eitaa logo
به وقت دل | رحمت نژاد
548 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
368 ویدیو
11 فایل
الناز رحمت نژاد ✍️خبرنگار حوزه مقاومت/ مربی تربیتی و مدرس عضوفعال باشگاه ادبی بانوی فرهنگ طلبه مملکت و شاگردی در حال‌ آموختن عظیم‌ترین آرزویی که در سینه‌ام جا خشک کرده؛ پیروزی مقاومت فلسطین است...✌️ 🆔 @Elnaz_rahmatnejad
مشاهده در ایتا
دانلود
رسیده بودم هیئت و سردرد داشت امانم رو میبرید ... درد، بی امان و یک‌باره ریخته بود تو چِشمام و حتی نمی‌تونستم چشمامو خوب باز کنم ... بیچاره‌وار از اطرافیانم پرسیدم که همراه خودشون مسکّنی ندارن؟ هیچکس نداشت... سرم رو مدام می‌انداختم پایین و نگران بودم که نه از سخنرانی چیزی بفهمم و نه از عزاداری... دلم ‌گرفته بود... سر درد نباید اینجا و این موقع و امشب بیخ گلوم رو میچسبید. نه امشب...نه اینجا... چای که آوردن قبل از خوردن با خودم گفتم من هرشب با تمام اعتقادم به "آب حیات بودن" چای‌ روضه‌ات را نوشانوش سر کشیدم. چون اعتقاد داشتم هرچیزی که به نام تو و در مجلس تو بِهِم می‌رسه حیات و معرفت و شِفاست چای رو نگاه کردم و گفتم اگر یقینم قلبی باشه هیچ مسکّنی مثل چای روضه‌ی تو دردمو آروم نخواهد کرد‌ حسین ِ مهربونِ من... و اولین جرعه چای رو سر کشیدم.... خانم بغل دستیم که از قبل وضع چهره و درد کشیدنمو دیده بود و بلند شده بود دنبال مسکن برام تو مجلس می‌گشت آخرای خوردن چای‌ام رسید،خوشحال از این‌که برام یک مسکن پیدا کرده؛ اما وقتی چهره باز شده‌ و چشم‌های آروم شده‌م رو دید جا خورد: - مسکّن پیدا کردم برات خندیدم...استکان چای رو نشونش دادم: " لازم‌نیست...خوب ِخوب شدم...:) " @be_vaghte_del313
وقتی وارد بشم ، اولین کاری که میکنم اینه که تمام ها ، ها ، ها ، موقعیت‌ها و های دورانِ بچگیم رو شبیه سازی میکنم و اون دوران رو یک بار دیگه زندگی میکنم. ‌‌عاخه به نظرم خیلی زود بزرگ شدیم و هنوز یه بیست سی سالی جا داشت که بمونیم و بچگی کنیم ، شایدم بیشتر! ‌شما وقتی وارد بهشت شدید چیکار میکنید؟! @be_vaghte_del313
گفتم گام به گامُ یادِ اول دبیرستانم افتادم🙈 بذارید به جرات بگم‌ من از اون دانش آموزانی بودم که همیشه گام به گامِ منتشران داشتم😶 تازه گاهی با خودم سر کلاسَم میبُردَم🙈 اوایلِ سالِ تحصیلیِ اول دبیرستانم بود رفته بودم کتابفروشی به قَصدِ خَریدنِ گام به گام از قَضااااا دَبیرِ زبان انگلیسی ام اونجا بود تا رسیدن به مَنُ گام به گامُ دستم دیدن گفتن بح بح، می بینم که ... گام به گام ‌... 😉 مَنم سریع گفتم گام به گام چِیِ خانم؟ بِگید رُمانِ دَرسی 😅😊 @be_vaghte_del313
رهایی‌م از فضای مجازی این‌شکلی شده که بیشتر وقت‌ها یادم نمیاد هست 🙈🙊 تلگرام و اینستاگرامی هست، آدمایی هستن که می‌شه خطابِ بِهِشون نوشت. یهو به خودم میام می‌بینم دوماهه حواسم درست و حسابی به ایتا و و چندتا کانال دیگهَ م نبوده! یا می‌بینم چند روزه تلگرام رو باز نکردم و اصلا ذهنم درگیرش هم نشده. بعد حساب‌کتاب می‌کنم می‌بینم تنها بسترهایی که چک‌شون می‌کنم اول واتسپه (به‌خاطر کارام و کلاسام) و دوم سامانه آموزش مجازی(درسای حوزه) باقی فضاها ( اینستا و تلگرام و ...) یا به نفرین‌ابدی محکومن یا به بی‌مهری و سرزدن‌های چند هفته یک‌بار. و دروغ چرا؟ راضی‌ام! واقعا راضی‌ام. به‌جاش وقتم رو می‌ذارم واسه نوشتنِ داستان و یادداشت. واسه کتاب خوندن. واسه درس خوندن. واسه فیلم دیدن البته اگر وقت بشه. پیاده‌روی. خلوت کردن با خودم. یا حتی واسه "هیچ کاری نکردن"! بله درست خوندید. هیچ کاری نکردن. همین‌طوری استراحت کردن. و درسته که بخش مهمی از این کارهای محبوب، در دایره‌ی ارتباط با آدم‌ها تعریف نمی‌شه، اما حداقل من رو به صلح با خودم نزدیک‌تر می‌کنه. من خیلی می‌جنگم. با دنیا. با هدف‌هام. با مردم. و بیشتر از همه با خودم. خیلی به خودم سخت می‌گیرم. و شاید واسه همینه که این چند ماه -خصوصا از وقتی کارم رو هم از حضوری به دورکاری تغییر داده‌م و تنهایی‌هام بیشتره- این همه کشش دارم به خلوت‌گزینی و روبه‌رو شدن با خودم. من هر چقدر از جمعیت دورتر می‌شم، هر چقدر بیشتر از فضاهای شلوغ حقیقی و مجازی فاصله می‌گیرم، بیشتر فرصت می‌کنم روحم رو جلوی آینه تماشا کنم. بیشتر وقت می‌کنم ببینم چه مرگمه. کجای روحم نَشتی داره. کجای ناخودآگاهم شمشیر برداشته داره خودآگاهم رو به وحشیانه‌ترین شکل ممکن زخمی می‌‌کنه. کدوم چاله‌های شخصیتی‌مه که هنوز بهش آگاهی ندارم. و هزار و یک سوال که دنبال جواب‌شونم. و امسال اگر فرصت مواجهه‌ی آگاهانه‌ی من با خودمه‌‌، زنده باد ۲۶ سالگی. و من از اینکه همه جا با صدای بلند بگم چند سالمه اِبایی ندارم و از سی‌سالگی و حتی چهل سالگی هم نمی‌ترسم و احتمالا اون موقع هم هر کسی بپرسه چند سالته، به‌جای اینکه با شوخی‌ از سرم بازش کنم، صریح و شفاف می‌گم من یک خانم چهل ساله‌ام. فکر می‌کنم هر سالی که به عدد سن‌مون اضافه می‌کنه یعنی یک سال تجربه‌ی زیسته‌ی بیشتر و جهان‌بینی بزرگ‌تر. و چرا آدم نباید از همچین چیزی با افتخار حرف بزنه؟ @be_vaghte_del313
رسیده بودم هیئت و سردرد داشت امانم رو میبرید ... درد، بی امان و یک‌باره ریخته بود تو چِشمام و حتی نمی‌تونستم چشمامو خوب باز کنم ... بیچاره‌وار از اطرافیانم پرسیدم که همراه خودشون مسکّنی ندارن؟ هیچکس نداشت... سرم رو مدام می‌انداختم پایین و نگران بودم که نه از سخنرانی چیزی بفهمم و نه از عزاداری... دلم ‌گرفته بود... سر درد نباید اینجا و این موقع و امشب بیخ گلوم رو میچسبید. نه امشب...نه اینجا... چای که آوردن قبل از خوردن با خودم گفتم من هرشب با تمام اعتقادم به "آب حیات بودن" چای‌ روضه‌ات را نوشانوش سر کشیدم. چون اعتقاد داشتم هرچیزی که به نام تو و در مجلس تو بِهِم می‌رسه حیات و معرفت و شِفاست چای رو نگاه کردم و گفتم اگر یقینم قلبی باشه هیچ مسکّنی مثل چای روضه‌ی تو دردمو آروم نخواهد کرد‌ حسین ِ مهربونِ من... و اولین جرعه چای رو سر کشیدم.... خانم بغل دستیم که از قبل وضع چهره و درد کشیدنمو دیده بود و بلند شده بود دنبال مسکن برام تو مجلس می‌گشت آخرای خوردن چای‌ام رسید،خوشحال از این‌که برام یک مسکن پیدا کرده؛ اما وقتی چهره باز شده‌ و چشم‌های آروم شده‌م رو دید جا خورد: - مسکّن پیدا کردم برات خندیدم...استکان چای رو نشونش دادم: " لازم‌نیست...خوب ِخوب شدم...:) " @be_vaghte_del313