eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌هشتم سکو
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 حال هر کدام بر روی صندلی رو به روی هم نشسته بودند. آقای شهیدی: مطمئنی بین تیم اصلیت نیست دیگه؟... محمد: آره آقا... من بهشون مطمئنم... از طرفی هم دوربین ها رو که بررسی کردم چیزی نبود... ما یه دور بچه های تیم اصلی رو زیر و رو کردیم... آقای شهیدی: کی؟... محمد: سر اون داستان حامد... آقای شهیدی: خب اونکه درسته... ما یک بار بچه ها رو سر اون داستان بررسی کردیم... اما باز هم باید بررسی میکردی به نظر من... محمد: درست می فرمایید... آقای شهیدی: حالا چیزی پیدا کردی؟... محمد: راستش... یکم اطلاعات و دوربین ها رو بررسی کردم... الان فقط یه چند ساعتش مونده... اما هنوز هم چیزی پیدا نکردم... آقای شهیدی: در هر صورت چیزی پیدا کردی من رو هم در جریان بزار... محمد: چشم حتما... آقای شهیدی و پشت بند آن محمد از جای خود برخاستند. آقای شهیدی: فعلا... محمد: یا علی... با خروج آقای شهیدی دوباره پشت کامپیوتر نشست. * هیچ. هرچه بررسی میکرد به جایی نمی رسید. با کلافگی از جای خود برخاست و راهی نماز خانه شد. از راه پله گذشت. از محوطه اصلی گذشت. سوار بر آسانسور شد و دکمه طبقه سوم را زد. وارد نمازخانه شد. نگاهی به اطراف کرد و پس از برداشتن قرآنی آرام گوشه ای نشست. بسم اللهی گفت و در قرآن را گشود. شروع به خواندن کرد. نمازخانه نسبتا خلوت بود. آیه اول. آیه دوم. نوبت به آیه سوم که رسید سرش را بالا برد. نگاهی به اطراف کرد. یعنی چه کسی میان آن ها دست به خیانت زده است؟ نفس عمیقی کشید و دوباره رو به قرآن کرد. ناگهان چشمش به پاکت سفید رنگی که کنار دیوار نزدیک کتاب خانه افتاده بود خورد. از جای خود برخاست. در قرآن را بست و بوسید. پاکت را برداشت و نگاهی به اطراف کرد. صاحبش مشخص نبود. در پاکت را گشود. نامه ای میانش قرار داشت. نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد: سلام... من شهرام شکوهی اعتراف میکنم که به شخصه این چند وقت به امیر فرازمند اطلاعات میدادم... این همش یک نقشه است... تاریخ و ساعت مهمانی میان دفترچه اشتباه است و تاریخ اصلی جمعه ساعت پنج بعد از ظهر است... پایان. مات و مبهوت نامه را در دست جا به جا کرد. شهرام؟ یعنی خط دهی فرازمند کار شهرام بوده؟ اگه بوده چرا باید بگه؟ نکنه... با عجله به سمت اتاق آقای عبدی راهی شد. * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌نهم حال
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 * تمامی نیروها در مکان مدنظر مستقر شدند. مهدی موتور را نگه داشت تا محمد پیاده شود. محمد: مهدی... دیگه تاکید نکنم... حواست رو خیلی جمع کن... مهدی: باشه محمد... خیالت راحت... انشاءالله این عملیاتم به خیر میگذره... سری به نشانه تایید تکان داد و به سمت ون رفت. نزدیک که شد اشاره ای به حسین آقا کرد تا در را بگشاید. وارد شد و گفت: سلام... چه خبر؟... خانم ۱۲۸: سلام آقا... چیزی که منتظرش بودیم... دارن دونه دونه میان... محمد: عجب... تا الان کیا اومدند؟... خانم ۱۲۸: تا الان تمامی نیروهای کامران که هیچ طرفی ازشون خبر نداشته اومدن... شیلا و چهار نفر از اطرافیانش... به قولی محافظ هاش اومدن... از نیرو های MI6 همه