eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.5هزار دنبال‌کننده
276 عکس
100 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دایی با خنده گفت: _ خب حالا نمی‌خواد قیافه‌ات رو اون جوری کنی! خودش نگفت، من از زیر زبونش کشیدم بیرون. با این‌ حرف دایی، فاتحه‌ی خودم رو باید بخونم. علی قیافه‌اش رو چه جوری کرده! _ بیا بریم تو یکم حرف بزنیم؛ ولی آروم باش ها! کاریش نداشته باش. صدای پاهاشون رو شنیدم که به سمت خونه می‌اومدن. فکر نکنم قلبی توی این لحظه سریعتر از قلب من بزنه و یا قلب دیگه‌ای تواناییش رو داشته باشه که انقدر تند بتپه.‌ دَر خونه که باز شد، از ترس روی زمین نشستم و به خودم جمع شدم. هم ترس، هم خجالت. چقدر خوشحالم که به پیشنهاد دایی وارد آشپزخونه شدم و الان توی دید نیستم.‌ صدای تعارف دایی رو شنیدم. هر لحظه خودم رو بیچاره‌تر از لحظه قبل احساس می‌کنم. علی با صدای آهسته گفت: _ کجاست؟ دایی جوابی نداد و دیگه هیچ صدایی نشنیدم. احتمالاً دایی با چشم و ابرو به علی فهمونده که من توی آشپزخونه‌ام. چون علی آدمی نیست که‌ سکوت کنه. چند لحظه‌ای نگذشته بود که صدای دایی بلند شد. _ رویا! دایی بیا بیرون. این وحشتناک‌ترین جمله‌ای بود که تو این شرایط می‌تونستم بشنوم. چه جوری برم بیرون! هم می‌ترسم، هم به شدت خجالت می‌کشم. چه جوری باید برای علی توضیح بدم که من نمی‌خواستم این راز رو به دایی بگم و اصلاً دوست نداشتم که نفر سومی رو توی این راز وارد کنم! ای کاش دهنم‌ رو می‌بستم و حرف نمی‌زدم. ایستادم. کمی دست‌هام رو به هم فشار دادم تا شاید جرأت رفتن پیدا کنم. چاره‌ای جز بیرون رفتن ندارم. سر به زیر از آشپزخونه بیرون رفتم. سلام آرومی کردم که منتظر جوابش نبودم و البته جوابی هم نشنیدم. همون جا جلوی دَر آشپزخونه نشستم. چند لحظه‌ای به سکوت گذشت. بالاخره کمی جرأت پیدا کردم و سرم رو تا حدودی بالا آوردم. نیم نگاهی به علی که بهم خیره بود و سرزنش‌وار و عصبی نگاهم می‌کرد، انداختم. هنوز نگاهم با نگاهش گره نخورده بود که فوری سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم دیگه نبینمش. صدای دَر حیاط بلند شد و باز هم این مرگبارترین صدای عمرم بود؛ چون دایی مجبورِ بره دَر رو باز کنه و من با علی تنها میشم. ترسیده به دایی نگاه کردم. بدون توجه به نگاه من، ایستاد و سمت دَر رفت و زیر لب گفت: _ کی می‌تونه باشه! به محض بیرون رفتن دایی، دوباره سرم رو پایین انداختم. علی گفت: _ نتونستی جلوی دهنت رو بگیری؟ نگفتم در رابطه با این قضیه به کسی حرفی نزن؟ جوابی ندارم که بگم؛ یعنی جرأت جواب دادن ندارم. سرم‌ رو از این پایین‌تر نمی‌تونستم بگیرم .