد از آن جلسه، خطایی از ابراهیم سر زد، شک نکنید که به بدترین عقوبت دچار خواهد شد.
جمع پیش رو در حالیکه لبخند میزدند، حرف آزر را تایید کردند و با همفکری هم تاریخی را برای جلسه عمومی که قرار بود در برج بابل برگزار شود مشخص کردند، تاریخی که نزدیک به یکی از اعیاد بابلیان بود.
از صبح روز بعد، جارچیان در کوی و برزن می چرخیدند و از مردم دعوت می کردند تا در مجلس با شکوهی که کاهن بزرگ معبد در برج بابل برای پاسداشت خدایان برگزار می کند شرکت نمایند و مردم روزها را برای رسیدن به این مجلس وعده داده شده می شمردند
روز موعود فرا رسید و آزر به ابراهیم امر کرد که همراه او به برج بابل بیاید، ابراهیم که خود مترصد لحظه ای بود تا برهان های اعتقادی اش را به گوش تمام مردم برساند از این پیشنهاد استقبال کرد، او خوب می دانست که هدف آزر از این دعوت چیست اما چون آزر چیزی بروز نداده بود، او هم لب فرو بست و چنان رفتار می کرد که این دفعه هم مثل دوسالی که همراه پدربزرگ به معبد می رفت، هست و قرار نیست اتفاق خارق العاده ای بیافتد.
گوش تا گوش برج عظیم بابل جمعیت نشسته بود، البته نمرود که خدایگان مردم محسوب میشد در این مجلس شرکت نکرده بود چون این مجلس را در حد خود نمی دانست، او فقط در مجالس باشکوهی که سالانه برای مردوک بزرگ و خدایان دیگر برگزار می شد، شرکت می نمود.
همهمه ای در مجلس در گرفته بود که نا گاه دربی که پشت جایگاه بلند جلوی مجلس بود باز شد و آزر به همراه ابراهیم وارد مجلس شدند.
همه به احترام کاهن اعظم از جای برخاستند و به او ادای احترام کردند و بعد با اشاره آزر برجای خود نشستند، همه جا ساکت بود که ناگهان طنین صدای ابراهیم در تالار پیچید:
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_نهم🎬: با رفتن ابراهیم، یکی از نخبگان از جای برخاست و رو ب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_پنجاه🎬:
ابراهیم رو به آزر کرد و همانطور که بت های اطراف را نشان می داد فرمود: این صورتکهایی که دور آن اعتکاف می کنید چیست؟ برای چه دور تندیس هایی که به دست خود ساخته اید، می گردید و آنها را تقدیس می کنید و خدای بزرگ خویش را فراموش کرده اید؟!
آزر که انتظار نداشت ابراهیم در بدو ورود به بت ها حمله کند و از طرفی او با آوردن لفظ«صورتکها» درباره بتها، آنها را خوار و حقیر کرده بود با عصبانیت به طرف او برگشت و گفت: چه می گویی ابراهیم؟! این بت های مقدس، خداوندگار این سرزمین هستند و اهانت به بت ها برابر است با نابودی تو، چرا چنین سخن می گویی؟!
ابراهیم لبخندی زد و فرمود: جواب سوالم را ندادید، چرا این صورتکهای بی جان را عبادت می کنید؟!
قبل از اینکه آزر سخنی بگوید، یکی از کاهنان که پیرمردی موی سپید بود از جای برخاست و رو به ابراهیم گفت: ای جوانک! این بت ها خدایان ما هستند، همانطور که پدران ما و پدران پدران ما آنها را عبادت می کردند، ما نیز آنها را عبادت می کنیم و اجازه اهانت به خدایان بابل را به تو نمی دهیم.
ابراهیم رو به سوی آن پیرمرد کرد و فرمود: ای مرد سالخورده! گفتم به چه دلیل بت ها را می پرستید؟! اینکه می گویید چون پدرانمان می پرستیدند، دلیل نمیشود، پدران شما اشتباه می کردند آیا این دلیل می شود که شما هم اشتباهشان را تکرار کنید؟! و مرتکب همان اشتباه شوید، همانا اگر در این کار لجاجت کنید به گمراهی و ضلالت می رسید همانطور که پدرانتان در گمراهی بوده اند.
