••💚🌿''↯
-
دلمڪہتنگمےشودنظربہماهمےڪنم :))
درونماهنیمہشب،تورانگاهمےڪنم🌿-!
🚛⃟☘¦⇢ #رهبرانھ
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خداجانم #انگیزشی
ناراحتے؟حسِ افسردگےدارۍ ؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
شبِعملیات
تاکهفهمیدنرمزِعملیات
'یاابوالفضل'هستش،
قُمقُمههاشونروخالیکردن...
تابالبِتِشنھ
بزنندبهدلِدشمن . . :)🚶🏿♂
شاید #تلنگر ..
- ایکاشیهذرهشبیهشونباشیم،خب؟!
#شادیروحشونصلواتِمشتی🖐🏾🍃'
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🔔
تـݪنگـــــــر امـــروز
میان این هـمه ســنگ دنیا آنڪه
گـوهر میشود دو خصلت دارد:
آنکه شفافاست کینه نمیگیرد!
آنکه تراشۂ زندگےرا تابمےآورد!
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت141
دستش را درون جیب داخل کتش کرد و کارت ویزیتی بیرون کشید :
_کارت دفترمه .. خوشحال میشم یه قرار بذاریم بازم با هم حرف بزنیم .
دست و پام رو زیر نگاه تیز هومن گم کرده بودم که هیچ ،حتی کلمات را هم گم کردم وفقط با لبخندی که نمایشی بود برای نشان دادن آرامشی ظاهری و پنهان کردن آشوب قلبی ام ،گفتم :
_بله حتما تماس میگیرم .
کارت را گرفتم و او رفت .هومن صندلی کنارم را سمت خودش کشید و نشست: _بشین .
آهسته نشستم و درحالیکه سرم را پایین انداخته بودم و با کارت ویزیت هاتفی میان انگشتای دستم بازی می کردم ، صدای خونسردش را شنیدم .
-پس مهمونی امشب قاطی نیست !
با گفتن همان یه جمله فوری سرم بالا آمد وخیره اش شدم وگفتم :
_به جان تو...
لبخند حرصی زد و نگذاشت حرفم را بزنم :
_جانِ کی ؟!.. .من؟!...
لبانم رو محکم روی هم فشردم که باز ادامه داد:
-چی می گفتید؟
خواستم بگویم هیچی که باز با لحنی خونسرد اما نگاهی ترسناک نگاهم کرد:
_کارت ویزیت ازش گرفتی که بهش زنگ بزنی ؟!
فوری گفتم :
_نه....آخه اون ...
یکدفعه چنان محکم با کف دستش روی میز کوبید وصدایش را بلند کرد که قلبم ایستاد.
-آخه اون چی ؟! قهقه میزنی باهاش ؟
فوری برخاست :
_همین حالا دنبالم میآی .
-هومن.
-هومنو مرگ ...وسایلتو جمع کن دنبالم بیا .
-فریبا آخه ....
سرش را خم کرد توی صورتم ودرحالیکه من هنوز روی صندلی نشسته بودم و او مجبور بود برای تهدیدم ، تا کمر خم شود ،گفت :
-ببین ...تاهمینجا جلوی همه ،سیاه وکبودت نکردم ،وسایلتو جمع کن بیا .
نفسش توی صورتم می خورد و نگاه تندش چیزی فراتر از اضطراب و دلشوره به وجودم هدیه داد.
به ناچار وسایلم را برداشتم و دنبالش رفتم .تا نشستم توی ماشین و در ماشین را بستم . صدایش فریاد شد :
-فکر کردی هر غلطی که بخوای میتونی بکنی .
دلشوره که هیچ، حالت تهوع هم گرفتم .خدا می دانست چه بلایی میخواست به عنوان تنبیه سرم بیاورد.
مخصوصا که حالا خانه خالی بود و مادر هم نبود.
