سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت83
🌟تمام تو، سَهم من💐
چی از ازدواج فکر میکردم و چی شد. لبهی باغچه نشستم و غمگین به برگ های زردی که داخلش ریخته بود نگاه کردم.
_چقدر زود برگشتی!
نگاهم رو به رضا دادم.
_تو چرا خونه ای؟
_مدارکبابا جا مونده گفت بیام بیارم.
کنارم نشست و به شوخی گفت
_چی شده باغ امید کارت به اینجا کشیده؟
لبخند بیجونی زد و نفسمرو پر حسرت بیرون دادم
_هیچی نشده. پاشو برو به کارت برس
دستش رو روی کمرمگذاشت و بهم نزدیکتر شد.
_تو یه درصد فکر کن آبجی من اینجا ناراحت باشه من تنهاش بزارم!
_یه دفعه ای چه مهربونشدی!
_چون آبجی گلم یه دفعهای قراره شوهر کنه بره. سهراب ناراحتت کرده؟
نگاهم رو به موزاییک زیر پام دادم.
_نه
_نه؟
_مهم نیست میخواستمبرم پیش سحر گفت نرو
_چرا نری!
_ول کن رضا.
_پاشو خودم ببرمت. به اون چه ربطی داره! نرسیده صاحب شد؟
_دیگه حالم گرفته شد. نمیخوام برم
_من به بابا میگم حالش رو بگیره
_نه. خیلی ازت ناراحت میشم اگر اینکار رو کنی. من برات درد دل کردم. خواهش میکنم راز دار باش.
_ازش میترسی که میخوای بابا نفهمه؟
نگاهم بین چشمهاش جابجا شد.ترس از خودش یا ترس از آبروم.؟
_حوری...؟
خندهی ریز صدا داری کردم.
_نه بابا بیچاره مگه چی کار کرده که بترسم. فقط گفت نرو منم گفتم باشه. اینمکه نمیخوام به بابا بگمبه خاطر قلبشه
_خلاصه که من همه جوره هواخواهتم. تو فقط دستور بده
_ماشینم چطوره؟
متوجه کنایهم شد و خودش رو زد به اونراه و با خنده گفت
_خوبه سلام میرسونه.
سمت در رفت و با خنده گفت:
_پاشو برو تو، هوا سرده سرما میخوری، سر عقدت هی میخوای فین فین کنی. یه وقت دیدی آقا پلیسه گفت من اینو نمیخوام اول کاری مریضه.
دلخور نگاهش کردم
_هههه خندیدم. بی مزه.
جوابم رو نداد، بیرون رفت و در رو بست
همزمان صدای تلفن همراهم بلند شد. گوشی رو از کیفم بیرون آوردم. با دیدن اسم سهراب نگاهم دوباره رنگ دلخوری گرفت. تماس رو وصل کردم.
_بله
مهربون گفت
_کجایی؟
_تو حیاط خونهمون.
_فکر کردم شاید حرفمرو گوش نکنی
چقدر حرص آدمرو درمیاره
_اتفاقا داشتم بهش فکر میکردم
_به چی، حرفم؟
_نه به اینکه برم یا نرم.
خونسرد گفت:
_خب به چه نتیجهای رسیدی؟
حرصی نفسم رو بیرون دادم
_فعلا که تو حیاط خونهمونم
با صدای بلند خندید.
_فعلا خیلی کار خوبی کردی.
_گفتمکه فعلا، یعنی احتمالش هست که تصمیمم عوض بشه
_عوض نمیشه من مطمعنم.
_از کجا میدونید؟
_از اونجایی که من بلدم چی کار کنم...
_آقا سهراب من بیست و چهارسالمه بچه نیستمکه کسی بخواد...
لحنش تغییر کرد. بلاخره انگار اونم از لحن من دلخور شده
_خوبه، زبون باز کردی! تا قبل این فکر میکردم با یه دختر لوس طرفمکه اشکش دممشکشش هست.!
_شما...
_حرف میزنیم با هم. فعلا کار دارم خداحافظ
منتظر جواب نشد و تماس رو قطع کرد.
متعجب به گوشی نگاه کردم. چقدر خودخواهه و از خودراضیه. مناگر دیگه جواب تلفن تو رو دادم.
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
بهشتیان 🌱
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 #پارت83 🌟تمام تو، سَهم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت84
🌟تمام تو، سَهم من💐
عصبی ایستادم و وارد خونه شدم. مامان با دیدنم متعجب گفت
_عه! حوری چرا برگشتی؟!
دلم میخواد ناراحتیم رو سر مامان خالی کنم.
_اینم شانس منِ، نرفته زنگ زدن بهش گفتن برگرد.
_آدم باید درک داشته باشه. خب کار پیش اومده، ناراحتی نداره!
