eitaa logo
با شمیم تا شفق
252 دنبال‌کننده
478 عکس
62 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
. چند ثانیه به اول جمله آخر زل زدم و دوباره خواندم «عزیز من! نترس! با صدای بلند گریه کن» جمله آخر انگار برای من بود. غم این صافی انسان‌ساز رشد کرد.ادامه دادم «شاید همسایه‌ات با صدای گریه تو از خواب بیدار شود...» وکتاب تمام شد. راستش دل کندن از کتابی که بیشتر از یک ماه با آن زندگی کرده‌ بودم کار سختی بود.من پا توی ترکمن صحرا گذاشته بودم.سرزمین چادرهای سیاه و بااصالت.با همان جمله اول میخ داستان در من کوبیده شده بود «گوکلان به یموت دختر نمی‌دهد و از یموت دختر نمی‌آورد-هنوز هم» به قصه‌ای سفر کرده بودم که حرفش عشق بود.عشق به انسان،عشق به خدا و عشق به وطن. بارها و بارها در جای جای صفحات کتاب گفته بود «از عشق سخن باید گفت.همیشه از عشق سخن باید گفت» از چیزی که معتقد بود ترکیبی است از پَر و تَبَر که بیداد می‌کند. ساکن داستانی شده بودم که برگرفته از واقعیت بود. داستانی که نمی‌شد به‌جملاتش فکر نکرد و از آن‌ها بدون تفکر و باعجله گذشت. نمی‌شد از روی کلماتش دوید. خط به خطش توی ذهنم مزه مزه می‌‌شد و در جانم می‌نشست. داستانی که نویسنده گفته بود:«کمرم را شکست.تمامم کرد.خرد و خمیرم کرد.خسته و بیمارم کرد.» من حالا خوب می‌دانم داستانی که نویسنده‌اش را به این روز بیندازد داستان درست و درمانی است. داستانی است که می‌شود برای یک عمر روی آن حساب باز کرد. که از یک ضرب‌المثل ترکمنی گرفته شده است«آتش،بدون دود نمی‌شود،جوان بدون گناه» داستان چند نسل از مردمان نجیب و زحمت‌کش ترکمن صحراست.دو قبیله بزرگ گوکلان و‌ یموت اختلافات اساسی با هم دارند به طوری که نه یا یکدیگر وصلت می‌کنند و نه داد و ستد انجام می‌دهند.گالان اوجا پسر ارشد رئیس قبیله یموت مردی جنگجو،بی‌پروا، وحشی و البته شاعر است.او دل در گرو دختر رئیس قبیله گوکلان، سولماز دارد. دختر زیبارویی که خاطرخواهان بسیار دارد و در تیراندازی و سوارکاری بی‌همتاست. گالان باید برای به دست آوردن سولماز به دل قبیله دشمن بزند و دختر را از چادر پدرش بدزدد. بریده‌هایی از کتاب: هیچ موجودی در جهان، نفرت‌انگیزتر از عاشق نیم‌بند نیست. کشتن یک دروغ، بسیار سخت‌تر از شکستن یک سپاه است. مرگ هرگز بدرقه نمی‌کند، به پیشواز می‌آید. اگر خداوند،صدهزار گونه خنده می‌آفرید اما رسم اشک ریختن را نمی‌آموخت،قلب،حتی تاب ده روز تپیدن را هم نمی‌آورد.گریه، چه نعمتی‌ست واقعا_برای آن‌کس که قلبی دارد. پشه به قلب آدمیزاد نیش نمی‌زند.این فقط آدم‌ها هستند که با حرف،سوراخ می‌کنند و می‌سوزانند. عبور ذات همه‌چیز است. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
هدایت شده از [ هُرنو ]
به یاد خواهرمان ، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید. 👇 https://iporse.ir/6251613 بخوانیم تا برایمان بخوانند... نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