‌تقریباً چونه‌م به قفسه سینه‌ام چسبیده بود. شنیدن صدای خاله از حیاط، دلگرمیِ زندگی بخشی بود؛ اما هدفی که دایی از این دیدار داشت با حضور خاله دیگه میسر نمی‌شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله متعجب گفت: _ اینجان! دو تاشون! _ آره، تو که از علی بدتری آبجی! نگران گفت: _ علی اینجاست، بعد تو تنهاشون گذاشتی! دَر سریع باز شد. خاله و بعد هم دایی داخل اومدن. از فاصله بین من و علی نفس راحتی کشید و نگاه چپ‌چپش رو به من داد. _ تو نمیگی ول می‌کنی می‌ذاری میری، ما نگران می‌شیم! اشک توی چشم‌هام جمع شد. تنها حرفی که توی این شرایط می‌تونم بزنم که از خجالت علی بیرون بیام و خاله رو از سرزنش کردن منصرف کنم، بازگو کردن حرف‌های زهره‌ست. _ من باید امروز یا فردا از خونه شما برم خاله. طبق انتظارم حرفم باعث شد تا خاله رنگ نگاهش درمونده بشه و چند لحظه‌ای سکوت کنه. نیم‌نگاهی به علی انداختم.‌ از بالای چشم، عصبی نگاهم می‌کرد. انگار هدفم رو فهمیده. خاله با مهربونی گفت: _ این چه حرفیه دختر قشنگم. اونا از سر خامی یه حرفی زدن؛ هم من دعواشون کردم، هم علی کاری کرد که دیگه جرأت گفتنش رو ندارن. اما این رفتارت خیلی زشت بود که بدون اینکه بگی فرار کردی اومدی اینجا. می‌دونی چند ساعتِ توی کوچه‌ها ویلون و سیلونیم تا تو رو پیدا کنیم! همش با خودم می‌گفتم نکنه علی زودتر پیدات کنه پشیمونی به بار بیاد. اومدم دست به دامن داییت بشم که دیدم خدا رو شکر تو اینجایی. علی از بالای چشم نگاهی به مادرش انداخت و گفت: _ آره، من وحشیم. خاله با لبخند نگاهش رو به پسرش داد و گفت: _ منظورم این نبود عزیزم! خیلی عصبانی بودی، ترسیدم‌ نتوی خودت رو کنترل کنی. می‌دونی که رویا پیش ما امانتِ و همه خیلی روش حساسند. عصبی به مادرش گفت: _ بله می‌دونم؛ همین فکر شما باعث شده تا رویا اینقدر خودسر باشه. ایستاد و از کنار مادرش به حیاط رفت. دایی گفت: _ خدا رو شکر که حل شد؛ یکم بشین پیش رویا، من برم علی رو آروم کنم. برمی‌گردیم‌ داخل. قبل از رفتن، نگاهی به من انداخت و گفت: _ باهاش صحبت می‌کنم و نتیجه رو بهت میگم. نگاه متعجب خاله، بین من و دایی که از خونه بیرون رفت و دَر رو بست، جابه‌جا شد. متعجب‌تر رو به من گفت: _ چه نتیجه‌ای؟ خودم رو به اون راه زدم و گفتم: _ نمی‌دونم! شاید همین عصبانیتش رو میگه. خاله رو به روم نشست و دستم‌ رو گرفت. _ خیلی کار بدی کردی رویاجان! نمی‌دونی بچه‌م علی توی کوچه‌ها چه جوری دنبالت می‌گشت. خیلی زشته که ما ندونیم دخترمون کجاست. تمام هوش و حواسم پیش داییه و باید جواب خاله رو هم بدم. دوست دارم جایی باشم تا بتونم حرف‌های دایی و علی رو بشنوم. آب دهنم رو قورت دادم و رو به خاله گفتم: _ من دختر شما نیستم؛ اگر بودم امروز این حرف‌ها رو نمی‌شنیدم. _ تو دختر منی! شاید خواهر زهره یا رضا نباشی اما دختر منی. تا قبل از پنج سالگیت که مادرت فوت کنه، توی بغل خودم بودی و خودم با شیشه بهت شیر می‌دادم. از روز اول خودم بزرگت کردم. مثل بچه‌های خودم دوستت دارم و اصلاً دوست ندارم که این حرف‌ها رو بزنی. خواهر برادرها هم با هم دعواشون‌ میشه، نباید خیلی به دل بگیری.