پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیر پیاده روی اربعین
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
حضرت زینب (سلام الله علیها) رو اینجوری به بچههامون معرفی کنیم....
صفر تا صد ماجرای کیمیا علیزاده👇
eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔵ترتیل کامل قرآن کریم بصورت «تفکیک_صفحات» نیت کن و بیا
eitaa.com/joinchat/2609447280C262c2df213
🔵اربعین بهار دعا
eitaa.com/joinchat/3959816653C497eda6389
🔵اعتماد یا عدم اعتماد نمایندگان مجلس وزرای پیشنهادی کابینه پزشکیان؟؟؟!!!
eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
🔵تفسیر آیه به آیه قرآن کریم
eitaa.com/joinchat/3761766412C256cf99ee0
🔵رمان های بسیار جذاب و واقعی
eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
🔵جدیدترین و بروز ترین تزیینات
eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be
🔵رفاقت با شهدا
eitaa.com/joinchat/3469017138C966326f2fc
🔵فوت و فن غذاهای نذری
eitaa.com/joinchat/969867344C9d4c0c0809
🔵بانــــــویهنـرمنـــد (خیاطی ، ایده، آموزش ، ترفند)
eitaa.com/joinchat/456982804C2a2d3d765f
🔵فتنـــه_های_آخـــرالزمان
eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba
🔵ادعیه و اذکار الهی(بسیار تاثــــیرگذار) و نمازهای مستحبی حاجت داری بیا
eitaa.com/joinchat/3061055870C0c0fe96038
🔵آموزش حلوا و شیرینی های ,نذری
eitaa.com/joinchat/2559836309C06c85bb166
🔵پیاماش یجوریه ڪه عاشق خدا میشے
eitaa.com/joinchat/2395799651C5ed5bfd5f1
🔵گلهای زیبای آپارتمانی
eitaa.com/joinchat/1435238543Cef0113d163
🔵دلتنگ کربلایی بیا اینجا
eitaa.com/joinchat/733741883C07a17b2d60
🔵معراج عشق
eitaa.com/joinchat/3066495783C98d78d276c
🔵قلبی آرام با یاد خدا
eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🔵تعبیرخواب،دعاهای مشگل گشا
eitaa.com/joinchat/1562050661Ca783c7a21d
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
♨️ خواب عجیبی که رهبر_انقلاب برای مادرشان نقل کردند!
https://eitaa.com/joinchat/3685810185Cb159fc8661
🎥سخنان مادر گرامی رهبرانقلاب درباره روش تربيت فرزندانشان
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
#لیستویژه 28 مردادماه؛ @Listi_Baneri_110
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
#سلام_مولاجانم ❤️
🦋 سر شد بہ شوق وصل تو فصل جوانیَم
🌼هرگز نمےشود ڪه از این در برانیَم
🦋یابن الحسن براے تو بیدار مےشوم
🌼صبحٺ بخیر اے همۂ زندگانیَم
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مہدوے 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
☘| ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج |☘
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم مولا علی ع
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_ششم🎬: باز هم قومی کافر و لجوج از روی زمین محو شدند و مومنین
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتم🎬:
جنب و جوشی در شهر در گرفته بود، هر کدام از مردم قوم ثمود یا به روایت تاریخ قوم سومر، مشغول کار و روزگار خود بود، یکی به تجارت مشغول و دیگری به باغ و زراعتش می رسید و آن یکی به گاو و شتر و استر و گوسفندش...
هرکس در پی امور زندگی خود بود و معبدهای مستحکم و با برج و باروهای بلند و سنگی در شهرهای قوم ثمود بنا شده بود.
این قوم پادشاهی داشت که آن را کاهن شاه می نامیدند، کاهن شاه را کاهنان معبد بزرگ شهر انتخاب می کردند و به قدت می رساندند، کاهنان مانند گذشته واسطه بین مردم و بت ها بودند و در حقیقت نقش پیغامبران ابلیس را داشتند.
اول صبح بود و شهر در جنب و جوش همیشگی اش به سر می برد اما کاهن شاه به تنهایی در معبد بزرگ شهر مشغول انجام اعمال مخصوص هر روز بود او اعمال انجام میداد و وردهایی بر زبان جاری می کرد که به موجب این اعمال و وردها تعدادی از اجنه شیطانی در بت های معبد حلول پیدا می کرد و وقتی مردم ساده و نادان برای عبادت به معبد می آمدند، آن جن به جای بت مورد نظر به مردم جواب سوالاتشان را میداد و با آنها سخن می گفت و همین باعث شده بود که تمام مردم شهر از جان و دل به بت ها ایمان بیاورند و آنان را خداوند خود بدانند.
کاهن شاه اعمال مخصوص را انجام داد، حالا هفتاد بتی که داخل معبد قرار داشتند دارای روحی از جنس ابلیس بودند و ابلیسکی درون جسم سنگی هر بت جای گرفته بود.
کاهن شاه به کاهن اعظم دستور داد که درب معبد را باز کنند و مردم را به حضور خدایان بخوانند.
نگهبانان معبد در ناقوس صبحگاهی دمیدند، ناقوسی که خبر از دیدار بندگان با خدای سنگیشان می داد.
به محض باز شدن درب معبد، مردم با شتاب به سمت سالن اصلی که بت ها در آنجا قرار داشتند هجوم آوردند و هر کدام با هدایایی که در دست داشتند به سمت خدایی که برای خود برگزیده بودند می رفتند.
کاهن شاه هم از پنجره ای در طبقه بالا که مشرف به سالن بتکده بود آنها را نظاره می کرد و بر ساده لوحی مردم می خندید و از دیدن هدایایی که هر روز به درگاه خدایان سرازیر می شد لذت می برد.
