زیر علمت امن ترین جای جهان است🥺💔
#السلامعلیکیااباعبدالله
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
مثلابریوایسیجلویضریحش،
بهشبگیآمدمتکهبنگرم،گریه
نمیدهدامان🖤🕊. . !((:
«اینلحظهمراآرزوست»
#السلامعلیکیااباعبدالله
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت133
-می دونستم که جنبه نداری ....
پس میبازی ..ترسیدی ...
حقم داری ، خوب میدونی که از همین حالا من بردم .
خدای اعتماد به نفس بود! مغرور بود و فکر میکرد جذبه ی نگاهش همه را دلداده اش میکند .
محکم و مصمم گفتم :
_ببندیم ...تا کی ؟
حالا نیشخندش کاملا آشکار شده بود:
_ تا سر سالی که مادر مهلت داده .
-باشه ...هر کی باخت ...اونچه طرف مقابل میخواد رو تسلیم میکنه .
چشمکی زد و گفت :
_تقدیم می کنه ... دو دستی ... به نام میزنم اصلا ، چطوره ؟
از جا برخاستم و گفتم :
_عالیه ...البته اینو بهتره بدونی که اگه قرار بود دلم بلرزه هیچ وقت همچین شرطی رو نمیبستم.
خندید :
_فکر کردی من میبازم ؟! مگه من از اون بهنام احمق کمتر باشم که در عرض یه ماه چنان تو رو شیفته ی خودش کرد که توی دیوونه میخواستی بخاطرش ، خودتو بکشی .
-هی هواستو جمع کن ها ... انگار واقعا فکر کردی خیلی خاطرخواه داری .
-دارم ... میخوای نامه ی دخترای دانشگاه رو نشونت بدم ؟ میخوای شماره تلفن هایی که به من دادند رو ببینی ؟ تو چی ... تنها دلداه ات همون بهنام احمق بود که اونم دل نداده بود ، بیشتر مشکل از چشماش بود که هر کسی رو که میدید میخواست .
با حرص فریاد زدم :
_هومن ...نذار حرصی بشم و بزنم زیر این شرط و شرط بندی .
-آهان راستی خوب گفتی ، باید یه تعهد هم بذاریم واسش تا هر کدوم از ما زیر قولش نزنه ... مثلا...
در فکر فرو رفت که گفتم :
_مادر.
-مادر!
-حرف مادر شرطه ...اون باید داور باشه .
-یعنی بهش بگیم شرط بستیم ؟
-آره بگیم ...خودش گفت هر جور خودتون توافق کنید .
هومن مکثی کرد و گفت :
_باشه پس حرف مادر شرطه.
همان موقع در اتاق باز شد .مادر بود با لبخند جلو آمد و بی مقدمه گفت:
-خیلی قشنگ شده ! اتاق هاش عالی شدن ، دلباز با دکوراسیون زیبا ...
هومن در حالیکه دو دستش را تا مچ در جیب شلوارش فرو برده بود گفت :
_قرار شده که تاق بزنیم .
مادر متعجب پرسید:
_چی رو؟
-هتل رو با حساب بانکی دیگه .
-واقعا؟!
با پوزخند گفتم :
_البته به شرطه ها و شروطه ها .
-چه شرطی ؟... باز دعوا و کتک کاری و گروگان گیری نباشه.
هومن خندید . زیادی ذوق داشت بنظرم . شایدم زیادی به خودش مطمئن بود:
_نه این دفعه حتی فکرشو هم نمیتونی بکنی ...فکر کنم بگم خیلی ذوق زده بشی .
مادر با تعجب پرسید :
_چی ؟
-هر کی دل رو صاحب بشه .
فوری گفتم :
_مادرجون این آقا پسر شما زیادی به خودش مینازه ...میگه همه ی دخترای دانشگاه چشمشون دنبالشه .
-خب که چی ؟
هومن باز خندید:
_بابا یعنی هرکی تونست دل طرف رو بند خودش کنه دیگه ... آخه این نسیم خانوم شما ، فقط حساب بانکی شو به شوهر عزیزش تقدیم میکنه ....خب منم میخوام شوهر عزیزش بشم .
لبان مادر از هم باز شد و نگاهش بین من و هومن چرخید:
_واقعا میگید !