اومدن... از کامران هم خبری نیست... محمد: یعنی الان یک جورایی میشه گفت فقط خشایار نیومده و خود کامران... خب ممنون... خسته هم نباشید... اما بیشتر دقت کنید... اینبار از دست مون در برن دردسر میشه... خانم ۱۲۸: چشم آقا... محمد: از کامران و خشایار هم خبری شد بهم خبر بد... میان حرفش پرید: آقا اومد... نگاهی به کامپیوتر کرد. خشایار از ماشین پیاده شد و به سمت در ورودی رفت. محمد: خب خوبه... احتمالا الان ها هم یک خبری از کامران بشه... دقت کنید... هرکسی وارد ساختمون شد به من اطلاع بدید... از ون پیاده شد و به سمت نیروهای مستقر رفت. دست روی گوش گذاشت و گفت: تمامی نیروها در حالت آماده باش کامل... منتظر دستور باشید... : اطاعت... به موتور مهدی که رسید صدایی پشت بیسیم گفت: آقا... یکی داره می‌ره توی ساختمون اما چهره اش معلوم نیست... نگاهی به ساختمان کرد. محمد: کسی می‌تونه چهره اش رو ببینه؟... داوود: آقا ما تا قسمتی چهره اش رو داریم... اما فقط چشمشه... محمد: خب اسکنش کن دیگه... منتظر چی؟... داوود: چشم آقا... مهدی: احتمال داره کامران باشه؟... محمد: آره خیل... صدای داوود کلامش را قطع کرد: آره آقا... خودشه... محمد: الان دقیق کجاست؟... خانم ۱۲۸: صداش داره از سمت هال خونه میاد... محمد: خب خوبه... تمامی نیروها، وارد عمل میشیم... * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌وهفتادم * تمامی
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 * با ورود کامران همه نگاه ها به سمتش چرخید. شیلا با عصبانیت به او نزدیک شد و گفت: این جا چه خبره؟... داری چه غلطی میکنی؟... کامران: صدات رو بیار پایین... خجالت نمی‌کشی سر من داد میزنی؟... شیلا: درست حرف بزن... تو چجوری به خودت جرعت میدی به من میگی چیکار کنم؟... خشایار: چرا تفنگ هامون رو گرفتی؟... نیشخند تمسخر آمیزی زد و پاسخ داد: نترسید نمی‌خورمتون... شیلا: ساک... صدای تیر کلامش را قطع کرد. وحشت چهره هایشان را بر انگیخت اما قبل از این که فرصت واکنش داشته باشند برق قطع شد و صدا های نا آشنا پیچید. محمد: داوود کسی خارج نشه... داوود چشم آقا حواسم هست... همه درها رو بستیم... سعید: فرشید بیا اینور... بهار: چه غلطی میکنی؟... جیسون: اینجا چه خبر است؟... پرهام: بشین ببینم... فرشید: مقاومت نکن... نمیتونی فرار کنی... محمد: کجا میری؟... شهاب: دست از سرم بردار... ولم کن... شیلا: اوهوی... تو حق نداری به من دست بزنی... محمد: همه شون رو بیارید اینجا... با وصل شدن برق چهره ها نمایان شد. ۱۷_۱۸ نفر با دستان بسته گوشه ای نشسته اند و کنار هر کدام یک نفر ایستاده است. محمد به آرامی جلوی شان ایستاد. نقابی مشکی صورتش را از آن ها پنهان کرده است. دستانش را مشت کرد. چشمش را میان آن ها چرخاند. یک چیز کم است. شروع به شمارش دادن کرد. دو نفر نبودند. محمد: کامران و خشایار... صدایی پشت بیسیم گفت: آقا یه در اینجاست... محمد: مهدی بیا بریم... با عجله به سمت زیرزمین رفتند. سه پله کوچک را گذراندند و در را گشودند. محمد: سهراب... سهراب... سهراب: آقا اینجا... نزدیک شدند. کمدی کنار رفته و دری که به خانه همسایه راه داشت نمایان شده بود. تفنگ را از جیب در آورد و همراه با سهراب و مهدی از در گذشتند. محمد: مهدی تو با موتور برو سمت در بیرون... چند نفر هم بفرست این طرف... مهدی: اطاعت آقا... قدم تند کردند. از زیر زمین خانه همسایه و اتاق نسبتا کوچک عبور کرده و به حیاط خانه رسیدند. کوچک ترین خبری از بی‌نظمی یا عجله نبود. اما در حیاط باز بود و هنوز تکان میخورد. این نشان از حضور تازه شخصی را می‌داد. با عجله وارد کوچه شدند. مهدی هم با موتور نزدیک شد. موتوری سیاه و دو سرنشین سر کوچه دیده میشد. محمد با سرعت پشت مهدی نشست و گفت: برو... بدو مهدی... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌وهفتاد‌و‌یکم * ب
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 از دو کوچه عبور کردند و به خیابان اصلی رسیدند. از طرفی نزدیک شدن به موتور و از طرف دیگر دور ماند از آن خطرناک بود. خیابان به خیابان، کوچه به کوچه، دنبالش رفتند تا جایی که به اطراف شهر نزدیک شدند. محمد: رسول... نیروها چقدر با ما فاصله دارن؟... رسول: یه ده دقیقه ای هست... محمد: باشه... نزدیک یک سوله موتور حامل خشایار و کامران پیچید و او را گم کردند. مهدی: کوشن؟... محمد: وایسا... وایسا... مهدی: صبر کنیم نیروها برسن؟... محمد: نمی‌تون... صدای شلیک گلوله ای حرفش را برید. با عجله تفنگ خود را در آوردند و گارد گرفتند. مهدی: الان این چی بود؟... محمد: احتمالا کامرانه... مهدی: برای چی باید شلیک کنه؟... محمد: نمیدونم بریم جلو؟... مهدی: بریم... آرام و قدم قدم به سمت صدا حرکت کردند. چند راهرو را گذراندند. مهدی: محمد... اینجا رو... رو برگرداند و به سمتی که مهدی اشاره میکرد نگاه کرد. قطرات خون پراکنده بر زمین ریخته و در گوشه ای اجتماع کرده بودند. از شدت خون ریزی معلوم بود گلوله به جای حساسی برخورده. آرام نزدیک شدند. جنازه مردی با صورت بر روی زمین افتاده بود. محمد آرام خم شد و تفنگ کنار مرد را برداشت. مهدی هم روی جنازه را برگرداند تا هویتش مشخص شود. چهره متعلق به خشایار بود. محمد: حدسم درست بود... حذفش کر... صدای مجدد شلیک گلوله و آه بلندی از سمت محمد محوطه را پر کرد. دست بر پهلو گذاشت و آرام نشست. مهدی با سرعت خود را بالا سر او رساند و گفت: یا حسین... چی شدی محمد؟... تفنگ بر روی سر مهدی نشست و پشت سرش صدای کامران که می‌گفت: از جات تکون نخور... وگرنه میزنم... مکثی کرد و ادامه داد: تفنگت رو رد کن بیاد... بدو... با سرعت تفنگ ها را از دست آن ها گرفت و رو به مهدی گفت: پاشید... دو ماشین تویوتا سیاه با شیشه های دودی دو طرف ایستادند. کامران: گفتم بلند شید... نگاه پر اضطراب مهدی و محمد پس از فتح هم دیگر رو به کامران رفت. مهدی برخاست و کمک کرد تا محمد نیز از جای خود بلند شود. کامران: برو سمت ماشین... زود باش... و با دست به ماشین سمت راست اشاره کرد. آرام آرام قدم برداشتند. کامران: بدو دیگه... میخوای لفت بدی نیروهاتون برسن؟... زرنگی؟... بیا ببرشون... چهار نفر با لباس تمام سیاه از توی ماشین پیاده شدند و به سمت مهدی و محمد رفتند. مهدی: داریم میایم خودمون... کامران: لازم نکرده... ببرشون... دو نفر دستان مهدی و دو نفر دیگر دستان محمد را گرفتند و با قدم هایی تند و بلند به سمت ماشین کشاندند. اما با این تفاوت که هر کدام را درون یک ماشین بردند. گوشی و تمامی وسایل همراه شان را ازشان گرفتند. درد پهلو میان عضلات بدنش پراکنده شده بود. از طرفی هم خونریزی زیادی داشت. در کمک راننده باز شد و کامران نشست. کامران: چیه؟... فکر نمیکردی دستم بهت برسه هان؟... به راننده اشاره کرد و گفت: برو... راننده: چشم آقا... ماشین ها به راه افتادند. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌وهفتاد‌و‌دوم از
