eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.1هزار دنبال‌کننده
130 عکس
38 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 تک سرفه‌ای کردم. _ مامان میگه شام آمادس. علی نفس سنگینی کشید. ایستاد و از کنارم رد شد. با احتیاط پرسیدم: _ زهره هم بیاد شام؟ ایستاد، نیم نگاهی به زهره انداخت و رو به من گفت: _ بیاد. از اتاق بیرون رفت. زهره با صدای آرومی گفت: _ تو فضول منی؛ به تو چه! من اصلاً شام نمی‌خوام. نگاهی به صورتش که آثار کبودیش تازه ظاهر شده بود، انداختم. _ خاله گفت اجازه بگیرم ازش. علی عصبی وارد اتاق شد و سمت زهره رفت. زهره دست‌هاش رو حایل صورتش کرد. علی بی‌توجه به حالت خواهرش، دستش رو گرفت و کشید تا بایسته. _ برو پایین شام بخور. زهره فوری چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت. دلم برای زهره می‌سوزه، اما خودش مقصره. پایین رفت و علی هم پشت سرش؛ من هم بعد از اون‌ها رفتم. پا روی آخرین پله گذاشتم که صدای دایی رو شنیدم. _ کی این بو رو راه انداخته؟ خاله در جوابش گفت: _ دستپخت رویاست. لبخند روی لب‌هام از تعریفی که دایی کرد، ظاهر شد. وارد آشپزخونه شدم‌. دایی نیم نگاهی به زهره انداخت و متأسف سرش رو تکون داد و پیش علی رفت. دلم نمی‌خواد زهره کمکم کنه اما چاره‌ای ندارم. اگر تو این شرایط بشینه یه گوشه و کمک نکنه، علی حساس‌تر میشه. پشت چشمی برام نازک کرد و شروع به بردن وسایلی که خاله گذاشته بود کرد. زهره با فاصله از علی کنار خاله نشست. غذایی نمی‌خورد، فقط به زور و بی‌اشتها قاشق رو توی دهنش می‌گذاشت. واقعاً متأسفم که نمی‌تونم کمکش کنم. شرایطی رو برای خونه درست کرده که حالا حالاها درست نمیشه. بعد از جمع کردن سفره و شستن ظرف‌ها به کمک زهره، چایی آوردم و توی جمع نشستم‌. علی و دایی پچ‌پچ می‌کردن. خاله غمگین به زهره نگاه می‌کرد. رضا اخم‌هاش توی هم بود و میلاد مشغول انجام تکالیفش. گوش‌هام رو تیز کردم تا حرف‌های دایی و علی رو بشنوم. _ چکار می‌خوای بکنی؟ _ نمی‌دونم. _ نمیشه که تو خونه بمونه! باید بره مدرسه. علی تهدیدوار گفت: _ مدرسه شو میره، اما فردا می‌دونم چکار کنم. دایی نفس سنگینی کشید و رو به خانه گفت: _ اگر اجازه بِدی من برم. خاله نگران گفت: _ نه نرو! امشب اینجا بمون.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 #پارت83 🌟تمام تو، سَهم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 عصبی ایستادم و وارد خونه شدم.‌ مامان با دیدنم متعجب گفت _عه! حوری چرا برگشتی؟! دلم میخواد ناراحتیم رو سر مامان خالی کنم. _اینم‌ شانس منِ، نرفته زنگ‌ زدن بهش گفتن برگرد. _آدم باید درک داشته باشه. خب کار پیش اومده، ناراحتی نداره! _اون‌ خودش صد متر زبون داره نمی‌خواد شما ازش دفاع کنی _اتفاقا دعای هر شبم این بود که خدایا یه مردی قسمت این‌دختر خیره سر من بکن، که یکم‌ جَنم داشته باشه؛ ازش حساب ببره‌، شاید بشونش سرجاش _مامان من واقعا برای خودم متاسفم که ... حرفم رو قطع کرد _متاسفی که من مادرتم آره؟ این تو بمیری دیگه از اون توبمیری ها نیست.