🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت126
🍀منتهای عشق💞
خاله دلسوزانه نگاهی به خونه دایی انداخت و زیر لب گفت:
_ الهی بمیرم براش! تنهایی دلش نمیگیره به خونهش برسه.
بلند شد و شروع به نظافت کرد.
خونه به هم ریخته بود و من انقدر ناراحت بودم که اصلاً متوجه به هم ریختگیش نشده بودم. الان هم توی این شرایط نمیتونم بهش کمک کنم.
نیم ساعتی میشد که خاله خونه رو کاملاً تمیز کرده بود و من همون گوشه نشسته بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
خاله دیگه تلاشی برای آروم کردنم نداشت؛ شاید به خاطر اینکه از خونه فرار کردم من رو مستحق این استرس میدید.
در واقع فرار نکردم؛ فقط برای چند لحظهای دلم میخواست از اونجا دور باشم.
دَر خونه باز شد و دایی وارد شد. چند دقیقه بعد، علی هم در حالی که نگاه چپچپش به من بود، داخل اومد.
نگاهش رو جلوی خاله کنترل کرد. دایی نگاهی به خونه انداخت و رو به خواهرش گفت:
_ دستت درد نکنه آبجی؛ از کی میخوام تمیز کنم، هی امروز و فردا میکنم.
_ امروز فردا کردن، کلاً روند زندگیت شده. زن بگیر حسین جان! تا کی میخوای تنها زندگی کنی. شکر خدا این خونه که هست؛ ماشین هم که داری؛ سر کار هم که میری؛ علت این ازدواج نکردنت مال چیه؟
دایی به شوخی گفت:
_ من منتظر علیام. تا علی زن نگیره من ازدواج نمیکنم.
این حرفش کنایه به علی بود و باعث شد تا تیزی نگاه علی دوباره به چشمهام بیفته.
علی کلافه گفت:
_ مامان بسه دیگه! بریم.
خاله چادر و روسریش رو برداشت و روی سرش مرتب کرد.
_ حسین جان شام بیا خونه ما.
_ نه دیگه، زحمت میشه باز.
_ چه زحمتی!
زیر چشمی به علی نگاه کردم. دلم میخواد از نتیجهی حرفهای دونفرشون تو حیاط با خبر بشم.
دایی گفت:
_ حالا معلوم نیست، شاید بیام.
_ من غذا درست میکنم، زیاد درست میکنم که برای فردا ناهارت هم داشته باشی.
_ دستت درد نکنه.
علی منتظر شنیدن تعارف خواهر برادری نشد و بیرون رفت.
دوست دارم بدونم چه خبر بود، اما مطمئنم دایی جلوی خاله حرفی نمیزنه. خاله سمت آشپزخونه رفت. به حیاط رفتم؛ کفشم رو پوشیدم و منتظر خاله تو حیاط موندم.
دایی نگاهی به من انداخت و گفت:
_ باهاش حرف زدم. جواب نداد، فقط نگاه کرد. انشاالله خیره.
خاله بیرون اومد و از همه جا بیخبر گفت:
_ اونم آروم میشه. اینجوری نگاش نکن؛ دلش خیلی مهربونه.
دایی نفسش رو سنگین بیرون داد.
_ هر کاری از دست من بر میاد بگو! حتی اگر بخوای میرم با پدربزرگت حرف میزنم.
خاله هراسون گفت:
_ مگه چی شده! یه وقت نریها! اصلاً دوست ندارم اونا متوجه بشن.
سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم.
دایی گفت:
_ آبجی تا تو نگی که من هیچ کاری نمیکنم. نگران نباش!
خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. علی تو ماشین منتظر بود. بعد از نشستن ما توی ماشین، فوری حرکت کرد.
هنوز از خونه دور نشده بودیم که از تو آینه نگاهی به من انداخت و گفت:
_ من چقدر بدم میاد که حرف از خونمون بیرون بره!
خاله فوری گفت:
_ حرف از خونه خودمون، رفته خونه خودمون، چرا ناراحتی! حسین مثل خودمونه.
_ بعضی حرفا نباید از خونه بیرون بره مامان! رویا خودش میدونه من دارم چی میگم.
حتی نمیتونم بگم که نمیخواستم بگم و مجبور شدم.
_ من با تو کار دارم رویا خانم!