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله دلسوزانه نگاهی به خونه دایی انداخت و زیر لب گفت: _ الهی بمیرم براش! تنهایی دلش نمی‌گیره به خونه‌ش برسه. بلند شد و شروع به نظافت کرد‌. خونه به هم ریخته بود و من انقدر ناراحت بودم که اصلاً متوجه به هم ریختگیش نشده بودم. الان هم‌ توی این شرایط نمی‌تونم بهش کمک کنم. نیم ساعتی می‌شد که خاله خونه رو کاملاً تمیز کرده بود و من همون گوشه نشسته بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم. خاله دیگه تلاشی برای آروم کردنم نداشت؛ شاید به خاطر اینکه از خونه فرار کردم من رو مستحق این استرس می‌دید. در واقع فرار نکردم؛ فقط برای چند لحظه‌ای دلم می‌خواست از اونجا دور باشم. دَر خونه باز شد و دایی وارد شد. چند دقیقه بعد، علی هم در حالی که نگاه چپ‌چپش به من بود، داخل اومد. نگاهش رو جلوی خاله کنترل کرد. دایی نگاهی به خونه انداخت و رو به خواهرش گفت: _ دستت درد نکنه آبجی؛ از کی می‌خوام تمیز کنم، هی امروز و فردا می‌کنم. _ امروز فردا کردن، کلاً روند زندگیت شده. زن بگیر حسین جان! تا کی می‌خوای تنها زندگی کنی. شکر خدا این خونه که هست؛ ماشین هم که داری؛ سر کار هم که میری؛ علت این ازدواج نکردنت مال چیه؟ دایی به شوخی گفت: _ من منتظر علی‌ام. تا علی زن نگیره من ازدواج نمی‌کنم. این حرفش کنایه به علی بود و باعث شد تا تیزی نگاه علی دوباره به چشم‌هام بیفته. علی کلافه گفت: _ مامان بسه دیگه! بریم. خاله چادر و روسریش رو برداشت و روی سرش مرتب کرد. _ حسین جان شام بیا خونه ما.‌ _ نه دیگه، زحمت میشه باز. _ چه زحمتی! زیر چشمی به علی نگاه کردم. دلم می‌خواد از نتیجه‌ی حرف‌های دونفرشون تو حیاط با خبر بشم. دایی گفت: _ حالا معلوم نیست، شاید بیام. _ من غذا درست می‌کنم، زیاد درست می‌کنم که برای فردا ناهارت هم داشته باشی. _ دستت درد نکنه. علی منتظر شنیدن تعارف خواهر برادری نشد و بیرون‌ رفت. دوست دارم بدونم چه خبر بود، اما مطمئنم دایی جلوی خاله حرفی نمی‌زنه. خاله سمت آشپزخونه رفت.‌ به حیاط رفتم؛ کفشم رو پوشیدم و منتظر خاله تو حیاط موندم. دایی نگاهی به من انداخت و گفت: _ باهاش حرف زدم. جواب نداد، فقط نگاه کرد. ان‌شاالله خیره. خاله بیرون اومد و از همه جا بی‌خبر گفت: _ اونم آروم میشه. این‌جوری نگاش نکن؛ دلش خیلی مهربونه. دایی نفسش رو سنگین بیرون داد.‌ _ هر کاری از دست من بر میاد بگو! حتی اگر بخوای میرم‌ با پدربزرگت حرف می‌زنم.‌ خاله هراسون گفت: _ مگه چی شده! یه وقت نری‌ها! اصلاً دوست ندارم اونا متوجه بشن.‌ سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم.‌ دایی گفت: _ آبجی تا تو نگی که من هیچ کاری نمی‌کنم.‌ نگران نباش! خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. علی تو ماشین منتظر بود. بعد از نشستن ما توی ماشین، فوری حرکت کرد. هنوز از خونه دور نشده بودیم که از تو آینه نگاهی به من انداخت و گفت: _ من چقدر بدم میاد که حرف از خونمون بیرون بره! خاله فوری گفت: _ حرف از خونه خودمون، رفته خونه خودمون، چرا ناراحتی! حسین مثل خودمونه. _ بعضی حرفا نباید از خونه بیرون بره مامان! رویا خودش می‌دونه من دارم چی میگم. حتی