لال شدم .جای هیچ عذرخواهی و بهانه تراشی نبود. او هم فعلا سکوت کرد اما چیزی از اخم و عصبانیت چهره اش کم نشد . به خانه که رسیدیم فوری از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خانه . وسایلم را پرت کردم روی میز نهارخوری . کفش های پاشنه دارم را هم همان جلوی پله ها انداختم و پا برهنه دویدم از پله ها بالا . وارد اتاق شدم . دنبال لباس خانگی ام بودم تا هرچه زودتر عوضشان کنم اما اصلا یادم نمی آمد لباس هایم راچکار کردم روی تخت ، زیر تخت ، کنار پرده ، همه جا را گشتم ودسته آخر گفتم یک دست لباس دیگر برمی دارم .سمت دراتاق رفتم تا ازاتاق خودم ،لباس بردارم که دراتاق بازشد .هومن در چهارچوب در ایستاد .حالا دیگر باید التماس می کردم .نگاهش آنقدر عصبی بود که فوری گفتم :
_به خدا نمی دونستم ...به جان تو نمیدونستم .. به ارواح خاک بابا راست میگم .
قدم به قدم سمتم می آمد و من قدم به قدم از او فرار می کردم .
-با اون پسره ی عوضی بلند بلند می خندیدی ؟!
-داشت دانشگاه رو ...مسخره می کرد...به خدا...حرف بدی نبود . ...به جان هردومون ..
ساق پاهایم به لبه ی تخت خورد.حالا راه فرارم بسته شده بود که مقابلم ایستاد:
_با یه مرد غریبه غش غش می خندی ؟ولی واسه شوهرت اخم و تخم می کنی !دروغ می گی.
-هومن باورکن ..من..
سرش راجلو کشید که خودم را عقب کشیدم و پرت شدم روی تخت .خم شد سمتم .چشمانم رو با ترس محکم بستم وصدای گریه ام برخاست :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت142
_چرا حرفمو باور نمی کنی .. میگم نمیدونستم مهمونی قاطیه ...من نمیخواستم ...
ناگهان مهر سکوت لبانم زده شد و چشمانم حیرت زده باز . هومن سر خم کرده بود روی صورتم و با لبانش سکوت را روی لبانم مهر زد.شاید چند ثانیه درحیرت ماندم تا سرش را عقب کشید و باهمان چشمان ترسناک و پرجذبه نگاهم کرد:
-تنبیه خوبی بود تا یادت بندازم من شوهرتم نه هومن، نه رادمان ، نه استاد دانشگاه ... به من یکی نباید دروغ بگی ..فهمیدی ؟
تمام تنم می لرزید که کمرش را صاف کرد و ایستاد .
نگاهم کرد و بعد باچند قدم تند از اتاق بیرون رفت. لرزی کرده بودم که بند نمیآمد . به زحمت نیم خیز شدم و پتو را چنگ زدم و سمت تنه ام کشیدم . یه لحظه یک نفس بلند به دادم رسید و حالم را بهتر کرد.
دستم را محکم روی قفسه ی سینه ام فشردم و زیر لب گفتم :
_خدای من ...خدای من...
چشمانم را بستم و باز نفس دیگری کشیدم . با آنکه تنبیهش دردناک نبود ولی آنقدر غافلگیرم کرد که حالم برای چند دقیقه واقعا بد شد . به زور از روی تخت برخاستم تا به اتاقم بروم و لباس عوض کنم .سرم درد می کرد. انگار به اندازه ی یک کدوی تنبل باد کرده بود .تا کنار در رفتم که باز در باز شد .هومن مقابلم ایستاده بود:
_کجا؟
فوری عقب رفتم و با ترسی بی جهت گفتم :
_لباسم روعوض کنم .
-همینجا عوض کن .
دستم رفت روی یقه ی لباسم و با ترس نگاهش کردم که با جدیت گفت :
_مگه من نامحرمم .
-هومن خواهش می کنم .
وارد اتاق شد و سمت تخت رفت کتش را درآورد وپرت کرد روی تخت :
_جوابم رو ندادی؟ نامحرمم؟
باز گریه ام گرفت :
_من که گفتم اشتباه .....
فریاد زد :
_اشتباه چی ؟! احمق فرضم کردی!کورم ؟ یا کرم ؟ خودم دیدمت ... با اون پسرک عوضی پشت یه میز می خندیدی که چی ؟ واسه همون عوضی اینقدر اصرار میکردی که به این مهمونی بری ؟
-نه به خدا نه.