هومن با سر تایید کرد که مادر پیشانی هردویمان را بوسید و گفت :
_مبارکه ... مبارکه ...وای ذوق زده شدم ...الهی بمیرم کاش منوچهر هم زنده بود ، این صحنه رو می دید .
فکر کنم یا مادر درست متوجه نشده بود یا هومن نخواست درست توضیح بدهد . به هرحال این شرط بندی مادر را ذوق زده کرد و مهر تایید اتفاقاتی شد که قرار بود اتفاق بیافتند.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت134
شاید اگه قرار بود زندگیم را با فصولی تیتر بزنم ، باید سر خط از همان روز به بعد را ، مینوشتم فصل جدید برای اتفاقاتی که تا قبل از آن نیافتاده بود.
خوب یا بدش را هنوز نمی توانم تشخیص بدهم ولی می توانم بگویم خاطره هایش برایم زیباست .
دنبال یک برنامه ریزی دقیق و بی نظیر بودم .خوب میدانستم که هومن وا نمیدهد.با مرد سر سختی ، دعوی مبارزه داشتم .خصوصا که هومن از همان روز شرط بندی کمر همت بست و نمی دانم چه وردی خواند و چه کرد که از این رو به آن رو شد .گاهی فکر میکردم می خواهد خامم کند اما باز با خودم میگفتم ، مگر چقدر احمق باشم که این رفتارهایش را پای عشق بگذارم .مادر که از دیدن رفتارهای هومن انگار روحیه گرفته بودو در پوست خود نمیگنجید. هومن اما بی هیچ خجالتی یا حیایی یا شرمی ، عکس العمل نشان می داد. پای سفره صبحانه درحالیکه برای خودش لقمه میگرفت زیر لب میگفت :
-بخور عشقم که دانشگاهت دیر شد .
حالم از این جمله بهم می خورد . یا عمدا مقابل نگاه مشتاق مادرخم میشد توی صورتم و میگفت :
-جااان ...خسته ای کولت کنم ؟
گاهی به حرف هایش می خندیدم و گاهی حرص می خوردم . اما هنوز خودم اقدامی نکرده بودم و هومن از من جلو زده بود. بعد از تعطیلات عید ، دوباره با باز شدن دانشگاه ، سرگرم درس شدم .
قضیه ی شرط بندی و ارث پدر را با فریبا هم مطرح کردم و از او کمک گرفتم .هر راهی که گفت و پیشنهادی که میداد ، برایم غیر قابل قبول بود.
-ببین هر روز صورتشو ببوس ...
-گمشو تو هم بابا ... من از اینکارا کنم ؟
-احمق جان شوهرته.
-میزنم تو گوشتا ....
فریبا با حرص گفت:
_خاک بر سرت کنن از همون روزی که شرط بستید تا الان هومن چند بار بوسیدتت ؟
خنده ام گرفت :
_خیلی.
-بفرما ...آخرش دل تو گیر میشه ، خودش هیچ ....تو چت شده واقعا؟!یادت رفته این هومن خان چقدر زرنگ تشریف دارن ... هم خدا رو میخواد هم خرما رو . اگه دلت بلرزه یه وقت به خودت میآی که تموم حساب بانکیتو براش خرج کردی و اون ، هم هتل رو صاحب شده ، هم حساب بانکی تو رو .
-مگه من خَرم که حساب بانکیمو واسش خالی کنم .
-خَرت میکنه جوونم ...حالا ببین .
کلافه نالیدم :
_راهکار بده فریبا ....من نمیتونم با این شرم و حیایی که دارم مثل اون باشم ....اونم داره نقش بازی میکنه میدونم ، من حتی نقششم
نمیتونم بازی کنم . تازه هومن اصلا ساده لوح نیست که باورم کنه.
فریبا اِی کشیده سر داد:
_چی بگم آخه مگه تو خَر بودی که باهاش شرط بستی ؟
-حرصم گرفت خب مجبور شدم .
-باید فکر کنم ، راستی ...نگین یادته ؟
-نگین کیه ؟
-ای خنگ خدا ...دختر پولداره توی کلاس زبان .
-زبان !
-زبان استاد شفیعی دیگه ...کل دانشگاه رو یکجا کارت دعوت داده واسه یه مهمونی توپ ... میآی دیگه؟
-مهمونی توپ ! کی هست ؟
-هفته آینده ،آخر هفته ....میگن تولدشه ولی خودش اینو نگفته ...حتی بعضی از استادا رو هم گفته ولی کی میآد...بچه ها میگن استاد نیکو با پدرش دوسته ، اونم دعوت کرده .