_اون خودش صد متر زبون داره نمیخواد شما ازش دفاع کنی
_اتفاقا دعای هر شبم این بود که خدایا یه مردی قسمت ایندختر خیره سر من بکن، که یکم جَنم داشته باشه؛ ازش حساب ببره، شاید بشونش سرجاش
_مامان من واقعا برای خودم متاسفم که ...
حرفم رو قطع کرد
_متاسفی که من مادرتم آره؟ این تو بمیری دیگه از اون توبمیری ها نیست.بزار بابات ظهر بیاد بی ادبیت رو میزارم کف دستش
نگاهم رو به حالت قهر ازش گرفتم و وارد اتاقم شدم و در رو محکم بهم کوبیدم
دوست دارم با سحر حرف بزنم. کاش همون موقع که به مشکل بر خورده بودم به جای سارا، سحر و مورد اعتماد می دیدم باهاش درد دل میکردم تا کارم به اینجا نمی رسید.
گوشیم رو برداشتم و شمارهی سحر رو گرفتم اما با فکر اینکه نکنه هنوز گوشیم شنود داشته باشه گزارش ریز به ریز و کار مکالماتم رو بهش بدن، فوری تماس رو قطع کردم.
از اتاق بیرون رفتم گوشی تلفن سیاره خونه رو برداشتم و به اتاق برگشتم شمارهی سحر رو از توی گوشی وارد تلفن خونه کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
با شنیدن صداش ناخواسته بغضم گرفت
_ الو سلام خاله
_ سلام سحر منم
_ سلام عزیزم، حالت چطوره، خوبی؟
_نه خوب نیستم.
_ چرا چی شده؟!
راستش رو که نمیتونم بهش بگم دوست ندارم احساس کنه که سهراب از اون بدش میاد. یا اگر پیگیر این حساس بودنش بشه و بفهمه که سارا با من چی کار کرده، آبروم میره.
_خیلی دلم گرفته
_ خاله زنگ زد به مامان همه چیز رو براش گفت یه خورده دلخور شدیم که چرا به ما نگفتید اما مبارک باشه عزیزم، چیکاره هست؟ چند سالشه؟ ما فقط فهمیدیم که اسمش سهراب هست.
اشک از چشم پایین ریخت
_ سحر باید ببینمت.
مکث کرد و نگران گفت
_ گریه می کنی؟!
_گفتم که دلم گرفته. دوست دارم ببینمت
_خب پاشو بیا اینجا
_ نمیتونم بیام، تو بیا
_ من دو ساعت دیگه کلاسم تموم میشه میام. اینجوری خوبه؟
_ باشه از ناهار منتظرتم
_ نه دیگه ناهارم رو آوردم اینجا میخورم بعد میام.
_باشه. فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم، اشکم رو پاک کردم به ساعت نگاه کردم.
نیم ساعت دیگه بابا میاد. اگر مامان با این توپ پر شکایتم رو بهش بکنه قطعا از دستم ناراحت میشه.
اصلا دوست ندارم بابا رو ناراحت کنم. حالا بماند که حتما دعوام می کنه.
توی آینه نگاهی به خودم انداختم چقدر بدشانسم که با یک قطره اشک صورتم جوری قرمز میشه که انگار ساعتها اشک ریختم.
گوشی تلفن رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم سر جاش گذاشتم. نگاهی به مامان انداختم. تو آشپزخانه سرگرم موبایلش بود. جلوی اُپن ایستادم
_ مامان
جوابمرو ندادم
_ ببخشید
_ خودت میدونی که به بابات میگم که اومدی عذرخواهی
وارد آشپزخونه شدم. صندلی رو بیرون کشیدم و روبروش نشستم. دستش رو گرفتم
_ ببخشید
دلخور نگاهم کرد
_من راضی به این ازدواج نبودم. به خاطر همین هر اتفاقی که میافته و هر چیزی باعث ناراحتیم میشه رو اون لحظه از چشم شما میبینم
_ الان که دیگه پسرِ انقدر خوبه چرا این رو میگی...
_ شما چه جوری با دو جلسه میگید خوبه!؟
_چون تحقیق کردم
_ شوکت خانم اونا رو به ما معرفی کرده نمیاد ازش بد بگه که. به غیر اون هم از کسی پرسیدید؟
_ نپرسیدم اما میتونم تشخیص بدم که خوبه
صدای بابا رو از توحیاط شنیدم. با التماس گفتم
_ببخشید دیگه. تو رو خدا به بابا نگو
_به شرطی که...
نذاشتم حرفش تموم به و صورت رو بوسیدم
_دیگه تکرار نمیشه
پشت چشمی نازککرد
_من که چشمم آب نمیخوره.
در خونه باز شد و اول بابا و پشت سرش رضا به خونه برگشتن.