مردم یکی یکی جلو می آمدند و به خدای خود ادای احترام می کردند ، هدیه شان را پای بت مورد نظر می گذاردند و از معبد خارج می شدند، در همین اثنا بود که غوغایی به پا شد و یکی از نگهبانان فریاد زد، بانوی والا مقام خانم«صدوب» قصد عبادت دارند.
کاهن شاه با شنیدن این سخن، سریع قاصدی به سمت کاهن اعظم فرستاد و به او پیغام داد که صدوب را در بهترین جایگاه معبد جای دهند و از او پذیرایی ویژه ای شود و اسباب راحتی اش را فراهم آورند
همه فکر می کردند که کاهن شاه به دلیل متمول بودن صدوب به او اینچنین نظر خاص و ویژه دارد اما هیچ کس خبر نداشت، صدوب یکی از کسانی ست که خود ابلیس سفارشش را به کاهن شاه نموده هست، گویا صدوب باید در واقعه ای بدرخشد...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتم🎬: جنب و جوشی در شهر در گرفته بود، هر کدام از مردم قوم ثم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هشتم🎬:
کاهن شاه از راه مخصوص و پنهانی که بین معبد و کاخ پادشاهی تعبیه شده بود و جز کاهن اعظم و چند کاهن مورد اطمینان، کسی از این راه اطلاعی نداشت وارد کاخ شد.
کاهن شاه بر تخت طلاکوبش تکیه داده بود که نگهبان به او خبر داد مشاور اعظم قصد ورود دارد و اجازه ورود مشاور صادر شد.
مشاور با عصایی کنده کاری شده که روی آن سر یک بز با شاخ های بلند به چشم می خورد وارد شد و گفت: جناب کاهن شاه، تنی چند از بزرگان درخواست دیدار دارند و در بین آنها سرور زنان این شهر خانم صدوب، بیش از دیگران اصرار به دیدار دارد.
کاهن شاه سری تکان داد و گفت: به همه بگو داخل شوند، مشاور اعظم چشمی گفت و بیرون رفت و بعد از لحظاتی تعدادی از بزرگان شهر که عموما جزء دسته کاهنان بودند وارد شدند.
کاهن شاه از زیر چشم نگاهی به همگان انداخت و سپس نگاهش روی چهره صدوب که بیشتر از همیشه آرایش داشت و زیباتر از بقیه وقت ها جلوه می کرد خیره ماند و گفت: چه چیزی باعث شده که شما قصد دیدار ما را کنید؟!
صدوب تعظیمی کرد و قدمی پیش گذاشت و گفت: درود بر شاه شاهان، کاهن شاه بزرگ، راستش همانطور که می دانید، مدتی ست که جوانکی گستاخ به نام صالح ادعای پیامبری می کند، او در کوچه و بازار می گردد و بر خلاف اعتقادات ما سخن می گوید، او از خداوند یکتا حرف می زند و به بت های ما اهانت می کند و مردم را به سمت اعتقادات و مقدسات دین خودش که یکتاپرستی ست دعوت می کند و این را هم بگویم که این تبلیغات مختص این شهر نیست و به ما خبر رسیده که صالح شهر به شهر و ده به ده و آبادی به آبادی می چرخد و اعتقاداتش را در کوی و برزن جار می زند و از این بدتر اینکه تعدادی از مردم قوم ثمود که مانند ما بت های قدرتمند را می پرستیدند، دست از پرستش الهه های معبد برداشته و مجذوب صالح شده اند...
صدوب اندکی سکوت کرد و بعد از اینکه نفسی تازه کرد ادامه داد: برای من بسیار گران می آید، زنان و مردانی که قبلا روی حرف من حرف نمی زدند، اینک به سخنان من بهایی نمیدهند، انگار نفوذ کلام من در بین اطرافیان وحتی بردگانم کم شده و من میترسم که این وضعیت تا آنجا ادامه پیدا کند که دامان معبد و کاهنانش را بگیرد و روزی برسد که هیچ کس حرف کاهنان را نیز نشنود و همه دل به سخنان صالح دهند، آن زمان نفرین خدایان دامان من و شما را خواهد گرفت، چرا که در وقتی که می بایست اقدامی موثر برای نابودی صالح کنیم نکردیم...
سخنان صدوب که به اینجا رسید، جمعی که همراه او شده بودند، شروع به تایید حرفهای او کردند و همهمه ای بر پا شد.
کاهن شاه سخت در فکر فرو رفته بود و بزرگان شهر هم به او چشم دوخته بودند.
بعد از گذشت دقایقی، کاهن شاه صدایش را بالا آورد و رو به مشاور اعظم که جلوی در ورودی ایستاده بود کرد و گفت: سخنان این جوانک که ادعای پیامبری می کند به گوش ما هم رسیده، اما فکر نمی کردم با آنهمه اعجاز که هفتاد بت معبد انجام میدهند، کسی به سمت صالح و خدای نادیده اش گرایشی داشته باشد، حالا که اوضاع چنین است، بگویید که سالن بزرگ جلسات معبد را برای جلسه ای فوری آماده کنند و کاهنان مخصوص که عهده دار بت ها هستند نیز حضور داشته باشند.
کاهن شاه از جا برخاست و همانطور که به سمت در دیگری که روبه روی در خروجی بود میرفت، به عقب برگشت و رو به صدوب گفت: خانم زیبا! شما هم در این جلسه که تا ساعتی دیگر برگزار می شود حضور داشته باشید، باید تصمیمی بگیریم که صالح را در بین مردم رسوا سازیم و اعتقادات برباد رفته مردم را نسبت به بت ها به جایگاه اولش برگردانیم.
