eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃✨🍃 🍃 دنیایم را چراغانی میکنم💡 تسبیحم را نخ📿 مگـــَر چند بار جمعه می آید؟🌹 😇🙏 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•🕊🖤• گفتم بگذارعروسے ڪنیم یه ذره طعم زندگےروبچشيم بعدحرفِ رفتن بزن امايڪدفعه رفت وپیڪرش برگشت وقتے درمعراج صورتش رانوازش ڪردم ازچشمش قطرات اشڪ جارےشد💔:) |همسرشهیدامیرسیاوشی| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مجلس آن شب ما با همان صحبت چند دقیقه‌ای روی پله‌ی حیاط تمام شد. نمی دانم یونس به خاله اقدس چه گفت که رفتند و من ماندم و غر زدن‌های خاله طیبه! _آخه تو چته دختر! این پسره‌ی بیچاره رو عاشق خودت کردی و حالا می خوای فکر کنی! _خاله تورو خدا ... جون هرکی دوست دارید ولم کنید...امشب اصلا حالم خوب نیست. سمت اتاقم رفتم و کنار همان پنجره‌ی رو به حیاط کز کردم. فردای آن روز کمی دلخور از یونس که عجولانه رفت و مرا تنها گذاشت تا غر زدن‌های خاله طیبه را بشنوم به درمانگاه رفتم.حالم اصلا خوب نبود. نمی دانم از بی‌خوابی و خستگی بود یا فکرهایی که مدام بی‌دلیل یا بادلیل به سرم خطور می کرد. سر ظهر بود که همکارم خانم اشرفی صدایم زد: _فرشته جان.... بیا سِرُم این مریض رو بزن. سمت اتاق تزریقات رفتم که با دیدن یونس که لبه‌ی تخت مخصوص تزریقات نشسته بود، شوکه شدم. با دیدنم لبخندی زد. _چه خوبه که کارم به شما کشید! با اخم وارد اتاق شدم. _اینجا چکار می‌کنید شما؟ _حالم خوب نبود ...تموم دیشب رو نخوابیدم ...صبح سرم گیج می‌رفت اومدم درمونگاه، اون خانم پرستار گفت فشارم خیلی پایینه باید سِرُم بزنم. دلم می خواست بگویم « مثل من که تمام دیشب را بیدار بودم! » اما در حالیکه سِرُمش را آماده می کردم گفتم: _خب می‌خوابیدید. دراز کشید روی تخت و جوابم را داد: _مگه اون فرشته خانمی که دیشب بعد از چندین ماه، زد زیر همه‌ی قول و قرارها گذاشت بخوابم. بااخم نگاهش کردم لحظه‌ای. آستین پیراهنش را بالا داده بود و من داشتم دنبال رگ مناسب برای زدن سِرُم می گشتم. _من خودم هم از دست یه آقایی دلخورم ... یه آقایی که تا صبح نذاشت بخوابم... فکرش، حرفاش...خیلی اعصابم رو به هم ریخت. تا خواستم سوزن سِرُم را در رگ دستش فرو کنم گفت: _فرشته...خانم...اگه قراره جواب بله رو نگی...لااقل زودتر یه جوری بهم بفهمون که برگردم به همون نقطه‌ی مرزی که هیچ خبری ازم نداشتی...نمی خوام رو در رو بهم نه بگی. نگاهم لحظه‌ای سمت چشمانش رفت. اشک در چشمانم نشست. دست خودم نبود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👸عروسیم نزدیک بود و میخواستم ظرفای خاص که تو خونه ی هرکسی نباشه بگیرم برای جهیزیه ام اما خب پولشو نداشتم😔 تا بااین کانال آشناشدم😳 که هم ظرفاشون خاص و دستسازه😍 هم خرید قسطی دارن هرچندماهه که من بتونم و با هر میزان قسط ماهانه کع شرایطشو دارم😍 https://eitaa.com/joinchat/3960012825Ccd65c34ddf تمام سرویس پذیرایی و غذاخوریمو از اینجا سفارش دادم اینم یه نمونشه👆 😜هرکی میاد خونمون میپرسه ازکجا گرفتیشون انقد خاص و زیبا هستن😃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما صبحت بخیر☀🌷 🌼از امروز به چیزایی که نداریم فکر نکنیم 🌺بجاش به چیزایی که داریم فکر کنیم 🌸ما یه عالمه امید داریم، 🌼بهتره به امید فکر کنیم 🌺آدم به امید زنده‌اس 🌸ما قلبی مهربان درون سینه‌مون داریم 🌼چه هدیه‌ای از این بهتر ‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ‌‌♥️🌿ꜛꜜ 『 』 ما با ڪسی سر و ڪار داریم که برتری‌او، فضائل او، علم او، برکت او، عبادت او؛ با هیچڪس قابل قیاس نیست! 