مامان ایستاد و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده به استقبالشون رفت.
بعد از ناهار بابا برای استراحت به اتاق مشترکشون رفت. دو ساعتی که سحر گفته بود گذاشت اما خبری ازش نشد.
شاید شرایط اومدن نداره و نباید تحت فشارش بزارم.
حالا مثلا اگر بیاد چی میتونم بهش بگم. اگر حرفی بزنم و سحر متوجه بشه چی؟
صدای تلفن همراهم از اتاق بلند شد. فوری ایستادم و وارد اتاق شدم. با دیدن اسم سهراب صدای گوشی رو از پهلو ساکت کردم.
آدم از خود راضی فکر میکنه دنیا روی برنامهی اون میچرخه.
تماس رو قطع میکنه میگه کار دارم. یه مدت که جوابش رو ندم درست میشه
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
بهشتیان 🌱
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 #پارت84 🌟تمام تو، سَهم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت85
🌟تمام تو، سَهم من💐
تماس قطع شد و بلافاصله دوباره صدای آهنگش بلند شد دوباره صداش رو قطع کردم که صدای رضا کمی ترسوندم
_کیه؟ چرا جواب نمیدی!
سمتش چرخیدم دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفس راحتی کشیدم
_وای رضا ترسوندیم!
چند قدم جلو اومد و خودش رو بهم رسوند.
_حتما داری یه کاری می کنی که ترسیدی!
به گوشی اشاره کرد
_ این دختر ست؟
گوشی رو برعکس روی میز گذاشتم
_نه؟
_ پس کیه؟
_رضا میشه خواهش کنم انقدر به کار من کار نداشته باشی؟ مگه من بچم که تو بیای اینجوری از من بپرسی چرا جواب نمیدی و کیه
خواست گوشی رو برداره که دستم روی گوشی گذاشتم.
_ من مطمئنم اون دختره ست. دوستی تو با اون فقط زندگیت رو خراب می کنه و توی دردسر میندازت و همچنین من و بابا رو
لحنم رو مهربون کردم تا شاید دست از سرم برداره
_رضا جان یه بار گفتم سارا نیست.خواهش می کنم اصرار نکن
_ بزار ببینم کیه؟
کلافه نگاهش کردم که با بلند شدن دوباره صدای گوشیم تو یه حرکت غافلگیرکننده دستم رو پس زد و گوشی رو برداشت و نگاهش کرد
_سهرابِ!
طلبکار گفتم
_ بله سهرابِ. گوشیم رو بده.
_ میگی کی بود یا جواب بدم بهش بگم؟
متعجب نگاهش کردم
_ نگی به اینم نگم به بابا میگم. فکر نکن که تو سایه ناراحتی قلبیِ بابا میتونی هر کاری انجام بدی...
صدای بابا باعث تا ته دلم خالی بشه دستش رو جلوی دهنهی گوشیش گذاشته بود تا صدا اون طرف نره.
_ چه خبرتونه!
رضا برگشت بابا فوری گفت
_چرا جواب آقا سهراب رو نمیدی؟ میگه چند بار بهت زنگ زدم جواب ندادی نگران شده
گوشیش رو سمتم گرفت
_ بیا ببین چی میگه
چشم غره ای به رضا رفتم گوشیم رو روی میز گذاشت از اتاق بیرون رفت.
گوشی بابا رو گرفتم کنار گوشم گذاشتم و رفتن بابا رو نگاه کردم
_ بله
_ سلام چرا جواب نمیدی؟
_ سلام، صدای گوشیم رو نشنیده بودم
_خب چرا میذاریش روی سکوت که نشنوی؟
_ سکوت نبود توی اتاق دیگه بودم
_من وقتی زنگ میزنم جواب نمیدی اعصابم به هم میریزه.
باز دوباره من، من کرد!
_خودتون گفتید آدم باید با بعضی شرایط کنار بیاد.
_ درسته، با هر چیزی جز جواب ندادن تو. حرف هات بوی لجبازی میدن!
نفس سنگین کشیدم و حرفی نزدم
_درست حدس زدم؟
_چی رو؟
_اینکه میخوای لجبازی کنی؟
اگر ازمآتو نداشت الان جوابش رو میدادم
_نه
_ولی لحنت این رو میگفت. من اشتباه نمیکنم.یکمم ناراحت شدم
به اجبار رو برای اینکه دست از سرم برداره گفتم
_ببخشید اگر لحنم ناراحتتون کرد.
_جواب آزمایش رو گرفتم.
پرو حتی یه خواهش میکنم هم نگفت!
_خب چی هست؟
_ منتظر چی بودی؟
_ منتظر... منتظر چیز خاصی نبودم.
وای خدا من چرا انقدر خرابکاری میکنم!