_ بسه دیگه ادامه نده. یه کاری کرده خودش هم فهمیده اشتباه کرده.
خاله متوجه حرفهای علی به من نیست.
آروم لب زدم:
_ ببخشید.
_ بخشیدم. آره بخشیدم...
تأکیدی سرش رو تکون داد و نگاه تهدیدآمیزش روم ادامهدار شد.
بالاخره رسیدیم. علی مثل همیشه که اول صبر میکرد تا ما وارد بشیم، صبر نکرد. دَر رو باز کرد و داخل رفت.
پشت سرش وارد شدیم. خاله تو حیاط، قبل از اینکه بریم توی خونه دستم رو گرفت و آهسته گفت:
_ جواب هیچکس رو نده! برو تو اتاق خودم بیرون هم نیا تا خودم صدات کنم. یه خورده به صلاحِ که همه آرام باشیم.
_ چشم خاله.
داخل شدیم. هیچکس پایین نبود.
مستقیم به اتاق خاله رفتم. خونه رو سکوت گرفته بود؛ حتی از میلاد هم که همیشه سروصداش بود و شلوغ کاری میکرد، صدا در نمیاومد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت127
🍀منتهای عشق💞
از ترس و خجالت دو روزِ که خودم رو تو اتاق حبس کردم. حتی مدرسه هم نرفتم. زهره هم که دنبال بهانهای بود تا از دست خانممدیر در امان باشه، من رو بهونه کرد و نرفت.
خاله توی این دو روز، بخاطر شدت عصبانیت علی دنبالم نیامد و ناهار و شام رو برایم تو اتاق آورد.
صداشون رو از پشت دَر شنیدم. ایستادم و سمت دَر رفتم و گوشهام رو تیز کردم.
_ علیجان! دو روزه که باهاش حرف نزدی؛ هر کاری هم کرده، بسه دیگه تمومش کن!
_ الان من باید چیکار کنم مامان!
_ برو بهش بگو بیاد بیرون.
_ مگه من گفتم بره تو اتاق دَر رو ببنده؟ خودش میدونه چکار کرده که رفته.
_ تو باید دستِ رضا و زهره رو بگیری، بیاری ازش عذرخواهی کنن.
_ هروقت اومد بیرون میگم.
_ باشه! من میرم بهش میگم بیاد بیرون. اما توروخدا! وقتی آوردمش دیگه چپچپ نگاهش نکن.
بزار تموم بشه، زندگیمون به روال عادیش برگرده! این بچه هم استرس نداشته باشه که بتونه درس بخونه. امسال کنکور داره باید بره دانشگاه؛ با این اوصاف خیلی عقب میافته.
_ من کاریش ندارم! بگو بیاد.
فوری روی تخت نشستم و خودم رو الکی سرگرم خوندن کتاب کردم.
در اتاق باز شد و خاله داخل اومد. با لبخند مهربونی نگاهم کرد و گفت:
_ بلند شو بیا بیرون.
طوری وانمود کردم که حرفاشون رو نشنیدم.
_ خاله همین جا بمونم بهتره!
_ با علی صحبت کردم؛ دیگه از دستت ناراحت نیست.
از خدا خواسته، فوری روبروی خاله ایستادم. موهای نامرتب بیرون زده از زیر روسریم رو داخل کرد و صورتم رو بوسید. با آروم پلک زدنش، بهم قوت قلب داد. دستم رو گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتیم.
با چشم دنبال علی گشتم. جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار نگاه میکرد.
خاله آروم کنار گوشم گفت:
_ وسایل شام رو بچین تو آشپزخونه.
چشمی گفتم و بلافاصله وارد آشپزخونه شدم.
با دیدن میلاد بعد از دو روز، لبخند روی لبهام نشست.
_ سلام، حالت چطوره؟
میلاد با ترس به دَر نگاه کرد. خواست بره بیرون که جلوش ایستادم.
_ چرا به من سلام نمیکنی!
_ میترسم زهره ببینه!
روی دو زانو جلوش نشستم.
_ زهره بیخود میکنه. به اون چه ربطی داره! تو داداش کوچولوی منی.
همیشه از این حرف خوشش میاومد. نیشش باز شد و دوباره از کنار من سرک کشید و به بیرون نگاه کرد.
_ الان از چی میترسی؟
_ از هیچی.
