.
دوستیمان کمی از سطح سلام و علیک فراتر رفته بود.در صفحهی چند صد هزار نفرهاش استوری گذاشته بود «ولی هر گفتگویی باید دو طرفه باشه ما هیچوقت حرف شیطان و گوش نکردیم،همه کتابها رو خدا نوشته بود»
این حرف را بارها به عناوین مختلفی شنیده بودم.پیام دادم:«فلانی جان حداقل جمله رو کامل مینوشتی منبع رو هم ذکر میکردی.کاملش اینه "از شیطان پوزش میطلبیم نباید فراموش کنیم که ما فقط؛یک طرف داستان را شنیدهایم،چرا که تمام کتابها را خدا نوشته است" منتصب به ساموئل باتلر نویسنده انگلیسی.در مورد باتلر هم خواستی میتونیم باهم حرف بزنیم.»
چند تا استیکر ماچ و گل و قلب فرستاد و نوشت:«تو دیگه کی هستی.دمت گرم.حتما دلم میخواد بیشتر ازش بدونم»
چند استیکر همراه تشکراتم فرستادم.یک خط آمدم پایینتر و نوشتم :«میگم فلانی جان خوش به سعادتت از قراری تو همه حرفای خدا رو کامل شنیدی که حالا دنبال شنیدن حرفای شیطانی.ما که هنوز اندر خم یک کوچهایم»
دیگر جواب نداد.
فردا پیام فرستاد.شمارهام را گرفت.چند دقیقه بعد صدایش از پشت تلفن به گوشم میخورد:«راستش حرفت تکونم داد از خودم پرسیدم واقعا چرا تا حالا حرفای خدا رو نشنیدم؟ شاید به خاطر بعضی بندههاشه،خیلی رو اعصابم راه میرن.حالا اما دلم میخواد بشنوم فقط نمیدونم از کجا شروع کنم.»
دلم میخواست ذرهی نوری میشدم از امواج گذر میکردم و در آن طرف خطوط بغلش میکردم.میفهمیدم چه میگفت چه کسی زخم خوردهی این آدمها نبود؟صدایم را مثل گویندههای رادیو تغییر دادم:«روایت انسان،روایتی بدون سانسور از هویت تاریخی انسان»
خندید:«تو دیونهای به خدا»
خندیدم:«من به این لطیفی کجام شبیه دیونه است اما انکار نمیکنم که به دیوانهها شبیهم و خب دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید»
بعدا توضیح دادم که دیونه نام گیاهی گوشتخوار است.
سردرگم بودم.سوالات زیادی مغزم را احاطه کرده بود و جوابی برایش نداشتم.بین درست و غلط،حق و باطل مانده بودم.خوب میدانستم هرکس در زندگی یک عاشورا دارد و بالاخره سر یک دوراهی قرار خواهد گرفت آنگاه باید انتخاب کند.تاریخ نشان داده است انتخاب نکردن هم نوعی انتخاب است.روایت انسان کمکحالم شد دستم را گرفت.باهم جور شدیم طوری که به خیلی از افراد معرفیاش کردم.
تصمیم گرفتم به بهانهی نزدیک شدن به ثبت نام دورهی روایت انسان شما را هم دعوت کنم تا به اهالی روایت انسان بپیوندید
«یک مربی یا یک انسان مؤمن نسبتبه هدایت هیچکس نباید سریع ناامید شود حتی اگر آن شخص فرعون باشد»
ثبتنام
@mabna.school
https://eitaa.com/mabnaschoole
ویدیو از
@janekalam_official
#روایت_انسان
#دعوت
.
زد زیر گریه! چیز تازهای نبود.بیشتر ساعت بیداریاش را یا گریه میکرد یا غرغر.
آن وسطها اگر صلاح میدانست کمی هم لبخند مهمانمان میکرد که عجیب دلمان را میبُرد.
دانخوری پرندهها را سر و سامان دادم.دستم که رفت سمت آبخوری حلماسادات اشک شد.این بار اما تازگی داشت.گریه آرام بود با چاشنی التماس. درحالی که دستم را گرفته بود دنبالم میآمد.گریههای همیشگیاش گاهی به نعره،فریاد و پاکوبیدنهای شدید ختم میشدند.
من اما مثل همیشه سوال کردم
«چی شد؟چرا گریه میکنی؟چی میخوای؟نشونم بده»
شاید آدمها بگویند کدام دیوانهای از بچهای که توان حرفزدن ندارد و خیلی از چیزها را از نظر آنها متوجه نمیشود، سوال میپرسد و توضیح میدهد.
