بهشتیان 🌱
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 #پارت26 🌟تمام تو، سَهم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت27
🌟تمام تو، سَهم من💐
توی ماشین پلیس نشستن خیلی وحشتناکتر از چیزیِ که فکرش رو میکردم. گریههام بند نمیاومد و مدام اشکم رو پاک میکردم. شاید اصلاً به خاطر سارا من رو نمیبرن. نباید زودتر حرف بزنم.
ماشین رو داخل حیاط آگاهی بردند. به دستورشون پیاده شدم. نگاهم به ماشینم که پشت سر ما داخل اومده بود افتاد. مأموری ماشین رو پارک کرد و سمتمون اومد.
مردی که جلوی دَر دانشگاه اسمم رو پرسید و ازم خواست همراهشون برم، رو به سربازی که تازه سمتم میاومد گفت:
_ ناصری، ایشون رو ببر پیش جناب سروان.
_ نیستن. سرهنگ صداشون کرد رفت بالا.
_ ای وای... پس امروز اوج جنگ رو داریم. خیلی خب ببرش دفتر تا بیاد.
_ ناراحت نشن؟
درحالی که به اطراف نگاه میکرد و دنبال کسی میگشت گفت:
_ نه خودش گفته.
همزمان دستش رو بلند کرد و با صدای بلند گفت:
_ بیارش اینجا.
سرباز رو به من که ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود گفت:
_ بیا بریم.
زنی که همراهم بود دستم رو گرفت.
_ نترس؛ یه چند تا سؤال ازت دارن، درست جواب بدی انشالله برمیگردی دانشگاه.
با گریه گفتم:
_ خانم تو رو خدا من میترسم، نمیشه شما هم با من بیایید؟
_ نه من کار دارم، همراه سرباز برو.
_ خانم کار دارما؛ راه بیافت دیگه!
ناامید به خانمی که ازم دور میشد نگاه کردم و همراه سربازی که ناصری صداش میکردن شدم. دَر اتاقی رو نشونم داد.
_ برو اینجا تا بیان.
ترسیده و پربغض پرسیدم:
_ آقا کی الان اونجاست؟
_ هیچ کس.
متوجه ترسم شد. دَر رو باز کرد و با سر اشاره کرد.
_ برو داخل الان میاد.
_ شما نمیدونید با من چیکار دارن!؟
کلافه گفت:
_ نه خانوم من از کجا بدونم! لطفاً برید داخل. من بابت هر ثانیه تأخیر هم باید اینجا پاسخگو باشم.
سر خم کردم و داخل رو نگاه کردم. سرباز کلافه نچی گفت و به پشت سرش نگاه کرد. هیچ کس تو اتاق نبود. وارد شدم. به محض ورودم دَر رو بست.
روی صندلی آهنی کنار اتاق نشستم. سرماش آزار دهنده بود، اما الان نمیتونستم کاری کنم. فضای کوچیک اتاق، استرس بیشتری بهم داد. میز و صندلی آهنی روبروم، کمد طبقهبندی شده که توش پر بود از پروندههای سبز رنگ، دَر بسته دیگهای به غیر از دَر ورودی که ازش وارد شدم، همه دست به دست هم دادن تا من رو بیشتر بترسونن.
با بلند شدن صدای بیسیم روی میز حسابی ترسیدم.
صدایی خشک و جدی گفت:
_ ناصری پوشه جمشیدی رو بیار بالا.
خدایا من اینجا چیکار میکنم! اشک روی صورتم رو پاک کردم. نگاهم به جعبهی دستمال کاغذی روی میز که به شدت بهش نیاز دارم افتاد.
ایستادم. دست دراز کردم و دستمالی برداشتم. هنوز سر جام نَنشسته بودم که اینبار بلند شدن صدای تلفن قدیمی اتاق که زنگ پر استرسی داشت بلند شد و من از ترس دوباره به گریه افتادم.
هر بار قطع و وصل شدن زنگ، دلم رو آشوب میکرد. کاش میتونستم تماس رو قطع کنم.
بالاخره صدای زنگ قطع شد و الان تنها صدایی که آزارم میده مگسیِ که مدام خودش رو روی شیشه میز میزنه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان 💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت28
🌟تمام تو، سَهم من💐
دَر اتاق به ضرب باز شد و با دیوار برخورد کرد. مردی داخل اومد. فوری ایستادم. متوجه حضور من نشد و با صدای بلندی گفت:
_ ناصری!
به کمتر از ثانیهای، ناصری با رنگ و رویی پریده وارد اتاق شد. پشت سرش همون مردی که من رو آورد، همراه با مردی که بهش دستبند زده بودند و انگار معتاد بود، وارد شد.
_ بله قربان!
_ زهرمار بله قربان. تو مگه نباید توی دفتر باشی! خودم رو پاره کردم که پرونده جمشیدی رو بیاری بالا. کدوم گوری بودی تو؟
ناصری به مرد پشت سرش اشاره کرد.
_ با ستوان سهیلی بودم.
عصبی رو به سهیلی گفت:
_ ناصری سرباز منِ یا تو؟
_ چرا ناراحت میشی؟ بچهها رفتن مأموریت، سرباز نداشتیم؛ دیدم بیکارِ گفتم بیاد کمک.
به مردی که دستبند دستش بود اشاره کرد.
_ این کیه؟
دلخور از رفتار تندش گفت:
_ تو خونه جمشیدی گرفتیمش.
نگاهش هر لحظه وحشتناکتر میشد. رو به مردی که دستبند دستش بود گفت:
_ جمشیدی کجاست؟
مرد به تتهپته افتاد.
_ من... نم... نمیدونم. زنگ زدن گفتن برم اون جا این کیف رو بردارم.
به کیفی که توی دست سهیلی بود اشاره کرد.
_ خوب گوشهات رو باز کن! من اعصاب ندارم؛ یه بار دیگه ازت میپرسم.
یک قدم جلو رفت و به نزدیکترین فاصله ازش ایستاد. انگشتش رو جلوی صورتش تهدیدوار تکون داد.
_جمشیدی کجاست؟
_ آقا من نمیدونم...
دستش رو بالا برد و محکم توی صورت مرد زد. از ترس دستم رو روی دهنم گذاشتم و ناخواسته جیغ کشیدم و کمی عقب رفتم.
تازه متوجه حضور من شد و خیره نگاهم کرد. رو به مردی که فهمیدم اسمش سهیلی هست گفت:
_ این کیه؟
_ مهرفر دیگه!
عصبی سمت ناصری رفت.
_ چرا آوردیش اینجا!
ناصری چند قدم به عقب برداشت و هر دو دستش رو جلوی بدنش گرفت.
_ به خدا ستوان گفتن!
چپ چپ به سهیلی نگاه کرد.
_ این جاش اینجاست؟
_ خودت گفتی میخوای بازجوییش کنی!
سرش رو پایین انداخت.
_ ناصری سه ماه اضافه خدمت برات مینویسم تا یاد بگیری باید حرف کی رو گوش کنی.
نگاهش رو به سهیلی داد و به مرد متهم اشاره کرد.
_ این رو میبری، حرف نزده پیش من نمیاری! هر جوری شده آدرسش میکنی برام میاری.
_ چشم.
پرونده روی میز رو برداشت و توی سینه ناصری کوبید.
_ ببر بده سرهنگ!
مرد با ترس گفت:
_ آقا اصلاً به من چه؟ جمشیدی خر کیه!
با دست اشاره کرد که بیرون ببرش.
نگاهش رو به من داد. از ترس قالب تهی کردم و اشک چشمم خشک شد.
_ این رو بفرست اتاق من.
این رو گفت و رفت.
با التماس به سهیلی که میخواست متهم رو بیرون ببره نگاه کردم. ناصری گفت:
_ من موندم چیکار کنم! حرف همه رو باید گوش کنم. الان سه ماهه اضافه خدمت رو کجای دلم بذارم.
_ نگران نباش! معلوم نیست سرهنگ چی بهش گفته که عصبانیه. آروم شد باهاش حرف میزنم.
رو به من گفت:
_ خانم برو داخل دیگه!
با صدای گرفتهای لب زدم:
_ من میترسم.
_ از چی؟
به دَر اتاق اشاره کردم.
_ از اون آقا!
_ با شما کاری نداره خانوم! برو بیشتر از این عصبانیش نکن.
بند کیفم رو با دستم گرفتم. با قدمهای کوتاه و پراسترس وارد اتاق شدم. سلام کردم که جوابم رو نداد.
کتش رو درآورد و روی صندلیش پرت کرد. نشست و هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت. همزمان نفس سنگینی کشید و دستش رو محکم بین موهاش کشید.
نگاه بازجویانهای بهم انداخت و به تنها صندلی وسط اتاق رو به روی میزش اشاره کرد و با تحکم گفت:
_ بشین.
فوری کاری که گفت رو انجام دادم. دستهام رو مشت کردم و دستهی کیفم رو که هر لحظه بیشتر به هم فشار میدادم روی پام نگه داشتم.
خودکارش رو برداشت و توی دست چرخوند. انتها و سرش رو ریتموار روی دفترش میزد. دلم نمیخواد حتی صدای نفسم بلند بشه. صدای برخورد خودکار با دفتر توی سرم اکو میشد و استرسم بیشتر. با فاصله کمی خودکار رو روی دفترش رها کرد. انقدر محو صدا بودم که از ترس توی خودم جمع شدم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت29
🌟تمام تو، سَهم من💐
متوجه ترسم شد اما انگار از حالم راضی بود.
_ اسمت چیه؟
آب نداشته دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ حوریناز مهرفر.
عمیق نگاهم کرد. این سکوت طولانیش آزار دهندهس.
_ سارا کیه؟
شنیدن اسم سارا دوباره گریهم انداخت.
_ دوستم.
_ امیر کیه؟
_ شوهرش.
_ لیلا و مجید میشناسی؟
فوری اشکم رو پاک کردم.
_ دوستیم با هم. یعنی من با خانمهاشون دوستم. تو یه دانشگاه درس میخونیم.
_ الان سارا کجاست؟
درمونده و پربغض لب زدم:
_ نمیدونم. دیروز گفت مجبورم گوشیم رو خاموش کنم، بعد هم رفت.
لبش رو به دندان گرفت و خونسرد پرسید:
_ چرا گریه میکنی؟
با تعلل جواب دادم:
_ میترسم.
_ از چی؟
نگاهم رو ازش گرفتم.
_ از اینجا؛ از شما.
خندید و به صندلی تکیه داد.
_ مگه من ترس دارم؟
نگاهش کردم و حرفی نزدم. تو ترس داری از هر کسی بیشتر هم ترس داری. سرش رو تکون داد و به برگهی زیر دستش نگاه کرد.
_ دوشنبه سیزده آبان، صبح زود کجا بودی؟
تو ذهنم دنبال تاریخی که میگفت گشتم. اینقدر که ترسیدم، هیچی یادم نیومد.
_ به خدا یادم نیست.
_ یکشنبه نوزده آبان، یک ساعت و نیم با سارا نوری تلفنی حرف میزدید! چی میگفتید؟
کمی فکر کردم. انگار که چیز مهمی کشف کردم گفتم:
_ آها یادم اومد؛ داشتم در رابطه با یه مسئلهای باهاش حرف میزدم.
_ برای همین مسئله فرداش رفتی خونهاش و بعد هم فراریش دادی؟
هاج و واج و خیره بهش موندم.
_ من فراریش ندادم! به خدا گفت از دست طلبکارهاشون فرار میکنن.
_ این مسئلهای که یک ساعت و نیم به خاطرش حرف میزدی چی بوده؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
_ حرفهای خصوصی.
_ اینجا خصوصی نداریم. باید همه رو بنویسی و بگی، هرچی میپرسم؛ فهمیدی؟
_ میشه بگید چی شده؟
_ جواب سؤالهام رو بدی خودت میفهمی. چی میگفتید؟
_ برام خواستگار اومده بود. نمیخواستم باهاش ازدواج کنم. مادرم مجبورم میکرد. با سارا درد دل کردم؛ هم تلفنی، هم فرداش رفتم خونشون.
_ آدم قحط بود برای درد دل!
_سارا دوست صمیمی منِ. همه حرفهام رو بهش میزنم!
ابروهاش بالا رفت. آرنجش رو روی میز گذاشت و دستش رو تکیهگاه چونهش کرد.
_ جالب شد! اون وقت ایشون هم همه حرفاش رو به شما میزنه؟
سرم رو بالا دادم.
_ نه زیاد.
_ چرا وقتی اون نمیگه تو میگی؟ چطور بهش اعتماد داری؟
آب بینیم رو بالا کشیدم.
_ همش برمیگرده به یه مشکلی که برای من پیش اومده بود.
_ چه مشکلی؟
اب بینیم رو دوباره بالا کشیدم. ایستاد. مضطرب نگاهش کردم. جعبهی دستمال رو برداشت. جلو اومد و سمتم گرفت.
تشکر کردم و برداشتم. دوباره روی صندلیش نشست.
_ پرسیدم چه مشکلی؟
دستمال رو از روی بینیم برداشتم و درمونده گفتم:
_ این دیگه واقعاً خصوصیه.
هر دو دستش رو آروم و نمایشی روی میز کوبید و ایستاد.
_ باشه امشب اینجا میمونی تا متوجه کلمه خصوصی بشی.
دوباره گریهام گرفت.
_ آقا تو رو خدا اگه بابام بفهمه این جام، دیگه تو خونه راهم نمیده. آبروم میره.
روی صندلی نشست. انگار التماسهای من رو نمیشنوه.
_ چه مشکلی برات پیش اومده بود؟
با هق هق گفتم:
_ به خدا به سارا ربط نداره.
_ تو بگو، ربطش رو من خودم میفهمم.
چند دقیقه گریه کردم و فقط نگاه کرد. چارهای برام نمونده. مجبورم خصوصیترین راز زندگیم رو که تا الان به کسی نگفتم، به کسی که اصلاً نمیشناختمش بگم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت30
🌟تمام تو، سَهم من💐
_ چند وقت پیش من با یه پسری به اسم احسان آشنا شدم...
گفتنش خیلی برام سخته اما با نگاه خیرش مجبورم میکنه.
_ خیلی با هم خوب بودیم. این اولین و آخرین اشتباه زندگیم بود. خیلی بهم محبت میکرد اما همش دروغ بود. یه روز بهم گفت خورده زمینو بشدت آسیب دیده
شدت گریهم بیشتر شد. دیگه نمیتونستم کنترلش کنم. همزمان که گریه میکردم گفتم:
_ فکر نمیکردم دروغ بگه. وقتی نزدیک خونه شدم، ترسیدم. زنگ زدم به سارا. اون موقع فقط میشناختمش، باهاش دوست نبودم. سارا گفت صبر کنم تا بیاد. نتونستم صبر کنم، رفتم داخل.
هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
_ سارا اومد نذاشت احسان به هدفش برسه و فوری من رو از اون خونه بیرون برد. بعد اون هم دیگه احسان رو ندیدم. یه مدت افسرده بودم. سارا چون میدونست نمیتونم به کسی حرف بزنم، خیلی کمکم کرد تا بتونم خودم رو پیدا کنم. از اون جا با هم دوست شدیم.
_ دوستی تو اینقدر عمیق بود که کارت بانکیت رو دادی دستش!