_ میلاد یه سؤال ازت دارم، اون روز که من از خونه رفتم بیرون، علی چی به زهره گفت؟
بیرون رو نگاه کرد.
_ دعواش کرد.
اینقدر خلاصه و مختصر گفت که کاملاً معلوم بود بهش گفتن حرفی نزنه.
تُن صدام رو پایینتر بردم.
_ بگو بین خودمون میمونه.
سرش رو نزدیک کرد و گفت:
_ خیلی زیاد دعواش کرد. میخواست بزنش ولی مامان نذاشت، جلوش وایساد.
وقتی رفت دید تو نیستی، خیلی عصبانی شد. دوباره برگشت خونه؛ رضا و زهره فرار کردن رفتن. بعد آجی زهره گفت که هر چی بهت گفته بیای بریم خونه، تو گفتی کار دارم میخوام تنها بیام.
_ تو خودت شنیدی؟
_ آره. همین رو گفت که داداش رفت.
صدای آهسته خاله باعث شد که بهش نگاه کنم.
_ دنبال چی میگردی؟ حالا که همه چی تموم شده، میخوای از سر شروع کنی! بلند شو وسایل شام رو بچین!
_ چشم.
چشم غرهای به میلاد به خاطر فضولیهاش کرد. میلاد از فرصت استفاده کرد و بیرون رفت.
_ دونستن این مسائل چه فرقی به حالت میکنه!
_ همین جوری کنجکاو بودم.
کاش به علی نگفته بودم. حداقل مثل قبل میتونستم کنارش بشینم یا بهش پیشنهاد چای بدم و گلگاوزبون ببرم اتاقش. خیلی ازش دور شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
04 Mohammad-Esfahani-Mehro-Mah.mp3
6.35M
ارسالی از اعضا مهربون
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت128
🍀منتهای عشق💞
همه دور سفره نشسته بودیم و در سکوت شام میخوردیم که صدای تلفن خونه بلند شد. مثل همیشه میلاد زودتر از همه بلند شد و گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت.
_ الو.
با ذوق گفت:
_ سلام عمو.
رضا کمر صاف کرد و با نیش باز به خاله نگاه کرد.
خاله پشت چشمی نازک کرد و بدون اینکه منتظر بشه تا میلاد صداش کنه، سمت تلفن رفت. گوشی رو از میلاد که حسابی با عمو مشغول صحبت کردن بود، گرفت و کنار گوشش گذاشت.
_ سلام.
_ خیلی ممنون، شما خوب هستید؟
اخمهاش توی هم رفت.
_ به چه مناسبت!
_ نه خواهش میکنم، این چه حرفیه! فقط گفتم مناسبت این مهمونی چیه؟
_ من صلاح نمیدونم ما توی این مهمونی شرکت کنیم.
نگران به من نگاه کرد.
_ نه تنها که نمیشه!
غمگین سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید.
_ باشه، چشم؛ انشاءالله میایم.
_ خدا نگهدار.
گوشی رو سرجاش برگردوند. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشمهاش رو بست.
علی ته مونده غذای تو دهنش رو با آب پایان داد و به سمت مادرش سر چرخوند.
_ چی میگه مامان؟
دستش رو برداشت و همراه با آهی که کشید گفت:
_ پدربزرگت فردا همه رو شام دعوت کرده خونهش. گفتم جای ما نیست؛ ولی اصرار داره که باشیم.
زهره نیم نگاهی به من انداخت. توی نگاهش خبری از نفرت نیست. این به این معناست که علی حسابی باهاش اتمام حجت کرده.
خاله برگشت و سرجاش نشست. علی گفت:
_ چرا اینقدر ناراحتی مادر من! خب نمیریم.
_ نمیشه؛ پدربزرگت گفته.
_ گفته باشه. قبول نکن!
_ عموت زنگ میزنه میگه بیایید، چی بگم؟ به خودت گفته بود میتونستی بگی نه!
_ پیش اومده دیگه، بهش فکر نکن.
_ میترسم حرف پیش بیاد.
_ یه چیزی میشه دیگه! غصه نخور.
تنها کسی که توی جمع از این دعوت لبخند به لب داشت، رضا بود و کاملاً علتش مشخص بود.
آخرین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم و نگاهی به جمع انداختم. همه به من نگاه میکردن.