. «میم و نون‌های جدا شده از من» کتابی است که هجده داستان در دلش حمل می‌کند. داستان‌هایی که قصه اقشار مختلف جامعه را با زاویه نگاه نو بیان می‌کند. هر قصه موضوع متفاوتی برای تعریف کردن دارد. شخصیت‌های داستان دور از ذهن نیستند و در زندگی ما به‌ ازاء دارند برای من هر داستان یادآور یک فرد، خاطره یا حتی یک کتاب بود مثلا داستان سیزدهم کتاب مرا یاد تکثیر تأسف‌انگیز پدربزرگ انداخت سوژه و ایده‌های داستان را دوست داشتم. حتی پرداخت و روند بیشتر داستان‌ها را اما پایان بعضی را دوست نداشتم یا حداقل نیاز داشتم نویسنده خودش بیاید و برایم حرف بزند. بالاخره هر چه نباشد دوستیم. سمیه کاتبی نویسنده کاربلدی که آشنایی با او را مدیون دوره آل‌جلالم. سمیه کاتبی از آن دست نویسندگانی است که اسمش را به عنوان برگزیده در مسابقات و جشنواره‌های داستانی زیاد می‌بینید و‌خواهید دید. از اخلاق و مهربانی‌ زیادش دیگر نمی‌گویم. بخش‌هایی از کتاب: از فردا عذاب وجدان ولش نمی‌کند. تا چهل روز، هرروز صبح قبل‌از طلوع آفتاب می‌آید سر خاکم و برایم چند شاخه نرگس می‌آورد. فقط خودش می‌داند چقدر از بویشان مست می‌شدم و پشیمان است که چرا هیچ‌وقت برایم گل نخرید. حالا دلش برایم تنگ شده‌است. حالا که به‌نظرم کمی دیر است. کسی که توی ماه نشسته، نمی‌ذاره ماه بیفته؛ چون اگه بیفته، خودش هم می‌میره. عطر گل‌ها برای آدم خوب است، حال آدم را بهتر می‌کنند، گاهی گل‌ها هم‌صحبت بهتری برای آدم‌ها هستند، فقط حیف که زود می‌میرند! زعفران کار خودش را بلد بود و ذره‌ذره سمی مهلک را در قالب عطر و رنگی وسوسه کننده به ناف آدم می‌بست. عجله با هدف منافات داره. ب نظرم مرگ یک لحظه خاص که فقط یه بارم تجربه می‌شه و شبیه هیچ‌کدوم از تعریف‌های دیگه‌ این دنیایی نیست. ترس که همیشه و همه‌جا هست. معمولا ترس درباره‌ی چیزهایی که آدمی به آن آگاهی ندارد. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. آن دو کلمه عزیز
. عین کاغذ مچاله روی مبل جمع شده بودم.احساس یک سرباز مجروح را داشتم.بازویم می‌سوخت.اثرات ناخن‌های کاغذی حورا‌سادات مثل لکه‌های آبله‌مرغان جای‌جای دستم نشسته بود.پهلو و شکمم کوفته بود و سرم سنگین.انگار توی تمرین بکس باخته بودم.از صبح هربار پوشک دخترها را عوض کرده بودم لگد حواله‌ام کرده بودند.صبح تا ظهر را مثل خط ممتد جاده بدون هیچ انقطاعی با صدای گریه سر کرده بودم.بچه‌ها رهایم نمی‌کردند.عین چسب دوقلو بودند.دستشویی هم که رفتم باز صدای گریه‌شان توی آفتابه می‌ریخت.غیرطبیعی نبود.توی خانه ما یک اتفاق روزمره و معمولی است.من اما آن‌روز مجروح،خسته و کلافه شده بودم.ظرف‌ها توی شکم سینک از سروکول هم بالا می‌رفتند.خانه با محتویات کابینت‌ها،اسباب‌بازی‌ها و‌خوراکی‌ها بذرپاشی شده بود‌.‌لباس‌های شسته عین تپه‌های کاه روی هم جمع شده بودند.نشانگر کتابم تکان نخورده بود و کاغذها و خودکارم همچنان استراحت می‌‌کردند. خورشید به وسط آسمان رسیده بود.