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 سه دقیقه بعد با ترمزی سریع ماشین ها ایستادند و همین او را به سمت صندلی جلو پرتاب کرد. دست بر پهلو گرفت و لب ها را زیر دندان برد. کامران: آخی... دردت گرفت؟... ای جان... دلم سوخت... پشت بندش با صدای بلند خندید. ناگهان خنده را قطع کرد و با اخم رو به محمد گفت: پیاده شو... از ماشین بیرون آمد. در گوش مردی نسبتا قد کوتاه چیزی گفت و رفت. مرد دست در جیب شلوار کرد و گفت: ببریدشون... باهاشون کارها دارم... یک کارخانه متروکه که نورانیتش را از پنجره های کوچک بالای سقف می‌گرفت. چهار مرد قد بلند همچنان آن ها را همراهی می‌کردند. محمد و مهدی را به داخل یک اتاق فرستادند. مهدی: ولم کن... خودم میام... مردی که سمت چپ مهدی قرار داشت گفت: بشین... حرف نزن... دو صندلی نزدیک هم و یک صندلی دیگر کمی آن طرف تر کنار دیوار قرار داشت. مردی که کامران به او سفارش کرده بود همراه با طنابی وارد شد و گفت: بشینید... و با اشاره ای به یکی از چهار مرد ایستاده طنابی که در دست داشت به او داد. گفت: ببندشون... مرد: اطاعت... مهدی را دو نفره بر روی صندلی نشاندند و دست و پاهایش را به صندلی بست. نوبت به محمد رسید. یکی دست سمت راست و یکی دست سمت چپش را گرفت و به سمت صندلی کشاندند. درد پهلو چهره صورتش را در هم کرده و حالش را دگرگون می‌کرد. مهدی: آروم... چه خبرته... مردی که پشت سرش بود: ساکت باش... حال دست و پای هر دو به صندلی بسته شده بود. شخصی که طناب را آورده بود رو به روی محمد قرار گرفت و گفت: خب خب خب... آقا کامران سفارشت رو زیاد کردند... دست بر شانه محمد گذاشت و چشم در چشم او نگریست. گفت: شنیدم خیلی خاصی... حالا دوست داری از کجا شروع کنیم هان؟... برای ادامه سر خود را بالا آورد و به مردان اطراف نگاه کرد. نیشخندی کوتاه زد و گفت: عه راستی یه چیز دیگه هم یادم اومد... شنیدم داغ دار رفیق جون جونیتی... ای جون... غصه نخور... قراره با این یکی رفیقت دوتایی برید پیش اون یکی... قشنگ توی جهنم کنار هم خوش بگذرونید... البته نه اون جهنمی که تو فکر میکنی... جهنمی که من برات می‌سازم... در اتاق باز شد و این بار مردی همراه با یک جعبه وارد شد. رو از محمد گرفت و به سمت در برد: به به... جعبه مهمات مون هم که رسید... بیارش اینجا ببینم... کدوم خوشگل تره برای شروع... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌وهفتاد‌و‌سوم سه
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 دلشوره عجیبی داشت. ضربان قلبش افزایش پیدا کرده بود. مرد سمت در به آن ها نزدیک شد و جعبه را بر روی زمین گذاشت. شخص کنارش: دِ... خب بازش کن دیگه... در را گشود و گفت: بفرما آقا... کدوم رو بدم... _: اممم... میگم تیر که خوردی... خب بریم سراغ چاقو یا میل چیز دیگه ای رو داری؟... مهدی: خجالت بکش مردک... چه غلطی میخوای بکنی... لبخند کوتاهی زد و پاسخ داد: اوخی... چه عاشقانه... دو رفیق در کنار هم جان دادند... صدای