💯¦↫' 🎙¦↫' ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ثواب بردن تا قیامت با یک عمل ⁉️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا اشک چشمانم را دید، فوری نیم خیز شد و گفت: _چی شد؟! من که حرف بدی نزدم. اشک‌هایم روی گونه‌ام لغزید. _خیلی راحت دل می‌شکنی آقا یونس ...اینه مزد دو سال انتظار و نامزدی و محرمیت ما؟!! _فرشته! با عصبانیت گفتم: _فرشته چی؟! چرا تا حرف می زنم همه فکر می کنند من منصرف شدم؟.... من فقط میگم اگه قراره ازدواج کنیم باید همه جا باهم باشیم ...من اینجا نمی مونم که شما منو بذاری و بری سال بعد بیای ...منو باید با خودت ببری. جوابی نداد. تنها سری از شدت ناراحتی تکان داد و بعد از مکثی گفت: _حالا خانم پرستار سِرُم ما رو بزنید تا حالم یه کم خوب شه بعد در موردش صحبت می‌کنیم. باز پنبه‌ی الکلی را روی رگ دستش کشیدم و اینبار سوزن را در رگ دستش فرو بردم. سرش را چرخانده بود خلاف جهتی که من ایستاده بودم. سِرُمش را که وصل کردم بی‌هیچ حرفی سمت در اتاق رفتم. حال خودم هم خوب نبود. کاش یک نفر یک سِرُمی به من وصل می کرد. تمام شب قبل را بیدار بودم و با تمام خستگی که از روز قبل در درمانگاه کشیده بودم، باز سرپا داشتم در درمانگاه کار می کردم. انگار آن روز، تمام خستگی هایم روی شانه‌ام بود و البته حرف‌های یونس بیشتر از همیشه اذیتم می کرد. اینکه متوجه حالم نبود و نمی دانست مفهوم حرفم چیست مثل آتشی بود که مرا در خود می‌سوزاند. تا جلوی در اتاق بیشتر نرفته بودم که احساس کردم تمام نیرویم برای روی پا ایستادن تمام شد. زانوهایم خالی کردند و دو زانو افتادم کنار در اتاق. صدای فریاد یونس برخاست: _فرشته! سرم را لحظه‌ای به در اتاق تکیه دادم تا حالم کمی بهتر شود. گوش‌هایم دُب شده بود و صداها را انگار از فاصله‌ای دور می‌شنیدم. صدای پاهایی آمد... یونس بود شاید. کسی مقابلم خم شد: _خوبی؟ و صدای همکارم که انگار با فریاد یونس دویده بود سمت اتاق: _فرشته! چی شدی؟! چشمانم سنگین بود. خسته بودم و به زور پلک گشودم و باز یونس تصویر نگاهم شد: _ فرشته!!! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما صبحت بخیر☀🌷 🌼از امروز به چیزایی که نداریم فکر نکنیم 🌺بجاش به چیزایی که داریم فکر کنیم 🌸ما یه عالمه امید داریم، 🌼بهتره به امید فکر کنیم 🌺آدم به امید زنده‌اس 🌸ما قلبی مهربان درون سینه‌مون داریم 🌼چه هدیه‌ای از این بهتر ‌‌‌‌‌‌‌‌
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فشارم پایین بود. درست مثل یونس! زیادی تفاهم نداشتیم؟! _تو هم که فشارت پایینه دختر! _خوبم... _چی چی رو خوبم ...رو هوا انگاری راه میری ...برو خونه استراحت کن ...کار درمونگاه زیاده از پا درمیای ...من امروز هستم برو خونه. برخاستم از روی صندلی اتاق معاینه و گفتم: _خوبم. _لجباز! تا جلوی در اتاق رفتم که یونس را دیدم. با همان سِرُم وصل شده به دستش سمتم آمد: _خوبی؟ جوابش را ندادم و در عوض گفتم: _برو روی تخت اتاق تزریقات دراز بکش...نباید با سِرُم راه بری. _تو چی؟! مگه همکارت نگفت باید بری خونه استراحت کنی! _گوش وایستاده بودی شما؟! پا به پایم راه می‌آمد که گفت: _ آره ... یا همین جا تو اتاق تزریقات خانم‌ها میذاری یه سِرُم بهت بزنن یا باهمین سِرُم خودم شما رو می برم خونه که استراحت کنی ...