این سخن ابراهیم برای جمعی که پیش رویش بودند گران آمد و فریاد اعتراض از هر طرف به پا خاست، در این هنگام همان پیرمرد برای اینکه ابراهیم را کوچک کند و بحث را به بیراهه بکشاند و تعصب های کوری که شعله ور شده بود را اندکی التیام دهد با طعنه رو به ابراهیم گفت: آیا سخنانت واقعی ست یا به خاطر سن کم خود، ما را به بازی گرفته ای؟! آگاه باش که اینجا معبد بزرگ بابل است نه میدان بازی که مردم را به سُخره گرفتی..
ابراهیم رو به مردم کرد لبخندی بر چهره پر از مهرش نهاد و فرمود: ای مردم! من ابراهیم هستم؛ همانکه خود به درستکاری و راستگویی من شهادت میدهید، همان که بارها و بارها در کنار شما در همین معبد حاضر شدم و از خدایانی که اینجا هستند، تعارف زیادی شنیدم، حال می خواهم همانطور که من به سخنان شما گوش دادم اینک اندکی به سخنانم توجه کنید، من می خواهم خدای واقعی شما را به شما معرفی کنم.
بدانید و آگاه باشید که پروردگار شما، همانکه شما را آفرید و از کودکی به بزرگسالی رسانید و هر روز روزی شما را می دهد، همان آفریدگار آسمان ها و زمین و ماه و خورشید و ستارگان است، خداوندی که نزاده شده و نه فرزندی دارد، خداوندی که شما را آفریده نه اینکه شما او را با دستان خود خلق کرده باشید، خداوندی که آگاه بر همهٔ رازهاست و مهربان بر تمام بندگان و...
ابراهیم از خدای یکتا می گفت و همه مردم بی آنکه لب بگشایند خدا را در دلهایشان تقدیس می کردند، چرا که فطرت پاک ابراهیم با این سخنان حق تلنگری بر فطرت خداجوی مردم میزد و میل به پرستش قدرتی مافوق بشری را در وجودشان به تقدیس این خدای نادیده رهنمون می کرد.
ابراهیم گفت و گفت و گفت...
مردم با اینکه به گفته های حق ابراهیم باور قلبی داشتند، اما آن تعصب کور و آن عادت همیشگی شان باعث شد که باورهای قلبیشان را بر زبان نیاورند و همه همراه با کاهنان از ابراهیم خواستند تا زبان به دندان گیرد و دیگر چیزی نگوید و معبد را ترک کند.
ابراهیم از این برخورد سخت ناراحت شد بی آنکه به آنان روی کند به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد: به خدای یکتا قسم می خورم، بلایی سر بت هایتان بیاورم که در تاریخ بماند و بدانید فکر و تصمیم های در سر برای خدایان بی جانتان دارم
و براستی که این قسم ابراهیم حق بود و دیری نگذشت که آن واقعه به وقوع پیوست
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
هدایت شده از نایت کویین
4_986311270699368639.mp3
1.32M
#سمینارکلید های موفقیت 👌
#دکتر شاهین فرهنگ
#ادامه جلسه پنجم
💫💫💫💫💫
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
هر کس میتواند به نیت سلامتی سیدحسن نصرالله دعای سریع الاجابه امام سجاد علیه السلام را به هر تعداد بخواند :
«إِلَهِی کَیْفَ أَدْعُوکَ وَ أَنَا أَنَا وَ کَیْفَ أَقْطَعُ رَجَائِی مِنْکَ وَ أَنْتَ أَنْتَ إِلَهِی إِذَا لَمْ أَسْأَلْکَ فَتُعْطِیَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَسْأَلُهُ فَیُعْطِینِی إِلَهِی إِذَا لَمْ أَدْعُکَ [أَدْعُوکَ ] فَتَسْتَجِیبَ لِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَدْعُوهُ فَیَسْتَجِیبُ لِی إِلَهِی إِذَا لَمْ أَتَضَرَّعْ إِلَیْکَ فَتَرْحَمَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَتَضَرَّعُ إِلَیْهِ فَیَرْحَمُنِی إِلَهِی فَکَمَا فَلَقْتَ الْبَحْرَ لِمُوسَی عَلَیْهِ السَّلامُ وَ نَجَّیْتَهُ أَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْ تُنَجِّیَنِی مِمَّا أَنَا فِیهِ وَ تُفَرِّجَ عَنِّی فَرَجاً عَاجِلاً غَیْرَ آجِلٍ بِفَضْلِکَ وَ رَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.»