فوری درستش کردم
_منتظر جواب مثبتش
_با بابا صحبت کردم قراره یه شب بیام خونتون تا تاریخ دقیق عقد رو مشخص کنیم.طبق برنامه
_ بله.
_ با خودت هماهنگ کنم یا به مادرم بگم زنگ بزنه؟
_فکر کنم باید مادرتون زنگ بزنه
_حوری ناز میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
ته دلم خالی شد. سوال پرسیدنش همیشه به گریه من ختم میشه آب دهنم رو قورت دادم و با مکث گفتم
_ بفرمایید
_خب با این جواب دادنت ترجیح میدم که حضوری بپرسم. اگر وقت کنم امشب میام اگر نه یه روزی که دیدمت.
_من الان کنجکاو شدم چه سوالی هست؟
میشه لطفاً الان بگید؟
_نه ترجیحم اینه که حضوری بپرسم
_ حداقل موضوعش رو بگید که من ذهنم درگیر نشه.
چند لحظه سکوت کرد و بالاخره گفت
_وقتی زنگ میزنم جواب بده. صبر کن به زودی میبینمت میپرسم. دیگه کی کلاس داری؟
یعنی داره تلافی میکنه؟!
_الو...
_بله، شنبه
_جمعه آخر وقت ماشینرو بهت میرسونم.
گیج از کاری کرد به روبرو خیره شدم
_ لازم نیست با آژانس میرم.
_میارم برات.خداحافظ
اخم هام توی هم رفت. اصلا نمیتونمهیچ کاریش رو درک کنم.
_الو...
_ بله، فکر قطع کردید
_ آخه تو جواب خداحافظی ندادی
_ ببخشید حواسم نبود خداحافظ
خداحافظ دوباره ای گفت و تماس رو قطع کرد
منی که هیچ وقت جز به بابا، به کسی ببخشید نمیگفتم تو یه تماس مجبور شدم دوبار از اینکلمه استفاده کنم.
نمیدونم الان تو فکر تلافی کارش باشم یا درگیر سوالی که میخواست بپرسه و نپرسید.
اصلا سوال داشت یا میخواست اذیتمکنه؟ نکنه خط رضا رو همکنترل میکنن و فهمیده که سارا بهش پیام داده؟
هر دو دستم روی شکمم فشار دادمتا از استرسم کمکنه. اما بی فایده بود.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت86
🌟تمام تو، سَهم من💐
به رضا که جلوی در نگاهم می کرد خیره شدم.
_ دیگه چی میگی؟
_ببخشید حق با تو بود.من اشتباه کردم
نفس سنگینم رو بیرون دادم. بین این همه استرسی که دارم حرکت رضا پیشش هیچه
لبخندی زدم تا خیالش رو راحت کنم
_ از تو ناراحت نیستم عیب نداره
ناراحت سری تکون داد و رفت. در رو بستم به گوشیم نگاه کردم یعنی چی میخواد بپرسه؟ گوشی رو برداشتم و براش تایپ کردم
"من یکم استرس گرفتم میشه لطف کنید سوالتون رو بپرسید"
قبل از اینکه ارسال پیام رو بزنم، پشیمون شدم اینجوری بهش گفتم و جوابم رو نداد
پیام را پاک کردم کمی فکر کردم و دوباره نوشتم
"بابت اینکه جوابتون رو ندادم معذرت می خوام میشه لطف کنید سوالتون رو بپرسید از استرس نمیتونم کاری کنم"
اگر قصد تلافی کردن داشته باشه با این معذرت خواهی که کردم حتماً سوالش رو میپرسه.
با تردید انگشتم رو روی ارسال پیام گذاشتم و پیام رو فرستادم
نگاهم به صفحه گوشی خشک شد و جوابم رو نداد.
نمیدونم متوجه پیام من شده یا میخواد بی اهمیتی کنه که مثلا من دیگه باهاش لج بازی نکنم.
با این حرکتی که کرد من دیگه غلط بکنم بخوام لج کنم و کاری انجام بدم.
حسابی روی اعصاب آدم راه میره و برای اینکار مهارت خاصی داره
گوشی رو توی جیبم گذاشتم و منتظره جواب پیام شدم و از اتاق بیرون رفتم به درخواست مامان چند تا چایی ریختم و توی جمع نشستم
بهظاهر نگاهم به تلویزیونی بود که همه در حال دیدنش بودن اما در باطن توی دلمه ولوله بر پا شده.
نکنه سارارو گرفتن؟ نکنه همه چیز رو بندازه گردن من!
اصلاً لیلا کجاست؟
به اینا دزدی نمیخورد. همه آدم های با شخصیت بودن. امیر هم فقط کمی بد اخلاق بود وگرنه من رفتار بدی ازش ندیده بودم.