-آره ...منم باورت کردم ..کی هست حالا؟
-نمی دونم .
چرخید سمتم . یه دستش به دکمه ی پیراهنش بود که داشت باز می کرد و دست دیگرش به کمرش .
-نمی دونی ! آره حتما نمی دونی ...
-باور کن ..به خدا نمی دونم ...پسر دایی نگینه.
خندید .خنده اش بدجوری بوی عصبانیت میداد:
_کم کم داره زبونت باز میشه ... پسر دایی نگینه.
آب گلویم را قورت دادم و درحالیکه آهسته می گریستم گفتم :
_تو...توخودت اونجا چکار می کردی .
عصبی سمتم آمد که فوری چشمانم رو بستم و کف دستانم را در مقابل ضربه احتمالی اش جلوی صورتم گرفتم اما نزد. آهسته چشم گشودم که نفس های تندش را شاهد باشم .چند ثانیه ای نگاهم کرد و گفت :
_به تیپ خودت نگاه کردی ! رژ لبات رو دیدی ؟ بعد میگی هیچی ...هیچی چی ؟پسره داشت باچشاش تورو درسته قورت میداد ...جلوی من شماره تلفن بهت داد ... میگی هیچی ؟!
با لرز گفتم :
_باشه ...اصلا ..اصلا ببخشید...
نفس بلندی کشید. دکمه های پیراهنش تا چهارمی باز بود.نگاهم یه لحظه به نیم تنه اش افتاد که پشتش را به من کرد و گفت :
_برو اتاقت لباستو عوض کن ....ده دقیقه ی دیگه اومدی .دویدم .فرار کردم.در اتاقم را وقتی محکم پشت سرم بستم و با دو دست جلوی دهانم راگرفتم .صدای خفه ای از فریاد از گلویم برخاست و زار زدم .نشستم کف اتاقم و زار زدم .هیچ شبی مثل آنشب حالم را بد نکرد.بدترین تنبیه بود .
بدتر از یک سیلی که اگر می زد ،فقط صورتم می سوخت .اما حالا قلبم را هم سوزانده بود. خوب فهمیدم که اگر عصبانیش کنم چه بلایی سرم می آورد.شایدم او خوب به من فهماند که می تواند چه بلایی سرم بیاورد.
لباسم راعوض کردم واشکانم را پاک وبرگشتم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸
عجب معجزهای دارد😇
نفس صبحدم☀️
زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨
خنکای صبح بهاری 🌺🍃
همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️
الهی🙏
دلتون سرشار از آرامش
آخر هفته تون پراز برکت و رحمت
درکنارخانواده 🌺🍃
●◈●◈●◈●◈●◈●
◈●
●
تلنـــــــــ❗️ــــــــگر
👌برحـــــذر باش ازاینڪہ :
✔نـــــمازبخوانے
✔روزه بـــــگیرے
✔قـــــرآن بخوانے
✔نـــــماز شب بخوانے
✔صـــــدقہ وانفاق ڪنے
✔ڪارهاے مردم را راه بیندازے
❗️اما یڪے دیگہ بیاد با خیال راحٺ
نیڪے ها و حسناٺ تو را بردارد ⁉️
#غــــــــــیبٺنــــــــــڪن 📛
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
‹📘✨›
-
-
عشقیعنے؛
دڔمیاݩصدهزاراݧعطرخاڝ
عاشقعطرحریمڪربڷاباشۍوبس!
-
-
🦋⃟❤️↝| #ڪربلا
┈┈┈┈┈🌻┈┈┈┈┈
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رهبرانهـ🌙
بنازم قدرت دست خدا را😍❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلانھـ 🌱
•‹مثلاچۍمیشہیھوبہتونخبربدن؛
فلانۍڪربلآتونردیفہ[😍]
مہمونامامحسینین؏...
حتۍفڪرکردنبہششیرینہ![😇]
ڪربلآ...[💔]
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه🌱✨
مراقبِ نمک های زندگـی تون باشید....