من دستم را بالا میبرم. من یک دیوانهی همیشه امیدوارم که از وقتی یادم میآید سوال پرسیدهام وکمی بعد برای خجالت زده کردن سکوت،خودم پاسخ خودم را دادهام.از هیچ توضیحی در هیچ مسئلهای برای دخترکم کم نگذاشتهام آخر من که میدانم متوجه میشود.من نباید بگذارم گفتگو کردن یادم برود هر چند تک نفره باشد.
میپرسم «نکنه خودتم آب میخوای؟»
هقهق گریه میکند.دلم میلرزد.میگویم:«آخه چیشد عزیزمن؟ ببین!دارم آبخوری توتوهاتو تمیز میکنم بعدش میخوام براشون تخمه بریزم که تیلیک و تیلیک بشکنن.تو ذوق کنی»
فایدهای ندارد گریه ادامه دارد.من اما همچنان ادامه میدهم «بیا بریم،آبخوریشون رو بزاریم. تشنهشون میشه ها»
گریهاش حس نگرانی دارد.با همان اضطراب پشت سرم میآید.آبخوری را که سر جایش میگذارم ناگهان آرام میشود.به قفس پرندهها نگاه میکند. هنوز اثرات هقهق هویداست که لبخند میزند. گنگم! به حلماسادات نگاه میکنم،به پرندهها،به آبخوری.روبهرویش مینشینم با دستم شبنمهایی که گوشه چشمش نشستهاند را پاک میکنم «قربونت بشم.نکنه فکر کردی دیگه نمیخوام بهشون آب بدم؟»
دستش را به سمت قفس دراز میکند و بلند میگوید «اَع» و لبخند میزند.
«اَع» در زبان حلماسادات معانی مختلفی دارد اینجا یعنی"آب"
میگویم «آره آب! آفرین.نگران نباش من نمیزارم تشنه بشن» چه قول غریبی میدهم.
از اتاق بیرون میآیم.چشمم به کتیبههایی که همین یک ساعت پیش به دیوار زدهام میافتد.همانجا روی پله فرو میریزم.
«آقا جان به نظر شما بچهای که نگران تشنگی دو تا پرنده شده میشه چیزی متوجه نشه؟من قول سقایی دادم میشه هوامو به "اَع" از ته دل حلماسادات که این روزها روضه است،داشته باشید؟ آخه شرمندگی خیلی درد داره »
صدای خندههای حلماسادات قاطی صدای آواز پرندهها،به صدای رادیو اربعین آمیخته شد.
#روضه
#آب
.
.
یکی از آشنایانم برای کمک به درآمد خانواده ،ختم قرآن، انواع ادعیه و اذکار به صورت ختم، چله و... برای اموات قبول میکنند
برای ارتباط و گفتگو در مورد جزئیات میتونید بهشون پیام بدید
@AMIR1401MOHAMAD
#قرآن
#اموات
#آگهی
#کار
.
.
من و او همدیگر را ندیدهبودیم هیچ وقت جز یک باری که در قبرستان بجستان دیده بودمش.اما آدمها به واسطهی پسوند فامیلیام از من به کرات سراغش را میگرفتند حتی میخواستند برایشان وقت دیدار بگیرم .
مردی که شهرتش این بود که به واسطه ارتباطش با اجنه و ارواح خبر از گمشدهها و دزدها میداد
امروز که با خبر مرگش مواجه شدم به این فکر کردم کاش کسی از او مینوشت از اوکه در همهی این سالها هیچ وقت، هیچکس،هیچ چیز بدی از او نگفت
میشود برای مردی که خبرگزاریها از او با یاد مرد پر رمز و راز یاد میکنند و از من خبرش را میگرفتند فاتحهای بخوانید
#مرگ
.
.
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر، تهیه بهدستور میشود
گه جور میشود خود آن بیمقدمه
گه با دوصد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بیاجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشهای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بیرنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
ازهرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانیمان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بیعشق سر مکن که دلت پیر میشود
#شعر
.