به سختی لقمه رو قورت دادم و نگاهم رو به خاله دادم. تنها پناهگاه امنی که اینجا دارم.
علی تک سرفهای کرد و رو به زهره گفت:
_ بگو.
زهره حسابی سختش بود. نگاهش رو به سفره داد و بیمیل با صدای آرومی لب زد:
_ بابت حرفهای اون روز متأسفم.
یعنی خاله به علی گفته تا زهره رو مجبور به عذرخواهی کنه یا خودش این تصمیم رو گرفته!
رضا که کِیفِش کوک بود با خوشحالی گفت:
_ رویا شرمنده، منم جَو گرفته بود یه حرفی زدم. هیچ کدوم از ته دل نبود.
_نمیدونم چرا بغض توی گلوم نشست. هنوز حرفهاشون بعد از دو روز، توی دلم مونده. نتونستم بغضم رو کنترل کنم. چونم لرزید و اشک روی گونم ریخت. فوری پاکش کردم.
خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ بار آخر باشه که توی این خونه از اون حرفها میشنوم! دفعه دیگه با خودم طرفین.
رویا تاج سر منه؛ مثل همهی شما توی این خونه جا داره. در نبودش گفتم، الان جلوش هم میگم! یکی از مغازههایی که داریم، مال رویاست. تا حالا اومده بگه خاله چرا پول من رو قاطی پول خودتون میکنید!؟
دیگه توی خونه نشنوم که چرا پول ما رو خرج رویا میکنی. پول خودشِ، فهمیدید؟
رضا با صدای بلند، بله گفت و زهره با سر تأیید کرد.
رو به من گفت:
_ تو هم دفعهی آخرته اون جوری از خونه میری بیرون!
اصلاً فکرش رو نمیکردم خاله دوباره حرفش رو پیش بکشه. سرم رو پایین انداختم.
_ چشم خاله.
زهره که انگار دنبال شر میگشت، موزیانه گفت:
_ مامان. باید بگی چشم مامان.
سر بلند کردم و به علی که از بالای چشم به زهره نگاه میکرد، خیره شدم.
نیم نگاهی به من انداخت. منتظر بودم تا حرفی بزنه؛ اما ایستاد و بیرون رفت.
زهره پوزخندی زد و رو به خاله گفت:
_ معلوم نیست چی بهش گفتید که همه چی یادش رفته؟!
خاله و زهره مَشغول جر و بحث شدن و من مبهوت سکوت علی موندم.
سکوتش در مورد خاله گفتن من، که هیچ وقت در برابرش کوتاه نمیاومد، چه معنی میده؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Masoud Jafari _ Arame Man (320).mp3
8.1M
آرام من، گاهی به من،لبخند جانکاهی بزن، جانم...
زیبای من، من غیر تو، چیزی از این دنیا نمیدانم...
🍀منتهی عشق💞
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت129
🍀منتهای عشق💞
انقدر مبهوت این بیاهمیتی علی و حرف نزدنش بودم که متوجه صدای خاله نشدم.
دست خاله روی بازوم نشست و کمی تکونم داد.
_ رویا کجایی؟
خیره نگاهش کردم. هنوز گنگم؛ یعنی علی کوتاه اومده و به خواستِ دلِ من فکر میکنه.
_ بلند شو خاله! بلند شو برو یه سینی چایی بریز ببر.
متعجب نگاهم کرد.
_ چرا خشکت زده؟
_ هان... چشم... چشم الان میبرم.
ایستادم؛ یه استکان چای ریختم و توی سینی گذاشتم. برداشتم تا از آشپزخونه بیرون برم که خاله گفت:
_ برای همه میریختی خُب!
_ ببخشید خاله، حواسم نبود.
خواستم برگردم که گفت:
_ نمیخواد؛ ببر اون رو بده علی بخوره، خودم میریزم میارم.
از آشپزخونه بیرون رفتم.
نگاه علی به فرش بود. سینی رو جلوش گذاشتم و لحظهای بهش نگاه کردم. نگاهش رو به چشمهام دوخت. مردمک چشمهاش بین چشمهای من دو دو میزد. سرش رو پایین انداخت.
ایستادم و به سمت اتاق خاله رفتم که با صداش، قلبم ایستاد.
_ رویا!
