eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه، بندگان خود را از آتش جهنم آزاد نمی‌ڪند... 🌸 💙 ─━━━━⊱🎁⊰━━━━─ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟ببينيد| تحلیل رهبرانقلاب از ماجرای قربانی کردن حضرت اسماعیل 🌹انتشار به‌مناسبت عيد سعيد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور 75 یکی از قرص های گیاهی مُلین رو توی یه دمنوش ، برای هومن حل کردم و برای رد گم کنی ، یه دمنوش هم برای خودم درست کردم . لیوان هومن ، لیوان مخصوص چایی اش بود و قابل شناسایی ، و لیوان من یه لیوان معمولی شیشه ای . جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برگه ها رو صحیح می کرد ، که با سینی دمنوش ها سمتش رفتم . سینی را روی میز گذاشتم و عمدا کنارش نشستم . توقع این کارو نداشت. از زیر شیشه ی عینک مطالعه اش نگاهم کرد و گفت : _چه خبره ؟ -هیچی ... دمنوش اعصابه ، یکی برای خودم ریختم یکی برای تو استاد بی اعصاب. نگاهش دوباره روی برگه ها رفت که جواب داد: -من بی اعصابم یا تو؟ اگه همون دیروز که کل سئوالای امتحان رو میخواستم بهت بدم ، لوس بازی در نمیآوردی و مثل بچه ی آدم فقط همون سئوال رو میخوندی ، حالا مدیون کل کلاس نمیشدم ...فکر میکنی واسه چی سئوال 10 رو حذف کردم ؟ عصبی گفتم : _شما اگه با مسعود و پدرام همدست نمیشدی و اون بلا رو سرم نمیآوردید ، الان مثل بچه ی آدم سر درس و کلاسم بودم . وبه همراه آهی نگاهم را به تلویزیون دوختم و تکیه زدم به مبل و گفتم : _با بهنام هم الان نامزد بودم . عینکش رو از چشمش درآورد و گفت : _اون بهنام عوضی رو نشناختی وگرنه بجای پدرام هر شب کابوس بهنام و میدیدی و خدا رو شکر میکردی که باهاش نامزد نشدی . نفسم را محکم فوت کردم و گفتم : _تو که الان باید همینو بگی چون هنوز نمیدونی چه بلایی سرم اومده ... اگر قرص هایی که پدر از دوستش نگرفته بود و شادی آور و آرام بخش بود رو نمی خوردم که الان یا باز گوشه ی اتاقم زار می زدم یا خودکشی کرده بودم و سینه ی قبرستون خوابیده بودم . دسته ی لیوان دمنوشش را گرفت و گفت : -داری بی اعصاب میشی باز ، دمنوشت رو بخور تا اعصابت بیاد سرجاش . و بعد دمنوش را تا کنار دهانش برد و پرسید : -چه بوی عجیبی میده ! چیه توش ؟ -گیاهان داروئی ...نترس چیز بدی نیست . و بعد تو دلم گفتم : "بخور تا نشونت بدم انتقام یعنی چی " دمنوش را یک نفس سرکشید و چشماش رو از تلخی و بدمزه گی بست و لباشو آویزان کرد . باخنده ای که بیشتر بخاطر دیدن عوارض بعد از دمنوش بود تا دیدن قیافه اش گفتم : _اینقدر ديگه بدمزه نبود. عینکش را باز به چشم زد و دوباره مشغول تصیح برگه ها شد . آرام آرام داشتم دمنوشم را مزه میکردم .که صدایش را شنیدم : _آقای لطفی ...اگه با برگه ی تو تاق زده بود الان لااقل قبول شده بود. سرم رو فوری جلو کشیدم و نگاهی به برگه اش انداختم : _یعنی قبول نمیشه ؟ -هشت شده ... لااقل 15 رو می گیرم !... چه اعتماد به نفسی ...