eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.4هزار دنبال‌کننده
136 عکس
46 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️اطلاعیه⭕️ حوری‌ناز دختری که به شدت علاقه داره درسش رو تموم کنه و تمام هدف هاش رو روی دانشگاهش متمرکز کرده، اما به خاطر فشار خانواده‌ و مخصوصا مادرش تن به ازدواجی میده که نه تنها با عشق و علاقه شروع نشده بلکه با ترس و اضطراب هم همراه هست.
❤️ رمان‌پرهیجان‌تمام‌توسهم‌من❤️ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم 🌟تمام تو، سَهم من💐 رمانی که برای خوندنش به این کانال دعوت شدید و رایگان هست رمان روزهای تاریک‌سپیده هست. پارت اولش سنجاق شده لینک پارت اول روزهای تاریک‌سپیده👇 https://eitaa.com/behestiyan/33201 . شما تا پارت ۱۲۹ رو رایگان میتونید بخونید. کلید رو توی در پیچوندم، خسته و بی حال و نا‌امید وارد شدم. نگاهی به خونه خالی و بدون اثاث، که حتی صدای نفس‌هام توش انعکاس پیدا می‌کرد انداختم. برای شروع، حداقل امکانات رو هم ندارم. نه فرش کوچکی که پهن کنم و روش بشینم؛ نه یخچال و گازی که بتونم غذا درست کنم. به دیوار تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. واقعاً این شرایطی بود که من از زندگی انتظار داشتم! اگر به اصرار مامان این ازدواج سر نمی‌گرفت، من الان مدرکم رو گرفته بودم و توی بهترین آزمایشگاه‌ها مشغول کار بودم. مقصر تمام این‌اتفاقات مامانِ. شاید توی این اتفاقی که افتاده تقصیری نداشته باشه اما ریشه مشکلاتم برمی‌گرده به اجبار اون برای ازدواج. شاید هم من خودم با حمایت جانبدارانه از سارا و سکوتم در برابر دست و پا زدن‌هاش، باعث به هم خوردن رابطه‌مون شدم. صدای تلفن همراهم بلند شد. با کم‌ترین توان، گوشی رو از جیبم درآوردم. با دیدن اسم سارا، داغی اشک توی چشم‌هام رو احساس کردم و همون باعث سوختن تیرک بینی‌ام شد. سرم رو بالا گرفتم و به سقف نگاه کردم تا شاید از ریختن اشک‌هایی که یک هفته است از تنهایی می‌ریزم و مسببش رو پیدا نمی‌کنم، جلوگیری کنم؛ اما فایده‌ای نداشت و اشک روی صفحه گوشیم ریخت. با گوشه‌ی شالم گوشی رو پاک کردم و تماس رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم. _ سلام. نگران‌ گفت: _ سلام عزیزم، الان کجایی؟ _ خونه خودم. _ بالاخره کار خودت رو کردی! _ باید می‌کردم. _ حوری‌ناز! به نظر من اشتباه‌ترین کار زندگیت رو انجام دادی. صبر می‌کردی می‌اومد خونه. صبر می‌کردم! واقعاً یک هفته صبر، کم بود برای برقراری و ادامه یک زندگی! کم‌ بود برای اصرار و التماس! چونه‌م لرزید و با صدای لرزون‌تری گفتم: _ یک هفته صبر کردم؛ یک هفته زنگ زدم جواب نداد. چقدر دیگه باید شخصیتم رو زیر پاش له می‌کردم تا دلش به رحم بیاد و من رو ببخشه! غمگین و ناراحت گفت: _ نفهمیدی دردش چیه؟ دیگه سکوت کافیه. لبریز شدم. _ تو! سکوت کرد و چند لحظه‌ی بعد ناباورانه گفت: _ چرا من!؟ فقط سر اینکه از دوستات خوشش نمیاد؟ _ نه، باید ببینمت تا بگم سکوت سارا باعث شد تا فکر کنم تماس رو قطع کرده. _ الو...؟ _ هستم. برام‌ سواله وقتی من رو نمیشناسه چرا باید... _ میشناسه. خوب هم‌ میشناسه! همش از اون روز شروع شد که رفتم خونه و داشتم تلفنی باهات حرف می‌زدم، صدام رو شنید. شک کرد مخاطبم تویی! هر چی گفت از تو آدرسی بهش بدم، گفتم خبر ندارم. شماره‌ت رو فوری از گوشیم پاک کردم. از اون روز گذاشت و رفت. _آدرسم‌ رو میخواد چیکار! سکوت کردم و گفت: _کاری از من برمیاد؟ _ چه کاری! قرار نیست که همه قربانی زندگی من بشن. _ من نمیدونم آخه چرا؟ _خودم‌ می‌دونم. _ خیلی خب تنهایی نشین گریه کن! بگو چی لازم داری تا شب می‌خرم برات میارم. دوباره به خونه نگاه انداختم. شاید منظور سارا از چی لازم داری، مواد خوراکیِ؛ اما بی یخچال و گاز به چه کارم میاد. چیزی که توی این خونه از همه بیشتر بهش محتاجم، فرشیِ که پهن کنم روش بشینم و پتویی که روی خودم بکشم. _ نمی‌خوام بهت زحمت بدم. _ چه زحمتی! هر چی بخوای برات میارم. _ اینجا نه فرش دارم، نه بالشت و پتو. می‌تونی برام بیاری؟ _ فرش که ندارم ولی یه روفرشی دارم. یه بالشت و پتو هم برات میارم. همینا! دیگه چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟ _ نه دستت درد نکنه. _ تا دو ساعت دیگه میام، فقط یادت باشه آدرس رو برام پیامک کنی. باشه‌ای گفتم‌و خداحافظی کرد. حوصله جواب دادن ندارم. تماس رو قطع کردم؛ آدرس رو براش فرستادم و گوشیم رو روی اُپن گذاشتم و همون جا روی زمین نشستم. همه بدبختی‌های من از اون روزی شروع شد که سارا و لیلا توی دانشگاه با هم بحث می‌کردن و من ناخواسته کمی از صحبت‌هاشون رو شنیدم. چشم‌هام رو بستم و اجازه دادم تا خاطرات من رو به اونجا ببره... 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟تمام تو؛ سهم من💐 نویسنده فاطمه علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 دستش رو گرفت و عصبی گوشه‌ای کشید و با حرص تو چشم‌هاش نگاه کرد. لیلا تلاش کرد دستش رو از دست سارا بیرون بکشه اما بی‌فایده بود. با غیض گفت: _ من نبودن مجید رو از چشم تو و امیر می‌بینم. سارا نیم‌نگاهی به من که منتظرش ایستاده بودم انداخت و آروم طوری که مثلاً نشنوم گفت: _ بذار بعداً با هم حرف می زنیم؛ اینجا تو محیط دانشگاه جاش نیست. نزدیک بودن بهشون رو جایز ندونستم و قدمی ازشون فاصله گرفتم. لیلا عصبی‌تر از این حرف‌ها بود که بخواد تن صداش رو پایین بیاره تا من نشنوم. _ بعد‌نی وجود نداره. من میرم سراغ پلیس، همه چی رو میگم. زندان رفتن رو به جون می‌خرم ولی باید تکلیف مجید معلوم بشه. _ الان به من چه ربطی داره؟ تو خودت‌ می‌دونی من دلم با این‌ کار نبود و به‌زور اومدم.‌ شاید مجید ترسیده در رفته یه گوشه‌ای تا آب‌ها از آسیاب بیفته... لیلا موفق شد دستش رو از دست سارا بیرون بکشه. _ با این حرفت بیشتر بهت مشکوک شدم؛ همه می‌دونن که مجید بدون اطلاع من آب هم نمی‌خوره. من راضیش کردم همراهمون بیاد؛ الان بی من کجا رفته! _ به روح بابام من نمی‌دونم مجید کجاست. می‌دونی که بابام خیلی برام عزیزه؛ هنوز لباس مشکیش رو در نیاوردم. قسم خوردم که باور کنی. لیلا درمونده به اطراف نگاه کرد. اشک از چشم‌هاش پایین ریخت. _ پس کجا رفته؟ سارا صورتش رو بوسید. _ صبر کن دختر خوب! خودش پیداش میشه. یه وقت جلوی امیر حرفی از پلیس نزنی؛ تهدید هم عصبیش می‌کنه.‌ خودت می‌دونی من از اول هم راضی نبودم، به زور اومدم. _ نه نمیگم؛ فقط دعا کن پیدا شه. گوشیش رو هم خاموش کرده. _ بهت قول میدم سروکله‌اش تا آخر هفته پیدا بشه. از حرفاشون چیزی سر در نیاوردم. بیشتر حواسم به مراسم خواستگاری امشبِ که به اجبار مامان مثل دفعه‌های قبل باید حضور داشته باشم. نگاهم رو ازشون گرفتم. با دیدن امیر که از ته سالن سمتشون می‌اومد، حس کردم باید به سارا اطلاع بدم. سر چرخوندم و رو به سارا که به لیلا نگاه می‌کرد گفتم: _ امیر داره میاد. هر دو از ترس خودشون رو جمع و جور کردند. لیلا گفت: _ عصبی شدم یه حرفی زدم، تو رو خدا بهش نگی! _ نه مگه دیوونه شدم. امیر نگاهی به جمع سه نفرمون انداخت و با چشم‌ غره به سارا گفت: _ یه ساعت جلوی در منتظرتم؛ نمی‌خوای بیای؟ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟تمام تو، سهم‌ من💐 نویسنده فاطمه‌ علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 متوجه چشم‌های اشکی لیلا شد. با ابروهاش نامحسوس به من اشاره کرد و با تشر رو به لیلا گفت: _ تو چته!؟ لیلا سرش رو پایین انداخت. امیر سؤالی به سارا نگاه کرد و سارا با احتیاط گفت: _ مجید گذاشته رفته، دلش شور می‌زنه. بی‌اهمیت گفت: _ باید بریم؛ من کلی کار و زندگی دارم شما دوتا وایستادید اینجا اشک تمساح می‌ریزید! سارا اشاره‌ای به من کرد.‌ _ امیرجان! تو برو من با دوستم کار دارم، خودم میام. نگاه تیز امیر باعث شد تا فوری حرفش رو عوض کنه. _ باشه میام خونه. _ زود باش! منتظر نموند و مسیری که اومده بود رو برگشت. سارا روبروی من ایستاد. _ حوری‌جان، شرمنده نرم این کار دستم میده. رسیدم خونه اگر حالش سرجاش بود، زنگ می‌زنم تلفنی با هم حرف می‌زنیم. دستش رو که سمتم دراز بود گرفتم و با لبخند گفتم: _ باشه برو. به جای خالی لیلا نگاه کرد و با ترس گفت: _ این کجا ول کرد رفت! اینقدر هول شد که جواب خداحافظی که کردم رو نداد و با عجله از من فاصله گرفت. سمت خروجی دَر دانشگاه رفتم. تنها کسی که توی این شرایط می‌تونه آرومم کنه ساراست که اون هم اسیر یک مرد بداخلاق و زورگو شده. شاید اگر سارا و راهنمایی‌هاش نبود من الان دانشجو نبودم و خودم رو به خاطر اون دوستی بچه‌گانه بیچاره کرده بودم. از اون روز نسبت به تمام مردها بدبین شدم و تمایل به ازدواج رو از دست دادم. اصرار مامان و فشارش برای آوردن خواستگارها توی خونه و شوهر دادن من، کلافه کننده شده. تا حدودی بابا رو هم تحت تاثیر قرار داده. اگر رضا تو خونه نبود اصلاً دوست نداشتم به خونه برگردم. هر چند رضا هم یکی در میون طرف مامان رو می‌گیره. نگاهی به پراید سفیدم انداختم. اگر بابا توی اون روزها برای نجات از افسردگی این ماشین رو برام نمی‌خرید و بهم دلخوشی نمی‌داد، معلوم نبود چه بلایی سرم می‌اومد. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول https://eitaa.com/behestiyan/20487 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 به قول رضا «از من راننده در نمیاد». همیشه برای راه انداختن ماشین چند باری خاموشش می‌کنم. مسیر دانشگاه تا خونه زیاد نیست، برای همین زود می‌رسم‌.‌ ماشین رو داخل حیاط بردم. با دیدن مامان که توی حیاط جارو به دست برگ‌ها رو از روی زمین جمع می‌کرد، اخم‌هام توی هم رفت و پیاده شدم. _ سلام. نگاهی بهم‌ انداخت و جوابم رو نداد. _ سلام کردم مامان خانم! شروع به جارو زدن برگ‌ها کرد. _ علیک سلام. من که می‌دونم این اخم و تَخمِت برای چیه! ولی کور خوندی. از این یکی دیگه هیچ ایراد بنی‌اسرائیلی نمی‌تونی پیدا کنی. هم پولدارِ؛ هم جذابِ؛ هم خانواده دار. تحصیلاتش هم از تو بیشتره. _ فهم و شعور هم داره؟ کلافه نگاهم کرد. _ نه که خودت داری! _ مامان‌خانم! من اگه به دلم نشینه، آسمون هم به زمین بیاد زنش نمی‌شم. _ پرنسس خانم، میشه بگی کی به دلت می‌شینه! اصلاً خدا خلقش کرده؟ _ خواهش می‌کنم اوقات من رو تلخ نکن! بزار بیاد حرف بزنم ببینم اصلاً حرف زدن بلده! شما پسر مش‌حیدر رو هم می‌گفتی خوبه. _ چِش بود؟ سر کار که بود؛ دستش هم به دهنش می‌رسید. الان هم زن گرفته، یه دختر هم داره که یک سالشه. _ خیلی پسر خوبی بود! خدا به زنش ببخشش؛ به درد من نمی‌خورد. من بچه تهرانم، مگه می‌تونم برم شهرستان با مادرشوهر زندگی کنم! _ مگه این همه آدم با مادر شوهر زندگی می‌کنند، دل ندارن! _ وای مامان من هرچی میگم شما یه چی میگید! سمت پله‌ها رفتم که گفت: _ دختر شاه پریون، رفتی خونه اگه به کلاستون بر نمی‌خوره، خونه رو گردگیری کن‌. چهار تا پله‌ی حیاط رو بالا رفتم. کفش‌هام رو درآوردم و وارد خونه شدم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟تمام تو، سهم من💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول https://eitaa.com/behestiyan/20487 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 به دَر تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. بحث کردن با مامان اندازه یک کوه‌نوردی از من انرژی می‌گیره. هیچ وقت قانع نمی‌شه، هیچ وقت هم به من حق نمی‌ده. وارد اتاق شدم و مثل همیشه دَر رو از پشت قفل کردم. گوشیم رو روی میز چوبیِ قهوه‌ای رنگم گذاشتم. قبل از اینکه مقنعه‌ام رو در بیارم، روی صندلی همرنگ میزم نشستم و بهش تکیه دادم. طبق عادت، چند باری باهاش دور خودم چرخیدم. صدای ویبره گوشی، روی میز بلند شد. با دیدن اسم سارا به فکر رفتم. بحث سارا و لیلا امروز سر چی بود؟ مجید نامزد لیلا که سال‌هاست همدیگر رو دوست دارند و تازه به هم رسیدن، کجاست! چرا با اومدن امیر، هم لیلا ترسید هم سارا! شاید به من ربطی نداره؛ شاید هم باید دقت بیشتری روی رفت و آمدهام داشته باشم. گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم. _ الو... حوری... بی‌حوصله گفتم: _ سلام، رسیدی! _ آره، ببخش امیر عصبانی بود نتونستم باهات حرف بزنم. _ آدم قحطی بود زن این شدی؟ بد اخلاق، بد اخم، همیشه عصبانی. با خنده گفت: _ قحط که نبود، من عاشق بودم. خوب چی کارم داشتی؟ لبهام آویزون شد. _ امشب می‌خواد برام خواستگار بیاد. _ این رو که گفته بودی. _ چی‌کار کنم که بره؟ _ چرا بره! _ سارا من نمی‌تونم اعتماد کنم. _ سر احسان؟ _ آره. _ همه که قرار نیست مثل اون باشن؛ بعد هم مقصر خودت بودی با یه دوستت دارم گول خوردی! یادآوری اون روز حالم رو خراب می‌کنه، ولی باید از خودم دفاع کنم. بغض توی گلوم نشست و با اندوه گفتم: _ یه بار نبود! شش ماه زیر پام نشست گفت دوستم داره. کلی جا با هم رفتیم، همه قبولش داشتن. _ ما همه باهم بودیم، اما هیچ کدوم نرفتیم خونه هم‌دیگه. تا بهت گفت راه افتادی رفتی خونه‌ش! خدا رو شکر کن‌ که قبلش به من زنگ زدی. _ بهم گفت مریضِ ؛ گفت حالش بده؛ گفت از پله‌ها افتاده، نمی‌تونه تکون بخوره. فکر نمی‌کردم انقدر آدم کثیفی باشه! 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟تمام تو، سهم‌من💐 نویسنده فاطمه علی کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ حالا گذشته‌ها گذشته؛ نگاهت رو به جامعه عوض کن. نه اونقدر ساده باش که زود باور کنی، نه انقدر شکاک باش که نتونی انتخاب کنی. _ کاش تو امشب می‌تونستی خونه ما باشی! _ از خدامه، ولی اخلاق‌های امیر رو که می‌دونی، نمی‌ذاره! _ قضیه احسان رو بهش بگم؟ _ نه اصلاً، تحت هیچ شرایطی به اون مربوط نیست. گذشته توعه، تو قراره در آینده باهاش زندگی کنی! با گفتنش فقط نسبت بهت بدبین میشه. یه کاری کن؛ گوشیت رو بذار رو حالت ضبط صدا، ضبط کن، پس فردا تو دانشگاه بده گوش کنم. بعدش میگم به نظر آدم خوبی میاد یا نه! دستگیره دَر اتاق بالا و پایین شد. _ حوری‌ناز! باز کن دَر رو؛ چرا قفل کردی؟ توی اتاق چه غلطی می‌کنی که باید درش قفل باشه. کلافه به دَر نگاه کردم. _ مامان تو رو خدا ولم کن. سارا گفت: _ چی میگه! _ هیچی، بیکار که میشه گیر میده به من. _ قدر مادرت رو نمی‌دونی! از من بپرس که ندارم. کاش مادرم بود و سرم غر می‌زد. _ مامانم‌ رو ولش کن؛ بگو الان چی کار کنم! _ برو بیرون در رابطه با خواستگار باهاش حرف بزن. بزار دلش خوش باشه. باور کن خوشی دلش هر چند که غرغرو هم باشه، تو روند زندگیت خیلی تأثیر داره.‌ _ باشه ممنون که همیشه کنارمی. _ قربونت برم مثل خواهرمی، فعلاً خداحافظ. تماس رو قطع کردم. مانتو و مقنعه‌ام رو درآوردم و از اتاق بیرون رفتم مامان پشت چشمی برام نازک کرد. خودم رو لوس کردم. _ مامان پوری... _ زهرمار! صد بار گفتم اسم من رو درست صدا کن. _ الان با من قهری؟ _ قهر نیستم؛ ولی از این پسره چی می‌دونی که میگی نه؟ _ شما چی می‌دونی که میگی خوبه؟ نگاهش رو ازم گرفت. مثل همیشه سؤالهای تکراری که می‌دونم جوابشون رو نمی‌دونه. _ اسمش چیه؟ کلافه گفت: _ نمی‌دونم. _ چی کاره هست؟ _ یادم رفت بپرسم. _ خونه داره، ماشین داره! _ مگه مهمه؟ درمونده نگاهش کردم. _ بازم چیزی نپرسیدی! پس چرا انقدر مُصری که خوبه؟ _ مادرش زن خوبیه، تو روضه‌ی خونه خاله زری دیدمش. _ اسم مادرش رو می‌دونی یا توی روضه دیدیش... حرفم رو قطع کرد و طلبکار گفت: _ نخیر می‌دونم؛ مهناز خانوم. خیلی با شخصیتِ، معلومه خوب بچه تربیت کرده. خیاری از توی ظرف روی اپن برداشتم و گازی ازش زدم. _ الان قشنگ قانع شدم که با خانواده هم هست. خیره نگاهم کرد. چشم‌هاش رو ریز کرد. _ مسخره می‌کنی؟ _ آخه مادر من، شما هیچی از پسرِ نمی‌دونی؛ الان داری منو مجبور می‌کنی زنش بشم! _ حالا بذار بیاد، آشنا می‌شید. کلافه نفسم رو بیرون دادم. صدای رضا از تو حیاط، توی خونه پیچید. _ مامان... حوری... پرده رو کنار زدم و از پشت پنجره‌ی باز آشپزخونه نگاهش کردم. با دست به ماشین اشاره کرد. _ بنزین داره؟ _ آره. _ سوئیچ بیار، می‌خوام برم جایی. سوئیچ رو برداشتم‌ و سمت حیاط رفتم. _ موتور خودت خرابه؟ _ نه ماشین لازم دارم. سوئیچ رو ازم گرفت. _ رضا شب میای دیگه؟ _ آره.‌ با خنده گفت: _ ساعت چند می‌خوای بگی نه؟! دلخور نگاهش کردم. _ دستت درد نکنه، تو هم مسخره کن. _ مسخره نکردم، پیش بینی کردم. دَر حیاط رو باز کن‌ من برم. _ خودت باز کن، روسری سرم نیست.‌ سمت دَر رفت. فوری به خونه برگشتم و از پشت پرده نگاهش کردم. سوار ماشین شد و از حیاط بیرون رفت. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده: فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 خودم رو مشغول درس خوندن کردم تا زمان برام بگذره. صدای بابا توی خونه پیچید. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. میوه‌هایی رو که خریده بود روی میز گذاشت. _ سلام بابا. کمر صاف کرد. رنگ خستگی توی صورتش نمایان بود. _ سلام دخترم. _ خسته نباشید. _ بیا میوه‌ها رو جابه‌جا کن. مامانت کجاست؟ صدای مامان از اتاق مشترکشون اومد. _ اینجام علی‌آقا. _مهمون‌ها ساعت چند میان؟ _ یک ساعت دیگه. از اتاق بیرون اومد. _ رضا کجاست؟ _ نمی‌دونم! سوئیچ‌ِشو گرفت و رفت. مامان همیشه تلاش داره مالکیت ماشین رو به رضا بده. رو به بابا گفتم: _ سوئیچ من رو گرفت و رفت. بابا روی مبل نشست و جورابش درآورد. به آشپزخانه رفتم؛ با این که توی خونه میوه بود اما مامان اصرار داشت باز هم میوه بخره. مامان نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: _ برو لباست رو عوض کن، الان میان. _ چی بپوشم! _ هر چی دوست داری؛ فقط صدای بابات رو در نیار! نفس سنگینی کشیدم و به اتاقم برگشتم. صدای ماشین که از حیاط اومد، خیالم راحت شد که رضا هم خودش رو رسوند. نمی‌گم دوست ندارم ازدواج کنم، ولی یاد احسان که می‌افتم کلاً از مردها متنفر می‌شم. تونیک بلند بنفشی پوشیدم که صدای زنگ خونه بلند شد. کمی هول کردم. _ رضا در رو باز کن! مامان انقدر خوشحالِ که انگار همه چیز تموم شده.‌ بابا برای خوش‌آمد گویی به حیاط رفت. کنار مبل ایستادم. صدای احوال‌پرسی‌شون که اومد، آب از دهان مامان راه افتاد. دَر خونه باز شد. با تعارف گرم بابا، زن و مرد میان سالی که کاملاً مرتب و شیک پوش بودند، وارد شدند. بعد از اون‌ها، دختر و پسرشون که دسته گل بزرگی دستش بود و کت و شلوار مشکی پوشیده بود، وارد شدن. توی نگاه اول به نظر زیبا و جذاب اومد. به غیر از پسره، همه‌ی نگاه‌ها با لبخندی روی لب‌هاشون به من دوخته شد. از نوع نگاهشون فهمیدم که ازم خوششون اومده. آروم سلام کردم. مامان دسته گل رو ازش گرفت‌ و توی گلدون گذاشت. سر خواستگارهای قبلی این رسم رو از مُد انداختم و برای هیچ کدوم‌شون چایی نیاوردم. مامان بالاخره تسلیم این خواسته‌م شد و خودش پذیرایی رو به عهده گرفت. بعد از تعارف کردن چایی، بابا گفت: _ خیلی خوش اومدید. راستش خانم من دیشب به من گفت که قراره برای حوری‌ناز خواستگار بیاد؛ اما هیچی از شما به من نگفت.‌ فقط گفت با خانم‌تون توی مجالس روضه آشنا شده.‌ پدرش خندید و استکان‌ نصفه چایش رو روی میز گذاشت. _ خانم‌ها اکثراً فراموش می‌کنند. ما هم از این مدل کارها داشتیم. همسرش به اجبار خندید. _ من قاسم صادقی هستم. پسرم افشار و دخترم روناک. خودم تو کار فرش هستم و سعی کردم پسرم رو هم با خودم همراه کنم. وضع مالیِ به نسبت خوبی هم داریم. دنبال یک دختر از خانواده خوب و با اصالت بودیم که شما رو معرفی کردن. بابا سرش رو پایین انداخت. لبخند رضایت بخشی روی لب‌هاش ظاهر شد. _ شما لطف دارید. _ راستش علی‌آقا، حرف ما با حرف بچه‌ها، با هم فرق داره. پیشنهادم اینه که این دو تا جوون برن با هم حرف بزنند تا ما هم با هم به نتیجه برسیم. بابا که خوش رفتاری آقا قاسم به دلش نشسته بود، لبخندی زد و رو به من گفت: _ پاشو بابا؛ پاشو برو اتاقت، حرف‌هاتون رو بزنید. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 نیم نگاهی به پسرش که فهمیدم اسمش افشار هست، انداختم و ایستادم. اون هم ایستاد. قد بلندش حسابی به چشم می‌اومد‌. با اجازه‌ای گفتم و وارد اتاق شدم. پشت سر من اومد و در رو بست. سلامی کرد و روی صندلی کنار میز اتاقم نشست. این اولین باریِ که جلوی خواستگار معذب می‌شم؛ شاید به خاطر اینکه قیافه‌اش به دلم نشسته. سکوت اتاق رو شکست. _ خوبید؟ صداش هم مثل چهره‌ش جذابِ. آب دهنم رو قورت دادم. باید سعی کنم تا توی چهره نشون ندم که ازش خوشم اومده. _ ممنون. _ من بگم یا شما می‌گید؟ سر به زیر گفتم: _ چی باید بگم؟ به شوخی گفت: _ هر چی مادر شما از من سؤال کرده، مادر من هم نپرسیده؛ فقط به من گفت یک دختر زیبا و خانم برات پیدا کردم که خیلی هم به جا گفته.‌ ماشاالله روش هم زیاده! انگار نه انگار دیدار اول‌مونه. لبخند کم رنگی روی لب‌هام نشست. _ میشه خودتون رو معرفی کنید. _ بله، من حوری‌ناز مهرفر هستم. بیست و چهار سالمه. ترم آخر کارشناسی ارشدم. مهندسی پزشکی می‌خونم.‌ بازم اگر سؤالی دارید درخدمتم. _ چه خوب، چه برنامه‌ای برای آینده دارید که انقدر درس خوندید. نگاهی به چشم‌هاش انداختم. چیزی توش هست که اجازه نمی‌ده مستقیم بهش نگاه کنم. نگاهم رو به دستش دادم. _ متوجه منظورتون نمی‌شم! نفس عمیقی کشید و پا روی پاش انداخت. _ حالا بعدها در رابطه باهاش جدی‌تر حرف می‌زنیم. بذارید منم خودم رو معرفی کنم. من افشار صادقی، بیست و هشت سالمه. دیپلم دارم؛ خونه دارم؛ ماشین دارم؛ قول زندگی مرفه رو هم بهتون میدم. مامان گفت تحصیلاتش از من بالاتره! من منتظر بودم یه کسی که دکترا داره جلوم نشسته باشه. این درس نخوندنش کمی توی ذوقم زد؛ هرچند نباید زیاد مهم باشه، اما من احساس می‌کنم این فاصله تحصیلی حتماً تو روابط و شعور اجتماعی تأثیر می‌ذاره و در آینده با هم به مشکل برمی‌خوریم. _ دیگه سؤال ندارید؟ _ سؤال که نه! توی مسائلی دوست دارم نظرتون رو بدونم. _ خواهش می‌کنم بپرسید. _ نظر شما در رابط با نقش زن تو جامعه چیه؟ خیره نگاهم کرد و طوری که انگار سؤال بدی پرسیدم‌، نگاهش رو ازم گرفت. _ بستگی داره این جامعه چقدر باشه! _ یعنی بزرگ و کوچکش فرق داره؟ _ برای یک مرد فرق داره. بخوام‌ وارد جزئیات بشم، طولانیه. ولی در کل من با فعالیت‌های زیادی زن توی جامعه‌ی بزرگ، مخالفم. اما اگر این جامعه کوچیک باشه، تو چارچوب خاصی ایرادی نداره. _ این چارچوب خاص چی هست! _ گفتم که بحثش طولانیه. _ خب ما امشب برای همین باید با هم حرف بزنیم! _ ببینید خانم حوری‌ناز، من خیلی آدم‌ سخت پسندی هستم.‌ شاید درست نباشه الان بگم ولی بیشتر از صد جا خواستگاری رفتم. هیچ کدوم رو نپسندیدم؛ اما شما تو نگاه اول به دلم نشستید‌. اخلاق من یه جوریه که وقتی از چیزی خوشم میاد، اون باید مال من بشه. چقدر از خود راضیه! _ یه جوری می‌گید باید مال من بشه، احساس کردم الان من شیء‌ام. _ جسارت نباشه، شما تاج سری. کلی گفتم، طرز فکرم‌ رو بدونید.‌ من شما رو دوست دارم، پس سعی می‌کنم باهاتون کنار بیام. نباید اجازه بدم از بحثی که من رو می‌ترسونه دور بشه. منم تا حدودی ازش خوشم اومده. امشب باید باهاش به نتیجه برسم. _ این جامعه‌ی بزرگ مد نظرتون من رو می‌ترسونه. _ چرا؟ _ من نزدیک شش ساله دارم درس می‌خونم که تو جامعه باشم. قصدم اینه که ادامه تحصیل بدم تا مقطع دکترا پیش برم. بعد اون می‌خوام از زحماتم استفاده کنم برم سرکار... خنده ریزی کرد. _ کار که نه، اصلاً حرفش رو هم نزنید. آدمی کار می‌کنه که پول نداره. وقتی پول هست که نیازی به کار نیست. _ باحرفتون مخالفم. هدف من برام مهمه. من کار می‌کنم که به هدفم برسم. _ روزی که خدا زن و مرد رو خلق کرد، به هرکدوم یه وظیفه داد. به مرد گفت باید کار کنی و خرج زن و بچه‌ات رو بدی؛ به زن هم گفت که باید بشینه توی خونه و.... حرفش رو قطع کردم. _ الان جامعه بساط شغل زن رو فراهم کرده. _ برای همین با جامعه بزرگ مخالفم.