eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از به شرط عاشقی
من دلم به شما خوشه، به يه دوستی كه داره وفا خوشه ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مانتوام را درآوردم و موهایم را با دو دست از دو طرف تکان دادم .فریبا از درون آینه نگاهم کرد : _خاک تو سرت نکنن. -وا ...چرا؟! -با این تیپ و قیافه و خوشگلی ... نمیتونی دل هومن رو ببری ... چقدر تو بی سیاستی ! حالا بیا نشونت بدم همین نگین چطوری دلبری میکنه . -من از دخترای لوس و لوند خوشم نمیآد. -دیوونه ... واسه من که نمیخوای لوندی کنی واسه شوهر خودته . -فریبا سرم درد گرفته ، همین اول مهمونی میذارم میرم ها. -بریم بابا ...بریم که تو تا زهرمارمون نکنی این مهمونی رو ول نمیکنی . تا از در اتاق پرو بیرون آمدیم ، چشمم خشک شد . مردی با کت و شلوار مشکی وسط سالن ، درست رو به روی من که کنار در اتاق پرو بودم ایستاده بود و با استاد نیکو حرف میزد .دلم ریخت .خشکم زد : _چی شده ؟ -فریبا ...هومنه ! -کی ؟! نه بابا ...هومن کجا بود! -وای خدا خفه ات کنه فریبا ... هومنه . -کو؟ با دست نشانش دادم که صدای فریبا هم از تعجب بلند شد : _وای خدا این اینجا چکار میکنه ! -وای چرا من خر نفهمیدم ، وقتی استاد نیکو دعوته خب اینم دعوت میشه دیگه ... وای فریبا گفتم دلشوره دارم . -خب حالا هنوز که تو رو ندیده ... -چکار کنیم پس ؟ -میخوای مانتو و شالتو سر کن، یواشکی میریم ، توی محوطه حیاط ...اونجا یه عده هستند ... آره اونجا بهتره . فوری برگشتیم به اتاق پرو درحالیکه مانتوام را میپوشیدم و زیر لرزش خفیف دستانم به فریبا ناسزا می گفتم ، شالم را هم سر کردم .سرم را پایین انداختم و با احتیاط از کنار هومن گذشتم . قلبم آنقدر تند میزد که گفتم الانه که از صدای ضربان ناجور قلبم متوجه ام شود. یا پاهایم طوری میلرزید که فکر کردم الانه که پاشنه ی بلند کفشم بلغزد و نقش زمین شوم و هومن مرا ببیند.با هزار بسم الله از سالن بیرون زدم و وقتی روی ایوان بزرگ خانه ایستادم ،نفس حبس شده ام را بلند فوت کردم و دستم را روی سینه ی پر از آشوبم گذاشتم . -خب حالا ...چت شده تو! چرا اینقدر ازش میترسی . -پوستم رو کنده ...ده بار پرسید قاطیه ، گفتم نه ...وای خدا ...اگه بفهمه چه غلطی کنم ..وای این چه کاری بود من کردم . -بسه نسیم ...گند زدی به مهمونیمون . عصبی چرخیدم سمتش : _برو ...تو به من چکار داری ، برو خوش باش ... من بدبخت شدم رفت . -دیوونه حالا که تو رو ندیده آخه . -میدونم که میبینه ....اصلا شب .....شب چه جوری زنگ بزنم بگم بیاد دنبالم ، میفهمه که ... -کاری نداره ....میریم دو تا کوچه پایین تر ، آدرس اونجا رو بهش بده . سرم تیری کشید .فریبا بازویم را گرفت و کشید سمت یکی از میزهای خالی و گفت : _باشه بابا ...اصلا ما فعلا دور از همه میشیم ...بشین تامن برم لااقل واسه خودمون یه چیزی بیارم بخوریم . نشستم روی صندلی و درحالیکه از شدت ترس و دلهره ، دستانم میلرزید ، به فریبا که سمت خانه میرفت نگاه می کردم که یک لحظه چیزی به یادم آمد. اگر هومن فریبا را هم می دید متوجه ی من میشد.فوری از جا پریدم و دویدم سمت پله های ورودی خانه که مانع ورود فریبا به خانه شوم که با آقایی ، محکم برخورد کردم .