تازه سئوال ده رو هم که حذف کردم ، بازم توفیقی نکرده . -گناه داره ... بیچاره ... من اصلا نمیخوام مدیون بچه ها بشم ... تو برگه ی منو نوشتی وگرنه هیچ فرقی بین برگه ی منو این آقای لطفی نبود. سرش را مثل یه آدم آهنی برگردوند سمتم و نگاهم کرد : _یعنی چی حالا ؟! -یعنی که برگه منو تصیح نکن ...نمره ی من در واقع صفره نه یازده . چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و گفت : -خب میشه واسه همه ی بچه ها همین کارو کرد. -یعنی چی ؟! -یعنی یه خودکار بیاری واسه برگه ی همه چند تا جمله ی کلیدی که جواب سئواله اضافه کنی تا لااقل کسی رد نشه. با لبخندی کشدار گفتم : _آره ...خیلی خوبه ... الان خودکار میآرم . طرح خوبی بود. لااقل همه ی بچه های کلاس مورد ارفاق واقع میشدند .البته هومن بعد از اتفاقی که چندان خوشایند نبود ، حالا در رفتارش با من صبورتر شده بود . گرچه هنوز الفاظی چون " کدوم گوری بودی؟ ، احمق جان ، یا جوجه اردک زشت " تکیه کلامش بود ولی انگار دیگه ترسی در وجودم نبود تا ازش بترسم . درحالیکه قاعدتاً باید بعد از اتفاقی که افتاد ، ترسم از او بیشتر میشد که نشد و این خوب نبود. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور 76 نزدیکی های شام بود . پدر دیر کرده بود. خانم جان رفته بود و من و مادر و هومن در خانه تنها بودیم .همراه مادر پشت میز آشپزخانه داشتم ظرف سالاد کاهو را پر می کردم که مادر گفت : _با پدرت تصمیم گرفتیم یه گوشی موبایل برات بخریم ... شاید خیلی زودتر از اینا باید می گرفتیم . -مهم نیست مامان ... لازم ندارم . -همینو گفتی که اون اتفاق بد برات افتاد ... یعنی چی لازم ندارم ...خیلی هم لازم داری . سکوت کردم که هومن سمت آشپزخانه آمد: _مامان. -بله. -یه چایی نبات به من میدی . با شنیدن این جمله ، یه لبخندی روی لبام اومد که سعی داشتم به زور مخفی اش کنم . -چرا ؟! دل درد داری مگه ؟ -آخ خیلی ... بد جوری دل پیچه گرفتم . مادر رفت تا برایش یه لیوان چای بریزد که از پشت او هومن دوید و رفت و من نتوانستم خنده ام را پنهان کنم : _چی شد این ؟ مادر با نگرانی دنبالش رفت : _هومن ...هومن حالت خوبه ؟ به زور خنده ام را جمع کردم و تو دلم به فریبا گفتم : "قربونت برم با این پیشنهادات ... چه کیف میده " مادر برگشت و در حالیکه تند و تند داشت در کابینت ها رو باز میکرد و دنبال نبات میگشت گفت _:این ظهری خوب بود ها . خنده ام گرفت که مادر با تعجب نگاهم کرد: _به چی می خندی ؟ -این آه بچه های کلاسه مامان ... از بس سخت میگیره. مادر اخمی کرد و گفت : _چه حرف ها ...نشنیده بودم که آه بقیه دل پیچه بیاره ! با لبخند گفتم : _خب حالا که دیدید . مادر نبات را پیدا کرد و یه شاخه در لیوان چای هومن گذاشت . هومن برگشت و در حالیکه کف دستش را روی شکمش گذاشته بود گفت : _وای چرا اینطوری شدم . مادر پرسید : _چطوری ؟ -هیچی . بعد نشست پشت میز و من سعی کردم که تمام حواسم را به کاهوها بدهم .