‌ به چشم‌هاش نگاه کردم. من اصلاً نمی‌تونم با این کنار بیام. این یه زنِ خونه نشین می‌خواد که از خونه بیرون نره، از صبح تا شب براش غذا بپزه و ازش پذیرایی کنه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده فاطمه علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 لبخند دلنشینی روی لب‌هاش نشست. _ اینطوری نگاه نکنید! این جلسه اولِ، من و شما می‌تونیم همدیگر رو قانع کنیم. _ پدر من اجازه صحبت‌های بعدی رو نمیده. اگر می‌خواهید به نتیجه برسید، باید همین امشب باشه. _ قرار نیست ما آیندمون‌ رو به خاطر تفکرات سنتی پدر و مادرمون خراب کنیم! اگه لازم باشه بیرون از اینجا باز هم حرف می‌زنیم. _ فکر نمی‌کنم جای حرف بمونه. من دوست دارم برم سر کار، شما مخالفید. _ گفتم که به نتیجه می‌رسیم. _ منظورتون از نتیجه چیه؟ گوشیش رو از جیب کتش بیرون آورد. _ دوست ندارم امشب ناراحت باشیم. عکس خونه و ماشینم رو توی گوشی دارم. ببین خوشت میاد. متعجب و خیره نگاهش کردم. چقدر مادیات براش مهمه. با فاصله کنارم نشست و گوشی رو سمتم گرفت. _ ببین خوشت میاد؟ _ شاید خوشم بیاد، ولی نمی‌تونم به خاطرش اهدافم رو نادیده بگیرم. احساس کردم کمی عصبی شد. گوشی رو توی جیبش گذاشت. _ وقتی قراره که شما... چشم‌هاش رو بست؛ نفس عمیق کشید و سر جای قبلیش نشست. _ می‌شه خواهش کنم بعدا در این رابطه صحبت کنیم! _ من اگر امشب با شما به نتیجه نرسم، صحبتی نمی‌مونه. عصبانیت رو کامل می‌شه از چشم‌هاش فهمید‌. _ یه خصوصیت مهم اخلاقی شما رو مادرم متوجه نشده‌؛ علاوه بر زیبا بودنتون خیلی هم حاضر جوابید. من آبم با این تو یه جوب نمی‌ره. ایستاد و به دَر اشاره کرد. _ برای امروز کافیه. بی‌اهمیت نگاهش کردم. _ تنهایی به نتیجه رسیدید؟ کلافه دوباره نشست. _ اگر حرفی دارید می‌شنوم. اعتماد به نفس زیادش، کار دستش میده. ایستادم. _ جواب من به شما منفیِ؛ بار دومی وجود نداره. به دَر اشاره کردم. _ به سلامت. _ سرش رو خاروند و بدون اینکه از جاش تکون بخوره گفت: _ ناراحت شدید؟ نگاهم رو ازش گرفتم. _ دوست دارید برید سر کار؟ خب باشه از نظر من ایراد نداره؛ اما شرط داره. از این همه رویی که داره، ابرو‌هام بالا رفت. _ شرط! _ بله شرط، این حق مردِ که برای همسرش شرط و شروط بذاره. چهرم رو مشمئز کردم. _ شما اول صبر کن ببین من قبول می‌کنم! بعد از شرط حرف بزن. دَر اتاق باز شد. چند ثانیه‌ای بعد رضا داخل اومد و رو به من گفت: _ بابا میگه بسه. از خوشحالی لبخند زدم. _ اتفاقاً حرفامون هم تموم شده بود. منتظر نموندم و به سرعت از اتاق خارج شدم. اینقدر از رفتارش ناراحت شدم که دلم نمی‌خواد توی جمع بشینم؛ اما از ترس مامان جرأت نمی‌کنم. اخم‌هام رو تو هم کردم و کنار بابا نشستم. رضا و افشار هم اومدن. افشار دست کمی از من نداره و اخم‌های اون هم تو‌ همه.‌ خدا رو شکر بهش برخورده و دنبال جواب نمیاد. بزرگترها اهمیتی به اخم ما ندادند و با هم مشغول بودند. بالاخره بعد از نیم ساعت خداحافظی کردن و رفتن. مامان چادرش رو درآورد و با تشر به من گفت: _ چی بهش گفتی که اخمش تو هم بود. نگاهم رو ببین مامان و بابا جابه‌جا کردم. _ اخم من رو ندیدی؟ من مهم نیستم! فقط اون مهم بود؟ دستش رو بالا آورد، طوری که من اهمیتی براش ندارم تکون داد و سمت آشپزخونه رفت. _ تو که معلومه می‌خوای بگی نه، دنبال بهونه‌ای. _ من الکی میگم نمی‌خوام! نمی‌خواد بذاره برم سرکار. ظرف میوه رو روی میز نهارخوری گذاشت و با فریاد گفت: _ کار! رو به بابا ادامه داد: _ تحویل بگیر علی‌آقا! این آشی هست که تو برای من پختی.‌ اون روزی که گفتم نذار بره دانشگاه! گفتی دختر و پسر فرقی ندارن. گفتم براش ماشین نخر؛ گفتی افسرده می‌شه. روزبه‌روز پرروتَرش کردی. عصبی سمت من اومد. _ تو مگه خونه بابات سرکار میری که اون جا بری! احساس کردم مامان قصد کتک زدنم رو داره. فوری ایستادم و ازش فاصله گرفتم. _ خب اینجا دارم درس می‌خونم. اگه شما برای شوهرم دادنم عجله نکنید، مدرکم رو می‌گیرم، سرکار هم می‌رم. _ خیلی بیجا کردی! دختر یه خیاطی باید بلد باشه، یه آشپزی. بسشه. این دوتا رو هم به زور من یاد گرفتی. فکر کن پس فردا بری سر خونه زندگیت به مشکل مالی بر بخوری؛ چی به دردت می‌خوره؟ زن باید بشینه تو خونه بچه‌داری شو کنه؛ خیاطی کنه. _کی اینو گفته! تن صداش رو تا می‌تونست بالا بود و روی سینش کوبید. _ من میگم. بابا که تا الان ساکت بود، عصبی گفت: _ بسه دیگه! رو به من گفت: _ اینقدر جواب مادرت رو نده! برو تو اتاقت. بغضم سر باز کرد و با گریه به اتاقم برگشتم.‌ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده فاطمه علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 مامان با صدای بلند گفت: _ گریه هم بکنی، باید زنش بشی. هم‌پولداره؛ هم خوشگله؛ هم جذابِ. درس نخونده، خب مگه چیه! مگه لیسانس مردونگی میاره! بابا حرفش رو قطع کرد. _ پوران شوهر زوری نمی‌شه. _ چرا نمی‌شه! به این باشه زن هیچ کس نمی‌شه. تو بذاری من این رو آدم می‌کنم.‌ این پسرِ چش بود که میگه نه؟ خوشگل، خوش قیافه، پولدار؛ آداب معاشرتش هم بالا بود. دیدی چه جوری سلام و احوالپرسی کرد. از همه مهم‌تر پول داره، خونه داره، ماشین داره.‌ این خودش نقطه مثبتِ.‌ یارو این همه پول داره، زن بگیره بیاد خونه، ناهار و شامش آماده نباشه! زنی که بره سرکار، خونش تمیز نیست. پس فردا بچه‌دار می‌شه، باید بچه‌ش رو فدای کارش کنه. مثل همیشه بابا تسلیم خواسته مامان شد. _ چی بگم من! به نظر من این جوری درست نیست. بازم خودت می‌دونی. برای اینکه مامان تو اتاقم نیاد، دَر اتاق رو آهسته قفل کردم.‌ تنها کسی که توی این شرایط می‌تونه آرومم کنه، ساراست. نگاهی به ساعت انداختم. الان دیر وقتِ و باید صبح باهاش حرف بزنم. گوشه‌ی اتاقم نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم. فکر یک لحظه زندگی با افشار با این اخلاق خود خواهانش زیر یک سقف، اشکم رو در میاره‌. رضا هم این جور مواقع کاملاً خنثی است. هر بار بعد از اینکه خواستگارها از خونمون میرن، من خیلی تنها و بی‌کس می‌شم. صبح صبحانه نخورده و بی‌صدا لباس‌هام رو پوشیدم و با ماشین از خونه بیرون رفتم. دوباره بغضم سر باز کرد و به آرومی شروع به اشک ریختن کردم. گوشیم رو از کیفم‌ بیرون آوردم و شماره سارا رو گرفتم.‌ بعد از خوردن چند بوق، با صدای خواب آلود جواب داد: _ سلام حوری‌جان. شنیدن صداش، گریه‌ام رو بیشتر کرد. _ سارا باید ببینمت. نگران پرسید. _ الهی دورت بگردم، چی شده؟ _ برای دیشب ناراحتم. _ دانشگاه که امروز کلاس نداریم؛ می‌تونی بیای خونه ما؟ _ شوهرت نیست؟ _ نه رفت بیرون. بیا اینجا. _ فقط به هیچ کس نگو من اونجام‌، باشه! _ خیالت راحت، بیا. تماس رو قطع کردم و سمت خونه سارا راه افتادم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده فاطمه‌علی کرم هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 کنترل بغضم کار ساده‌ای نبود؛ اما برای دیدن روبروم مجبور بودم ریختن اشک‌هام رو به تعویق بندازم. ماشین رو جلوی خونه سارا پارک کردم و پیاده شدم. روبروی خونه سارا ایستادم. مردی قد بلند و هیکلی کمی اون طرف‌تر از خونه سارا ایستاده بود و با تلفن همراهش صحبت می‌کرد. نیم نگاهی به من انداخت و بلافاصله به ماشینم نگاه کرد. با فکر اینکه نکنه دزد باشه به طرف ماشینم برگشتم. هر چند شکل و قیافش شبیه دزدها نیست، اما احتیاط شرط عقلِ.‌ اگر توی این بلبِشو زندگیم، ماشینم رو هم ببرند دیگه مامان رو نمی‌تونم ساکت کنم. قفل فرمون رو روی فرمون زدم و پیاده شدم. از قفل که مطمئن شدم، دَر رو هم با دزدگیر قفل کردم. مرد روی کاغذ چیزی نوشت و دوباره توی جیبش گذاشت. کلاه پارچه‌ایش رو از جیبش بیرون آورد. یک دستش رو پشت سرش گذاشت و با دست دیگش سایه‌بون کوتاه کلاه رو روی سرش سفت کرد و به جهت مخالف من رفت. کمی ایستادم تا از دور شدنش مطمئن بشم. از پیچ کوچه که رد شد، نفس راحتی کشیدم. پشت دَر خونه سارا ایستادم و زنگ رو فشار دادم. بدون اینکه بپرسه کیه، دَر رو باز کرد. وارد حیاط شدم که با دیدن ماشین امیر توی حیاط، کمی جا خوردم. جلوش تصادف کرده و به شدت جمع شده بود. پلاک هم نداشت. سارا دَر شیشه‌ای خونه‌ش رو باز کرد. _ بیا بالا. ماشین رو نشون دادم. _ این چرا این شکلی شده!؟ _ والا من از کار این شوهر خل و دیوونه‌م سر در نمیارم. بهش میگم چرا تصادف کردی! میگه به تو چه؛ داد و بیداد می‌کنه. ول کن بیا بالا. جلو رفتم و کفش‌هام رو درآوردم. وارد که شدم، فوری بغلم کرد. _ خوش اومدی. با بغض گفتم: _ ممنون. _ باز کی چی گفته به این دوست لوس من! _ مثل همیشه مامانم. دستم رو گرفت و به سمت مبل برد. _ بشین تعریف کن ببینم کی هست؟ چی کاره هست؟ _ دزد و معتاد هم باشه، من باید زنش بشم. خندید و ظرف شکلات رو جلوم گذاشت. _ ضبط کردی صداش رو؟ سرم رو بالا دادم و نفس عمیقی کشیدم. _ نه یادم رفت. _ الان باید زحمتش رو خودت بکشی. رنگ به روت نمونده؛ یه شکلات بخور. شکلاتی از ظرف برداشتم. _ دیشب اومدن. پسره و باباش تو کار فرش هستن. وضع مالی خوبی دارن. خوشگل و خوش قیافه و خوش تیپ هم هست؛ ولی خیلی از خود متشکرِ. _ چی گفته که به خانم‌ خانم‌های ما برخورده؟ یاد حرف‌های مامان افتادم و اشک تو چشمام جمع شد. _ اصلاً مهم نیست که بخوای خودت رو ناراحت کنی! _ همون دیشب جواب منفی دادم، رفت. _ پس از چی ناراحتی؟ چونم لرزید و با صدای لرزونی گفتم: _ مامانم! _ ای بابا... تو بیست‌وچهار سال با مامانتی، عادت نکردی! _ به من میگه همون خیاطی بسته. من این همه دارم درس می‌خونم... حرفم رو قطع کرد: _ مامانت دیگه چی کار به درس‌ت داره؟ _ همین دیگه، پسرِ نمی‌خواد من برم سرکار؛ مامانم میگه باید قبول کنی. وقتی سر کار رفتن رو قبول نمی‌کنه، مطمئن باش با خوندن و ادامه درس هم مخالفِ. _ پسر خوب کم پیدا می‌شه. به خاطر سرکار رفتن در آینده که اصلاً معلوم نیست شرایط چی باشه، از دستش نده. دلخور نگاهش کردم. _ تو هم که حرف مامانم رو می‌زنی؟ _ چون حرفش حقه. شاید فکر کنی بد بگه، ولی بد نمی‌گه. _ پسره دیشب میگه بیا عکس ماشینم رو ببین؛ عکس خونه‌ام رو ببین. فکر کرده مدل بالایِ ماشینش و خونه‌ش من رو خر می‌کنه. _ از این زاویه ببین؛ الان دختر‌ها منتظر یه پسرِ پولدارن که بیاد خواستگاریشون. اون فکر کرده تو هم همین جوری هستی؛ خواسته دلت رو بدست بیاره. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 به مبل تکیه داد؛ پاش رو روی پاش انداخت و با خنده گفت: _ نمی‌دونسته دختر ما آرمانگراست.‌ _ من که نمی‌تونم به قول خودت آرمان‌هام رو رها کنم که یارو ماشین شاسی بلند داره‌! _ منم نمی‌گم رها کن. ولی نذار آرمان‌هات آینده‌ت رو خراب کنه. _ آینده من توی آرمان‌هامه. _ خودت رو گم نکن.‌ درس خوبه، شغل خوبه، اما مهم و اساسی نیست. _ من نمی‌تونم... _ نمی‌تونی با همه بجنگی، الان حرفت دیگه اعتماد نیست که به پسرا اعتماد نداری، پس مشکل احسان حل شده. سرم رو پایین انداختم. _ آره. _ ای ناقلا پس به دلت نشسته. _ نمی‌گم به دلم ننشسته؛ نشسته ولی همون دیشب بهش گفتم نه. _ حالا که جواب منفی دادی، دیگه چرا ناراحتی؟ _ مامانم زندگی رو برام جهنم می‌کنه.‌ _ تو رو خدا بلند شو برو یه آب به دست و صورتت بزن، ول کن این حرف‌ها رو! _ حوصله ندارم. ایستاد؛ دستم رو گرفت و کشید. _ پاشو من الان صبحانه آماده می‌کنم با هم بخوریم. به ناچار سمت سرویس رفتم. آبی به دست و صورتم زدم که سارا گفت: _ حوری ناز افشار کیه؟ _ همین پسره خواستگارم. از کجا اسمش رو فهمیدی! شیر آب رو بستم. _ بابا خیلی عاشقه، جواب منفی رو هم شنیده اما باز بهت پیام داده. نوشته «سلام عشق جان؛ افشارم.» فوری از سرویس بیرون اومدم. _ شماره‌ام رو نداشت! صفحه گوشی رو سمتم گرفت. _ حتماً مامانت بهش داده! جلو رفتم و گوشی رو ازش گرفتم؛ با دقت چند بار پیام رو خوندم. خواسته خودش رو معرفی کنه. _ مطمئنم شماره‌م رو از مامانم گرفته. همین طور که به صفحه خیره بودم، پیام بعدیش ظاهر شد. «شمارت رو از مادرت گرفتم. هر وقت دیدی یه تک زنگ بزن، خودم بهت زنگ می‌زنم.» با حرص گوشی رو جلوی سارا گرفتم. _ ببین چقدر خود خواهِ! فکر می‌کنه چون پول داره باید هر چی دلش بخواد به من بگه. الان یعنی من انقدر بدبخت و بیچاره‌م که به تو تک زنگ بزنم، تو به من زنگ بزنی! _ ای وای حوری‌ناز! چرا این طوری فکر می‌کنی! پیش خودش میگه من با اون کار دارم، چرا اون به من زنگ بزنه؛ برای همین این حرف رو زده. همش جوانب منفی رو می‌بینی! انگشتم رو روی اسمش گذاشتم تا مسدودش کنم که سارا دستم رو پس زد. _ چی کار می‌کنی!؟ _ می‌خوام بلاکش کنم. الان هم زنگ می‌زنم به بابام میگم به مامان بگو به هرکی که از راه می‌رسه شماره‌ی من رو نده. _ این حرف زشتِ! هرکی از راه می‌رسه کیه؟ خواستگارته؛ اونم رسمی؛ پسر خوبیه، مامانت دلش نمیاد ردش‌ کنه. گوشی رو از من گرفت و روی میز گذاشت. _ یکم بشین فکر کن. اصلاً قرار بزار من باهات میام، با هم دیگه صحبت کنیم! بزار من با پسرِ حرف بزنم؛ شاید تونستم راضیش کنم که آقا این دختری که عشق جان صداش می‌کنی، می‌خواد درسش رو تموم کنه. دوست داره بره سر کار. اگر واقعاً عاشقش باشی باید کوتاه بیای. _ اون کوتاه بیا نیست. از این آدم‌های پول‌داری هستند که فکر می‌کنند همه چیز با پول بدست میاد. مدام به من می‌گفت من پولدارم، تو برای چی می‌خوای بری سر کار. _ من تو رو می‌شناسم؛ مدام گفت یعنی یک بار گفته. بیخود شلوغش نکن! همین الان گوشی رو بردار یه زنگ بهش بزن. _ نمی‌خوام! _ خب پیام بده. بگو سلام خوبید؛ که مطمئن بشه پیامش رو خوندی. _ به قرآن پررو می‌شه؛ این خط، این نشون! تو دوست منی و خواهر من؛ هر کاری بگی من می‌کنم. ولی دیگه نمی‌تونیم این رو جمعش کنیم. _ باشه بذار پررو بشه. بهش زنگ بزن. _ زنگ نمی‌زنم؛ همون پیام رو میدم. کلافه گوشی رو از روی میز برداشتم.‌ انگشتم رو روی صفحه حرکت دادم و براش تایپ کردم. «سلام فکر نمی‌کردم مادرم شمارم رو به شما بده!» پیام رو ارسال کردم. سارا پیام رو خواند. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ این غرور و تندوتیزی زبونت، آخر کار دستت می‌ده.‌ اینقدر مغرور نباش! بری توی زندگی، هر جا شده باشه آدم رو زمین می‌زنه. اونم یه پسره، چند سالشه؟ _ بیست و هشت. _ غرور داره، این جوری خوردش نکن! یا زنشن می‌شی یا نمی‌شی؛ یا به توافق می‌رسید یا نمی‌رسید. اما حق ضایع کردنش رو نداری! _ حالا که عاشق شده، بذار بدونِ عاشق کی شده. من یه دختر مغرور و خودخواهم. حرف، حرف خودمِ؛ کوتاه هم نمیام. خندید و گفت: _ روزگار بلایی سرت میاره که تمام این اخلاق‌هات رو زیر پا می‌ذاری. روی دستش نمایشی خط کشید و گفت: _ این خط، این نشون. حرفش تموم نشده بود که صدای آهنگ گوشیم بلند شد. با دیدن همون شماره‌ای که پیام داده بود و خودش رو افشار معرفی کرده بود، قلبم شروع به تند تپیدن کرد.‌ _ سارا همش تقصیر توعه؛ الان باید با این حرف بزنم. اول باید به بابام می‌گفتم ببینم اجازه می‌ده یا نه! _ سر خود که شمارت رو ندادی! از مادرت گرفته. مادر و پدر چه فرقی می‌کنه؛ مادرت رضایت بده، انگار بابات رضایت داده.‌ حرف بزن، کم دنبال بهانه باش. انگشتش رو روی صفحه کشید. گزینه میکروفون رو فعال کرد و جلوی دهنم گرفت. _ بله. _ سلام. طوری گفت سلام که انگار روزها باهم بودیم و ساعت‌ها باهم حرف زدیم. سعی کردم خیلی خشک و جدی حرف بزنم اما با حضور سارا نمی‌شد، ولی باید تلاشم رو بکنم. من باید اگر هم قرار باشه با افشار ازدواج کنم، جای پام رو از اول سفت کنم. _ سلام، خوب هستید. _ خیلی ممنون؛ معذرت می‌خوام، زنگ زدم خونتون باهاتون صحبت کنم که مادرتون گفت از خونه بیرون رفتید. تقاضا کردم، شمارت رو بهم دادند که الان مزاحمت‌تون شدم. سارا کنار گوشم گفت: _ مگه ننوشته بود عشق‌جان! پس چرا اینقدر رسمی شد؟ شونه‌هام رو بالا دادم. _ من در خدمتم، امری داشتید؟ _ باید ببینمت. از اینکه یکی‌درمیون بین جمله‌هاش صمیمی‌ می‌شه، خوشم نمیاد. _ دیشب هم بهتون گفتم من بدون اجازه پدرم کاری انجام نمی‌دم.‌ اگر هم قرار باشه الان شما رو ببینم، باید با پدرم هماهنگ کنم. _ اما من با مادرتون هماهنگ کردم؛ گفتند که ایرادی نداره. _ ببینید آقای افشار! من‌نمی‌دونم تو خونه شما چه مدلی هست، اما تو خونه ما باید از پدرم اجازه بگیرم نه مادرم. الان هم به پدرم بگید؛ اگر ایشون موافق بودن، باشه من میام. _ دیشب یه مقدار از پدرتون شناخت پیدا کردم؛ فکر نمی‌کنم اجازه بدن. حوری‌ناز خانوم، می‌شه من ازتون خواهش کنم همین یکبار رو بدون اجازه پدرتون با من بیرون بیاید! یکم حرف‌های مهم دارم که اگر اون‌ها رو بزنم، دیگه کاری باهات ندارم و مطمئنم که می‌تونم کاری کنم که جواب منفی که دیشب بهم دادید رو پس بگیرید. سکوت کردم که ادامه داد: _ خواهش می‌کنم! سارا با دست بهم حالی کرد که قبول کنم. مدام لب می‌زد و می‌گفت: _ بگو آره... بگو آره... چشم‌هام رو بستم.‌ چی کار کنم خدایا؛ اگر بابا بفهمه از دستم ناراحت و دلخور می‌شه. مامان وقتی اجازه داده یعنی حتماً می‌تونه بابا رو راضی کنه! فشار آوردن سارا هم تشویقم کرد تا قبول کنم. به خودم که نمی‌تونم دروغ بگم؛ افشار حسابی به دلم نشسته. نفس عمیق کشیدم و گفتم: _ باشه میام. کی و کجا؟ خوشحال گفت: _ فردا بعد از کلاس‌تون، جلوی دانشگاه منتظرتون هستم. _ باشه خداحافظ. _ خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و رو به سارا گفتم: _ این چیزیه که تو توی دامن من گذاشتی؛ وگرنه من عمراً این قرار رو قبول می‌کردم. _ فردا خودم‌ باهات میام. دو دفعه باهاش حرف بزنم، می‌فهمم چی کارست. صبر کن ببین! 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 ایستادم. _ کجا؟ _ یه مرد تو کوچه‌تون ایستاده بود، خیلی به من نگاه کرد. می‌ترسم ماشینم‌ رو ببره‌؛ یه نگاه کنم. سارا ایستاد و با رنگ‌ و روی پریده گفت: _ چه شکلی بود؟ قدش بلند بود؟ _ آره. _ وای حوری‌ناز چی پوشیده بود! _ یه بلوز سفید تنش بود با شلوار مشکی. مضطرب گفت: _ کلاه هم داشت؟ _ آره اول تو جیبش بود ولی گذاشت رو سرش رفت. _ مطمئنی رفت؟ _ آره. می‌شناسیش!؟ _ کاش زودتر می‌گفتی. سمت گوشیش رفت. _ کی هست این؟ _ دنبال امیرن. گوشی رو برداشت؛ شماره‌ای گرفت و کنار گوشش گذاشت. _ الو امیر. _ کجایی؟ _ این یارو که کلاه سرش بود، الان جلوی دَر خونه‌مون بوده! با گریه گفت: _ من چی‌کار کنم؟ _ باشه. _ امیر توروخدا من رو جا نذاری! _ تا دو ساعت دیگه می‌رسم. _ خداحافظ. گوشی رو انداخت و با عجله به سمت اتاق‌شون رفت. _ حوری‌ناز من رو تا ترمینال می‌بری؟ _ کجا می‌خوای بری؟ _ مادر امیر حالش بد شده، باید بریم شهرستان. سمت اتاقی که توش بود رفتم‌. با عجله لباس‌هاش رو توی کیفش می‌گذاشت. _ مگه مادر امیرخان ترکیه نبود! چند ثانیه خیره نگاهم کرد. _ مادربزرگش، اشتباهی گفتم مادرش. من رو می‌بری ترمینال؟ _ آره اما دانشگاه چی! _ برمی‌گردم تا اون موقع. _ چه جوری می‌خوای بری شهرستان و برگردی!؟ سارا من به امید تو با این پسرِ قرار گذاشتم. _ باید چی‌کار کنم؟ زنگ بزن بهش بگو صبر کنه. نه صبر کن... بذار بهت زنگ می‌زنم باهات حرف می‌زنم. هر دو حاضر شدیم و کفش‌هامون رو پوشیدیم. جلوی در حیاط ایستادیم. _ یه نگاه کن ببین تو کوچه نیست! هم زمان که سمت دَر رفتم، پرسیدم: _ با امیرخان حساب کتاب داره، تو چرا می‌ترسی! _ کلی تهدید کرده که میاد سر وقت من. دَر رو باز کردم و هر دو طرف کوچه رو نگاه کردم؛ خبری ازش نبود. رو به سارا که تو حیاط منتظر بود گفتم: _ نیست. بیا بیرون. آروم و با احتیاط بیرون اومد و نگاهیوبه اطراف کرد و با سرعت سمت ماشین رفت. _ بیا بریم. _ دَر خونه‌تون رو نبستی! _ ولش کن بیا بریم. رفتارهای سارا مشکوک بود، اما تلاش کردم تا مثل همیشه که کمکم می‌کنه، کمکش کنم. دَر خونشون رو بستم و با همون عجله‌ای که سارا روی صندلی نشست، نشستم. _ قفل فرمون برای چی زدی؟ حالا که من عجله دارم همه چیز دست‌به‌دست هم می‌ده تا دیر برسم. _ بابا از یارو ترسیدم، فکر کردم دزده! ماشین رو روشن کردم و با سرعت از کوچه خارج شدم سارا مدام با گوشیش شماره‌ای می‌گیره که هر بار بی‌پاسخ می‌مونه. صدای گریه‌ش، ناراحتم می‌کنه. _ از چی می‌ترسی! اگه تو رو نبره، مگه خودت خونه مادر بزرگش رو بلد نیستی؟ شدت گریه‌ش بیشتر شد. _ سارا از چی ناراحتی؟ _ پول ندارم برم. _ من بهت می‌دم؛ اصلاً سوییچ ماشینم رو بهت می‌دم. متعجب نگاهم کرد. اشکش رو پاک کرد و گفت: _ واقعاً!؟ _ آره عزیزم. تو این همه به من خوبی کردی، این جای یکی‌شون. _ پس مامانت؟ _ عیب نداره یکم غر می‌زنه. صدای تلفن همراهش بلند شد. به صفحه گوشی نگاه کرد و فوری پاسخ داد: _ الو امیر... _ چرا جواب نمیدی؟ تن صداش بالا رفت. _ من دارم میام. ترسیده به روبرو خیره موند و ناباورانه لب زد: _ نه امیر! دستش رو روی دستم گذاشت. _ یه لحظه نگهدار. کاری رو که می‌خواست انجام دادم. ماشین رو گوشه‌ای بردم و پارک کردم.‌ بلافاصله پیاده شد. حس کنجکاویم باعث شد تا به خودم جرأت بدم و کمی شیشه رو پایین بکشم. انقدر با صدای بلند حرف می‌زد که بیشتر شبیه به فریاد بود. اگر شیشه رو هم پایین نمی‌دادم، قطعاً صداش رو می‌شنیدم. _ امیر به قرآن ازت نمی‌گذرم. _ آره داد می‌زنم؛ می‌خوای چی‌کار کنی؟ _ این آخر نامردیه، با این کارت همه چیز می‌افته گردن من! صداش پر از پشیمونی و التماس شد. _ امیر من به زور تو همراهتون بودم! صد بار گفتم نه، هر بار سرم داد زدی؛ کتکم زدی؛ مجبورم کردی؛ این رسمش نیست که من رو تنها بذاری! _ تو داری می‌ذاری بری! از آیینه نگاهش کردم. اشکش رو پاک کرد و مصمم گفت: _ باشه بگو چی‌کار کنم؟ _ من غلط کردم؛ اشتباه کردم؛ معذرت می‌خوام. الان بگو چی‌کار کنم؟ نگاهی به ماشین من انداخت. _ آره می‌تونم. _ قول میدی؟ _ بگو جان سارا! _ باشه، فقط پول بریز به کارتم. _ یه کارت دیگه جور می‌کنم. _ امیر تو رو خدا یادت نره! ناامید به صفحه‌ی گوشیش نگاه کرد. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول https://eitaa.com/yeganestory/5 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 فوری شیشه رو بالا دادم. برای این که بهم شک نکنه، گوشیم رو برداشتم و خودم رو بهش مشغول کردم. از شانسم پیامی که از طرف افشار اومده بود رو باز کردم. «من به کم قانع نیستم؛ تو زیاده منی.» چهره‌ام‌ رو مشمئز کردم. همزمان سارا دَر ماشین رو باز کرد و نشست. دستمالی از روی داشبورد برداشت و آب بینی و اشک روی صورتش رو پاک کرد. _ هنوز سر حرفت هستی؟ _ کدوم حرف؟ _ ماشینت رو فردا می‌خوام. صبح جلوی دانشگاه ازت می‌گیرم تا ظهر برات پس میارم. هم میام سر قرار با خواستگارت، هم بهت پس می‌دم. این جوری مامانتم اصلاً نمی‌فهمه که بخواد غر بزنه. _ باشه عزیزم. الان برم ترمینال؟ _ نه میرم مسافرخونه. گفت شب میاد پیشم. نگاهی بهش انداختم. کاش به من می‌گفت چی شده! اما تا خودش نخواسته نباید سؤال بپرسم. حسی بهم میگه که این دردسر رو لیلا براشون درست کرده، نه بدهکارهای امیر. سارا رو سمت مسافر خونه‌ای که گفته بود بردم و نزدیکترین جا پارک کردم. _ سارا پول نمی‌خوای؟ _ نه، یه مقدار دارم.‌ فقط می‌تونی کارت عابرت رو به من بدی؟ فوری از کیفم کارت عابرم رو بیرون آوردم و سمتش گرفتم.‌ _ دستت درد نکنه، برات جبران می‌کنم. _ تو قبلاً لطف‌هات رو کردی، من الان در حال جبرانم. صورتم رو بوسید. دستگیره دَر رو کشید و پیاده شد. سر خم کرد. شیشه رو پایین دادم. _ فقط حوری‌جان به هیچکس نگو من رو اینجا گذاشتی. _ باشه خیالت راحت. اینقدر هول بود که خداحافظی نکرده رفت. به خودم نمی‌تونم دروغ بگم، با حرف‌هایی که شنیدم کاملاً تو رودربایستی، هم کارت و هم قول سوئیچ رو بهش دادم. سمت خونه حرکت کردم. نمی‌دونم قرارم با افشار رو باید بگم یا نه! اصلاً کار درستی کردم؟ ماشین رو داخل حیاط بردم. با دیدن رضا که با سر و صورت روغنی به موتورش وَر می‌رفت، دنیا دور سرم چرخید.‌ موتورش خرابِ، نکنه برای فردا ماشین رو بخواد. پیاده شدم. ریموت دَر رو فشار دادم و سمتش رفتم. _ سلام باز چی شده؟ از بالای چشم نگاهم کرد و به شوخی گفت: _ همه که مثل تو شانس ندارن دختر بابا باشن. یکی هم مثل من، وقتی موتورش خراب می‌شه خودش باید بشینه و درستش کنه. دست روغنیش رو روی ته ریشش کشید و چشماش رو ریز کرد و با التماس گفت: _ جان رضا امشب به بابا بگو این لگن رو نمی‌خوای؛ این رو بده به من، برای تو یه ماشین مدل بالاش رو بگیره.