_ آقا به خدا دیروز دادم بهش. قرار شد شوهرش براش پول بریزه. من خودم وقتی پیامک بانک رو دیدم ترسیدم. حتی اعتراض کردم که اگر بابام بفهمه دعوام میکنه!
اصلاً فکرش رو نمیکردم که پلیس بخواد بیاد سراغم رو بگیره! بابام خیلی سختگیره. اگر بفهمه من رو آوردید اینجا، پوستم رو میکنه.
_ میدونی با ماشینت کجا رفته؟ چیکار کرده؟
اشکم رو با پشت دست پاک کردم.
_ نه به خدا نمیدونم!
از پشت میز بلند شد. کاغذ و خودکاری سمتم گرفت.
_ تمام اینایی که گفتی رو مینویسی و امضاء میکنی. اون جا که رفتی خونهی پسره رو نمیخواد بنویسی.
سر بلند کردم و به قیاقهی جدیش نگاه کردم
_ بعد میتونم برم!
_ بنویس میام میخونم، بعدش برو.
_ گوشی و سوئیچمم میدید؟
_ ماشینت باید بمونه ولی گوشیت رو میدم.
هر چی التماس داشتم تو نگاهم ریختم.
_ آقا تو رو خدا من بدون ماشین برم خونه، پدر مادرم بفهمن اینجا بودم، دیگه نمیتونم برم دانشگاه!
_ وقتی قدرت تشخیص نداری و این جوری گند میزنی، همون بهتر که دانشگاه نری.
_ دانشگاه به کنار، من رو مجبور میکنن زن یه خواستگار سمج بشم که دوستش ندارم.
_ شاید شوهر کنی بتونه جمعت کنه.
به برگه اشاره کرد.
_ بنویس تا بیام.
بیاهمیت به اشک و گریههام از اتاق بیرون رفت. خدا لعنتت کنه سارا! چه غلطی با ماشینم کردی؟
شروع به نوشتن کردم. اصلاً فکر نمیکردم انقدر طول بکشه. به ساعتم نگاه کردم؛ بیشتر از پنج ساعتِ که اینجام. الان بابا حسابی عصبانی شده.
زیر برگه رو امضا کردم. به در بسته اتاق نگاه کردم.
_ آقا...
کسی جوابم رو نداد. ایستادم سمت دَر رفتم که فوری دَر باز شد و داخل اومد.
برگه رو سمتش گرفتم. گرفت و به صندلی اشاره کرد.
_ بشین.
_ خیلی دیرم شده، نمیشه من برم خونه!
_ این رو بخونم برو.
پشت میزش نشست و شروع به خوندن نوشتههای من کرد. با دقت و حوصله بدون توجه به عجله من تمومش کرد.
گوشی و سوئیچ رو روی میز گذاشت.
_ برشون دار.
خوشحال جلو رفتم. خواستم بر دارم که دستش رو روی هر دوش گذاشت. به چشمهاش نگاه کردم.
_ از تهران خارج نمیشی. گوشیت هم باید در دسترس باشه. هر وقت زنگ زدیم میای این جا.
_ چشم.
_ شانس آوردی شُنود خطت رو داشتیم و از بیاطلاعیت باخبر بودیم؛ وگرنه شریک جرم بودی.
_ ببخشید میتونم بپرسم چه کار کردن؟
عمیق نگاهم کرد.
_ دزدی و قتل.
برای لحظهای سرم گیج رفت. دستم رو به لبهی میز گرفتم تا نیفتم. صندلی رو پشتم گذاشت.
_ بشین.
_ به خدا من خبر نداشتم!
شکلاتی سمتم گرفت.
_ این رو بخور، میتونی بری.
شکلات رو از دستش گرفتم. گوشی رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
بعد از هماهنگی سوار ماشین شدم و از آگاهی بیرون رفتم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت31
🌟تمام تو، سَهم من💐
کمی که دور شدم، ماشین رو گوشه خیابون پارک کردم. سرم رو روی فرمان گذاشتم و چشمهام رو بستم. اگر از خانوادم کسی بفهمه، چه بلایی سرم میاره!
از ترس فکر نکنم بتونم پام رو دیگه توی دانشگاه بذارم. شیشه رو پایین دادم و راه افتادم. باید قبل از ساعت یک خونه میرفتم، ولی الان نزدیک شش بعد از ظهرِ و من هنوز بیرونم.
وارد کوچه شدم. با دیدن بابا و رضا که نگران به اطراف نگاه میکردند، پام رو از روی پدال برداشتم. اصلاً انتظار رفتار خوبی ازشون ندارم.
رضا متوجه ماشینم شد و با دست من رو به بابا نشون داد. دیدن اخم بابا از این فاصله کار آسونی بود. دلم لرزید، اما چارهای جز رفتن ندارم.
ماشین رو جلو بردم. دَر حیاط باز بود. مستقیم داخل رفتم. دَر رو باز کردم و پیاده شدم. بابا عصبی و قبل از اینکه حرفی بزنم، دستش رو بالا آورد و تو صورتم زد.
هیچ وقت فکر نمیکردم سیلی بابا برام آرامشبخش و دلنشین باشه و ازش استقبال کنم. کاش روزی صد تا سیلی میخوردم و هیچ وقت با سارا آشنا نمیشدم.
سرم رو پایین انداختم و بیصدا اشک ریختم.
_ کجا بودی؟
_ ماشین رو بد جا پارک کردم، بردند پارکینگ.
رضا گفت:
_گوشیت رو چرا خاموش کردی؟
نگاهی به کیفم انداختم.
_ من خاموش نکردم! حتماً توی کیفم خاموش شده.
بابا کلافه پرسید:
_ چرا اینقدر گریه کردی؟
_ برای ماشین.
متأسف دستش رو جلو آورد و سوئیچ رو ازم گرفت.
_ اون روزی که برات ماشین خریدم، فقط یه چیزی ازت خواستم؛ گفتم سر موقع خونه باشی. الان از جلوی چشمام برو که دیگه لیاقت ماشین داشتن نداری.
فوری پا کج کردم و وارد خونه شدم. مامان از پشت پنجره آشپزخونه همه چیز رو دیده بود.
_ زودتر برو تو اتاقت تا عصبیتر نشده!
چشمی گفتم و وارد اتاق شدم. تو آینه به صورتم نگاه کردم. صورت سرخ شدم، ناراحتم نکرد. تو این همه اتفاق بد، این سیلی بهترین اتفاق امروزم بود.
صدای عصبی بابا تو خونه باعث شد تا متوجه بشم اون سیلی پایان تنبیهم برای دیر کردنم نیست.
_ همیشه آزادی دادن نتیجه عکس داره! حوریناز از فردا حق دانشگاه رفتن نداری.
دنیا دور سرم چرخید. از چیزی که میترسیدم سرم اومد. اگر بابا منعم کنه! پس این همه زحمتی که این همه سال کشیدم چی میشه؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم و از اعماق وجودم به سارا لعنت فرستادم. مقصر سارا نیست؛ اگر خودم کمی فکر میکردم و یه نه بهش میگفتم این اتفاق نمیافتاد.
بابا به غر زدنهاش ادامه داد و هیچ کس نمیتونست ساکتش کنه. دلم میخواست یه لحظه یکی به اتاقم بیاد و این حس ترسی که بابا هر آن امکان داره وارد اتاقم بشه رو ازم بگیره.
هرچی منتظر شدم هیچ کس نیومد. مامان از خداشه عرصه رو برای من تنگ کنه تا من به افشار جواب مثبت بدم. رضا هم الان با بابا همعقیدهست.
شاید بهتر باشه کمی از حقیقت رو به بابا بگم!
الان نه، وقتی از عصبانیتش کم بشه بهش میگم که علت تأخیرم برای این بوده که ماشینم را به سارا امانت دادم و سارا دیر کرده. روم نمیشد بدون ماشین به خونه برگردم. اینقدر صبر کردم تا سارا بیاد.
این جوری هم شاید بابا قانع بشه و بپذیره، هم یک آمادگی ذهنی پیدا کنه تا اگر کار بیخ پیدا کرد و مجبور شدم از غلطی که سارا کرده و پاگیر منم شده، بهش بگم، کمتر ناراحت بشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت32
🌟تمام تو، سَهم من💐
یک هفتهای میشه که توی اتاقم نشستم. نه اینکه به خاطر ممنوع کردن رفتن به دانشگاه از طرف بابا بوده؛ بلکه از ترس اینکه نکنه دوباره مأمورها سراغم بیان و یا سارا بخواد سمتم بیاد و اونها فکر کنن که من باهاشون دست داشتم.
ناهار و شام رو مامان توی اتاق میاره و از اون روز تا حالا نه رضا باهام حرف زده نه بابا. مامان هم مرتب از اصرار افشار میگه و میخواد شرایط رو توی این اوضاع به نفعش تموم کنه.
امروز تصمیمم رو جدی گرفتم تا با بابا صحبت کنم و کمی از اون حرفهایی رو که میخوام بهش بگم رو بزنم.
دَر اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. مامان از دیدنم تعجب کرد. خوشبختانه رضا نبود تا با حرفهاش بابا رو تحریک کنه.
بابا اهمیتی بهم نداد و سرش رو از روی روزنامه بالا نیاورد. روبروش نشستم و سلامی زیر لب گفتم که جوابم رو آهسته داد. همین که جوابم رو داد باعث خوشحالیه و یه روزنهی امیدِ برای نگرانیم.
_ بابا میخوام باهاتون حرف بزنم.
سرش رو بالا گرفت و از بالای عینک نگاهم کرد.
_ من یک هفته است منتظرم که تو بیای و حرف بزنی. میخواستم ببینم کی خودت رو از زندانت درمیاری و میگی که اون روز کجا بودی!
سرم رو پایین انداختم.
_ به خدا روم نمیشد؛ شرمنده. ببخشید.
_ قبل از اینکه حرفت رو بزنی و عذرخواهی کنی، توضیح بده! من تا ندونم کجا بودی، از حرفم کوتاه نمیام.
اگر بفهمه پام به کلانتری و آگاهی باز شده، چیکار میکنه!
_ بابایی، اون روز ماشینم رو پارکینگ نبرده بودن.
_ این رو که میدونم. بگو کجا بودی که دیر اومدی؟
_ جایی نبودم. جلوی دَر دانشگاه منتظر بودم. ماشین رو داده بودم دست سارا؛ یعنی بهم گفت امانت، بهش دادم. گوشیم هم توی ماشین جا مونده بود. سارا برای اینکه زنگ خور نداشته باشه، گوشی رو خاموش میکنه. قرار بود تا ساعت دوازده ماشین رو بیاره اما خیلی دیر کرد. دیگه منتظر شدم تا بیاد.
امیدوارم خدا من رو به خاطر این همه دروغ ببخشه. اگر حقیقت رو به بابا بگم، الان از تمام پیشرفتهای زندگی منع میشم.
بابا دلخور نگاهش رو ازم گرفت.
_ این رو نمیشد همون روز بگی!
_ خجالت کشیدم.
مامان شماتت بار گفت:
_ خجالت هم داره! اون ماشین رو بابات برای تو خریده یا تاکسی آژانسِ؟
_ من که گفتم ببخشید. دیگه تکرار نمیشه.
بابا به پهلوش اشاره کرد و ازم خواست کنارش بشینم. بابا تنها پناهم بود. آغوشی که از بعد از جریان آگاهی بهش نیاز دارم.
کنارش نشستم و سرم رو روی سینهاش گذاشتم. روی موهام رو بوسید و دستش رو نوازشوار به موهام کشید. من رو از خودش فاصله داد.
_ سوئیچت توی اتاق من و مامانتِ. گوشیتم هست. برشدار روشنش کن. از فردا هم میتونی بری به درس و دانشگاهت برسی. این دختره سارا هم بدرد نمیخوره بابا! باهاش رفاقت نکن.
_ چشم بابا، من دیگه غلط بکنم سمتش برم! خودم فهمیدم دختر خوبی نیست.
دوباره پیشونیم رو بوسید.
_ بلند شو برو به مادرت کمک کن.
مامان ناراحت گفت:
_ من کمک لازم ندارم! برو تو همون اتاقت.
از خدا خواسته قبل از اینکه وارد اتاق بشم به اتاق بابا رفتم. سوئیچ رو از روی میز عسلی برداشتم و همراه با گوشی به اتاقم برگشتم. گوشی رو روشن کردم. بلافاصله پیامک چند تماس بیپاسخ اومد.
خدا رو شکر افشار رو توی لیست سیاه گذاشتم. دونهدونه پیامکها رو باز کردم. با دیدن شماره ناآشنایی که از تلفن ثابت گرفته شده بود ته دلم خالی شد.
نکنه این همون شماره آگاهی باشه و برای من دردسر درست بشه! باید بهشون زنگ بزنم و بگم که چی شده.
گوشی رو توی جیب لباسم گذاشتم و به بهانه سر زدن به ماشین وارد حیاط شدم. داخل ماشین نشستم و انگشتم رو روی شماره ناشناس کشیدم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت33
🌟تمام تو، سَهم من💐
بعد از خوردن چند بوق، صدای مردی توی گوشی پیچید:
_ بله.
آب دهنم رو قورت دادم.
_ سلام. آقا شما با من تماس گرفتید؟
_ شما؟
_ ببخشید من...
_خانم اینجا اگاهیه، اسمتون رو بگید ببینم کی باهاتون کار داره!
از ترس دستهام شروع به لرزیدن کرد.
_ من... مهرفر هستم. حوریناز مهرفر.
_ بله، جناب سروان کیانی باهاتون کار داشتن. چرا خاموش بودید؟
_ پدرم گوشیم رو ازم گرفته بود.
_ پسفردا ساعت ده اینجا باشید.
با گریه گفتم:
_ آقا من که هر چی میدونستم گفتم! دیگه چرا باید بیام؟
_ من نمیدونم خانم. تشریف بیارید بهتون میگن.
بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد.
کیانی همونه که باهام حرف زد یا یکی دیگهست!
دَر حیاط باز شد و رضا با موتور جدیدش وارد شد. فوری اشکم رو پاک کردم و پیاده شدم.
با دیدنم اخم کرد.
_ کی به تو گفت بیای تو ماشین!؟
از موتور پیاده شد و روبروم ایستاد.
_ بابا سوئیچ رو بهم داد.
نگاهش بین خونه و من جابجا شد.
_ چرا گریه کردی؟
_ دلم گرفته.
به موتورش اشاره کردم.
_ مبارک باشه.
_ اون روز کجا بودی؟
کاش میتونستم بهت بگم و کمی از استرسم رو کم کنم.
_ به بابا گفتم.
_ به منم بگو!
_ رضا تو رو خدا ولم کن!
_ باشه نگو، ولی بدون دیگه اون آزادی قبل رو بابا بهت نمیده.
پشت بهش کردم و سمت خونه رفتم.
_ شنیدی حوری؟
بیاهمیت وارد خونه شدم. برای اینکه رضا دست از سرم برداره، کنار بابا نشستم. رضا به بابا سلام کرد و وارد آشپزخونه شد. مامان نیشش باز بود و با تلفن حرف میزد.
_ نه خواهش میکنم، این چه حرفیه!
_ شما تأیید شدهای پیش کل محل.