مادر لیوان چای نبات هومن را مقابلش گذاشت و باز پشت میز نشست. نگاه دزدانه ای به هومن که هنوز از درد و دل پیچه ، اخمی توی صورتش بود و داشت تند و تند چایش را هم میزد ، انداختم .که یه لحظه دستش روی قاشق درون لیوان خشک شد و بعد به سرعت صندلیش را عقب راند و باز دوید . مادر متعجب نگاهم کرد: _ای وای ... این چرا این شکلی شده ! باز خندیدم و گفتم : _به جان خودم آه بچه های کلاسه. مادر اخمی کرد و دنبال هومن رفت . اون وقت بود که بی مزاحمت خندیدم و فکر کردم که شاید من زیادی قرص مسهل در دمنوش هومن ریختم و شاید نباید قرص ملین رو با دمنوش برگ سنا و گل محمدی و گل گاوزبان قاطی میکردم .اینهمه مسهل برایش زیاد بود!از این فکر باز خنده ام گرفت که مادر و هومن برگشتند .مادر پرسید: _میخوای بریم دکتر؟ مردد نشست پشت میز و گفت : _بذارید این چای نبات رو بخورم ببینم چی میشه . ظرف سالاد رو گذاشتم توی یخچال و رفتم سمت دستشویی . عمدا می خواستم یه کم توی دستشویی بیشتر بمانم تا ... شروع کردم به مسواک زدن و با صبر و حوصله توی آینه ی بزرگ روشویی خیره شدم که چند ضربه محکم به در خورد و صدای هومن را شنیدم : -بیا بیرون ببینم . خنده ام گرفت : _کار دارم . -کار من واجب تره . باخونسردی کف دهانم را تف کردم توی روشویی و گفتم : _شماره چندی ؟ محکم به در کوبید و فریاد زد : _بیا بیرون بهت می گم . -برو دستشویی طبقه بالا . مستاصل فریاد زد : _دختره ی احمق نمیتونم ... بیا بیرون . صدای خنده ام بلند شد که مادر به در کوبید : -نسیم جان ، تو رو خدا بیا بیرون عزیزم . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•.📕📍'↯ "عیدسعیدقربان" عید سرنھادن بفرمان خداوندی مبارڪ باد 🖍⃟📕¦⇢ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻 همراهان کانال #به_شرط_عاشقی_باشهدا ان شالله روزعید غدیر قصد داریم به مناسبت این روز بز
💚💚💚💚💚💚💚💚 ان شالله که دستگیرتون باشه... قبول باشه از همگی کمک های خودتون رو جهت اطعام روز غدیر به این شماره کارا واریز کنید 6037997321794357 به نام : قربانی جوان و اگر سوالی یا هماهنگی نیاز بود با آیدی زیر درارتباط باشید: @Mostafaa_sadrzade 💚💚💚💚💚💚💚💚
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور دهانم را آب گرفتم و در را باز کردم که هومن فوری مرا به عقب هل داد و وارد دستشویی شد .مادر با نگرانی گفت : _این حالش خیلی خرابه باید ببریمش دکتر... -خوب میشه نگران نباشید ...کسی با سه چهار بار دستشویی نمرده . هومن از داخل دستشویی فریاد زد : _پشت در جلسه نذارید. از شنیدن این حرفش باز بلند خندیدم و گفتم : -بیا بریم مادر ، الان منفجر میشه . مادر هم لبخندی زد ولی خیلی زود باز همان نگرانی مادرانه سراغش آمد . در دستشویی باز شد و هومن عصبی و کلافه فریاد کشید: _کار توئه ...آره کار توئه. سمتم آمد و مقابلم ایستاد . اشتباه کرده بودم حالا فهمیده بودم که چقدر از چشمانش وقتی رنگ عصبانیت به خود میگرفت ، می ترسم . -من !!... -بله تو با اون دمنوش اعصابت ... چی توش ریخته بودی ؟! -هیچی . -هیچی ؟! چرت نگو ... یه چیزی ریخته بودی . متفکرانه کف دستم رو مقابل صورتم گرفتم و شروع به شمردن کردن : _گل گاو زبون .... هومن باز با دل درد فریاد زد: _می کشمت نسیم . و باز دوید سمت دستشویی . مادر نگاهم کرد: -توی دمنوشش چی بود؟ -هیچی گفتم ، گل گاوزبون و ... -دیگه. -برگ سنا و ... مادر با اخم گفت: _دیگه. -گل محمدی . مادر عصبی نگاهم کرد: _اینا که همه مسهله ! -اِ .... نمی دونستم ... روی من که هیچ اثری نداره . مادر چشم غره ای رفت و فوری توی چای نبات هومن یه قاشق پر زنجبیل ریخت . هومن باز از دستشویی بیرون اومد و فریاد کشید : _می کشمت ... بعد جلو آمد . عصبی از دل پیچه و اینهمه سه نقطه ... لگدی به ساق پایم زد. -بهت میگم چی ریختی توش ؟ -آی پام ... بی جنبه ... دمنوش اعصابه ... -دمنوش اعصابه یا دمنوش اسهال؟ از حرفش بی اختیار بلند بلند خندیدم و گفتم : -اِ مگه تو اسهال شدی ؟! باور کن من هر شب این دمنوش رو میخورم ولی روی من اثری نداره . -اثری نداره ! باشه نشونت میدم .... مادر با لیوان چای نبات و زنجبیل برگشت و گفت : _یه نفس سر بکش هومن. هومن چند جرعه ای نوشید و باز از درد خم شد : _آی خدا ... -میخوای بریم دکتر؟ مادر پرسید و هومن درحالیکه چشمانش را به نشانه ی تهدید برایم ریز میکرد گفت : _نه تا وقتی که حال این جوجه اردک رو نگرفتم ....گمشو از جلوی چشمام . با دلخوری از روی مبل برخاستم ، وقتی به پله ها رسیده بودم ، بلند جواب دادم : _به تو محبت نیومده . فریاد زد : _این محبته !! مادر جواب داد: _خب حالا طوری نشده ، روده هات تخلیه میشه ..... هومن باحرص جواب داد: _شما انگار تا حالا اسهال نگرفتی ها !! ...غیر از روده ها به یه جای دیگه ی آدم هم فشار میآد. وسط پله ها بودم که با این حرف هومن بلند زدم زیر خنده که هومن با حرص فریاد کشید : _کثافت ...کار خودته . و دوید سمتم که جیغ زنان سمت اتاقم دویدم و در را قفل کردم .گوشم را به در چسباندم و صدای فریادش را باز شنیدم . -وای خدا مُردم ... و باز در دستشویی محکم بسته شد .از ذوق خندیدم . اما در اتاقم هم حبس شدم . هومن تا آخر شب ، به شمارش من نزدیک بیست بار دستشویی رفت . به قول خودش که فریاد میزد : _راست روده شدم به خدا مامان . اصلا برام مهم نبود .انگار هیچ روزی به اندازه ی آن روز نخندیده بودم . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور صبح روز بعد با احتیاط از اتاقم بیرون آمدم نگاهی به اطراف انداختم و تا کنار نرده ها رفتم .ازبالای نرده ها به پایین نگاه کردم . هومن روی کاناپه خوابیده بود و مادر داشت میز صبحانه را میچید .آرام از پله ها پایین اومدم که مادر متوجه ام شد : _سلام صبح بخیر. -سلام ...حالش چطوره ؟ دست مادر وسط سفره بود که نگاهش توی چشمانم ماندگار شد و به کنایه گفت : _یعنی نگرانشی ؟ -نگران که نه . -خوبه ... مجبور شد دیشب بره درمونگاه یه سِرُم بزنه ...کار خوبی نبود نسیم . با اخم گفتم : _حالا که طوریش نشده . صدای گرفته ای جواب داد: _دیدی گفتم ، قصدش کشتن من بوده ، میگه طوریش نشده ! بعد نیم خیز شد و باحرص گفت : _دیگه باید چطوری میشدم ؟ عمودی بودم ، افقی شدم . خنده ام گرفت که حرصش بیشتر شد . فوری دویدم سمت مادر و گفتم : _حقته ...هرچی بلا سرت بیاد حقته ، آه بچه های کلاسه . پتوی کشیده شده روی تنش را پس زد و گفت : _حق تو هم هست که نشونت بدم . مادر با اخم گفت : _بسه ... بلند شو هومن مگه کلاس نداری امروز . کلافه نشست روی کاناپه و در حالیکه خمیازه ای میکشید گفت : _خدا ...چطوری برم دانشگاه . نشستم پشت میز صبحانه که هومن هم از جا برخاست و رفت سمت دستشویی . هومن که رفت مادر کنارم نشست و گفت: _دیگه اینکارو نکن . -چطور اون هرکاری دلش میخواد میکنه؟ -هومن کاری نکرده که خطرناک باشه . ابرویی بالا انداختم : _مطمئنید؟ مادر مردد شد که دست دراز کردم سمت نان و یه لقمه برای خودم گرفتم : _پدر هنوز نیومده . -نه ...توی هتل یه همایش گذاشتن امروز هم میمونه . هومن درحالیکه دستان خیسش را در هوا میتکاند گفت : _شاید امروز یه سر بهش بزنم . -اَه هومن دستات رو با حوله ی توی دستشویی خشک کن . -الان حوله ی توی دستشویی ، پاک تر از دستای خیس منه ؟! مادر متوجه نشد که من باخنده گفتم : -اونم حوله ای که فقط همین دیروز یه نفر بیست بار رفته شماره 2 رو توی فضای دستشویی خالی کرده. مادر باحرص گفت : _اَه شما هم سر سفره . هومن روبه رویم نشست و با جدیت برگشته به صورتش گفت : _هومن نیستم اگه همین بلا رو سرت نیارم. صدای اعتراض مادر برخاست : _بسه ....حالا یه شوخی کرده ... بچه ام بعد دو هفته تازه دیروز با دیدن حال تو یه کم خندیده . دست هومن روی کارد پنیر خوری موند : -ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی جواب میده . مادر باز با خونسردی گفت : _بواسیر که اضافه ی روده است ، اشکالی نداره . هومن با تعجب صداش رو بالا برد: _مادر ساده ی من ! ... اون آپاندیسه که اضافه است ...حالا ببین ها ... به من که رسید ، همه اعضای بدنم اضافه شد؟ بلند بلند خندیدم که مادر هم باخنده گفت: _خوبه حالا تو هم سر سفره ... بیا بیرون از این حرفا . لقمه ی دوم را میگرفتم که هومن کمی از چایش را سر کشید و با اخمی به مادر نگاه کرد: _این چایی یه بوئی میده . -لوس نکن خودتو هیچ بوئی نمیده ، تازه دم کردم. و نگاهش فوری برگشت سمت من و همزمان با او هومن هم خیره ام شد . فوری گفتم : _به خدا کار من نیست ... به جان بابا ... راست میگم . هومن چشم چپش را برایم تنگ کرد: _راستشو بگو امروز مسهل ریختی یا خواب آور؟ -به خدا هیچی . هومن از ترسش لیوان چای را کنار زد و گفت : _احتیاط شرط عقله ...اصلا چایی نخواستم . -بخور هومن میگه چیزی نریخته دیگه . -شما به این اعتماد دارید ! من اگه دوباره به شماره 2 بیافتم ، ایندفعه با اورژانس یه راست میرم اتاق عمل ها . صدای خنده ام برخاست که مادر چپ چپ نگاهم کرد. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃 شنبه تون معطر به عطر خدا💗 زندگیتون پُر برکت دلتون پاک💕 نگاه تون با ایمان الهی آمین 🙏
