eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.1هزار دنبال‌کننده
138 عکس
37 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _رویا بلند شو دیگه! یه ربعه میگم‌پاشو فقط میگی باشه روی تخت تکونی خوردم و چشمم رو به سختی باز کردم _علی به خدا الان زوده! دیشب تا دیروقت بیدار بودم کتش رو از روی رخت آویز برداشت و تنش کرد _وقتی بهت میگم دل از حرف زدن بکن، بیا بخواب، گوش نمیکنی همین میشه! روز اولی نباید دیر برسی کلافه سرجام نشستم _پنج صبح داری بیدارم میکنی! الان کی دانشگاه هست آخه! توی آینه نگاهی به خودش انداخت _کم غر بزن. باید سرحال باشی. سمت در رفت _میرم نون بگیرم. پاشو چایی بزار به سختی از تخت پایین اومدم.‌ کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم. دایی میگفت علی رو از روز اول دانشگاه میشناسی من باور نکردم. روی مبل نشستم و دوباره به ساعت نگاه کردم. تا علی از نونوایی بیاد بیست دقیقه طول میکشه. میتونم بازم بخوابم. همونجا روی مبل دراز کشیدم و چشمم رو بستم. پشت پلک هام انقدر گرم هست که فوری خوابم ببره. _عه! تو که باز خوابیدی! متعجب چشمم رو باز کردم. علی با نون توی دستش نگاهم می‌کرد _رفتی نون خریدی آوردی! نون رو روی میز گذاشت _نه. مامان گرفته بود. _وای این وقت صبحی چه جوری رفته بیرون! _پاشو برو یه آب به دست و صورتت بزن وضو بگیر نمازت رو بخون ساعت هفت باید اول تو رو بزارم دانشگاه بعد خودم برم سرکار. کلافه نفسم رو بیرون دادم.‌همه‌ش تقصیر زهره‌ست هفته‌ای یکبار که شوهرش شب کاره، میاد اینجا و من رو پایین نگه میداره. کاش دیشب حرف علی رو گوش می‌کردم و زود می‌خوابیدم صبحانه‌مون رو خوردیم و حاضر شدم چادرم رو برداشتم و هر دو بیرون رفتیم. برای اینکه مزاحمتی برای رضا و مهشید نداشته باشیم آهسته پله ها رو پایین رفتیم. پایین پله ها صدای خاله از آشپزخونه بلند شد _علی جان، مادر صبر کنید علی سرش رو داخل آشپزخونه برد _دیره مامان! خاله با سینی که قرآن توش بود بیرون اومد _سلام خاله‌ صبح بخیر لبخند مهربونی بهم زد _سلام الهی دورت بگردم.‌ سینی رو بالا گرفت _بسم الله بگو روز اولی از زیر قرآن رد شو نگاهی به لبخند علی انداختم و هیجان زده از زیر قرآن رد شدم و بعد از سومین بار قرآن رو بوسیدم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 طوری که حرفم رو باور نکرده گفت _سرخود! _بشینم که دایی برام تصمیم بگیره! اینجوری هم از دست مرتضی راحت میشم هم تو و امیر علی راحت میشید لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست _راست‌میگی!؟ با سر تایید کردم و غمگین ادامه دادم _امروز رفتم پدرش رو دیدم. چون‌تنها نمیتونستم برم با امیرعلی رفتم سمتم چرخید _خب چی شد؟ خدا رو شکر باور کرد و از اون حال دراومد از داخل کیفم هدیه‌ش رو بیرون آوردم و سمتش گرفت _اینو امیرعلی داد گفت بدم بهت بگم تولدت مبارک لبخند روی صورتش به قدری پهنش شد که دندون هاش معلوم شد.‌هدیه گرفت و ذوق زده گفت _فکر کردم یادش رفته! دستم رو تکیه‌ی زمین کردم بایستم که ناراحت گفت _غزال شرمنده‌م ولی یه کاری باهات دارم به چشم هاش نگاه کردم _جانم!؟ سرش رو پایین انداخت _تو رو خدا ببخشید ولی نمیدونم باید به کی بگم. _چی شده؟ _مامان تازه از بیمارستان اومده دکتر گفته باید میوه و سبزیجات بخوره که وزرنش هم بیاد پایین.‌ ما هم هیچی تو خونه نداریم. مرتضی هم به هزار زحمت پول بیمارستان رو جور کرده.‌ تو داری بری یکم‌میوه بخری؟ _آره دارم‌.