هرکسی یکبارقرائت کند و درگروهها نشردهد به تعداد۱۰۰عدد شود
@bartaren
4_5893124008366314111.mp3
5.59M
وقت نبرد با صهیون است
ای لشگر حق بسم الله...
.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
⭕️🔻 ای خاندان مرحب، حملات شیعیان حیدره آمد.🇮🇷
داریم میآییم بالا سرتون یابن صهیون
حرامزاده. مایو وایزی پوش آماده فرار باشید به سمت دریا 😎
⭕️🔻 הו, משפחת אצולה, התקפות השיעים של היידרה הגיעו 🇮🇷
אנחנו מגיעים לראשך, בן ציון
הממזר תתכוננו לברוח לים בבגד י
الفراررررر الفراررررر حیدر آمد شکار 🔻
🛑حکم جهاد رهبر عزیزمون هم صادر شد
حالا گِل بگیرید دهان یاوه گویان منافقی که دم از تنش زدایی و جنگ هراسی میزنند که بی شک حرف دشمن از دهان این خاله زنک ها بیرون می آید
#جهاد
#شهادت
#حمایت_از_مظلوم
@bartaren
به شهید عزیز ما برسان سلام ما را
ـــــــــــــــــــــــ
پایگاه خبری صابرین نیوز↙️
🆘@sabreenS1_official
آقا سید💔
سلام ما را به شهید جمهورمون برسون
درود ما را به سردار دلهایمان ارزانی دار و برسان که بدون شما دنیا را جای ماندن نیست
بگو دنیا برایمان تنگ شده و ساز دنیا بدآهنگ شده...
برسان که منافقین اینجا میدان گرفته اند، دعا کنید به برکت خونتان کمرشان بشکند...
دلمان تنگ خنده های حاج قاسم بود و با نگاه به لبخند سید حسن رفع دلتنگی می کردیم
دلمان زخمی داغ ابراهیم بود و از عبای سید حسن بوی ابراهیم شهیدمان را به جان میکشیدیم
حال تکلیف ما با این دل دربه در چه می شود؟😭
این بقیه الله؟!
کجایی مولا؟!
یارانت ، سرداران سپاهت یکی پس از دیگری به ملکوت پرواز کردند
رهبرم تنهاتر از همیشه شد مولا😭
بس است دیگه آقا
تمامش بنما مولا، این هجران را تمام نما و با سید مقاومت و سیدالشهدای مقاومت و شهید خدمت از گرد راه برگرد که اگر دیر کنید، اسلام را به مسلخ میبرند 😭😭
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹به اطلاع هموطنان عزیز میرساند در صورت مشاهده هرگونه فعالیت در حمایت از دولت جعلی اسرائیل در فضای مجازی، در اسرع وقت اطلاعات و مشخصات صفحات مذکور و گردانندگان آنها را به بخش گزارشهای مردمی سایت گرداب سازمان اطلاعات سپاه ارسال نمایند.
https://gerdab.ir/fa/forms/8
🔹لازم به ذکر است طبق مواد ۶، ۷ و ۸ قانون مقابله با اقدامات خصمانه رژیم صهیونیستی علیه صلح و امنیت، با مجرمین برخورد قاطع خواهد شد.
🏷لطفا این اطلاعیه را در گروه های خود پخش کنید.
┄┅═✧☫✧═┅┄
https://virasty.com/Yazahra40/1727527067519088293
به عشق رهبر بازنشر بزن
انگشترا قصه دارن...
یه غم سر بسته دارن..
یه جا تو دشت کربلا...
دیده انگشتر بابا..
تو دستِ اون ساربونه..
انگشت بابا پرخونه😭
خون شد دلم از این قصه
چرا...چرا به سر نمی رسه😭
هر روز می بینیم دوباره
یه انگشتر...
یه قصه ی تازه😭
انگشتر سردار ما..
ما را میبرد به کربلا..
انگشتری تو ورزقان
هنوز داغش رو دلمون
انگشتر سید رسید
شده یه داستان جدید😭
خدایا کی تموم میشه؟
این زخمِ ما...
درمون میشه؟
خدایا کی میاد مولا؟!
تموم بشه..
این قصه انگشترا...😭
#سردار_دلها
#جمهور_شهید
#سید_مقاومت
ط_حسینی
@bartaren
سلام
این پیام دیروز حضرت آقا رو حتما همهتون خوندین. اگرم نخوندین یه بار دیگه برگردین و مرورش کنین.