صدوب درحالیکه با ناز و عشوه ای زنانه لبخند می زد گفت: چشم، بنده هم در جلسه حاضر میشوم و از این بابت مباهات دارم.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتم🎬: کاهن شاه از راه مخصوص و پنهانی که بین معبد و کاخ پادشا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نهم🎬:
میزی بزرگ و سنگی در وسط سالن به چشم می خورد و دو طرف میز نیمکت هایی از جنس سنگ قرار داشت و در صدر میز هم صندلی از چوب درخت گردو که کنده کاری های ریزی شده بود و دو طرف تاج صندلی با خط میخی عبارتی در تقدیس بت های شهر نوشته شده بود.
بزرگان شهر و کاهنان معبد دور میز بزرگ نشسته بودند و همهمه ای در بین جمع درگرفته بود، هر کسی چیزی می گفت و نظریه ای میداد اما در آن بین بیشتر توجه ها به صدوب بود، زنی زیبا و متمکن که با هر مردی که توجه اش را جلب می کرد چند صباحی حشر و نشر می کرد، زنی ولنگار که بی عفتی اش را با پول می پوشانید.
در این حین کاهن شاه وارد شد و به سمت صندلی که بر صدر میز بود رفت، حضار به احترام ورود او از جا برخاستند
کاهن شاه با تکبری در حرکاتش روی صندلی نشست و به دیگران اشاره کرد تا بر جای خود بنشینند.
حالا تمام سالن غرق سکوت بود، همه منتظر بودند تا کاهن شاه شروع به صحبت کند، آنها می دانستند که این جلسه برپا شده تا تکلیف صالح را مشخص کند، جوانی که چندین سال بود آرامش آنها و معابد و بت هایشان را بهم زده بود و اینک برای خود طرفدارانی داشت و این طرفداران باعث ترس بت پرستان و بزرگان و کاهنان شهر شده بود.
کاهن شاه باز هم سکوت کرد، گویی منتظر چیزی بود که بالاخره با ورود سردسته نگهبانان به سالن این سکوت شکست و آن مرد با صدای بلند اعلام کرد: صالح، پیامبر دروغین که کاهن شاه او را به این مجلس دعوت کرده هم اینک وارد می شود.
حرف هنوز در دهان سردسته نگهبانان بود که جوانی بلند بالا و قوی هیکل با چهره ای مهربان و نورانی در حالیکه تعدادی از مریدانش دور او حلقه زده بودند و او را همچون نگین انگشتری در بر گرفته بودند وارد سالن شد.
با ورود حضرت صالح به آن جمع، کاهن شاه با اینکه لباس های پر زرق و برق پوشیده بود و طلا و جواهرات چشمنواز به خود وصل کرده بود در مقابل عظمت و سادگی صالح، خود را خوار و خفیف می دید.
صدوب با دیدن حضرت صالح دندانی به هم سایید و زیر لب گفت: بالاخره من خون تو را خواهم ریخت و جگرت را به دندان خواهم کشید.
مجلس باز غرق سکوت بود، حضرت صالح نگاهی به جمع کرد و فرمود: به نام خداوند یکتا! همو که حضرت آدم و بنی بشر را خلق نمود و زمین و آسمان و ماه و ستارگان را برای راحتی و آسایش او آفرید، همانا خدایی جز خدای یگانه نیست و بت هایی که از سنگ و چوب و طلا ساخته اید، نمایندگان ابلیس بر روی زمینند و ابلیس آن کسی ست که کینه ای بزرگ نسبت به بنی بشر دارد و بزرگترین دشمن ماست، پس بر ماست که نمادهای ابلیس را فرو ریزیم و رو به سوی درگاه خداوند آوریم.
در این هنگام صدوب که طاقتش طاق شده بود، رو به کاهن شاه کرد و از او اجازه سخن گفتن گرفت و سپس به حضرت صالح گفت: ای مرد که ادعای پیامبری می کنی، ما گوشمان از این حرفهای بی ریشه شما پر است، این حرفها را برای عوام بگو شاید فریب تو را بخورند، برای ما و کاهنان که هر روز معجزات خدایان را با چشم خویش می بینیم از چیز دیگری سخن بگو...
کاهن شاه دستش را به علامت سکوت بالا برد و صدوب ساکت شد و کاهن شاه رو به حضرت صالح کرد و گفت: ای صالح! ما می خواهیم صدق گفتار تو و راستی اعتقادات خود را بیازماییم، تویی که ادعای پیامبری خداوند نادیده را می کنی، آیا حاضری به مقابله و جنگ رودررو با بت ها و مباهله با ما برآیی؟!
حضرت صالح نگاهی عمیق به کاهن شاه کرد و فرمود: تو خود خوب به صدق گفتار من آگاهی و بهتر از هر کس می دانی که معجزات بت های معبد، فریبی بیش نیست، اما من پیشنهاد شما را می پذیرم به شرط آنکه این مناظره یا مباهله در پیش چشم تمام مردم شهر انجام شود، که همگان به حقیقت اعمال ما آگاه شوند.
کاهن شاه که انگار خودش هم همین را می خواست، سری تکان داد و گفت: باشد، وعده ما دو روز دیگر، در همین معبد، جلوی چشم تمام مردم شهر، تو تمام سوالاتت را از خدایان ما بپرس، اگر خدایان جواب سوالات تو را دادند باید به آنها ایمان آوری و اگر ندادند، کذب گفتار معبد و کاهنان بر مردم عیان می شود.