کنترل نفسهام دیگه دست خودم نیست. تند تند و پشت سر هم، بیرون میاومد. دهنم رو باز کردم تا راحتتر اکسیژن به ریههام برسه و همزمان چشمهام رو بستم تا شاید کمی به خودم مسلط بشم، اما فایدهای نداشت.
آهسته چرخیدم. نیم نگاهی بهش انداختم و سر به زیر گفتم:
_ بله.
چند ثانیهای مکث کرد. بعد با صدای آرومی که حجب و حیای جدیدی توش موج میزد و من کاملاً باهاش غریبه بودم، گفت:
دو روزه توی خونه نشستی، مدرسه نمیری! دَرست رو بخون، از فردا برو.
همین جملههای کوتاه بعد از اون سکوت طولانی، باعث شد تا اشک تو چشمهام جمع بشه. تلاش کردم خودم رو کنترل کنم تا بیشتر از این پیش علی رسوا نشم.
چشمیگفتم و سمت اتاق خاله رفتم. به محض ورودم، دَر رو بستم و بهش تکیه دادم و اشکهایی که منتظر پلک زدن بودن تا فرو بریزن رو رها کردم. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریهام بالا نره.
کنترلش واقعاً برام سختِ و توضیحش به خاله که برای چی گریه کردم، سختتر.
هر طور شده بغضم رو قورت دادم و اجازه ندادم بیشتر از این خودنمایی کنه.
نگاهی به کیف مدرسهام انداختم. یاد حرف خانممدیر افتادم. صدای خانم مدیر توی سرم پیچید:
«در هر صورت من به خودش هم گفتم؛ فردا اگر با برادرت نیاد مدرسه راهش نمیدم. اصلاً شده باشه فردا جلوی در مدرسه میایستم و اگر با برادرت نیاد از همون جا برش میگردونم.
کاری نکنید خودم تلفن رو بردارم زنگ بزنم بهش! چون اون جوری خیلی براتون گرون تموم میشه.»
حتی من رو هم تهدید کرد که اگر با علی به مدرسه نریم جلوی کلاس رفتن من رو هم میگیره!
توی این شرایط که زهره انقدر با من بدِ و اوضاع خونه انقدر ناجورِ، من چطور این حرف رو به علی بزنم یا اصلاً به خاله بگم!
گفتنش به خود زهره هم برام دردسرسازِ، اما چارهای ندارم.
نیم ساعت تو اتاق صبر کردم تا آثار گریه از روی چشمهام پاک بشه.
توی آینه نگاهی به خودم انداختم و وقتی مطمئن شدم که دیگه اثری از گریه نمونده، از اتاق بیرون رفتم. خاله تنها نشسته بود. چادرش روی سرش بود و مشغول خوندن مفاتیح بود.
شاید بهتر باشه اول به خود زهره بگم تا با هم یه تصمیم بگیریم.
پام رو روی پله نگذاشته بودم که خاله گفت:
_ کجا؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت130
🍀منتهای عشق💞
_ یه لحظه میرم پیش زهره.
_ یه امشب رو هم طاقت بیار از فردا برو! بذار این خونه هم رنگ آرامش ببینه.
_ یه کار واجب باهاش دارم.
سرش رو تکون داد و به بالای پلهها اشاره کرد.
_ برو.
پلهها رو یکییکی بالا رفتم. پشت دَر اتاق ایستادم؛ چند ضربه به دَر زدم و وارد شدم.
با دیدن من صورتش رو برگردوند و گفت:
_ چی میخوای؟
_ اون روز که توی مدرسه گذاشتی رفتی، خانم مدیر به من گفت که بهت بگم؛ اگر با علی نری مدرسه، راهت نمیده.
حتی من رو هم تهدید کرد و گفت که هر دومون رو بر میگردونه، از جلوی دَر راهمون نمیده.
زهره نگران نگاهم کرد و درمونده گفت:
_ من چکار کنم؟
با این که هر وقت درمونده میشه باهام مهربون میشه اما همین هم کافیه. با کمی فاصله ازش روی زمین نشستم.
_ نمیدونم؛ به علی که نمیشه گفت.
_ به خدا من با هدیه کار نداشتم! فقط دو کلمه باهاش حرف زدم.
_ دیگه کار از کار گذشته؛ الان رو بگو چی کار کنیم.