‌ کنارش روی زمین نشستم. انگشتم رو روی صورتش که روغنی شده بود کشیدم و بعد از روغنی شدن انگشتم، روی بینیش مالیدم. _ تو که حمایت مامان رو داری، بهش بگو یه شبه بابات رو برات ماشین می‌کنه. اخم‌هاش تو هم رفت. _ این پسرِ بهت زنگ زد؟ کمی جا خوردم. دلم خالی شد. رضا از کجا باید بدونه! خودم رو به اون راه زدم. _ کی؟ از بالای چشم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول درست کردن موتور شد. _ ناراحت شدی؟ جوابم رو نداد. _ خب ببخشید. سرم رو پایین انداختم. _ آره زنگ زد، ولی به خدا من بهش شماره نداده بودم.‌ _ هر چی به مامان گفتم شمارت رو نده، حرفم رو گوش نکرد. تو چی گفتی بهش؟ _ به‌ کی؟ _ خودت رو نزن به خنگی؛ تابلو می‌شی، منم کفری می‌شم، بعد اونوقت کنترلم دست خودم نیست.‌ دستم همیشه برای رضا رو می‌شه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان 💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ زنگ زد، می‌خواستم جواب ندم ولی دستم خورد. چپ چپ نگاهم کرد. کمی ازش فاصله گرفتم تا جلوی عواقب دعوای بعدش رو بگیرم. بابا اجازه دخالت رضا به کارهای من رو نمی‌ده اما چون همیشه نیست باید محتاط رفتار کنم. _ خب دستم خورد... عصبی نفسش رو بیرون داد و دوباره نگاهش رو ازم گرفت. _ سارا گفت جواب بدم. _ این سارا اصلاً دختر خوبی نیست؛ صد بار بهت گفتم ولی بازم میری پیشش. کی باشه جلوی خودش ابروت رو ببرم. حالا چی گفت؟ _ گفت باید من رو ببینه، منم گفتم بابام اجازه نمی‌ده... حرفم رو قطع کرد. _ به خدا باهاش قرار بذاری، نه من نه تو. سرم رو بالا دادم و همزمان که خدا رو شکر کردم که حرفم رو قطع کرده، گفتم: _ نه بابا، مگه بچه‌‌م. من از همون شب جواب منفی دادم.‌ طوری که می‌خواست اتمام حجت کنه گفت: _ نرو پیش سارا؛ خودش یه جوریه، شوهرش هم اصلاً آدم درستی نیست. _ باشه دیگه نمیرم. دلخور نگاهم کرد. _ یعنی وقتی برای ساکت کردنم این جوری مطیع می‌شی، دلم می‌خواد بکشمت. ایستادم و سمت خونه رفتم. _ حرفت رو گوش می‌کنم یه ساز می‌زنی، گوش نمی‌کنم یه چیز دیگه میگی! _ آخه تو آدم حرف گوش کنی نیستی.‌ خرم می‌کنی کفری می‌شم. دستم رو بی‌اهمیت بالا آوردم. _ خدا شفات بده. کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدم. توی این خونه با هیچ کس نمی‌شه تنها شد.‌ مامان با نیش باز نگاهم کرد. _ سلام چه خبر؟ برای اینکه تلافی رفتار دیشبش رو بکنم، سرد جواب سلامش رو دادم و گفتم: _ هیچی. جلو اومد و آهسته گفت: _ افشار زنگ نزد بهت! نگاهی به بابا که معلومه تازه از سر کار اومده انداختم و بی‌اهمیت جواب دادم: _ نه مگه شماره‌ی من رو داره که زنگ بزنه! مامان برای اینکه بابا متوجه حرفامون نشه، ادامه نداد و سمت اتاقشون رفت. رو به بابا گفتم: _ سلام بابایی. دلخور نگاهم کرد. _ علیک سلام. آدم از دَر میاد تو سلام می‌کنه نه چند دقیقه بعدش! _ ببخشید یادم رفت. به کنارش اشاره کرد. _ بیا بشین کارت دارم.‌ کیفم رو روی دسته مبل انداختم و کاری که بابا می‌خواست رو انجام دادم. _ جواب قطعیت به این پسره چیه؟ از اینکه همه حرف افشار رو می‌زنند چقدر ناراحتم. _ من دیشبم گفتم. _ مطمئنی بابا! _ بله مطمئنم. _ نمی‌خوای یکم فکر کنی؟ سرم رو پایین انداختم. نمی‌دونم افشار قراره فردا چی بهم بگه! اگر با سرکار رفتن و ادامه درسم مشکلی نداشته باشه، جوابم منفی نیست. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ هر چی تو بگی من همون رو قبول می‌کنم. اصلاً هم حرف‌های مادرت من رو زیر فشار نمی‌بره. جوابی ندادم. _ خب این سکوت رو به معنی این می‌دونم که می‌خوای بهش فکر کنی. برای ادامه تحصیلت هم پشتت ایستادم. تا وقتی که دوست داشته باشی، اگر همسرت با ادامه‌ی تحصیلت مشکلی نداشته باشه، خودم شهریه‌ات رو می‌دم‌. نمی‌خواد دستت جلوی شوهرت دراز باشه. خوشحال از حرفی که شنیدم، لبخند زدم. _ وای بابایی مرسی. پیشونیم رو بوسید و با محبت گفت: _ من‌ که دخترم رو ول نمی‌کنم.‌ خونه شوهرتم بری دختر بابایی، همیشه حواسم بهت هست. سرم‌ رو روی سینه‌اش گذاشتم و چشمام رو بستم. _ ای کاش این حرف‌ها رو جلوی مامان بهم می‌گفتید. بازوهام رو گرفت و از خودش فاصله داد. _ این بابای مهربون اگر ببینه یا بشنوه که با مادرت بد حرف زدی، اون وقت به شدت تنبیهت می‌کنه! لب‌هام آویزون شد. _ من باهاش بد حرف نمی‌زنم، خودتون دیدید مامان رو اعصابمِ! با انگشت ضربه نسبتاً محکمی به صورتم زد. _ همه رو دیدم‌.‌ بار آخرِ که چشم پوشی می‌کنم؛ بلندشو برو لباست رو عوض کن برو کمکش، از دلش هم در بیار! درمونده چشمی گفتم و بلند شدم.‌ لباس‌هام رو عوض کردم. نمیگم‌ مامان رو دوست ندارم ولی رفتارش با من باعث شده کمی نسبت بهش سرد بشم.‌ وارد آشپزخونه شدم. _ مامان کمک نمی‌خوای؟ _ نه. _ کمک خواستی صدام کن. _ باشه. از خدا خواسته به اتاقم برگشتم. بابا به همین چند جمله کوتاهِ من و مامان هم رضایت می‌داد.‌ قرارم با افشار نمی‌ذاره تمرکز کنم. کتاب رو باز کردم تا کمی درس بخونم. اگر سارا فردا نیاد باید چه کار کنم! نمی‌تونم تنها باهاش حرف بزنم. کنسلش می‌کنم، بهش میگم باشه برای یه وقت دیگه. کتابم رو بستم و روی میز گذاشتم. اون عاشقی که من دیدم با این حرف بیخیالم نمی‌شه. **** صبح با صدای رضا از خواب بیدار شدم. _ حوری ناز... هول و با عجله بود. بدون اینکه چشمم رو باز کنم با صدایی شبیه به هوووم جوابش رو دادم. _ ماشینت رو می‌خوام.‌ برات پول گذاشتم با آژانس برو. مثل برق گرفته‌ها از جا پریدم.‌ _ نه من خودم ماشین رو لازم دارم! از لحنم جا خورد. _ چیکار داری؟ می‌خوای بری دانشگاه، خوب با آژانس برو! ایستادم، سوئیچ رو از دستش گرفتم. _ خودت با آژانس برو.‌ _ من چند جا کار دارم. نمی‌تونم. اذیت نکن دیگه! _ خودمم لازم دارم. _ می‌شه بگی چی‌کار؟ _ نه نمی‌شه. کمی عصبی شد. _ تو بیخود می‌کنی! می‌خوای بری دانشگاه پارکش کنی؟ خب با آژانس برو، بذار منم‌ به کارم برسم. _ ببخشید که ماشین خودمِ. سمت دَر رفت. _ من الان به بابا میگم، اون وقت جرئت داری همین رو بگو! دنبالش راه افتادم.‌ نباید اجازه بدم که قبل از من با بابا حرف بزنه و ماشین رو ازم بگیره. قولش رو امروز به سارا دادم. قبل از اینکه حرفی بزنه، بابا که در حال صبحانه خوردن بود گفت: _ اول صبح چتونه؟ به سوئیچ روی اپن اشاره کرد. _ رضا من رو برسون مغازه، ماشین رو بردار برو کارهات رو انجام بده. رضا دلخور نگاهم کرد و دیگه ادامه نداد. اگر به سارا قول نداده بودم حتماً بهش می‌دادم. با صدای مامان همه بهش نگاه کردن. _ حالا این دفعه که بابات بهش ماشین داد ولی ماشین فقط برای تو نیست که غُرقش کردی. شاکی رو به بابا گفتم: _ بابا مگه نگفتی مال خودمه؟ مامان اجازه نداد بابا حرف بزنه و فوری گفت: _ توی این خونه هر چی هست، مال همه است. مال منِ تنها نداریم! _ چرا اتفاقاً داریم! این ماشین به نام منِ‌. _ بیخود هوا برت نداره! بابات هنوز زنده است تو دنبال ارث و میراثی؟ متعجب از حرف مامان، نگاهم رو به بابا دادم. _ به خدا من منظورم این نیست! من فقط گفتم... بابا صندلیش رو عقب داد و ایستاد. _ بسه دیگه تمومش کنید! رضا زود باش بخور من دیرم می‌شه. _ چشم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان 💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 رضا از رفتن بابا که مطمئن شد گفت: _ من حواسم بهت هست حوری‌ناز! طلبکار گفتم: _ خب باشه، مگه من دارم چی‌کار می‌کنم؟ دلخور به مامان نگاه کرد. _ شمارش دادی به پسره، زنگ زده بهش! مامان‌ ذوق زده گفت: _ راست میگه؟ اصلاً دوست نداشتم مامان متوجه بشه. خیره به رضا نگاه کردم. _ خیلی فضولی. مامان دستم رو گرفت. _ چی گفت؟ پشت چشمی نازک کردم. _ گفت باید من رو ببینه... رضا حرفم رو قطع کرد. _حوری میگه بهش گفتم نه، ولی من مطمئن نیستم. اخم مامان تو هم رفت. _ چرا گفتی نه!؟ صدام رو پایین آوردم. _ چون بابا بفهمه دعوام می‌کنه. _ بابا چی‌کار به این کارها داره! رو حرف من حرف نمی‌زنه. حوری لگد به بخت خودت نزن؛ این پسرِ هیچ ایرادی نداره. _ مامان دوستش ندارم. _ پس چرا دیشب به بابات گفتی می‌خوای بهش فکر کنی؟ باورم نمی‌شه، بابا حرف‌هام رو به مامان گفته! _ من اصلاً حرف نزدم! بابا گفت سکوتت رو به معنی این می‌دونم. همین. رضا ایستاد و آروم با دست چند باری روی سر شونه‌م زد می‌زد. _ من اگر بفهمم خارج از خونه، بدون در نظر گرفتن بابا باهاش حرف زدی، می‌ذارم کف دست بابا! سرش رو خم کرد و توی صورتم گفت: _ قبلش هم خودم به حسابت می‌رسم. نگاهش بین چشم‌هام جابه‌جا شد و بعد از چند ثانیه از آشپزخونه بیرون رفت. مامان پاش رو از زیر میز به پام زد. نگاهم رو از رضا که اولین بار بود انقدر جدی تهدیدم می‌کرد برداشتم و به مامان دادم. _ اون رو ول کن، بیخود کرده! افشار چی بهت گفت؟ بدون اینکه چیزی بخورم ایستادم. _ ول کن تو رو خدا مامان! من به اون جواب منفی دادم؛ بیخود کرده به من زنگ زده. شما هم خواهش می‌کنم دست از سر من بردار. جمله آخر رو که گفتم، سنگینی سایه کسی روی خودم احساس کردم. نگاه مامان به پشت سر من باعث شد تا بدنم از فکر حضور بابا برای لحن صحبتم با مامان یخ کنه. با احتیاط و آهسته سر چرخوندم. با دیدن چشم‌های پر از سرزنش بابا صاف ایستادم و سرم رو پایین انداختم و شرمنده لب زدم: _ ببخشید. با تشر گفت: _ اونی که باید ازش عذرخواهی کنی مادرتِ نه من! قطعاً اگر بابا می‌دونست مامان چی از من می‌خواد، الان مجبور به عذرخواهیم نمی‌کرد. رو به مامان گفتم: _ ببخشید. جوابم رو نداد. با رفتن بابا به اتاقم برگشتم. لباس‌هام رو پوشیدم و بدون خداحافظی به سمت دانشگاه از خونه بیرون رفتم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 جلوی دَر دانشگاه سوئیچ به دست به اطراف نگاه کردم.‌ ده دقیقه‌ای به شروع کلاس اوّلم مونده اما خبری از سارا نیست که نیست. بارها دیدم دانشجوها بعد از استاد وارد کلاس میشن ولی اجازه ورود بهشون نمیدن. دوباره نگاهی به اطراف کردم و از اومدنش که ناامید شدم سمت دَر دانشگاه حرکت کردم. هنوز به دَر دانشگاه نرسیده بودم که صدای ضعیفش از دور به گوشم رسید. خوشحال بهش نگاه کردم. می‌دوید و برام دست تکون می‌داد. بهم نزدیک شد و از سرعتش کم کرد. دستش رو روی قلبش گذاشت و نفسی بین نفس‌های تندش تازه کرد.‌ کمی خم شد تا راحت‌تر اکسیژن به ریه‌هاش برسه. جلو رفتم. _ دیر کردی چقدر! سوئیچ رو سمتش گرفتم. _ بیا بگیر، کلاس الان شروع می‌شه. از تو جیبش کارت عابرم رو سمتم گرفت و همزمان سوئیچ رو گرفت.‌ _ دستت درد نکنه، تا ساعت دوازده میام. کارت رو گرفتم و توی کیفم گذاشتم. _ سارا نیای من با این پسرِ حرف نمی‌زنما! _ مطمئن باش میام. به خیابون نگاه کرد. _ ماشینت کجاست؟ _ همونجایی که همیشه پارک می‌کنم. صورتم رو بوسید؛ خداحافظی کرد و با عجله ازم فاصله گرفت. با همون عجله‌ای که سارا رفت، سمت ورودی دانشگاه رفتم. هنوز استاد نیومده. روی صندلی نشستم. کتابم رو روی میز گذاشتم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.‌ از جیبم بیرون آوردم و قبل از اینکه پیام رو باز کنم روی حالت سکوت گذاشتم تا توی زمان کلاس مزاحم درس استاد نشه و بهم تذکر نده. انگشتم رو روی پیامی که از طرف بانک بود گذاشتم. با دیدن مبلغ بالایی که واریز و برداشت شده، چشم‌هام گرد شد. سارا این همه پول رو چرا با کارت من جابجا کرده! اصلاً این‌ها که وضع مالی‌شون خوب نیست از کجا آوردن؟ نکنه برای من دردسر بشه! این همه پول جابجا کردنش کار آسونی نیست و حتماً باید از طرف بانک اقدام کنن. استاد وارد کلاس شد. با تمام درگیری‌های ذهنی، گوشیم رو سرجاش گذاشتم و تلاش کردم که حواسم رو به درس بدم.‌ اما یاد مبلغ جابجا شده توی کارتم که می‌افتم، سرم گیج می‌ره و تمرکزم رو از دست می‌دم. گوشی توی جیبم شروع به لرزیدن کرد. پنهانی و طوری که استاد متوجه نشه، نگاهی به صفحه‌ش انداختم. با دیدن شماره افشار که برای خودم جای تعجب داره که چقدر زود حفظ شدم، بی‌اهمیت رد تماس زدم. اما افشار بی‌خیال نشد و تماس پشت تماس می‌گرفت. به ناچار گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و براش پیامی تایپ کردم. «سر کلاسم، لطفاً انقدر زنگ نزنید.‌» با صدای استاد فوری بهش نگاه کردم. _ خانم مهرفر از شما بعیده! گوشی رو توی کیفم انداختم تا دوباره لرزشش باعث تحریک به پاسخگویی من نشه. سرم رو پایین انداختم و زیر لب عذرخواهی کردم. دوباره شروع به درس دادن کرد. امروز هیچ چیزی از درس نفهمیدم. بالاخره کلاس تموم شد. نگاهی به ساعت انداختم. تا کلاس بعدی نیم‌ساعت وقت دارم و تا اومدن سارا دو ساعت مونده. وارد حیاط دانشگاه شدم و شماره سارا رو گرفتم. با شنیدن جمله دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، ته دلم خالی شد. یاد حرف‌های لیلا توی راهرو دانشگاه افتادم. «من نبوده مجید رو از چشم تو و امیر می‌دونم.» یعنی واقعاً از دست طلبکارها فرار می‌کنن! اگر دردسری برام درست کنند، نه جواب بابا رو می‌تونم بدم، نه جلوی غرغرهای مامان رو می‌تونم بگیرم‌ و نه در برابر قلدر بازی‌های رضا کاری از دستم برمیاد. ای کاش دیروز کارت و ماشین رو بهش نمی‌دادم. به امید اینکه گوشیش رو روشن کنه، براش تایپ کردم: سارا تو داری چی‌کار می‌کنی؟ این همه پول رو از کجا آوردی که با کارت من جا به جا کردی؟ تو که حساسیت‌های خانواده من رو می‌دونی. تو رو خدا من رو توی دردسر نندازی! پیام رو ارسال کردم و به کلاس برگشتم. در نهایت این دو ساعتِ پر از استرس هم تموم شد و من از کلاس دوم هم چیزی نفهمیدم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