ابرویی بالا انداختم و گفتم :
_نمیدونم باید به مادر بگم ببینم میذاره یا نه .
-ببین بیا ...به نظرم باید از یه جایی شروع کنی ...این مهمونی خوبه ها ، چهار نفر لااقل میبیننت و شاید یکی یه کاری کرد یه درخواست ازدواجی ، چیزی ، اونوقت آقا هومن یه کم دستش بمونه تو پوست گردو .
-میدونی فریبا گاهی خودمم شک میکنم ... اصلا الان نمیدونم به قضیه ی عقدم با هومن فکر کنم یا به قضیه ی گرفتن هتل از هومن .
-ای دیوونه هر دوش یکیه فقط باید راهشو بله باشی .
نالیدم :
_نیستم ...همین دیگه بلد نیستم .
-یادت میدم صبر داشته باش ، تو فعلا اجازه ی مهمونی هفته ی بعد رو بگیر .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🖤」
-
-
سيدعلےلبترکندجانمفدايشميکنم!
-
-
「🔗」 #استورۍپسـرونہ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••
#استوری
#جمعههایصاحبالزمانی
مشتاقیوصبوری،ازحدگذشتیارا... 💔
#اوقاتتونمهدوی🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ تمام زیباییهای ظاهری و باطنی رو
خدا جمع کرده در یه نفر!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی کم داشتی حججی بشی؟
فرصتهاروازدستنده🛣
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️بدحجابی،نتیجہبیغیرتےمردان‼️
🔰سخنرانےاستادعالی🎤
#اولینقدمزمینهسازے
#ترڪگناه
#ترڪارتباطبانامحرم🚫
مولای من💔 به خاطر آمدنت،
از امروزباتوعھدمےبندمباهیچنامحرمے
ارتباطنداشتہباشم﴿چہحضورے،چہمجازے﴾😓😓
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت135
در ماشین را باز کردم و روی صندلی شاگرد نشستم که هومن گفت:
_چطوری عشقم ؟
حرصی گفتم :
_حالم از هر چی عشقه بهم میخوره .
باز عمدا گفت:
_چرا عشقم ؟
زیر لب زمزمه کردم :
_بمیری عشقم .
شاید شنید.صدای خنده اش میگفت که حتما شنیده . در راه بودیم و من در فکر مهمانی که فریبا میگفت و هومن شاید در فکر تصاحب حساب بانکی ام . به خانه رسیدیم .
تا چهلم پدر چیزی نمانده بود و مادر در تدارک مراسم بود. لیست مهمانان ، رزرو رستوران ، سفارش میز و صندلی برای سرخاک . پشت میز ناهارخوری خانه داشت کم و کسری ها را مینوشت که وارد خانه شدم .دمپایی هایم را پوشیدم و بلند سلام گفتم ، تازه متوجه ی ورودم شد:
_سلام عزیز دلم .
جلو رفتم و بی مقدمه قبل از آمدن هومن گفتم :
_میگم من آخر هفته ی آینده یه مهمونی دعوت شدم ... برم ؟
سر مادر از روی برگه ی جلوی رویش که لیست مهمانان بود ، بلند شد :
_مهمونی؟!
-آره یکی از بچه های دانشگاهه ... میتونم ؟
لبخند روی لب مادر پخش شد :
_چرا از من میپرسی از شوهرت بپرس .
همین را کم داشتم .خستگی توی تنم ماند. افتادم روی صندلی خالی میز ناهار خوری و نالیدم :
_نمیخوام به هومن بگم .
-چرا؟
-میدونم که نمیذاره.
-خب چرا؟
-مهمونی شبه .
-شبه ؟! چرا شب؟
-چون بعضی ها تو روز کلاس دارن خب . مادر نفس بلندی همراه نگاهش کرد:
_به هرحال به هومن بگو.
همان موقع در باز شد. هومن بود . سلامی کرد و داشت جای دمپایی هایش را با کفش هایش تعویض میکرد که مادر بی مقدمه گفت :
-نسیم هفته آینده مهمونی دعوته ، بره ؟
باز همان اخم پر سئوال به صورتش نشست :
_کجا ؟
سرم چرخید به پشت سر:
_مهمونی یکی از دوستامه .