غذا را وارسی کردم که پایم سوخت.آخ بلندی گفتم.پایم را غیرارادی به جلو کشیدم.زانویم به شیشه گاز خورد و دستم به لبه داغ قابلمه چسبید«اوخ» کار حوراسادات بود.خواست هنرهایش روی تن خسته‌ام تکمیل شود.برای همین رد دندان‌هایش را برایم گذاشته بود‌. خورشید داشت چمدان‌هایش را می‌بست که دیگر مچاله‌ شدم.سیداحسان چندباری آمدورفت.حرف نزدم.پیشنهاد کرد نان بخرم.قبول کردم.نان‌ها که به خانه رسید کلمات از دهانم می‌افتادند.سیداحسان نان‌ها را زیر و رو می‌کرد تا خمیر نشوند.به نان‌ها نگاه کردم.توی دلم گفتم:«شاید برای همینه که خدا خیلی زیر و روم می‌کنه» کلمات آرام و‌خسته به گوش تنها کسی که گاهی برایش حرف می‌زدم،می‌خوردند«از بس دوتایی گریه کردن گوشم درد می‌کنه.انگار مسابقه است.هر دلقک‌بازی بلد بودم انجام دادم فایده نداشت.نرسیدم هیچ‌کاری بکنم.خیلی خسته‌ام» سرش پایین بود.دو‌کلمه حرف زد.دو‌کلمه‌ای که باعث شد چند‌ثانیه میخکوب شوم.نمی‌توانستم تکان بخورم.به کسی که انتخابش کرده بودم تا مسیر زندگی را شانه‌به‌شانه‌اش طی کنم خیره شدم.دلم می‌خواست می‌دویدم و خودم را محکم توی بغلش می‌انداختم.بعد بلند همه بغضم را فریاد می‌کشیدم اما نکردم.مثل عروسک‌کوکی خودم را چرخاندم و تا اتاق کشاندم.لبه تخت مثل میخ فرو رفتم.اشک عین شیر آب خراب از چشمم چکه می‌کرد.به آن دوکلمه‌ای فکر کردم که هیچ‌وقت هیچ‌کس در تمام طول زندگی‌ام وقتی شانه‌های زیر غم‌ها خم شده بود،نگفت.من به متهم شدن عادت کرده بودم.این بار اما آن دو‌کلمه عزیز باعث شد خودم را بغل کنم.زیر لب تکرار کردم: «حق داری» @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مدام، مجله‌ای در جهان ادبیات داستانی است. هر دو ماه، شمارهٔ جدیدی از آن متولد می‌شود. هر شماره یک موضوع محوری دارد که تمامی مطالب مجله، در حال‌وهوای شناخت بهترِ آن موضوع است. آهسته آهسته، با مدام بیشتر آشنا خواهید شد. مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
. پاندای بزرگ پرسید: «کدومش مهم‌تره، سفر یا مقصد؟» اژدهای کوچک گفت:«همسفر.» دوستم برام نوشت: پیش از آنکه از راه بپرسی، از رفیق راه بپرس (مولانا امیرالمومنین) من براش نوشتم: هرچه علم در این دنیاست در قلب علی است ما غافلیم. و تهش دعا کردم: خدایا ما با حب علی زیست می‌کنیم ما را با حب علی بمیران @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. کتاب دوست‌داشتنی‌ بود کتابی که جملات کوتاه، ساده و عمیقی داره که با نقاشی تلفیق شدن قصه سفر طولانی یک پاندای بزرگ و یک اژدهای کوچیک. سفر از بهار تا بهار سال بعد طول می‌کشه اون‌ها در طی سفر سعی می‌کنند هم‌دیگه رو بهتر بشناسن و از هم دیگه چیزی یاد بگیرن @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. پسربچه پرسید:«به‌نظر بدترین نوع وقت تلف کردن چیه؟» موش کور گفت:«مقایسه کردن خودت با بقیه» @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق