enc_17393128066803849925326.mp3
4.04M
قشنگ ترین مولودی که این روزا میشنوم:)
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_سیزدهم🎬: سربازان حکومت نقطه به نقطه ی منزل عمران را گشتند،
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_چهاردهم🎬:
یوکابد با سرعت به سمت عمران رفت و همانطور که آماده می شد بیرون برود گفت: خودت در را تعمیر کن، سربازان برای پیداکردن موسی به اینجا آمدند و...
عمران بغض گلویش را فرو داد و به میان حرف همسرش دوید وگفت: موسی را کشتند؟!
یوکابد لبخندی زد و گفت: خدای موسی، او را نجات داد، هم اینک به پستوی خانه برو و مراقب موسی باش، خداوند مأموریتی به من داده که باید به انجام برسانم.
عمران که از حرفهای یوکابد متعجب شده بود آرام زمزمه کرد: خداوند به تو مأموریت داده؟! و می خواست سوالی بیشتر بپرسد که متوجه شد یوکابد از خانه بیرون رفته، پس با شتاب خود را به پستوی خانه رساند و موسی را دید که راحت خوابیده است.
یوکابد کوچه های محله ی بنی اسرائیل را با سرعت طی می کرد، او به دنبال نجاری بود تا صندوقچه ای چوبین برای موسی سفارش دهد، اما هر چه گشت چیزی نیافت و این خیلی طبیعی بود، چرا که سالهای سال بود که سبطیان یا همان بنی اسرائیل تحت حکمرانی و زیر دست قبطیان یا همان حکومت مصر بودند، آنها اجازه پیشرفت به بنی اسرائیل را نداده بودند و بنی اسرائیل را در استضعاف در همه ی موارد نگه داشته بودند که حتی آنعا یک نجار نداشتند و هیچ کس نمی توانست صندوقچه ای چوبین برای یوکابد بسازد.
پس یوکابد مجبور شد به مرکز شهر برود، در آنجا همه نوع دکانی بود و او به راحتی دکان نجاری را پیدا کرد.
نجار که مردی میانسال بود، روی چهارپایه ای نشسته بود و در انتظار مشتری بود، یوکابد جلو رفت و گفت: م..م...من صندوقچه ای چوبین می خواهم.
نجار نگاهی به یوکابد کرد و از طرز پوشش متوجه شد که از سبطیان و بنی اسرائیل هست اما چون آن روز مشتری نداشت، نخواست خواسته ی یوکابد را رد کند و رو به او گفت: صندوقچه را برای چه کاری می خواهی؟!
یوکابد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: می خواهم چیز باارزشی را در آن نگهداری کنم.
مرد از زیر چشم به او نگاهی انداخت و گفت: ابعادش چقدر باشد، آیا این گنج با ارزشت بزرگ است یا کوچک؟!
یوکابد سری تکان داد و گفت: نه...احتیاج نیست زیاد بزرگ باشد، اندازه ی گهواره ی یک نوزاد باشد کفایت می کند.
یوکابد ناخواسته حرفی زد که مرد نجار را مشکوک کرد.
نجار گفت: باشد، برو و فردا بیا و صندوقچه را برایت آماده می کنم.
یوکابد هراسان گفت: نه...نه...حاضرم مقدار پول بیشتری بدهم اما همین الان صندوقچه را برایم آماده کنی، من همینجا می مانم تا صندوق را بگیرم.
شک مرد نجار بیشتر شد و همانطور که دست به کار شده بود گفت: باشد، اما بگویم کمی طول میکشد و ممکن است ساعتی در انتظار باشی
یوکابد گفت: من اینجا منتظرم...
نجار که می خواست هر چه زودتر ماموران حکومتی را از این واقعه با خبر کند، تند تند کار می کرد و میخ ها را در چوب های صاف و یکدست فرو می کرد که خیلی زود صندوقچه آماده شد
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
41.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطرات قدیم به لهجه تربتی
عیدتون مبارک
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_چهاردهم🎬: یوکابد با سرعت به سمت عمران رفت و همانطور که آماد
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_پانزدهم 🎬:
نجار صندوقچه را به مادر موسی داد و یوکابد صندوق را مانند یک شی با ارزش در آغوش گرفته بود و به سینه می فشرد.
یوکابد هنوز از پیچ کوچه پنهان نشده بود که نجار پسرکی را جلوی مغازه گذاشت و لباس کارش را عوض کرد و با شتاب به سمت قصر فرعون حرکت کرد، او می بایست خود را به سردسته ی سربازان حکومتی که مسول پیدا کردن نوزادان بنی اسراییل که از مرگ جان سالم به در بوده بودند می رساند، آخر از رفتار یوکابد کاملا برمی آمد که او نوزادی دارد که در صدد پنهان کردنش است.
نجار خود را به قصر رساند و گفت خبری مهم برای دربار دارد، خبری که در ازای آن کیسه های زر و طلا به او میدهند و نجار شک نداشت آن کودک ربطی به منجی بنی اسرائیل دارد.
نجار را به ساختمانی راهنمایی کردند و او در حضور فرمانده سربازان قرار گرفت و می خواست درباره یوکابد و صندوقچه ای که بی شک پناهگاه نوزادش بود سخن بگوید که ناگهان زبانش گرفت، نجار جلوی فرمانده هر چه کرد نتوانست کلمه ای سخن بگوید، انگار او گنگ مادر زاد بود.
فرمانده که او را چنین دید با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت: ای مردک لال قصد تمسخر ما را داشتی؟! و نجار نتوانست جواب سوال او را بدهد و به ناچار از ساختمان بیرون آمد.
جلوی در ورودی قصر نگهبان نگاهی به نجار کرد و گفت: چی شد؟! کیسه های طلا و زرت کو؟!
نجار با عصبانیت دندانی بهم سایید و گفت: من نتوانستم حرف....
یکدفعه متوجه شد می تواند حرف بزند قهقه ی بلندی سرداد و گفت: من می توانم سخن بگویم و دوباره راه رفته را برگشت و با شتاب خود را به فرمانده فوج سربازان رساند و می خواست درباره یوکابد بگوید که باز هم زبانش بند آمد و اینبار فرمانده که خیال کرده بود مرد نجار واقعا او را مسخره کرده است، دستور داد تا با مشت و لگد او را بیرون بیاندازند.
نجار را با سر و رویی زخمی بیرون انداختن، نجار از روی زمین بلند شد و همانطور که خاک لباسش را می تکاند گفت: من می خواستم کاری برای حکومت مصر کنم و اینان اینچنین جوابم را دادند.
باز هم نگهبان جلو آمد و گفت: دوباره چه شده؟! چرا وضعت اینگونه هست؟!
نجار شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم مرا چه می شود، تا می خواهم آن حرف مهم را بزنم انگار سالهاست که لالم...
نگهبان فکری کرد و گفت: شاید چشمت به فرمانده می افتد از ترس اینگونه میشوی، حرف مهمت را به من بزن و من به گوش فرمانده می رسانم و هر چه جایزه از طلا به من داد ، با تو تقسیم می کنم.
نجار لبخندی زد و گفت: باشد اما دو سوم جایزه مال من یک سوم مال تو...
نگهبان سری تکان داد وگفت: باشد، حالا حرفت را بزن
نجار دوباره می خواست از آن زن بنی اسرائیلی بگوید که باز هم زبانش گرفت، نگهبان با تعجب به او چشم دوخته بود و نجار به این فکر می کرد که این لالی بی موقع، علتی دارد، این تفکر اولین قدم هدایت نجار شد.