لیوان شربت میان دستش روی پایش افتاد و پایین شلوارش را خیس کرد. -وای ببخشید معذرت میخوام ...خیلی خیلی ببخشید . -نه طوری نیست . -واقعا متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه . -اشکالی نداره . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور خجالت زده عقب ایستادم و گفتم : -بازم عذر میخوام . -نفرمایید ...من هم حواسم اصلا به شما نبود ... و گرنه این اتفاق نمی افتاد. خواستم سمت صندلیم برگردم که مرد جوان گفت : -هاتفی هستم ...از آشنایتتون خوشبختم . نگاهم به دستش بود که پیش رویم دراز کرده بود.قدمی به عقب برداشتم و گفتم : _خوشبختم. دستش راجمع کرد و گفت : _تنهائید؟ -نه ..دوستم الان میآد. بعد با دست میز خودم را نشان دادم که همراهم آمد و پشت میز نشست . به ظاهر لبخند زدم ولی توی دلم به فریبا ناسزا می گفتم . -خب ...شما خودتون رو معرفی نکردید. -من ...من نسیم افراز هستم . لبخندش پهن شد: _ افراز ...خانم افراز چه افتخاری دادید به من که باهاتون آشنا بشم ...شما از دوستان نگین هستید ؟ -بله . -من پسر دایی نگینم . لبانم از تعجب باز شد که فوری روی هم بستمشان و گفتم : _خوشبختم ...شما هم دانشجو هستید ؟ تکیه زد به پشتی صندلی اش و گفت: -نه خدا رو شکر ...راحت شدم . چشمکی زد و ادامه داد: _دیگه حالم از درس و استاد و دانشگاه بد میشه... اخمی از تعجب توی صورتم نشست : _چرا ؟ -خب من به آخرش رسیدم دیدم بازم هیچی نیست . -آخرش !! خندید: _آخر آخرش دیگه . -آخر آخرش کجاست ؟ صدای خنده اش بلندتر شد : _آخر آخرش کجاست به نظرتون ؟ -نمیدونم . -شما سال چندم هستید ؟ -من اول . -همون ...از انرژی مضاعفتون برای تحصیل پیداست .حالا آخرش میخواهید به کجا برسید؟ -به لیسانس ...حوصله ی ادامه تحصیل ندارم . -خوب کاری میکنید ....به نظر من توی ایران موندن و درس خوندن ، آدم رو به هیچ جا نمیرسونه . -شما توی ایران درس خوندید ؟ -نه ... -واقعا؟ -بله ...توی یکی از دانشگاه های انگلیس ....چطور ؟ از حقارت فکری ام در مقابلش آنقدر خجالت کشیدم که خودم را جمع کردم و گفتم : _چه عالی ...شاید منم پس ادامه تحصیل دادم . -همین الان که گفتید میخواهید فقط مدرک لیسانستون رو بگیرید. -خب الان که شما رو میبینم فکر میکنم منم باید تا آخر آخرش درس بخونم تا مثل شما از هر چی درسه متنفر بشم . اینبار از خنده منفجر شد . _چقدر مرز جدی و شوخی شما ظریفه ...طنز خیلی بامزه ای بود. نفهمیدم کجای حرفم اینقدر بامزه بود.من حقیقت را گفتم و او از خنده منفجر شد .نگاهم روی صورتش بود که ادامه داد: _شاید از سال آینده با دانشگاه شما همکاری کنم. _تدریسی؟ سری تکان داد و کفت : _بله. آدم خوش خنده و خوشرویی بود ، هم صحبت شدن با او باعث شد حتی از یاد ببرم که چرا دنبال فریبا دویدم و با او برخورد کردم ، اما خیلی زود همه چیز را بخاطر اوردم. میان صحبت هایش داشت تدریس و دانشگاه های ایران را با روند تحصیل در خارج از کشور مقایسه میکرد و من از طنز نقدش به خنده افتاده بودم که صدایی توجهه ام را جلب کرد. _ببخشید مزاحمتون شدم. سرم برگشت سمت صدا. لبخند از لبم پرید. نگاهم توی چشمان یخی و سرد هومن مات شد ، از جا برخاستم که هاتفی گفت : _امری داشتید ؟ _با شما نه... با سرکار خانم امری داشتم. اقای هاتفی از پشت میز برخاست و گفت : _حالا سر فرصت با هم بیشتر صحبت میکنیم .... راستی ... 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