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان است ای یاران گل افشانی کنید در منای دل وقوف از حج روحانی کنید تا نیفتاده است جان در پنجۀ گرگ هوا گوسفند نفس را گیرید و قربانی کنید 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༻﷽༺ 💚 ❣نگارا عیدقربان اسٺ،قربانٺ شوم یا نہ ✨نگفتے‌یڪ‌دمے‌آیا‌ڪه‌مهمانٺ‌شوم‌یا نہ ❣براےطوف‌ڪویٺ،جامہ‌ے احرام‌بربستم ✨گداے‌دوره‌گرد گوشہ‌ے‌خوانٺ شوم‌یا نہ ♡اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج♡ ‌‌‎‌‎🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️▫️▫️▫️⭐️ ▫️▫️▫️⭐️ ▫️▫️⭐️ ▫️⭐️ ⭐️ بی گمان فلسفه قربان سر بریدن نیست ◻️دل بریدن است از هر چیزی که: به آن تعلق داری ، ◻️ از هر چه تو را از او میگیرد ▫️میخواهد شادی باشد یا غم ▫️وصال باشد یا فقدان، ▫️نور باشد یا سياهی ⭐️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ(بقره/37) پس آدم از پروردگار ڪلماتی را آموخت و خدا توبه اش را پذیرفت. ای ڪلمه‌ی رسیدن به خدا، حسین(ع) ♥🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
نظر یکی از خواننده های خوب کانال در مورد رمان
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور 79 گچ دستم بعد از سه هفته باز شد ولی باز با نزدیک شدن تاریخ نامزدی بهنام و سیما حالم گرفته شد . ترم جدید آغاز شده بود و اگر صحبت هومن با اساتید و مدیریت دانشگاه در مورد من و امتحاناتم نبود ، شاید همه ی واحدها را میافتادم .اما با توضیح هومن بابت شرایط روحی ام بعد از اتفاقی که خودش مسببش بود ، به من تخفیف دادند تا در ترم تابستان واحدها را دوباره با مردودی ها امتحان بدهم . بعد از شوخی و انتقام کوچکی که از هومن گرفتم ، فریبا باز اصرار کرد که بخاطر حال روحی خودم ، دوباره اذیتش کنم .اما قبول نکردم .اما یه روز با یه اتفاق باز جرقه ی این که اذیتش کنم ، زده شد . سر کلاس بودیم و هیچ حوصله ی توضیحات هومن را نداشتم .ولی او همچنان توضیح میداد و من داشتم گوشه ی کتابم با مداد نوکی ام ریز مینوشتم " بهنام " . کاش لااقل دلبسته اش نشده بودم .آهی کشیدم و کل کلاس یکدفعه ساکت شد . سرم بالا امد و متوجه ی نگاه همه ی بچه های کلاس شدم . سرم چرخید سمت هومن که با اخم داشت نگاهم میکرد: -خانم افراز ... مزیت روش بخش بندی پویا در مدیریت حافظه رو توضیح بدید . سرفه ای کردم و زیر لب نجوا : _مزیت ... بخش بندی ... پویا ... جلوتر اومد و بالای سر کتابم ایستاد. نگاهش روی کتابم ماند . با دیدن نام بهنام خوب حس و حالم را فهمید امانمی دانم چرا مرا به تمسخر گرفت و پرسید : _بهنام داریم تو کلاس؟ بچه ها به هم نگاه کردند و گفتند: _نه استاد ... و هومن باز نگاهش را با تحقیر به من دوخت : _خانم افراز ، اینجا کلاس درسه نه کلاس همسرداری ...