نگاه هومن رفت سمت مادر و مادر بی ملاحظه گفت :
_درسته شبه ولی بذار بره .
اخمش جدی تر شد:
_شبه ؟!
از مادر بعید بود . شاید عمدا گفت که هومن رضایت ندهد و نداد.
-بیخود ...مهمونی که شب باشه صد در صد قاطیه.
-نه قاطی نیست .
صدایش بالا رفت :
_واسه چی اصرار میکنی ؟ اصلا چهلم پدر تموم نشده ، دنبال مهمونی افتادی ؟
شدی لنگه ی عمه مهتاب !
دلخور نگاهش کردم :
_واقعا من با عمه مهتاب یکی هستم !
شانه هایش را بالا داد:
_چی بدونم ...لابد دیگه .
بغض کرده گفتم :
_باشه ....یادت باشه فقط ...این سخت گیری های شما باعث میشه که ...
ناگهان ادامه ی جمله ام را فریاد زد:
_باعث میشه که چی ؟! بزنی خودتو بکشی یا فرار کنی از خونه بری ؟کدومش ؟
یه نگاه به مادر انداختم و با بغض گفتم :
_بفرمایید دیدید گفتم به هومن نگم .
و بعد سمت پله ها رفتم که باز فریاد کشید :
_نه نمی گفتی ، میذاشتی میرفتی خوش میگذروندی ،چه رویی داری واقعا ! دو تا عشقم عشقم ، خیال برت داشته حتما.
در عوض همه ی حرف هایش در اتاق رو محکم پشت سرم کوبیدم و درحالیکه مانتوم را از تنم میکندم ، زیر لب غر زدم:
_عقده ای ... میدونستم نباید گول حرفاتو بخورم.
گلسرم رو از سرم برداشتم و پرت کردم یه طرف و خودم رو روی تخت دو نفره انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم .طولی نکشید که در اتاق باز شد .
-چیه ؟چرا تا یه حرف میشنوی قهر میکنی !
سرم زیر پتو بود که بلند گفتم :
_حرف نزن عشقم میخوام بخوابم .
شاید نباید کلمه ی طعنه دار "عشقم "رو به زبون میآوردم .فوری حمله کرد سمتم و پتو رو از روی سرم کشید و با آن نگاه ترسناک مبهمش خیره ام شد :
_حرف داری الان بزن ...خب ...عرضی بود؟
چه خب کشیده ای گفت و من لبام رو محکم روی هم فشردم و بغض کرده نگاهش کردم :
_پس حرفی نیست ... بذار همینطور رفتارم خوب باقی بمونه ... باشه عشقم ؟
با لحنی تند و عصبی و آن کلمه ی "عشقم" ، خوب معلوم بود که تمام مفهوم عشق را به تمسخر گرفته است .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت136
با نزدیک شدن مراسم چهلم پدر ، سعی کردم فراموش کنم که مهمانی بزرگ دعوتی نگین رو از دست داده ام .
گرم پک میوه ها و شیرینی ها ، رزرو رستوران ،تست غذا برای ناهار،سفارش گل و ...شدم .و مراسم به خوبی تمام شد .البته صرف نظر از عمه مهتاب که از همان اول به قصد دعوا آمده بود انگار . بالاخره مراسم بهنام عزیزش عقب افتاد و اما خودش علتی برای دلخوری و ناراحتی بود.به نظرم که حتی قطره ای هم اشک نریخت .
ولی مدام آن دستمال مچاله شده ی توی دستش را به زور زیر عینک دودی اش می کشید که مثلا برادر کجایی که خواهرت تنهاست!
بعد از مراسم وقتی با تنی خسته به خانه برگشتیم ،خانم جان هم همراهمان آمد .اما آقا جان با عمه مهتاب و عمه پری رفت .علت آمدن خانم جان را نمی دانستم تا اینکه ساک دستی که همراهش بود را باز کرد چند کادو روی میز گذاشت .به شمارش من نه کادو بود و من کنجکاو دانستن ، که خودش گفت :
_مینا جان ...میدونم سختته عزیزم ....
ولی چاره چیه ...منوچهر من که دیگه بر نمیگرده ...از طرفی مهتاب بیچاره ام کرده که بهنام و سیما باید زودتر عقد رسمی کنند ..میگه تا شما مشکی تون رو در نیارید اونا عقد نمیکنند...