بهشتیان 🌱
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 #پارت19 🌟تمام تو، سَهم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 جلوی دَر ایستادم. سارا همچنان گوشیش خاموشه. بغضی از استرس و دلشوره توی گلوم گیر کرده که قصد سر باز کردن نداره و فقط آزارم می‌ده. با دیدن افشار که به ماشین مدل بالاش تکیه داده بود و لباس شیک و عینک دودی که حسابی جذابش کرده بود، کمی از فکر سارا بیرون اومدم. متوجه من شد. لبخند پهنی توی صورتش نشست و عینکش رو برداشت. دست دیگش رو بالا آورد و برام تکون داد و همزمان تکیه‌اش رو از ماشین برداشت و به سمتم قدم برداشت. نگران از تنها بودنم به اطراف نگاه کردم. _ سارا خدا تو رو نکشه، پس کجایی! من با این خدای کبر و غرور، تنهایی چی‌کار کنم. با صدای افشار نگاهم رو به چشم‌هاش دادم. _ سلام بر دختر زیبایی که توی لباس دانشگاه زیباتر شده. از تعریفش لبخند کمرنگی زدم. _ سلام. _ خوبی. دوباره نگاهم رو به اطراف چرخوندم؛ شاید خبری از سارا بشه. _ خیلی ممنون. _ منتظر کسی هستید؟ نگاهم رو جمع‌وجور کردم.‌ _ نه. کنارم ایستاد و به ماشینش اشاره کرد. _ این ماشین خودم نیست. خریدم برای همسر آیندم که مطمئنم تو هستی. انقدر درس و آینده‌م برام مهم هست که با ماشین مدل بالا گول نمی‌خورم. _ ان‌شالله مبارکش باشه. آقای‌افشار من نمی‌تونم زیاد برای رفتن به خونه تأخیر داشته باشم. لطفاً حرفتون رو بزنید. _ اینجا که نمی‌شه! بریم تو ماشین ببرمتون یه رستوران لاکچری، هم ناهار بخوریم هم حرف بزنیم. _ مثل اینکه متوجه حرف من نشدید! گفتم نمی‌تونم تأخیر داشته باشم. _ من با مادرتون هماهنگ کردم، نگران نباشید. حرصی از کارهای مامان دندون‌هام رو مخفیانه به هم فشار دادم. _ دیروز هم بهتون گفتم، اجازه من دست پدرمه. _ این سرسخت بودنتون من رو برای ازدواج با شما قاطع‌تر می‌کنه‌ ابروهاش رو بالا داد و به پارک روبرو اشاره کرد. _ تا اونجا که می‌تونید باهام بیاید! نگاهم به صندلی که گوشه خیابون نصب شده بود افتاد. _ بریم اونجا. خنده صداداری کرد. _ ای بابا! باشه هر چی شما می‌گید. برای من همین چند قدم هم غنیمته. سمت صندلی راه افتادیم. روش نشستم و نگاهم رو طلبکارانه بهش دادم. هنوز منتظر سارام. _ خب می‌شنوم! نوع حرف زدنم باعث شد که بهش بر بخوره، اما تلاش کرد توی چهره نشون نده. _ من اون شب که رفتم خونه خیلی به حرفاتون فکر کردم. حق رو به شما دادم.‌ برای درس‌ِتون خیلی زحمت کشیدید؛ پس نه من، نه هیچ کس دیگه حق نداره شما را از آینده و هدف‌هاتون دور کنه. از این همه تغییر موضعش متعجب شدم. _ چی شد که به این نتیجه رسیدید؟ _ گفتم که به حرف‌هاتون فکر کردم. لبخندم رو کنترل کردم تا دست دلم که می‌لرزه، پیشش رو نشه. _ یعنی هیچ مشکلی ندارید!؟ _ نه تنها مشکل ندارم بلکه خودم هم ‌کمک می‌کنم تا پیشرفت داشته باشی. حالا اجازه می‌دی این رو بهتون هدیه بدم؟ به جعبه کوچکی که سمتم گرفته بود نگاه کردم. _ این چیه؟ درش رو باز کرد. انگشتر زیبایی که نگین‌های ریز آبیش جذاب‌ترش کرده بود، باعث شد تا چشم‌هام از زیباییش برق بزنه. با ذوق کنترل شده گفتم: _ این خیلی زیباست. _ برازنده خودته. تو فقط به من بله بگو، صد تا از این بهترش رو می‌ریزم به پات. لبخند بالاخره روی لب‌هام نشست. _ خیلی ممنون. انگشتر رو از جعبه بیرون آورد و سمت دستم گرفت. _ اجازه می‌دید؟ دستم رو مشت کردم و سؤالی و با تعجب نگاهش کردم. _ می‌خوام دست‌ِتون کنم! _ نه نمی‌شه! اول اینکه شما نامحرم هستید و بعد هم نمی‌تونم اینجا ازتون بپذیرم. _ من که گفتم بریم رستوران! _ نه کلاً باید در حضور خانواده‌ها باشه. ایستادم و افشار هم فوری ایستاد. _ آقای‌افشار من فکر‌هام رو می‌کنم و به مادرم می‌گم جواب رو به مادرتون بگه. ناامید نگاهم کرد. _ بازم می‌خوای فکر کنی؟ من که هر چی شرط گذاشتی قبول کردم! با دیدن ماشینم و سارا که پیاده شد، دل نگرانی‌هام برگشت. _ ببخشید من دیگه باید برم. به مادرم می‌گم همین امشب باهاتون تماس بگیره. _ خیلی خب پس منتظرم. لبخند بی‌جونی بهش زدم و ازش خداحافظی کردم. شاکی سمت ماشین حرکت کردم اما با دیدن همون مرد دیروزی که جلوی دَر خونه سارا دیدم، از سرعتم کم شد.‌ کلاهش رو پایین‌تر کشید و به جهت مخالف من حرکت کرد. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟یگانه💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 نباید به سارا از دیدنش حرفی بزنم تا بهم توضیح بده این پول چی بوده؛ وگرنه مثل دیروز دوباره نیت به فرار می‌کنه. جلو رفتم و دلخور برای دیر رسیدنش گفتم: _ دستت درد نکنه! انقدر دیر اومدی که رفت. _ تو رو خدا ببخشید، کارم طول کشید. سوئیچ رو توی دستم گذاشت. _ چی شد، حرف زدید؟ _ آره. با انگشت به افشار که از دور نگاهمون‌ می‌کرد اشاره کرد. _ اونه!؟ حرفش رو با تکون دادن سرم‌ تأیید کردم. _ حوری‌ناز تو چه خوش شانسی! خر پول که هست؛ خوشتپیم که اصلاً نمی‌شه حرف زد. دلبر هم که هست. _ اونو ولش کن، اون همه پول رو برای چی با کارت من جابجا کردی؟ تو حساسیت‌های خانواده من رو می‌دونی! اگر بابام بفهمه پوستم رو می‌کنه. _ برو بابا، مگه میاد استعلام‌ کارت تو رو بگیره! _ نمی‌گیره. اما یه درصد فکر کن بفهمه. _ نمی‌فهمه. _شما دارید چی‌کار می‌کنید؟ کم کم دارم بهتون مشکوک می‌شم. این همه پول رو چه جوری جا به جا کردی! تا اونجایی که من می‌دونم برای انجام دادنش حتماً باید بری بانک با مدارک شناسایی. _ رفتیم کافی نت دوست امیر، آشنامون بود. تو همون جا برامون انجام داد. _ شما که پول دارید چرا بدهی اون بدبخت رو نمی‌دید و ازش فرار می‌کنید! درمونده شد. _ من نمی‌دونم؛ همش دست امیرِ، انگار با هم حساب و کتاب دارن. _ فقط تو رو خدا حواست به من باشه، آش نخورده و دهن سوخته‌م نکنید! _ نه هیچکس به تو کار نداره. با تنه‌ای که یه خانم چادری جوان بهم زد، بهش نگاه کردم. _ ببخشید حواسم نبود. _ خواهش می‌کنم. از کنارمون رد شد. سارا گفت: _ به نظرت این حرف ما رو گوش نمی‌کرد؟ نگاهی بهش که خونسرد از کنارمون رد شد، انداختم و گفتم: _ چی‌کارِ ما داره آخه! _ نمی‌دونم. پاش گیر کرد به سنگ‌فرش خورد بهت. _ مگه ما چی می‌گیم که کسی بخواد گوش کنه! نگاهم دوباره به افشار افتاد. _ این چی گفت؟ _ بهت زنگ می زنم، الان دیرم شده. جلو اومد و بغلم کرد. _ من یه مدت دارم می‌رم گوشیمم خاموش کردم؛ خودم به زودی بهت زنگ می‌زنم. ازش فاصله گرفتم. _ کجا؟ _ معلوم نیست. _ دانشگاه چی می‌شه؟ _ نمی‌دونم؛ قسمت من هم این‌جوریه دیگه. به ساعتش نگاه کرد. _ باید برم حوری، منتظر زنگم بمون. برام دعا کن. _ امیدوارم مشکلتون زودتر حل بشه. یاد طلبکارشون افتادم. _ راستی اون مردِِ که کلاه سرش بود و جلوی دَر خونتون وایستاده بود... ترسیده گفت: _ خب! _ الان که داشتم با افشار حرف می‌زدم از دور نگاهم می‌کرد. نگران به اطراف نگاه کرد. _ مطمئنی که خودش بود؟ _ از کلاهش شناختم. اگه کلاه نداشت اصلاً متوجه نمی‌شدم که اونه. دستش رو از دستم بیرون کشید. _ کاش اولش می‌گفتی؛ خداحافظ. با شتاب‌ سمت خیابون رفت و برای اولین ماشین دست بلند کرد. سوار شد و از اون جا دور شد. از دیدن رفتار مشکوکش، بی‌اهمیت شونه‌ای بالا دادم و سوار ماشین شدم. بوی سیگار باعث شد تا فوری شیشه‌ها رو پایین بدم. دستم رو جلوی بینیم گذاشتم تا بوی آزار دهندش کمتر اذیتم کنه. اگر این ماشین رو به خونه ببرم و کسی بوی سیگار رو توش متوجه بشه، باید فاتحه خودم رو بخونم. سارا که سیگار نمی‌کشه! یعنی کی رو سواره ماشین کرده! 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟یگانه💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 با اینکه دیرم شده، ماشین رو به کارواش بردم و تأکید کردم که داخلش رو هم با دقت بشورن‌. گوشه‌ی کارواش ایستادم. داشتم به دردسری که سارا می‌تونه توی خونه برام درست کنه فکر می‌کردم که صدای تلفن همراهم بلند شد. نگاهی به صفحه‌ش انداختم. با دیدن شماره افشار کلافه نفسم رو بیرون دادم و تماس رو وصل کردم. _ بله. _ حوری‌ناز این خانمِ کی بود باهاش حرف می‌زدی که یهو ول کرد رفت؟ _ چطور مگه؟ _ می‌خوام بدونم. _ دوستم بود. _ من اصلاً ازش خوشم نیاومد. ارتباطت رو باهاش قطع کن! از این همه پررو بودنش، ابروهام بالا رفت. _ بله! _ خیلی واضح گفتم؛ اصلاً دوست ندارم دوباره باهاش ببینمت! _ اون وقت به شما چه ربطی داره؟ _ من همسر آیندتم، باید به حرف من گوش کنی. _ بذارید یه بله کوچیک از دهن من بشنوید، بعد احساس مالکیت کنید! قشنگ معلومه که به سختی داره جلوی خودش رو می‌گیره. _ من حرف آخر رو الان بهت گفتم؛ دیگه هم تکرار نمی‌کنم.‌ تو هم دیگه باهاش در ارتباط نیستی! تمام. خدانگهدار. ناباورانه به صفحه گوشی که خبر از قطع تماس می‌داد، نگاه کردم. چقدر این پرروعه! _ خانم ماشین آماده است. دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد. بدون اینکه به اسم و شماره دقت کنم تماس رو وصل کردم. _ خوب گوش‌هات رو باز کن آقای‌افشار! دفعه‌ی آخرِ که شمارت رو روی گوشیم می‌بینم. شما هم اگه حرف داری، من بزرگتر دارم؛ خانواده دارم؛ با خانواده تشریف بیارید با پدرم صحبت کنید.‌ هر چند با حرف‌هایی که الان زدید دنبال جواب نیایید خیلی بهتره. _ الو حوری! مگه چند بار بهت زنگ زده؟ این صدای رضا بود. تازه متوجه شدم که اشتباه کردم. چشم‌هام رو بستم. _ با توأم میگم مگه چند بار زنگ زده؟ _ هیچی بابا! فقط یه بار. _ بابت یک بار عصبانی شدی؟ _ آخه خیلی پرروعه! از الان برای من تعیین تکلیف می‌کنه. کمی سکوت کرد و گفت: _ کجایی؟ چرا نمیای خونه؟ _ اومدم کارواش. _ تو هم وقت پیدا کردی! منتظرتیم ناهار بخوریم. _ اومدم؛ تموم شده، خداحافظ. گوشی رو توی کیفم انداختم. پول کارواش رو حساب کردم و سوار ماشین شدم. هنوز کمی از بوی سیگار توش مونده. شیشه‌ها رو پایین دادم. امیدوارم تا خونه همین یه ذره هم بره. نزدیک خونه نصف اسپری خوشبو کننده رو توی ماشین خالی کردم و ماشین رو داخل حیاط بردم. فوری ریموت دَر رو زدم و وارد خونه شدم. سلام کردم که با شنیدنش بابا و رضا از جلوی تلویزیون بلند شدن و سمت آشپزخونه رفتن. بابا جواب سلامم رو داد. مقنعه‌ام رو درآوردم و روی صندلی کنار بابا نشستم. _ ببخشید دیر کردم. همه گرسنه بودن‌ و هیچ‌کس جوابم رو نداد. نگاهی به رضا انداختم. یعنی از تلفن افشار به بابا گفته! نکنه از پولی که سارا جابجا کرده متوجه شدن! از کجا باید بفهمن آخه! توی اولین فرصت پیامش رو از گوشیم پاک می‌کنم. ناهار رو در سکوت خوردیم. بابا لیوان آبش رو یکجا سر کشید و نگاهی به من انداخت. _ باباجان از این به بعد خواستی ماشینت رو بشوری، با رضا تو حیاط بشور. دختر خوب نیست تنهایی بره کارواش. _ چشم. صندلی رو عقب داد. ایستاد و بیرون رفت. مامان گفت: _ این سارا چه گلی به سر تو زده که به خاطرش با شوهرت بد حرف زدی! عجب فضولیه! _ اون شوهر من نیست مامان! _ نامزدت که هست! _ اون فقط یه خواستگاره.