#پـدرومـادر❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت143
شام نخورده محکوم به خواب شدم.
برگشتم به اتاق. روی تخت دراز کشیده بود.
یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش روی پتو.
بالشتم را برداشتم و کف اتاق انداختم که صدایش پاهایم را باز به لرز انداخت:
_بیا اینجا .
_چی ؟
_از امشب اینجا می خوابی .
نفسم حبس شد. تخت دونفره را می گفت .
_هومن...
فریاد زد:
_بهت می گم بیا اینجا .
با قدم هایی که دوست داشتم هرگز به تخت نرسد سمت او رفتم.
پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم .
_نگفتم بیای اینجا بشینی...بگیر بخواب .
قلبم درد می کرد.
ضربان داشت یا نه را نمی دانم ولی می دانم در عوض نبض روی شقیقه هایم تند و تند می زد.
نیم خیز شدم که پشتش رابه من کرد و گفت:
_انگار تقصیر منه که خیلی کوتاه اومدم...اشکال نداره...شاید لازمه ی شرطبندی من و تو همین باشه ...باید بهت بفهمونم که شوهر یعنی چی...
صدای نفس های تندم که از اضطراب بود را می شنید.
بغضم هنوز هم می خواست که بشکند که گفتم:
_خواهش می کنم هومن...
خونسرد جواب داد:
_خواهش نکن .
_تا امروز اینطوری نبود....نمی تونم این تغییر رفتارت رو تحمل کنم .
یکدفعه نشست روی تخت.از ترس سرم را عقب کشیدم:
_نبودم؟فکرکردی چون اینطوری نبودم راحت بودم؟ تو می فهمی یه مرد زن داشته باشه یعنی چی؟یه زن که فقط اسمش رو داشته باشه ولی خودشو نه ...من 15 ساله زن دارم ولی حق نداشتم ببینمش ...زن داشتم ولی حق نداشتم بهش بگم ...
زن داشتم ولی حق نداشتم کنارش باشم ...اینا حق زناشوییه!
سرم را پایین گرفته بودم و زیر لرزش خفیفی از ترس گفتم:
_الان نه.....
_الان نه چی؟!مگه شرط نکردی که واسه عشقت خرج می کنی ...خب فرصت بده می خوام بهت ثابت کنم ...که می شه .
قطرات داغ اشک روی صورتم دوید .
_اشتباه کردم ....حساب بانکی رو همینطوری بهت می دم ...باشه ؟
نفس تندی کشید و تکیه زد به تاج تخت:
_حساب بانکی تو نمی خوام ..اینجوری نمی خوام ...که باز بشم همون هومن بده و مادر کنایه بزنه که دزد شدم ،پدرم هم حتما نفرینم کنه ...آره؟اینبار دلت رو می خوام ...چیزی که خودش همه ی کارها رو درست می کنه ...از اول هم باید اینو صاحب می شدم ...اشتباه کردم ولی قابل جبرانه ...من تاحالا به هر چی خواستم رسیدم ....من به اینم می رسم .
_بازور؟!با حیله ؟با تظاهر ؟
سرش چرخید سمت من:
_زوره؟! زورت کردم؟!
دست و پای عقلت رو که نبستم ...اگه فکر می کنی تظاهره ...یا حیله است ...دل نبند...
دل خودته ...صاحبشی ...حق داری هر طوری که می خوای باهاش تا کنی ..جلوت رو نمی گیرم ...ولی کاری که بخوام رو می کنم ..حالا زار الکی نزن بگیر بخواب .
و بعد خودش فوری دراز کشید و پتو را تا زیر گردنش کشید.اما من خوابم نمی برد .گرسنه بودم .
ضعف داشتم و همه ی قوای تنم در عرض همان چند دقیقه ،تحلیل رفته بود.از روی تخت برخاستم .وقتی اعتراضی از هومن نشد ،حدس زدم که خوابیده .ازپله ها پایین رفتم و از درون یخچال ،مقداری برنج و خورشت فسنجان کشیدم و داخل ماکرو فر گذاشتم .نشستم پشت میز درون آشپزخانه و حرف های هومن در سرم تکرار شد .صدای بوق ماکروفر بود که مرا متوجه ی گرم شدن غذا کرد.غذا را روی میز گذاشتم وقاشق و چنگالی برداشتم نشستم پشت میز.