‌بزار بابات ظهر بیاد بی ادبیت رو میزارم کف دستش نگاهم رو به حالت قهر ازش گرفتم و وارد اتاقم شدم و در رو محکم بهم کوبیدم دوست دارم با سحر حرف بزنم. کاش همون موقع که به مشکل بر خورده بودم به جای سارا، سحر و مورد اعتماد می دیدم باهاش درد دل می‌کردم تا کارم به اینجا نمی رسید. گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی سحر رو گرفتم اما با فکر اینکه نکنه هنوز گوشیم شنود داشته باشه گزارش ریز به ریز و کار مکالماتم رو بهش بدن، فوری تماس رو قطع کردم. از اتاق بیرون رفتم گوشی تلفن سیاره خونه رو برداشتم و به اتاق برگشتم شماره‌ی سحر رو از توی گوشی وارد تلفن خونه کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم با شنیدن صداش ناخواسته بغضم گرفت _ الو سلام خاله _ سلام سحر منم _ سلام عزیزم، حالت چطوره، خوبی؟‌ _نه خوب نیستم. _ چرا چی شده؟! راستش رو که نمیتونم بهش بگم دوست ندارم احساس کنه که سهراب از اون بدش میاد. یا اگر پیگیر این حساس بودنش بشه و بفهمه که سارا با من چی کار کرده، آبروم‌ میره.‌ _خیلی دلم گرفته _ خاله زنگ زد به مامان همه چیز رو براش گفت یه خورده دلخور شدیم که چرا به ما نگفتید اما مبارک باشه عزیزم، چیکاره هست؟ چند سالشه؟ ما فقط فهمیدیم که اسمش سهراب هست.‌ اشک از چشم پایین ریخت _ سحر باید ببینمت. مکث کرد و نگران گفت _ گریه می کنی؟! _گفتم‌ که دلم گرفته. دوست دارم ببینمت _خب پاشو بیا اینجا _ نمیتونم بیام، تو بیا _ من دو ساعت دیگه کلاسم تموم میشه میام. اینجوری خوبه؟ _ باشه از ناهار منتظرتم _ نه دیگه ناهارم رو آوردم اینجا می‌خورم بعد میام. _باشه. فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم، اشکم رو پاک کردم به ساعت نگاه کردم. نیم ساعت دیگه بابا میاد. اگر مامان با این توپ پر شکایتم رو بهش بکنه قطعا از دستم ناراحت میشه. اصلا دوست ندارم بابا رو ناراحت کنم. حالا بماند که حتما دعوام می کنه. توی آینه نگاهی به خودم انداختم چقدر بدشانسم که با یک قطره اشک صورتم جوری قرمز می‌شه که انگار ساعت‌ها اشک ریختم. گوشی تلفن رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم سر جاش گذاشتم.‌ نگاهی به مامان انداختم. تو آشپزخانه سرگرم موبایلش بود. جلوی اُپن ایستادم _ مامان جوابم‌رو ندادم _ ببخشید _ خودت میدونی که به بابات میگم که اومدی عذرخواهی وارد آشپزخونه شدم. صندلی رو بیرون کشیدم و روبروش نشستم. دستش رو گرفتم _ ببخشید دلخور نگاهم کرد _من راضی به این ازدواج نبودم. به خاطر همین هر اتفاقی که می‌افته و هر چیزی باعث ناراحتیم میشه رو اون لحظه از چشم شما میبینم _ الان که دیگه پسرِ انقدر خوبه چرا این رو میگی... _ شما چه جوری با دو جلسه می‌گید خوبه!؟ _چون تحقیق کردم _ شوکت خانم اونا رو به ما معرفی کرده نمیاد ازش بد بگه که.‌ به غیر اون هم از کسی پرسیدید؟ _ نپرسیدم اما میتونم تشخیص بدم که خوبه صدای بابا رو از توحیاط شنیدم. با التماس گفتم _ببخشید دیگه. تو رو خدا به بابا نگو _به شرطی که... نذاشتم حرفش تموم به و صورت رو بوسیدم _دیگه تکرار نمیشه پشت چشمی نازک‌کرد _من که چشمم آب نمیخوره. در خونه باز شد و اول بابا و پشت سرش رضا به خونه برگشتن.‌ مامان ایستاد و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده به استقبالشون رفت. بعد از ناهار بابا برای استراحت به اتاق مشترکشون رفت. دو ساعتی که سحر گفته بود گذاشت اما خبری ازش نشد. شاید شرایط اومدن نداره و نباید تحت فشارش بزارم.