eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
همبازےامام‌حسیـن - @Emamzaman_12.mp3
1.66M
چـون حسینـو دوسـ‌دارهـ‌ منم دوسش دارمـ..🍀 🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور همان طور که دراز کشیده بود، سرش سمت من چرخید .نگاهم کرد وگفت : -اجازه ی گفتنش رو ندارم . با پوزخند گفتم : _اولین باره که میشنوم برای کاری نیاز به اجازه داری . لبخند کمرنگی روی لبش متولد شد و با یک حرکت نشست روی تخت و گفت : _بیا بشین . جلو رفتم و با فاصله از او روی تخت نشستم .نگاهش به دستانش بود که درهم گره کرده بود: -خانم جان اصرار داره که الان وقتشه تو بدونی و مادر میگه بعد از چهلم پدر . -در مورد منه ؟! سرش به تایید تکان خورد و سکوت کرده بود ، که گفتم : _خواهش میکنم بگو ... میخوام همین حالا بدونم . در حالیکه دستانش را در هم قلاب کرده بود، و دو شستش را به حالت دورانی دور هم می چرخاند که گفت: -وقتی تو به این خونه اومدی خیلی ها مخالف اومدنت بودند ... یکی همین آقا جان و خانم جان بودند .آقا جان یه آدم مذهبی و مقید بودکه به پدر گفت که اینکار بخاطر وجود من که پسری 14 ساله بودم اشکال داره . پدر و آقا جان خیلی در این مورد فکر کردند و با چند تا از روحانی های مسجد صحبت کردند، آخر سر به پیشنهاد یکی ، قرار شد ، بین من و تو یه ... روی کلمه ی " یه " مکث کرد ، سرم را با کنجکاوی کمی جلو کشیدم و پرسیدم : _یه چی ؟ -یه خطبه ی عقد بخونن تا ... تا پدر بشه ، پدرشوهرتو ... و من ... لبانم از هم باز شد و متعجب خیره شدم به هومن که سرش بالا آمد ولی نگاهم نکرد: _همسرت . یه چیزایی میدونستم. چون بعید بود که خانواده ای این چنینی ، دختری را به سرپرستی قبول کنند و فکر محرمیتش با اعضای خانواده نباشند ، اما نمیدانم چرا فکرش را نمیکردم که بین من و هومن.... -من!! .....من که... بچه بودم ...فقط شش هفت سالم بود. -واسه همین پدرت رو پیدا کردند تا اجازه ی این عقد رو ازش بگیرند ...و پدرت رضایت داد. انگار یکدفعه فصل تابستان شد و هوا گرم . آنقدر گرم که یقه ی اسکی بافتم را توی دست گرفتم و محکم کشیدم : _ یعنی ... هومن نفسی تازه کرد و گفت : _من و تو ...زن و شوهریم . یاد حرف های هومن افتادم .همان حرف هایی که گفته بود : " من بدبخت یه زن دارم که میخوام طلاقش بدم ولی بقیه نمی ذارن " شوکه شدم .من بودم. من! من همسرش بودم ! آب گلویم را قورت دادم و هومن ادامه داد: -پدر امیدوار بود وقتی تو بزرگ بشی این عقد رو بپذیری .اگرچه برای من هم تحمیل و اجبار بود ولی در اون شرایط آقاجان قانعم کرد. سرم را پایین انداختم و به زحمت گفتم : _این اجبار، این نفرت ، 15 سال دوری تو از پدر و مادر ، همه باعث نفرتت از من شد ...آره؟ سکوت کرد.حالا من باید حرف میزدم که زدم : _پس اون همسری که میگفتی می خوای ازش جدا بشی ولی بقیه مخالف هستند ...من بودم؟ .. باورم نمیشه . سرم رو با تاسف تکان دادم و بغض کرده گفتم : _واقعا بهت حق میدم ...بیشتر از خودم به تو حق می دم که ازم متنفر باشی ...همش اجبار ...حق داری ..... اما حالا قضیه فرق کرده ...الان هیچ اجباری نیست .... ما می تونیم از هم جدا بشیم . -ما می تونیم ولی مادر خیلی اصرار داره که چون تو تا حالا نمیدونستی باید یه مدت بهت فرصت داد تا انتخاب کنی . با پوزخند گفتم : _فرصت ! برای انتخاب ! تو چی ؟ تو نیاز به فرصت نداری ؟ فکر کنم تو اونقدر فرصت داشتی که بتونی از من متنفر بشی ... سرش به طرفم چرخید : _نه . نگاهش در چشمانم نشست : _ نه متنفر نشدم ... ولی تو انتخاب من نبودی و نیستی ...