کاهن شاه، چون از سحر ساحران و اجنه مستقر شده در کالبد بت های سنگی مطمئن بود، اینگونه پیشنهاد داد تا فردا صالح جواب سوالاتش را از زبان ابلیسک های هر بت بگیرد و رسوای خاص و عام شود، اما خبر نداشت که دست خداوند یکتا و احد و واحد بالاترین دست هاست...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
ziarate-arbaeen.mp3
19.81M
زیارت اربعین
با نوای حاج میثم مطیعی
@bartaren
#اربعین
زمین و هوا غبار آلود شده و گویا آسمان دوباره میل خون باریدن دارد.
دوباره نینوا محشری کبری به پا شده و اینبار زینب است که در این قیامت کبری از این سو به آن سو می دود، بعد از چهل روز به کربلا رسیده، هرکس به سمت مزار عزیزی روان است و زینب سرگردان است که به کجا روی نهد؟!
او دلش هوای جدش را کرده و دیده اش قامت رعنا و دلارای علی اکبر که شبیه ترین به پیامبر است را طلب می کند، صدای مادر گفتن فرزندانش در گوشش پیچیده و گویی گریه علی اصغر به گوشش می رسد.
تصویر عباسش ظاهر شده که جلوی پای رقیه زانو زده و دست بر چشم نهاده : که عموجان اگر به قیمت فدا شدن، دست و چشمم هم که شده برایتان آب می آورم.
زینب همه را طلب می کند، علی اکبر، علی اصغر، عباس، عون، جعفر و می خواهد به یکباره همه را در بر بگیرد.
زینب چهل روز است پیغامبر قافله اسیر آل الله است و اینک می خواهد درد دلش را برای دلبری واگویه کند و چه دلبری بهتر از حسینش که چکیدهٔ تمام عزیزانش است، همو که روح و جان زینب بود و الان چهل روز است که زینب دور از جانش روزگار گذارنده و چه سخت گذرانده😭...
زینب هروله کنان خودش را به مزار برادر می رساند، دور مزار شلوغ است، سکینه و رباب و سجاد و ام کلثوم و...مزار را همچون نگین انگشتر در بر گرفته اند که بوی حسین به مشامشان می رسد، آری این زینب است که عطر تن حسین را دارد، همه به احترام زینب کنار می کشند و زینب است که قبر را در بغل گرفته...
زینب می خواهد از عصر عاشورا بگوید از غارت خیمه ها از آتش گرفتن دامان بچه ها، از خار مغیلان و روضه کودکان، از تازیانه و سیلی نامردان، زینب می خواهد از رنج اسارت بگوید، از چادر و معجری که به یغما رفت از اسارت آل طه، از غل و زنجیر و از شتران بی جهاز، از باران سنگ و چوب شامیان که بر سرشان باریدن گرفت، از کف و سوت و هلهله مسلمان نماهای دوران، زینب می خواهد از مجلس بزم و چوب خیزران بگوید، می خواهد از خرابه شام و داغ سه ساله در گوش حسینش واگویه ها کند که ناله سکینه بلند می شود: چکهٔ آبی به من رسانید که عمه ام زینب روی مزار پدرم بیهوش شده، خدا کند که جان از بدنش مفارقت نکرده باشد...😭😭😭
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نهم🎬: میزی بزرگ و سنگی در وسط سالن به چشم می خورد و دو طرف می
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_دهم🎬:
دو روز بود که جارچیان با طبل و شیپور، در کوچه و خیابان های شهر می گشتند و خبر از مناظره و مباهله بزرگ بین صالح و کاهنان معبد می دادند.
جنگی نرم که قرار بود بین پیامبر خداوند یکتا و پیامرسان های بت ها انجام شود، این مناظره تعیین کننده بود و اگر همچون همیشه اجنه ای که در قالب بت ها، جای گرفته بودند و با مردم سخن می گفتند، جواب سوالات حضرت صالح را می دادند، در پیش چشم مردم ظاهر بین، صالح کذاب قلمداد میشد و چه بسا همان طرفداران حضرت صالح هم دست از او می کشیدند و به جرگه بت پرستان می پیوستند.
بالاخره صبح روز موعود فرا رسید، جمعیت گوش تا گوش معبد و حتی اطراف آن را گرفته بود و کاهنان در صدر مجلس نشسته بودند و روبه روی آنها، حضرت صالح و مریدانش منتظر آغاز مباهله بودند.
کاهن شاه از جا بلند شد، تعظیم بلند بالایی به بت های پیش رویش کرد و با اشاره به حضرت صالح رو به بتها گفت: ای خدایان زمین و آسمان، ای روزی دهنده بندگان، جواب سوالات این فرد مرتد را بدهید تا همگان بر صدق گفتار ما و کذب این پیامبر دروغین شهادت دهند و سپس با اطمینانی در کلامش به حضرت صالح اشاره کرد و گفت: بیایید جلو و سوالات خودتان را از خدایگان مردم بپرسید.
حضرت صالح رو به جمعیت نمود و فرمود: همگان شاهد باشید که چه پیش می آید، راه باطل را وانهید و به راه حق بیایید تا رستگار شوید.
صالح آرام آرام به بت ها نزدیک میشد و قلب مردم بی امان می تپید.
حضرت صالح جلوی بت اول که بزرگترین بت بتکده بود ایستاد و سوالی پرسید، اما همه جا سکوت بود و سکوت و هیچ کس صدایی از جانب بت نشنید، حضرت صالح از جلوی این بت رد شد و جلوی هر بت می ایستاد و سوالی می پرسید، اما به امر خداوند تمام ابلیسک های داخل بت ها لال شده بودند، آخر این وعده پروردگار است که شیاطین هیچ احاطه ای بر مومن ندارند و یک مومن بالله از شیاطین ترسی ندارد و با توکل برخدا به همه شیاطین فائق می آید.
در این هنگام کاهن شاه و دیگر کاهنان از این امر و این سکوت بتها شگفت زده شده بودند، حجت بر مردم تمام شده بود، بت ها سخنی نگفتند و این بدان معنا بود که خداوند صالح تنها خدای روی زمین است و بت ها خدایی پوشالی و دروغین هستند.
کاهن شاه و کاهن اعظم که نمی خواستند شکست را بپذیرند، از حضرت صالح ساعتی اجازه خواستند تا این مراسم دوباره تکرار شود، چرا که می خواستند اعمال و وردهایی به جا آورند تا اجنه درون کالبد بت ها را به سخن گفتن وادارند.
حضرت صالح که خوب از نیت آنان آگاه بود، سخنشان را پذیرفت و به آنان فرصتی دیگر داد.
کاهن شاه و تنی چند از کاهنان کارآزموده به سالن پشتی بت ها که محفلی برای سحر و جادو و به حرکت درآوردن اجنه بود رفتند، تمام اعمالی که ابلیس به آنها آموزش داده بود به جا آوردند و پس از چند ساعت دوباره در مجلس مناظره حاضر شدند و با اطمینان از سحری که انجام داده بودند به حضرت صالح عرض کردند که دوباره از هر بت درخواستی کند.
حضرت صالح پیش رفت و همان سوالات را تکرار کرد و این بار هم هیچ صدایی از بت ها بلند نشد.
جمعی از کاهنان با دیدن این صحنه، طبق نقشه قبلی می خواستند غوغایی به پا کنند تا حواس مردم از این واقعهٔ عظیم پرت شود، حضرت صالح که هدفش هدایت مردم بود و خوب می دانست مردمی که یک عمر سر به آستان بت های شیطانی ساییده اند به این راحتی به راه نمی آیند پس دستش را به علامت سکوت بالا برد و رو به مردم کرد و فرمود: ای مردم! همگان شاهد بودید که بت های سنگی شما ناتوان تر از آن بودند که به درخواست من پاسخ دهند و حالا که حجت بر شما تمام شده می خواهم به نوعی دیگر شما را به حقیقت امر آگاه کنم، ای مردم، حال که من درخواستی از خدایان سنگی کردم و جواب نشنیدم، به شما فرصت می دهم تا شما هم درخواستی از خدای من نمایید تا قدرت خدای یکتا را به چشم ببینید و دست از پرستیدن بت های بی جان بردارید...
همهمه ای در جمع درگرفت...
کاهن شاه لبخندی بر لب نشاند و زیر لب گفت: چنان درخواستی کنیم که خدای تو هم به مانند خدایان ما رسوا شود...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_دهم🎬: دو روز بود که جارچیان با طبل و شیپور، در کوچه و خیابان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_یازدهم🎬:
کاهن شاه دوباره جلسه فوق العاده برگزار کرده بود و می خواست با کمک و مشاوره دیگر کاهنان و همچنین بزرگان و مترفین شهر تقاضایی برای حضرت صالح مطرح کند که او نتواند انجام دهد.
جلسه اضطراری، بعد از مراسم مباهله بود و قرار گذاشته بودند که نتیجه را به حضرت صالح گزارش کنند.
دور میز بزرگ داخل سالن اجتماعات معبد سرو صدایی به هوا بلند شده بود، هر کس نظریه ای میداد و بر نظریه اش پافشاری می کرد، کاهن شاه هم با دقت همه را زیر نظر گرفته بود و سخت در فکر فرو رفته بود.
بعد از دقایقی، کاهن شاه عصای زرد رنگ دستش را که از طلای ناب ساخته شده بود بود بر زمین کوبید.
طنین صدای کوبیدن عصا در تالار پیچید و تمام کسانی که پشت میز بزرگ نشسته بودند ساکت شدند و به جلو خیره شدند.
کاهن شاه گلویی صاف کرد و همانطور که از زیر چشم به همه نگاهی می کرد گفت: همانطور که دیدید، صالح ساحری چیره دست است و یا به گفته خودش، خدایی قدرتمند دارد، شما دیدید که به چه راحتی بت های ما را لال کرد، پس اگر هر خواسته ای از او داشته باشیم ممکن است بتواند آن خواسته را اجابت کند، پس باید چاره ای جست، چرا که همین مباهله چون در پیش چشم تمام مردم بود، خیلی از اعتقادات مردم نسبت به بت ها سست شد، پس ما باید کاری کنیم که برای بار دوم این اتفاق نیافتد و چاره اش این است که درخواستی سخت از صالح کنیم و البته این درخواست نباید در پیش چشم همه مردم باشد تا همگان ببینند صالح چه می کند، کافی ست که از هر قومی یکی از بزرگانش حاضر شود، البته آن کسی که نماینده قوم میشود باید اعتقاد راسخ و محکمی به بت ها داشته باشد. اینگونه اگر درخواست مان اجابت شد ما جلوی تبلیغ بیشتر، خدای صالح را گرفته ایم و اگر صالح نتوانست درخواست ما را عملی کند آن نماینده به سمت قومش می رود و به همگان می گوید که صالح شکست خورده وکذاب است.
جمعیت با تکان دادن سر و گفتن آری آری، حرف کاهن شاه را که بسیار هوشمندانه بود پذیرفتند و در این بین کاهن اعظم از جا برخاست و گفت: پیشنهاد می کنم که ما به همراه هفتاد نفر از بزرگان شهر به جانب کوه عظیمی که ورودی شهر است برویم و از صالح بخواهیم آنجا بیاید و شتری بزرگ به بزرگی کوه از دل آن کوه بیرون آورد...
باز هم جمعیت با شنیدن این حرف هیاهو کردند و حرف کاهن اعظم را تصدیق کردند.
پس از جلسه اضطراری، قاصدی به نزد صالح رهسپار شد تا زمان و مکان گردهمایی را به صالح بگوید البته هیچ کس از درخواستی که قرار بود از صالح کنند، صحبتی به میان نیاورد تا این درخواست تا زمان موعود همچون رازی سر به مهر بماند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
دوستان عزیزی که کربلا ایام اربعین تشریف بردن با چشم خودشون دیدن که عراقیا از کوچک و بزرگ برای زوار امام حسین از جون و دل مایه میزارن، ان شاءالله ما هم این چند سال تصمیم گرفتیم ما هم برای اسایش زوار امام رضا
از هیچ تلاشی مضایقه نکنیم
پس بیان هر کس در حد توانش با امام رضا معامله کنه
فیش واریزی ها در گروه ارسال میشه❤️❤️
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_یازدهم🎬: کاهن شاه دوباره جلسه فوق العاده برگزار کرده بود و می
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_دوازدهم🎬:
به حضرت صالح خبر دادند که موعد مباهله فرا رسیده و خودش را جلوی کوه بزرگ که ورودی شهر واقع شده برساند.
حضرت صالح با جمعی از مریدان و مسلمانان که سر به آستان پروردگار یکتا گذارده بودند و طوق بندگی خداوند بی همتا را برگردن نهاده بودند، در پیشگاه کوه به جمع کاهنان و هفتاد نفر از بزرگان شهر که هر کدام مهتر قوم خود بود پیوستند.
با ورود حضرت صالح، کاهن شاه از جای برخاست و رو به جمع گفت: ای بزرگان شهر و برگزیدگان قوم بزرگ ثمود! همانطور که می دانید، صالح خدای ما را خدای پست و ناچیز می خواند، خدایی که جلوی صالح لب به سخن نگشود و ما خوب می دانیم، چون خدایان، صالح را لایق سخن گفتن نمی دانستند، با او سخن نگفتند اما صالح این موضوع را علم کرده و خدایان ما را تهی از هر چیز و خالی از قدرت و اعجاز می داند و حالا ما می خواهیم خدای صالح را بیازماییم و درخواستی می کنیم تا بدانیم صالح راستگوست یا دروغگو...
در این هنگام حضرت صالح قدمی پیش نهاد و فرمود: ای مردم! کاهن شاه و دیگر کاهنان خوب می دانند که بت ها جز سنگ وچوب نیستند، سنگ وچوبی که شما با دستان خود تراشیده اید و هیچ قدرتی ندارند و قدرت مطلق و اله یکتا کسی جز خدای نادیده و پروردگار یکتا، آن حی لایموت نمی باشد، اما برای شما واقعیت راذنمی گویند چرا که دنیایشان در گروه بت و بت پرستی ست، حال شما درخواستتان را بگویید و اگر درخواستتان اجابت شد، باید به خدای یکتا و حقانیت صالح، که پیامبر آن قادر داناست ایمان اورید، وگرنه به هلاکت خواهید رسید.
همه جمع پیش رو، سخنان صالح را شنیدند و اذعان کردند اگر معجزه ای بزرگ ببینند، به خدای صالح ایمان می اورند.
در این زمان کاهن شاه نگاهی به حضرت صالح کرد و بعد با اشاره ای به کوه گفت: ای صالح! ما از تو می خواهیم که از خدایت درخواست کنی تا شتری سرخ موی ماده و آبستن از دل این کوه بیرون اورد.
بزرگان قوم ثمود با شنیدن این درخواست متعجب شدند، چرا که خواسته کاهن شاه، بسیار سخت بود که هیچ کس قادر به انجام ان نبود.
حضرت صالح بار دیگر نگاهی به جمع نمود و فرمود: من به درگاه خداوند خواسته تان را عرضه میدارم و شما عهدی را که الان بستید فراموش نکنید و سپس دستانش را به درگاه خداوند بلند کرد و زیر لب مشغول راز و نیاز با خدا شد.
هنوز لحظاتی از بالا بردن دست های حضرت صالح نگذشته بود که بادی وزیدن گرفت و سپس صدای شکستن سنگ های سهمگین بلند شد و ناگهان در بین تعجب همگان، کوه عظیم پیش رو از هم شکافته شد و سر شتری سرخ موی از بین شکاف نمایان شد.
کلهٔ شتر آنچنان بزرگ بود که نوک کوه در مقابل آن سنگ ریزه ای کوچک محسوب میشد و بعد کم کم دیگر اندام شتر از بین کوه پدیدار شد.
شتری بسیار عظیم الجثه در مقابل کاهن شاه و هفتاد مهتر قوم ثمود قرار گرفت.
دهان تمام جمع از تعجب باز مانده بود، اما این مردم لجوج که عمری بت های بی جان را پرستیده بودند و بندگی ابلیس کرده بودند، به جای تصدیق صالح، باز از او درخواست دیگری کردند...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_دوازدهم🎬: به حضرت صالح خبر دادند که موعد مباهله فرا رسیده و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سیزدهم🎬:
جمع پیش رو با دیدن شتر عظیم الجثه و آبستن، شگفت زده شده بودند و می خواستند بهانه ای دیگر علم کنند تا این معجزه را خوار و ناچیز نمایند.