_ من به پدرش میگم، خبرتون میکنم.
_ خواهش میکنم. خدا نگهدار.
گوشیش رو روی اپن گذاشت و با خنده نگاهم کرد.
زیر لب گفتم:
_ بدبخت شدم! یه خواستگار دیگه.
بابا شنید و با صدای بلند خندید. مامان گفت:
_ علیآقا کبکت خروس میخونه!
_ نه، کبک تو خروس میخونه. انقدر توی این چند سال حوریناز رو اذیت کردی که وقتی میخندیدی میفهمه چه خبره.
مامان طلبکار نگاهم کرد:
_ میبینی تا فهمیدی قیافه گرفتی! تو اصلاً با شوهر کردن مشکل داری.
_ نه دیگه! دختر بابا قول داده الکی نه نگه. حالا کی هست؟
باز جای شکرش باقیه، بابا بهم مهلت فکر کردن میده.
_ شوکتخانم بود؛ قبلا تو مسجد خادم بود.
دلخور به مامان نگاه کردم. شوکتخانم یه پسر داشت که اونم ملوان کشتی بود.
_ مامان تو رو خدا! اون پسرش شش ماه نیست، یه ماه هست.
_ کی گفت برای پسرش خواسته؟
پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو به بابا داد.
_ گفت برای پسر شریک برادر شوهرش، دنبال یه دختر خوب میگردن. اینم گفت اگر اجازه بدید که حوری ناز رو بهشون معرفی کنم.
فوری گفتم:
_ بگو نه اجازه نمیدیم. ما اصلاً اونا رو نمیشناسیم. پسر شریک برادر شوهرش! باور کن خودش یک بار هم پسره رو ندیده!
_ میبینی علیآقا! اینم دلیل دخترت.
بابا سرش رو تکون داد.
_ باباجان بذار بیان. همدیگرو میبینیم؛ تحقیق میکنیم؛ اگر خوشمون نیومد میگیم نه.
_ شما که میدونید آشغال هم از این دَر بیاد تو، مامان نون و خون من رو میکنه توی شیشه!
_حالا به خاطر دل مادرت بذار بیان. من نمیذارم اذیت بشی!
درمونده به مامان که معلومِ تو ذهنش بچهی منم از این ازدواج بغل کرده، نگاه کردم.
_ اسمش چیه؟
ملیح خندید.
_ یادم رفت بپرسم.
رنگ نگاهم تغییر کرد.
_ چی کارس؟ چند سالشه؟
_ پسفردا شب میان، خودت ازش بپرس. من یادم رفت بپرسم.
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_ خدایا کار من رو ببین!
بابا گفت:
_ پسفردا خیلی زود نیست؟
یاد تلفنی افتادم که تو ماشین باهاش حرف زدم. صداش چند بار توی گوشم پیچید:
«پسفردا ساعت ده بیاید اینجا، سروان کیانی باهاتون کار دارن.»
فوری دستم رو برداشتم.
_ پسفردا نه! زنگ بزن بگو آخر هفته بیان.
_برای تو چه فرقی داره! اول و آخر که میخوای بگی نه.
_ مامان من پسفردا امتحان دارم.
_ اونا شب میان، تو صبح کلاس داری.
_ خب استرس دارم، نمیتونم!
تن صداش رو بالا برد.
_ وای... حوریناز! اینا پسفردا شب میان. من یه روز هم عقب نمیندازم.
بابا دستم رو گرفت.
_ عیب نداره باباجان. انقدر مخالفت نکن!
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت34
🌟تمام تو، سَهم من💐
هیچوقت مقاومت هیچ کس توی این خونه برای نیومدن خواستگارهای من در برابر مامان فایدهای نداشته.
مامان هیچجوره از روی تصمیمش کوتاه نمیاومد و من چه میخواستم و چه نمیخواستم، پسفردا خواستگارها به خونه ما میاومدن و من باید با پسرشون صحبت میکردم.
مصیبت تازه از زمانی شروع میشه که مثل همیشه خوشم نیاد و یا اون با شرایط من مخالفت کنه و بعدش قرار باشه با مامان روبرو بشم.
همین که بابا ماشین رو بهم داده جای شکرش باقیه. تا پسفردا صبح باید تو استرس آگاهی بمونم. من باید جواب کدوم سؤال رو بدم که گناهش رو مرتکب نشدم؟ بعد هم بیام خونه و زیر حرفهای سنگین مامان با خواستگار حرف بزنم که معلوم نیست اصلاً شعور داشته باشه یا نه.
نگاه خیره وچپچپ رضا که گاه و بیگاه بهم میانداخت، اذیتم میکرد. به اتاقم برگشتم. مامان غرغر میکرد و بابا در برابرش مقاومت نشون میداد.
_ این همینه، باید به همون افشار میدادیمش!
_ خب حق داره خانوم! در رابطه با پسره یکم سؤال میپرسیدی. اسم و شغلش رو بدونه، شاید به دلش بشینه.
_ خب چیکار کنم! یادم میره.
_ نمیشه که خانم، هر دفعه یادت میره.
مامان طلبکار گفت:
_ حالا یادم رفته، الان باید چیکار کنم؟ یکی منو بکشه که خیالتون راحت بشه.
صدای خندهی بابا مثل همیشه خبر از تسلیم شدنش میده. این شگرد مامانِ؛ وقتهایی که کار اشتباهی میکنه، انقدر با رفتارهاش مظلومنمایی میکنه تا بابا رو به خنده واداره و انگار نه انگار.
استرس آگاهی رفتن، اجازه خوابیدن بهم نمیده. وگرنه رد کردن خواستگار توی این چند سال برای من یک روند عادی شده و هر چی مامان اذیتم میکنه، بالاخره باهاش کنار میام.
خدا رو شکر فردا کلاس ندارم. شاید بهتر باشه صبح زود با همون شماره تماس بگیرم و ازش بخوام که به جای پسفردا، فردا به کلانتری برم. باید صبر کنم توی موقعیت مناسب که کسی خونه نباشه زنگ بزنم.
صبح با سروصدای رضا و بابا که مشغول خوردن صبحانه بودند، از خواب بیدار شدم. برای من که حتی دیشب هم شام نخوردم الان باید صبحانه خوشایند باشه، اما هیچ اشتهایی ندارم.
دلم میخواد هزاران بار برام خواستگار بیاد، من به همه جواب منفی بدم و بعدش مامان اذیتم کنه اما فردا به آگاهی نرم و سؤالوجواب پس ندم. استرسی که اون جا به من وارد میشه خیلی برام سختِ و برای شب نمیتونم تمرکز کنم.
صدای خداحافظی بابا رو که شنیدم، پتو رو روی سرم کشیدم تا از دست حرفهای مامان در امان باشم.
دَر اتاقم رو باز کرد.
_ حوریناز.
چشمهام رو بستم تا اگر پتو رو کنار زد، شک نکنه که بیدارم.
_ من دارم میرم بیرون، دیر میام. امروز خونهای ناهار درست کن. شنیدی؟
صدای بسته شدن دَر اتاقم که اومد از جام پریدم. الان بهترین فرصته زنگ بزنم به همون شمارهی دیشبی.
از پنجرهی اتاقم به حیاط نگاه کردم. مامان چادرش رو روی سرش مرتب کرد و بیرون رفت. فوری گوشیم رو برداشتم و شماره رو گرفتم.
صدای مردی که انگار تازه از خواب بیدار شده، توی گوشی پیچید.
_ الو...
_ سلام آقا، من مهرفر هستم.
_ با کی کار داری؟
_ من دیروز تماس گرفتم، شما گفتید سروان کیانی باهام کار دارن.
_ آهان. الان چی کار داری؟
_ دیروز شما گفتید که من پسفردا که میشه فردا بیام؛ میشه امروز بیام؟
_ نه خانم، سروان کیانی امروز نیستن.
_ نمیشه یکی دیگه ازم سؤال بپرسه؟ آخه من فردا کار دارم نمیتونم بیام!
_ پیشنهاد میکنم بیایید. یک هفتهس دارن دنبالتون میگردن. دیروز داشتن براتون احضاریه میفرستادن که خودتون زنگ زدید.
از حرفی که زد، سرم یخ کرد.
_ احضاریه برای چی! خودشون که...
_ خانم محترم من کار دارم، فردا اینجا باشید.
تماس رو قطع کرد. چشمهام پر اشک شد.
خدایا من چه غلطی بکنم! سارا الهی خیر نبینی که این جوری گرفتارم کردی.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟یگانه💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت35
🌟تمام تو، سَهم من💐
گوشه اتاق نشستم و آهسته اشک ریختم.
اینم از شانس گنده زندگی منِ؛ فردا باید برم آگاهی، اون جا بعد از کلی استرس که معلوم نیست کی اجازه میدن به خونه برگردم؛ به خواستگاری میرسم یا نه! بعد هم باید بیام اینجا با یه آدم نفهم صحبت کنم و ازش بخوام که اجازه بده من درسم رو بخونم و برم سرکار.
نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک دو ساعتِ که دیگه چشمم اشکی نداره تا بریزه. دوباره بیحوصله به ساعت نگاه کردم. اگر ناهار نذارم مامان کلی غر سرم میزنه، اما اصلاً حوصله ندارم. گوشیم رو برداشتم و شمارهی بابا رو گرفتم. بعد از شنیدن چند بوق صداش توی گوشی پیچید:
_ جانم دختر بابا!
_ سلام بابا.
_گریه کردی؟
_ نه تازه از خواب بیدار شدم. مامان گفته غذا درست کنم؛ من حوصله ندارم. میشه سر راه غذا بگیرید بیارید؟
به شوخی گفت:
_ پس پولش رو از پول توجیبیت کم میکنم.
_ ببخشید بابا! به خدا حوصله ندارم وگرنه درست میکردم.
_ باشه باباجان عیب نداره، میگیرم. مادرت کجاست؟
_ گفت میره خرید.
_ یکم باهاش راه بیا. بدت رو نمیخواد.
_ چشم.
_ کاری نداری بابا؟
_ نه. بازم ممنون؛ خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و از استرس بالا، روی تخت توی خودم جمع شدم.
صدای بسته شدن دَر حیاط حالم رو خرابتر کرد. مامان برگشت. الان فقط میخواد غر بزنه. بالشت رو روی سرم گذاشتم تا صداش رو نشونم.
متعجب و عصبی گفت:
_ حوری ناز... تو چرا غذا نذاشتی!؟
دَر اتاق به ضرب باز شد.
_ هنوز خوابی! الان داداشت و بابات میان، من چی بدم بخورن؟
بدون اینکه سرم رو از زیر بالشت بیرون بیارم گفتم:
_ بابا گفت غذا درست نکنم، خودش ناهار میاره.
حرفم رو باور نکرد.
_ بابات گفت! اون از غذای بیرون بدش میاد، چطوری گفت؟
کلافه بالشت رو کنار زدم و نشستم.
_ من زنگ زدم گفتم غذا بگیره. چون حوصله نداشتم بیام بیرون.
_ از همین الان ماتم گرفتی! بذار بیان، شاید پسره خوب باشه!
_ ول کن مامان حوصله ندارم.
با مشمایی که دستش بود کنارم نشست.
_ از خونه که در نمیای! رفتم برات چند دست لباس خریدم.
بیتفاوت پاهام رو از تخت روی زمین گذاشتم.
_ برای چی الکی میرید خرید؟ مگه اون همه لباس که دارم چشونه!
_ تو چقدر بیذوقی آخه! همهی دخترا براشون خواستگار میاد، میرن لباس میخرن.
_ چرا مگه شو لباسِ؟ قراره باهاش حرف بزنم ببینم آدم هست یا نه!
مشما رو برداشت و لباسها رو روی تخت ریخت.
_ نه، فقط تو آدمی! پاشو بپوش ببینم کدوم بهت میاد.
نیمنگاهی به لباسها انداختم.
_ اون آبیِ خوبه.
_ نمیپوشی!؟
چشمهام پر اشک شد. اگر بفهمه که تو چه گرفتاریی افتادم، انقدر اذیتم نمیکنه.
_ مامان کاش از دلم با خبر بودی؟
چهرهش رو مشمئز کرد.
_ حال آدم رو بهم میزنی. شوهر کردن گریه داره آخه!
ایستاد و با حرص از اتاق بیرون رفت. اشکم رو پاک کردم و لباس آبی رنگ رو برداشتم. با چه ذوقی برام خرید کرده. لباس رو پوشیدم و بیرون رفتم.
_ مامان خوبه؟
نیمنگاهش روم ثابت موند و لبخند زد.
_ مثل ماه شدی، الهی دورت بگردم. خیلی بهت میاد. برو درش بیار کثیف نشه، فردا شب بپوش.
صدای رضا از تو حیاط اومد.
_ حوریناز بیا اینا رو بگیر!
مامان سمت دَر رفت.
_ تو برو لباست رو عوض کن، من میرم. آویزونش کن چروک نشه.
باشهای گفتم و به اتاق رفتم. انقدر دلم شور میزنه که دوست دارم فشار پنجههام رو از روش برندارم.
بیرون رفتم. بوی غذایی که بابا خریده بود، خونه رو برداشته بود.
_ چه عجب آقا از این کارها کردی؟
_ مگه من چند تا دختر دارم! حوری بابا بیا ناهار.
اصلاً اشتها ندارم اما نرفتنم هم حساسشون میکنه. بیرون رفتم. رضا همزمان وارد شد و کیفش رو سمتم گرفت.
_حوریناز بعد ناهار بریم با موتورم یه دوری بزنیم؟
خواستم جواب بدم که مامان گفت:
_ نه؛ فردا شب خواستگاریشه. یه وقت میافتید صورتش خراب میشه.
کیفش رو روی زمین گذاشتم. اگر توی این موقعیت نبودم، حتماً پیشنهادش رو میپذیرفتم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟یگانه💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت36
🌟تمام تو، سَهم من💐
کنار بابا نشستم. معنیدار نگاهم کرد.
_ علیک سلام!
_ وای ببخشید بابا! یادم رفت. سلام.
پوزخندی زد:
_ هنوز مامانت شروع نکرده، تو رفتی تو قیافه!
مامان با ذوق گفت:
_ نه دخترم خانوم شده. براش لباس خریدم فرداشب بپوشه، قبول کرد.
بابا آروم با دست به کمرم زد.
_ پس از نظر مامانت سر عقل اومدی!
با صدای بلند خندید.
_ بیار بخوریم حاصل تنبلی دختر بابا رو.
به زور لبخند زدم تا حال دلم رو نفهمن.
بیمیل کمی غذا خوردم و به اتاقم برگشتم. صدای مامان رو شنیدم:
_ آبجیم قراره بیاد با حوریناز حرف بزنه.
_ چه حرفی!؟
_ گفتم بیاد یکم نصیحتش کنه...
توی این شرایط فقط خاله رو کم دارم. فوری از اتاق بیرون رفتم.
_ مامان تو رو خدا زنگ بزن بگو من نیستم.
_ وا... چرا؟
_ من الان حوصلهی خودمم ندارم. خاله بیاد اینجا، دَر اتاقم رو قفل میکنم بیرون نمیام.
منتظر جواب نشدم و به اتاقم برگشتم. دَر رو قفل کردم و بهش تکیه دادم.