اگه عاشق آقا بهنام هستید میتونید برید کلاس های همسرداری ثبت نام کنید که لااقل به درد آینده تون بخوره . صدای خنده ی بچه ها بلند شد و من لبانم را با حرص به داخل فرو بردم و زیرلب گفتم : _عوضی. -خب ادامه ی درسمون . رفت سمت تخته و درسش را ادامه داد و من فقط با حرص نگاهش کردم ولی در تمام مدت فقط در فکر یه انتقام جدید بودم. چطور تونست جلوی سی نفر ، اسم بهنام رو بلند اعلام کنه و منو به تمسخر بگیره ؟ ... اینکارش رو نباید بی جواب می گذاشتم . این شد که بعد از کلاس ، فریبا با خنده همراهم شد : _خوب دستت انداخت ها. -یه چیزی بهت میگم فریبا ها. -من چرا ؟! من که بهت گفتم بیا دوباره اذیتش کن ، خودت قبول نکردی . ایستادم وعصبی پرسیدم : _چکار کنم مثلا ؟ لبخند شیطنت آمیزی روی لبش آمد: _یه فکر عالی دارم ... این دفعه پاسخ خوبیه در مقابل حرکت ناجوانمردانه ی استاد. زخم تحقیری که هومن بر دلم گذاشت با وسوسه ی انتقام وسواس خنّاسی چون فریبا ، بر من غلبه کرد. فکر خوبی بود. در ترم جدید ، ما دو روز در هفته با هومن درس داشتیم . یه روز شنبه و روز بعد یکشنبه . وقتی طرح فریبا رو خوب حلاجی کردم و دیدم در مقابل رفتار هومن چقدر پاسخ به جا و به موقعی است و از طرفی درست مصادف میشد با نامزدی بهنام و سیما و مطمئنا من به این دعوتی نمی رفتم ، و حالم گرفته میشد ، تصمیم گرفتم که نقشه ی فریبا رو عملی کنم. بعد از یک روز خسته کننده ، توی ماشین ، در راه برگشت به خونه ، وقتی تمام حواسم به اجرای نقشه ی شیطنتم بود ، هومن پرسید : _واسه چی ، اینقدر فکرتو الکی درگیر اون بهنام عوضی میکنی ؟ -واسه تو الکیه ، واسه من زندگیمه ... مگه میشه کسی بیاد توی زندگیت و یه شبه همه چی خراب بشه ، بعد تو یکدفعه هم همه چی رو فراموش کنی ؟ عصبی نفسش رو از بین لبانش فوت کرد: _خب حالا که چی ؟ اگه یه ذره عقل داشتی میفهمیدی که از اولشم اون عوضی تو رو نمیخواست که اگه میخواست با سیما نامزد نمیکرد. چرخیدم سمتش و عصبی گفتم : _چرته ... اینا رو میگی تا بگی به صلاح من بوده که با بهنام نامزد نکردم ولی در واقع ، تو مسبب تمام بدبختی های منی .... خودتو مبرا نکن. عصبی تر از قبل نگاهم کرد و در حالیکه مدام سر می چرخاند ، و بعد نگاهش را به خیابان میدوخت ، جواب داد: _خودم رو مبرا نکردم ...ندیدی توی امتحانت بهت ارفاق کردم ، مجبورم کردی به کل کلاس ارفاق کنم ، دمنوش مسهلت رو خوردم و گذاشتم یه دل سیر بهم بخندی تا روحیه ات عوض بشه ... محکم فریاد زدم : _اینا کار تو رو جبران نمیکنه ... و در ضمن تو حق نداری ، منو بخاطر احساساتم ، جلوی بچه های کلاس تحقیر کنی . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور عصبی پوزخند زد: _چرا ؟ کلاس منه ...و تو سر کلاس من باید حواست با من باشه ، نه با اون بهنام نامرد. با گریه ای که بی اختیار و یکدفعه ظاهر شده بود گفتم : _نامرد توئی که حتی به خواهرت هم رحم نکردی . محکم فریاد زد : _احمق جان ... من برادر تو نیستم ...کاش لااقل همینو میفهمیدی . تو دلم گفتم : " هرخری که هستی ... " و زار زار گریه کردم . وقتی رسیدم خانه ، تنهایی در اتاقم را ترجیح دادم به نشستن پشت میز و پرسش و پاسخ مادر و جواب های بی سر و ته هومن . اما بعداز ظهر که مادر و پدر به نامزدی رفتند و من وهومن تنها شدیم ، از پله ها پایین آمدم .