_ من چه جوری اینو به مامان و علی ثابت کنم!
_ چی بگم. ولی فکر میکنم گفتنش به خاله بهتر باشه؛ کمک میکنه بیسروصدا حل بشه.
_ هر چی به خانم مدیر التماس کردم با مامانم بیام، قبول نکرد. گفت فقط با برادرت! وگرنه خودش زنگ میزنه.
_ دو روزه به خاطر این مدرسه نمیری؟
_ آره. تو رو بهونه کردم؛ گفتم رویا نمیره منم نمیرم. ولی فقط به خاطر این بود. الان هم واقعاً نمیدونم چکار کنم.
_ میخوای من به خاله بگم؟
نگاهی بهم انداخت.
_ دوست که ندارم، ولی چارهای هم ندارم. فردا با مامان میرم. خدا کنه قبول کنه!
_ من الان میرم بهش میگم.
از اتاق بیرون اومدم. زهره هم پشت سرم با صدای پایین گفت:
_ من تو راهپله میشینم که بشنوم.
پلهها رو پایین رفتم. خاله مفاتیح رو بسته بود. دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود و زیر لب ذکر میگفت.
روبروش نشستم. متوجه حضورم شد. چشمش رو باز کرد و نگاهم کرد.
_ اتفاقی افتاده؟
_ یه چی باید بهتون بگم.
چادرش رو از روی سرش پایین انداخت و گفت:
_ باز چی شده!
_ راستش اون روز که من دیر اومدم، مدیرمون نگهم داشته بود.
نگران گفت:
_ تو رو چرا؟
_ برای خودم نه، برای زهره.
نگاهی به پلهها انداخت و لا اله الا اللهی زیر لب گفت.
_ چی کار کرده؟
_ هیچی... یعنی من نمیدونم... فقط مدیر گفت که باید با شما بریم مدرسه. گفت با شما نریم، هر دومون رو راه نمیده.
_ تو رو چرا آخه!
_ نمیدونم. منم بهش گفتم برای چی! ولی نگفت.
_ بازم باید خدا رو شکر کنید که به من راضی شد.
سری پیش گفت که اگر یه بار دیگه رفتار اشتباهی از زهره ببینه، فقط با علی کار داره.
بچهم علی گناه داره؛ این همه اعصاب خوردی تو زندگی و سختی کارش؛ حالا این بچه بازیهای زهره هم اضافه شده.
بلند شو برو تو اتاقت بخواب تا فردا بیام ببینم چی شده!
_ شب بخیر.
جواب شب بخیرم رو داد.
از پایین پلهها زهره رو نگاه کردم. لبخند روی لبش، رضایتش رو نشون میداد. رضایت زهره برام مهم نیست، دنبال آرامشی هستم که با دوستی با زهره بیشتر قسمتم میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت131
🍀منتهای عشق💞
سر سفره صبحانه نشسته بودیم و همچنان سکوت توی خونه حاکم بود. حتی خبری از شوخیهای همیشگی رضا با من و زهره نیست. انگار همه ترجیح میدن تا ساکت باشم.
رضا با خوشحالی رو به خاله گفت:
_ ساعت چند میریم مهمونی؟
خاله گفت:
_ هر وقت همه آماده بشن.
_ دقیق ساعت بگو بدونم چند باید خونه باشم!
علی سرش رو بالا آورد و تأکیدی گفت:
_ خونه اومدن شما ربطی به مهمونی نداره! ما هر ساعتی هم که بریم، شما تا قبل از شش خونهای!
رضا خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
_ آره میدونم؛ گفتم شاید زودتر بریم.
_ نه زودتر از شش نمیریم؛ لطف کن تا شش خونه باش. رضا حواسم بهت هست ها! چند روزه دیر میای.
_ دیروز با بچهها رفته...
حرفش رو قطع کرد.
_ الان وقت توضیح نیست. فقط گفتم بدونی حواسم بهت هست.
نگاه ممتد علی روش طولانی شد و دیگه جواب نداد.
خاله ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. علی با صدای آرومی گفت:
_ توی این خونه به خاطر مامان خیلی مراعاتتون رو میکنم. سوء استفاده نکنید، فکر کنید حواسم نیست. تازه گند زهره خوابیده؛ نوبت تو نشه!