«مۍگٌفت: مِثلِ‌ࢪَزمندھ‌شـبِعَمَلِیاٺ بہ‌دٌنیـانَگا‌ھ‌ڪُن...🌿 هَمونقَدࢪࢪَهـاازدٌنیـا..!✋🏻»❁❥︎ ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میگفت: "حُسین"برای ‌ماهمون دوربرگردونیہ↻ ڪہ‌وقتی از همه‌عالم و آدم‌می‌بریم.! برمون‌می‌گردونہ‌بہ‌زندگی. :)♥️🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲⁣⁣⁣ دل تو رو شکستم منو ببخش منو ببخش... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
••💚🌿''↯ ‌- دلم‌ڪہ‌تنگ‌مےشود‌نظربہ‌ماه‌مےڪنم :)) درون‌ماه‌نیمہ‌شب‌،تورا‌نگاه‌مےڪنم🌿-! 🚛⃟☘¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناراحتے؟حسِ افسردگےدارۍ ؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شبِ‌عملیات تاکه‌فهمیدن‌رمزِ‌عملیات 'یاابوالفضل'هستش، قُمقُمه‌هاشون‌رو‌خالی‌کردن... تا‌با‌لبِ‌تِشنھ بزنند‌به‌دل‌ِدشمن . . :)🚶🏿‍♂ ‌‌ شاید .. - ای‌کاش‌یه‌ذره‌شبیهشون‌باشیم‌،خب؟! 🖐🏾🍃' ‌
🔔 تـݪنگـــــــر امـــروز میان این هـمه ســنگ دنیا آنڪه گـوهر می‌شود دو خصلت دارد: آنکه شفاف‌است کینه نمیگیرد! آنکه تراشۂ زندگے‌را تاب‌مےآورد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور دستش را درون جیب داخل کتش کرد و کارت ویزیتی بیرون کشید : _کارت دفترمه .. خوشحال میشم یه قرار بذاریم بازم با هم حرف بزنیم . دست و پام رو زیر نگاه تیز هومن گم کرده بودم که هیچ ،حتی کلمات را هم گم کردم وفقط با لبخندی که نمایشی بود برای نشان دادن آرامشی ظاهری و پنهان کردن آشوب قلبی ام ،گفتم : _بله حتما تماس میگیرم . کارت را گرفتم و او رفت .هومن صندلی کنارم را سمت خودش کشید و نشست: _بشین . آهسته نشستم و درحالیکه سرم را پایین انداخته بودم و با کارت ویزیت هاتفی میان انگشتای دستم بازی می کردم ، صدای خونسردش را شنیدم . -پس مهمونی امشب قاطی نیست ! با گفتن همان یه جمله فوری سرم بالا آمد وخیره اش شدم وگفتم : _به جان تو... لبخند حرصی زد و نگذاشت حرفم را بزنم : _جانِ کی ؟!.. .من؟!... لبانم رو محکم روی هم فشردم که باز ادامه داد: -چی می گفتید؟ خواستم بگویم هیچی که باز با لحنی خونسرد اما نگاهی ترسناک نگاهم کرد: _کارت ویزیت ازش گرفتی که بهش زنگ بزنی ؟! فوری گفتم : _نه....آخه اون ... یکدفعه چنان محکم با کف دستش روی میز کوبید وصدایش را بلند کرد که قلبم ایستاد. -آخه اون چی ؟! قهقه میزنی باهاش ؟ فوری برخاست : _همین حالا دنبالم میآی . -هومن. -هومنو مرگ ...وسایلتو جمع کن دنبالم بیا . -فریبا آخه .... سرش را خم کرد توی صورتم ودرحالیکه من هنوز روی صندلی نشسته بودم و او مجبور بود برای تهدیدم ، تا کمر خم شود ،گفت : -ببین ...تاهمینجا جلوی همه ،سیاه وکبودت نکردم ،وسایلتو جمع کن بیا . نفسش توی صورتم می خورد و نگاه تندش چیزی فراتر از اضطراب و دلشوره به وجودم هدیه داد. به ناچار وسایلم را برداشتم و دنبالش رفتم .تا نشستم توی ماشین و در ماشین را بستم . صدایش فریاد شد : -فکر کردی هر غلطی که بخوای میتونی بکنی . دلشوره که هیچ، حالت تهوع هم گرفتم .خدا می دانست چه بلایی میخواست به عنوان تنبیه سرم بیاورد. مخصوصا که حالا خانه خالی بود و مادر هم نبود. لال شدم .