eitaa logo
به دخت
59 دنبال‌کننده
759 عکس
98 ویدیو
3 فایل
"به دخت"، پایگاه زنان و دختران ارتباط با ادمین: @behdokht
مشاهده در ایتا
دانلود
نام داستانک: مترو 🔅نمیدونم توی این دوره زمونه اینکه اینقدر بخوای همیشه سروقت همه جا باشی و به کارات برسی و کسی رو منتظر نزاری چقدر میتونه خوب باشه یا نه… اما من جزء همین دسته هستم. 🔅همیشه هم با اینکه میدونم برنامه ریزی کردم که ۱۰ دقیقه زودتر برسم، استرس دارم و مدام ساعت رو نگاه میکنم. یه جورایی فکر میکنم حق الناس بزرگی میشه اگر کسی به خاطر من مجبور بشه کارهاشو جابه جا کنه یا بهشون نرسه یا وقت کافی نزاره براشون. 🔅از طرفی سفر با مترو در تهران همونقدر که مزایا داره یه وقتایی هم داستانهایی داره که ممکنه همه برنامه هات بریزه به هم. 🔅یکبار که به شدت داشتم سعی میکردم سر قراری که داشتم برسم و کارهای دانشگاه رو با دوستام انجام بدم، به دلیل خلوتی مترو و اینکه زمان کافی نداشتم برسم به واگن خانم ها، سوار واگنی شدم که مخصوص همه است! یعنی روش ننوشته مخصوص آقایان! به خودم گفتم یه ایستگاه سوار میشم و ایستگاه بعد سریع خودمو میرسونم واگن خانم ها که راحت‌تر باشم. اما همین که قطار از ایستگاه حرکت کرد و وارد تونل شد یکباره قطار متوقف شد و همه چراغ ها و نورها خاموش. تاریکی مطلق! ترس برم داشت نمیدونم چرا. از اینکه نگاه ها و آدم ها رو نمیدیدم یخ کردم. فکر کردم الانه که تموم شه. تو دلم داشتم به برنامه هام فکر میکردم… اما نه… این تاریکی تموم شدنی نبود. فکر کنم ۲ دقیقه ای گذشت. 🔅 صدای همه بلند شده بود! بیشتر صدای مردها را میشنیدم – ای بابا… • این چه وضعشه! خراب بودی چرا مسافر سوار کردین! خانم بغلیم با صدای نازکی بکدفعه گفت هییییی، انگار ترسیده باشد! متن کامل را در سایت بخوانید. 🔺️نویسنده:مینادموحدین عطار ✅https://behdokht.ir/67918/ #behdokht.ir
داستانک/بالهایت کجاست؟ 🔅جلوی آیینه ایستادم و با وسواس دو گوشه روسری‌ام را زیر گلو گره زدم. پیراهن زیبایی راکه بابا برای تولد پنج سالگی ام هدیه گرفته بود، پوشیدم. دویدم توی حیاط و دور تا دور حوض چرخیدم. – آسیه … آسیه … 🔅 به طرف صدا سربرگرداندم. بابا اشاره کرد تا بروم طرفش. دستم را گرفت و لحظه ای سرتا پایم را برانداز کرد. – چقدر بهت میاد؛ ولی … ولی بال‌هات کجاست؟ 🔅چرخی زدم و دوروبرم را نگاه کردم. جواب دادم: «کدوم بال؟» 🔅روی دو پا نشست و هم قدوقواره من شد. – چادر مثل بالِ فرشته‌هاست … حالا بگو بال هات چی شده؟! 🔅 با دو دست چین‌های دامنم را باز کردم. – می خوام پیراهن قشنگم رو همه ببینن. 🔅دستی بر سرم کشید و گفت: «اینطوری که بهتره، وقتی توی مهمونی خانوم ها، چادرت رو باز می کنی، همه یکهویی می بینن …» با لجبازی پا به زمین کوبیدم. – نه! اگه چادر بپوشم … مردم کوچه و خیابون نمی بینن چه پیرهن قشنگی برام گرفتین … 🔅از جا برخاست و بی‌آنکه چیزی بگوید، تنهایی بیرون رفت. با این کار مرا تنبیه کرد … 🔅کمی بعد که بابا شهید شد، مادر گفت: «رفته پیش خدا … رفته پیش فرشته‌ها …» 🔅بعدازآن، هیچ‌وقت بدون بال‌هایم جایی نرفتم. فکر می‌کردم اگر بال داشته باشم، می‌توانم روزی در کنارش باشم؛ درست مثل فرشته‌ها … 🔹️با الهام از خاطره شهید مهدی فرودی راوی: آسیه فرودی، دختر شهید 🔺️نویسنده:مریم عرفانیان #behdokht.ir