شاید یک سوء تفاهمه همشون بی گناهن. جرات پرسیدن این سوال ها رو از سهراب ندارم
صدای پیامک گوشیم بلند شد انقدر با استرس و هول گوشی رو از تو جیبم در آوردم که مامان و بابا هردو متعجب نگاهم کردن.
برای اینکه رفع سوء تفاهم کنم لبخند زدم
_سهرابِ
بابا نگاهش رو به تلویزیون دادن و مامان ذوق زده گفت
_ زود جوابش رو بده منتظرش نزار
سری تکون دادم و پیام رو باز کردم
" ببخشید همین الان پیام رو دیدم.دوست نداشتم نگرانت کنم یا ناراحتت کنم.
قصد داشتم امشب بیام خونتون ولی متاسفانه توی اداره کاری پیش اومده که نمی تونم.
الان میتونم باهات تماس بگیرم؟"
براش تایپ کردم
_ بله
ایستادم سمت حیاط رفتم. نمیدونم چه سوالی میخواد بپرسه . قطعاً مامان حواسش رو جمع میکنه تا بشنوه.
پس اتاق خودم گزینه خوبی برای حرف زدن باهاش نیست.
در حیاط رو بستم روی پله نشستم و به صفحه گوشی نگاه کردم. بلافاصله صدای آهنگ گوشی بلند شد و اسمش روی صفحه ظاهر شد.
فوری جواب دادم
_ سلام
_ سلام حالت چطوره؟ خوبی؟
کاملاً مهربون بود کاش بتونم با این اخلاقش کنار بیام که یک لحظه انقدر سرد و خشک میشه که آدم میترسه باهاش حرف بزنه و لحظهی بعد انقدر مهربانه که آدم نمیدونه باید چیکار کنه
_ممنون، آقا سهراب گفتید می خواید یه سوالی بپرسید.میشه الان بپرسید؟
از اون موقع دلهره و اضطراب دارم
_دلهره و اضطراب چی؟
سکوت کردم
_حوری ناز دلهره و اضطراب چی؟ بین من و تو چیزی وجود نداره که بخاطرش استرس بگیری!
_ نه بین من و شما که چیزی نیست. گفتم شاید که دوباره...
ناخواسته تن صدام رو پایین آوردم
_... سارا حرفی زده باشه
_ اون دیگه تموم شده ست! جواب سوال هایی رو که پرسیدم دادی. ما متوجه شدیم که تو توی این پرونده کاملاً بی تقصیری و تو دو مورد آخر به خاطر سادگی و ناآگاهیت باهاش همراه بودی با توجه به اینکه دو مورد آخر توی روند جرم تغییری حاصل نمی کنن. من دیگه در رابطه با اونا از تو سوالی نمیپرسم و کاری باهات ندارم.
نفس راحتی کشیدم.
_خیلی ممنون
با خنده گفت
_ هنوزم کنجکاو هستی سوالم رو بدونی؟
_ بله فقط خوبیش اینه که دیگه استرس ندارم؟
_ اگر می دونستم باعث نگرانیت میشه همونموقع میپرسیدم و به بعد موکول نمیکردم
_الان میشه سوالتون رو بپرسید یا بازم باید صبر کنم؟
_میپرسم. من از حرفهات، از رفتارت،از نوع برخوردت به یه چیزهایی شک کردم. تو چرا به من جواب مثبت دادی؟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت87
🌟تمام تو، سَهم من💐
انگار سطل آب یخی رو روی سرم ریختن.
الان چی باید بگم؟ باید بگم من تو رو دوست نداشتم و از ترس آبرو و آتویی که دستت داشتم جواب بله دادم. یا مراعات قلب بابام رو کردم؟ یا مادرم من رو تو منگنه گذاشت؟ یا بگم دوستت دارم؟
اگر راستش رو بگم خوب قطعاً حسابی ناراحتش می کنم اگر هم بخوام دروغ بگم که خودم از این قضیه ناراحتم
نمی تونم منکر علاقهی خیلی ریزی، که از وقتی که تو اتاق خواب سوئیچ رو بهم داد و بهم اعتماد کرد و بعد هم حمایتش جلوی افشار، بشم. با صداش به خودم اومدم
_ جواب سوالم انقدر سخته که دیر میدی؟
_ نه دنبال کلماتی میگردم که درست بگم.
_ یه دوستت دارم ساده که دنبال کلمه گشتن نمی خواد!
اینم از پُر رویشه! مگه میشه توی روزهای اول اینطوری بهش ابراز علاقه کنم.
_ راستش خوب من به ازدواج برپایه عشق... ن
میتونم راحت صحبت کنم؟
_ آره؛ منم همین انتظار دارم و ازت ممنون میشم که خیلی صادقانه جوابم رو بدی.