_منم گرسنه ام .
سرم بالا اومد.هومن بود .بی دعوت جلو آمد و پشت میز نشست .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت144
ترسیده از این همراهیش و نبود مادر و اتفاقاتی که چند دقیقه قبل افتاده بود،نگاهش کردم.
به ظاهر آرام بود قاشق چنگال میان دست مرا کشید و مشغول خوردن شد.
نگاهش روی بشقاب غذا بود که گفت :برو یه قاشق واسه خودت بیار.
اطاعت کردم .قاشقی آوردم و بی هیچ تفکری از کنار بشقاب مشغول خوردن شدم.
موهای سشوار کشیده ام ،گاه و بی گاه جلوی صورتم می آمد و مزاحمت ایجاد می کرد.
مرتب پسشان می زدم اما کلافه ام کرده بود .
ترس از عکس العمل جدیدی از هومن، نمی گذاشت که نگاهم را از صورتش بردارم .
بی اختیار خیره اش بودم و او خیره ی بشقاب غذا.
یکدفعه سرش به سرعت بالا آمد.ترسیده چسبیدم به پشتی صندلی .نگاهش توی صورتم بود که دست دراز کرد سمتم.
نفسم حبس شد .چند تار موی مزاحم جلوی صورتم راپشت گوشم زد و گفت:
_چته ؟!چرا رنگت پریده ؟
چی می گفتم ،می گفتم از دست تو و کارهای غیر منتظره ات.
چند ثانیه ای نگاهم کرد و پرسید:
_از من ترسیدی ؟
اخم ریزی کرد و باز خودش جواب داد:
_آره دیگه از من ترسیدی ..موندم مگه یه زن از شوهرش می ترسه ؟
این لفظ شوهر شده بود باعث دلشوره و اضطرابم نفسم تند شد.
پشت آن اخم ریز و آن لبخند کنایه دار چه حرفی بود که تمام تنم را می لرزاند نمی دانم!
یکدفعه دستش را گذاشت روی قفسه ی سینه ام و گفت:
_چته دیوونه ؟!چرا اینجوری نفس می کشی ؟!
دست گرمش انگارداشت ،پای گلویم فشرده می شد .
احساس خفگی کردم و در همان حین ،بغضی وسط گلوم نشست و با آن حالی که زیر چشمان با نفوذش ،مرا با تمام علایم حیاتی ام چک می کرد، گفتم:
_هومن بسه توروخدا ...ازت می ترسم .
اخمش محکمتر شد و یکدفعه بلند خندید .حتی به نفسم هم اجازه ی خروج ازسینه را ندادم تا علت خنده اش آشکار شود.سرش عصبی چرخید سمتم:
_می ترسی ؟! با یه مرد غریبه می شینی پشت یه میز قهقه می زنی نمی ترسی ،با شوهرت اگه پشت یه میز غذا بخوری می ترسی ؟!
و بعد یکدفعه کف دستش را محکم کوبید وسط میز.
چشمام رو بستم و در حالیکه بی اراده اشکانم جاری می شد گفتم:
_هومن ...
فریاد زد:
_کوفت... یه بار دیگه ببینم این اداها رو واسه من در می آری همون بلایی رو سرت می آرم که تو هفت سالگیت سرت آوردم .
نفس بلندی کشید و ادامه داد:
_دست و پات رو می بندم می ندازمت وسط استخر حیاط تا جلوی چشمای خودم خفه بشی بمیری .
بعد با حرص بشقاب غذا رو پرت کرد توی ظرفشویی و رفت.
فقط آماده بود که اعصاب و روانم را بهم بریزد و برود.
تمام تنم از تهدیدش ،از یادآوری گذشته ها ، از پرتاب بشقابی که با صدایی بلند شکست ،می لرزید.
چشم باز کردم و در حالیکه از ترس زیر لب می گفتم:
_مامان ..تورو خدا امشب برگرد، تو رو ارواح بابا برگرد ....منو با این دیوونه تو خونه تنها نذار.