زود تصمیمت رو بگیر. لبخندی بی‌حال زدم و ایستادم. او هم ایستاد. _سِرُم می زنم شما برو توی اتاق تزریقات خودت. نمی دانم اصلا کلام آخر حرفم راشنید یا نه. تنها بلند صدا کرد: _خانم پرستار... _بله... _لطفا به این همکار لجبازتون هم یه سِرُم بزنید بلکه یکم استراحت کنه. لبخندی روی لب او آمد. حالا حتی همکارم هم می دانست یونس نامزد سابقم است و شوهر آینده‌ی من! روی تخت اتاق تزریقات خانم‌ها دراز کشیدم که سِرُمی به دستم وصل شد. _میگم نامزد سابقت هم خیلی حواسش بهت هست‌ها! _کم حرصم نداده که حالا حواسش بهم هست. خندید: _تو هم کم حرصش نمیدی شیطون! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«💙✨ » توبآیَدی‌ویَقینے،نہ‌اِتِفآقے‌وشآیَد توسَرنِوِشتِ‌زَمینے،ڪه‌اِتِفآق‌مےاُفتَد.. 💙¦↫ ✨¦↫ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خـداجـونم..! میـدونـم‌خیـلے‌دوسَم‌داری🙃🧡 تو‌بہ‌من‌ڪارھایی‌رو‌توصیہ‌ڪردی‌،ڪه‌همه‌اش‌بہ‌نفع‌خودمھ! ولے‌...مـن‌خیـلے‌وقـتا،فراموش‌ڪردم‌‌ڪہ‌دوسَم‌داری‌!وبه‌توصیه‌هات‌ گوش‌ندادم... ببخش‌،خداجونم‌ببخش!🌿🙂 ------------------------³¹³ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
تو را چون آیه های آفرینش به ذکر هر سجودم دوست دارم♥️🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سِرُمم که تمام شد خانم اشرفی با یک اخم جدی سراغم آمد: _خب خب خب ...مثل یه دختر خوب بلند شو برو که نامزدت منتظرته. _نامزدم! من که نامزد ندارم. اخمش سمتم را نشانه رفت: _خودتو لوس نکن همون آقایی که نیم ساعته سِرُمش تموم شده و منتظر توئه. _یونس! روی پنبه‌ای که جای سِرُمم گذاشته شده بود را محکم فشردم و از روی تخت پایین آمدم: _ کار دارم تو درمونگاه. _تو برو خونه استراحت کن ...من امروز به جات هستم ...این جوری با این خستگی و فشار پایین اگه بخوای کار کنی از پا در میای. ناچار سمت در اتاق رفتم. راست می‌گفت یونس جلوی در اتاق معاینه قدم می زد که نگاهش به من افتاد و با قدمهایی بلند سمتم آمد. _بریم؟ _کجا بریم؟ من سرکارم هستم ...شما باید بری ...من تو درمونگاه کار دارم. سر به زیر بود مقابلم که گفت: _امروز کار بی کار ...با همکارتون هم حرف زدم، فقط یک کلمه می خوام بشنوم و بعدش یاعلی. _یه کلمه!!.... بعدش یاعلی!!.... یعنی چی؟ سر بلند کرد و مستقیم نگاهم کرد. _جوابم بله است یا نه؟ _شما داری اینجا ازم جواب بله می‌گیری؟ مصمم‌تر شد و باز پرسید: _بله یا نه...همین. _خوبه خودتون بهتر می‌دونید اگه جوابم نه بود که دو سال نامزد شما نبودم. لبخندش را مهار کرد و گفت: _ پس یاعلی... بفرمایید. _کجا؟! _خرید حلقه‌ی عقد. خشکم زد. شاید شوخی می‌کرد! _داری شوخی می‌کنی واقعا؟! _اصلا و ابدا.... وقت ندارم... شاید باز ماموریت برم ...اگه پای زندگی من و سختی‌های کارم هستی یاعلی ...بریم امروز حلقه رو بخریم و تمام. _مگه عروسی گرفتن فقط یه حلقه است! باز چشمانش سمت چشمانم آمد: _اول حلقه بعد به تشریفاتش هم می رسیم ...هستید یا نه؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 درود بر شما صبح زیباتون در پناه خدا ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌼به نام خداوند بخشنده مهربـان 🌸به نام او که رحمان و رحیم است 🌼به احسـان عـادت و خُلقِ کـرم است 🌸سلام صبح زیـباتون بـخیـر 🌼دلتون سرشار از عشق و صمیمیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| چه‌کنمــ؟! بازدلــم‌تنگهــ😭💔• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•🕊🎈• ‏چشمانت آغاز خط پرواز من در ساحلِ بی کران بندگی خداست..!🌊° 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