از آن طرف، یوکابد با شتاب خود را به خانه رساند، موسی را در صندوقچه گذاشت و صندوق را در آغوش گرفت، با احتیاط از خانه خارج شد، فرشته ی وحی به او الهام کرده بود که موسی را به نیل اندازد، و یوکابد میرفت تا فرزند از جان عزیزترش را که الان میدانست منجی وعده داده شده است را به رودخانه ای خروشان و وحشی بسپارد.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_پانزدهم 🎬: نجار صندوقچه را به مادر موسی داد و یوکابد صندوق
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_شانزدهم🎬:
یوکابد کنار رودخانه ای که موج هایش با سرعت خود را به هر طرف می کوبید ایستاده بود.
درب صندوچه را باز کرد و نگاهی دیگر به پاره ی جگرش انداخت، خم شد و بوسه ای از گونه ی موسی گرفت.
خواهر موسی که دخترکی نوجوان بود و به او کلثم می گفتند با بیرون آمدن مادرش به همراه برادر نورسیده اش از خانه، به دنبال او روان شده بود و حالا با دیدن حال مادر فهمید که مادر نیتی در سردارد، او نیز دلبسته ی برادرش بود، جلو آمد وگفت: بگذار من هم موسی را ببوسم.
کلثم هم خم شد و بوسه ای از گونه ی نرم موسی گرفت و در همین هنگام صدای پای سوارانی از دور به گوششان رسید و این یک تهدید بود و یوکابد می بایست زودتر موسی را به نیل بیاندازد، اما مادر بود و دلش در گرو مهر فرزندی که می دانست باید با دنیای ظلم بجنگد، دلش به هول و ولا بود ، صدای پای سواران نزدیک تر می شد.
یوکابد رویش را به آسمان کرد و گفت: خداوندی که موسی را در تنور پر از آتش سالم نگه داشت از رودخانه ی خروشان هم در امان نگه می دارد و با این حرف صندوچه را به آب انداخت و گفت: خداوندا موسی را به تو سپردم و خیره شد به صندوقچه ای که در آب نیل به پیش می رفت، انگار یوکابد زیر لب زمزمه می کرد: در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن...من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.
موسی از یوکابد دور و دورتر میشد که یکباره یوکابد به خود آمد و رو به کلثم گفت: دخترم، نور چشم مادر! صندوقچه را دنبال کن ، سایه به سایه اش پیش برو و هر کجا متوقف شد،فوری به نزد من بیا و مرا در جریان بگذار.
کلثم که انگار خودش هم همین فکر را در سر داشت و می خواست اجازه ی مادر را داشته باشد، چشمی گفت و با سرعت در کنار رود نیل حرکت کرد، او چشم به صندوق داشت تا ان را گم نکند و یوکابد یک چشمش به موسی و یک چشمش به کلثم بود تا اینکه هر دو از جلوی چشمش ناپدید شدند.
از آن طرف آسیه و فرعون داخل کاخ مجلل خود نشسته بودند، آسیه زنی بسیار زیبا و برازنده بود که تاریخ مصر کمتر زنی مانند او به خود دیده بود او در عین زیبایی بسیار با هوش و سیاستمدار بود و در عین سیاستمداری زنی مؤمنه بود که بی آنکه فرعون بداند، او خدای یکتای نادیده را می پرستید.
فرعون، عاشقانه آسیه را دوست می داشت و بااینکه سالها از ازدواج آنها می گذشت و آسیه صاحب بچه نشده بود، حاضر نبود نه آسیه را طلاق دهد و نه زنی دیگر در کنار آسیه بگیرد.
آسیه، ملکه ی مقتدر دربار مصر بود که فرعون گویی جانش مملو از مهر او بود.
در این هنگام احساساتی عجیب به جان آسیه افتاد و رو به فرعون کرد و گفت: ای فرمانروای بزرگ مصر، اینک که هوای بهاری در همه جا پیچیده، میل دارم به کنار رود نیل رویم و اندکی در آنجا قدم بزنیم و در آنجا میوه و خوردنی تناول کنیم.
