غالِبوا انْفُسکم علی ترک المَعاصی یَسْهل علیْکم مَفادتُها الی الطّاعات
در ترکِ #گناه با نفسِ خویش دست و پنجه نرم کنید!
تا کشاندنِ آن به سوی طاعات و عبادات بر شما آسان شود.
مولا علی«علیهالسلام»
#تلنگرانه
🔴نگو
✍ چون زنگ نزد بهش زنگ نزدم
چون سلام نکرد سلامش نکردم
چون دعوتم نکرد دعوتش نکردم
چون محل نذاشت محلش نذاشتم
چون عذرخواهینکردعذرخواهینکردم
بجاش بگو: بـاران به همه جا میبارد
چه زمین حاصلخیز چه شوره زار
🌧 تو بـــاران باش 🌧😍
✨️خدا میگه :
بدی دیگران را با نیکی دفع کن، ناگهان خواهی دید همان کسی که میان تو و او دشمنی است،گویی دوستی گرم و صمیمی ❤️ تو شده است.
•°~🌸🌿
-میگفت..
اگردیدیدڪسیساڪتوڪمحرفاستبهاو
نزدیڪشویدتاازاوحڪمتبیاموزید.
خدا«حڪمت»رابردلِ«آدمهایِساڪت»
جارے میڪند.
#آیتاللهمجتهدیتهرانی🌱
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_470
درون یکی از دو سنگری که یوسف دستور تخلیهاش را داده بود برای مجروحان، با عادله مشغول جا به جای وسایلی که هنوز سالم بود و از زیر خاک بیرون کشیده بودند، بودیم که یوسف وارد سنگر شد.
_خسته نباشید.
_سلامت باشید فرمانده.
عادله کمی از ما فاصله گرفت که یوسف سمتم آمد.
_حالت چطوره؟
_خوبم...
_خوب نیستی.... خیلی بی حالی.... می خوای برگردی عقب؟
_نه... خوبم... بیشتر به خاطر از دست دادن همکارانم ناراحتم.
یوسف آه غليظی کشید و گفت :
_حق داری... حادثهی دلخراشی بود.... به بچهها سپردم از فردا کمک کنند تا دوباره بیمارستان رو بسازیم.
_ان شاءالله.
_من تو سنگرم هستم اگه کاری داشتی بیا.
_کاری نیست.
نگاهش کمی روی صورتم تامل کرد و بعد با گفتن؛ مراقب خودت باش؛ از من فاصله گرفت و از سنگر بیرون رفت.
نشستم روی زمین که عادله هم سمتم آمد.
_بهش گفتی؟
_وقت شد که بگم؟!
کلافه و خسته از دستم نشست کنارم و گفت :
_خیلی داری پشت گوش می ندازی فرشته.
_امروز حالم خوب نیست عادله.... اون دوتا پرستار و دکتری که امروز شهید شدن، همونایی بودن که بارها وقتی توی بخش مراقبتهای ویژه بستری بودم، بالای سرم اومدن و بهم امید دادن که زنده می مونم....
نفس بلندی کشیدم و بغض کردم.
_جنازههاشون رو دیدم.... حالم بده.
_حال منم بده... امروز کلا روز خوبی نبود.... همش مریض و مجروح و آخرشم شهادت دکتر علیزاده و پرستار صاحبی و قاصدی.... با همهشون خاطره داشتم.... دکتر علیزاده خیلی دکتر خوبی بود.... هوای همه رو توی همه ی بخشها داشت... حتی یه بار به من گفت اگه تو درمونگاه از کار خسته شدم حاضره تو زمان استراحتش به جای من، کشیک واسته.
قلبم درد گرفت انگار. طاقت دیدن آن همه مصیبت را نداشتم. دلم بدجوری گریه می خواست.
_عادله.... دلم می خواد برم بالای خاکریز کنار درمونگاه و فریاد بزنم ؛ خدااااا.... این جنگ تموم بشه....
عادله با شنیدن این حرفم آهسته گریست.
_دقیقا....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
•🌎📘•
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
اۍروشنےبخشِدلم،توآفتابے 🌤
کِےمیشودبےپردهبردنیابتابے؟🌍
#اللهمعجلالولیڪالفرج🌿
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
فردی از اهل دلی سوال کرد؛
#ماهرجب برای من
که سر تا پا گناه هستم چه نفعی دارد؟
اهل دل جواب داد:
بنده خدا !
ماه رجب برای عرفا نیست
بلکه برای #غرقشدگان هست وگرنه
برای عرفا همه سال ماه رجب هست.
#آیتاللهحقشناس🌿
در بالای ایوان طلای حضرت امیر(ع)
نوشته شده است:
رسول خدا(ص) فرمود:
"اگر همه مردم بر محبت علی(ع)
گرد میآمدند، هرگز خداوند
آتش جهنم🔥 را نمیآفرید"
-آیت اللّٰه بهجت(ره)-
˹
میگفت؛کربلاکهنبردیمون
حداقلاذنراهیانوبده(:
خیلیدرددارهحسجاموندن؛💔
اینکههرجامیریببینیهمهدارنمیرنو
فقطتوموندیکهنرفتی:)
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_471
حالمان خوب نبود.
حال کل پایگاه خوب نبود.
اما از فردای آن روز، خیلی از رزمنده ها دست به کار شدند تا دوباره بیمارستان را بسازند.
و کار ساخت بیمارستان جدید با کیسه های شن، خیلی زود تمام شد.
کار پنج روزه تمام شد و روزی که قرار بود دوباره برگردیم به بیمارستان، یوسف به عنوان فرمانده ی پایگاه جلوی آن بیمارستان جدید ایستاد و قبل از ورودمان بلند گفت :
_شادی روح شهدای این بیمارستان صلوات بفرستید.
و صدای همه با بغض برخاست.
همان صلوات رمز بازگشایی بیمارستان شد و رزمنده ها آمدند کمک تا وسایل بیمارستان را دوباره بچینیم.
و من به خاطر هوای خفه ای که احساس می کردم فضای بیمارستان را گرفته، بیرون ایستادم که یوسف سمتم آمد.
_امروز دیگه لبخند بزن.... بیمارستان دوباره سر پا شد.
با بغض نگاهش کردم.
_ولی دکتر علیزاده و اون دو پرستار پر کشیدن.
_خدا رحمتشون کنه.... اونا اَجرش رو بردن...
و چون دید حال من بیشتر از این دلداری های ساده، خراب است باز گفت :
_دیگه چند وقته هوس کمپوت نمیکنی!.... میخوای یه کمپوت بیارم شب باهم بریم این سمت خاکریز بخوریم؟
فقط نگاهش کردم. لبخند کمرنگی زد و گفت :
_اصلا الان نزدیک یک ماه شده.... یه مرخصی بریم؟
_آره.... مرخصی رو هستم.
_پس وسایلت رو جمع و جور کن که فردا برمیگردیم تهران.
آن مرخصی را برای حال خراب روحیام میخواستم اما عادله با شنیدن خبر مرخصیام گفت :
_فرشته.... رفتی حتما بهش بگو.... باز بلند نشی نگفته بیای پایگاه.
_سعی میکنم.
با اخم نگاهم کرد.
_آره حتما سعیت رو بکن چون باید بهش بگی.
سکوت کردم. نمی دانستم چه طور میتوانم آن راز را به یوسف بگویم و اجازهی حضور در پایگاه را هم از او بگیرم.
این مشکل بزرگ من بود و عجیب دلم میخواست، گفتن این راز را به تعویق بیاندازم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