جای هیچ عذرخواهی و بهانه تراشی نبود. او هم فعلا سکوت کرد اما چیزی از اخم و عصبانیت چهره اش کم نشد . به خانه که رسیدیم فوری از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خانه . وسایلم را پرت کردم روی میز نهارخوری . کفش های پاشنه دارم را هم همان جلوی پله ها انداختم و پا برهنه دویدم از پله ها بالا . وارد اتاق شدم . دنبال لباس خانگی ام بودم تا هرچه زودتر عوضشان کنم اما اصلا یادم نمی آمد لباس هایم راچکار کردم روی تخت ، زیر تخت ، کنار پرده ، همه جا را گشتم ودسته آخر گفتم یک دست لباس دیگر برمی دارم .سمت دراتاق رفتم تا ازاتاق خودم ،لباس بردارم که دراتاق بازشد .هومن در چهارچوب در ایستاد .حالا دیگر باید التماس می کردم .نگاهش آنقدر عصبی بود که فوری گفتم : _به خدا نمی دونستم ...به جان تو نمیدونستم .. به ارواح خاک بابا راست میگم . قدم به قدم سمتم می آمد و من قدم به قدم از او فرار می کردم . -با اون پسره ی عوضی بلند بلند می خندیدی ؟! -داشت دانشگاه رو ...مسخره می کرد...به خدا...حرف بدی نبود . ...به جان هردومون .. ساق پاهایم به لبه ی تخت خورد.حالا راه فرارم بسته شده بود که مقابلم ایستاد: _با یه مرد غریبه غش غش می خندی ؟ولی واسه شوهرت اخم و تخم می کنی !دروغ می گی. -هومن باورکن ..من.. سرش راجلو کشید که خودم را عقب کشیدم و پرت شدم روی تخت .خم شد سمتم .چشمانم رو با ترس محکم بستم وصدای گریه ام برخاست : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _چرا حرفمو باور نمی کنی .. میگم نمیدونستم مهمونی قاطیه ...من نمیخواستم ... ناگهان مهر سکوت لبانم زده شد و چشمانم حیرت زده باز . هومن سر خم کرده بود روی صورتم و با لبانش سکوت را روی لبانم مهر زد.شاید چند ثانیه درحیرت ماندم تا سرش را عقب کشید و باهمان چشمان ترسناک و پرجذبه نگاهم کرد: -تنبیه خوبی بود تا یادت بندازم من شوهرتم نه هومن، نه رادمان ، نه استاد دانشگاه ... به من یکی نباید دروغ بگی ..فهمیدی ؟ تمام تنم می لرزید که کمرش را صاف کرد و ایستاد . نگاهم کرد و بعد باچند قدم تند از اتاق بیرون رفت. لرزی کرده بودم که بند نمیآمد . به زحمت نیم خیز شدم و پتو را چنگ زدم و سمت تنه ام کشیدم . یه لحظه یک نفس بلند به دادم رسید و حالم را بهتر کرد. دستم را محکم روی قفسه ی سینه ام فشردم و زیر لب گفتم : _خدای من ...خدای من... چشمانم را بستم و باز نفس دیگری کشیدم . با آنکه تنبیهش دردناک نبود ولی آنقدر غافلگیرم کرد که حالم برای چند دقیقه واقعا بد شد . به زور از روی تخت برخاستم تا به اتاقم بروم و لباس عوض کنم .سرم درد می کرد. انگار به اندازه ی یک کدوی تنبل باد کرده بود .تا کنار در رفتم که باز در باز شد .هومن مقابلم ایستاده بود: _کجا؟ فوری عقب رفتم و با ترسی بی جهت گفتم : _لباسم روعوض کنم . -همینجا عوض کن . دستم رفت روی یقه ی لباسم و با ترس نگاهش کردم که با جدیت گفت : _مگه من نامحرمم . -هومن خواهش می کنم . وارد اتاق شد و سمت تخت رفت کتش را درآورد وپرت کرد روی تخت : _جوابم رو ندادی؟ نامحرمم؟ باز گریه ام گرفت : _من که گفتم اشتباه ..... فریاد زد : _اشتباه چی ؟! احمق فرضم کردی!کورم ؟ یا کرم ؟ خودم دیدمت ... با اون پسرک عوضی پشت یه میز می خندیدی که چی ؟ واسه همون عوضی اینقدر اصرار میکردی که به این مهمونی بری ؟ -نه به خدا نه. -آره ...منم باورت کردم ..کی هست حالا؟ -نمی دونم . چرخید سمتم . یه دستش به دکمه ی پیراهنش بود که داشت باز می کرد و دست دیگرش به کمرش . -نمی دونی ! آره حتما نمی دونی ... -باور کن ..به خدا نمی دونم ...پسر دایی نگینه. خندید .خنده اش بدجوری بوی عصبانیت میداد: _کم کم داره زبونت باز میشه ... پسر دایی نگینه. آب گلویم را قورت دادم و درحالیکه آهسته می گریستم گفتم : _تو...توخودت اونجا چکار می کردی . عصبی سمتم آمد که فوری چشمانم رو بستم و کف دستانم را در مقابل ضربه احتمالی اش جلوی صورتم گرفتم اما نزد. آهسته چشم گشودم که نفس های تندش را شاهد باشم .چند ثانیه ای نگاهم کرد و گفت : _به تیپ خودت نگاه کردی ! رژ لبات رو دیدی ؟ بعد میگی هیچی ...هیچی چی ؟پسره داشت باچشاش تورو درسته قورت میداد ...جلوی من شماره تلفن بهت داد ... میگی هیچی ؟! با لرز گفتم : _باشه ...اصلا ..اصلا ببخشید... نفس بلندی کشید. دکمه های پیراهنش تا چهارمی باز بود.نگاهم یه لحظه به نیم تنه اش افتاد که پشتش را به من کرد و گفت : _برو اتاقت لباستو عوض کن ....ده دقیقه ی دیگه اومدی .دویدم .فرار کردم.در اتاقم را وقتی محکم پشت سرم بستم و با دو دست جلوی دهانم راگرفتم .صدای خفه ای از فریاد از گلویم برخاست و زار زدم .نشستم کف اتاقم و زار زدم .هیچ شبی مثل آنشب حالم را بد نکرد.بدترین تنبیه بود . بدتر از یک سیلی که اگر می زد ،فقط صورتم می سوخت .اما حالا قلبم را هم سوزانده بود. خوب فهمیدم که اگر عصبانیش کنم چه بلایی سرم می آورد.شایدم او خوب به من فهماند که می تواند چه بلایی سرم بیاورد. لباسم راعوض کردم واشکانم را پاک وبرگشتم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
میگفت: خدانکنه‌حرف‌زدن‌و‌نگاه‌کردن‌به‌نامحرم، براتون‌عادی‌شھ! پناه‌میبرم‌به‌خدا . . از‌روزی که‌گناه‌فرهنگ‌و‌عادت‌مردم‌بشھ'🌿 - شهیدحمیدسیاهکالی‌مرادی  
●◈●◈●◈●◈●◈● ◈● ● تلنـــــــــ❗️ــــــــگر 👌برحـــــذر باش ازاینڪہ : ✔نـــــمازبخوانے ✔روزه بـــــگیرے ✔قـــــرآن بخوانے ✔نـــــماز شب بخوانے ✔صـــــدقہ وانفاق ڪنے ✔ڪارهاے مردم را راه بیندازے ❗️اما یڪے دیگہ بیاد با خیال راحٺ نیڪے ها و حسناٺ تو را بردارد ⁉️ 📛 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‹📘✨› - - عشق‌یعنے؛ دڔ‌میاݩ‌صد‌هزاراݧ‌عطر‌خاڝ عاشق‌عطرحریم‌ڪربڷا‌باشۍ‌و‌بس! - - 🦋⃟❤️↝| ┈┈┈┈┈🌻┈┈┈┈┈ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌙 بنازم قدرت دست خدا را😍❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلانھـ 🌱 •‹مثلاچۍمیشہ‌یھوبہتون‌خبر‌بدن؛ فلانۍڪربلآتون‌ردیفہ[😍‌] مہمون‌امام‌حسینین‌‌؏... حتۍ‌فڪرکردن‌بہش‌شیرینہ![😇] ڪربلآ...[💔] 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱✨ مراقبِ نمک های زندگـی تون باشید.... ❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شام نخورده محکوم به خواب شدم. برگشتم به اتاق. روی تخت دراز کشیده بود‌‌. یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش روی پتو. بالشتم را برداشتم و کف اتاق انداختم که صدایش پاهایم را باز به لرز انداخت: _بیا اینجا . _چی ؟ _از امشب اینجا می خوابی . نفسم حبس شد. تخت دونفره را می گفت . _هومن... فریاد زد: _بهت می گم بیا اینجا . با قدم هایی که دوست داشتم هرگز به تخت نرسد سمت او رفتم. پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم . _نگفتم بیای اینجا بشینی...بگیر بخواب . قلبم درد می کرد. ضربان داشت یا نه را نمی دانم ولی می دانم در عوض نبض روی شقیقه هایم تند و تند می زد. نیم خیز شدم که پشتش رابه من کرد و گفت: _انگار تقصیر منه که خیلی کوتاه اومدم...اشکال نداره...شاید لازمه ی شرطبندی من و تو همین باشه ...باید بهت بفهمونم که شوهر یعنی چی... صدای نفس های تندم که از اضطراب بود را می شنید. بغضم هنوز هم می خواست که بشکند که گفتم: _خواهش می کنم هومن... خونسرد جواب داد: _خواهش نکن . _تا امروز اینطوری نبود....نمی تونم این تغییر رفتارت رو تحمل کنم . یکدفعه نشست روی تخت.از ترس سرم را عقب کشیدم: _نبودم؟فکرکردی چون اینطوری نبودم راحت بودم؟ تو می فهمی یه مرد زن داشته باشه یعنی چی؟یه زن که فقط اسمش رو داشته باشه ولی خودشو نه ...من 15 ساله زن دارم ولی حق نداشتم ببینمش ...زن داشتم ولی حق نداشتم بهش بگم ... زن داشتم ولی حق نداشتم کنارش باشم ...اینا حق زناشوییه! سرم را پایین گرفته بودم و زیر لرزش خفیفی از ترس گفتم: _الان نه..... _الان نه چی؟!مگه شرط نکردی که واسه عشقت خرج می کنی ...خب فرصت بده می خوام بهت ثابت کنم ...که می شه . قطرات داغ اشک روی صورتم دوید . _اشتباه کردم ....حساب بانکی رو همینطوری بهت می دم ...باشه ؟ نفس تندی کشید و تکیه زد به تاج تخت: _حساب بانکی تو نمی خوام ..اینجوری نمی خوام ...که باز بشم همون هومن بده و مادر کنایه بزنه که دزد شدم ،پدرم هم حتما نفرینم کنه ...آره؟اینبار دلت رو می خوام ...چیزی که خودش همه ی کارها رو درست می کنه ...از اول هم باید اینو صاحب می شدم ...اشتباه کردم ولی قابل جبرانه ...من تاحالا به هر چی خواستم رسیدم ....من به اینم می رسم . _بازور؟!با حیله ؟با تظاهر ؟ سرش چرخید سمت من: _زوره؟! زورت کردم؟! دست و پای عقلت رو که نبستم ...اگه فکر می کنی تظاهره ...یا حیله است ...دل نبند... دل خودته ...صاحبشی ...حق داری هر طوری که می خوای باهاش تا کنی ..جلوت رو نمی گیرم ...ولی کاری که بخوام رو می کنم ..حالا زار الکی نزن بگیر بخواب . و بعد خودش فوری دراز کشید و پتو را تا زیر گردنش کشید.اما من خوابم نمی برد .گرسنه بودم . ضعف داشتم و همه ی قوای تنم در عرض همان چند دقیقه ،تحلیل رفته بود.از روی تخت برخاستم .وقتی اعتراضی از هومن نشد ،حدس زدم که خوابیده .ازپله ها پایین رفتم و از درون یخچال ،مقداری برنج و خورشت فسنجان کشیدم و داخل ماکرو فر گذاشتم .نشستم پشت میز درون آشپزخانه و حرف های هومن در سرم تکرار شد .صدای بوق ماکروفر بود که مرا متوجه ی گرم شدن غذا کرد.غذا را روی میز گذاشتم وقاشق و چنگالی برداشتم نشستم پشت میز. _منم گرسنه ام . سرم بالا اومد.هومن بود .بی دعوت جلو آمد و پشت میز نشست . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور ترسیده از این همراهیش و نبود مادر و اتفاقاتی که چند دقیقه قبل افتاده بود،نگاهش کردم. به ظاهر آرام بود قاشق چنگال میان دست مرا کشید و مشغول خوردن شد. نگاهش روی بشقاب غذا بود که گفت :برو یه قاشق واسه خودت بیار. اطاعت کردم .قاشقی آوردم و بی هیچ تفکری از کنار بشقاب مشغول خوردن شدم. موهای سشوار کشیده ام ،گاه و بی گاه جلوی صورتم می آمد و مزاحمت ایجاد می کرد. مرتب پسشان می زدم اما کلافه ام کرده بود . ترس از عکس العمل جدیدی از هومن، نمی گذاشت که نگاهم را از صورتش بردارم . بی اختیار خیره اش بودم و او خیره ی بشقاب غذا. یکدفعه سرش به سرعت بالا آمد.ترسیده چسبیدم به پشتی صندلی .نگاهش توی صورتم بود که دست دراز کرد سمتم. نفسم حبس شد .چند تار موی مزاحم جلوی صورتم راپشت گوشم زد و گفت: _چته ؟!چرا رنگت پریده ؟ چی می گفتم ،می گفتم از دست تو و کارهای غیر منتظره ات. چند ثانیه ای نگاهم کرد و پرسید: _از من ترسیدی ؟ اخم ریزی کرد و باز خودش جواب داد: _آره دیگه از من ترسیدی ..موندم مگه یه زن از شوهرش می ترسه ؟ این لفظ شوهر شده بود باعث دلشوره و اضطرابم نفسم تند شد. پشت آن اخم ریز و آن لبخند کنایه دار چه حرفی بود که تمام تنم را می لرزاند نمی دانم! یکدفعه دستش را گذاشت روی قفسه ی سینه ام و گفت: _چته دیوونه ؟!چرا اینجوری نفس می کشی ؟! دست گرمش انگارداشت ،پای گلویم فشرده می شد . احساس خفگی کردم و در همان حین ،بغضی وسط گلوم نشست و با آن حالی که زیر چشمان با نفوذش ،مرا با تمام علایم حیاتی ام چک می کرد، گفتم: _هومن بسه توروخدا ...ازت می ترسم . اخمش محکمتر شد و یکدفعه بلند خندید .حتی به نفسم هم اجازه ی خروج ازسینه را ندادم تا علت خنده اش آشکار شود.سرش عصبی چرخید سمتم: _می ترسی ؟! با یه مرد غریبه می شینی پشت یه میز قهقه می زنی نمی ترسی ،با شوهرت اگه پشت یه میز غذا بخوری می ترسی ؟! و بعد یکدفعه کف دستش را محکم کوبید وسط میز. چشمام رو بستم و در حالیکه بی اراده اشکانم جاری می شد گفتم: _هومن ... فریاد زد: _کوفت... یه بار دیگه ببینم این اداها رو واسه من در می آری همون بلایی رو سرت می آرم که تو هفت سالگیت سرت آوردم . نفس بلندی کشید و ادامه داد: _دست و پات رو می بندم می ندازمت وسط استخر حیاط تا جلوی چشمای خودم خفه بشی بمیری . بعد با حرص بشقاب غذا رو پرت کرد توی ظرفشویی و رفت. فقط آماده بود که اعصاب و روانم را بهم بریزد و برود. تمام تنم از تهدیدش ،از یادآوری گذشته ها ، از پرتاب بشقابی که با صدایی بلند شکست ،می لرزید. چشم باز کردم و در حالیکه از ترس زیر لب می گفتم: _مامان ..تورو خدا امشب برگرد، تو رو ارواح بابا برگرد ....منو با این دیوونه تو خونه تنها نذار. از ترسم همان پشت میز آشپزخانه نشستم وگریستم و در آخر خوابم برد . ولی مادر نیامد.گفته بود که شاید با خانم جان چند روزی به مسافرت برود ولی من باور نکردم و حالا دعا دعا می کردم که برگردد. سروصدایی ریز باعث هوشیاری ام شده بود.سرم را بلند کردم که همزمان با چرخش سرم از دردی که در گردنم پیچید ،آخ بلندی گفتم ،و با دیدن هومن که داشت چایی دم می کرد،خشکم زد! عصبی بود و حتی بیشتر از شب قبل . قوری راچنان کوبید روی کتری که خواب برای همیشه از سرم پرید: _بلند شو میز صبحانه رو بچین . دستی به گردن خشکم کشیدم و در حالیکه با یک دست آرام مهره های دردناک گردنم را مالش می دادم ،و سرم را روی دستم کج کرده بودم ،از پشت میز برخاستم . میز صبحانه را به زحمت چیدم و دو لیوان چایی ریختم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