آه کشید و گفت :
_اگه دست من بود تا سال منوچهر این لباسو در نمیآوردم ...ولی پای دو تا جوون در میونه ...پری میگه مادر آقا رضا هم حال خوشی نداره، میترسن اونم ، به رحمت خدا بره و عقد این دوتا جوون بمونه تا بعد سال . بیا و خانمی کن دست منو رد نکن ...
صدای گریه ی خانم جان ،اونقدر ناراحتم کرد که گفتم :
_خانم جون تو رو خدا گریه نکن قلبم درد گرفت .
خانم جان سه تا سه تا ، کادوها را روی هم گذاشت و گفت :
_این واسه توئه مینا جان....این واسه نسیم، اینم واسه هومن ...عقد سیما و بهنام هم باید بیایید که همه چی به خوشی تموم بشه ، بره .
مادر آهی کشید و سکوت کرد.خدا رو شکر هومن نبود وگرنه شاید قضیه ی زنگ زدن عمه مهتاب رو همان موقع کف دست خانم جان میگذاشت.
اصرار خانم جان بود یا گریه اش یا شایدم اصرار خود عمه مهتاب ، نمیدانم ، مادر مشکی اش را درآورد.درست فردای روز چهلم .سر صبحانه بودیم .من و هومن کلاس نداشتیم .
و برعکس هر روز که مادر میز صبحانه را میچید ، آنروز من میز را چیده بودم .هومن هم باز بهانه ای برای دلبری پیدا کرده بود.لقمه برایم میگرفت ولی من خام این لقمه های محبتش نمیشدم که مادر از پله ها پایین آمد.لباسش نو بود.حتما همان لباس خانم جان بود . بلوز زرشکی با دامنی مشکی .لبخند روی لبم نشست .چقدر چهره ی مادر در رنگ روشن لباس زیبا شده بود.
نگاه خیره ی من ، باعث شد که هومن هم سر برگرداند .مادر بی توجه به علت نگاه های خیره مان پشت میز نشست :
_صبح بخیر.
-صبح شما هم بخیر.
بی مقدمه گفت :
_لباساتو ن رو امروز دربیارید ... پس فردا عقد بهنام و سیماست.
-خب به ما چه .
هومن گفت و مادر نگاهش کرد:
_ما میریم .
هومن عصبی جواب داد:
_شما صاحب اختیاری ولی من نمیآم.
-مادر جون منم نمیآم .
با گفتن این جمله ی من ، مادر اخمی کرد:
-یعنی چی ؟
هومن نگاهش را به لقمه اش دوخت :
-من اصلا اونروز دعوتم .
با تعجب گفتم :
_دعوتی! پس مادر بره عقد و تو هم بری دعوتی ، من تنهام !
بی آنکه نگاهم کند گفت :
_تو هم که گفتی یه مهمونی دعوت شدی .
خشکم زد:
_برم؟ واقعا برم ؟
اینبار نگاهم کرد:
_قاطی که نیست گفتی ؟
-نه .
-خودم میبرمت و آخرش میآم دنبالت .
-وای هومن ...راست میگی واقعا!
پلک زد و لحظه ای چشمانش را بست و باز کرد:
_تشکر لازم شدی .
از پشت میز برخاستم و سمتش رفتم ،شاید خودش هم حدسش را نمیزد که سرخم کردم و گونه ی صاف و بی ریشش را محکم بوسیدم و غافلگیرش کردم و گفتم :
_ممنون.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمین گرده...😄✌️🏿
:
°•🦋⃝⃡❥•°
❥⇣˓خــواهی؏ـاشِقبشے،
حَرف،زِ دِلــداࢪبـزن...♥️
بادھ ازساغـَـرِمَستانِگےِیـاربـزن💫!
دوستداریڪهخُدا،شاهجَهانَتبُڪُنَد،
بوسہبرخاڪِدرِ،حِیـ👑ـدَرِڪَرّاربزن..🙃
#یکشنبههایعلوے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
استـادپناهیانمیگفـت:ꜜ
چراخودترورهانمیڪنی'؟'
دادبزنیازامامحسینبخـوای'؟' ✋🏻
برودرخونـهاباعبداللّٰه
منّتشروبڪش،دورشبگـرد
مناجاتڪنباامامحسین . !!🌱
بگوامامحسینممنباتوآغازڪردم،
ولمنڪنی . . .! 🖇
دیگهنمیڪشمادامـهبدم
متوقـفشـدم . . .