‌ حالا مثلا اگر بیاد چی میتونم بهش بگم. اگر حرفی بزنم‌ و سحر متوجه بشه چی؟ صدای تلفن همراهم از اتاق بلند شد.‌ فوری ایستادم و وارد اتاق شدم. با دیدن اسم سهراب صدای گوشی رو از پهلو ساکت کردم. آدم از خود راضی فکر میکنه دنیا روی برنامه‌ی اون میچرخه. تماس رو قطع میکنه میگه کار دارم.‌ یه مدت که جوابش رو ندم درست میشه 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 در مطبخ رو باز کرد. ناخواسته نگاهم سمت پنجره ای رفت که ارباب پشتش ایستاده بود‌‌. دیگه اونجا نبود. دستم‌ رو رها کرد و پشت سرش وارد شدم.‌ گلنار سیب زمینی هایی که جلوش بود رو خورد می‌کرد و خاور مشغول درست کردن پیاز داغ بود. با کمک خاله مونس روی یکی از سکو ها نشستم. کمی سبزی جلوم گذاشت _این سبزی ها رو پاک‌کن _چشم خاله خاور گفت _مونس دنبال دردسر جدیدی؟! مگه نعیمه نگفت اطهر تو اتاقش بمونه تا بیاد _تو نگران نباش من خودم میدونم دارم چی کار میکنم. نعیمه خانم گفت اگر... صدای ارباب باعث شد تا خاله حرفش رو نصفه رها کنه. همه مضطرب به در خیره موندن. _نعیمه... خاور آهسته و مضطرب تر از خاله مونس با دست پشت دست دیگه‌ش زدو لبش رو به دندون گرفت _چه خاکی تو سرمون کنیم؟ اینبار چند ضربه هم به در زد و دوباره نعیمه رو صدا کرد. گلنار گفت _مونس برو بهش بگو رفته. _چرا من! _حرمت تو رو بیشتر از خاور حفظ میکنه خاله مونس دستش رو با پایین چادرش که دور کمرش گره زده بود خشک‌کرد. _خدا بخیر کنه زیر لب ذکر گفت و بیرون رفت. خاور گفت _نعیمه هم دوبار روی خوش میبینه از فرامرزخان پرو میشه. همه رو توی دردسر میندازه _زیاد نگران نباش.‌ اینا از پس هم برمیان _دق و دلی نگفتنش رو سر ما خالی میکنه.‌ حالا بشین بیین. سری قبل تو نبودی قبل فوت یعقوب خان نعیمه دو روز رفت اینجا جهنم شد. کسی جرئت نداشت باهاش حرف بزنه. تازه اون موقع اختیار های الانم نداشت در مطبخ باز شد و خاله مونس برگشت. خاور با تعجب گفت _گفتی؟ ناراحت با سر تایید کرد.‌ _هیچی نگفت؟ _نه، فقط دلخور شد. نگاهش رو به من داد _طبیب اومده فخری خانم رو دیده. احوال تو رو هم پرسیده. گفته حالا که زخم هات خوب شده بری تو آفتاب بشینی. پاشو نمیخواد اینا رو پاک‌کنی. تو باغ هنوز آفتاب نیوفتاده برو تو حیاط کنار درخت خونه‌ی رجب بشین اصلا دوست ندارم جلوی مردایی که کتک خوردنم رو دیدن برم. درمونده نگاهش کردم _نمیشه نرم؟ _خود فرامرز خان الان‌گفت بری. پاشو باز بهانه دستش نده با ترس و بی میل ایستادم. خاله مونس دستم رو گرفت و از مطبخ بیرون رفتیم. پام رو توی حیاط گذاشتم فوری اطراف رو نگاه کردم. خدا رو شکر هیچ‌کس تو حیاط نیست. کنار درخت نشستم‌. _خاله کاش شما هم میموندی کنارم _خیلی کار داریم. کمک‌هم که نداریم _تا کی باید بشینم. _بشین تا بیام دنبالت. طبیب هنوز بالاست میرم ازش میپرسم. با نگاه رفتنش رو دنبال کردم‌ چقدر احساس تنهایی و غریبی می‌کنم. صدای اسبی که از اسطبل بیرون اومد نگاهم رو سمت خودش کشوند. فرهاد خان و رجب با هم بیرون اومدن.