_ میبینی علی! انقدر به این دختر رو نده.
_ الان حق با حوری نازِ؛ انقدر بهش استرس نده!
_ بفرما. طرفداریشم بکن. الان اگر خواهر خودت هم بود این حرف رو میزدی؟
_ خواهر من توی این مسائل دخالت نمیکنه.
_ دست شما درد نکنه، حالا خواهر من شد فضول!
_ پورانجان انقدر دنبال حرف نباش! حوری ناز الان آمادگیش رو نداره که با خالهش حرف بزنه وگرنه همه میدونن که چقدر رابطهش با سحر خوبه!
نفس راحتی کشیدم. روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم. کاش میتونستم یه امشب رو خونه نمونم.
خودم رو به خواب زدم و برای خوردن شام بیرون نرفتم.
به ساعت نگاه کردم. نزدیک اذانصبحِ؛ من حتی نتونستم پلکهام رو روی هم بذارم. صدای آلارم گوشیم بلند شد. با فکر این که ساعت ده باید آگاهی باشم، تمام دلشورهی دنیا روی سرم ریخت.
احتمالاً امروز هم نتونم به موقع بیام خونه. از اتاق بیرون رفتم و رو به بابا که تو آشپزخونه تنها نشسته بود سلام کردم و روبروش نشستم.
_ بابا تا مامان نیومده یه چی باید بهتون بگم.
_ بگو دخترم.
_ من احتمالاً امروز دیر بیام خونه.
_ کجا قراره بری!؟
_ با یکی از دوستام قراره بریم کتابخونه درس بخونیم.
_ تا حالا از این کارا نکردی تو!
_آخه یه درسی رو من یاد نگرفتم، قراره اون یادم بده. به خاطر یه هفته غیبتم.
_ باشه بابا، فقط خیلی دیر نکن که صدای مامانت در بیاد.
_ چشم.
_ یه چایی برای من بریز، برو رضا رو هم بیدار کن.
کاری که میخواست انجام دادم. لباسهام رو پوشیدم و با استرس از خونه بیرون رفتم.
الان دانشگاه رفتن برام خیال خامه. قیدش رو زدم و ماشین رو جلوی آگاهی پارک کردم و به ساعت نگاه کردم. دو ساعت باید اینجا توی ماشین منتظر بمونم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟@behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟یگانه💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت37
🌟تمام تو، سَهم من💐
انقدر به ساعت نگاه کردم که کلافه شدم. گوشیم رو روی ساعت پنج دقیقه به ده تنظیم کردم. صندلی رو خوابوندم و چشمهام رو بستم.
مطمئنم خوابم نمیبره، همونطور که دیشب تا صبح نتونستم بخوابم. اما شاید این کار کمی بهم آرامش بده.
اگر روزی خانوادم متوجه بشن که من اینجا اومدم، چه فکرایی در رابطه با من میکنن. حتماً یه بلایی سرشون میاد. با این همه حساسیتی که دارند هیچ وقت فکرشم نمیکردم که پای من به اینجا کشیده بشه.
بابا همیشه نگران رضا بود. بهش تذکر میداد تا کاری نکنه که پاش به کلانتری باز بشه. اصلاً فکر نمیکردم با نادونیم و دوستی با یکی که همه تأکید میکردن که باهاش نباشم، کارم به اینجا برسه.
خواستگارم هم اگر متوجه بشه من صبح اینجا بودم، دیگه حاضر نمیشه با من حرف بزنه چه برسه به زندگی. انقدر خانوادههای سنتی، بسته هستن که اجازه ادامهی همچنین رابطهای رو ندن. چه بدبختی و بیچارگی برای خودم خریدم.
صدای آلارم گوشیم بلند شد. دکمهش رو فشار دادم و ساکتش کردم. تو آینه نگاهی به خودم انداختم. بالای مقنعهام رو مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم. وارد نگهبانی جلوی دَر شدم. سرباز گفت:
_ با کی کار داری؟
_ آقایی به اسم سروان کیانی گفتن که من بیام اینجا.
_ گوشی همراهتون رو خاموش کنید، بذارید اینجا.
کاری که میخواست رو انجام دادم و گوشی رو روی میز گذاشتم.
_ میتونید برید.
تشکر کردم و با پاهای لرزون داخل رفتم.
همون صحنهی اون روز رو دیدم. هر کسی به یه طرفی میرفت. بعضیها ناراحت بودند و بعضیها در حال صحبت کردن، اون هم با صدای بلند.
وارد ساختمون اصلی شدم. نگاهی به اطراف انداختم. اتاقش رو میشناسم. هیچ وقت این راهرو و اون اتاق رو فراموش نمیکنم.
جلو رفتم و پشت دَر اتاق ایستادم. چند ضربه به دَر زدم؛ اما فکر نمیکنم با وجود سروصدایی که توی راهرو هست، صدای دَر زدن رو شنیده باشن.
دستم رو بلند کردم و این بار کمی محکمتر دَر زدم. صدایی از پشت سرم شنیدم:
_ با کی کار داری خانم؟
سمتش برگشتم.
_ سلام.
سهیلی بود.
_ ببخشید با من تماس گرفتن، گفتن سروان کیانی کارم دارن.
کلافه گفت:
_ خانم شما چرا گوشیتون رو خاموش کردید!؟
با اِنومِن گفتم:
_ راستش... من...
دَر اتاق رو باز کرد و به داخل اشاره کرد.
_ برو تو سروان هست.
نگاه ازش برداشتم و وارد دفتر شدم. سربازی که همون سری هم دیده بودمش با دیدنم ایستاد.
_ یه لحظه صبر کن بهشون بگم شما اومدید.
انگار همه منتظر اومدن من بودند و این انتظارشون برای رسیدن من، به اضطراب و دلهرهم اضافه کرد. حسی شبیه به حالت تهوع سراغم اومد. فقط از خدا میخوام که حالم اینجا به هم نخوره.
دَر اتاق رو باز کرد و گفت:
_ بفرمایید داخل.
کمی نگاهش کردم و آب نداشته دهنم رو قورت دادم.
_ خدایا کمکم کن.
قدمهای کوتاهم رو سمت اتاقش برداشتم و وارد شدم.
_ س... سلام.
جوابم رو نداد. دَر پشت سرم بسته شد و ناخواسته کمی ترسیدم. نگاهش کردم. روی برگه چیزی مینوشت. بعد از چند دقیقه سر بلند کرد و نگاهم کرد. به صندلی اشاره کرد.
_ بشین.
بدون این که نگاه ازش بردارم، نشستم. گوشی تلفن رو برداشت.
_ بگو ستوان امینی بیاد اینجا.
تماس رو قطع کرد.
_ من به شما گفتم در دسترس باشید؛ برای چی گوشیت رو خاموش کردی؟
_ اون روز که رفتم خونه...
دَر اتاق باز شد و خانمی داخل اومد. سروان کیانی رو بهش گفت:
_ ایشون بازداشتن.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت38
🌟تمام تو، سَهم من💐
ترسیده با گریه گفتم:
_ برای چی آقا!؟
صداش رو بالا برد و دستش رو روی میز کوبید.
_ برای این که بهت گفتم گوشیت رو خاموش نکن، کردی. گفتم در دسترس باش، نبودی. یکهفتهس دانشگاه نمیای. به خیال خودت دَر رفتی! یک شب که اینجا بخوابی، یاد میگیری رو حرف پلیس حرف نیاری.
_ آقا شما چرا آنقدر عصبانی هستید!
گریه امونم رو بریده بود و مطمئنم از حرفام چیزی نمیشه فهمید. اما تلاشم رو کردم که صدام نلرزه تا متوجه حرفهام بشه.
_ اون روز که من از اینجا رفتم خونه، بابام خیلی ناراحت شد. چون بد موقع رسیدم؛ هم گوشیم رو ازم گرفت، هم سوئیچم رو. دانشگاه هم نذاشت برم. به خدا دیروز تا گوشی رو بهم داد، روشنش کردم زنگ زدم به شما...
آقا تو رو خدا من امشب باید حتماً خونه باشم... اگه شما من رو بازداشت کنید، من چیکار کنم...! باور کنید من یک هفته تو خونه زندانی بودم.
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند، بدون خجالت گریه کردم.
_ خانم امینی شما میتونید برید.
بلافاصله بیرون رفت. دستم رو از جلوی صورتم برداشتم و نگاهش کردم.
_ الان... من باید... چیکار کنم؟ بذارید من زود برم.
با مکث طولانی نگاهم کرد.
_ ببین... وقتی من بهت میگم گوشیت باید روشن باشه یعنی باید روشن باشه.حتی اگر بابات بهت گفته خاموشش کن.
_ چشم.
_ وقتی بهت میگم فلان ساعت اینجایی، مثل امروز که یک دقیقه هم تأخیر نداشتی باید اینجا باشی! به غیر از این باشه، دستور بازداشتت رو میدم. اینجا نگهت میدارم که هر وقت خواستم بیارنت.
_ چشم.
_ توی این مدت امیری باهات تماس نگرفته؟
سرم رو بالا دادم.
_ نه به خدا.
_ تو سیم کارت دیگهای نداری؟
_ نه.
_ تلفن خونه؛ خط دیگهای؛ خط پدرت، مادرت، برادرت.
_ نه به خدا زنگ نزده!
_خانم مهرفر میتونی بری. من ملاحظهت رو کردم که مأمور نفرستادم خونهتون. شانس آوردی امروز کار دارم. سه شنبه ساعت نُه صبح اینجایی!
اشکم رو پاک کردم.
_ ببخشید، دیگه برای چی!؟
_ برای این که کلی سؤال ازت دارم که الان وقتش رو ندارم. بلند شو برو.
_ نمیشه الان بپرسید! شاید من دیگه نتونم بیام.
تیز نگاهم کرد که بدون معطلی ایستادم.
_ خیلی ممنون آقا. خداحافظ.
با سرعت از اتاقش و بلافاصله از آگاهی بیرون رفتم. با شتاب به سمت ماشین رفتم که به خانمی برخورد کردم. گوشیم از دستم افتاد.
_ چته خانم! مگه دنبالت کردن!؟
هراسون گوشی رو برداشتم و با دیدن صفحهی شکستش بیاراده روی زمین نشستم. چند باری تلاش کردم تا روشنش کنم اما بیفایده بود. درمونده به زمین نگاه کردم.
الان اصلاً وقت این اتفاق نبود. اگر بهم زنگ بزنه خاموش باشم، همه چی خراب میشه.
خودم رو جمعوجور کردم و ایستادم. سوار ماشین شدم.
اینقدر اضطراب دارم که نمیدونم باید چی کار کنم. ماشین رو روشن کردم و سمت مغازهی بابا راه افتادم. باید فوری یه گوشی دیگه بخرم تا اگر باهام تماس گرفتن در دسترس باشم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟یگانه💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت39
🌟تمام تو، سَهم من💐
انقدر عجله داشتم که نفهمیدم با چه سرعتی خودم رو به مغازه بابا رسوندم. جلوی دَر نگاهی به رضا که ایستاده بود انداختم. سرم رو روی فرمون گذاشتم و آروم شروع به گریه کردم.
چند ضربه به شیشه خورد. قبل از اینکه شیشه رو پایین بدم، دَر رو باز کرد و متعحب گفت:
_ حوریناز تو اینجا چیکار میکنی!
صداش باعث شد تا کمی امنیت و آرامش بگیرم. کاش میتونستم بهش بگم و بار خودم رو سبک کنم. اما میدونم چه جوری برخورد میکنن. نمیتونم سرکوفتهای بعد و محدودیتهایی که برام قائل میشن رو تحمل کنم.
چشمهای پر از اشکم رو بهش دادم. متعجبتر بخاطر قرمزی چشمهام گفت:
_ چرا گریه کردی!؟
نتونستم جوابش رو بدم. دستم رو روی صورتم گذاشتم. چی الان باید بگم که باورش بشه این گریه برای چیه. ناراحت دستم رو از جلوی صورتم کنار کشید و گفت:
_ با توأم، میگم چرا گریه میکنی؟
نگاهم به گوشی شکستم افتاد. بهترین بهانهست تا گریهام رو پشتش پنهان کنم. گوشی رو سمتش گرفتم و با گریه گفتم:
_ گوشیم از دستم افتاد شکست.
کمی به گوشی نگاه کرد و گفت:
_ برای این داری گریه میکنی!
انقدر جملهاش ناباورانه بود که گریهم قطع شده.
_ آره دیگه!
_ خب شکست فدای سرت که شکست؛ این گریه نداره که!
_ اومدم از بابا پول بگیرم، برم یه گوشی دیگه بخرم.
_ حالا انقدر عجله داشتی که دانشگاه رو ول کردی! من جای اون استادها بودم دیگه تو رو راه نمیدادم. یک هفته که نرفتی، امروز هم دوباره نرفتی!
با دستمال اشک روی صورتم رو پاک کردم.
_ ول کن رضا! بابا مغازهست.
_ آره ولی مشتری داره؛ صبر کن بره بعد.
چند دقیقه طول نکشید که دَر مغازه باز شد و مشتریهایی که رضا میگفت از مغازه خارج شدند. فوری پیاده شدم. اشکم رو پاک کردم و همراه با رضا سمت مغازه رفتم. رضا دَر رو باز کرد و با صدای بلند گفت:
_ بابا مهمون داری.
بابا داخل اتاقک انتهای مغازه بود. بدون اینکه بیرون رو نگاه کنه گفت:
_ کی هست؟
_ یه دختر لوس و نُنُر.
بابا متعجب گفت:
_ حوری ناز!
رضا با خنده گفت:
_ میبینی، همه میشناسنت.
حوصله بحث کردن باهاش رو ندارم. روی صندلی نشستم. بابا بیرون اومد و متعجبتر از رضا گفت:
_ جانم بابا! چرا گریه کردی!؟
تا اومدم حرف بزنم، رضا گفت:
_گوشیش از دستش افتاده شکسته. ایشونم که لوس، با گریه اومده. جای مامان فقط خالیه.
بابا چند قدمی جلو اومد و روی صندلی کنار من نشست.گوشی رو از دستم گرفت و گفت:
_ برای این گریه کردی بابا!
آهی کشیدم و تأییدی سرم رو تکون دادم.
_ این که گریه نداره دخترم! خیلی وقته میخواستم بهت بگم گوشیت رو عوض کن. این مدلش قدیمی شده بود.
_ نه بابا خوب بود! من زیاد اهل گوشی نیستم. اگه نمیشکست نمیخواستم عوضش کنم.
پیشونیم رو بوسید و سرم را کمی به سینش فشار داد.
_ دیگه نبینم برای چیزای الکی اشک میریزیا! الان پول میریزم به کارتت، برو یکی بخر.
_ دستت درد نکنه بابا.
_ حالا که دانشگاه نرفتی، برو خونه بذار خیال مادرت راحت باشه.
_ چشم.
_ میخوای بگم رضا باهات بیاد گوشی بخری؟
_ من کار دارم بابا! کاری نداره که، دو تا خیابون اونورتر برو خودت بخر.
نگاه چپچپ بابا باعث شد تا بلافاصله تغییر موضع بده.
_ چشم، پاشو بریم.
بابا نگاهی بهم انداخت:
_ به کارت خودت میریزم.