_ خوب من به ازدواج بر پایه عشق یعنی شروع زندگی با عشق موافق نیستم. به نظر من یک ازدواج سنتی که معیارها با هم بخونه و در آینده این علاقه شکل بگیره میکنه کافیه. شاید که روزی هم عاشق بشم.
_ من هم به علاقه و عشق قبل از ازدواج اعتقاد ندارم. که اگر این طور بود و مادرم رو برای انتخاب همسر انتخاب نمیکردم. خب حالا به نظرت این علاقه توی وجودت کی ایجاد میشه؟
نفس کشیدن برامسخت شد. چه سوال هایی می پرسه!
_چقدر جواب میدی؟
_یه خورده سوال های سخت میپرسید
خندهی صدا داری کرد
_چه جوری بپرسم که آسون باشه.
لبمرو دندون گرفتم. خدایا چی باید بگم.به شوخی گفت
_الان اصلا ایجا نشده؟ یعنی امیدی بهم نیست؟
با کمترین صدای ممکن لب زدم
_شده؟
با زیرکی پرسید
_چی شده؟
چشم هام رو بستم.خدایا کمکم کن.
_گفتم دیگه.
دوباره خندید
_ببخشید ؛ هر وقت بهت زنگ میزنم یا میام سراغت انقدر کار دارم که زود باید برگردم. کارم درگیری های خودش رو داره
_ایراد نداره
_ الانم متاسفانه باید قطع کنم.
دوست داشتم باهات صحبت کنم تا با خصوصیات اخلاقیت بیشتر آشنا بشم. اینجوری راحتتر می تونم بعضی مسائل رو کنار هم بچینم
_حالا وقت بسیاره، بعد با هم حرف می زنیم.
_کاری نداری
_ نه ممنون که اهمیت دادی و زنگ زدید
_ خواهش می کنم خداحافظ عزیزم
_ خداحافظ
تماس رو قطع کردم یکی در میون با تماس ها بهش وابسته میشه و ازش میترسم
گوشی توی دستملرزید و صدای پیامکش بلند شد. پیام از سهراب بود فوری رو بازش کردم
"دوستت دارم"
ناخواسته لبخند روی صورتمپهن شد. چه جملهی کوتاه و شیرینی!
خواستم براش چیزی تایپ کنم اما حسی اجازه نداد.
_حوری مامان هوا سرده. پاشو بیا تو اگر حرفت تمومشد.
سر چرخوندم و به مامان نگاه کردم
_الانمیام.
_زود باش
_چشمشما برو الانمیام.
در رو بست و نگاهم رو به آسمون دادم.
به تنها ستارهای که توی تاریکی شب خودنمایی میکرد خیره شدم.
به لطف احسان از ازدواج بیزار بودم و اگر دست خودم هیچ وقت تن به ازدواج نمیدادم. نمیدونم مسیری که توش افتادم تهش چیه اما امیدوارم همیشه کنارم باشی و دستم رو بگیری.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت88
🌟تمام تو، سَهم من💐
ایستادم و به خونه برگشتم. بابا دیگه جلوی تلویزیون نبود و سر و صدای شستن استکان از آشپزخونه می اومد.
_مامان با من کاری نداری؟
_ نه، شب بخیر.
جوابش رو دادم و وارد اتاق شدم. چهار روز دیگه اولین امتحانم رو باید بدم، انقدر ذهنم درگیری داره که فکر نکنم بتونم تمرکز کنم.
هرچی روی تخت از این پهلو به اون پهلو شدم خواب به چشم هام نیومد.
فکر سارا و لیلا. قتلی که سهراب گفت انجام دادن و دزدی که کردن
حلاجی کردن مسائل و به قول سهراب چیدنشون کنار هم خواب رو از چشم هام گرفته.
روی تخت نشستم و کتابم رو از روی میز برداشتم و شروع به خوندن کردم. هیچ وقت انقدر بدون تمرکز کتاب دست نگرفتم
هرچی میخونم انگار هیچی نخوندم. کتاب رو بستم و سرم رو به دیوارهی تخت تکیه دادم.
چقدر زود مسیر زندگیم عوض شد!
دوباره نگاهم رو به کتاب دادم انقدر صفحاتش رو بی هدف بدون این که هیچ درکی داشته باشم خوندم ورق زدم تا بالاخره خواب به چشمم اومد و خوابیدم.
با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
_ ای بابا این حرفا چیه؟ خونه خودتونه لازم به هماهنگی نیست.
_من همیشه آماده ام که از شما پذیرایی کنم.
_این نشون دهندهی لطف شماست.
_مریم خانم این حرفا چیه جانم! من در خدمتم تشریف بیارید.
_ خیلی ممنونم
_چشم بهش میگم.
_کلاس کهواجب نیست داشته باشه هم به خاطر شما نمیره.
_خدانگهدار
روی تخت نشستم و دستی به چشمهام که به زور باز نگهشون داشته بودم کشیدم.