فرعون لبخندی زد و دستور داد تا غلامان حاضر شوند و فرعون و آسیه را بر تخت روان بنشانند و به لب رود نیل ببرند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_شانزدهم🎬: یوکابد کنار رودخانه ای که موج هایش با سرعت خود را
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هفدهم 🎬:
آسیه و فرعون هم قدم با هم در کنار رود نیل شروع به قدم زدن کردند، حسی عجیب بر جان آسیه افتاده بود، حسی که او را به کناره ی نیل کشانده بود.
فرعون قدم زنان جلو رفت و تخت زرکوبی را که به ساحل نیل آورده بودند نشان داد و گفت: ملکه ی زیبایم برویم کمی بر تخت بنشینیم.
آسیه بی آنکه چیزی از احساسات درونش بروز دهد، لبخندی زد و هر دو به سمت تخت رفتند.
فرعون روی تخت نشست و آسیه هم در کنارش، سپس دستور آوردن نوشیدنی دادند، شربتی گوارا از عسل و عصاره ی گلهای خوشبوی بهاری که آسیه این نوشیدنی را بسیار دوست می داشت.
جامی به دست آسیه و جامی به دست فرعون بود که ناگهان آسیه از دور داخل رود نیل، نقطه ای سیاه رنگ را دید که به سمت آنان می آمد.
آسیه ناخواسته از جا بلند شد و گفت: آن...آن چیست؟!
فرعون چشمانش را ریز کرد و کمی آن سوتر را نگاه کرد وگفت: به گمان تکه چوبی ست که موج نیل به سمت ما می آوردش...
جام از دست آسیه بر زمین افتاد، آن احساسات شدت گرفته بود، حسی شبیه دوست داشتن، انگار آن تکه چوب شناور قدرت جذبی عجیب داشت و آسیه را به سمت خود می کشید.
فرعون نگاهی به آسیه و نگاهی به جام سرنگون شده بر روی زمین کرد و گفت: ملکه ی من! تو را چه می شود؟!
آسیه ناخوداگاه بی آنکه جوابی به فرعون بدهد به سمت آب رفت و در عین تعجب اطرافیان خود را به آب زد.
فرعون فریاد زد: اگر آن شی که به این طرف می آید را می خواهی، باز گرد هم اکنون دستور می دهم غلامان آن را برایت از آب بگیرند تا بدانی چیز آنچنانی نیست که تو را کنجکاو کرده.
آسیه دستی تکان داد و گفت: نه...نه...خودم باید آن را از آب بگیرم
انگار به آسیه الهام شده بود که خود با دست خویشتن گوهری دردانه را از آب صید کند.
فرعون با تعجب حرکات عجیب همسرش را می دید، حالا همه می دانستند آن شی ،صندوقچه ای چوبی ست چون صندوق به ساحل نزدیک شده بود.
آسیه بر سرعت قدم هایش افزود، پاهایش در شن های نرم ساحل فرو می رفت و حالا به جایی رسیده بود که آب به گردن آسیه رسیده بود.
فرعون که گمان می کرد آسیه اینک غرق میشود، با نگرانی زیاد از جا برخواست و فریاد زد: ملکه را کمک کنید، ملکه را نجات دهید، مبادا او غرق شود و زیر لب ادامه داد: ای زن تو چرا چنین کردی؟ انگار آن صندوقچه ای چوبین نیست و مرواریدی گرانبهاست که می خواهی جانت را برای به دست آوردنش از دست دهی...
غلامان با سرعت به آب زدند و در همین لحظه دست آسیه به صندوقچه رسید، صندوقچه را به سمت خود کشید و در آغوش گرفت، چند قدم به عقب آمد، دیگر طاقت نداشت، انگار صدایی الهی از درون صندوق او را می خواند، همان وسط راه در صندوق را باز کرد و تا چشمش به موسی که چهره ای جذاب و ملکوتی داشت افتاد، انگار تمام مهر عالم را به یکباره در جانش ریخته باشند، گویی این کودک تکه ای از وجود آسیه بود که سالها از او دور افتاده بود و اینک به آسیه رسیده بود.