اگه تا امروز سکوت کردم بخاطر خیلی چیزها بوده . ولی امروز میخوام بخاطر خودم انتخاب کنم . دندان هایم بی دلیل روی هم قفل شد . شاید بخاطر اینکه تمام درگیری های بین من و او را ناشی از این عقد اجباری میدیدم . من هم خیره در چشمانش گفتم : _هرتصمیمی که تو بگیری همون رو میپذیرم . -پس ... 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مکثش طولانی شد که پرسیدم : _پس ، چی ؟ -نمیخوام مادر فکر کنه که من با تو صحبت کردم تا از هم جدا بشیم ... خودت رو طوری نشون بده که چیزی نمیدونی ...و بذار حرف مادر رو قبول کنیم ... مادر میگه یه سال به نسیم مهلت بدیم تا انتخاب کنه . -من !! چرا من؟ مگه تو حق انتخاب داشتی که من داشته باشم ؟! -من میخوام مادر بعداً بهونه ای دستش نباشه که بگه شما به همدیگه مهلت ندادید ...ما یه سال صبر می کنیم ...اما من همین حالا دارم بهت میگم ...من قصد موندن توی ایران رو ندارم ....پس بهتره توی این فرصت یکساله که به زودی مادر حرفشو پیش میکشه ، دل به یه مرد سنگدل و سرد نبندی . نیشخندی زدم وگفتم : _چقدر از خودت مطمئنی که این حرفو میزنی ؟! -اونقدر مطمئنم که توی این 15 سال تو رو انتخاب نکردم . ته ته قلبم یه چیزی شکست . غرور هومن و این عقد اجباری داشت مرا خرد میکرد ، با اخم گفتم : _15 سال که نبودی تازه چند ماهه که اومدی ، چطوری می تونی اینقدر مطمئن حرف بزنی . اخماش باز تو هم رفت و بی دلیل صدایش بلند شد : _مطمئن حرف می زنم چون وقتی چیزی از اولش اجبار میشه ، تا آخرش اجبار میمونه، تحمیل میشه ، تحملش سخت میشه ...در ثانی من اهل ازدواج و این حرفا نیستم ....کلی برنامه برای آینده ام دارم ... به نفع تو هم هست که بعد یه سال ازم جدا بشی ... نه اسمی تو شناسنامه ات بره و نه مهر طلاقی پای شناسنامه ی سفیدت بشینه ...منم تو همین یه سال کارها و برنامه های رفتنم رو جور میکنم . آهی کشیدم .دلم به حال خودم سوخت ، نه برای جدایی ، برای تحقیری که در کلام هومن داشتم احساس میکردم ، اما گفتم : _ مادر چی ؟ -من اگه برم تو پیشش هستی دیگه ...اصلا بهتر ه یه قرار دیگه ای بذاریم ... بذار مادر دلش خوش باشه که ما یه سال به هم فرصت دادیم ، باهم خوب میشیم ،دعوا بی دعوا ، کل کل بی کل کل اما سر وقتش ...از هم جدا میشیم ... کاری هم به مادر و خانم جان و حرفای بقیه نداریم . -واسه همین پدر با بهنام مخالف بود؟ -پدر کلاً دوست داشت من و تو با هم ازدواج کنیم ، اما اونقدر به انتخاب تو احترام میذاشت که حتی قرار شد اگر قضیه ی تو و بهنام جدی شد ، خودش خطبه ی طلاق رو برام بخونه ولی .. نشد. شقیقه هایم را محکم با دو انگشت فشردم تا از سر دردم را بکاهد اما نشد . چشمانم رو بستم و گفتم : _پس... لااقل یه قولی به من بده ..من سرحرفم هستم ...سر سال همه چی رو تموم می کنیم اما قول بده جلوی مادر با هم خوب باشیم ...نمی خوام بیشتر از اونچه که این مدت اذیتش کردیم ،اذیت بشه . -نترس ...من بازیگر خوبی ام . از روی تخت برخاستم و رفتم سمت در که گفت: -به مادر میگم که بهت گفتم ، شاید بهتر باشه اونم همین حالا بدونه که تو میدونی . بی معطلی در اتاقش را باز کردم و خارج شدم. با سردردی وحشتناک به اتاقم برگشتم .گیج و منگ . من و هومن ! زن و شوهر ! روی تخت دراز کشیدم و به افکار درهم ذهنم اجازه ی یک نبرد تمام عیار را دادم . کم کم خوابم گرفت و به خواب رفتم . یه حس عجیبی در وجودم داشت سرک می کشید . نگاهم ، افکارم ، احساسم ، همه تحت تاثیر این حس جدید داشت تغییر رویه می داد . هومن برادرم نبود. شوهرم بود . شوهری که از همسرش متنفر بود .