_ بابا در حد همین گوشی که دارم کافیه، زیاد نریز.
_ گفتم که خیلی وقته حواسم بهت بود. پول گذاشته بودم برات کنار، میخواستم به یه مناسبتی بهت بدم. الان که شکسته یه خوبش رو بخر.
گوشیش رو برداشت و چند لحظه بعد گفت:
_ انتقال دادم. بعدش زود برو خونه.
چشمی گفتم و هر دو از مغازه بیرون اومدیم. رضا سوار موتور شد و من هم سوار ماشینم. تا جلوی دَر مغازه پشت سر موتور رضا حرکت کردم. کمی دلخور بود از اینکه بابا مجبورش کرده بود باهام بیاد، اما حرفی نزد.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت40
🌟تمام تو، سَهم من💐
وارد مغازه شدیم. بدون حوصله و فوری، گوشی که به اندازه پول بابا بود، خریدم و بیرون اومدیم. از رضا خداحافظی کردم و مسیرمون از هم جدا شد.
سیم کارت رو داخلش انداختم و روشنش کردم. خوشبختانه هیچ تماس از دست رفتهای ندارم، اما تمام شماره تلفنهام رو توی حافظه گوشی قبلیم ذخیره کرده بودم و الان به غیر از شماره مامان و بابا و رضا که حفظم، هیچ شماره دیگهای ندارم.
ماشین رو روشن کردم و خدا رو شکر کردم از این که تونستم فوری گوشی رو بخرم تا توی دردسر نیفتادم. وارد خونه شدم. مامان با دیدنم ذوق زده جلو اومد.
_ الهی دورت بگردم، مثل اینکه واقعاً دختر خوبی شدی! فکر کردم شش غروب میای.
_ مرض که ندارم؛ کارم تموم شه، میام خونه دیگه!
نگاهی به چشمهای قرمزم انداخت و بیاهمیت بهشون گفت:
_ مگه نمیخواستی بری کتابخونه درس بخونی؟
_ حوصلهم نیومد. دانشگاه نرفتم. استرس دارم.
با ذوق گفت:
_ میدونی چرا استرس داری؟ چون قرار به این خواستگار بله بگی. به دلم افتاده زنش میشی.
نفس سنگینی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم. ادامه داد:
_ همیشه همینطوره، واسه خواستگاری که آدم فکر میکنه میخواد بهش بله بگه اینجوری میشه.
کفشم رو درآوردم. مامان بیخیال نمیشه.
_ دلم روشنه.
کلافه گفتم:
_ مامان حالا بذار بیاد ببینیم پسر لوچ نباشه؛ کچل نباشه. اونوقت بهش فکر کن.
_شوکت خانم گفت پسره خوشگلِ. گفت مطمئنم که تو میپسندیش. این دفعه رو من مطمئنم، هم تو راضی میشی، هم اون. وای حوری نمیدونم چرا به دلم افتاده که میشه.
روبروم ایستاد و دستم رو گرفت.
_ فقط خواهشاً، از این حرفهایی که به همه میگی، بهش نگو!
_ چه حرفی!
_ چه میدونم با مادرت زندگی نمیکنم و من زندگی مستقل میخوام و میخوام درس بخونم برم سرکار و خانمها برای خودشون شخصیت دارن توی جامعه.
این حرفا رو میزنی، مردا خوششون نمیاد میرن. چهار ، پنج سال از زندگی بگذره، همه اینها درست میشه. هم با مادرشوهر زندگی نمیکنی و هم مستقل میشی. توی این گرونی مردا از خداشونه زنشون کار کنه.
_ مامان خواهش میکنم این حرفا رو نزن! من حرفام رو میزنم. زندگی باید صادقانه شروع بشه. من تا آخر عمرم بمونم هم با مادرشوهرم زندگی نمیکنم.
_ بیا هنوز نیومده، داری ساز مخالف میزنی!
_ مگه پسره گفته میخوام با مادرم زندگی کنم؟
_ نه از خودم میگم. همینجوری به خاطر این مسئله، خواستگارات رو رد نکن.
_ مامان مطمئن باش من الکی نمیگم نه. بیکار که نیستم. شغلش خوب باشه، پسرِ خوب باشه، جواب مثبت میدم.
_ خیلی خب باشه.
گوشیم رو روی اپن گذاشتم.
_ گوشی قبلیم شکست.
_ فدای سرت؛ بابات زنگ زد بهم گفت. برو استراحت کن تا برای شب سرحال بشی.
نیاز به استراحت ندارم. اما از پیشنهاد مامان حسابی استقبال کردم. بیشتر نیاز به تنها بودن و فکر کردن دارم. ای کاش اون روز به سارا نه میگفتم خودم رو توی دردسر به این بزرگی نمینداختم. چقدر باید حسرتِ نه گفتن به سارا رو بخورم.
لباسهام رو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. دیشب حتی نتوانسته بودم لحظهای بخوابم. چشمهام رو بستم و اجازه دادم تا این استراحت بهم آرامش بده.
با صدای بابا بیدار شدم.
_ نمیخوای بیدارش کنی؟
_ نه بذار بخوابه؛ دو ساعت دیگه میرسن.
_ زشت میشهها!
_ نه بابا کجا زشت میشه! بذار حسابی سرحال بشه. این خواب باشه بهتره؛ بلند میشه نقشه میکشه چه جوری جواب رد بده.
بابا خندید. چشمهام رو باز کردم و روی تخت نشستم. هر دو جلوی دَر اتاق ایستاده بودند و بهم نگاه میکردن.
_ سلام.
_ سلام دخترم، چه خوب که بیدار شدی. بلند شو بابا یه آبی به دست و صورتت بزن. ناهارم نخوردی؛ بخور که سرحال باشی.
رو به مامان گفت:
_ پورانجان، یه خواهشی هم از شما دارم.
_ جانم حاجی بگو!
_ اگر اومدن و به هر دلیلی جواب حوریناز نه بود، خواهش میکنم تو خونه جنگ و دعوا درست نکن. واقعاً اعصابش رو ندارم!
_ نه من چیکار دارم! حوریناز دختر خوبی شده؛ قول داده جواب مثبت بده.
بابا سرش رو تکون داد و خندید و رفت.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐 @behestiyan 💐
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت41
🌟تمام تو، سَهم من💐
مامان رو به من گفت:
_ پاشو شاید نیم ساعت زودتر اومدن.
_ الان میام.
رفت. نفس راحتی کشیدم و به گوشیم نگاه کردم. خوشبختانه نه پیام داشتم، نه زنگ. گوشی رو توی جیب پیراهنم گذاشتم تا اگر زنگ زدن، فوری جواب بدم و دوباره باعث سوءتفاهم نشه.
به آشپزخانه رفتم. بعد از خوردن ناهار و گرفتن یک دوش کوتاه، موهام رو جلوی آینه سشوار کشیدم. لباسی که مامان برام خریده بود رو پوشیدم و روسری که بهش میاومد رو سر کردم.
دوباره گوشیم رو چک کردم که خوشبختانه تماس از دست رفته نداشتم. چقدر استرس و اضطراب برای خودم خریدم. نگاهی به ساعت انداختم. تا ساعتی که گفته بودن میان، یک ربع مونده بود. روسری رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
بابا نگاهی به سر تا پام انداخت.
_ این خوب نیست پوشیدی بابا!
نگاهی به لباس توی تنم انداختم.
_ مامان خریده!
_ پوران پیراهنی که براش خریدی، یکم کوتاه نیست؟
مامان نگاه کرد و گفت:
_ نه! باید بچه به چشم بیاد دیگه!
_ شاید اینا خانوادگی بیان. عمو و دایی با خودشون بیارن. حوریناز باید به چشم چند نفر بیاد؟
دعوای همیشگی مامان و بابا شروع شد. بابا رو به من گفت:
_ برو همون لباسی که واسه خواستگار قبلیت پوشیده بودی، بپوش.
چشم گفتم و خواستم به اتاق برگردم که مامان گفت:
_ علی آقا، این بیشتر بهش میاد.
_ من کاری به اومدن و نیومدن ندارم. لباسش کوتاهه، نمیشه اینو بپوشه. برو عوض کن!
وقتی نمونده؛ چشم دوبارهای گفتم و به اتاق برگشتم. لباسم رو عوض کردم. همین خودش برام استرس بیشتری درست کرد.
از اتاق بیرون رفتم. بابا نگاه رضایتبخشی بهم انداخت و سرش رو تکون داد که صدای زنگ خونه بلند شد. به آشپزخونه کنار مامان رفتم. بابا دَر رو باز کرد و برای استقبال به حیاط رفت.
رضا کنارم ایستاد و به شوخی گفت:
_خب این بار چه جوری میخوای نه بگی؟!
_ رضا تو رو خدا برو که اصلاً حوصله ندارم.
خیاری از ظرف میوه برداشت که مامان گفت:
_ این همه خیار، حتماً باید از ظرف میوه برداری!
_ حالا اینا هم سر یه خیار که از ظرف کم شده نمیرن.
مامان از توی سبد یه دونه خیار برداشت. خشک کرد و جایگزین جای خالیش کرد.
صدای حال و احوالشون از بیرون اومد. مامان روسریم رو مرتب کرد.
دَر باز شد. پیرمردی مسن با چهرهای جذاب که محاسن سفیدرنگش زیباترش کرده بود، وارد شد. پشت سرش، خانومی قدبلند و لاغر اندام که چادر روی سرش بود، وارد شد.
بعد از اون دختری با جعبهای شیرینی که تو دستش بود و پسری تقریبا هم سن و سال همون دختر که چهره جذاب و شوخ طبعی داشت، وارد خونه شدند.
پسره قد تقریباً بلندی داشت و یک سر و گردن از خواهرش بالاتر بود. با کت و شلوار آبی پررنگش، زیباتر به چشم میاومد اما مثل خواستگارهای قبلی حجب و حیایی نداشت تا بگم خجالت میکشه.
کنجکاوانه مثل بقیه نگاهی به من کرد. سرم رو پایین انداختم و سلام کردم. جواب سلامم رو به گرمی دادن و همه روی مبل نشستن.
مامان سینی چایی رو توی دستم گذاشت.
_ ببر تعارف کن.
صدام رو پایین آوردم و معترض گفتم:
_ مامان من گفتم که نمی برم!
_ زود باش برو.
انقدر ماهرانه نقشهش رو اجرا کرد تا زیر نگاه مهمونها، تو رودربایستی موندم و نتونستم مخالفت کنم.
با سینی چای بیرون رفتم. سینی رو جلوی پدرم گرفتم که به پدر داماد اشاره کرد.
_ از این ور شروع کن دخترم.
سینی رو سمتش گرفتم.
_ بفرمایید.
نگاه خریدارانه اما پدرانهای بهم کرد و با لبخند تشکر کرد و برداشت. بعد از تعارف به همه، به مثلاً داماد رسیدم که هنوز اسمش رو نمیدونستم.
چرا انقدر منو نگاه میکنه! اصلاً حیا و خجالت هم نداره.
با اخم سینی رو جلوش گرفتم. چایی رو که برداشت، منتظر نموندم تشکر کنه؛ سینی رو روی میز گذاشتم و کنار بابا نشستم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟یگانه💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت42
🌟تمام تو، سَهم من💐
پدرش رو به بابا گفت:
_ خب، ما فقط میدونیم که شما علیآقا هستید و آشنایی نداریم. شوکتخانم گفت که از ما هم چیزی به شما نگفته. پس اگر اجازه بدید اول خودمون رو به هم معرفی کنیم.
این طور که معلومه، با تعریفهای شوکت خانم از شما، ما دَرِ خونهی آدم با خانوادهای اومدیم.
بابا با لبخند گفت:
_ خواهش میکنم، ما در خدمتیم.
_ من مهدی هستم، بازنشسته ارتش؛ مریمخانوم همسرم و مادر بچهها. دو تا پسر دارم و یه دختر. سهراب و سهیل و سهیلا که همه مجردن. الانم اینجا بگم که براتون سوءتفاهم پیش نیاد.
به پسرش اشاره کرد.
_ آقاسهیل که اینجا نشسته، داماد امشب نیست.
بابا کمی ناراحت شد و گفت:
_ یعنی آقازادهتون نیومدن!؟
_ راستش...
مریمخانم حرفش رو قطع کرد و گفت:
_ پسرم خیلی مشغله کاری داره. بهش گفتم که امشب قراره بریم خواستگاری ولی از اونجایی که آقا مهدی خیلی رو نظم حساسه، گفتن سر ساعت بریم که پیش شما بدقول نشیم. سهراب منم تو راهه؛ بهش گفتم گل بخره بیاد. ان شالله تا ما با هم یه کم آشنا بشیم، سهراب منم میرسه.
پس اسم پسرشون سهرابِ! یکم بهم برخورد. این که از اول سر وقت نیومده و کارش رو به زندگیش ترجیح داده، فکر میکنم آدم مناسبی برای زندگی نباشه.
بابا به من نگاه کرد. خندید و گفت:
_ منم دوتا بچه دارم. یکی رضا پسرم و یکی هم حوریناز دخترم که شما بخاطرش تشریف آوردید.
پدرش گفت:
_ بهبه چه اسم زیبایی، حوری ناز. البته شوکتخانم اسم عروسخانم رو به ما گفته بودن.
_ دخترم دانشجو هست و دیگه سال آخر درسشه.
این مردها انقدر با هم زود گرم میگیرن که آدم باورش نمیشه همین الان با هم آشنا شدن.
بابا پرسید:
_خب یکم از آقازاده بگید.
مادرش گفت:
_ سهراب سی سالشه. یکم بد پسندِ؛ هرجا میریم خواستگاری، یه ایرادی میذاره و جواب نه میاره.
نگاه مهربونی به من انداخت.
_ که البته فکر نکنم اینجا بتونه نه بیاره. چون عروسخانوم رو که ما داریم میبینیم دقیقاً همونیِ که سهراب من میخواد.
نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دادم. اول ببینید آقا سهرابتون رو میپسندم، بعد حرف از پسندینش بزنید. چقدر خودخواه و از خود متشکرن. اصلاً کل خانوادههای داماد خودخواهی و خودپسندی توشون موج میزنه.
مامان آهسته با پاش به پام زد.
_ برو تو اتاقت، منم الان میام. کارت دارم.
از خدا خواسته ایستادم و گفتم:
_ ببخشید من الان میام.
مادرش با روی خوش گفت:
_ خواهش میکنم عزیزم، راحت باش.
بابا گفت:
_ خوب این آقاسهراب شغلشون چیه؟
وارد اتاق شدم. دَر رو بستم تا دیگه صداشون رو نشنوم. روی تخت نشستم و خیره به دیوار موندم.
چقدر خودخواه و خودپسندن مردم.
لبهام رو کج کردم و اداش رو درآوردم:
_دختر شما مورد پسند پسر ماست. ای خدا من رو گرفتار چه آدمهایی کردی!
دَر اتاق باز شد. مامان با لبخند وارد شد و به محض این که دَر رو بست با اخم نگاهم کرد.
_ چرا چشم و ابرو میای برای مادرشوهرت؟
_ اون مادرشوهر من نیست.
_ تو چته؟
_ آنقدر بیشعوره که سر وقت نیومده!