امامحسیـنبازمدستـترومیگیـره
فقـطبخـواهازش :)♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✨✨﷽✨✨
✍🏻در قیامت نوبت حساب و کتاب مِثقالَ ذَرّه هاست!
⚖️ مثقالَ ذَرّه که میگویند
👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که
بوی عطر زنی تمام فکر و روح مردی را بهم میریزد!
⚖️ مثقالَ ذَرّه که میگویند
👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که شخصی
به نامحرمی لبخند میزند ولی فکرش ساعت ها درگیر همان یک لبخند است!
⚖️ مثقالَ ذَرّه
👈🏻حساب و کتاب زمانی است که
با همسرش بلند میخندند و جوان مجردی هم در همان حوالی آنها را باحسرت نگاه میکند!…
⚖️ مثقالَ ذَرّه
👈🏻حساب کردن زمانی است که
در پایان صحبت هایش با نامحرم
به خیال خودش از روی ادب، جانم و قربانت میگوید،و رابطه ای زن یا شوهر متاهلی را به همین اندازه سرد میکند!
⚖مثقالَ ذَرّه
👈🏻یعنی نگران فرزندمان خانوادمان باشیم ،اتفاق برای ما نیفتد بقیه مهم نیست ، یعنی نزد بچه های یتیم و بد سرپرست به فرزندانمان ابراز علاقه و محبت کنیم
⚖ مثقالَ ذَرّه
👈🏻یعنی وقتی به رستورانی میریم و غذا سفارش دادیم قبل از اینکه از گلومون پایین بره با سِلفی گرفتن کل فضای مجازی میبنن و کلی آدم هست که اون لحظه ممکنه ببینه و حسرت بخوره
⚖️ مثقالَ ذَرّه
👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که
با فروشنده ای نامحرم، احساس صمیمیت میکند، و با شوخی و خنده اش سعی بر بدست آوردن جنس دارد.
⚖ و چقدر مثقال و ذره ها را انجام دادیم و توجه نکردیم ، جدی نگرفتیم ،
⚖ همین ذره ذره هاست که آخرت کوه های عظیمی میشود و یادمان رفته بابتش استغفار کنیم ، حلالیت بطلبیم ،
⚖ چه قدر اینها پیش ما کوچک است
و به حساب نمیآید! تازه گمان میکنیم اشتباه و خطایی هم نکرده ایم .
⚖اما مِثقالَ ذَرّه که میگویند امثال
همین هاست !همین کارهای کوچکی که
مثل ضربه ی اول دومینو خیلی کوچک است اما انتهایش را روزی که پرده ها کنار رفت خواهیم دید! و بابت تک تک اعمالمان پاسخگو باید باشیم .
⚖🤲🏻الهی ببخش آن گناهانی که مرا به اسارت گرفته و میان من و تو جدایی افکنده، و دعایم را حبس کرده ، و مانع استجابت دعا هایم شد ، و بریز گناهانم را همچو آبی که بر آلودگی ریخته شود ، جسم و جان ، روح ، قلب و چشم و زبان و گوش و همه شاهدان قیامتت را که با من همراه ساختی یاری ده تا چیره شوم بر نفسمَ ، این جسم و این جان ضعیف تر و ناتوانتر از آن است که در دوزخ اعمالم بسوزد . الهی تو یاری کن 🤲🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
♥️⃟🥀
دانِہدانِہذڪرتَسبیحَمفقَطشدیاحسِین
شَـأنذڪرَتڪَمتـرازیـٰانورویـٰاقـدوسنـیستْ...
♥️|↫#قدیمیترینرفیقمحسین
🥀|↫#دلواپساربعینم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
Γ📲🍃••
#پروفایل
توچہڪردیکهدلم
اینهمهخواهانتوشد . .؟!♥️
#حاجقاسم🌱
════════════
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت137
شاید بی خودی ذوق داشتم ولی داشتم . هومن ، مادر را با یه کت و شلوار کرم به عقد سیما و بهنام برد و قرار شد از آنجا همراه خانم جان برای صرف ناهار به رستوران دعوت شده از سمت عمه مهتاب برود.