نمی‌تونم بگم که نمی‌خواستم بگم و مجبور شدم. _ من با تو کار دارم رویا خانم! _ بسه دیگه ادامه نده. یه کاری کرده خودش هم فهمیده اشتباه کرده. خاله متوجه حرف‌های علی به من‌ نیست. آروم‌ لب زدم: _ ببخشید. _ بخشیدم. آره بخشیدم... تأکیدی سرش رو تکون داد و نگاه تهدیدآمیزش روم‌‌ ادامه‌دار شد. بالاخره رسیدیم‌. علی مثل همیشه که اول صبر می‌کرد تا ما وارد بشیم، صبر نکرد. دَر رو باز کرد و داخل رفت.‌ پشت سرش وارد شدیم. خاله تو حیاط، قبل از اینکه بریم توی خونه دستم رو گرفت و آهسته گفت: _ جواب هیچ‌کس رو نده! برو تو اتاق خودم بیرون هم‌ نیا تا خودم صدات کنم‌. یه خورده به صلاحِ که همه آرام باشیم. _ چشم خاله. داخل شدیم. هیچ‌کس پایین‌ نبود.‌ مستقیم به اتاق خاله رفتم. خونه رو سکوت گرفته بود؛ حتی از میلاد هم که همیشه سروصداش بود و شلوغ کاری می‌کرد، صدا در نمی‌اومد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از ترس و خجالت دو روزِ که خودم رو تو اتاق حبس کردم. حتی مدرسه هم نرفتم.‌ زهره هم که دنبال بهانه‌ای بود تا از دست خانم‌مدیر در امان باشه، من رو بهونه کرد و نرفت. خاله توی این دو روز، بخاطر شدت عصبانیت علی دنبالم نیامد و ناهار و شام رو برایم تو اتاق آورد. صداشون رو از پشت دَر شنیدم. ایستادم و سمت دَر رفتم و گوش‌هام رو تیز کردم. _ علی‌جان! دو روزه که باهاش حرف نزدی؛ هر کاری هم کرده، بسه دیگه تمومش کن! _ الان من باید چی‌کار کنم مامان! _ برو بهش بگو بیاد بیرون. _ مگه من گفتم بره تو اتاق دَر رو ببنده؟ خودش می‌دونه چکار کرده که رفته. _ تو باید دستِ رضا و زهره رو بگیری، بیاری ازش عذرخواهی کنن.‌ _ هروقت اومد بیرون میگم. _ باشه! من میرم بهش میگم بیاد بیرون. اما توروخدا! وقتی آوردمش دیگه چپ‌چپ نگاهش نکن. بزار تموم بشه، زندگیمون به روال عادیش برگرده! این بچه هم استرس نداشته باشه که بتونه درس بخونه. امسال کنکور داره باید بره دانشگاه؛ با این اوصاف خیلی عقب می‌افته. _ من کاریش ندارم! بگو بیاد. فوری روی تخت نشستم و خودم‌ رو الکی سرگرم خوندن کتاب کردم. در اتاق باز شد و خاله داخل اومد. با لبخند مهربونی نگاهم کرد و گفت: _ بلند شو بیا بیرون. طوری وانمود کردم که حرفاشون رو نشنیدم. _ خاله همین جا بمونم بهتره! _ با علی صحبت کردم؛ دیگه از دستت ناراحت نیست. از خدا خواسته، فوری روبروی خاله ایستادم. موهای نامرتب بیرون زده از زیر روسریم رو داخل کرد و صورتم رو بوسید. با آروم‌ پلک زدنش، بهم قوت قلب داد. دستم رو گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتیم. با چشم دنبال علی گشتم. جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار نگاه می‌کرد. خاله آروم کنار گوشم گفت: _ وسایل شام رو بچین تو آشپزخونه. چشمی گفتم و بلافاصله وارد آشپزخونه شدم. با دیدن میلاد بعد از دو روز، لبخند روی لبهام نشست. _ سلام، حالت چطوره؟ میلاد با ترس به دَر نگاه کرد. خواست بره بیرون که جلوش ایستادم. _ چرا به من سلام نمی‌کنی! _ می‌ترسم زهره ببینه! روی دو زانو جلوش نشستم. _ زهره بیخود می‌کنه. به اون چه ربطی داره! تو داداش کوچولوی منی. همیشه از این حرف خوشش می‌اومد. نیشش باز شد و دوباره از کنار من سرک کشید و به بیرون نگاه کرد. _ الان از چی می‌ترسی؟ _ از هیچی. _ میلاد یه سؤال ازت دارم، اون روز که من از خونه رفتم بیرون، علی چی به زهره گفت؟ بیرون رو نگاه کرد. _ دعواش کرد. اینقدر خلاصه و مختصر گفت که کاملاً معلوم بود بهش گفتن حرفی نزنه. تُن صدام رو پایین‌تر بردم. _ بگو بین خودمون می‌مونه. سرش رو نزدیک کرد و گفت: _ خیلی زیاد دعواش کرد. می‌خواست بزنش ولی مامان نذاشت، جلوش وایساد.‌ وقتی رفت دید تو نیستی، خیلی عصبانی شد. دوباره برگشت خونه؛ رضا و زهره فرار کردن رفتن. بعد آجی زهره گفت که هر چی بهت گفته بیای بریم خونه، تو گفتی کار دارم می‌خوام تنها بیام.‌ _ تو خودت شنیدی؟ _ آره. همین رو گفت که داداش رفت. صدای آهسته خاله باعث شد که بهش نگاه کنم. _ دنبال چی می‌گردی؟ حالا که همه چی تموم شده، می‌خوای از سر شروع کنی! بلند شو وسایل شام رو بچین! _ چشم. چشم غره‌ای به میلاد به خاطر فضولی‌هاش کرد. میلاد از فرصت استفاده کرد و بیرون رفت. _ دونستن این مسائل چه فرقی به حالت می‌کنه! _ همین جوری کنجکاو بودم. کاش به علی نگفته بودم. حداقل مثل قبل می‌تونستم کنارش بشینم یا بهش پیشنهاد چای بدم و گل‌گاوزبون ببرم اتاقش. خیلی ازش دور شدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
04 Mohammad-Esfahani-Mehro-Mah.mp3
6.35M
ارسالی از اعضا مهربون ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 همه دور سفره نشسته بودیم و در سکوت شام می‌خوردیم که صدای تلفن خونه بلند شد. مثل همیشه‌ میلاد زودتر از همه بلند شد و گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت. _ الو. با ذوق گفت: _ سلام عمو. رضا کمر صاف کرد و با نیش باز به خاله نگاه کرد. خاله پشت چشمی نازک کرد و بدون اینکه منتظر بشه تا میلاد صداش کنه، سمت تلفن رفت. گوشی رو از میلاد که حسابی با عمو مشغول صحبت کردن بود، گرفت و کنار گوشش گذاشت. _ سلام. _ خیلی ممنون، شما خوب هستید؟ اخم‌هاش توی هم رفت. _ به چه مناسبت! _ نه خواهش می‌کنم، این چه حرفیه! فقط گفتم مناسبت این مهمونی چیه؟ _ من صلاح نمی‌دونم ما توی این مهمونی شرکت کنیم. نگران‌ به من نگاه کرد. _ نه تنها که نمیشه! غمگین سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید. _ باشه، چشم؛ ان‌شاءالله میایم.‌ _ خدا نگهدار. گوشی رو سرجاش برگردوند. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشم‌هاش رو بست. علی ته مونده غذای تو دهنش رو با آب پایان داد و به سمت مادرش سر چرخوند. _ چی میگه مامان؟ دستش رو برداشت و همراه با آهی که کشید گفت: _ پدربزرگت فردا همه رو شام دعوت کرده خونه‌ش. گفتم جای ما نیست؛ ولی اصرار داره که باشیم. زهره نیم نگاهی به من انداخت. توی نگاهش خبری از نفرت نیست. این به این معناست که علی حسابی باهاش اتمام حجت کرده. خاله برگشت و سرجاش نشست. علی گفت: _ چرا اینقدر ناراحتی مادر من! خب نمی‌ریم. _ نمیشه؛ پدربزرگت گفته. _ گفته باشه. قبول نکن! _ عموت زنگ می‌زنه میگه بیایید، چی بگم؟ به خودت گفته بود می‌تونستی بگی نه! _ پیش اومده دیگه، بهش فکر نکن. _ می‌ترسم حرف پیش بیاد. _ یه چیزی میشه دیگه! غصه نخور. تنها کسی که توی جمع از این دعوت لبخند به لب داشت، رضا بود و کاملاً علتش مشخص بود. آخرین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم و نگاهی به جمع انداختم‌‌. همه به من نگاه می‌کردن. به سختی لقمه رو قورت دادم و نگاهم رو به خاله دادم. تنها پناهگاه امنی که اینجا دارم. علی تک سرفه‌ای کرد و رو به زهره گفت: _ بگو. زهره حسابی سختش بود. نگاهش رو به سفره داد و بی‌میل با صدای آرومی لب زد: _ بابت حرف‌های اون روز متأسفم.‌ یعنی خاله به علی گفته تا زهره رو مجبور به عذرخواهی کنه یا خودش این تصمیم رو گرفته! رضا که کِیفِش کوک بود با خوشحالی گفت: _ رویا شرمنده، منم جَو گرفته بود یه حرفی زدم. هیچ کدوم از ته دل نبود. _نمی‌دونم چرا بغض توی گلوم نشست. هنوز حرف‌هاشون بعد از دو روز، توی دلم مونده.‌ نتونستم بغضم رو کنترل کنم. چونم‌ لرزید و اشک روی گونم ریخت. فوری پاکش کردم. خاله نفس سنگینی کشید و گفت: _ بار آخر باشه که توی این خونه از اون حرف‌ها می‌شنوم! دفعه دیگه با خودم طرفین.‌ رویا تاج سر منه؛ مثل همه‌ی شما توی این خونه جا داره.‌ در نبودش گفتم، الان جلوش هم میگم! یکی از مغازه‌هایی که داریم، مال رویاست. تا حالا اومده بگه خاله چرا پول من رو قاطی پول خودتون می‌کنید!؟ دیگه توی خونه نشنوم که چرا پول ما رو خرج رویا می‌کنی. پول خودشِ، فهمیدید؟ رضا با صدای بلند، بله گفت و زهره با سر تأیید کرد. رو به من‌ گفت: _ تو هم‌ دفعه‌ی آخرته اون جوری از خونه میری بیرون! اصلاً فکرش رو نمی‌کردم خاله دوباره حرفش رو پیش بکشه. سرم رو پایین انداختم. _ چشم خاله. زهره که انگار دنبال شر می‌گشت، موزیانه گفت: _ مامان.‌ باید بگی چشم‌ مامان. سر بلند کردم‌ و به علی که از بالای چشم به زهره نگاه می‌کرد، خیره شدم. نیم نگاهی به من انداخت. منتظر بودم‌ تا حرفی بزنه؛ اما ایستاد و بیرون‌ رفت. زهره پوزخندی زد و رو به خاله گفت: _ معلوم‌ نیست چی بهش گفتید که همه چی یادش رفته؟! خاله و زهره مَشغول جر و بحث شدن و من مبهوت سکوت علی موندم. سکوتش در مورد خاله گفتن‌ من‌، که هیچ وقت در برابرش کوتاه نمی‌اومد، چه معنی میده؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Masoud Jafari _ Arame Man (320).mp3
8.1M
آرام‌ من، گاهی به من،لبخند جانکاهی بزن، جانم.‌‌‌.. زیبای من، من غیر تو، چیزی از این دنیا نمیدانم... 🍀منتهی عشق💞