‌ زیاد دور نبودم و صداشون رو به راحتی شنیدم. _عمو رجب حواست به در باشه _چشم آقا _طبیب که رفت چفت و بستش رو محکم ببند. مردای عبدی خان رو تو روستا دیدن. _روی چشمم آقا _من میرم یه چرخی تو روستا میزنم ببینم چه خبره بر میگردم‌ فرامرز میدونه نزار کس دیگه ای بفهمه _اونم چشم تو یه حرکت سوار اسب شد. رجب با عجله سمت در اومد نگاهی بهم انداخت و در رو برای فرهاد خان باز کرد. اینطور که معلومه عبدی خان برای بردن فخری خانم از اینجا مصممِ رجب خواست در رو ببنده که صدای زنی مانع شد _نبند نبند... رجب در رو نیمه باز کرد. _با کی کار داری؟ زنی هم سن و سال گلنار نفس نفس زنون با بغچه ی توی دستش وارد شد. _با فخری خانم _کی هستی؟ _بگو نسا اومده. پارچه سفارش داده براش آوردم _صبر کن برم‌بگم. یکم ناخوشه _بهش بگو پارچه زری که گفته بود رو هم خریدم رجب با سر تایید کرد.‌ در رو بست چفتش رو انداخت و سمت خونه رفت. نسا سرچرخوند و کل خونه رو نگاه کرد.‌ حس خوبی به حضورش ندارم. انگار فردا بدترین روز این خونه‌ست خبر خوش برای اونایی که رمان منتهای عشق رو نخوندن یا میخوان دوباره بخونن.👇 اینجا بارگزاری میشه😋 https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 بخونید که آخرش وصل بشه به فصل دوم😎 شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f هر سوالی دارید اینجا از نویسنده بپرسید😍 https://harfeto.timefriend.net/16896614383351        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 در خونه رو بست _بچه‌ی تو دهنی نخورده! تا آخر شب حالیش می‌کنم _وای علی چقدر خجالت کشیدم. اصلا دیگه دلم نمی‌خواد بیام پایین. معترض گفت _عمه چشه؟ روی مبل نشستم _بعد می‌گه حلال کن. تو هم به من میگی ببخش. نگاهم رو به بالا دادم _ای خدا من که حلالش نکردم. ان‌شالله پاش به کربلا نرسه _از این حرف‌ها نزن. خدا خودش می‌دونه چیکار کنه. غمگین پرسیدم _الان ما دیگه نمی‌ریم پایین؟ کنارم نشست. برای اینکه آرومم کنه لبخند زد _بستگی به خواست تو داره. _دوست دارم بریم ولی خجالت می‌کشم. نفس سنگینی کشید _منم خجالت کشیدم ولی نرفتنمون بدتره. من فردا می‌دونم با میلاد. بلند شو به برنج سر بزن. خوروشت رو برداریم بریم پایین باشه‌ای گفتم، ایستادم و وارد بالکن شدم. در قابلمه رو کمی عقب کشیدم و برای اینکه با بخار برنج نسوزم فوری دستم رو عقب کشیدم. با قاشق کمی از برنج رو برداشتم و خوردم. از دم کشیدنش مطمعن شدم. زیرش رو خاموش کردم. صدای آهسته زهره کنجکاوم کرد. _میلاد علی می‌کشِت! _من رو نترسون. اگر دعوام کنه منم می‌گم _چی رو پرو! دیگه حرفی هم موند! _اره من حرف دارم زهره تهدید وار گفت _میلاد دهنت رو ببند هنوز از علی درست و حسابی کتک نخوردی که اینجوری حرف می‌زنی میلاد حرص درآر خندید _آره راست می‌گی‌ چون فقط تو خوردی. زهره با حرص گفت _برو گمشو صدای میلاد بالا رفت _آی. مگه مرض داری. صبر کن شب مسعود بیاد بهش می‌گم چیکارا کردی _تو غلط می‌کنی! از بالا، پایین رو نگاه کردم. میلاد واقعا افسار پاره کرده. زهره به خونه نگاه کرد _مامان دهن این میلاد رو ببند. ببین چی میگه میلاد گفت _مامان زهره با دمپایی زد تو کمرم _خاله آهسته گفت _بس کنید! چرا آبرو ریزی می‌کنید. _بهش می‌گم دور و بر علی نگرد چرا و پرت می‌گه! خاله نگاهش رو به میلاد داد. میلاد با پرویی برو بابایی گفت و از حیاط بیرون رفت. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