مادر که می گفت " شما دو تا فکر من نباشید ، من شاید با خانم جان چند روزی برم شهرستان تا حال و هوام عوض بشه ."
ولی حتما بخاطر من و هومن میگفت .شاید بیشتر میخواست حال و هوای من و هومن را عوض کند .دلش خوش بود واقعا . شرط بندی که عشق بیاورد که عشق نیست .
شرط است . یا می شود یا نمی شود. من هم برای مهمانی نگین که از سوی فریبا دعوت شدم و حرفی از این بابت به هومن نزدم تا بهانه دستش ندهم . به آرایشگاه رفتم و فقط موهایم را یک سشوار ساده زدم . برگشتم خانه و در حالیکه تند و تند حاضر میشدم ، یه ماکسی بلند که از قسمت زانو به پایین کلوش میشد ، را پوشیدم. ساده ، مشکی ولی زیبا. بعد لوازم ارایشم رو روی تخت ریختم و مشغول ارایش شدم. زیاد نمیخواستم تو چشم باشم ، فقط یه کرم زدم و یه رژ ، و یه ریمل ، و مداد. حتی سایه هم نزدم. فوری لوازمم رو جمع کردم که در اتاق باز شد. در حالیکه شال بلندم رو توی کیفم جا میدادم گفتم :
_دیرم شد.
_مطمئنی قاطی نیست ؟
کلافه از این پرسش تکراری ایستادم و نگاهش کردم. اخمی در جوابم به چهره اورد و باز تهدید کرد:
_وای به حالت بفهمم دروغ گفتی.
_باز شروع کردی تو !... میگم قاطی نیست دیگه.
بعد فوری برای عوض کردن بحث گفتم :
_خودت مگه نمیخوای بری؟ چرا حاضر نمیشی ؟
_تشریفتون رو ببرید بیرون تا حاضر بشم.
و بعد در حالیکه دستش رو در هوا تکان میداد گفت :
_چه عطری هم زده.
مانتوام را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم :
_معطلم نکنی.
کفش های پاشنه بلندم را پا کردم و منتظرش نشستم. بالاخره بعد از بیست دقیقه امد. کت و شلوار مشکی اش را پوشیده بود که با ان پیراهن سفید جذبش خیلی می امد . شالم را سر کردم و دنبالش رفتم. نگاهم به ساعت مچی ام بود :
_دیرم شد.
_ساعت چند بیام دنبالت ؟
_ بهت زنگ میزنم.
زیر لب غر زد :
_هی به مادر گفتم یه موبایل برات بگیریم ، دست دست کرد واسه تولدت که پدر فوت کرد و نشد.
پشت در خونه ی فریبا رسیدیم که گفت :
_ اینجاست ؟!
_نه خونه ی دوستمه با اون میرم.
از ماشین پیاده شدم و زنگ اف اف را زدم .
-بله .
-سلام من دوست فریبا هستم .
حاضر شده ؟
-سلام .نه عزیزم حاضر نیست یه نیم ساعتی کار داره هنوز.
تو دلم فحش بارونش کردم که صدای مادر فریبا را شنیدم :
_بیایید بالا ...پدرش شما رو میرسونه .
-ممنون.
و درحیاط باز شد .برگشتم سمت ماشین و در مقابل نگاه های کنجکاو هومن گفتم:
-میگه حاضر نیست تو برو من با فریبا میرم .
-کی میخواد برسونتتون ؟
-پدرش .
مکثی کرد و سرش را یه لحظه سمت انتهای خیابان چرخاند و گفت :
_نسیم شوخی ندارم باهات ....اگه بفهمم...
عصبی گفتم :
_بفهمی چی ؟ دیوونه ای تو ! میگم قاطی نیست دیگه .
-خیلی خوب ، پس زنگ بزن بهم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت138
ایستادم تا هومن برود و رفت . لجباز یک دنده باید یک مهمانی ساده را هم زهرمارم میکرد .
وارد خانه ی فریبا شدم. مادرش زن مهمان نوازی بود. کلی تحویلم گرفت .فریبا تک دختر بود. وضع مالی بدی نداشتند . با اینحال علت اینکه فریبا نگین را دختر پولدار دانشگاه خوانده بود ، برایم مجهول بود. بالاخره خانم با یه تیپ جنجالی حاضر شد. نگاهم روی پیراهن کوتاهی بود که تا روی زانویش میرسید با آن ساپورت مشکی براق و کفش های پاشنه دار .