شاید نفرت را انکار میکرد ولی می توانستم به خوبی در نگاه سرد و بی روحش بخوانم .این چه تقدیری بود که رقم خورده بود ، نمی دانم . اما احساس میکردم حتی اگر پدر هم زنده بود به اندازه ی خانم جان و مادر که مطمئنا از شنیدن این خبر خوشحال میشدند ، خوشحال میشد . پدری که تمام مدت عروسش بودم و مرا مثل دخترش می دانست .گرچه هنوز هضم این ماجرا برایم سخت بود اما وقتی به احساس پدرانه ی پدر نسبت به خودم فکر می کردم ، می فهمیدم این قضیه چندان هم بی فایده و ثمر نبود. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
من ماسڪ میزنم ڪه بگویم حسیــن من🖤✋🏻 نوڪࢪ بهانهـ دسٺـ رغیبان نمیدهد🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐 اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند. اجـازه نده ، دیـروز و فـردا با هم دست به یکی کنند، و لذت لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند، اجازه نده افکار پـوچ ، تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند، بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت از لحظات امـروز لذت ببر.
دو آفتِ ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو با همه فرق داری... حُسـین‌جانم✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 🖤[ حسین جان ، بیا و دل شکسته‍ را بخر... ]🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌸شماره حساب دلتون رو نداشتم 🌼تا شادی هارو براتون واریز کنم 🌺رمزش رو هم نداشتم 🌸تا غمهاتون رو برداشت کنم 🌼ولی از خود پرداز دلم 🌺بهترينهارو براتون آرزو كردم 🌸روزتـون عالی و شـاد 🌼دوشنبه‌تون گلباران ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌓‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم بی وصل جانان جان نخواهد♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استاد حسین انصاریان: ابی عبدالله(ع) برای عاشقانش گریه می‌کند 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
طورى صحبت كن كه ديگران عاشق گوش كردن به حرفات باشن طورى گوش كن كه ديگران عاشق حرف زدن باهات باشن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزگارت بر مراد روزهایت شاد شاد آسمانت بے غبار سهم چشمانت بهار قلبت از هرغصـہ بدور عمر شیرینت بلند روز و امروزت قشنگ سلام ... صبح زیباتون بخیر😊🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت علیه السلام ❏ ❏ بنا نبـود ڪہ آفـت بہ بـاغ مـا بـزند....... پـسر بـزرگ نڪردم ڪہ دسـت و پـا بـزند...😭 حضرت_علی_اڪبر😔 اربااربا💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت علیه السلام ‌❏ ❏ همان عبایے ڪه پنج نفر را در آغوش خود مے گرفت تمام جسم اڪبر را به خیمه گاه نبرد ...😭 واویلا‌علی‌اکبر💔 بِأَیِّ ذنبٍ قُتِلَت؟😭 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور اواخر اسفند بود.کلاس های دانشگاه تعطیل شده بود و همه در تکاپوی عیدسال 1385 بودند اما عید آن سال بدون پدر فقط عطر دلتنگی داشت .خانم جان اصرار داشت که ما را با خودش به شهرستان ببرد ولی مادر قبول نمی کرد .مادر دوست داشت سرسال تحویل که ساعت 8 صبح بود ، سر خاک پدر باشد .بالاخره با اصرار خانم جان و هومن ، مادر قبول کرد و همگی راهی منزل خانم جان شدیم .مادر و خانم جان صندلی عقب پاترول نشستند و من صندلی جلو . به نظر می آمد هنوز نمی دانستند که من قضیه ی عقداجباری ام را با هومن می دانم ولی به طریقی میخواستند هوای من و هومن را داشته باشند .