‌ _ مگه انگشترش رو ندیدی گفتی چقدر قشنگه با خانوادتون تشریف بیارید؟ رو به رضا که با چشم‌های گرد نگاهم می‌کرد گفتم: _ همش الکی از خودش گفته؛ دفعه اول که زنگ زد گفت با شرایطت موافقم. برات انگشتر خریدم بیا بهت بدم؛ گفتم باید با پدرم حرف بزنی. دوباره زنگ زد گفت با این دخترِ سارا نگردد؛ بهش گفتم به تو چه، قطع کردم. بعدم که خودت زنگ زدی شنیدی چی گفتم. _ تو که گفتی یه بار زنگ زده؟ نگاهم ببین چشم‌هاش جابجا شد. _ اشتباه کردم حتماً. مامان گفت: _ یعنی تو جلوی دَر دانشگاه باهاش حرف نزدی؟ _ نه. رضا مچ دستم رو گرفت با چشم‌های ریز شده گفت: _ سارا رو از کجا دیده؟ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 خواستم دستم رو از مچ دستش بیرون بکشم که اجازه نداد. _ من نمی‌دونم شاید تعقیبم کرده. _ از کجا اسمش رو فهمیده؟ _ رضا ول کن دستم رو، داره دردم میاد. _ به جان خودت بفهمم جایی غیر از خونه باهاش حرف زدی، من می‌دونم و تو! دستم رو رها کرد. جای انگشت‌هاش که روی دستم قرمز شده بود رو کمی ماساژ دادم. _ من که سرم به کار خودمه. اگه مامان خانم بهش شماره نداده بود اون زنگ نمی‌زد، منم باهاش حرف نمی‌زدم.‌ صندلی رو عقب کشید. _ من گفتم، دیگه حالا خودت می‌دونی. منتظر جواب نموند و بیرون رفت. طلبکار به مامان گفتم: _ از قصد جلوی رضا میگی که چی بشه! _ حواسم نبود. چی گفتید؟ _ هر چی که گفتیم مهم نیست. من الان بلاکش می‌کنم. زنگ هم زد، یک کلام بهش بگید نه. عصبی ایستادم و سمت اتاقم رفتم. مامان همیشه آبروی من رو می‌بره.‌ خودش توی هچل می‌ندازم، خودش هم می‌شینه نگاه می‌کنه. روی صندلی نشستم. اولین کاری که کردم، افشار رو توی لیست سیاه گذاشتم. پیامک بانک که سارا باعث شده بود برام بیاد رو هم پاک کردم. من اصلاً حرف زدن با افشار رو نمی‌خواستم قبول کنم. الان به رضا چی بگم! همش تقصیر ساراست. کاش حرفش رو گوش نمی‌کردم. اگر بابا بفهمه، هم آبروم میره، هم می‌دونم به شدت دعوام می‌کنه و هم اعتمادی که بهم داره رو از دست می‌دم. زیر لب غرغرکنون گفتم: _ خدا بگم چی‌کارت کنه مامان! همزمان صدای دَر اتاق بلند شد. _ بله. دَر باز شد و رضا وارد اتاق شد. از اومدنش ته دلم خالی شد؛ اما تلاش کردم به ظاهر نشون ندم تا نقطه ضعفی دستش ندم. روی تخت نشست و کمی خیره نگاهم کرد. قبل از اینکه حرف بزنه گفتم: _ حرف من رو باور نکردی؟ _ خیلی می‌ترسم بلاییی سرت بیاره؛ وگرنه تو دختر بچه نیستی که گول بخوری. _ چه بلایی! سرش رو پایین انداخت. _ من اصلاً احساس مثبتی روی این پسر ندارم. برو به بابا بگو نه، بذار تموم بشه. _ فردا صبح می‌گم. کاش با مامان حرف می‌زدی دست از سرم برداره. _ نمی‌دونم چرا این‌جوری می‌کنه! با صدای بابا که رضا رو صدا می‌کرد، رضا ایستاد و از اتاق بیرون رفت. چند لحظه‌ای نگذشته بود که صدای حال و احوال گرم و صمیمی مامان با تلفن، تو فضای خونه پیچید. _ نه خواهش می‌کنم مهنازخانوم. _ این چه حرفیه! _ خیلی هم خوشحال شدم. _ والا این دختر ما تو مرحله ناز کردنِ. _ حالا شما یک هفته بهش مهلت بدید. مامان به جز شوهر دادن من، به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کنه. این افشار اصلاً رفتار مناسبی نداره. همین که می‌خواست بدون محرمیت به من دست بزنه، برام از هر دلیلی محکم‌تره. بعد از خوردن شام به اتاقم برگشتم و خودم رو برای درس‌های فردا آماده کردم. فشار خستگی و استرسی که داشتم، باعث شد تا زودتر از همیشه خوابم بگیره. سرم‌ روی بالشت گذاشتم و چشمام رو بستم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 نگاهی به اطراف انداختم. همه خوشحال بودند جز من. نمی‌تونم بگم خوشحال نیستم اما استرسی توی وجودم هست که آزارم می‌ده. بالاخره مامان به اجبار من رو سر سفره‌ی عقد نشوند. تور رو از روی صورتم کنار زدم و به افشار که کنارم نشسته بود نگاه کردم. افشار لبخندی بهم زد. قدش بلند بود، به خاطر همین سرش رو خم کرد تا حرفش رو بشنوم. توی این مدت آشناییمون محبتش به دلم نشسته و با قبول شرایطتم، تونستم به عنوان همسر بهش فکر کنم. کنار گوشم گفت: _ حوری‌ناز، من پشیمون شدم. _ از چی؟ _ فکر کار و سرکار رفتن و از سرت بیرون کن. متعجب نگاهش کردم. _ تو قول دادی که اجازه بدی برم سرکار! پوزخندی زد: _ اون‌ مال موقعی بود که خرم روی پل بود؛ تا چند دقیقه دیگه همه چیز تموم می‌شه، چرا باید مصلحتی حرف بزنم. من با سرکار رفتن تو مخالفم. تمام. اخم‌هاش رو تو هم کرد و جدی به روبرو نگاه کرد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم که سر سفره عقد مجبور بشم بغضم رو کنترل کنم. تور رو پایین انداختم و به زمین خیره شدم. یعنی من حاصل زحمت شش سالِ زندگیم رو باید به خاطر آبروی پدر و مادرم کنار بذارم. شرط اول من با افشار سرکار رفتن بود. صدای هلهله و شادی خبر از ورود عاقد می‌داد. عاقد می‌خوند و من هیچ چیز رو نمی‌شنیدم. مامان سوقولمه‌ای به دستم زد. نیم نگاهی بهش انداختم. _ بگو دیگه! سر چرخوندم و به همه نگاه کردم. مشتقانه منتظر کلمه بله بودند. نگاهم رو به قرآن دادم. خدایا کمکم کن. _ عروس‌خانم زیر لفظی هم که دادن؛ برای بار چهارم، آیا وکیلم! چشم‌هام رو بستم. اجازه نمی‌دم هیچ کس من رو از هدفم‌ دور کنه. با صدای بلند گفتم: _ نه. با صدای فریاد مامان بهش نگاه کردم. _ تو چرا با آبروی ما بازی می‌کنی؟ نگاهی به بابا که دستش رو روی قلبش گذاشته بود و فشار می‌داد انداختم. بی‌توجه به مامان و نگاه متعجب جمع، سمت بابا رفتم و با گریه گفتم: _ بابایی جونم چی شده؟ چهره‌اش هر لحظه بیشتر توی هم جمع می‌شد و توی خودش فرو می‌رفت. روی زمین نشست. بدون‌ در نظر گرفتن لباس عروسی توی تنم، کنارش روی زمین نشستم و با التماس گفتم: _ اگر بگم بله حالت خوب می‌شه! باشه می‌گم بله، تو رو خدا بلند شو. با تکون‌های دستی از خواب بیدار شدم. مامان و بابا بالای سرم، نگران نگاهم می‌کردن. دونه‌های سرد عرق رو روی پیشونیم احساس کردم. بابا گفت: _ خوبی دخترم!؟ نفس‌نفس زنون گفتم: _ یعنی کابوس بود؟ کنارم روی تخت نشست. _ آره باباجان، خواب دیدی. بغضم ترکید و گریه کردم. _ بابا تو رو خدا من افشار رو نمی‌خوام؛ یه کاری کن بره. مامان داره مجبورم می‌کنه. با دلسوزی توی آغوش گرفتم. _ من که گفتم اول و آخر هر چی تو بگی همونه! دیگه چرا گریه می‌کنی؟ _ نمی‌خوامش. مامان اذیتم می‌کنه. دستش رو نوازش‌وار روی موهام کشید. _ آروم باش عزیزم؛ خودم زنگ می‌زنم جواب نه رو بهشون می‌دم. هیچ وقت تو رو به زور شوهر نمی‌دم. _ الان داری این جوری مظلوم‌نمایی می‌کنی؟ من دیشب بهشون گفتم یک هفته به ما فرصت بدن. بابا با دلخوری گفت: _ پوران بس کن! _ تو ساده‌ای گول این رو می‌خوری! من چه گناهی کردم که شدم مادر این خونه. هر کی دَر این خونه رو می‌زنه یه ایراد بنی‌اسرائیلی ازش می‌گیره. به یکی می‌گه این فرهنگش با ما جور نیست. یکی با پدر و مادرش زندگی می‌کنه، من نمی‌خوامش. یکی درازِ یکی لاغرِ، سیبیل داره. این پسره که هیچ ایرادی نداره، بی‌خودی خودش رو زده به قربتی بازی که نمی‌خوام. اینکه سیبیل نداره؛ لاغر و دراز نیست؛ فرهنگش هم با ما یکی هست؛ دستشم به دهنش می‌رسه. _ پوران‌جان نمی‌تونی ساکت شی، از اتاقش برو بیرون. _ باشه من میرم. ولی مطمئن باش خواستگار بعدی هم که بیاد، این یه ایراد دیگه ازش می‌گیره. از سر و صدایی که مامان درست کرد، رضا هم بیدار شده بود و از عقب نگاه می‌کرد. مامان از اتاق بیرون رفت.‌ بابا اشک صورتم رو پاک کرد. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟یگانه💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ نگران نباش عزیزم، صبح زود زنگ می‌زنم به باباش می‌گم جواب منفیِ. _ تو رو خدا مامان رو راضی کنید. _ باشه، تو هم‌ دیگه الکی نه نگو! _ بابا به خدا الکی نمی‌گم! این پسره یه جوریه، انگار کم داره. دلخور نگاهم کرد. _ نمی‌خوایش بگو نه، دیگه اسم روش نذار! _ بابا شما که شاهدید؛ من کی گفتم‌‌ لاغرِ، درازِ، نمی‌خوام! فقط پسر مش‌حیدر می‌خواست بره روستاشون زندگی کنه، منم‌ گفتم نمی‌خوام‌. مامان‌ گیر داد چرا؟ منم‌ گفتم‌ این سیبیل داره که مامان ولم کنه. از روی تخت بلند شد. _ بگیر بخواب، دیگه فکر و خیال نکن. _ چشم. رفتنش رو با چشم دنبال کردم. چقدر از افشار بیزارم. هر کاری کردم، دیگه خوابم نبرد.‌ خودم رو با کتاب‌های دانشگاه سرگرم کردم تا صدای اذان بلند شد. نمازم رو خوندم و صبحانه رو آماده کردم. منتظر اومدن همه اعضای خانواده شدم. مامان با چشم‌های پف کرده و قرمز بیرون اومد. پُفی که برای خواب نیست و حاصل گریه‌ایه که احتمالاً برای جواب قطعی نه بابا به افشار ایجاد شده. جواب سلامم رو نداد و شروع به ریختن چای کرد. دوست ندارم تو این حال ببینمش. _ مامان. با صدای گرفته‌ای گفت: _ درد و مامان. _ به خدا افشار خوب نیست! _ چش بود! پسر به این خوبی. دیگه شانس دَرِ این خونه رو نمی‌زنه.‌ زنش بشی تا آخر عمر بی‌نیازی. _ اخلاق خوبی نداره، انگار می‌خواد من رو بخره. پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو از من گرفت. _ شما بخند من به خواستگار بعدیم می‌گم بله. پوزخندی زد و سینی رو روی میز گذاشت. _ هیچکس هم نه، تو! جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم. _ اخم‌هات رو باز کن. با دلسوزی گفت: _ این موقعیتِ خیلی خوبیه، از دستش نده. _ به خدا همه چیز پول نیست. حضور بابا باعث شد تا مامان ادامه نده. صبحانه‌مون رو خوردیم. رضا گفت: _ حوری من ماشین رو فردا می‌خوام. _ باشه ببر. با تعجب گفت: _ خوبه نه نگفتی! _ دیروز لازمش داشتم، وگرنه مگه هر سری خواستی ندادم بهت! بابا گوشیش رو از جیبش در آورد و بعد از گرفتن شماره‌ای کنار گوشش گذاشت. همه بهش نگاه می‌کردیم تا ببینیم اول صبح با کی حرف می‌زنه. اما با آوردن اسم شخص مورد نظر، رنگ روی مامان پرید و بالعکس لبخند کمرنگی روی لب‌های من ظاهر شد. _ سلام آقا قاسم. حالتون خوبه؟ _ خیلی ممنون، ببخشید که این وقت صبح زنگ زدم. _ بله گفتم حجره‌دارها الان بیدارن، برای‌ همین به خودم اجازه دادم تا اینقدر زود زنگ بزنم. _ خواهش می‌کنم، شما لطف دارید. _ راستش دختر من فکرهاش رو کرده، جوابش به پسر شما منفیه. خیلی دوست داشتم که با هم فامیل باشیم اما حرف آخر رو برای ازدواج تو این خونه خود بچه‌ها می‌زنن. _خواهش می‌کنم، شما لطف دارید. _ ان‌شالله جور دیگه. _ خیلی ممنون، خدانگهدار. گوشی رو قطع کرد. خوشحال و ذوق زده گفتم: _ ممنونم بابایی. مامان پشت چشمی نازک کرد و حرف نزد. می‌دونم الان که بابا از این دَر بیرون بره، این خونه برام جهنم می‌شه؛ اما چاره‌ای ندارم. بابا و رضا خداحافظی کردن و از خونه رفتن. مامان در اوج سکوت، محکم وسایل‌ها رو به این ور و اون ور می‌کوبید و مثلاً به خیال خودش تمیز می‌کرد. لیوانی از دستش افتاد روی زمین شکست‌. صدای آخِش بلند شد. فوری از اتاقم بیرون اومدم.‌ دستش به شدت با شیشه بریده بود. _ مامان چی‌کار کردی! با غیض نگاهم کرد و گفت: _ به تو ربطی نداره! به خودم جرأت دادم و جلو رفتم. دستمال کاغذی رو از روی میز برداشتم و روی دستش گذاشتم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 ‌ @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ الهی دورت بگردم؛ به خدا این پسر خوب نبود. دیروز جلوی دَرِ دانشگاه می‌خواست انگشتر دستم کنه! _ تو که گفتی ندیدیش! _ جلوی رضا که نمی‌تونستم بگم؛ به بابا می‌گفت. هم آبروی من می‌رفت، هم شما. انگشتر درآورده، پررو پررو میگه بیا دستت کنم. بعد من دارم باهاش حرف می‌زنم، مخالف حرفش بودم، گفت یک کلام نه، خداحافظ. گوشی رو قطع کرد‌. مامان خیلی پررو بود‌! به خدا خوب نبود.‌ _ تو نفر بعدی هم بیاد، بازم بهش میگی نه. _ دیگه به خدا نه نمی‌گم. شما و بابا تأیید کنید، چشم. _ ببینیم و تعریف کنیم! دستش رو گرفتم و بعد از اینکه خونریزی بند اومد با چسب براش بستم. ازش خداحافظی کردم و به دانشگاه رفتم. هنوز پام رو تو دَر دانشگاه نذاشته بودم که با صدای مردی سمتش برگشتم. _ خانم‌‌ مهرفر؟ نگاهش کردم. حتی یک بار هم ندیدمش! آشنایی نسبت بهش ندارم. پس اسم من رو از کجا می‌دونه! دستم رو روی سینه‌ام گذاشتم و سؤالی پرسیدم: _ با من هستید؟ _ مگه شما خانم مهرفر نیستید؟ _ بله هستم! کارتش رو از جیبش بیرون آورد. _ لطفاً با من تشریف بیارید.‌ _ ببخشید شما!؟ به دانشگاه اشاره کردم. _ من الان کلاس دارم، نمی‌تونم باهاتون بیام. _ خانم تشریف بیارید. به چهره زنی که همراهش بود نگاه کردم. این همونیه که دیروز وقتی داشتم با سارا حرف می‌زدم بهم‌ تنه زد.‌ سارا گفت داشته حرفامون رو گوش می‌داده! دستم رو گرفت. _ باید با ما تشریف بیارید. _ ببخشید آخه کجا؟ _ اداره آگاهی. سرم یخ کرد. فکر کنم همش برمی‌گرده به کارت به کارتی که سارا از کارتم انجام داده. با ترس پرسیدم: _ ببخشید می‌شه بگید برای چه باید بیام اونجا! _ مشخص می‌شه. _ من باید به خانواده‌ام اطلاع بدم! _ اون جا بهتون اجازه می‌دیم. لطفاً تشریف بیارید. دستش رو جلو آورد. _گوشیتون رو بدید به من. _ آخه چرا باید بدم؟ _ لطفاً خانم! اشک تو چشم‌هام جمع شد. گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و توی دست‌هاش گذاشتم. _ سوئیچ‌تون لطفاً! همزمان که سوئیچ رو بهش دادم، لب زدم: _ حداقل بهم بگید چی شده؟ _ گفتم‌ که مشخص می‌شه. همراهشون سوار ماشین به مقصدی که نمی‌دونستم کجاست، راه افتادم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟یگانه💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