اولا از کلمه«فرض» استفاده کردند و اگر به منابع مراجعه کنیم واژه فرض چند پله بالاتر از واژه«واجب» است، واجب را در هر وقتی میشه انجام داد اما فرض یعنی در همین لحظه باید انجام شه
آخرای پیام، آقا فرمودن: «بر همهی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند.»
من از دیروز درگیر این کلمهی «امکانات»م. اینکه من چه امکاناتی دارم که بتونم برای کمک به جبهه مقاومت به میدان بیارم؟ و اساسا چه کاری از دستم بر میاد؟
مطمئنم شما هم بهش فکرکردین. نظر شما چیه؟ بیاین داخل گروه کانال درموردش باهم صحبت کنیم
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه🎬: ابراهیم رو به آزر کرد و همانطور که بت های اطراف را نش
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_پنجاه_یکم🎬:
آن جلسه هم از نظر کاهنان بی نتیجه تمام شد و تنها کاری که انجام شد این بود اعتقادات ابراهیم علنا در صحن برج بابل به گوش تمام مردم رسید.
آزر از آن روز به بعد ابراهیم را زیر نظر گرفت، می خواست بداند این جلسه و برخورد مردم هیچ تاثیری در رویه او گذاشته است با خیر؟
آزر پس از چند روز زیر نظر گرفتن، خود را به معبد رساند و در جمع کاهنانی که مدام از حرکات و رفتار ابراهیم سوال می کردند حاضر شد و در جواب سوالات آنان خنده بلندی کرد و گفت: به نظرم ابراهیم آرام گرفته، دیگر کمتر سخن می گوید و احتمالا قوه تفکر خود را به کار گرفته و فهمیده که اگر بیش از این سخن بگوید و از اعتقادات سراسر کفرش حرفی بزند، جانش در خطر می افتد
کاهنان با خوشحالی سر تکان می دادند و گفتند: بله عاقبت کسی که با خدایان بابل در بیافتد، مرگ و نیستی خواهد بود.
آنها در ضلالت و غفلت بودند و نمی دانستند که ابراهیم مأمور به انجام وظیفه است و اینک برهان نظری برای آشکاری حقیقت تمام شده و ابراهیم نقشه کشیده که با عمل به مردم غافل بابل نشان دهد که پرستیدن بت ها کاری عبث و کفر مسلم است و اینک وقت برهان عملی ست تا به وسیله آن، مردم را به سمت خدا بخواند.
روزها از پی هم می آمد و میگذشت و مردم در تدارک جشنی بزرگ بودند، جشنی که در عید خدایان، هر سال در شهر بابل برگزار می سد و در این جشن سربازان نمرود و تمام کاهنان و مردم شرکت داشتند.
این عید به شکرانه وجود بت ها برگزار می شد و به این ترتیب بود که هر کدام از بابلیان، لذیذترین غذایی را که می توانستند فراهم کنند، آماده می کردند و در روز عید به کوه و دشت و صحرا می رفتند و آنجا با خوردن خوراکی های متنوع جشن می گرفتند و بعد از برگشت به شهر، یک راست به معبد بزرگ بابل می آمدند و در پیشگاه بت ها سجده می نمودند و از بت ها به خاطر نعمتهایی که به مردم ارزانی داشته بودند تشکر می کردند و به تقدیس بت ها می پرداختند.
دم دم های غروب شب عید بود و مردم در جوش و خروش بودند، بازار شهر بابل، غلغله بود و هر کس در پی تهیهٔ خوارکی بود، آنها می خواستند از انواع خوردنی ها و نوشیدنی ها بهره ببرند.
انگار تمام بابلیان در بازار جمع شده بودند.
ابراهیم از خانه خارج شد و آزر به دنبالش امد و صدا زد: ابراهیم! کجا می روی؟!
ابراهیم به عقب برگشت و گفت: مگر فردا عید نیست؟! خوب من هم می خواهم به بازار بروم و خوارکی تهیه کنم تا با آن غذایی لذیذ درست کنم و عید را جشن بگیرم.
آزر که از شنیدن این حرف خوشحال شده بود، لبخندی زد و گفت: لختی صبر کن تا من نیز با تو آیم.
ابراهیم چشمی گفت و منتظر شد تا پدر بزرگش با او همراه شود و هر دو به راه افتادند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