آسیه صندوقچه را محکم تر در آغوش گرفت، اوخوب میدانست در این سال که طبق حکم فرعون تمام نوزادان پسر سبطی باید کشته می شدند، اگر فرعون نوزاد را می دید بی شک دستور قتلش را صادر می کرد. پس آسیه می بایست با هوش و ذکاوت و سیاست مخصوص به خودش عمل کند تا فرعون حتی کشتن کودک به مخیله اش هم خطور نکند.
آسیه در حالیکه آب از سر و رویش می بارید و صندوق را چونان گنجی گرانبها در بغل گرفته بود جلو آمد و با ناز و کرشمه ای که هوش از سر فرعون می برد گفت:...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_هفدهم 🎬: آسیه و فرعون هم قدم با هم در کنار رود نیل شروع به
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هجدهم 🎬:
آسیه لبخندی بر چهره نشاند و چهره اش با این لبخند زیباتر شد و در حالیکه دندان های سفید و درخشانش زیبایی خاصی به چهره ملکوتی اش می داد، گفت: جناب فرمانروا! چند روزی بود از اینکه بچه ای ندارم که به جنابتان تقدیم کنم و شرمنده شما نباشم تا شما هم ولیعهدی در روی زمین داشته باشید، بسیار اندوهگین بودم و هر لحظه دعا می کردم تا این سعادت نصیبم شود و فرزندی داشته باشم که آن را به شما ارزانی دارم، گویا اینک دعاهایم مستجاب شده و پسری به زیبایی ماه به ما عنایت شده!
آسیه که می دانست ممکن است فرعون دستور قتل این نوزاد را بدهد، چون واضح بود این نوزاد از سبطیان است که مادرش برای نجات جان او، فرزندش را به نیل انداخته، پس باید کاری می کرد که فرعون دستور کشتن نوزاد را ندهد پس بلافاصله گفت: این پسر آنقدر زیباست که به گمانم از الهه ی معبد خدایان باشد که نیل آن را به ما هدیه کرده و ما نباید عنایت خدایان و هدیه نیل را نادیده بگیریم.
آسیه آنقدر حرفهای زیبا و دلنشین زد که فرعون به میان حرفش دوید وگفت: کمتر سخن بگو ملکه! مرا بی تاب دیدارش کردی، نشانم بده این موجود زیبا را که هوش از سر ملکه ی مصر برده است، تو الان اینجا بودی پس این پسر از کجا به دست تو رسید؟
آسیه اشاره ای به صندوقچه چوبی کرد و سپس درب صندوق را گشود و موسی را که مثل فرشته های آسمان در خواب خوش فرو رفته بود بیرون آورد و گفت: این صندوقچه که من ناخواسته به سمتش رفتم، همان هدیه ی غیبی ست.
فرعون با اولین نگاه جذب موسی شد و دانست که تعریف های آسیه بی جا نبوده است، او دست نرم و لطیف موسی را در دست گرفت و در این هنگام موسی چشمان درشت و زیبایش را گشود.
آسیه که از دیدن چشمان باز موسی هیجان زده شده بود خم شد و بوسه ای از گونه ی موسی گرفت وموسی خنده ی نمکینی کرد.
انگار همین لبخند کوچک، دل فرعون را نیز اسیر خود کرد، فرعون همانطور که دستانش را جلو می برد تا موسی را در آغوش بگیرد گفت: ای ملکه! همانا شادی تو شادی من است و بی شک این پسر، هدیه ی خدایان به خدایگان مصر، فرعون است.
آسیه خوشحال از این حرف فرعون، موسی را در آغوش فرعون گذاشت، او باید کاری می کرد که فرزند خواندگی این پسر، همینجا تصویب شود چون فرعون در دربارش وزیری داشت به نام «هامان» اگر آن وزیر این واقعه را می شنید به دلیل اینکه نماینده مترفین و کاهنان در دربار بود و سخت با سبطیان و بنی اسرائیل دشمن بود، آنقدر در گوش فرعون می خواند که او را منصرف می کرد.