از ترسم همان پشت میز آشپزخانه نشستم وگریستم و در آخر خوابم برد .
ولی مادر نیامد.گفته بود که شاید با خانم جان چند روزی به مسافرت برود ولی من باور نکردم و حالا دعا دعا می کردم که برگردد.
سروصدایی ریز باعث هوشیاری ام شده بود.سرم را بلند کردم که همزمان با چرخش سرم از دردی که در گردنم پیچید ،آخ بلندی گفتم ،و با دیدن هومن که داشت چایی دم می کرد،خشکم زد!
عصبی بود و حتی بیشتر از شب قبل .
قوری راچنان کوبید روی کتری که خواب برای همیشه از سرم پرید:
_بلند شو میز صبحانه رو بچین .
دستی به گردن خشکم کشیدم و در حالیکه با یک دست آرام مهره های دردناک گردنم را مالش می دادم ،و سرم را روی دستم کج کرده بودم ،از پشت میز برخاستم .
میز صبحانه را به زحمت چیدم و دو لیوان چایی ریختم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــلام🌸
صبح زیباتون بخیر
آرزو می کنیم 🌸
در این روز زیبا
دلتون پر از محبت 🌸
هفته تون پُر از رحمت
زندگیتون پر از برکت
لحظههاتون پر از موفقیت 🌸
و عاقبتتون ختم به خیر باشه
امیدوارم در کنار عزیزان
هفته خوبی پیش رو داشته باشید🌸
❖
❣
•••
«📒🖊»
كارزشتىكهتورابرنجاند،نزدخداونداز عملىكهتورادچارخودبينىنمايدبهتراست.
#نهجالبلاغه|حڪمت46💛
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«عاشقـــانهتَرین» ابراز علاقه
هم متعلق به «شاملوعه» اونجا که میگه:
من غرور مطلقم «آیــــدا»
و افتخارِ «مَــــن» این است که
بندهی «تـــــو» باشم..♥️🪴✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــلام🌸
صبح زیباتون بخیر
آرزو می کنیم 🌸
در این روز زیبا
دلتون پر از محبت 🌸
هفته تون پُر از رحمت
زندگیتون پر از برکت
لحظههاتون پر از موفقیت 🌸
و عاقبتتون ختم به خیر باشه
امیدوارم در کنار عزیزان
هفته خوبی پیش رو داشته باشید🌸
❖
❣
🌻آیت الله تهرانے(ره):
🌸پدرماز عبدالکریمکفاش پرسیده
بود چرا امام زمان(عج) به دیدن
تو مےآید؟
🌱سیدعبدالکریم گفت: حضرت به
من فرمود: چون تو #نفــسـت را
کنارزدهای منبه دیدارت مےآیم.
#بیوگرافی
.
•
- تا کسـے رُخ ننماید زِکسـے دِل نَبَرَد
دلبـرِما، دلِما بُـرد وَ بهھ ما رُخ نَنِمـود!🪴🌼
#امـامزمـانم♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
پس از ظهور - @emamzaman_12›.mp3
915K
« وقتیقائمـ ما قیامـکند... »
سعی کنیم بسازیمـ،
اماخودمون چپ نکنیم...☘
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت145
بی هیچ حرفی هر دو مشغول خوردن صبحانه شدیم .
کلاس داشتیم ...هردو.
البته یکی از کلاس ها با خودش بود.
میز صبحانه را همانطور چیده شده رها کردم و حاضر شدم .
هومن هم همان اخمی که از شب قبل توی صورتش مانده بود،براه افتاد.
خدا را شکر کردم که لااقل آنروز کلاس داشتم و چند ساعتی را از دست آن دیوانه ای روانی خلاص می شدم.
توی کلاس با دیدن فریبا ،دلم خواست خفه اش کنم .
_سلام دختر چی شد دیشب؟یکدفعه غیبت زد!
نشستم روی صندلی ام و با حرص گفتم:
_همونی شد که گفتم ،هومن مچم رو گرفت.