خنده اش درون اتاق پخش شد. ادامه داد: اما خب یه کار دیگه هم میشه کرد... اون قمه ها رو بده... دو نفر اینجا دو نفر اونجا... دوتاشون رو با هم بزنید... میخوام دادشون بره هوا... چهار نفر دیگر پاسخ دادند: چشم آقا... قمه را میان دستان شان گرفتند و منتظر فرمان ماندند. دست بالا آورد و شروع به شمارش کرد: یک... دو... سه... شروع کنید... من فیلم میگیرم یادگاری بمونه... ضربات با هر دستی که بالا و پایین میرفت بر سر و بدن آن ها اصابت می‌کرد. مهدی: آییی... نزن... آه... آه و ناله شان میان کارخانه می‌پیچید و دیوار های اتاق را می لرزاند. محمد: ولم... کن... آهههه... دس... آههه... در اتاق باز شد. با ورود کامران چهار نفر دست از کار کشیدند. کامران: به به... میبینم به آه و ناله افتادی محمد جون... توکه قوی تر تو از این حرف ها بودی... رو به مردی که محیط را سازماندهی کرده بود و حال بر روی صندلی کنار دیوار نشسته بود گفت: نکن اینطوری... گناه داره... محمد رو نباید زد که... اول باید روح و روانش رو بهم بریزی بعدش یه دل سیر بزنیش... و در پی آن شروع به قهقهه زدن کرد. چاقو را از میان ابزارهای همان جعبه برداشت و به مهدی نزدیک شد. کامران: شنیدم خیلی واست عزیزه... محمد: چ... چه... میخوای... دست خود را بالا برد و چاقو را روی شکم مهدی پایین آورد. بدش به لرزه افتاد و با لکنت گفت: نا... نامرد... خی... خیلی... نامردی... خیلییییی... از طرفی درد پهلو. از طرفی داغ حامد. از طرفی حال مهدی. از طرفی درد ضربات قمه. اشک پهنای صورت مردانه اش را نمناک کرده بود. کامران: آخی... مرد گنده... گریه میکنی؟... چقدر دردناک... رو به مردی که هنوز بر صندلی نشسته بود و با اشتیاق تماشا می‌کرد گفت: هنوز داری فیلم میگیری دیگه؟... مرد: بله آقا... مگه میشه از این صحنه های به این نابی فیلم نگرفت؟... حال مهدی حسابی دگرگون شده بود. هوشیاری اش هر لحظه پایین تر می‌آمد. کامران به همراه خنده مضحکانه رو به مهدی گفت: آخی... مهدی جونش... نمیری؟... البته اون که در هر صورت میمیری... اما خب یکم دووم بیار کارت داریم... این آقا محمدتون انقدر راحت نمیتونه ازت دل بکنه... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌وهفتاد‌و‌چهارم د
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 آرام آرام و پر صدا قدم برداشت. خود را به مهدی نزدیک کرد. دست زیر چونه مهدی برد و سر او را بالا آورد. کامران: میگم چطوره این آقا مهدی رو بزنیم و محمد نگاه کنه؟... شاید بیشتر تاثیر گذاشت؟... و با ضربه ای به صورت مهدی شروع به خندیدن کرد. کامران: چرا وایسادید؟... دِ خب بزنید دیگه... محمد: خجالت بکش... مردک... با لبخندی که هنوز بر روی صورتش بود پاسخ داد: لابد بعدش هم بدم این حبیب رنگش کنه؟... هان؟... و به مردی که روی صندلی کنار دیوار نشسته بود اشاره کرد. ضربات قمه دوباره شروع شد. اما فقط مهدی را می‌زدند. محمد که خونریزی کلامش را به لکنت انداخته بود گفت: ن... زن... نزن... نام... رد... کامران: محمد جون ببین... ببین چقدر رفیقت مقاومه... ببین... به یک باره صدای ناله های مهدی قطع شد. کامران: وایسید ببینم...چش شد این؟... مردی که با قمه کنارش ایستاده بود گفت: آقا فکر کنم تموم کرد... کامران: آخی... محمد جون... تموم کرد... مهدیت تموم کرد... باور لحظات برایش سخت بود. یعنی چه؟ بدنش می‌لرزید. خونریزی و درد امانش را بریده بود. محمد: چ... چیک... چیکار... ک... کر... کرد... ی... کامران: آخی لکنت گرفتی؟... چیه ترسیدی؟... یا نگران رفیقتی؟... نه ناراحت نباش... هنوز زندس... خوب نگاهش کن... البته بهتره بگیم داره جون میده... محمد... رفیقت داره جون میده... نگاهش کن... اوهوی... چرا وایسادید ور و ور من رو نگاه می‌کنید؟... اون رو زدید حالا نوبت این یکیه دیگه... بجنبید... ناگاه چهار مرد با قمه بالا سر محمد ظاهر شدند و شروع به زدن کردند. صدای آه و ناله تمامی محوطه را می‌لرزاند. کامران: صبر کنید... میگم خیلی جالبه... من چرا نیروهاتون رو نمی‌بینم... فکر میکردم میان دنبالت... کار داشتم باهاشون... حیف شد... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌وهفتاد‌و‌پنجم آر
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 توان حرف زدن نداشت. خون زیادی از بدنش رفته بود. چشمانش به سختی باز میشدند و مغزش توان تحلیل را از دست داده بود. ناگهان صدای تیر همه را کمی به خود آورد. فن نسبتا بزرگی گوشه اتاق قرار داشت. منتها فن خراب بود و نمی‌چرخید. کامران: عه به به اومدند... به سمت محمد رفت. خود را رو به روی محمد قرار داد. پشت به در ورودی و سمت چپش که فن قرار داشت. ناگهان با لگدی در اتاق باز شد و صدای تیر امان دیوار های کار خانه را بریده و محکوم به تکان خوردن شان میکرد. دیگر توان بیدار ماندن نداشت. چشمانش سیاهی می‌رفت. نفس کشیدنش خون ریزی پهلویش را افزایش می‌داد. صداها درون گوشش گنگ و گنگ تر میشد. تا حدی که دیگر صدایی نمیشنید. * سه ساعت از شروع عمل محمد می‌گذشت. اما هنوز خبری نبود. دستگیری تمامی متهمین پرونده تمام شده بود. اما داغ عظیمی بر دل گذاشته بود. هنوز سوم حامد نشده بود اما حال باید داغ مهدی را تحمل می‌کردند. باورش سخت بود. اما از آن چهار رفیق قدیمی حال محمد مانده برای رسول و رسول مانده برای محمد. با باز شدن در اتاق عمل و بیرون آمدن دکتر با سرعت به سمتش رفتند. رسول پر اضطراب پرسید: چی شد آقای دکتر؟... دکتر: خدا رو شکر خطر اصلی رفع شده... اما هنوز نمیشه قطعی صحبت کرد... عزیز با گوشه چادر اشکان زیر گونه را پاک کرد و گفت: یعنی چی؟... قطعی نمیشه... چی نمیشه؟... آقا دکتر... پسرم چش شده؟... دکتر: خودتون رو کنترل کنید خانم... ما هر کاری که از دست مون برمیومد انجام دادیم... خون زیادی ازشون رفته... ضربات قمه هم فشار زیادی رو جسمش آورده... ما موفق شدیم جلوی خونریزی بیشتر رو بگیریم... اما جبران اون همه خونی که رفته یکم مشکله... بهوش که اومد میام معاینه میکنم... شما هم امیدتون به خدا باشه... انشاءالله به خیر میگذره... با اجازه... و از آن ها دور شد. عزیز همینطور که اشک می‌ریخت گفت: بمیرم براش... چی کشیده... ای خدا... خودت کمکش کن... عطیه اما بی هیچ حرف و واکنشی گوشه کنار دیوار ایستاده و به زمین نگاه میکرد. گویا هنوز موقعیتی که در آن قرار داشت را درک نکرده بود. در همان زمان درون خانه هم غوغایی بر پا بود. آقا مجید درون حیاط نشسته و به آرام اشک میریخت. کنارش آقا قاسم ایستاده و همراه با اشکی که میان چشمانش حلقه زده بود می گفت: آروم باشید آقا مجید... نرگس خانم میان حال نشسته و دست به سر و صورت خود ضربه میزد. نرگس خانم: ای خاک تو سرم شد... مهدی... ای وای مهدی مامان.... حاج خانم دستان نرگس خانم را گرفته و با دلسوزی تمام زمزمه می‌کند: آروم باش... نرگس جان... آروم... و اما فاطمه. باور چیزی که شنیده برایش مشکل یه بهتره است بگوییم نشدنی بود. درون اتاق نشسته و گوشه ای را تماشا می‌کند. * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