هدایت شده از «آیهجان»
«روضهخونهی ممد دیوونه»
از دور که میدیدمش، میچپیدم زیر چادر مادر و چشم میگرداندم تا از لابهلای تاروپودهای سیاه چادر، او را ببینم. شلوار گلوگشاد پر از لکههای خشکیدهی روغنی را میکشید روی زمین و دکمههای پیراهن جابهجا بسته شدهی چرکمردهاش را تاب میداد. چشمهایش سرخ بود؛ با هیکل درشت و موهای فرفری بلند و ریش و سبیل درهمتندیده. میفهمید ترسیدهام، دستش را میگرفت دور دهانش و صدایش را میانداخت توی شیپور دستیاش. میگفتند: «ممد دیوونه بچهها رو میدزده»، «یه چاقو داره که اگه حالش بد بشه، فرو میکنه تو شکمت»، «یه بچه رو انداخته توی چاه و کشته».
ممد ترسناک، تصویر کجومعوج شکلگرفتهای بود در ذهنم. شادی بچهگانهی ته چهرهاش، گاهی او را نرمتر نشان میداد. روزهایی که از دندهی راست بلند میشد، میپرید جلوی عابرها و ماشینها. شکم قلمبهاش را تکان میداد و دستهایش را نامنظم توی هوا میپراند. روزهای آن دنده، با چوب میدوید دنبال بچهها، صدا بلند میکرد و با شکلک و شیپور، دلهره میانداخت به جانشان. گاهی هم تکیه میداد به دیوار کوچه و رهگذرها را بدرقه میکرد؛ با ناسزا و سنگریزههای توی مشتش. یک لقمه نانش را درمیآورد؛ یا با اسکناسهایی که کف دستش میگذاشتن یا با دعوا و چشم پاییدن. تهماندهاش را هم میبرد برای مادر زمینگیرش.
آن سال، اولین سال جنبیدن سروگوشم برای محرم بود. سمیه روضه داشت برای همکلاسیها. خانهشان دو کوچه آن طرفتر بود، وسط درختهای توت. گچ پای مادر، نمیگذاشت که همراهیام کند. مادر گفت: «برو، سپردمت به خدا».
فکر و خیال اما رهایم نمیکرد. ترسم را از مادر مخفی کردم؛ «اصلاً از کجا معلوم که ممد باشد و با چاقو بدود دنبالم؟»
ترس مثل قلوه سنگ قل خورد ته قلبم. راه افتادم. کوچه را پیچیدم سمت راست. خبری از ممد نبود. نفس حبس شده را دادم بیرون. چهار قدم بعدی را که پیچیدم سمت چپ، پایم سست شد. ممد نشسته بود روی صندلی پلاستیکی آبی، زیر درخت توت کنار نانوایی، با چهار پسربچه و دخترکی که روبرویش روی گونی ولو شده بودند. قفل روی در نانوایی دهنکجی میکرد. فکرها هجوم آوردند: «همهشون رو دزدیده بندازه تو چاه» «داره گولشون میزنه» و…
سرش پایین بود. بدنم میلرزید: «کاشکی بال داشتم، این یک تکه راه رو میپریدم».
«حسین(ع) حسین(ع)». صدای گرفته و بم ممد، کوچه را لرزاند. با مشت میکوبید روی پیراهن مشکی رنگورو رفته و فینفین میکرد.
مرثیه میخواند؛ با کلمات مبهمی که فقط «حسین»ش وضوح داشت. رقیق شده بود؛ مثل اشکهای دانهدرشتی که روی صورت سیاهش میغلتید. از صدای سایش کفشم، گردن صاف کرد. آستین کشید گوشه چشم. خندید؛ یک ردیف دندانهای زردش بیرون آمد.
داد زد: «ممد دیوونه ترس نداره! حسین(ع) رو تشنه کشتن بچه!» نگاهم سرید روی کلوچههای نارگیلی ترکخورده توی سینی فلزی کوچک و سماور زنگزده بدون قوری کنار پایش. اشاره کرد سمت بچهها: «اینجا روضهخونهی ممده! بشین! هر بچهای برای حسین(ع) گریه کنه، کلوچه و چایی بهش میدم، ممد کاری نداره بهش».
یکدفعه گریهای پیچید توی تنم. ترسم پرید. روضه سمیه کمرنگ شد. ولو شدم روی گونی. کلوچه بهانه بود برای گریه بر حسینِ (ع) ممدِ رقیق شدهیِ مهربان!
لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا
خدا هیچکس را جز به اندازهی تواناییاش تکلیف نمیکند.
بقره، ٢٨٦
نویسنده: مریم فولادزاده
@ayehjaan
هدایت شده از هُمسا
3.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
📍یه کاری کنید قصههای زندگیتون بیشتر بشه...
@homsaaa
.
گاهی چیزی که پامون و اذیت میکنه توی کفشمون نیست زیر جورابمون . خودمون و بررسی کنیم
.
#خود