پس یکی از میان آن هفتاد نفر برخواست و گفت: ای صالح! اگر این شتر واقعی ست و معجزه تو هست و از سوی خدایت آمده و هیچ حیله و نیرنگی در کار تو نیست، از پروردگارت درخواست کن تا هم اکنون این شتر وضع حمل کند تا ما ناقه او را ببینیم.
حضرت صالح که خوب از عناد و لجاجت این قوم کافر خبر داشت، برای اینکه راه هر بهانه ای را بر آنها ببندد، دوباره دست به دعا برداشت و بعد از دقایقی، در پیش چشم همگان شتر وضع حمل کرد و همگان ناقه ای نوپا در کنار آن شتر سرخ موی دیدند.
حالا حجت بر کاهنان و هفتاد مهتر این قوم تمام شده بود، پس حضرت صالح رو به آنها نمود و فرمود: هر آنچه را که درخواست کردید به درگاه خدا به اجابت رسید، پس به خدای یکتا ایمان آورید و از پرستش بت های بی جان که گردانندگان اصلی آن ابلیسک های شیطانی هستند دست بردارید تا رستگار شوید.
جمع پیش رو همه سکوت اختیار کردند و از آن هفتاد نفر، فقط پنج نفر به حضرت صالح ایمان آوردند.
حضرت صالح که تمام تلاشش را می کرد تا دیگران به راه حق رهنمون شوند بار دیگر رو به آنان نمود و فرمود: چرا مردد هستید؟! مگر حقانیت من و خدایم به شما ثابت نشد که به خدای یگانه ایمان نمی آورید؟!
ناگهان صدایی از وسط جمع بلند شد: ای صالح! تو یک ساحر بیش نیستی و این شتر هم سحری ست که تو انجام داده ای و خاصیت سحر این است که بعد از مدتی ناپدید می شود و بی شک این شتر هم چند صباحی دیگر از بین خواهد رفت چون تو نه پیامبر خدا، بلکه یک کذاب ساحر هستی...
دیگر افرادی که شاهد این معجزه بودند، به تبعیت از همان فرد فریاد برآوردند:صالح، ساحرکذاب، ساحر کذاب...
اما حضرت صالح پیامبر خداوند بود و می بایست این معجزه را به گوش تمام مردم قوم ثمود می رساند، چرا که بزرگان قوم به او ایمان نیاوردند، پس آنها از این معجزه در بین قومشان سخن نخواهند گفت، باید خبر این معجزه بزرگ دهان به دهان و گوش به گوش می رسید.
در این هنگام صالح صدایش را بلند کرد و فرمود: ای مردم لجوج که متعصبانه به بت ها پناه آوردید و لجوجانه از خدای بلند مرتبه و خالق این جهان هستی روی برمی تابید، بدانید که این شتر نه سحر است و نه جادو ، این شتر معجزه ایست که به درخواست شما، خداوند فرستاده پس من این شتر را در تمام شهرهای قوم ثمود میبرم و می گردانم تا همگان قدرت خداوند، این یگانه قادر مطلق را ببینند و دلهایشان به سمت نور و حقیقت بگردد و رو به سوی درگاه خداوند یکتا آورند.
حضرت صالح این سخن را زد و بی آنکه به مخالفت آن جمع توجهی کند به سمت شهر روان شد و آن شتر و ناقهٔ نوپایش به دنبال پیامبر خدا راه افتادند.
آن شتر اینقدر عظیم الجثه بود که با هر قدمی که بر می داشت، زمین زیر پایش می لرزید.
هنوز حضرت صالح و شتر و بچه شتر به شهر نرسیده بودند که خبر این معجزه بزرگ در همه جا پیچید و مردم شهر هراسان برای دیدن این معجزه به استقبال حضرت صالح آمدند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
هدایت شده از نایت کویین
از تفکرات منفی درباره خود جداً بپرهیزید!
اگر عادت دارید دائم بر روی کمبودهای خودتان تاکید کرده و نقاط ضعف خود را بشمارید، این عادت مخرب را کنار بگذارید و به جنبه های مثبت خود (که بسیار زیاد هم می تواند باشد) فکر کنید .
هنگامی که بیش از حد از خود انتقاد می کنید، اعتماد به نفس خود را از دست می دهید.
🌺راه حل ساده است:
هر روز ۳ کار یا رفتاری که انجام داده اید و موجب رضایت و شادی شما شده است را بر روی کاغذ بنویسید.
درباره یک نکته یا حرکت یا رفتار مثبتی هم که داشته اید فکر و برای خود یا اطرافیان بازگو کنید.
بدانید نیازی نیست که انسانی کاملی باشید، مهم این است که در مسیر تعالی و کمال گام بردارید.
💌 http://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهاردهم🎬:
ماه ها از معجزه بزرگ حضرت صالح می گذشت، حالا تقریبا تمام شهرهای قوم ثمود و کلدانیان(مجموع قوم عاد و ثمود) از وجود این معجزه که نشانگر قدرت ان حی بی مهتا بود، آگاه بودند و شتر سرخ موی به همراه بچه شتر هراز چند گاهی در یکی از شهرهای قوم ثمود می رفتند تا هر لحظه همه مردم به یاد ان مباهله و بزرگی خداوند یکتا بیافتند.
با امد و شد این معجزه در شهر، کاهنان و بزرگان شهر خصوصا آن زن خبیث که نامش صدوب بود به بهانه جویی افتادند، در ابتدا ترس حیوانات اهلی شهر را از شتر عظیم الجثه، علم کردند و بعد بهانه آوردند که شتر صالح زیاد آب می خورد و عرصه را برای ما تنگ کرده و آنقدر بر طبل این بهانه کوفتند تا حضرت صالح برنامه ای منظم ریخت، طبق این برنامه آب شهر تقسیم بندی میشد، یک روز آب شهر فقط برای مردم بود و یک روز برای شتر و بچه شتر و در آن روزی که مردم از آب شهر سهم نداشتند، شیر شتر صالح همه را سیراب می کرد و این شیر آنچنان زیاد بود که در شهر همه از شیر آن استفاده می کردند و شیر باز هم اضافه می آمد.
باز هم زمزمه عناد کافران از حلقوم صدوم بیرون میزد و بعضی مومنین نماها، زرنگی می کردند و روزی که آب شهر متعلق به شتر بود، از آن می دزدیدند و آب و شیر قاطی می نمودند و می خوردند.
صدوب که ذاتی کثیف داشت و از طرفی تحت تاثیر کاهنان بود می خواست نقشه ای بکشد و کاری کند که صالح و شترش را از بین ببرد و اول باید کار شتر صالح را می ساخت پس جلسه ای در خانه اش تشکیل داد و زنان فریبکار و هرزه ای را که با آنان حشر و نشر داشت دعوت کرد تا با هم نقشه ای بکشند و از شر شتر صالح خلاص شوند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهاردهم🎬: ماه ها از معجزه بزرگ حضرت صالح می گذشت، حالا تقریب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_پانزدهم🎬:
صدوب این زن متمکن، هرزه و کینه جو داخل خانه اش جلسه ای برقرار کرد و زنان متمکن و با نفوذ شهر را به آن جلسه دعوت کرد، دست راست صدوب در این جلسه زن هرزه دیگری به نام«انیزه» بود.
صدوب نقشه این جلسه را با همفکری انیزه ریخته بود و طبق نظریه او میهمانان را دعوت کرد، در بین میهمانان دو زن به نام«قباله» و «قطام» به چشم می خورد که از اهمیت ویژه ای برخوردار بودند و بیشتر تمرکز صدوب و انیزه، روی این دو زن بود، چرا که صدوب زنی تن فروش بود که با مردی به نام«مصدع» ارتباط نامشروع داشت و خوب میدانست معشوقه مصدع، قباله است و انیزه هم با مردی به نام«قدار» ارتباط پنهانی داشت و معشوقه قدار هم قطام بود.
صدوب و انیزه تصمیم داشتند نقشه مخربشان را توسط مصدع و قدار اجرایی کنند، پس ابتدا می بایست با معشوقه های آنان ارتباط برقرار کنند و قطام و قباله را با خود همراه کنند و از نفوذ این دو زن بر مصدع و قدار استفاده نمایند تا به هدف خود برسند.
جشن و پایکوبی در خانه صدوب برقرار بود، انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها و در راس آن مشروبهای کهنه در مجلس سِرو میشد، صدوب تعدادی کنیز را اجیر کرده بود و گروه موسیقی هم در مجلس حضور داشت، مطربان می نواختند و کنیزکان می رقصیدند، مجلس لهو و لعب در سایه بتی بزرگ که در صدر مجلس نهاده شده بود برقرار بود.
مجلس در اوج خود بود که صدوب از جای برخاست و رو به جمع گفت: از این مجلس طرب و جشن استفاده کنید که شاید در آینده ای نه چندان دور، این مجلس رؤیایی دست نیافتنی برای شما شود.
یکی از زنان اخم هایش را در هم کشید و گفت: چه می گویی صدوب؟! چرا باید چنین مجلسی برایمان آرزویی ناممکن شود؟!
صدوب سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: مگر اوضاع شهر را نمی بینید؟! هر روز شتر صالح که سحری بیش نیست به عنوان معجزه ای از جانب خدای صالح در کوی و برزن راه می رود و وجود خدای صالح را جار میزند، مردم کم کم تحت تاثیر قرار می گیرند و همانطور که شاهدید هر روز بر مریدان صالح افزوده میشود، به شما می گویم اگر کاری نکنید و دستی نجنبانید به زودی کل شهر به خدای صالح رو می آورد و شما با اعتقادات صالح که آشنا هستید، شراب را حرام و این مجالس را لهو و لعب و بت ها را ابلیس میداند و اگر قدرت را در دست گیرد، تمام این خوشی ها برباد خواهد رفت.
در این هنگام قطام از جای برخاست و گفت: پس راه حل چیست؟! چکار کنیم که به آن فلاکت نیافتیم؟!
صدوب لبخندی زد و گفت: چاره کار آسان است، باید مردانی شجاع بیابیم تا در فرصتی مناسب شتر صالح را بکشند، این شتر که کشته شود و از میان برود، کم کم مردم صالح را نیز فراموش می کنند و ما در فرصتی مناسب صالح را نیز از سر راهمان برمیداریم.
قطام که انگار کینه ای سخت نسبت به صالح و شترش داشت، دندانی بهم سایید و گفت: همگان می دانید که قدار خاطر خواه من است و آرزوی بزرگش، ازدواج با من است و قدار جنگاوری بی نظیر است من از او می خواهم شتر را بکشد و شرط ازدواجم با قدار را کشتن و پی کردن شتر می گذارم.
حرف های قطام که به اینجا رسید، قباله هم از جای برخواست و گفت: نظری بسیار عالی دادی، من هم از مصدع می خواهم که قدار را کمک کند و شرط ازدواج من هم با قدار، کشتن شتر صالح خواهد بود...
صدوب که بسیار مسرور بود به این راحتی به هدفش رسیده، شروع به دست زدن کرد و خود هم مانند کنیزکان به وسط مجلس آمد و شروع به رقص و پاکوبی نمود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