پ.ن: فعلا این ها رو و بگیرید تا بقیه رو تایپ کنم... جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇 https://daigo.ir/secret/3428408728 https://harfeto.timefriend.net/17099104517084 شخصی👇 @m_v_88
چرا هرچی مینویسم تموم نمیشه🤐🥴 گذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌دوم * آر
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 رسول: یه سری جملات رمزگذاری شده... محمد: خب چیزی رو هم باز کردید؟... رسول: آره از همون موقع من و علی سایبری نشستیم سرش یه سری هاش اسم و مشخصات و آدرس هایی بودش که از منابع مختلف کامران داشتیم... اما یه جمله... محمد: منابع کامران؟... یعنی دفترچه مال کامرانه؟... رسول: اینطوری به نظر میرسه ما دستخط رو هم بررسی کردیم مال کامران بود... محمد: بعد فرازمند برای چی باید ازش خبر داشته باشه؟... رسول: نمی‌دونم... محمد: گفتی یه جمله دیگه هم توش بوده؟... رسول: آره... محمد: چی؟... رسول: تهران، خیابون بهشتی، پلاک ۶۷، ۲۳ بهمن محمد: ۲۳ بهمن؟... یعنی شنبه؟... رسول: دقیقا... محمد: میدونید این آدرس برای چیه؟... رسول: راستش... بررسی های ما این رو نشون داد که شیلا و خشایار برای همون تاریخ همه‌ی قرار هاشون رو کنسل کردن... حتی منابع دیگش هم اون زمان شون خالیه... و این که یه جمله بودش که ما نفهمیدیم یعنی چی... علی هنوز داره روش کار می‌کنه... اما هنوز به جایی نرسیدیم... فکر کنم مربوط به همین باشه... مهدی که تا الان سکوت بود گفت: می‌تونه یه قرار باشه... محمد نگاهش را از مانیتور گرفت و به مهدی داد: قرار چی مثلا؟... مهدی: نمی‌دونم... مثلا یه قرار برای اتصال منابع... رسول: بعد اون وقت برای چی باید منابعش رو به هم متصل کنه؟... محمد: یا... اصلا چرا امیر فرازمند از این خبر داره؟... یه جای کار میلنگه... رسول: آره منم میگم یه چیزی مشکل داره اما نمی‌دونم... صدای تلفن توجه همه شان را جلب کرد. رسول پاسخ داد و تلفن را روی اسپیکر گذاشت: چیزی پیدا کردی علی؟... علی: آره... چیزی که من فهمیدم... یه قراره... جمله دقیق اینه( دیدار تمامی منابع)... محمد: اون وقت برای چی؟... رسول: ممنون علی... تماس را قطع کرد. نگاه ها متعجب و پر از پرسش به هم می‌نگریست. لرزش تلفن درون جیب محمد او را به خود آورد. دکمه سبز رنگ را فشرد و گفت: بله عطیه جان؟... هیچی یه کار فوری بود باید می‌اومدم... کارای دفن؟... تو نگران نباش یه کاریش میکنم... باشه... کوروش؟... آهان... باشه الان زنگ میزنم... تماس را قطع کرد. مهدی: چیزی شده؟... محمد: کوروش زنگ زده خونه... گفته همه کار ها رو کردیم... گفته... کی باید مراسم تدفین رو اجرا کنیم... باور این لحظات و اتفاقات در هم پیچیده شده بسیار دشوار و به قولی ناممکن بود. بغضی مردانه گلوی شان را پر کرد. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