تا قبل از این که از راز خودم و هومن باخبر شوم ، با این جور اصرارهای مادر یا خانم جان زیاد مواجه شده بودم: " نسیم جان یه لقمه برای هومن بگیر .... نسیم جان یه میوه واسه هومن پوست بگیر... " اما این جور کارها را به پای محبتی میگذاشتم که به زور میخواستند با ایجادش ، دعواهای من و هومن را کم کنند .گرچه این راز مخفی مرا شوکه کرد ولی چندان برای هضمش تلاش نکردم .چیز خاصی نبود. نه من در رفتارم تغییری دیده بودم و نه در رفتار هومن . برای همین بود که حتی خانم جان و مادر شک هم نکردند که من چیزی می دانم . برایم مهم هم نبود.قبل از اینها هم خودم را محرم هومن میدانستم و حالا هم همینطور. اصلا به این قضیه صرفا به عنوان عقد جهت محرمیت نگاه میکردم نه به عنوان زن و شوهر و زوجیت . توی راه بودیم و مادر سیب و پرتقالی بدستم داد و گفت : _پوست بگیر نسیم جان . اطاعت کردم . پری از پرتقال را به هومن دادم که بی تشکر گرفت و باقی پرتقال را به خانم جان و مادر . -نسیم جان تو که همه ی پرتقال و واسه ی ما پوست گرفتی ! -خب شما گفتی پوست بگیر. مادر جواب داد : _منظورم برای هومن بود. -خب باشه شما پرتقال رو بخورید ، من براش سیب پوست میگیرم . مشغول پوست گرفتن سیب بودم که خانم جان گفت : _ای زندگی ...چقدر این منوچهر ...به مینا محبت هایش مینازید ...بچه ام همش می گفت ، مینا خیلی هوای منو داره . مادر آهی کشید و با بغض گفت : -یادش بخیر ...وقتی هومن و نسیم میرفتند دانشگاه ، باهم صبحانه میخوردیم ...اصلا بدون اون یه لقمه از گلوم پایین نمی رفت ...اما حالا... مادر گریست که هومن فوری گفت : _اشکال نداره حالا شاید یکی خواست به جای شما و پدر ، به من محبت کنه؟ متعجب سرم چرخید سمت هومن که چشمکی زد و از درون آینه به مادر نگاهی کرد.خانم جان گفت: -آره ، حتما هم اون یه نفر نسیمه ، دیدم ، یه پرتقال به تو داده ،کل پرتقال رو به ما . سیبی که پوست گرفته بودم سمت هومن گرفتم که گفت : -ببین خانم جان.... بعد عمداً لبانش رو از هم باز کرد تا مجبور شوم سیب را به دهانش بگذارم .متعجب از اینکارش فقط برای اینکه جلوی خانم جان ضایع نشود ، سیب را به دهانش گذاشتم . -آره دخترم باید هوای هومن رو داشته باشی .. آدمیزاد به محبت زنده است ، زندگی بدون محبت برای آدمی حرومه . هومن باز نگاهی به مادر کرد وگفت : -آدم باید هوای شوهرشو داشته باشه ...نه ؟ مادر "ای" بلندی گفت از تعجب که هومن ادامه داد: -من رازدار نبودم ...بهش همه چی رو گفتم . ناگهان غوغایی شد .خانم جان فریاد زد : -آره نسیم ؟ فکر نمی کردم یه مسئله ی به این پیش پا افتادگی، اینقدر برای مادر و خانم جان جذابیت داشته باشه .تا جایی که مادر اشکهایش را پاک کرد و چنان ذوق زده شد که انگار یادش رفت تا چند دقیقه قبل داشت برای نبود پدر اشک می ریخت . شوکه شدم. حتی بیشتر از اصل قضیه .خانم جان و مادر سرشان را از بین صندلی من و هومن جلو کشیده بودند و مدام می پرسیدند: -نظرت چیه نسیم جان؟ -نظر چی ؟ -نظرت در مورد این عقد دیگه . -خب اینکه فقط برای محرمیت پدر به من بوده همین . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مادر اخمی کرد و گفت : _نخیر همچین هم نبوده ، خدا بیامرز منوچهر همش آرزو داشت روزی رو ببینه که تو و هومن باهم ... خانم جان وسط حرف مادر پرید: _بسه مینا ... این حرفا حالا زوده ،نسیم تازه این قضیه رو فهمیده ...باید بهش وقت بدیم . مادر ذوق زده گفت : _آره اون که بله ..حتما . این ذوق و شوق مادر و خانم جان نه تنها مرا شوکه کرده بود بلکه باعث تفکرم شد. وقتی رسیدیم به خانه ی خانم جان ، آقاجان منتظرمان بود. درهای حیاط خانه را برایمان گشود و همراه ماشین وارد حیاط شدیم .