-خوب شدم ؟
نیشخندی زدم و گفتم :
_دیرمون شد .
پدر فریبا ما را رساند.تا خانه ی نگین فقط یه ربع راه بود. اما خانه ای بود! تازه فهمیدم چرا فریبا میگوید دختر پولدار دانشگاه !
خانه و حیاط ما به آن بزرگی در مقابل ، خانه ی نگین که عمارتی بزرگ و زیبا بود، یه خانه ی پنجاه متری محسوب میشد .سر تا سر حیاط پر بود از میز و صندلی و چراغانی هایی که حیاط را روشن کرده بود. از مسیر پله ها تا ایوان بزرگ خانه نزدیک سیصد تا پله بود.
اما پله ها کوتاه و ریز بودند و اذیتی نداشتند و دو طرف پله ها ، گل کاری شده. محو تماشای حیاط زیبا و گل کاری های دور تا دورش شده بودم که فریبا با ذوق توی گوشم گفت :
_وای نسیم ببین چه خونه ای دارن !
-خب حالا سکته میزنی .
به ایوان خانه رسیدیم .نگاهی به سر و وضعم انداختم و همراه فریبا در شیشه ای و بزرگ خانه را گشودم . به یک راهروی پهن که دو طرفش پله هایی بی حالت نیم دایره تا طبقه ی دوم میرفت ، رسیدیم . در سالن بزرگی رو به رویمان بود که نیمی شیشه و نیمی از چوب بود. از پشت در چشمم به سالن افتاد .
زنان و مردان زیادی در مهمانی بودند که خشکم زد:
_فریبا !! اینکه قاطیه !
-چی قاطیه؟!
عصبی برگشتم سمتش و گفتم :
_چی قاطیه !؟ کله ی پوکت با گچ و آهک پر کردن ؟! ... زن و مرد رو میگم .
-وا دیوونه من که گفتم قاطیه ...
-تو کی گفتی ؟!
.اخم کرد و جواب داد:
_وقتی میگم پدرش با استاد نیکو دوسته ، استاد رو دعوت کرده یعنی قاطیه دیگه .
با حرص توی صورتش گفتم :
_چه ربطی داره ... دوستی استاد نیکو و پدر نگین کجاش به پارتی امشب ربط داره ؟!
اونم درجوابم صورتش را توی صورتم جلو کشید و با حرص گفت :
_اون جاش که استاد نیکو مرده و دعوت شده به این مهمونی .
وا رفتم .چرا اینقدر خنگ شده بودم که مفهوم کلام فریبا را نفهمیدم . با حرص گفتم :
_الان من بدبخت چکار کنم ؟ هومن بفهمه، پوستم رو کنده .
-هومن آخه از کجا بفهمه دیوونه .... مگه خودت بهش بگی ...حالا بیا لوس نشو دیگه .
بازویم را گرفت و همراه خودش وارد سالن شدم . نگاهم روی مهمان ها بود. سالن بزرگی بود. یک طرف میز پذیرائی بزرگی چیده شده بود و طرف دیگر صندلی و خدمه همگی با جلیقه و شلوار کرم از مهمانان متمایز شده بودند و مهمانان درحال پذیرائی و صحبت بودند.گروهی از مردان هم بالای سالن ، دور هم جلسه ای گرفته بودند و انگار کاری به بقیه نداشتند .نگاهم همچنان در سالن میچرخید که ته دلم خالی شد .
-فریبا من یه دلشوره ی بدی دارم .
-ای بمیری ...از بس پاستوریزه ای.
-نه به جان تو ...حالم داره بهم میخوره ...فکر میکنم که هومن میفهمه .
-اینقدر انرژی منفی نده ...ناهار ظهرت بهت نساخته یه دستشویی بری ،حالت جا میآد.
-دیوونه میگم دلشوره دارم ،ناهار چی! حرف میزنی ها !
-اَه ...گند بزن به مهمونی امشبمون بابا ... تو هم با اون شوهر عتیقه تر از خودت ... آخه هومن کجا بود تا بفهمه ... بیا دیگه .
بعد مچ دستم را گرفت و کشید سمت انتهای سالن که اتاق پرو بود .جلوی آینه ی سر تا سری و بزرگ اتاق ایستادم و با آن دلشوره ی لعنتی درگیر بودم که ...
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