eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ تمام زیبایی‌های ظاهری و باطنی رو خدا جمع کرده در یه نفر! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی کم داشتی حججی بشی؟ فرصت‌ها‌روازدست‌نده🛣 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️بدحجابی،نتیجہ‌بی‌غیرتے‌مردان‼️ 🔰سخنرانےاستادعالی🎤 🚫 مولای من💔 به خاطر آمدنت، از امروزباتوعھدمےبندم‌باهیچ‌نامحرمے ارتباط‌نداشتہ‌باشم﴿چہ‌حضورے،چہ‌مجازے﴾😓😓 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور در ماشین را باز کردم و روی صندلی شاگرد نشستم که هومن گفت: _چطوری عشقم ؟ حرصی گفتم : _حالم از هر چی عشقه بهم میخوره . باز عمدا گفت: _چرا عشقم ؟ زیر لب زمزمه کردم : _بمیری عشقم . شاید شنید.صدای خنده اش میگفت که حتما شنیده . در راه بودیم و من در فکر مهمانی که فریبا میگفت و هومن شاید در فکر تصاحب حساب بانکی ام . به خانه رسیدیم . تا چهلم پدر چیزی نمانده بود و مادر در تدارک مراسم بود. لیست مهمانان ، رزرو رستوران ، سفارش میز و صندلی برای سرخاک . پشت میز ناهارخوری خانه داشت کم و کسری ها را مینوشت که وارد خانه شدم .دمپایی هایم را پوشیدم و بلند سلام گفتم ، تازه متوجه ی ورودم شد: _سلام عزیز دلم . جلو رفتم و بی مقدمه قبل از آمدن هومن گفتم : _میگم من آخر هفته ی آینده یه مهمونی دعوت شدم ... برم ؟ سر مادر از روی برگه ی جلوی رویش که لیست مهمانان بود ، بلند شد : _مهمونی؟! -آره یکی از بچه های دانشگاهه ... میتونم ؟ لبخند روی لب مادر پخش شد : _چرا از من میپرسی از شوهرت بپرس . همین را کم داشتم .خستگی توی تنم ماند. افتادم روی صندلی خالی میز ناهار خوری و نالیدم : _نمیخوام به هومن بگم . -چرا؟ -میدونم که نمیذاره. -خب چرا؟ -مهمونی شبه . -شبه ؟! چرا شب؟ -چون بعضی ها تو روز کلاس دارن خب . مادر نفس بلندی همراه نگاهش کرد: _به هرحال به هومن بگو. همان موقع در باز شد. هومن بود . سلامی کرد و داشت جای دمپایی هایش را با کفش هایش تعویض میکرد که مادر بی مقدمه گفت : -نسیم هفته آینده مهمونی دعوته ، بره ؟ باز همان اخم پر سئوال به صورتش نشست : _کجا ؟ سرم چرخید به پشت سر: _مهمونی یکی از دوستامه . نگاه هومن رفت سمت مادر و مادر بی ملاحظه گفت : _درسته شبه ولی بذار بره . اخمش جدی تر شد: _شبه ؟! از مادر بعید بود . شاید عمدا گفت که هومن رضایت ندهد و نداد. -بیخود ...مهمونی که شب باشه صد در صد قاطیه. -نه قاطی نیست . صدایش بالا رفت : _واسه چی اصرار میکنی ؟ اصلا چهلم پدر تموم نشده ، دنبال مهمونی افتادی ؟ شدی لنگه ی عمه مهتاب ! دلخور نگاهش کردم : _واقعا من با عمه مهتاب یکی هستم ! شانه هایش را بالا داد: _چی بدونم ...لابد دیگه . بغض کرده گفتم : _باشه ....یادت باشه فقط ...این سخت گیری های شما باعث میشه که ... ناگهان ادامه ی جمله ام را فریاد زد: _باعث میشه که چی ؟! بزنی خودتو بکشی یا فرار کنی از خونه بری ؟کدومش ؟ یه نگاه به مادر انداختم و با بغض گفتم : _بفرمایید دیدید گفتم به هومن نگم . و بعد سمت پله ها رفتم که باز فریاد کشید : _نه نمی گفتی ، میذاشتی میرفتی خوش میگذروندی ،چه رویی داری واقعا ! دو تا عشقم عشقم ، خیال برت داشته حتما. در عوض همه ی حرف هایش در اتاق رو محکم پشت سرم کوبیدم و درحالیکه مانتوم را از تنم میکندم ، زیر لب غر زدم: _عقده ای ... میدونستم نباید گول حرفاتو بخورم. گلسرم رو از سرم برداشتم و پرت کردم یه طرف و خودم رو روی تخت دو نفره انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم .طولی نکشید که در اتاق باز شد . -چیه ؟چرا تا یه حرف میشنوی قهر میکنی ! سرم زیر پتو بود که بلند گفتم : _حرف نزن عشقم میخوام بخوابم . شاید نباید کلمه ی طعنه دار "عشقم "رو به زبون میآوردم .فوری حمله کرد سمتم و پتو رو از روی سرم کشید و با آن نگاه ترسناک مبهمش خیره ام شد : _حرف داری الان بزن ...خب ...عرضی بود؟ چه خب کشیده ای گفت و من لبام رو محکم روی هم فشردم و بغض کرده نگاهش کردم : _پس حرفی نیست ... بذار همینطور رفتارم خوب باقی بمونه ... باشه عشقم ؟ با لحنی تند و عصبی و آن کلمه ی "عشقم" ، خوب معلوم بود که تمام مفهوم عشق را به تمسخر گرفته است . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور با نزدیک شدن مراسم چهلم پدر ، سعی کردم فراموش کنم که مهمانی بزرگ دعوتی نگین رو از دست داده ام . گرم پک میوه ها و شیرینی ها ، رزرو رستوران ،تست غذا برای ناهار،سفارش گل و ...شدم .و مراسم به خوبی تمام شد .البته صرف نظر از عمه مهتاب که از همان اول به قصد دعوا آمده بود انگار . بالاخره مراسم بهنام عزیزش عقب افتاد و اما خودش علتی برای دلخوری و ناراحتی بود.به نظرم که حتی قطره ای هم اشک نریخت . ولی مدام آن دستمال مچاله شده ی توی دستش را به زور زیر عینک دودی اش می کشید که مثلا برادر کجایی که خواهرت تنهاست! بعد از مراسم وقتی با تنی خسته به خانه برگشتیم ،خانم جان هم همراهمان آمد .اما آقا جان با عمه مهتاب و عمه پری رفت .علت آمدن خانم جان را نمی دانستم تا اینکه ساک دستی که همراهش بود را باز کرد چند کادو روی میز گذاشت .به شمارش من نه کادو بود و من کنجکاو دانستن ، که خودش گفت : _مینا جان ...میدونم سختته عزیزم .... ولی چاره چیه ...منوچهر من که دیگه بر نمیگرده ...از طرفی مهتاب بیچاره ام کرده که بهنام و سیما باید زودتر عقد رسمی کنند ..میگه تا شما مشکی تون رو در نیارید اونا عقد نمیکنند... آه کشید و گفت : _اگه دست من بود تا سال منوچهر این لباسو در نمیآوردم ...ولی پای دو تا جوون در میونه ...پری میگه مادر آقا رضا هم حال خوشی نداره، میترسن اونم ، به رحمت خدا بره و عقد این دوتا جوون بمونه تا بعد سال . بیا و خانمی کن دست منو رد نکن ... صدای گریه ی خانم جان ،اونقدر ناراحتم کرد که گفتم : _خانم جون تو رو خدا گریه نکن قلبم درد گرفت . خانم جان سه تا سه تا ، کادوها را روی هم گذاشت و گفت : _این واسه توئه مینا جان....این واسه نسیم، اینم واسه هومن ...عقد سیما و بهنام هم باید بیایید که همه چی به خوشی تموم بشه ، بره . مادر آهی کشید و سکوت کرد.خدا رو شکر هومن نبود وگرنه شاید قضیه ی زنگ زدن عمه مهتاب رو همان موقع کف دست خانم جان میگذاشت. اصرار خانم جان بود یا گریه اش یا شایدم اصرار خود عمه مهتاب ، نمیدانم ، مادر مشکی اش را درآورد.درست فردای روز چهلم .سر صبحانه بودیم .من و هومن کلاس نداشتیم . و برعکس هر روز که مادر میز صبحانه را میچید ، آنروز من میز را چیده بودم .