کتاب رو که روی تخت افتاده بود برداشتم و روی میز گذاشتم.
سر جام نشستم و به ساعت نگاه کردم. عقربه ها یازده ظهر و نشون میده.
ایستادم و از اتاق بیرون رفتم.
_ سلام مامان
_سلام. ساعت خواب! مادر شوهرت زنگزده بود.
_شنیدم
_ گفت ساعت نه شب میان. دیر میان که سهراب هم بتونه بیاد. انگار سر کارش یه سری درگیری داره. اتفاقاً اینجوری خیلی بهتره حوریناز.
این همش سر کاره. بعد ازدواج نمیشه که تو توی خونه تنها بمونی بگو بیارت اینجا.
سری تکون دادم و وارد سرویس شدم. دست و صورتم رو شستم پیش مامان برگشتم
_ بابا و رضا کجان؟
_ بابا رفت یه سر به مغازه بزنه. رضا هم بیرونِ میاد.
_ مامان اصلا نمیتونم درس بخونم. اصلا نمیتوانم تمرکز کنم.
_درس رو میخوای چیکار! بیخودی وقت تلف می کنی. اول آخر باید بشینی بچه بزرگ کنی
کلافه نفسم رو بیروندادم مامان از اول هم مخالف درس خوندن من بود.
_مندرس رو دوست دارم...
_اگر بابات به حرف من گوش کرده بود الانبچهت هفت سالش بود.
_شما که فق دوست داشتید من شوهر کنم.
_محسن پسر بدی بود؟ بیا ببین الانچه زندگی ساخته برای دختره. چقدر التماس بابات کردم...
_خدا رو شکر که بابا نذاشت. منم بچه بودم نمیفهمیدمچه خیره وگرنه الان بدبخت بودم
_بدبخت چی؟ کجای زندگیشون رنگ و بوی بدبختی میده؟ دختره سومین بچه ش رو هم بارداره
_من اصلا اینجور زندگی کردن رو دوست ندارم
_الانپرو شدی دُم درآوردی. اونموقع از بابات ناراحتمبودی که چرا گفت نه
_خب الانکه به هدفت رسیدی. داری شوهرممیدی چرا غصهی اون روز ها رو میخوری!
_من شب و روز دارم غصهی روز های از دست رفتهی تو رو میخورم. باباتم بعد از اون خل بازی دو سال پیشت انقدر لیلی به لالات گذاشت. برای اینکه به پسر مشحیدر بگی نه الکی ادای افسرده ها رو درآوردی.هی خودت رو زدی به غش که توجهش رو جلب کنی
متعجب گفتم
_مامان من ادا درآوردم!
_ادا بود دیگه
_من تشنج کردم. بیمارستان بستری شدم. مگه میشه ادا باشه و دکتر نفهمه
_اونقدر که شلوغش کردی نبود.
هر بار بحث با مامان به اینجا میرسه.
ایستادم و دلخور نگاهش کردم
_باشه تو راست میگی. من خیلی بدم.
عصبی از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد اتاقم شدم. خواستم در رو ببندم که صدای آیفون بلند شد. مامان گفت
_حوری ناز لباست رو عوض کن مادر شوهر خواهرشوتن
هول شدم و فوری بیرون رفتم.
_میدونستی قراره بیان چرا به من نگفتی؟
بدون توجه به من سمت در رفت و آیفون رو فشار داد و در باز کرد نگاهی بهم انداخت
_انقدر که همیشه طلبکاری فرصت نمی دادم بهت حرف بزنه در رو باز کردم دارم میام تو زودتر حاضر شو
_مامان تو اصلا ملاحظهی وضعیت من رو نمی کنی! من رو نگاه کن یه شونه به موهام نزدم. بعد در رو باز میکنی؟!
اونایی که دنبال پارت آینده هستن بیان اینجا😍
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت89
🌟تمام تو، سَهم من💐
_مامان تو اصلا ملاحظهی وضعیت من رو نمی کنی! من رو نگاه کن یه شونه به موهام نزدم. بعد در رو باز میکنی؟!
_ انتظار داری توی کوچه نگهشون دارم تا تو حاضر شی؟
_مگه نگفتی ساعت نه میان!
_شب با مردا ساعت نه میان واینسا با من بحث کن.الانمیان تو
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم وارد اتاقم شدم و فوری در رو بستم با عجله سمت آینه رفتم برس رو برداشتم موهام رو شونه کردم با گل سر بالای سرم بستم.
صدای سلام و احوالپرسی شون از اتاق اومد و استرسم بیشتر شد. نگاهی به لباسم انداختم بولیزم خوبه و ولی باید شلوارم رو عوض کنم با شلوار مناسبی جایگزین کردم و نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم و از اتاق بیرون رفتم.