_ خب کار داشته! حوریناز به خدا یه بار دیگه رفتار نادرست ازت ببینم، من میدونم با تو، فهمیدی؟
_ باشه میام عین ذلیلها میشینم تا من رو از شما بخرن.
_ حرف دهنت رو بفهم. بلند شو بیا بیرون!
ایستادم و همراه با مامان دوباره به جمع برگشتم.
مریمخانم گفت:
_ اگر جواب حوریناز جان به سهرابِ من مثبت باشه، من باید یه جلسه خصوصی باهاش حرف بزنم.
لبخندی مصنوعی زدم. صدای زنگ دَر بلند شد. رضا فوری ایستاد.
_ فکر کنم پسر شماست.
سمت آیفون رفت و دَر رو باز کرد. برای استقبال فقط رضا رفت. بعد از چند لحظه با چند ضربه به دَر وارد شد و بفرمایید گفت.
صدای آشنایی، یا اللهی گفت و وارد شد.
بیمیل اما کمی کنجکاو سر بلند کردم و با دیدن شخصی که وارد شد، احساس سرما کردم. با چشمهای گرد نگاهش کردم. اگر دستهگل توی دستش نبود، مطمئن میشدم برای خواستگاری اینجا نیومده و قصد بردنم رو داره. کاش کنترل ضربان قلبم، دست خودم بود و بین این همه ترس و وحشت آرومش میکردم.
هنوز متوجه من نشده.
برای لحظهای احساس کردم دنیا دور سرم میچرخه. سرم رو تا میتونستم پایین انداختم.
پس سهراب، پسر آقامهدی که اینقدر ازش تعریف میکنن، همون سروان کیانیِ!
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟یگانه💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
عزیزاندرخواست ها برای کانال وی آی پی رمان تمام تو سهم من زیاد شده😍
لازم دیدم اینجا اطلاع رسانی کنم🌹
بله این رمانکانال وی آی پی داره که به زودی راه اندازیش میکنیم و تو همین کانال اطلاع رسانی میشه❤️🌹
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت43
🌟تمام تو، سَهم من💐
سرم رو از اون پایینتر نمیتونستم بگیرم. احساس میکردم چونهم به قفسه سینهم چسبیده. سروان کیانی روی مبل روبروی من نشست. این بدترین جایی بود که میتونست انتخاب کنه.
دسته گل رو روی میز گذاشت و با صدایی که کاملاً لحنش با صحبت کردن توی آگاهی متفاوت بود گفت:
_ من معذرت میخوام بابت تأخیرم، یه کاری برام پیش اومد که مجبور شدم تا الان بمونم. به محض این که کار تموم شد فوری اومدم.
بابا گفت:
_ خیلی خوش اومدید. بله قبل از اومدنتون پدرتون کاملاً توضیح دادند که چه اتفاقی افتاده.
_ بازم من عذرخواهی میکنم. یکم شغلم درگیریهایی داره که اتفاقاً خیلی هم خوب شد که پیش افتاد که دختر خانم شما هم با زمینههای شغلی من و مشکلاتش از اول آشنا بشند و انشاءالله اگر قسمت بود که بیشتر هم آشنا میشند.
چقدر خوب و مسلط حرف میزنه. ای خدا من چقدر باید بدبخت باشم که تو این شرایط گیر کنم.
صدای مادرش کل خونه رو روی سرم خراب کرد.
_ عروسخانوم شما انقدر خجالتی بودید! سرت رو بگیر بالا، صورتت رو ببینیم.
بیچارهتر و درموندهتر از من تو این لحظه هیچ کس نیست. فکر نکنم کسی تو عمرش این بیچارگی رو تجربه کنه.
مامان آهسته گفت:
_ حوریناز جان، مریم خانوم با شما بودن.
آب نداشته دهنم رو قورت دادم. دلم میخواد زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه. چه جوری سرم رو بالا بگیرم! اگر با دیدن من همه چیز رو بگه و آبروم رو جلوی مامان و بابا ببره چی؟
بابا آهسته دستش رو روی پام کشید و گفت:
_ دخترم سرت رو بگیر بالا.
این همه خجالت از من بعید بود. من با تمام خواستگارهام توی جمع صحبت میکردم، اما الان حتی نمیتونم سرم رو بالا بگیرم. چه خوب که همه فکر میکنن از خجالتِ.
چارهای برام نموند جز نگاه کردن به کسی که قصد بیچاره کردنم رو داره. با کمترین سرعت ممکن سرم رو بالا گرفتم و درمونده بهش نگاه کردم. کمی متعجب نگاهم کرد و برعکس من که حسابی خودم رو باختم، نگاهش رو جمعوجور کرد و به میز داد.
مامان ایستاد و دسته گل رو از روی میز برداشت و گفت:
_ دستتون درد نکنه آقا سهراب، زحمت کشیدید.
با صدای آرومی گفت:
_ خواهش میکنم.
سمت آشپزخونه رفت تا گل رو توی گلدون بذاره. انعکاس عکسش رو روی شیشه میز دیدم. هر چند تونسته بود خودش رو جمعوجور کنه تا بقیه متوجه نگاه متعجبش نشن؛ اما خیره و مبهوت به میز نگاه میکرد.
_ خب آقاسهراب از خودتون برامون بگید.
دستی به ته ریشش کشید و سرش رو بالا آورد.
_ ببخشید... من یه خورده تمرکزم رو از دست دادم. الان نمیتونم درست صحبت کنم.
مریمخانوم با ذوق گفت:
_ ای جانم، مثل اینکه هر دو به دل هم نشستن که این جوری خجالت میکشن. چقدر خوشحالم. سهراب من اصلاً خجالتی نیست؛ این خجالتش رو به فال نیک میگیرم.
خجالت کجا بود! اون هم شوک شده.
آقامهدی گفت:
_ علیآقا به نتیجه رسیدن دختر و پسر با به نتیجه رسیدن ما، زمین تا آسمون با هم فرق میکنه. من از شما خواهش میکنم اگر اجازه بدید دختر خانمتون با آقازاده من تو اتاق برند، حرفاشون رو با هم بزنند.
زیر لب با التماس بابا رو صدا کردم. احساس میکنم صدام را شنیدم ولی اهمیتی نداد.
_ بابا خواهش میکنم نه!
با خوشرویی گفت:
_ خواهش میکنم این چه حرفیه، اجازه ما هم دست شماست.
رو به من ادامه داد:
_ دخترم بلند شو آقاسهراب رو راهنمایی کن سمت اتاقت.
اصلاً دلم نمیخواد از جام بلند شم. هیچ تضمینی نیست که از روی صندلی بلند شم، دچار سرگیجه نشم و به زمین نیافتم. اماچارهای برام نمونده.
هر دو دستم رو روی مبل گذاشتم و به سختی ایستادم. بدون اینکه حرفی بزنم، سر به زیر با قدمهای کوتاه و پراسترس سمت اتاقم رفتم. دَر رو باز کردم و داخل شدم. گوشه دیوار ایستادم و سربزیر منتظر ورود سروانکیانی شدم.
طولی نکشید که پشت سرم وارد اتاق شد. نیمنگاهی بهم انداخت و دَر رو بست. چند ثانیهای همون جا ایستاد و هیچ حرکتی نکرد. با قدمهای محکم، سمت صندلی رفت و روش نشست. پا رو روی پاش انداخت و دست به سینه، خیره بهم نگاه کرد.
اینقدر ترسیدم که فکر نکردم اینجا خونهی ماست و من نباید انقدر مضطرب باشم. همونجوری سر به زیر دستهام رو به هم قلاب کردم.
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
بهشتیان 🌱
سلام با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
کانالVIP تمام تو سهم من راه اندازی شد😍😍
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت44
🌟تمام تو، سَهم من💐
لحنی که با بابا توی اتاق صحبت میکرد تموم شد و با همون لحن توی آگاهی گفت:
_ نمیخوای بشینی؟
نیمنگاهی بهش انداختم و فوری سرم رو پایین گرفتم.
_ چشم.
به پهلو راه رفتم و خودم رو به تخت رسوندم. با تردید نشستم و انگشت دستهام رو به هم قلاب کردم. پیچوندن انگشتهام لای هم، تنها کاریِ که الان کمی بهم آرامش میده و اصلاً قصد ندارم دست ازش بردارم.
شمرده شمرده گفت:
_ خانمِ... مهرفر... شما خبر داشتی که ما امروز میایم این جا؟
با صدای از ته چاه دراومده گفتم:
_ نه.
_ میشه بهم نگاه کنی وقتی داری صحبت میکنی!
سرم رو بالا گرفتم و نگاهم رو به چشمهاش دادم. ابروهاش رو بالا داد و سؤالش رو تکرار کرد:
_ خبر داشتی؟
_ نه، فقط میدونستم که امشب مهمون داریم. نمیدونستم شمایید.
_ تو امروز با امیری در ارتباط بودی؟
زبونِ خشک شدم رو به سختی تکون دادم:
_ نه به خدا! آخرین بار جلویِ...
_ الان که داشتم میاومدم اینجا، بهم زنگ زدن و گفتن به کارتتون دوباره پول واریز شده. مبلغش هم کم نبوده برای یه دختر که دانشجو و اهل خانواده است. از کجا پول آوردی؟ البته من گفتم استعلام شو بگیرند. فردا متوجه میشم، اما چه بهتر که الان اینجام و خودت بهم بگی.
ترسیده لب زدم:
_ نمیدونم! اگر پول ریخته بهم نگفته. ولی باور کنید من خبر ندارم! میتونم بپرسم چقدر بوده؟
_ چهار میلیون.
یاد پولی که بابا برام ریخت افتادم. با دستهای لرزون گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و گفتم:
_ به خدا اون رو بابام بهم داده!
بغض توی گلوم گیر کرد و با گریه گفتم:
_ گوشیم شکست. برای اینکه شما زنگ میزنید خاموش نباشم، رفتم مغازه ازش پول گرفتم، گوشی خریدم. آقا به خدا من با سارا در تماس نیستم!
خشک و جدی گفت:
_ برای چی داری گریه میکنی؟
_ میترسم.
_ اینجا از چی میترسی؟
جوابی ندادم.
_ لطفاً گریه نکن.
_ چشم.
با نوک انگشت، اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم.
_ از کجا گوشی خریدی؟
دوباره گریهم گرفت.
_ دو تا خیابون بالاتر از مغازه بابام.
خیره نگاهم کرد.
_ ببخشید. نمیتونم گریه نکنم. من دیگه با سارا ارتباط ندارم. آخرین بار جلوی دانشگاه دیدمش.
کلافه گفت:
_ خانم گریه نکن دیگه! الان که از این دَر بری بیرون، میخوای بگی من چی گفتم که گریه کردی!
_ چشم؛ میخوام گریه نکنم ولی نمیشه.
_ تلاش کنید.
به ساعتش نگاه کرد.
_ کم پیش میاد من شوک بشم، اما الان شدم. شاید اگر تو شرایط دیگهای میدیدمت، سؤالهای زیادی ازت می پرسیدم. اما الان تمرکزم رو از دست دادم. سه شنبه که اومدی آگاهی می پرسم.
دوباره بغض تو گلوم گیر کرد.
_ نمیشه سه شنبه نیام؟
_ نه.
_ خب سؤالاتتون رو همین الان بپرسید!
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_ باید بنویسی و امضاء کنی، اینجا کاغذ هست؟
به میز اشاره کردم.
_ اونجا هست.
_ خانم باید تشریف بیارید آگاهی.
دستش رو به دو طرف صندلی تکیه داد تا بایسته.
_ الان که بریم بیرون...
دوباره بغضم گرفت.
_ ... به پدر مادرم میگید؟
دستهاش رو برداشت نشست. دوباره پا رو روی پاش انداخت و دست به سینه نگاهم کرد.
_ نه. کار به اینجا ربطی نداره. من امروز ناخواسته و برای دلیل دیگه اینجام.
_ خیلی ممنون.
_ اما تو اگر الان با اون چشمهای اشکی که نمیتونی جلوشون رو بگیری بیای بیرون، قطعاً میفهمن. پس بهتره گریه نکنی. من حرفی برای گفتن ندارم؛ چند دقیقه میشینیم تا قرمزی چشمهات بره. پنجره رو باز کن، بذار هوای تازه بهت بخوره.
_ نمیخواد. الان خوب میشم.
بدون توجه به من ایستاد و سمت پنجره رفت. پرده رو کنار زد و پنجره رو باز کرد. دوباره سر جاش نشست و خیره نگاهم کرد. انگار قصد برداشتن نگاهش رو از من نداره. سنگینی نگاهش حسابی اذیتم میکنه اما چارهای جز صبر هم ندارم.
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
بهشتیان 🌱
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 #پارت44 🌟تمام تو، سَهم
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت45
🌟تمام تو، سَهم من💐
سر پنج دقیقهای که گفته بود، ایستاد. لباسش رو مرتب کرد و گفت:
_ تشریف بیارید.
سمت دَر رفت. ایستادم و دنبالش راه افتادم. از اتاق بیرون رفتیم. مستقیم سر جاش نشست و من هم سر جای قبلیم، کناره بابا نشستم.
آقامهدی گفت:
_ چقدر زود حرفاتون تموم شد!
سرم پایین بود و عکسالعملهاشون رو نمیدیدم. شروع به صحبت کردن. بابا میپرسید و سروانکیانی با حوصله جواب سؤالهاش رو میداد. دیگه از صداشون هیچ چیز نمیشنیدم. کاش زودتر برن.
با ضربه دست مامان، بهش نگاه کردم. همه ایستاده بودن. فوری ایستادم و سربزیر شدم.
مریمخانم گفت:
_ انشاالله من پسفردا برای گرفتن جواب از عروسخانوم میام.
مامان خندید و گفت:
_ انشاالله.
خداحافظی کردند و سمت دَر رفتن. همه برای بدرقهشون رفتن، اما من قدرت راه رفتن ندارم. دلم میخواد همین جا بشینم. دَر خونه که بسته شد، بدون اختیار روی مبل افتادم. دستم رو روی سرم گذاشتم.
کاش الان میمُردم. توی این دنیای به این بزرگی، واقعاً امشب باید این خواستگار من باشه!؟
بعد از یک خداحافظی طولانی، بالاخره خانوادم به خونه برگشتن. صدای بسته شدن دَر خونه که اومد، مامان با خوشحالی گفت:
_حوریناز چیا گفتید؟
بیحال نگاهش کردم. اشک تو چشمهام جمع شد. چرا نمیتونم به خانوادم مشکلم رو بگم!
کمکم نگاه مهربون مامان دلخور شد و رو به بابا گفت:
_ اینم مدل جدید نَه گفتنشه! داماد نه کور بود نه کچل. نه سیبیل داشت، نه آواره بود. شغل آبرومندم و خانواده درست حسابی هم که داشت!
تو رفتی توی اتاق، نمیدونم اونجا چی بهم گفتید و چی شنیدی؛ اما اینجا گفتن که پسره هم خونه داره، هم ماشین داره و هم قصد زندگی مستقل داره. چطوری برای این میخوای بگی نه!
لیوان آب نصفهای که روی میز بود رو برداشتم و بدون توجه به اینکه قبلاً کی ازش آب خورده، کمی خوردم و دهن خشکم رو تر کردم.