بهشتیان 🌱
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 #پارت26 🌟تمام تو، سَهم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 توی ماشین پلیس نشستن خیلی وحشتناک‌تر از چیزیِ که فکرش رو می‌کردم. گریه‌هام بند نمی‌اومد و مدام اشکم رو پاک می‌کردم. شاید اصلاً به خاطر سارا من رو نمی‌برن. نباید زودتر حرف بزنم. ماشین رو داخل حیاط آگاهی بردند. به دستورشون پیاده شدم. نگاهم به ماشینم که پشت سر ما داخل اومده بود افتاد. مأموری ماشین رو پارک کرد و سمتمون اومد. مردی که جلوی دَر دانشگاه اسمم رو پرسید و ازم خواست همراه‌شون برم، رو به سربازی که تازه سمتم می‌اومد گفت: _ ناصری، ایشون رو ببر پیش جناب سروان. _ نیستن. سرهنگ صداشون کرد رفت بالا. _ ای وای... پس امروز اوج جنگ رو داریم. خیلی خب ببرش دفتر تا بیاد. _ ناراحت نشن؟ درحالی که به اطراف نگاه می‌کرد و دنبال کسی می‌گشت گفت: _ نه خودش گفته. همزمان دستش رو بلند کرد و با صدای بلند گفت: _ بیارش اینجا. سرباز رو به من که ضربان قلبم‌ به شدت بالا رفته بود گفت: _ بیا بریم. زنی که همراهم بود دستم رو گرفت. _ نترس؛ یه چند تا سؤال ازت دارن، درست جواب بدی ان‌شالله برمی‌گردی دانشگاه. با گریه گفتم: _ خانم تو رو خدا من می‌ترسم، نمی‌شه شما هم با من بیایید؟ _ نه من کار دارم، همراه سرباز برو. _ خانم کار دارما؛ راه بیافت دیگه! ناامید به خانمی که ازم دور می‌شد نگاه کردم و همراه سربازی که ناصری صداش می‌کردن شدم. دَر اتاقی رو نشونم داد. _ برو اینجا تا بیان. ترسیده و پربغض پرسیدم: _ آقا کی الان اونجاست؟ _ هیچ کس. متوجه ترسم شد. دَر رو باز کرد و با سر اشاره کرد. _ برو داخل الان میاد. _ شما نمی‌دونید با من چی‌کار دارن!؟ کلافه گفت: _ نه خانوم من از کجا بدونم! لطفاً برید داخل. من بابت هر ثانیه تأخیر هم باید اینجا پاسخگو باشم. سر خم کردم و داخل رو نگاه کردم. سرباز کلافه نچی گفت و به پشت سرش نگاه کرد. هیچ کس تو اتاق نبود. وارد شدم. به محض ورودم دَر رو بست. روی صندلی آهنی کنار اتاق نشستم. سرماش آزار دهنده بود، اما الان نمی‌تونستم کاری کنم. فضای کوچیک اتاق، استرس بیشتری بهم داد. میز و صندلی آهنی روبروم، کمد طبقه‌بندی شده که توش پر بود از پرونده‌های سبز رنگ، دَر بسته دیگه‌ای به غیر از دَر ورودی که ازش وارد شدم، همه دست به دست هم دادن تا من رو بیشتر بترسونن. با بلند شدن صدای بی‌سیم روی میز حسابی ترسیدم. صدایی خشک و جدی گفت: _ ناصری پوشه جمشیدی رو بیار بالا. خدایا من اینجا چیکار می‌کنم! اشک روی صورتم رو پاک کردم. نگاهم به جعبه‌ی دستمال کاغذی روی میز که به شدت بهش نیاز دارم افتاد.‌ ایستادم. دست دراز کردم‌ و دستمالی برداشتم. هنوز سر جام نَنشسته بودم که اینبار بلند شدن صدای تلفن قدیمی اتاق که زنگ پر استرسی داشت بلند شد و من از ترس دوباره به گریه افتادم. هر بار قطع و وصل شدن زنگ، دلم رو آشوب می‌کرد. کاش می‌تونستم تماس رو قطع کنم.‌ بالاخره صدای زنگ قطع شد و الان تنها صدایی که آزارم می‌ده مگسیِ که مدام خودش رو روی شیشه میز می‌زنه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان 💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 دَر اتاق به ضرب باز شد و با دیوار برخورد کرد.‌ مردی داخل اومد. فوری ایستادم. متوجه حضور من نشد و با صدای بلندی گفت: _ ناصری! به کمتر از ثانیه‌ای، ناصری با رنگ و رویی پریده وارد اتاق شد‌. پشت سرش همون مردی که من رو آورد، همراه با مردی که بهش دستبند زده بودند و انگار معتاد بود، وارد شد. _ بله قربان! _ زهرمار بله قربان. تو مگه نباید توی دفتر باشی! خودم رو پاره کردم که پرونده جمشیدی رو بیاری بالا. کدوم گوری بودی تو؟ ناصری به مرد پشت سرش اشاره کرد. _ با ستوان سهیلی بودم. عصبی رو به سهیلی گفت: _ ناصری سرباز منِ یا تو؟ _ چرا ناراحت می‌شی؟ بچه‌ها رفتن مأموریت، سرباز نداشتیم؛ دیدم بیکارِ گفتم بیاد کمک. به مردی که دستبند دستش بود اشاره کرد. _ این کیه؟ دلخور از رفتار تندش گفت: _ تو خونه جمشیدی گرفتیمش. نگاهش هر لحظه وحشتناک‌تر می‌شد. رو به مردی که دستبند دستش بود گفت: _ جمشیدی کجاست؟ مرد به تته‌پته افتاد. _ من... نم... نمی‌دونم.‌ زنگ زدن گفتن برم اون جا این کیف رو بردارم. به کیفی که توی دست سهیلی بود اشاره کرد. _ خوب گوش‌هات رو باز کن! من اعصاب ندارم؛ یه بار دیگه ازت می‌پرسم. یک قدم جلو رفت و به نزدیک‌ترین فاصله ازش ایستاد‌. انگشتش رو جلوی صورتش تهدیدوار تکون داد. _جمشیدی کجاست؟ _ آقا من نمی‌دونم... دستش رو بالا برد و محکم توی صورت مرد زد.‌ از ترس دستم رو روی دهنم گذاشتم و ناخواسته جیغ کشیدم و کمی عقب رفتم. تازه متوجه حضور من شد و خیره نگاهم کرد. رو به مردی که فهمیدم اسمش سهیلی هست گفت: _ این کیه؟ _ مهرفر دیگه! عصبی سمت ناصری رفت. _ چرا آوردیش اینجا! ناصری چند قدم به عقب برداشت و هر دو دستش رو جلوی بدنش گرفت. _ به خدا ستوان گفتن! چپ چپ به سهیلی نگاه کرد. _ این جاش اینجاست؟ _ خودت گفتی می‌خوای بازجوییش کنی! سرش رو پایین انداخت. _ ناصری سه ماه اضافه خدمت برات می‌نویسم تا یاد بگیری باید حرف کی‌ رو گوش کنی. نگاهش رو به سهیلی داد و به مرد متهم اشاره کرد. _ این رو می‌بری، حرف نزده پیش من نمیاری! هر جوری شده آدرسش می‌کنی برام میاری. _ چشم. پرونده روی میز رو برداشت و توی سینه ناصری کوبید. _ ببر بده سرهنگ! مرد با ترس گفت: _ آقا اصلاً به من چه؟ جمشیدی خر کیه! با دست اشاره کرد که بیرون ببرش. نگاهش رو به من داد. از ترس قالب تهی کردم و اشک چشمم خشک شد. _ این رو بفرست اتاق من. این رو گفت و رفت. با التماس به سهیلی که می‌خواست متهم رو بیرون ببره نگاه کردم. ناصری گفت: _ من موندم چی‌کار کنم! حرف همه رو باید گوش کنم. الان سه ماهه اضافه خدمت رو کجای دلم بذارم. _ نگران نباش! معلوم نیست سرهنگ چی بهش گفته که عصبانیه. آروم شد باهاش حرف می‌زنم. رو به من گفت: _ خانم برو داخل دیگه! با صدای گرفته‌ای لب زدم: _ من می‌ترسم. _ از چی؟ به دَر اتاق اشاره کردم. _ از اون آقا! _ با شما کاری نداره خانوم! برو بیشتر از این عصبانیش نکن. بند کیفم رو با دستم گرفتم. با قدم‌های کوتاه و پراسترس وارد اتاق شدم. سلام کردم که جوابم رو نداد. کتش رو درآورد و روی صندلیش پرت کرد. نشست و هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت. همزمان نفس سنگینی کشید و دستش رو محکم بین موهاش کشید. نگاه بازجویانه‌ای بهم انداخت و به تنها صندلی وسط اتاق رو به روی میزش اشاره کرد و با تحکم گفت: _ بشین. فوری کاری که گفت رو انجام دادم. دست‌هام رو مشت کردم و دسته‌ی کیفم رو که هر لحظه بیشتر به هم فشار می‌دادم روی پام نگه داشتم. خودکارش رو برداشت و توی دست چرخوند. انتها و سرش رو ریتم‌وار روی دفترش می‌زد. دلم نمی‌خواد حتی صدای نفسم بلند بشه. صدای برخورد خودکار با دفتر توی سرم اکو می‌شد و استرسم بیشتر. با فاصله کمی خودکار رو روی دفترش رها کرد. انقدر محو صدا بودم که از ترس توی خودم جمع شدم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 متوجه ترسم شد اما انگار از حالم‌ راضی بود. _ اسمت چیه؟ آب نداشته دهنم رو به سختی قورت دادم. _ حوری‌ناز مهرفر. عمیق نگاهم کرد. این سکوت طولانیش آزار دهنده‌س. _ سارا کیه؟ شنیدن اسم سارا دوباره گریه‌م انداخت. _ دوستم. _ امیر کیه؟ _ شوهرش. _ لیلا و مجید می‌شناسی؟ فوری اشکم رو پاک کردم. _ دوستیم با هم. یعنی من با خانم‌هاشون دوستم.‌ تو یه دانشگاه درس می‌خونیم. _ الان سارا کجاست؟ درمونده و پربغض لب زدم: _ نمی‌دونم. دیروز گفت مجبورم گوشیم رو خاموش کنم، بعد هم رفت. لبش رو به دندان گرفت و خونسرد پرسید: _ چرا گریه می‌کنی؟ با تعلل جواب دادم: _ می‌ترسم. _ از چی؟ نگاهم رو ازش گرفتم. _ از اینجا؛ از شما. خندید و به صندلی تکیه داد. _ مگه من ترس دارم؟ نگاهش کردم و حرفی نزدم. تو ترس داری از هر کسی بیشتر هم ترس داری. سرش رو تکون داد و به برگه‌ی زیر دستش نگاه کرد. _ دوشنبه سیزده آبان، صبح زود کجا بودی؟ تو ذهنم دنبال تاریخی که می‌گفت گشتم. اینقدر که ترسیدم، هیچی یادم نیومد. _ به خدا یادم نیست. _ یکشنبه نوزده آبان، یک ساعت و نیم با سارا نوری تلفنی حرف می‌زدید! چی می‌گفتید؟ کمی فکر کردم. انگار که چیز مهمی کشف کردم‌ گفتم: _ آها یادم اومد؛ داشتم در رابطه با یه مسئله‌ای باهاش حرف می‌زدم. _ برای همین مسئله فرداش رفتی خونه‌اش و بعد هم فراریش دادی؟ هاج و واج و خیره بهش موندم. _ من فراریش ندادم! به خدا گفت از دست طلبکارهاشون فرار می‌کنن‌. _ این مسئله‌ای که یک ساعت و نیم به خاطرش حرف می‌زدی چی بوده؟ کلافه دستی به صورتم کشیدم. _ حرف‌های خصوصی. _ اینجا خصوصی نداریم. ‌باید همه رو بنویسی و بگی، هرچی می‌پرسم؛ فهمیدی؟ _ می‌شه بگید چی شده؟ _ جواب سؤال‌هام رو بدی خودت می‌فهمی. چی می‌گفتید؟ _ برام خواستگار اومده بود. نمی‌خواستم باهاش ازدواج کنم. مادرم مجبورم می‌کرد. با سارا درد دل کردم؛ هم تلفنی، هم فرداش رفتم خونشون. _ آدم قحط بود برای درد دل! _سارا دوست صمیمی منِ.‌ همه حرف‌هام رو بهش می‌زنم! ابروهاش بالا رفت. آرنجش رو روی میز گذاشت و دستش رو تکیه‌گاه چونه‌ش کرد. _ جالب شد! اون وقت ایشون هم همه حرفاش رو به شما می‌زنه؟ سرم‌ رو بالا دادم. _ نه زیاد. _ چرا وقتی اون نمی‌گه تو می‌گی؟ چطور بهش اعتماد داری؟ آب بینیم رو بالا کشیدم‌. _ همش برمی‌گرده به یه مشکلی که برای من پیش اومده بود. _ چه مشکلی؟ اب بینیم رو دوباره بالا کشیدم‌. ایستاد. مضطرب نگاهش کردم.‌ جعبه‌ی دستمال رو برداشت. جلو اومد و سمتم گرفت. تشکر کردم‌ و برداشتم. دوباره روی صندلیش نشست. _ پرسیدم چه مشکلی؟ دستمال رو از روی بینی‌م‌ برداشتم و درمونده گفتم: _ این دیگه واقعاً خصوصیه. هر دو دستش رو آروم و نمایشی روی میز کوبید و ایستاد. _ باشه امشب اینجا می‌مونی تا متوجه کلمه خصوصی بشی. دوباره گریه‌ام گرفت. _ آقا تو رو خدا اگه بابام بفهمه این جام، دیگه تو خونه راهم نمی‌ده. آبروم می‌ره. روی صندلی نشست. انگار التماس‌های من رو نمی‌شنوه. _ چه مشکلی برات پیش اومده بود؟ با هق هق گفتم: _ به خدا به سارا ربط نداره. _ تو بگو، ربطش رو من خودم می‌فهمم. چند دقیقه گریه کردم و فقط نگاه کرد. چاره‌ای برام نمونده. مجبورم خصوصی‌ترین راز زندگیم رو که تا الان به کسی نگفتم، به کسی که اصلاً نمی‌شناختمش بگم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