نام داستانک: رنگین‌کمان 🔅از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم دو فصل بهار و تابستان می‌گذشت. تب ترس از کرونا فروکش کرده بود و در فضای سبز مقابل دانشگاه قرارِ دیدار گذاشته بودیم. غبار روی نیمکت را با دستمال کاغذی پاک کردم تا چادرم خاکی نشود. 🔅 یک نفر از دور جلو می‌آمد. آفتاب می‌تابید به دسته‌ی طلایی کیفش و بازیگوشانه منعکس می‌شد به سمت ردیف درخت‌های کنار پیاده‌رو. در تلفن همراهم دنبال شماره‌ی سمانه می‌گشتم که احساس کردم از عطر خوشی دارم سرمست می‌شوم. یک نفر مقابلم ایستاده بود. سرم را بالا آوردم. «سمانه تویی؟!» عینک آفتابی و ماسک توی دستش بود و مثل همیشه با گونه‌های چال افتاده می‌خندید. بند کیف دسته‌طلایی‌اش را از روی شانه‌اش برداشت و گذاشت بین‌مان روی نیمکت. 🔅در چهار سالی که با هم دوست بودیم همیشه با چادر عربی دیده بودمش اما حالا مانتو بلند زرشکی‌رنگی پوشیده بود که انحنای زیبای کمرش را قاب گرفته بود. تا قوزک پاش می‌رسید و روی مچ آستین‌هاش گل‌های ریز، سوزن‌دوزی شده بود. «چه تیپی زدی دختر!» دل‌خور شد انگار. رو از من گرفت و تکیه داد به نیمکت. روسری‌اش را به شکل لبنانی با گیره‌ی مروارید‌دار بسته بود. «فکر نمی‌کردم تو هم مثل بقیه اولین چیزی که به چشمت می‌آید ظاهرم باشد!» ادامه مطلب را درسایت بخوانید. 🔺️نویسنده: زهرا سادات ثابتی ✅ https://behdokht.ir/67927/ #behdokht.ir
حضور شگفت‌انگیز مردم در مهمانی ۱۰ کیلومتری عید غدیر 🌴عصر روز دوشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۱ با تمام عصرهای یک روز تعطیل در تهران متفاوت بود. دیروز روز عید غدیر خُم بود و می‌بایست خیابان‌های تهران به روال روزهای تعطیل، خلوت، آرام و بی‌ترافیک باشد. 🌴امروز اما از همان ساعاتِ نزدیک به عصر، خانواده‌های بسیاری در سطح شهر دیده می‌شدند که دست فرزندان خود را گرفته و به سمت خیابان ولی‌عصر(عج) حرکت می‌کردند. 🌴پدران و مادران دست فرزندان خود را گرفته و گویی به مهمانیِ لذت‌بخشی می‌روند. وعده‌ی همه آنها خیابان ولیعصر(عج) است. خیابانی که از روزهای گذشته آماده‌ی پذیرایی از مهمانان شده است. 🌴حدود ۳۵۰ موکب‌ از هیأت‌های مذهبی، مساجد، گروه‌های جهادی و‌ خدماتی از چند روز پیش در خیابان ولی‌عصر(عج) مستقر شده‌ اند. مکان مهمانی هم خیابانی به وسعتِ ۱۰ کیلومتر است؛ یعنی مهمانی از چهار‌راه ولی‌عصر آغاز و به پارک‌وی ختم می‌شود. 🌴ساعت که نزدیک به ۱۸ می‌شود، فوج فوج مردمِ تهران در حال ورود به مهمانی هستند. خیابان‌های منتهی به خیابان‌های ولی‌عصر(عج) هم از سوی نیروهای انتظامی بسته شده است. نیروهای جهادی و بسیجیان بسیاری مشغول تلاش هستند تا خدمتی به مهمانان این جشن بزرگ داشته باشند. 🌴در طول مسیر گروه‌های سرود مستقر شده‌اند. هر گروه برای این روز سرودی را آماده کرده تا برای مردم اجرا کند. اینجاست که می‌توان حاصلِ تلاش‌های صورت گرفته در عرصه سرود، طی سال‌های گذشته را دید. 🌴وقتی ساعت به حدودِ ۲۰ می‌رسد، ستاد مردمی برگزاری مهمانی ۱۰ کیلومتری اعلام می‌کند که جمعیت افراد حاضر در این برنامه از مرز ۲میلیون نفر گذشته است. این ستاد از مردم می‌خواهد تا اگردر مسیر این مهمانی حضور ندارند از مراجعه و حضور به خیابان ولی‌عصر خودداری کنند. متن کامل را در سایت بخوانید. ✅ https://behdokht.ir/67932/ #behdokht.ir
داستانک/ حدیث 🔅خاطره‌ای از شهید محمد منتظر القائم راوی: دوست شهید 🔅فهمید که مرد ساواکی است و می‌خواهد برایش پرونده‌سازی کند. ساواکی پرسید: «نظرت در مورد حجاب چیه؟» 🔅محمد جواب داد: «نظری ندارم باید از روحانیت بپرسید! فقط یک حدیث بلدم که هرکس همسرش رو بی‌حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد، بی‌غیرت است و خداوند لعنتش می‌کند.» 🔅مرد ته‌مانده سیگارش را به زمین انداخت و با پایش روی آن فشرد. با غیظ گفت: «شاه رو میگی؟» 🔅محمد خندید. – من به سیاست کاری ندارم، فقط حدیث خواندم. 🔅ساواکی لب به دندان گزید و خیره‌خیره نگاهش کرد. خنده‌ی او از هزار دشنام برایش بدتر بود. 🔺️نویسنده:مریم عرفانیان #behdokht.ir