با دیدمشون که هر دو روی مبل نشسته بودن سلامی گفتم.
فوری نگاه هاشون رو بهم دادن و ایستادن. مریم خانم خوشحال گفت
_سلام عروس قشنگم.
هر دو دستش رو بازرکرد و سمتم اومد و درآغوش گرفتم. حسابی معذبم ولی دست هام رو روی کمرش گذاشتم
_خوبی دخترم؟
_خیلی ممنون.
صورتم رو بوسید و ازم فاصله گرفت
_چقدر دلم برات تنگ شده بود. دستم رو گرفت و همراه خودش تا مبل هدایتم کرد و رو به مامان گفت
_انقدر که خوشحالم سهراب و حوری ناز همدیگرو پسندیدن که فقط خدا می دونه. اصلا فکرشم نمیکردم
یه روز سهرابم از دختری خوشش بیاد. والا انقدر که شبا دیر میاد خونه ما کم میبینیمش نا امید شد. زن بگیره شاید...
سهیلا حرف مادرش رو قطع کرد
_وا...مامان داداش که بیشتر مواقع خونهست.
نگاهش رو به من داد و لبخند زد
_سهراب و سهیل عاشق ورزش هستن. هر ساعتی از شب یا روز که خونه باشن، یکی از اتاق های خونه رو وسایل ورزششون رو گذاشتن دو تایی با هم ورزش میکنن. منم راه نمیدن.
مریم خانم از اینکه سهیلا از برادرش دفاع کرد لبخند زد.
_منم نگفتم هیچ وقت نیست که! گفتم کممیاد
مامان با خنده سینی چای رو جلوشون گذاشت
_ دیگه مردا اکثراً همینن. تو جوونیشون دیرمیانخونه مگه شوهر های من و شما همیشه خونه بودن؟
_ نه، ولی خوب دیگه سهرابم یه خورده زیادی از حد خودش رو درگیر کارش کرده.
سهیلا آهسته و به اعتراض گفت
_مامان!
مامان گفت
_چاییتون رو بخورید از دهن نیفته
_ دستتون درد نکنه برای خوردن نیومدیم. اگر حوریناز جان زودتر حاضر بشه که بریم، ممنونش میشم.
متعجب نگاهم ببین مامان و مریم خانم جابهجا شد مامان گفت
_ راستش من هنوز به حوریناز نگفتم. انقدر حرف شد که فراموش کردم
فراموش نکرده از قصد نمیگه تا من فرصت مخالفت یا نظر دادن نداشته باشم.نگاهی به من انداخت، لبخند پیروزمندانه روی لبهاش نشست و و گفت
_حوری جان حاضر شو با مادرشوهرت قراره بری خرید کنید دوست دارن به سلیقه خودت باشه.
برای حفظ آبرو لبخندی زدم به خاطز پنهانکاریش اعتراضی نکردم رو به مریم خانم گفتم
_سلیقه شما سلیقهی من هست. من ناراحت نمیشم اگر خودتون انتخاب کنید. از انگشتری که برام آوردید معلومه که خیلی خوش سلیقه هستید
حسابی از حرف زدنم خوشش اومد نگاهی به سر تا پا انداخت و با افتخار گفت
_ خیلی ممنون شما لطف دارید که همچین حرفی می زنید، اما من کلاً دوست ندارم چیزی بدون نظر خود طرف براش بخرم.
انگشتر هم رسمی بود که بیاریم وگرنه صبر میکردم خودت انتخاب کنی.
پاشو زود تر حاضر شو که با هم بریم.
چشمی گفتم و ایستادم. سمت اتاقم رفتم در رو بستم.
از دست مامان نفسم رو حرصی بیرون دادم. چی میشد بهم میگفت که اینها برای چی زنگ زدن و هماهنگ کردن
مانتو روسری رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم قبل از اینکه از اتاق بیرون برم شماره بابا گرفتم و گوشی رو کنار گذاشتم.
بعد از خوردن چند بوق صدای مهربونش توی گوشی پیچید
_دختر بابا یاد من کرده!
_ سلام
_سلام حالت خوبه؟
_ خوبم ممنون. مادر آقا سهراب اومده دنبالم با هم بریم بیرون زنگ زدم اجازه بگیرم
_چرا مامانت بهمنگفته؟
_به منم نگفته بود. حالا برم؟
_ آره عزیزم برو
_ میشه لطفاً یکم برام پول بریزید چون کارتم خالیه
_ برای چیمیرید بیرون؟
_ گفتن که بریم خرید
_الان برات میریزم. فقط تحت هیچ شرایطی خونشون نمیری
_چشم.
_به مادرتم بگو یه زنگ به من بزنه. کاری نداری
_نه خداحافظ
تماس رو قطع کردم و از اتاق بیرون رفتم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