پس آسیه زیر لب بسم اللهی گفت و نگاهی به آسمان کرد و در دل از خدای یکتا کمک خواست و رو به فرعون که اینکه غرق بازی با سرانگشتان موسی و دلبری های این نوزاد شده بود کرد و گفت: سرورم! آیا نمی خواهی این هدیه ی غیبی را به فرزند خواندگی خود قبول کنی؟!
فرعون لبخندی زد و نگاهش را از چهره ی موسی گرفت و به چهره ی آسیه چشم دوخت و گفت:...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_هجدهم 🎬: آسیه لبخندی بر چهره نشاند و چهره اش با این لبخند ز
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_نوزدهم🎬:
فرعون نگاهی از سر مهر به موسی انداخت و رو به ملازمانش گفت: هم اکنون کاتب دربار را فراخوانید، او را به ساحل نیل بیاورید، باید اینجا را آذین بست، باید از نیل تشکر کرد.
آسیه در دل خوشحال بود از این پیشامد و خیلی سریع کاتب حاضر شد و فرعون دستور داد تا کاتب ثبت کند که در این روز فرعون پسری را که هدیه ی نیل بود به فرزندخواندگی قبول کرده و اینک مصر هم ولیعهد دارد.
کاتب حکم را نوشت و جارچیان مأمور شدند که این قضیه را با ساز و دهل و آواز به گوش تمام مردم مصر برسانند.
از آن طرف، کلثم خواهر موسی که او را تا نزدیکی قصر و ساحل نیل دنبال کرده بود متوجه قضیه شد، کلثم لبخندی زد و خدا را شکر کرد و زیر لب گفت: بی شک وعده ی خدا حق است، خودم شنیدم که مادرم زیر لب می گفت: خدایا طبق حکم شما، موسی را به آب سپردم و او را به من بازگردان که تو بهترین وعده دهندگانی...
کلثم دوست داشت این خبر را به مادرش یوکابد بدهد و او را از نگرانی در بیاورد، اما باید می ماند و مطمئن میشد که دیگر هیچ خطری موسی را تهدید نمی کند.
بعد از اینکه حکم ولایتعهدی موسی نوشته شد، این زوج به همراه فرزنده خوانده نورسیده شان به قصر رفتند.
قضیه به گوش هامان رسید، هامان که مردی زیرک بود و تمام عمرش در خدمت کاهنان و مترفین و ابلیس بود، به این قضیه مشکوک شد، خصوصا وقتی فهمید که آسیه آن نوزاد را از آب گرفته، اینک زمان برای تحریک فرعون نبود، چرا حکم فرعون صادر شده بود و مخالفت با حکم فرعون، بسیار خطرناک بود، پس هامان می بایست از راهی وارد شود و این قضیه را که از نظر او بیشتر شبیه یک توطئه بود برملا می کرد، اما چه راهی؟! نمی دانست.
فرعون و آسیه در قصر مستقر شدند، حالا بی تابی های موسی شروع شد، کودک گرسنه شده بود و شیر می خواست.
پس فرعون دستور داد زنان بزرگ زاده قبطی که می توانند نوزاد را شیر دهند به قصر بیایند تا دایه ای خوب و نیرومند برای ولیعهد برگزیند.
این خبر مانند باد در کوی و برزن شهر پیچید و هنوز دقایقی از پخش این خبر نگذشته بود که....
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_نوزدهم🎬: فرعون نگاهی از سر مهر به موسی انداخت و رو به ملازم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_بیستم🎬:
زنهای مصری که عموما از اشراف مصر بودند و بچه ی شیری داشتند، گروه گروه وارد قصر می شدند، خبر فرزندخواندگی موسی توسط فرعون در همه جا پیچیده بود و هر کسی تلاش می کرد تا این گوی با ارزش را از دیگری برباید،زیرا پای ولیعهد در میان بود و هر کس می توانست به آن نوزاد شیر دهد، دایه ی ولیعهد میشد.