رضا حق به جانب گفت:
_ من که کاری نکردم!
علی عصبی نگاهی به دَر آشپزخونه انداخت.
_ دیروز کجا بودی؟
_ دانشگاه.
_ دانشگاه نبودی؛ آمارت رو دارم. میخوای بگم کجا بودی!
رضا متعجب به علی نگاه کرد و علی ادامه داد:
_ صد بار گفتی موتور، منم عین صد بار گفتم نه!
رضا سرش رو پایین انداخت.
_ حواست رو بده به دَرسِت!
حضور خاله باعث شد تا علی دیگه ادامه نده. نگاهش به پاهای خاله که جوراب پوشیده بود افتاد.
_ به سلامتی کجا؟
رنگ و روی زهره پرید. من هم دست کمی از اون ندارم. خاله نیم نگاهی به زهره انداخت و گفت:
_ جایی کار دارم.
زهره نفس راحتی کشید.
_ برای میلاد پرسیدم. مگه قرار نشد با سرویس بره!
_ قرار شده اما امروز سرویسش نمیاد. جای دیگهای کار دارم.
علی با خاله نمیتونه به سبک ما حرف بزنه، که کجا میره و کجا نمیره. برای همین سکوت کرد و ته مونده چایش رو خورد و ایستاد.
میلاد فوری گفت:
_ مدرسه ما پول میخواد.
علی که چند روزی به خاطر ناراحتیهای خانواده، حواسش از میلاد پرت بود؛ لبخندی زد و گفت:
_ چقدر میخواد؟
_ نمیدونم! یه نامه دادم به مامان.
_ خودم بهش میدم، تو برو.
علی کنار میلاد نشست و صورتش رو بوسید.
_ تو یه چند باری پارک رفتن از من طلب داری؛ حواسم هست. میبرمت.
میلاد با ذوق گفت:
_ دیگه دوست ندارم برم پارک. همه دوستام میرن کلاس فوتبال، منم میخوام برم. مامان میگه شهریهاش زیاده، فعلاً نمیشه.
دستی به سرش کشید.
_ باشه پول میدم به مامان، ببره ثبتنامت کنه.
رو به خاله ادامه داد:
_ پول هست مامان نگران نباش! هم ثبتنامش کن، هم هر وسیلهای که لازم داره براش بخر.
میلاد با ذوق ایستاد؛ علی رو بغل کرد.
خوشحالی میلاد همه رو خوشحال کرد، جز زهره.
علی خداحافظی کرد و رفت. طبق معمول خاله تا جلوی در همراهیش کرد.
تنها کسی که سر سفره از رفتارهای علی بینصیب موند، منم. حال زهره و رضا رو گرفت و میلاد رو هم حسابی تحویل گرفت.
خاله کلافه گفت:
_ رضا امروز میلاد رو تو برسون، من برم ببینم این زهره دوباره چه گندی زده.
زهره تلاش داشت رضا متوجه نشه، اما خاله از نیت زهره بیخبر بود و همه چیز رو گفت.
رضا ابرویی بالا انداخت و رو به زهره گفت:
_ باز چی کار کردی؟
_ به تو چه!؟
_ یعنی چی به تو چه! یه جواب دُرست به من بده.
_ بلند شو خودت رو جمع کن. نمیخواد اَدای بزرگترها رو برای من در بیاری!
_ دُرست حرف بزن؛ میزنم تو دهنت ها!
زهره تهدیدوار گفت:
_ تو میخوای منو بزنی! بدبخت تو خودت لنگ کتکی. رفتی موتور سواری...
رضا با صدای بلند حرف زهره رو قطع کرد تا خاله متوجه نشه.
_ از کی پسرا به دخترا توضیح میدن!
خاله کلافه گفت:
_ ای خدا! بسه دیگه... علی پاش رو از دَر این خونه میذاره بیرون، آرامش از این خونه میره، همه میپرن به هم!
بلند شو این بچه رو ببر مدرسه! منم برم مدرسه، دوباره سرشکسته شم برگردم.
با وجود اون همه استرس، لبخندی ته چهره زهره هست که احساس میکنم از چیزی خوشحاله.
اما با شناختی که ازش دارم، گفتن این حرف الان فقط جریترش میکنه. اصلاً به من چه ربطی داره. هر کی باید به فکر خودش باشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