هومن هم باز بهانه ای برای دلبری پیدا کرده بود.لقمه برایم میگرفت ولی من خام این لقمه های محبتش نمیشدم که مادر از پله ها پایین آمد.لباسش نو بود.حتما همان لباس خانم جان بود . بلوز زرشکی با دامنی مشکی .لبخند روی لبم نشست .چقدر چهره ی مادر در رنگ روشن لباس زیبا شده بود. نگاه خیره ی من ، باعث شد که هومن هم سر برگرداند .مادر بی توجه به علت نگاه های خیره مان پشت میز نشست : _صبح بخیر. -صبح شما هم بخیر. بی مقدمه گفت : _لباساتو ن رو امروز دربیارید ... پس فردا عقد بهنام و سیماست. -خب به ما چه . هومن گفت و مادر نگاهش کرد: _ما میریم . هومن عصبی جواب داد: _شما صاحب اختیاری ولی من نمیآم. -مادر جون منم نمیآم . با گفتن این جمله ی من ، مادر اخمی کرد: -یعنی چی ؟ هومن نگاهش را به لقمه اش دوخت : -من اصلا اونروز دعوتم . با تعجب گفتم : _دعوتی! پس مادر بره عقد و تو هم بری دعوتی ، من تنهام ! بی آنکه نگاهم کند گفت : _تو هم که گفتی یه مهمونی دعوت شدی . خشکم زد: _برم؟ واقعا برم ؟ اینبار نگاهم کرد: _قاطی که نیست گفتی ؟ -نه . -خودم میبرمت و آخرش میآم دنبالت . -وای هومن ...راست میگی واقعا! پلک زد و لحظه ای چشمانش را بست و باز کرد: _تشکر لازم شدی . از پشت میز برخاستم و سمتش رفتم ،شاید خودش هم حدسش را نمیزد که سرخم کردم و گونه ی صاف و بی ریشش را محکم بوسیدم و غافلگیرش کردم و گفتم : _ممنون. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
روزگارت بر مراد روزهایت شاد شاد آسمانت بے غبار سهم چشمانت بهار قلبت از هرغصـہ بدور عمر شیرینت بلند روز و امروزت قشنگ سلام ... صبح زیباتون بخیر😊🌺
: °•🦋⃝⃡❥•° ❥⇣˓خــواهی‌؏ـاشِق‌بشے، حَرف‌،زِ دِلــداࢪبـزن...♥️ بادھ ازساغـَـرِمَستانِگےِیـاربـزن💫! دوست‌داری‌ڪه‌خُدا،شاه‌جَهانَت‌بُڪُنَد، بوسہ‌برخاڪِ‌درِ،حِیـ👑ـدَرِڪَرّاربزن..🙃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
استـادپناهیان‌‌میگفـت:ꜜ چراخودت‌رورهانمیڪنی'؟' دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخـوای'؟' ✋🏻 برو‌درخونـه‌اباعبداللّٰه‌ منّتش‌روبڪش‌،دورش‌بگـرد مناجات‌‌ڪن‌باامام‌حسین . !!🌱 بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌ڪردم، ولم‌نڪنی . . .! 🖇 دیگه‌نمیڪشم‌ادامـه‌بدم متوقـف‌شـدم . . . امام‌حسیـن‌بازم‌دستـت‌رومیگیـره‌ فقـط‌بخـواه‌ازش :)♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨✨﷽✨✨ ✍🏻در قیامت نوبت حساب و کتاب مِثقالَ ذَرّه هاست! ⚖️ مثقالَ ذَرّه که می‌گویند 👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که بوی عطر زنی تمام فکر و روح مردی را بهم می‌ریزد! ⚖️ مثقالَ ذَرّه که می‌گویند 👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که شخصی به نامحرمی لبخند می‌زند ولی فکرش ساعت ها درگیر همان یک لبخند است! ⚖️ مثقالَ ذَرّه 👈🏻حساب و کتاب زمانی است که با همسرش بلند می‌خندند و جوان مجردی هم در همان حوالی آنها را باحسرت نگاه می‌کند!