بزرگان و مترفین شهر با عجله به خانه شان می رفتند و از همسرشان می خواستند تا نوزاد خود را وانهد و به سمت قصر برود چرا ولیعهد خداوندگار مصر گرسنه بود و این واجب تر بود تا نوزاد خودشان...
این خبر به هامان هم رسید، هامان با عصبانیتی شدید وارد قصر شد، او به سربازانش گفته بود که این نوزاد، نوزادی سبطی ست و توطيه بنی اسرائیل است تا به درگاه فرمانروای مصر راه یابند پس عزمش را جزم کرده بود تا این توطئه را کشف کند و بانیان این توطئه را رسوا و این نوزاد بنی اسرائیلی را در همان قصر فرعون با شمشیر از وسط دو نیم کند.
صدای گریه ی موسی کل قصر را فرا گرفته بود، زنهای قبطی و بزرگ زادگان مصر به صف شده بودند و هر کدام که به سمت موسی می آمد، موسی آنها را نمی پذیرفت و سینه ی آنها را نمی گرفت و گریه اش شدید تر می شد، از گریه ی موسی، آسیه هم به گریه افتاده بود.
فرعون که شاهد این صحنه بود و دلش نمی خواست همسر محبوبش اینچنین ناراحت و اندوهگین باشد پس دستور داد زودتر زنی را پیدا کنید که ولیعهد را سیر و آرام کند.
زنها تند تند جلومی آمدند اما نوزاد در بغل هیچ کس آرام نمی شد، حالا تمام زنهای شیرده مصر به قصر هجوم آورده بودند تا شانس خود را امتحان کنند، اما انگار که نوزاد از هیچ زن قبطی خوشش نمی آمد.
فرعون که حال نوزاد و ملکه را چنین ملتهب دید با عصبانیت فریاد زد، آیا کسی یافت نمی شود که ولیعهد ما را آرام کند؟!
در این هنگام کلثم که در بین زنان در حیاط قصر حضور داشت و اخبار لحظه به لحظه موسی را از زبان خدمتکاران می شنید، خود را جلو انداخت و گفت: من می دانم آن نوزاد چگونه آرام می شود، من زنی را میشناسم که حتما کودک را آرام می کند.
در این زمان که پادشاه و ملکه از شدت بی قراری ولیعهد اندوهگین بودند، این حرف کلثم مورد توجه سربازان قرار گرفت، سربازی او را داخل تالار بزرگ قصر که اینک گوش تا گوش آن زنان مصری ایستاده بودند شد و مستقیما به حضور آسیه و فرعون رسید و سرباز حرف کلثم را با صدای بلند گفت.
فرعون از جا نیم خیز شد و رو به کلثم گفت: ای دخترک، آیا به راستی تو زنی را میشناسی که پسر مرا آرام کند؟! اگر تو راست بگویی، من هدیه ای گرانبها به تو خواهم داد.
در این هنگام که هامان گوشه ای کنار تخت فرعون ایستاده بود و اوضاع را رصد می کرد قدمی جلو نهاد و انگشتش را به سمت کلثم گرفت و با نیشخندی گفت: بی شک تو از خانواده و آشنایان این نوزادی و برای همین با اطمینان چنین حرفی زدی پس تو و خانواده ات توطيه کردید تا بچه ای از ایل و تبار خودتان که بی شک سبطی است را در دربار قبطیان وارد نمایید.
در این هنگام فرعون که با دقت به حرفهای هامان گوش می کرد، انگار با این حرف از خواب غفلت بیدار شده باشد رو به کلثم گفت: وزیر ما راست می گوید، حتما تو این نوزاد را می شناسی وگرنه چه دلیلی داشت به اینجا بیایی و چنین بگویی، حالا بگو برای چه چنین گفتی؟!