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 انقدر مبهوت این بی‌اهمیتی علی و حرف نزدنش بودم که متوجه صدای خاله نشدم. دست خاله روی بازوم نشست و کمی تکونم داد. _ رویا کجایی؟ خیره نگاهش کردم.‌ هنوز گنگم؛ یعنی علی کوتاه اومده و به خواستِ دلِ من فکر می‌کنه. _ بلند شو خاله! بلند شو برو یه سینی چایی بریز ببر. متعجب نگاهم کرد. _ چرا خشکت زده؟ _ هان... چشم... چشم الان می‌برم. ایستادم؛ یه استکان چای ریختم و توی سینی گذاشتم. برداشتم تا از آشپزخونه بیرون برم که خاله گفت: _ برای همه می‌ریختی خُب! _ ببخشید خاله، حواسم نبود. خواستم برگردم که گفت: _ نمی‌خواد؛ ببر اون رو بده علی بخوره، خودم می‌ریزم میارم. از آشپزخونه بیرون رفتم. نگاه علی به فرش بود. سینی رو جلوش گذاشتم و لحظه‌ای بهش نگاه کردم. نگاهش رو به چشم‌هام دوخت. مردمک چشم‌هاش بین چشم‌های من دو دو می‌زد.‌ سرش رو پایین انداخت. ایستادم و به سمت اتاق خاله رفتم که با صداش، قلبم ایستاد. _ رویا! کنترل نفس‌هام دیگه دست خودم نیست. تند تند و پشت سر هم، بیرون می‌اومد. دهنم رو باز کردم تا راحت‌تر اکسیژن به ریه‌هام برسه و همزمان چشم‌هام رو بستم تا شاید کمی به خودم مسلط بشم، اما فایده‌ای نداشت. آهسته چرخیدم. نیم نگاهی بهش انداختم و سر به زیر گفتم: _ بله. چند ثانیه‌ای مکث کرد. بعد با صدای آرومی که حجب و حیای جدیدی توش موج می‌زد و من کاملاً باهاش غریبه بودم، گفت: دو روزه توی خونه نشستی، مدرسه نمیری! دَرست رو بخون، از فردا برو. همین جمله‌های کوتاه بعد از اون سکوت طولانی، باعث شد تا اشک تو چشم‌هام جمع بشه. تلاش کردم خودم رو کنترل کنم تا بیشتر از این پیش علی رسوا نشم. چشمی‌گفتم و سمت اتاق خاله رفتم. به محض ورودم، دَر رو بستم و بهش تکیه دادم و اشک‌هایی که منتظر پلک‌ زدن بودن تا فرو بریزن رو رها کردم. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه‌ام بالا نره. کنترلش واقعاً برام سختِ و توضیحش به خاله که برای چی گریه کردم، سخت‌تر. هر طور شده بغضم رو قورت دادم و اجازه ندادم بیشتر از این خودنمایی کنه. نگاهی به کیف مدرسه‌ام انداختم. یاد حرف خانم‌مدیر افتادم. صدای خانم مدیر توی سرم پیچید: «در هر صورت من به خودش هم گفتم؛ فردا اگر با برادرت نیاد مدرسه راهش نمیدم‌. اصلاً شده باشه فردا جلوی در مدرسه می‌ایستم و اگر با برادرت نیاد از همون‌ جا برش می‌گردونم.‌ کاری نکنید خودم تلفن رو بردارم زنگ بزنم بهش! چون اون جوری خیلی براتون گرون تموم میشه.» حتی من رو هم تهدید کرد که اگر با علی به مدرسه نریم جلوی کلاس رفتن من رو هم می‌گیره! توی این شرایط که زهره انقدر با من بدِ و اوضاع خونه انقدر ناجورِ، من چطور این حرف رو به علی بزنم یا اصلاً به خاله بگم! گفتنش به خود زهره هم برام دردسرسازِ، اما چاره‌ای ندارم. نیم ساعت تو اتاق صبر کردم تا آثار گریه از روی چشم‌هام پاک بشه. توی آینه نگاهی به خودم انداختم و وقتی مطمئن شدم که دیگه اثری از گریه نمونده، از اتاق بیرون رفتم. خاله تنها نشسته بود. چادرش روی سرش بود و مشغول خوندن مفاتیح بود. شاید بهتر باشه اول به خود زهره بگم تا با هم یه تصمیم بگیریم. پام‌ رو روی پله نگذاشته بودم که خاله گفت: _ کجا؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا