.
نفس نفس زدم.خوش قولیام داشت خال برمیداشت.ده،دوازده پله چرخیده کاردرمانی را پایین رفتم.کاردرمان انتهای مستطیل دراز زیرزمین نشسته بود.بریده گفتم:«ببخشید.دیر شد؟» خانم منشی لبخند زد:«نه دیر نشده.مریضا یکم عقب جلو شدن.بعد ایشون نوبت شماست»همه نفسهای نصفه و نیمه را فوت کردم.ساک پر از وسیله و حلماسادات یک سال و نیمه را زمین گذاشتم.پسرکی ۷ ساله بدون کوچکترین حرکت یا صدایی روی زمین دراز کشیده بود.انگار درختی قطع شده و تنهاش روی زمین افتاده باشد.توپ آبی بزرگ با دست پدر جلو آمد.پسرک را دو نفری روی توپ گذاشتند.کاردرمان دستهای نحیف پسر را گرفت تا به تن او فرم دهد.انگار شاخه درخت را گرفته بود.سرش را کنار توپ خم کرد.پدر نگاهش را دنبال کرد.خیسی روی توپ دیده شد.پدر دستپاچه گفت:«ببخشید تا حالا اصلا همچین چیزی پیش نیومده.قبل اینکه بیایم پوشکش عوض شده.شرمندهام به خدا»کاردرمان گفت:«پیش میاد.اشکالی نداره.توپُ میشوریم.فعلا یه زیرانداز میندازیم»در تعارف کاردرمان و پدر،پسرک صورتش جمع شد.صدای گریهاش بلند شد.سکوت برای چند ثانیه به احترام فهم پسر ازجا برخاست و بین ما چرخید.به پسرک زل زدم.احتمالا بارها برچسب نفهمیدن خورده بود.برچسب یک تکه گوشت.پدر پسرش را روی زیرانداز گذاشت:«چرا گریه میکنی؟چیزی نشده بابا.عمو دستش عرق کرده توپ خیس شده.میخواست ببینه توچیکار میکنی.شلوار تو که خشک.گریه نکن بابا» کاردرمان همراهی کرد:«گول خوردی ها»گریه پسرک رنجآورتر شد.عمیقتر.طاقتم طاق شد.وسایل تعویض پوشک را یواشکی کنار پای پدر هل دادم.سعی کردم صدایم درگوشی باشد:«کمک لازم دارید؟احساس میکنم بچه معذبه خجالت میکشه»پدر نگاهم کرد.انگار برادری با استیصال به خواهرش نگاه کند.«نه فقط پوشک..»نگاهش به کنار پایش افتاد.گفتم:«نمیدونم سایزش میخوره یا نه ولی از هیچی بهتره»تشکر کرد.پسر رابغل کرد.رفت آن طرف ضلع مستطیل.صدای پدر به گوشم خورد:«شلوارت تمیز بابا.تا منُ داری نه غصه بخور نه خجالت بکش.صدای چیه بابا؟موتور رد شد.موتور برای پسر من اومدی؟ الان میارمش» پسرک لبخند زد.چند دقیقه بعد قلمدوش پدرش از پلهها بالا رفت و من دیگر ندیدمش.حتی اسمش را نمیدانم اما زیاد به او فکر میکنم.مثلا وقتی پوشک دختر هفت سالهام را عوض میکنم و او لگدهایش را روی تن من جا میگذارد.یا مثلا وقتی آدمها خطاب به دخترم میگویند چیزی نمیفهمد.تو میپری توی سرم و من با لبخند از کنار هرچه درد و رنجوحرف است میگذرم.پسرک فهیم خاطرات من.نمیدانم کجایی اما بدان تو برای من درختی استواری.از تو ممنونم.
📸همین روزهاست
#کاردرمانی
#روایت
هدایت شده از دختر دریا
خدایا ما رو عاقبت بهخیر کن؛ باقیش میگذره...
@dokhtar_e_daryaa
هدایت شده از گاه گدار
رمضان شد.
بیایید زندگی را بگذاریم زمین، بعدها وقت برای زندگی کردن هست.
بیایید این چند لحظه کوتاه را که اسمش رمضان است، بمیریم.
مولانا میگفت:
«بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو کردید همه روح پذیرید.»
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
.
برای استادی که فراتر از نوشتن از او آموختم.
برای شما و مدرسه بینظیر مبنا
.