_ای آدم تیز ...ازکجا فهمید ؟!
سرم چرخید سمتش:
_ازکجا فهمیده به نظرت ؟خب حتما تو رو دیده دیگه ،رفتی سر میز سلف پذیرائی ،چشمات به چهار تا خوراکی افتاده ،از دورو برت بی خبر شدی .
فریبا با کنجکاوی توی صورتم خیره شد:
_حالا کتکت زد؟یا پوستت رو کند ؟
نفسم را محکم فوت کردم وتوی گوشش گفتم :
_هیچ کدوم ..منو بوسید.
صدای حین با تعجب فریبا و صدای خنده اش برخاست:
_واقعا ؟!...چه رمانتیک !
_دیوونه ای ها ...ازش می ترسم فریبا این غیر عادیه...تاهمین الان،
غرزده ،بشقاب شکسته ،اصلا دیوونه ایه! همون موقع هومن وارد کلاس شد و همه
به احترامش ایستادن.
سرم رو بی دلیل پایین گرفتم و خیره شدم توی کتابم،اما حرکاتش را زیر نظر داشتم.
کیفش را روی میز گذاشت و بی مقدمه گفت:
_سلام ،فصل چندم بودیم؟
_استاد فصل اول چند صفحه مونده.
یکی گفت و از پشت میزش برخاست و مقابل بچه ها روی سکوی کلاس ایستاد:
_خب ما در بحث الگوریتم های اصلی انتخاب صفحه در عمل جایگزینی بودیم ...
نگاهم روی کتاب بود و او همچنان توضیح می داد.
هیچ دلم نمی خواست نگاهش کنم .
به همین خاطر کتاب بهانه ی خوبی بود برای فرار از چشمانش.
تا اینکه فریبا آهسته گوشه ی کتابم نوشت:
_داره به تونگاه می کنه .
جوابی به فریبا ندادم .می دانستم دنبال بهانه ای است برای مچ گیری .اما انگار اشتباه کرده بودم آنروز بی بهانه مچ گیری کرد.
_خانم افراز...توی اون کتابتون دنبال چی می گردید؟من دارم مبحث رو توضیح می دم.
بی اونکه سر بلند کنم و نگاهش کنم گفتم:
_شما توضیح می دید،من توی کتاب صحبت های شما رو می بینم .
فریبا بازگوشه ی کتابم نوشت:
_عصبی اش کردی نسیم ،سرتو بالا بیار دیگه .
اما نه حرف های فریبا و نه هومن ،هیچ کدوم تاثیری روی من نداشت.
تا آخر کلاس سرم را بالا نیاوردم و فکر کنم که حسابی حرصش دادم اما بعد از اتمام کلاس این من بودم که حرص خوردم.
داشتم کتابم را جمع می کردم که فریبا گفت:
_نسیم ! نگینه ...
_نگین ..
سرم بالاخره بالا آمد و نگین را دیدم.
یه شاخه گل سرخ دستش بود که وارد کلاس شد و یکراست سراغ میز هومن رفت.
فاصله ی میز هومن تا صندلی من دو قدم بود.
_سلام استاد.
هومن سر بالا آورد و یک لحظه نگاهش به جای چشمان نگین به نگاه کنجکاو من افتاد.
اما فوری همراه با اخمی سر کج کرد سمت نگین و جواب سلامش را داد:
_سلام .
_استاد جمعه افتخار ندادید برای شام در خدمتتون باشیم ...ناگهانی رفتید ،نگران شدم که نکنه اتفاقی افتاده.
داشت کتابش را درون کیفش می گذاشت که جواب داد:
_اتفاقی افتاد که مجبور شدم ...حتما برای عذرخواهی خدمت شما و خانواده می رسم .
_استاد پدرم استاد نیکو همین سه شنبه برای صرف شام دعوت کردند،درمورد تاسیس یه شرکت می خوان مشورت کنند ،منم ازسوابق شما گفتم ،پدرم عاجزانه تقاضا کردند که شما هم تشریف بیارید ،خیلی خیلی خوشحالمون می کنید .
لبخند روی لب هومن حرصم داد:
_حتما خدمت می رسم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