با صدای گرفته و از ته چاه دراومدهای رو به مامان گفتم:
_ اگر اینا اومدن دنبال جواب... جواب من مثبتِ.
ایستادم و سمت اتاقم رفتم.
_ معلوم نیست چی بهش گفتی که مطمئنی دنبال جواب نمیان! تو تا روز مرگمم من رو حرص میدی.
_ بسه پوران! تو رو خدا جنگ اعصاب درست نکن.
_ علیآقا تو بگو این پسره چش بود آخه!
_ هیچی. هم خودش خوب بود، هم خانوادش. ولی به حوریناز فرصت فکر کردن بده.
_ انقدر فکر کنه تا پیر شه. اینجوری که این بله گفت، معلومه اونا نمیان.
وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. همونجا روی زمین نشستم. دیگه طاقت گریه کردن هم ندارم. خیره به زمین موندم.
احساس سنگینی زیادی تو سرم میکنم. تحمل این حجم از مشکلات و گرفتاری رو ندارم. احساس میکنم سرم مثل تنگ آب شده و مدام چیزی توش در حال تکون خوردنِ. به سختی خودم رو به تخت رسوندم.
الان اگر بگم حالم بده، مامان فکر میکنه برای این که جواب نه بدم، خودم رو به مریضی زدم.
چشمهام رو بستم تا شاید پناه بردن به خواب کمکم کنه.
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده فاطمه علیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
بهشتیان 🌱
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 #پارت45 🌟تمام تو، سَهم
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت46
🌟تمام تو، سَهم من💐
صبح با کم محلی مامان، برای این که فکر میکرد من کاری کردم که دنبال جواب نیان، از خونه بیرون اومدم.
بعد از یک هفته پام رو توی دانشگاه گذاشتم. جای خالی سارا رو بخاطر خاطره بدی که برام بجا گذاشته، اصلاً احساس نمیکنم. نفس راحتی کشیدم. از این که کنارم نیست خوشحالم. کاش از روز اول باهاش آشنا نمیشدم.
لیلا هم از اون روزی که سارا رو توی سالن دانشگاه تهدید کرد، دیگه دانشگاه نیومده.
وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم. کنار دستم صندلی سارا و لیلا خالی بود. دانشجوها مشغول خوندن کتاب بودن. چند دقیقه بعد استاد وارد شد و شروع به درس دادن کرد.
مات و مبهوت از اتفاقهای این چند وقت، به صندلی روبروم خیره بودم و هیچ صدایی نمیشنیدم که استاد اسمم رو صدا کرد:
_ خانم مهرفر! بعد از دو جلسه غیبت، الانم که اومدی حواست رو به درس نمیدی!
_ ببخشید استاد.
متأسف سرش رو تکون داد و دوباره شروع به درس دادن کرد. این بار چشم به تخته دوختم تا دوباره باعث ناراحتیش نشم. اما اصلاً تمرکزی روی درس ندارم.
اتفاقات این چند وقت، واقعاً برام سنگین بود. هم آگاهی رفتنم بخاطر کار نکرده و هم اتفاق عجیبی که شب خواستگاری برام افتاد.
درس استاد که تموم شد، من اولین نفری بودم که از کلاس خارج شدم. خدا رو شکر امروز یه کلاس بیشتر ندارم. الان باید برگردم به اون خونه که مامان قراره انقدر سرم غر بزنه تا من رو به مرز جنون برسونه؟
پشت فرمون ماشین نشستم و سرم رو روی فرمون گذاشتم. یاد سحر افتادم. شاید کنار سحر توی آموزشگاهش بتونم کمی فکرم رو آزاد کنم.
گوشیم رو برداشتم. شمارش رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. صدای مهربونش توی گوشی پیچید:
_ بله بفرمایید.
_ سلام سحر.
کمی مکث کرد گفت:
_ سلام. حوریناز تویی!؟
_ آره خودمم.
_ پارسال دوست، امسال آشنا. اصلاً حواست هست یه دختر خاله هم داری یا نه؟
_ ببخشید. انقدر که درگیر درس و دانشگاه شدم، وقت نمیکنم بیام پیشت.
_ اومدن پیشکش، یه زنگم نمیتونی بزنی! شمارت رو عوض کردی؟ من هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی!
سر احسان که سیم کارتم رو عوض کردم، یادم رفت بهش شمارهی جدید بدم.
_ ببخشید. حق با توعه؛ کوتاهی از من بوده. الان حالت خوبه؟
_ باشه قبول، الان زنگ زدی حالم رو بپرسی یا کارت بهم گیر افتاده!
_ میخواستم بیام پیشت. هستی الان؟
_ آره، آموزشگاهم.
_ فکر کنم یک ربع دیگه اونجا باشم.
_ بیا عزیزم، منتظرتم.
تماس رو قطع کردم. ماشین رو روشن کردم و به سمت آموزشگاهِ تنها دختر خالم حرکت کردم.
تمام دخترها این روزها حرفهاشون رو به مادرش میزنن، اما من انقدر توی اون خونه از طرف مامان اذیت میشم که اصلاً دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم؛ جز سلام و تشکر برای درست کردن غذا.
کاش یه خواهر داشتم و انقدر احساس تنهایی نمیکردم.
سر راه از داروخانه قرص آرامبخشی خریدم
تابلو آموزشگاه سحر رو نگاه کردم. الان سحر نزدیک به سی و خوردهای سالشه و ازدواج نکرده، اما خاله اصلاً تحت فشارش نمیذاره.
پیاده شدم و وارد آموزشگاه شدم. حواس هر کسی روی بوم و رنگ سه پایه جلوش بود. سحر از انتهای آموزشگاه دستی برام تکون داد. لبخند بیجونی روی لبهام نشست و جلو رفتم.
بغض دوباره سراغم اومد. بغضی که با اشک تو چشمهام خودش رو نشون داد و از دید سحر دور نموند.
ناراحت نگاهش بین چشمام جابجا شد. دستم رو گرفت و به سمت اتاق کوچکی که برای استراحت خودش بود، برد. دَر رو بست به صندلی اشاره کرد.
_ بشین.
کاری که گفت رو انجام دادم.
_ چی شده دوباره؟
_ مثل همیشه، چی شده به نظرت!
_ اتفاقاً دیروز مامان گفت که خاله زنگ زده خونه. با خودم گفتم الان حوریناز چه وضعیت خرابی داره.
_ سحر نمیدونی مامان خیلی تحت فشارم میذاره. گاهی وقتها به حالت حسرت میخورم. تو هم ازدواج نمیکنی، امّا انقدر اذیتت نمیکنن.
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت47
🌟تمام تو، سَهم من💐
کنارم نشست و دستم رو گرفت.
_ میدونی حوریناز! من پشیمونم. الان که فکر میکنم میبینم کاش مامان بهم اجبار میکرد و من رو به زور شوهر میداد. درسته، به هدفم رسیدم. درس خوندم؛ آموزشگاه زدم و مستقل شدم.
اون روزها به تمام خواستگارام جواب منفی دادم تا به اینجا رسیدم و الان همه موفقیتهایی رو که میخواستم کسب کردم، اما جای خالی یک همدم رو کنار خودم احساس میکنم.
با خودم میگم کاش این همه موفقیت کسب نکرده بودم، عوضش الان بچه داشتم. این همه تو زندگیم موفقیت کسب کردم، اما الان احساس پوچی دارم.
فکر کن الان به جای آموزشگاه تو خونهم داشتم ظرف میشستم؛ بعد بچهم میاومد پایین دامنم رو میگرفت و ازم میخواست باهاش بازی کنم.
_ من که نمیگم به ازدواج فکر نمیکنم؛ میکنم. هر دختری دوست داره ازدواج کنه. هر دختری دوست داره طعم مادر بودن رو بچشه. اما باور کن خواستگارایی که برای من میان اصلاً به درد نمیخورن.
مثلاً همین قبلیه؛ انقدر خودشیفته بود که به جای اینکه حرف از اهداف آیندهش بزنه، از مدل ماشین و خونهش میگفت که من برای زنم ماشین میخرم، خونه میخرم. با همچین آدمی میشه زندگی کرد؟
کسی که فکر میکنه از هر روشی و هرجوری که باشه برای گرفتن جواب مثبت باید پول خرج کنه، به خدا بدرد نمیخوره. اما مامان این حرفها رو متوجه نمیشه.
_ همین خواستگار دیشبت؟
با یادآوری خواستگاری دیشب ته دلم خالی شد.
_ نه خواستگار دیشب من رو نپسندید. نه حرفی زد، نه در رابطه با آینده چیزی پرسید.
اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست.
_ چرا! از خداشم باشه دختر به این خوشگلی و خانومی.
از این که سحر قصد داشت با محبت ناراحتیم رو از بین ببره، کمی آروم شدم.
_ الان اومدم اینجا از دست مامان راحت باشم. میشه یکم بمونم؟
لبخند زد.
_ چرا که نه، فقط به خاله گفتی!
_ نمیخوام به مامانم بگم؛ میگه بیا خونه. هرچی بهش میگم که خواستگاره از من خوشش نیومده، برای من قیافه میگیره که تو یه کاری کردی که اون بره.
_ حالا شیطون واقعاً تو کاری نکردی؟
آه پرحسرتی کشیدم.
_ نه من هیچی نگفتم؛ ولی معلوم بود از من خوشش نیومده.
_ تو چی؟
_ از هیچکس فعلاً خوشم نمیاد. دوست دارم تنها باشم.
_ خیلی خب باشه. من میرم بیرون تو هم بگیر بخواب. ولی پیشنهاد میکنم به بابات یه زنگ بزنی.
_ باشه بهش میگم.
از اتاق بیرون رفت. یکی از قرص هام رو خوردم.
گوشیم رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم. صدای رضا توی گوشی پیچید.
_ چیه حوری؟
_ گوشی رو بده بابا.
_ رفته بیرون.
_ کی میاد؟
_ به من بگو.
_ نه، با بابا کار دارم.
_ کجایی؟
_ بیرونم.
_ برو خونه دیگه! دانشگاهت که تموم شد.
حوصله بحث کردن ندارم.
_ رضا بابا که اومد، بگو یه زنگ به من بزنه.
بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم. روی تخت آهنی که سحر کنار اتاق گذاشته بود، دراز کشیدم و گوشیم رو بالای سرم گذاشتم. چشمم رو بستم و به سهشنبه فکر کردم. اون روز از عذاب قبر برام عذاب آور تره.
با صدای بابا از خواب بیدار شدم.
_ دستت درد نکنه سحر جان. از کی اومده اینجا؟
_ صبح اومد. همون موقع هم گفتم باید به شما زنگ بزنه. یه لحظه رفتم تو اتاق دیدم خوابه، اسم شما هم روی گوشی افتاده. دیگه حوریناز رو از خواب بیدار نکردم. دیدم چند بار زنگ زده بودید، جواب دادم.
چشمهام رو باز کردم و نشستم. سایه بابا رو از پشت شیشهی دَر دیدم. نگاهی به ساعت انداختم. چهار ساعته که اینجا خوابیدم! حتماً الان از دستم عصبانیه. ایستادم. مقنعهام رو مرتب کردم و دَر رو باز کردم.
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟@behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت48
🌟تمام تو، سَهم من💐
بابا با دیدنم اخم کرد.
_ سلام.
جواب سلامم رو نداد. رضا هم پشت سرش ایستاده بود. نگاهی بهش انداختم.
_ من به رضا گفتم که بهتون بگه به من زنگ بزنید. زنگ زدم بهتون بگم، نبودید.
صفحهی گوشیم که دستش بود رو به سمتم گرفت و گفت:
_ وقتی میذاری رو سکوت میخوابی، خودم رو بکشم هم نمیفهمی که جواب بدی! تو از کی انقدر بیفکر شدی؟
یه روز دیر میایی، میگی ماشین پارکینگ بوده؛ بعدش میگی دست سارا بوده. امروزم ول کردی اومدی اینجا. باز خدا پدر سحر رو بیامرزه که جواب تلفنت رو داد، وگرنه معلوم نبود کی از خواب بیدار میشدی!
شرمنده سرم رو پایین انداختم.
_ ببخشید.
سحر لبخندی زد و گفت:
_ ببخشیدش عموعلی، بشینید الان براتون چایی میارم.
این رو گفت و رفت. در واقع تنهامون گذاشت تا من کمتر خجالت بکشم.
بابا با ناراحتی گفت:
_ سوئیچ رو بده رضا، رضا با ماشین تو بره. کارت دارم.
رضا جلو اومد. فوری گفتم:
_ درست رانندگی کنیا!
_ برو بابا، خودت بلد نیستی.
_ ماشینم تا دست خودمه خراب نمیشه. اما تا تو یه بار میبریش، فرداش دیگه ترمز نمیگیره.
_ آره من لنت میخورم!
بابا کلافه گفت:
_ نمیخواد؛ بیا تو با ماشین من برو، ما با ماشین حوریناز میایم.
رضا چپچپ نگاهم کرد. سوئیچ رو از بابا گرفت و رفت.
سحر با سینی چای سمتمون اومد. بابا استکان چایی رو برداشت. با اینکه داغ بود کمی ازش خورد و توی سینی گذاشت.
_ دستت درد نکنه دخترم، دیر شده، باید بریم.
_ بخورید بعد میرید!
_ نه ممنونم. بیا بریم بابا.
رو به سحر گفتم:
_ دستت درد نکنه. امروز خیلی خوب بود. برات جبران میکنم.
_ همین که اومدی، خودش جبرانه. به خاله هم سخت نگیر، از تجربهی من استفاده کن. به مامانم میگم زنگ بزنه با خاله حرف بزنه؛ شاید تأثیر داشته باشه.
_ ممنونم.
_ برو خدا پشت پناهت.
از سحر خداحافظی کردم و همراه با بابا که جلوی دَر منتظرم بود، از پلهها پایین رفتیم.
سوئیچ رو سمتش گرفتم. رضا هنوز حرکت نکرده بود. منتظر بود تا ما اول حرکت کنیم. بابا پشت فرمون نشست و ماشین رو راه انداخت.
_ این چه کاریه تو میکنی آخه دختر خوب؟
_ بابا به خدا اگه میرفتم خونه، مامان میخواست کلی سرم غر بزنه. صبح شما نبودید ببینید که چقدر کم محلی به من کرد.
_ چرا میخوای به خواستگارت نه بگی!
_ حرف نه گفتن من نیست! من که گفتم پسندیدم؛ خوشم هم اومد. ولی اونا دنبال جواب نمیان.
_ چی بهش گفتی؟
_ من حرف نزدم. اما وقتی نشستیم توی اتاق، حتی یک کلمه هم در رابطه با آینده حرف نزد. به نظر شما، این که اون تمایل به ازدواج با من نداره، خوشش نیومده؛ نقصیر منه! دیگه زور که نیست! ولی مامان متوجه نمیشه و الان میخواد من رو اذیت کنه.
_ چی بگم باباجون! آدم تو رفتار شما مادر و دختر میمونه. همش میگم خدایا چرا مادر دختر من مثل بقیه نیستن! مثل بقیه سرتون تو گوشی هم نیست اما انگار کارد و پنیرید.
_ مامان گیر داده به ازدواج من. دوست داره من فقط ازدواج کنم برم. اصلاً براش مهم نیست به کی!
_ یه خواهشی ازت دارم.
_ جانم بابا!
_ الان که رفتیم خونه، خودت رو خوشحال نشون بده. نسبت به خواستگارت تمایل نشون بده. از مادرت بپرس اومدن دنبال جواب یا نه؟ بذار بفهمه تو خواستی، اونا نخواستن. بذار جو خونهمون آرومتر بشه.
_ اگه شما بخواین، چشم بابا.
_ الان که رفتیم خونه، اخمهات رو باز کن.
_ چشم.
نگاهی به ماشینش انداخت و گفت:
_ این رضا چقدر بد میره!
_ منم که بهش میگم. اینقدر بیخودی ترمز میگیره؛ بعد که پشت ماشین میشینم هرکاری میکنم دیگه ترمز نمیگیره.
_ شمارشو بگیر بده من.
گوشیم رو از کیفم درآوردم. شماره رضا رو گرفتم و گوشی رو دست بابا دادم. کنار گوشش گذاشت و بعد از چند لحظه گفت:
_ رضا پدر ماشین رو درآوردی! انقدر ترمز نگیر دیگه!
_ نخیر خودم دارم میبینم.
گوشی رو قطع کرد و به من داد.
بالاخره رسیدیم. هر دو ماشین رو داخل حیاط بردیم و پیاده شدیم.
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت49
🌟تمام تو، سَهم من💐
مامان توی ایوون نگاهم میکرد.
_ دختر، آدم اینقدر بیفکر نمیشه! کدوم قبرستونی بودی که تا الان خونه نیومده بودی!؟ حتماً باید بیان دنبالت؟
بابا گفت:
_ پیش سحر بوده.
از اینکه پیش سحر بودم، مامان خوشحال شد. لبخند کمرنگی زد اما لحنش رو از تندی کم نکرد و ادامه داد:
_ اون جا چیکار داشتی؟
_ رفته بودم درمورد خواستگارم حرف بزنم.
لبخند مامان کش اومد و پهن شد.
_ چی گفتی؟
_ میخواستم ازش مشورت بگیرم.
ذوق زده گفت:
_ پسر خیلی خوبیه. دلم روشنه.
_ زنگ نزدن؟
بابا پوزخندی زد و وارد خونه شد.
_ نه هنوز زنگ نزدن. هنوز دیر نشده.
نقشه بابا عملی شد. مامان انقدر خوشحال شد که کلاً یادش رفت که بدون اینکه خبر بدم خونه نیومدم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و صورتم رو بوسید.
_ الهی دورت بگردم که سر عقل اومدی.
رضا شاکی گفت:
_ زیرآب من رو پیش بابا زدی، آره؟
_ من حرف نزدم، خودش رانندگیت رو دید.
_ اگه تو نمیگفتی انقدر رو من زوم نمیکرد.
_ من نگفتم که بهت گیر بده! به خدا ماشین رو داغون میکنی.
_ فقط یادت باشه.
از کنارمون رد شد تنهای بهم زد و وارد خونه شد. مامان گفت:
_ این رو ولش کن. از فردا وقت بذار بریم دنبال جهیزیهات.
درمونده نگاهش کردم.
_ باشه.
خدایا من رو ببخش، قصد بازی دادنش رو ندارم. ولی انقدر عرصه رو برام تنگ میکنه که مجبورم.
ذوق زده وارد خونه شد. آهی کشیدم و کفشهام رو درآوردم. تجربه ثابت کرده که رضا هر وقت با من لج کرده، بهم ضربه زده. فردا صبح حتماً از دلش درمیارم.
با همون دو کلمهای که بابا گفت به مامان بگم، جو خونه آروم شد و مامان اصلاً اذیتم نکرد. فقط از ذوقش خیلی عذاب وجدان دارم. کاغذی رو برداشت و روبروی بابا نشست.
_حوری ناز برو لباست رو عوض کن، بیا میخوام لیست بردارم.
همراه شدن باهاش دیگه خیلی کار بدیه.
_ من خستهم مامان.
_ بیا دیگه، ذوقم رو کور نکن!
بابا گفت:
_ چه لیستی؟
_ اول جهیزیهش، بعد هم مهمونها.
بابا نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ اول آخر که این لیست باید نوشته بشه، چه بهتر که الان بنویسیم. برو لباست رو عوض کن بیا.
به ناچار چشمی گفتم و بعد از عوض کردن لباسهام، کنارشون نشستم. تمام وسایلی که برای جهیزیه لازم بود رو نوشت. نوبت به نوشتن اسامی مهمونها رسید.
_ مامان حالا کو تا عروسی! یه مدت طول میکشه تا عروسی بشه...
حرفم رو قطع کرد.
_ دیشب که شما رفتید تو اتاق، مریمخانم گفت پسرش از اول گفته از نامزدی خوشش نمیاد. گفته فاصلهی عقد و عروسی نهایت یک هفته باشه.
نگاهم رنگ ترحم گرفت و باز هم با مامان همراه شدم. همه رو که نوشت گفت:
_ تو مهمون نداری مامان؟
_ نه.
_ اون سارا دوستت!
بابا فوری گفت:
_ نخیر! قید اون رو برای همیشه بزن.
_ نیستش. درس و دانشگاه رو هم ول کرد.
_ بهتر.
سروان کیانی سایهی سارا رو با تیر میزنه و مامان و بابا سر بودن و نبودنش بحث میکنن.
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت50
🌟تمام تو، سَهم من💐
از دانشگاه بیرون اومدم. دلم نمیخواد به خونه برم. مامان در هر صورت باید رو اعصاب من راه بره. ذوقش کلافهم میکنه. بیشتر حس عذاب وجدان قلقلکم میده.
پشت فرمون نشستم و به این فکر کردم که امروزم پیش سحر برم، اما قبلش باید به بابا بگم. خواستم به بابا زنگ بزنم که صدای تلفن همراهم بلند شد. گوشی رو برداشتم و نگاهی به اسم مامان انداختم.
چقدر دوستش دارم اما مجبورم میکنه که ازش دور باشم. انگشتم رو روی صفحه کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_ جانم مامان!
_ کجایی دخترم؟
_ جلوی دانشگاه.
_ بیا خونه مامانجان. کارت دارم.
_ غروب میام. میخوام برم پیش سحر.
_ هر کاری داری تعطیلش کن، بیا خونه.
کلافه نفسم رو بیرون دادم.
_ چی شده مامان؟
_ مهمون داریم دخترگلم.
_ مامان من حوصله مهمونداری ندارم. توروخدا ولم کن!
_ همین الان میای خونه! زنگ بزنم به بابات بگم بهت بگه بیای؟
_ خیلی خب باشه، الان میام.
تماس رو قطع کردم.
ماشین رو روشن کردم و سمت خونه راه افتادم. خداروشکر به خاطر نقشهای که بابا کشیده، حداقل بهم گیر نمیده.
الان تنها استرسی که آزارم میده، رفتن به کلانتریِ فرداست. واقعاً آزار دهندست و نمیتونم تحملش کنم. اونم الان که با خانوادمم آشنا شده.
به خاطر خلوتی خیابون خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم پشت دَر خونه بودم. ماشین رو داخل حیاط بردم و پیاده شدم. با دیدن دو جفت کفش زنونه پشت دَر خونه، بیحوصله سرم رو به آسمان بالا گرفتم.
_ خدا یه کاری کن هر کی که هست زود بره.
دَر ماشین رو با حرص بستم و منتظر شدم تا دَر حیاط بسته بشه. از بسته شدنش که مطمئن شدم، پلهها رو بالا رفتم. چند ضربه به دَر زدم و وارد شدم.
_ سلام.
مامان خوشحال گفت:
_ بفرمایید دخترمم اومد. بیا تو حوریجان.
سمت خونه برگشتم که با دیدن مادر و خواهر سروان کیانی سرجام خشکم زد. چند لحظه مات و مبهوت بهشون نگاه کردم. اینا برای چی اینجان!
زبونم جوری توی دهنم خشک شد که انگار ساعتهاست با دهن باز نفس کشیدم. به سختی لب زدم:
_ سلام.
مریمخانم با ذوق گفت:
_ سلام دخترم، خوبی! بیا اینجا بشین ببینم.
نگاهی به مامان انداختم. چقدر درمونده شدم. اینا واقعاً اینجا چی میخوان!
روی صندلی روبری مریمخانم نشستم. سهیلا با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_ خوبین شما؟
خیره نگاهش کردم. فرمان دیر به مغزم میرسه. بعد از چند ثانیه لب زدم:
_ خیلی ممنون.
مریمخانم گفت:
_ وقتی زنگ زدم دنبال جواب گرفتن و توران خانم گفتند که جواب شما مثبته، انقدر خوشحال شدم که تو پوست خودم نمیگنجم. اما گفتم قبل از این که عروسخانوم بله قطعی رو به ما بده، من باید یه حرف دیگهای بهش بزنم.
مامان گفت:
_ خیلی کار خوبی کردید.
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_ راستش من امید به جواب بله گرفتن نداشتم. سهراب من هر جا میریم یه ایراد میگیره و جواب نه میگه. وقتی سهرابم نپسندیده باشه، دستم بسته میشه. سهراب من خیلی سخت پسنده و هر کسی رو انتخاب نمیکنه.
من تو نگاه اول متوجه شدم که حورینازجان حتماً به پسند سهراب میرسه. اما باز اضطراب داشتم. همیشه تو ماشین جواب نه رو میگه، خودش رو راحت میکنه. اما اون شب سکوت کرد. از سکوتش استفاده کردم و زنگ زدم به شما. شما که بله گفتید، دلم میخواست تا خونهتون پرواز کنم. بهش که گفتم، گفت باشه برو باهاش حرف بزن.
احساس سرمای شدیدی توی سرم باعث شد تا چشمهام رو آهسته ببندم و باز کنم. یعنی چی! یعنی سروان کیانی از مادرش خواسته تا بیاد اینجا جواب مثبت رو از خودم بگیره!
من فکر میکنم یه سوءتفاهم بزرگ به وجود اومده. اگر قصد این رو داشت، حداقل اون شب یه حرفی در این رابطه میزد.
زبونم توی دهنم قفل شده. جز نگاه کردن و توی دلم افسوس خوردن، هیچ کار دیگهای نمیتونم بکنم.
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت51
🌟تمام تو، سَهم من💐
_دلیل این که امروز اومدم این جا اینه که یه مقدار در رابطه با خصوصیات اخلاقی سهرابم صحبت کنم، که وقتی وارد زندگی شدید و چیزی باعث ناراحتی شد، بعداً نگی که به من نگفته بودن.
این حرف رو من از اول باید میگفتم، اما چون نمیدونستم جواب هردوتون بله هست یا نه! به خاطر همون نمیتونستم زیاد بازش کنم و ایرادات پسرم رو بگم. همون طور که انتظار دارم الان شما هم اگر مشکلی، حرفی، چیزی هست، بهم بگید.
خودم هم صادقانه بهتون میگم.
مامان گفت:
_ خواهش میکنم مریمخانم، ما در خدمتتون هستیم. بفرمایید.
_ اصلش اینه که من اومدم در رابطه با اخلاق سهراب حرف بزنم.
سهیلا گفت:
_ مامان حالا بذار یکم با هم آشناشیم، بعد!
_ نه من قبل از آشنایی باید این حرفها رو بزنم. سهراب من اخلاقش تنده. یکم عصبیه. خیلی زود جوشه، اما هیچی تو دلش نیست. همش به خاطر شغلشه.
مامان خنده صداداری کرد و گفت:
_ حوری ناز از بچگی دلش میخواست شوهرش پلیس باشه. الان که این اتفاق افتاده فکر میکنم این خصوصیات اخلاقیش هم ناراحتش نمیکنه.
خیره به مامان نگاه کردم. من کی همچین چیزی رو دلم میخواست!
مامان ادامه داد:
_ مریمخانم به نظرم نباید اخلاق تند پسرتون رو ایراد بدونید. الان کدوم مردی هست که اخلاق تند نداشته باشه. با این وضعیت گرونی و فشاری که روی مردها هست، معلومه که اعصابشون خورد میشه. زن باید سیاست داشته باشه و با سیاست زندگیش رو بگردونه. که شکر خدا من سیاست یاد حورینازم دادم.
کاش بابا خونه بود میتونست مامان رو ساکت کنه. عملاً دو دستی داره تقدیمم میکنه. این که اینا الان اینجان یه سوءتفاهم بزرگه. اما اگر هم نبود، اصلاً امکان نداشت من باهاش ازدواج کنم.
تمام ریز جزئیات اتفاقهای زندگیم رو بهش گفتم. اتفاقهایی که اصلاً قصد ندارم به همسر آیندم بگم؛ چون مربوط به گذشتهم بوده و به آینده ربطی نداره.
توی این مهمونی انقدر حساب نمیشم که احساس میکنم مامان و مادرش همه چیز رو از قبل بریدن و دوختن. از خودش در تعجبم چرا خواهر و مادرش رو دوباره فرستاده این جا!
مریمخانم گفت:
_ این درسته همه مردها یکم اخلاقشون تندِ، اما سهراب من یه خورده از حد گذرونده...
سهیلا حرفش رو قطع کرد:
_ مطمئنم داداشم زن بگیره خوب میشه. محبتی بیرون نیست که آروم باشه. همیشه از سر کار که میاد یه خورده خلقش تنگه. یه ساعت که میگذره مهربون میشه. خیلی کم حرفِ که اونم دلیل داده. با من که نمیتونه صحبت کنه، با مامان هم که نمیتونه. اما با سهیل صمیمی و گرم حرف میزنن. مدام با همورزش میکنن.
مریمخانم که از حرفهای سهیلا خوشش نیومده بود، نگاهی بهش انداخت و رو به من گفت:
_ من وظیفهم بود که به عنوان مادر این حرفها رو بهت بزنم که برای زندگی دچار مشکل نشی.
مامان بشقاب میوه رو جلوی مریمخانم گذاشت و گفت:
_ هر کسی یه ایرادی داره. گل بیعیب خداست. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، این دختر منم آشپزیش زیاد خوب نیست. یعنی اینقدر که درس و دانشگاه رفته، غذا درست کردن و خونه تمیز کردن بلد نیست.
درمونده نگاهش کردم.
_ البته قبل از این که بخواد عروسی کنه، من باید یه دوره مفصل براش کلاس بذارم.
هر سه خندیدن. چرا خدا توی این موقعیت برام کاری نمیکنه! خدایا دستم رو بگیر و من رو از این باتلاق نجات بده.
نباید به حرف بابا گوش میدادم و در رابطه با این ازدواج میل نشون میدادم. مامان اون میل مثبت رو که نقشه بابا بود گرفته و تا من رو پای سفره عقد نشونه، ول نمیکنه.
سهیلا گفت:
_ ماشالله هم داداشم خوشگل و خوشتیپه، هم حوریناز جان مثل اسمش ناز و خانوم و خوش صحبتِ. هر دو به دل میشینن.
نگاهم رو به میز دادم.
_ از نگاه و سکوتش هم معلومه که انتخابش رو کرده.
واقعاً از نگاه من معلومه که من به این ازدواج راضیام! من چطور میتونم باهاش زندگی کنم! تمام زندگیم رو هم بهش گفتم.
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