از ماشین که پیاده شدم ، خانم جان دوید سمت خانه . از او با آن پا دردش بعید بود. هنوز در تعجب دویدن خانم جان بودم که آقاجان صورتم رو بوسید و گفت : _چطوری دخترم ؟ هنوز جواب نداده بودم که به شوخی گفت : _کِرم های تنت رو کشتی یا نه ؟ یاد خاطره دوران کودکی ام و کیسه کشیدن سمانه خانم دوباره برایم زنده شد .لبخندی زدم و گفتم : _یادش بخیر . همون موقع هومن هم از ماشین پیاده شد و گفت : _نه آقا جون ، کِرم های تن نسیم کشته نمیشن . با ناراحتی به هومن نگاه کردم که باز چشمکی زد .اینهمه چشمک در یک روز برای چند کار! همه وارد خانه شدیم که خانم جان با دود غلیظ سپند دورم چرخید : _نه چک زدیم نه چونه عروس اومد تو خونه . خجالت زده از این حرف خانم جان گفتم : _ نگید دیگه خانم جون ...قرار شد فکر کنم . مادر نشست روی زمین ، تکیه به پشتی های قرمز و ترکمنی خانم جون گفت : _فکرم می کنی . هومن هم نشست و یک پا را ستون دستش کرد و با غرور گفت : _15 ساله بدون فکر و نظر من ، واسه من تصمیم گرفتن ، حالا تو میخوای فکر کنی ! با اخم نگاهش کردم که باز چشمکی زد. عصبی از اینهمه چشمک گفتم : _میشه شما چند دقیقه بیایید توی حیاط؟ بعد جلوتر براه افتادم و توی بالکن آقا جان منتظرش شدم. هومن آمد و درحالیکه دستانش را به نشانه ی سرما دور هم میپیچید گفت : _چیه ؟ -این حرفای تو چه مفهومی داره ؟ هی چشمک میزنی که چی ؟ مگه نگفتی یه قراره بین من و تو ...مگه نگفتی بذار بقیه فکر کنن همه چی درست داره پیش میره ... -خب . -خب نداره ، انگار خودتم همه چی رو جدی گرفتی ، تو داری یه جوری وانمود می کنی که می ترسم همین فردا اینا اصرار کنن همه چی علنی و رسمی بشه . پوزخند زد : _ ببین خیال برت نداره ...من فقط دلم رو به لبخند مادرم خوش کردم .تمام دیشب و گریه کرده بود اما امروز بخاطر من و تو لبخند زد و ذوق زده شد . خشکم زد که هومن بالحنی جدی گفت : _خیلی احمقی که فکر کنی واسه خاطر تو دارم اینجوری رفتارمی کنم . بعد بی هیچ حرفی برگشت داخل . عصبي از کنایه اش که حس کردم غرورم را لگدمال کرد ، برگشتم به خانه . دود غلیظ اسپند خانم جان هنوز فضای اتاق را خاکستری کرده بود که آقا جان پرسید : _من نفهمیدم چک و چونه وعروس ، قضیه اش چیه . مادر با ذوق گفت : _آقا جون ! ازشما بعیده ، شما که خودت با هومن حرف زدی . -من!! کی ؟! هومن با پوزخند گفت: _15 سال پیش رو میگه که منو خر کردید دیگه. خانم جان عصبی صداشو بالا برد : _هومن ! و هومن که انگار بیشتر از دست حرف من عصبی شده بود تا حرف مادر یا خانم جان باحرص گفت: _ آره دیگه ،خرم کردید تا واسه ی یه بچه ی 14ساله خطبه ی عقد بخونید و بعد پرتش کنید اون سر دنیا . اینبار مادر هم اعتراض کرد: _هومن! هنوز دو دقیقه نشده که خودت گفتی قضیه رو به نسیم گفتی حالا چی شده اینجوری حرف میزنی ...خرابش نکن دیگه . هومن پوفی کشید و زیرلب غر زد و سکوت کرد. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍ زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... "سلام" زندگي... "سلام" دوستان خوب "سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست‌هایم‌اگربرسینه‌نڪوبد.. چشم‌هایم‌اگردرعزاۍتوگریان‌نشود.. لب‌هایم‌اگرنام‌ت‌رانبرد.. پاهایم‌اگربراۍتوقدم‌برندارد.. گوش‌هایم‌اگرپُرنشودازناله‌ۍغریبۍات.. به‌چه‌دردۍمۍخورد..؟! من..' دورهایم‌رازده‌ام؛ ودوباره‌آمدم‌سوۍطُ! مرابپذیر..!!💔 ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