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیستم🎬: زنهای مصری که عموما از اشراف مصر بودند و بچه ی شیر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_بیست_یکم🎬:
کلثم که دخترکی زیرک بود، سرش را پایین انداخت و گفت: من منظور بدی نداشتم و هدفم خیر بود، شنیدم فرمانروای مصر و ملکه به خاطر بی قراری ولیعهد اندوهگین هستند، به خاطر اینکه غصه و اندوه شما را کم کنم به اینجا آمدم، آخر من دوست دارم فرمانروا همیشه شاد باشد خصوصا که اینک ولیعهد هم دارد و از آنجایی که زنی پاکیزه را می شناسم که شیری بسیار خوشبو و خوشمزه دارد و هیچ کودکی شیر او را رد نمی کند، گفتم به اینجا بیایم و شما را از وجود آن زن باخبر کنم تا شاید غصه از دل فرمانروای مصر رخت بر بندد.
کلام زیرکانه ی کلثم اثر خود را بر فرعون گذاشت و رو به هامان گفت: خوشحالم که مردم این سرزمین شادی و آسودگی خیال من، برایشان با اهمیت است بروید به دنبال آن زنی که این دختر می گوید و او را به اینجا بیاورید.
تنی چند از سربازان به همراه کلثم از قصر بیرون رفتند و راه قصر تا محله ی بنی اسرائیل را با شتاب طی کردند.
کلثم به در خانه رفت و در را محکم زد و با صدای بلند گفت: یوکابد! ای زن پاکیزه و مهربان در را باز کن، برایت میهمان آمده، درست است داغدار نوزادی که از دست دادی هستی، بیا که مقدر شده نوزادی در دامانت پرورش یابد و شیر خوشمزه ات هدر نرود.
با این حرف کلثم، سربازان و آن حاسوس هامان که در بین این سربازها پنهان بود، فهمیدند که احتمالا کودک یوکابد در همین قضیه ی کشتار کودکان بنی اسرائیل کشته شده.
یوکابد با چشمانی اشکبار در را گشود و با دیدن کلثم به همراه سربازان انگار داغ دلش تازه شده باشد شروع به گریستن کرد.
سربازی جلو آمد و گفت: فعلا برای کودک خود عزاداری نکن، همراه ما بیا که اگر ولیعهد شیر تو را بخورد، همای سعادت و خوشبختی بر بام خانه تان نشسته و از مقربین درگاه فرمانروا خواهید بود فقط بجنب، آماده شو و بهترین لباست را بپوش که به حضور فرمانروا می رویم.
یوکابد بی آنکه برخورد آنچنانی با کلثم کند آماده شد و همراه سربازان به سمت قصر حرکت کرد.
یوکابد وارد تالار قصر شد، صدای گریه ی موسی در تالار طنین انداخته بود و قلب یوکابد از شنیدن گریه ی نوزادش بهم فشرده میشد.
کلثم جلو رفت و به مادرش اشاره کرد و گفت: آن زن که شرح حالش را دادم ایشان است.
فرعون می خواست چیزی بگوید که هامان جلو آمد وگفت: ای زن تو از کدام قبیله ای؟!
یو کابد سرش را بالاگرفت و گفت: از قبیله ی بنی اسرائیل ،همانکه نوزادانش را سر می برید و در خاک سرد گور می نهید، من هم نوزاد از دست داده ام و او راست می گفت، نوزادش را از دست داده بود و اما خداوند وعده داده بود که او را به یوکابد بر می گرداند و همانا وعده ی خداوند حق است.
آسیه که زنی باهوش و سیاستمدار بود، درست است یکتا پرست بود و تقیه می کرد اما از دشمنی هامان با بنی اسرائیل به خوبی آگاه بود و می ترسید اگر دایه ای از بنی اسرائیل برای نوزادش بگیرد همین باعث شود هامان فرعون را بر ضد پسرخوانده اش تحریک کند، پس رو به فرعون نمود و گفت: اگر این زن از بنی اسرائیل است نمی خواهم به نوزاد من شیر دهد.
فرعون هنوز جوابی به سخن آسیه نداده بود که باز صدای گریه ی موسی بلند شد و اینبار انگارقصد خاموش شدن نداشت.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