° ° تا نیایی گره از کار بشر وا نشود..♥️ ° 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ثمره‌ی آن روز شد خرید یک حلقه‌ی ازدواج. حلقه‌ی ازدواجی که هم خاله طیبه را شگفت زده کرد هم خاله اقدس را. تا شب نشده همه خبردار شدند. خود خاله اقدس دیدن‌مان آمد و کلی معذرت‌ خواهی که یه وقت فکر نکنیم تمام خرید عقد همان یک حلقه است. معذرت‌خواهی کرد از عجول بودن یونس و.... و این طور شد که از فردای آن روز افتادیم دنبال خرید عقد. لباس عروس را باید می‌دوختیم اما باقی خریدها را انجام دادیم. خاله طیبه هم همراه فهیمه گاهی در بازار می‌چرخیدند تا جهیزیه‌ی ناتمام مرا تمام کنند. همه چیز خوب پیش رفت. خریدها زود تمام شد اما لباس عروس مانده بود. دوخت لباس عروس دو هفته طول می کشید. درست هفته‌ی اول مهرماه! نه من و نه حتی یونس خبر نداشتیم که درست ظهر روز ۳۱شهریور سال ۵۹ قرار است چه اتفاقی بیافتد! اتفاقی که باز همه چیز را تغییر داد. فقط ۶روز مانده بود تا لباس عروس را تحویل بگیرم. ۶مهر لباس عروس آمده می شد و کارت‌های عروسی همه برای روز ۱۰مهر نوشته شده بود. مثل مراسم فهیمه قرار بود خانم ها منزل خاله طیبه باشند و آقایان منزل خاله اقدس. حتی وسایل آشپزی و شام عروسی، که همان دیگ و دیگچه ها بود هم وسط حیاط خاله اقدس بود. همه چیز آماده و مهیا که درست در ظهر روز ۳۱شهریور سال ۵۹ خبر حمله‌ی عراق به ایران از تلویزیون پخش شد. ما تلویزیون داشتیم اما خاله اقدس نداشتند. آن تلویزیون را هم از خانه‌ی مادر و پدری آورده بودیم و باقی اسباب و اثاثیه‌اش را فروخته بودیم. همین که خبر حمله‌ی عراق را از تلویزیون شنیدم، حالم چنان بد شد که مثل آدمهای مصیبت زده با چشمی گریان چادر سرم کردم و رفتم تا در خانه‌ی خاله اقدس. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما صبحت بخیر☀🌷 🌼از امروز به چیزایی که نداریم فکر نکنیم 🌺بجاش به چیزایی که داریم فکر کنیم 🌸ما یه عالمه امید داریم، 🌼بهتره به امید فکر کنیم 🌺آدم به امید زنده‌اس 🌸ما قلبی مهربان درون سینه‌مون داریم 🌼چه هدیه‌ای از این بهتر ‌‌‌‌‌‌‌‌
| محو‌ِتماشای‌توست.. ایـن‌دلِــ‌‌ وا‌مانده‌امــ•♥️👀• •باران‌راد✍🏻• •عاشقانهـ مذهبیـ💕• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
「💚🌱」 بر"خُـدا"هرکه‌دل‌سپارد.. روح و جانــش غـم نبینـد..🦋👣• •پروفایلـ🌸• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 
❌طرح ویژه خانه دار 🙍‍♀️❌ . ❤بانوان عزیز و محترم؛ برای رفاه حالتان و جهت ایجاد شغل مناسب برای شما عزیزان، ما کارآفرینان تصمیم‌گرفتیم تا بخش ویژه ای از ظرفیت استخدام خود را به شما اختصاص بدیم💫 . 🔸️کار ما به صورت و هست و فقط با یک گوشی ، میتونید کار کنید و کسب درآمد داشته باشید! 🔸️شما میتوانید از حین کار هم بهره مند شوید! 🔸️نیاز به حضور نیست❌ و هر چقدر مدت زمانی که مایل باشید رو میتونید به کار اختصاص بدید ! . 👈اولویت استخدام با کسانیست که زودتر در دایرکت پیام ارسال کنند❗ https://eitaa.com/joinchat/2427846825C48db1c6f48