… ⚖️ مثقالَ ذَرّه 👈🏻حساب کردن زمانی است که در پایان صحبت هایش با نامحرم به خیال خودش از روی ادب، جانم و قربانت می‌گوید،و رابطه ای زن یا شوهر متاهلی را به همین اندازه سرد می‌کند! ⚖مثقالَ ذَرّه 👈🏻یعنی نگران فرزندمان خانوادمان باشیم ،اتفاق برای ما نیفتد بقیه مهم نیست ، یعنی نزد بچه های یتیم و بد سرپرست به فرزندانمان ابراز علاقه و محبت کنیم ⚖ مثقالَ ذَرّه 👈🏻یعنی وقتی به رستورانی میریم و غذا سفارش دادیم قبل از اینکه از گلومون پایین بره با سِلفی گرفتن کل فضای مجازی میبنن و کلی آدم هست که اون لحظه ممکنه ببینه و حسرت بخوره ⚖️ مثقالَ ذَرّه 👈🏻یعنی همان چند لحظه ای که با فروشنده ای نامحرم، احساس صمیمیت می‌کند، و با شوخی و خنده اش سعی بر بدست آوردن جنس دارد. ⚖ و چقدر مثقال و ذره ها را انجام دادیم و توجه نکردیم ، جدی نگرفتیم ، ⚖ همین ذره ذره هاست که آخرت کوه های عظیمی میشود و یادمان رفته بابتش استغفار کنیم ، حلالیت بطلبیم ، ⚖ چه قدر اینها پیش ما کوچک است و به حساب نمی‌آید! تازه گمان میکنیم اشتباه و خطایی هم نکرده ایم . ⚖اما مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند امثال همین هاست !همین کارهای کوچکی که مثل ضربه ی اول دومینو خیلی کوچک است اما انتهایش را روزی که پرده ها کنار رفت خواهیم دید! و بابت تک تک اعمالمان پاسخگو باید باشیم .‌ ⚖🤲🏻الهی ببخش آن گناهانی که مرا به اسارت گرفته و میان من و تو جدایی افکنده، و دعایم را حبس کرده ، و مانع استجابت دعا هایم شد ، و بریز گناهانم را همچو آبی که بر آلودگی ریخته شود ، جسم و جان ، روح ، قلب و چشم و زبان و گوش و همه شاهدان قیامتت را که با من همراه ساختی یاری ده تا چیره شوم بر نفسمَ ، این جسم و این جان ضعیف تر و ناتوانتر از آن است که در دوزخ اعمالم بسوزد . الهی تو یاری کن 🤲🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
♥️⃟🥀 دانِہ‌دانِہ‌ذڪرتَسبیحَم‌فقَط‌شدیاحسِین شَـأن‌ذڪرَت‌ڪَمتـرازیـٰانورویـٰاقـدوس‌نـیستْ... ♥️|↫ 🥀|↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Γ📲🍃•• تو‌چہ‌ڪردی‌که‌دلم این‌همه‌خواهان‌توشد . .؟!♥️ 🌱 ════════════ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شاید بی خودی ذوق داشتم ولی داشتم . هومن ، مادر را با یه کت و شلوار کرم به عقد سیما و بهنام برد و قرار شد از آنجا همراه خانم جان برای صرف ناهار به رستوران دعوت شده از سمت عمه مهتاب برود. مادر که می گفت " شما دو تا فکر من نباشید ، من شاید با خانم جان چند روزی برم شهرستان تا حال و هوام عوض بشه ." ولی حتما بخاطر من و هومن میگفت .شاید بیشتر میخواست حال و هوای من و هومن را عوض کند .دلش خوش بود واقعا . شرط بندی که عشق بیاورد که عشق نیست . شرط است . یا می شود یا نمی شود. من هم برای مهمانی نگین که از سوی فریبا دعوت شدم و حرفی از این بابت به هومن نزدم تا بهانه دستش ندهم . به آرایشگاه رفتم و فقط موهایم را یک سشوار ساده زدم . برگشتم خانه و در حالیکه تند و تند حاضر میشدم ، یه ماکسی بلند که از قسمت زانو به پایین کلوش میشد ، را پوشیدم. ساده ، مشکی ولی زیبا. بعد لوازم ارایشم رو روی تخت ریختم و مشغول ارایش شدم. زیاد نمیخواستم تو چشم باشم ، فقط یه کرم زدم و یه رژ ، و یه ریمل ، و مداد. حتی سایه هم نزدم. فوری لوازمم رو جمع کردم که در اتاق باز شد. در حالیکه شال بلندم رو توی کیفم جا میدادم گفتم : _دیرم شد. _مطمئنی قاطی نیست ؟ کلافه از این پرسش تکراری ایستادم و نگاهش کردم. اخمی در جوابم به چهره اورد و باز تهدید کرد: _وای به حالت بفهمم دروغ گفتی. _باز شروع کردی تو !... میگم قاطی نیست دیگه. بعد فوری برای عوض کردن بحث گفتم : _خودت مگه نمیخوای بری؟ چرا حاضر نمیشی ؟ _تشریفتون رو ببرید بیرون تا حاضر بشم. و بعد در حالیکه دستش رو در هوا تکان میداد گفت : _چه عطری هم زده. مانتوام را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم : _معطلم نکنی. کفش های پاشنه بلندم را پا کردم و منتظرش نشستم. بالاخره بعد از بیست دقیقه امد. کت و شلوار مشکی اش را پوشیده بود که با ان پیراهن سفید جذبش خیلی می امد . شالم را سر کردم و دنبالش رفتم. نگاهم به ساعت مچی ام بود : _دیرم شد. _ساعت چند بیام دنبالت ؟ _ بهت زنگ میزنم. زیر لب غر زد : _هی به مادر گفتم یه موبایل برات بگیریم ، دست دست کرد واسه تولدت که پدر فوت کرد و نشد. پشت در خونه ی فریبا رسیدیم که گفت : _ اینجاست ؟! _نه خونه ی دوستمه با اون میرم. از ماشین پیاده شدم و زنگ اف اف را زدم . -بله . -سلام من دوست فریبا هستم . حاضر شده ؟ -سلام .نه عزیزم حاضر نیست یه نیم ساعتی کار داره هنوز. تو دلم فحش بارونش کردم که صدای مادر فریبا را شنیدم : _بیایید بالا ...پدرش شما رو میرسونه . -ممنون. و درحیاط باز شد .برگشتم سمت ماشین و در مقابل نگاه های کنجکاو هومن گفتم: -میگه حاضر نیست تو برو من با فریبا میرم . -کی میخواد برسونتتون ؟ -پدرش . مکثی کرد و سرش را یه لحظه سمت انتهای خیابان چرخاند و گفت : _نسیم شوخی ندارم باهات ....اگه بفهمم... عصبی گفتم : _بفهمی چی ؟ دیوونه ای تو ! میگم قاطی نیست دیگه . -خیلی خوب ، پس زنگ بزن بهم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور ایستادم تا هومن برود و رفت . لجباز یک دنده باید یک مهمانی ساده را هم زهرمارم میکرد . وارد خانه ی فریبا شدم. مادرش زن مهمان نوازی بود. کلی تحویلم گرفت .فریبا تک دختر بود. وضع مالی بدی نداشتند . با اینحال علت اینکه فریبا نگین را دختر پولدار دانشگاه خوانده بود ، برایم مجهول بود. بالاخره خانم با یه تیپ جنجالی حاضر شد. نگاهم روی پیراهن کوتاهی بود که تا روی زانویش میرسید با آن ساپورت مشکی براق و کفش های پاشنه دار . -خوب شدم ؟ نیشخندی زدم و گفتم : _دیرمون شد . پدر فریبا ما را رساند.تا خانه ی نگین فقط یه ربع راه بود. اما خانه ای بود! تازه فهمیدم چرا فریبا میگوید دختر پولدار دانشگاه ! خانه و حیاط ما به آن بزرگی در مقابل ، خانه ی نگین که عمارتی بزرگ و زیبا بود، یه خانه ی پنجاه متری محسوب میشد .سر تا سر حیاط پر بود از میز و صندلی و چراغانی هایی که حیاط را روشن کرده بود. از مسیر پله ها تا ایوان بزرگ خانه نزدیک سیصد تا پله بود. اما پله ها کوتاه و ریز بودند و اذیتی نداشتند و دو طرف پله ها ، گل کاری شده. محو تماشای حیاط زیبا و گل کاری های دور تا دورش شده بودم که فریبا با ذوق توی گوشم گفت : _وای نسیم ببین چه خونه ای دارن ! -خب حالا سکته میزنی . به ایوان خانه رسیدیم .نگاهی به سر و وضعم انداختم و همراه فریبا در شیشه ای و بزرگ خانه را گشودم . به یک راهروی پهن که دو طرفش پله هایی بی حالت نیم دایره تا طبقه ی دوم میرفت ، رسیدیم . در سالن بزرگی رو به رویمان بود که نیمی شیشه و نیمی از چوب بود. از پشت در چشمم به سالن افتاد . زنان و مردان زیادی در مهمانی بودند که خشکم زد: _فریبا !! اینکه قاطیه ! -چی قاطیه؟! عصبی برگشتم سمتش و گفتم : _چی قاطیه !؟ کله ی پوکت با گچ و آهک پر کردن ؟! ... زن و مرد رو میگم . -وا دیوونه من که گفتم قاطیه ... -تو کی گفتی ؟! .اخم کرد و جواب داد: _وقتی میگم پدرش با استاد نیکو دوسته ، استاد رو دعوت کرده یعنی قاطیه دیگه . با حرص توی صورتش گفتم : _چه ربطی داره ... دوستی استاد نیکو و پدر نگین کجاش به پارتی امشب ربط داره ؟! اونم درجوابم صورتش را توی صورتم جلو کشید و با حرص گفت : _اون جاش که استاد نیکو مرده و دعوت شده به این مهمونی . وا رفتم .چرا اینقدر خنگ شده بودم که مفهوم کلام فریبا را نفهمیدم . با حرص گفتم : _الان من بدبخت چکار کنم ؟ هومن بفهمه، پوستم رو کنده . -هومن آخه از کجا بفهمه دیوونه .... مگه خودت بهش بگی ...حالا بیا لوس نشو دیگه . بازویم را گرفت و همراه خودش وارد سالن شدم . نگاهم روی مهمان ها بود. سالن بزرگی بود. یک طرف میز پذیرائی بزرگی چیده شده بود و طرف دیگر صندلی و خدمه همگی با جلیقه و شلوار کرم از مهمانان متمایز شده بودند و مهمانان درحال پذیرائی و صحبت بودند.گروهی از مردان هم بالای سالن ، دور هم جلسه ای گرفته بودند و انگار کاری به بقیه نداشتند .نگاهم همچنان در سالن میچرخید که ته دلم خالی شد . -فریبا من یه دلشوره ی بدی دارم . -ای بمیری ...از بس پاستوریزه ای. -نه به جان تو ...حالم داره بهم میخوره ...فکر میکنم که هومن میفهمه . -اینقدر انرژی منفی نده ...ناهار ظهرت بهت نساخته یه دستشویی بری ،حالت جا میآد. -دیوونه میگم دلشوره دارم ،ناهار چی! حرف میزنی ها ! -اَه ...گند بزن به مهمونی امشبمون بابا ... تو هم با اون شوهر عتیقه تر از خودت ... آخه هومن کجا بود تا بفهمه ... بیا دیگه . بعد مچ دستم را گرفت و کشید سمت انتهای سالن که اتاق پرو بود .جلوی آینه ی سر تا سری و بزرگ اتاق ایستادم و با آن دلشوره ی لعنتی درگیر بودم که ... 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍ زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... "سلام" زندگي... "سلام" دوستان خوب "سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔄 ✨آمرزش گناهان 50 سال؛ فقط با یه شوخی!! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-چہ‌روزگــار‌شگفتۍ🚶🏻‍♂💣- ! «پیشنهاد‌دانلود» 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«وَاجعَل‌قَلبِی‌بِحُبِّکَ‌مُتَیِّماً» ودِل‌مرآسَرگَشـته‌و حِیران‌مُحِبتِ‌خودقرآردِه..🌿(: -! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هرکی اهل بلاست بسم الله - Www.Didbaan.Mihanblog.Com.mp3
8M
ولۍࢪفقا... قابلیٺ چند باࢪ گوش دادن ࢪو داࢪه(:!" 🎵 ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《سرداࢪ‌سلیمانۍ‌عزیز‌ر‌ا؛ جــان‌خو‌دبدانید🌱🖤》 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
- استاد محرابیان ، آخرالزمان.mp3
1.69M
•°🌱 ✨روایتی نگران کننده از آخرالزمان✨ 🎙حاج آقا محرابیان 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘 آرزو میکنم تو را اینکھ رفیقم باشے :))💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