هومن کتابش را میخواند که وارد آشپز خانه شدم و سعی کردم در آرامش و بی سر و صدا دنبال قرص های دیازپام مادر بگردم. -باز چکارمیکنی خرابکار؟ جوابش رو ندادم . با سرانگشتان دستم داشتم قرص ها را زیر و رو میکردم که یک بسته پیدا کردم و همون موقع هومن سمت آشپزخانه آمد .فوری بسته ی قرص را کف دستم گذاشتم و کف دستم را روی میز و بعد یک بسته قرص استامینوفن 325 برداشتم . رسیده بود نزدیکم که گفت : _بده ببینم قرص رو. -استامینوفن 325 . -از نظر تو هر قرصی استامینوفن 325. قرص رو جلوی چشماش گرفتم و با افتخار ابرویی بالا انداختم که گفت : -واسه چی استامینوفن میخوری ؟ -سرم درد میکنه . سرشو جلوی صورتم خم کرد و گفت : _چرا سرت درد میکنه ؟ فوری چنگی به قرص دیازپام کف دستم زدم و چرخیدم سمت شیر آب و جواب دادم : _وقتی جلوی سی نفر مسخره بشی ، سردرد میگیری . -مسخره نشدی ...تنبیه شدی . تو دلم گفتم : " فردا نشونت میدم که تنبیه بود یا مسخره . " بعد نصفه لیوان آبی برداشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم . روی مبل نشستم و در حالیکه آب را مزه مزه میخوردم گفت : _قصدم مسخره کردن نبود ولی حرصم گرفت که توی کلاس حواست پی اون بهنام بی چشم و روئه . -منم از کارای تو حرصم میگیره ... من چکار باید بکنم ؟ قرص خوردم که خودمو بکشم ، نذاشتی ... میگی چکار کنم حالا ؟ دستی به موهایش کشید و نشست سر جای خودش و کتابش را باز کرد و گفت : _درست رو بخون تا حرصت نگیره . -اصلا من نخوام درس بخونم چی ؟ اخمی حواله ام کرد: _مگه پول پدرم از سر راه اومده که خرجت کنه و سر کار بریزی توی جوی آب! _واسه همین می خوام انصراف بدم از تحصیل که پولش هدر نره. دلیل حرصی که می خورد رو متوجه نمیشدم . وقتی جواب بی منطقم رو شنید ، عصبی کتابش رو بست و بلند گفت : -خدایا احمقا رو عاقل کن . برای حرص دادنش گفتم : _آمین. چشم غره ای رفت که سر جایم سکوت کردم و گفت : _نذار اون روی سگم بالا بیاد ها . نجوا کنان لب زدم : _تو همیشه اون روی سگت بالاست . فریاد کشید : _توئی که اون روی سگم رو بالا میآری ...گمشو توی اتاقت . دلخور از لحن توهین آمیزش سمت اتاقم رفتم . تنها چیزی که کمی آرامم میکرد، فکر انداختن دو تا قرص دیازپام ده بود ، توی یه لیوان شربت تا فردا به کلاس دانشگاهش نرسه . آخ که چه کیفی میداد که استاد سر کلاس نیاد یا اگر بیاد سر کلاس چرت بزنه ، آنوقت معنای واقعی تمسخر رو میفهمید . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بامدادے ڪه تفاوت نڪند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشاے بهار🍃 🌸صوفے از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار ڪه نه وقتست ڪه در خانه بخفتے بیڪار🍃 سلام ،صبح زیباتون سرشار از نیڪبختی وبرڪت🌸🍃 🌹
12.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