eitaa logo
با شمیم تا شفق
252 دنبال‌کننده
478 عکس
62 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
. برهمان عهد که بودیم برآنیم هنوز
هدایت شده از دختر دریا
خدایا ما رو عاقبت به‌خیر کن؛ باقی‌ش می‌گذره... @dokhtar_e_daryaa
هدایت شده از گاه گدار
رمضان شد. بیایید زندگی را بگذاریم زمین، بعدها وقت برای زندگی کردن هست. بیایید این چند لحظه کوتاه را که اسمش رمضان است، بمیریم. مولانا می‌گفت: «بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو کردید همه روح پذیرید.» «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
. برای استادی که فراتر از نوشتن از او آموختم. برای شما و مدرسه بی‌نظیر مبنا .
. هفته آخر دوره حرفه‌ای از راه رسید. هم‌دوره‌ای‌هایم یکی‌یکی غزل‌ خداحافظی خواندند. من همین‌طور که به بخاری چسبیده بودم. نگاه کردم، خواندم، بغض کردم و رد شدم.انگار همین دیروز بود که عزمم را جزم کردم تا کلاس نویسندگی ثبت‌نام کنم. آن شب شبیه یک گنجشک باران‌خوردهِ مچاله بودم. باد و بوران و سرما امانم نمی‌دادند تا کمی آرامش و گرما حس کنم. رنج‌ها و غم‌ها با چوب و‌چماغ درمار از روزگارم درآورده بودند. تنم زخمی‌ و‌رنجور بود. مسیر تاریک و من تنها بودم که چراغ روشن یک خانه نظرم را جلب کرد. حس کردم به خانه پیرزن مهربان قصه‌‌ها رسیده‌ام. آنکه همه را پناه می‌داد. در باز شد و من‌ لرزان و ترسان وارد شدم. صاحب‌ِخانه مهربان، محترم و مودب بود. کنار شومینه نشست. عینکش را جابه‌جا کرد و گفت:«قصه داستان‌ها رو شنیدی؟» سر تکان دادم.‌ مگر داستان‌ها هم قصه داشتند؟! لبخند زد و کتابش را روی پایش گذاشت. گوش‌هایم را تیز کردم تا سر از قصه داستان‌ها در بیاورم. صاحب‌خانه قصه گفت و من شنیدم، یاد گرفتم، رشد کردم، نگاهم به رنج‌ها و زندگی تغییر کرد. این شد که نویسنده شدم. حالا بیشتر از یک سال است که در مبنا ماندگارم. زمستان دارد می‌رود و بهار پشت در است. صاحب‌خانه در را گشوده است. باران تند‌تر از قبل می‌زند. رنج‌ها بیشتر شده‌اند. اما این‌بار نمی‌ترسم. من قصه داستان‌ها و رنج‌ها را یادگرفته‌ام. صاحب‌خانه پشت سرم لبخند می‌زند:«وقت رفتن. وقت پرواز کردن. خیالت راحت در این خونه برای همیشه به روی تو باز» با چشمان پر از اشک و دلی که به خانه مبنا گرم است، پر می‌زنم. من چیزی فراتر از نوشتن آموخته بودم. شاید خودِ زندگی را. احسان عبدی پور می‌گفت همه شوقش از نوشتن را مدیون معلمش است آنکه‌ گفته بود:«خو قشنگم می‌نویسی بابا» استاد جوان آراسته. صاحب‌ِخانه مبنا. شما برای من همان معلم احسان عبدی‌پور هستید. با این تفاوت که شما هیچ‌وقت نگفتید شما نشان دادید که ما نه تنها می‌توانیم خوب بنویسیم که می‌توانیم خوب زیست کنیم. شما باعث شدید ما بفهمیم شخصیت قهرمان این زندگی، خودمان هستیم. شما همانی هستید که من گریز پای را جمعه به مکتب آوردید. خدا حفظتان کند. برای این هنرجوی ته کلاستان دعا کنید که داستان زندگی‌اش رستخیز باشد.