‌مرتضی خودش گفت به زحمت پول جور کرده! _نه. بیچاره‌ گفت از یکی قرض گرفته سری به تایید تکون دادم. گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و سمتش گرفتم _یه زنگ بزن‌به امیرعلی اون قیافه‌رو ازت دید ناراحت شد. منم الان‌ میرم‌ یکم خرید میکنم برمیگردم خوشحال و هیجان زده گوشی رو گرفت.‌ از اتاق بیرون اومدم. خاله خوابیده و صدای خر‌خرش بالا رفته.‌ تو آینه‌ چادرم رو مرتب کردم و بیرون رفتم بعد از خرید با مشماهایی که دستم بود سمت خونه برگشتم. نزدیک خونه نگاهی به خونه‌ی زری خانم انداختم.‌ آقا دانیال از سر کار اومده ولی داخل نرفته! جلوی در روی زمین نشسته و غمگین با پاهاش سنگی که جلوش افتاده بود رو به بازی گرفته. ظرف غذاش رو هم‌ توی مشما کنارش گذاشته. بیچاره حتما نتونسته پول جور کنه و روی رفتن به خونه رو از دست امیرحسین نداره. آهی کشیدم و جلوی در خونه ایستادم‌. خواستم کلید رو از کیف در بیارم که دستم به پاکت پول خورد.‌ دو تومن توی کیف منِ و آقا دانیال شرمنده‌ی همین‌مقدار پولِ برای دوچرخه‌ی پسرش. بی اختیار اشک روی صورتم ریخت. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۵۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _پول داری خاله جان! لبخند از روی لب های علی محو شد و با تعجب به مادرش نگاه کرد. به زور جلوی خنده‌م روگرفتم _دارم خاله _تعارف نکنیا! مثل گذشته‌ پول خواستی به خودم بگو علی معترض و آروم گفت _مامان خودم بهش میدم دیگه! _میدونم مادر! من از زهره هم می‌پرسم. برید خدا پشت و پناهتون. علی کمی دلخور گفت _میلاد رو کی می‌بره! _سرویس گرفتم براش. خداحافظی کردیم و هر دو بیرون رفتیم. پشت فرمون نشست و سرزنش وار گفت _تو از بی پولی به مامان حرفی زدی؟ الان دوباره همه چی رو وصل میکنه به من! _نه. مگه ما بی پولیم؟! شونه ای بالا انداخت و لب هاش رو پایین داد _پس چرا اینجوری گفت! _دیشب به زهره هم می‌گفت. ناراحت نشو _ناراحت شدم.‌ همه‌ی تلاشم اینه که کسی فکر نکنه از پس زندگیم برنمیام. _سخت نگیر علی! مادرانه یه حرفی زد. _تو یه وقت نگیری‌ها! _باشه .‌خیالت راحت.‌ من جز از خودت از کسی پول نمی‌خوام. انقدر حرف خاله بهش برخورد که دیگه حرف نزد و مدام تو فکر بود. ماشین رو جلوی دانشگاه نگه‌داشت _رویا جان با خنده گفتم _چشم.‌ کامل برگشت سمتم و تاکیدی گفت _میدونی چی میخوام بگم؟ _بله. یا با خودت یا با دایی برمیگردم. با رضا هم قرار باشه بیام قبلش بهم زنگ‌میزنی. یکی از ابروهاش رو بالا داد _دیگه؟ _با همکلاسی‌ هام هم معاشرت فقط تو فضای دانشگاه داشته باشم.‌ _آفرین به تو دختر خوب. حالا پیاده شده شو که داره دیرم‌میشه دستگیره ی در رو کشیدم و پیاده شدم کمی از پشت فرمون سمت شیشه‌ خم شد و گفت _رویا دیگه سفارش نکنم لبخند زدم‌ _گفتم‌ که چشم جناب سروان.‌ چقدر میگی! آهسته خندید _چون میشناسمت.‌کم سرخود بازی در نمیاری. یکی از ابروهام‌رو بالا دادم و چشمکی زدم _اون سرخود بازیا هم برای اینه که یه وقت احساس نکنم رباتم. با صدای بلند خندید _اول و آخر کنایه‌ت رو هم میزنی! برو به سلامت خندیدم. خداحافظی گفتم و سمت دانشگاه قدم برداشتم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌58 💫کنار تو بودن زیباست💫 طوری که حرفم رو باور نکرده گفت
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مامان ببخشید. انگار این‌ دو تومن برای سنگ‌قبرت طلسم شده.‌ مصمم مسیرم رو سمت خونه‌ی زری خانم کج کرد. آقا دانیال هنوز همونجا نشسته. با دیدنم فوری خودش رو جمع و جور کرد و ایستاد. سلام کردم. کلید رو از جیبش بیرون آورد _سللم. الان زری رو صدا میکنم _نه. با شما کار دارم متعجب ابروهاش بالا رفت _با من! پاکت رو با حسرت از کیفم بیرون آوردم. _ آقا دانیال شرمنده من از پنجره صداتون رو شنیدم‌. ببخشید که جسارت میکنم پاکت رو سمتش گرفتم _این رو بگیرید برای امیرحسین دوچرخه بخرید نگاهش بین من و پاکت جابجا شد _خیلی ممنون ولی نیازی نیست.‌ از مسجد درخواست وام کردم _اتفاقا منم این پول رو از کسی گرفتم. شما مثل قسط وام‌، بیست ماهه باید برگردونید انقدر تحت فشار هست که دیگه تعارف نکنه. _چرا این لطف رو در حق من میکنید؟ پاکت رو جلوتر گرفتم _بچه طاقتش کمه. نفس سنگینی کشید و پاکت رو ازم گرفت _خیلی ممنون.‌من از سر برج قسطش رو میدم من که کارم عقب افتاد دیگه این ماه و اون ماه نداره _از ماه دیگه باید بدید.‌ لبخند کمرنگی کنار شرمندگیش روی صورتش نشست _خیلی ممنون _خواهش میکنم.‌ با اجازتون مسیرم رو کج کردم و سمت خونه رفتم. کلید رو توی در فرو کردم و قبل از اینکه داخل برم بازوم توسط کسی گرفته شد و به داخل خونه هولم داد. از ترس و برای اینکه روی زمین نیفتم مشما ها ازدستم رها شدن و میوه‌ها روی زمین ریختن برگشتم‌ وبا دیدن مرتضی خواستم بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد و به دیوار چسبوندم _توی کوچه چه غلطی میکردی؟ ترسیده با صدای لرزون گفتم _ولن کن مرتضی دستم درد گرفت بازوم رو رها کرد و با غیظ گفت _غزال حرف نزنی من میدونم با تو از حالتی که آوردم داخل گریه‌م گرفت _مرتضی خیلی بیشعوری دستش بالا رفت و از ترس هر دو دستم رو به دفاع جلوی صورتم گرفتم و فوری گفتم _میگم چرا دیونه بازی در میاری؟! بی منطق گوشه‌ی چاردرم رو گرفت و کشید _چی میگفتی به دانیال! دلم‌ نمیخواست کسی بفهمه ولی الان‌اگر راستش رو نگم یه کاری دستم میده _زری خانم گفت پول لازم دارن از یکی قرض گرفتم دادم بهش که قسطی پس بده حرفم رو باور کرد و اما کم نیاورد _اصلا کی به تو اجازه داد بیخودی راه بیفتی بری بیرون اشکم رو پاک کردم و به میوه های پخش و پلای وسط اشاره کردم _بیخودی نبود. رفتم‌برای خاله میوه بخرم. تازه متوجه میوه ها شد و با اخم بهشون نگاه کرد. از کنارش رد شدم و با گریه شروع به جمع کردن میوه ها از روی زمین کردم‌ تچی کرد، خم شد مشمایی برداشت و شروع به کمک‌کرد. سیبی برداشت و سمت مشمایی که دستم بود گرفت _بیا اینم بنداز تیز نگاهش کردم ایستادم و با حرص مشما رو از دستش کشیدم و سمت خونه رفتم. خاله خوابه و مریم نیست. گوشیم‌رو که روی اپن گذاشته برداشتم و مشما ها رو روی زمین‌گذاشتم‌و از خونه بیرون رفتم. هنوز به راه پله نرسیده بودم که مرتضی گفت _ببخشید از دستت ناراحت بودم با امیرعلی رفته بودی بیرون از کوره در رفتم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم _برو بابا با عجله پله ها رو بالا رفتم و وارد خونه شدم. فوری در قفل کردم و دستم رو روی بازوم‌ گذاشتم و شروع به گریه کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۵۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اصلا فرصت درس خوندن ندارم. لباس رو بیرون آوردم. پهنش کردم و شروع به دوختن کردم. چند ساعتی میشه که چشم از کار برنداشتم. با صدای گوشی سوزن رو توی کاسه‌ی ملیله ها گذاشتم. گوشی رو برداشتم. کش و قوسی به بدنم دادم هر کس دیگه‌ای جز نسیم بود جواب نمیدادم. تماس رو وصل کردم _سلام خوشحال گفت _سلام. زن فتحی گفت باهات تسویه کرده به سعید گفتم فردا بعد دانشگاه بیاد بریم سنگ سفارش بدیم. روی زمین دراز کشیدم تا شاید درد گردنم آروم بگیره. _نه ولش کن حالا یه فرصت دیگه! متعجب پرسید _وا! حالت خوبه غزال. بیا بگیریم دیگه! پولت دوباره خرج میشه‌ها آهی کشیدم. _حالا پس فردا میبینمت میگم بهت ناامیدگفت _باشه. لباس کارش به کجا رسیده _دارم میدوزم دعا کن تموم شه _باشه. کاری نداری _ممنون‌که زنگ‌زدی تماس رو قطع کردم و خواستم سوزن رو بردارم که یاد آقا داوود افتاد. فوری شماره‌ی بنگاه رو گرفتم. بعد از شنیدن چند بوق صداش رو شنیدم _بله _سلام‌آقا داوود _عه‌! شمایید. چرا جواب ندادید؟ _ببخشید جایی بودم نتونستم _مشتری اومده بود. گفتم بیاد خونه رو ببینه. _اون‌ موقع نبودم.‌ _الانم اونا رفتن.‌حالا گفتن پس فردا میان.‌ چه ساعتی هستی _پس فردا بعد از ظهر هماهنگ کنید. بودنش که حتما خونه‌م ولی باید یا زمانی بیاید که پسرخاله‌م نباشه‌ _غزال خانم دردسر درست نشه برای ما! _دردسری هم باشه برای خودمه. من پس فردا منتظر تماستون هستم‌ خدانگهدار تماس رو قطع کردم‌ شروع به دوختن کردم. نگاهم به عقربه های ساعت افتاد.‌ از ده هم گذشته و هیچ کس برای شام نیومد دنبالم. نیمرویی درست کردم و خوردم و دوباره سر لباس نشستم کار بالا تنه بالاخره تموم شد.‌ جلوی دامن رو نسیم دوخت پشتش هم زیاد پر کار نیست. یه ساعت دیگه کارش تموم میشه.سر و گردنم رو عقب فرستادم قولنج گردنم رو شکستم. دستم سمت سوزن رفت که صدای مرتضی باعث هول بشم و کل ملیله ها روی فرش بریزه. _غزال... با حرص به در نگاه کردم. زهرمارو غزال.‌ چی میخوای از جون من! فوری لباس رو جمع کردم صداش نزدیک تر شد. لباس رو پنهان کردم و دیگه فرصت جمع کردن ملیله ها رو ندارم. کیف و کتابم رو روشون گذاشتم _غزال... با حرص عصبی و کشدار گفتم _چیه! روسریم رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم. ناراحت از لحن جواب دادنم بهم خیره موند. _بله! چیه هی غزال، غزال قابلمه‌ی کوچیک توی دستش رو سمتم گرفت _چرا شام نیومدی پایین؟ _چون صدام نکردید! ابروهاش بالا رفت. _مریم گفت گفتی مزاحمت نشیم که درس بخونی! من کی گفتم! _بگیر اینو. دایی‌نا اینجا بودن‌ زن دایی کوفته درست کرده بود برای شام. سهم تو رو گذاشتن کنار پس مریم برای این مثل هر شب نیومد دنبالم! نفس سنگینی کشیدم و قابلمه رو ازش گرفتم _دستت درد نکنه. _برای چشمت از یکی وقت گرفتم اگر اجازه بدم تو یه کارم دخالت کنه دیگه نمی‌تونم حریفش بشم. _برو کنسلش کن. من فعلا وقت ندارم. بعد امتحان های ترم خودم میرم داخل اومدم و در رو بستم. هنوز جای دستش روی بازوم درد میکنه بعد برای من ادای آدم‌های مهربون رو در میاره مریم هم دیگه شورش رو درآورده. نه من میخوام نه امیرعلی. بعد از هر راهی استفاده میکنه که من نباشم.‌ هر چند که خودمم دوست نداشتم پایین برم ولی کارش خیلی زشته پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 278 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط دانشگاه شدم. چقدر خوشحالم‌که بالاخره بعد از یک سال استراحت اجباری به آرزوم رسیدم.‌ لبخند روی لب هام نشست. البته آرزوی کوچیکم. آرزوی بزرگم علی بود که الان کنارش خوشبخت‌ترینم. _رویا! خودتی؟ صدای آشنا باعث شد تا سرم‌رو کمی به عقب بچرخونم. شقایق! وجدی که تو چشم‌های شقایق بود تو چشم‌های منم‌ نشست و بدون معطلی بغلش کردم و هیجان زده گفتم _هر احتمالی می‌دادم جز دیدن تو! فاصله گرفتیم و با محبت و دلتنگ همدیگرو نگاه کردیم و دوباره تو آغوش هم رفتیم. دستم‌ رو گرفت‌. _چطور اجازه دادن بیای؟ نگاهم رو توی صورتش چرخوندم. _سلام یادمون رفت با صدای بلند خندید و باعث شد هر کی دور و برمون بود بهمون‌ نگاه کنه. کمی معذب گفتم _بریم یه گوشه حرف بزنیم همقدم شدیم و گوشه‌ای ایستادیم. _چه خبرا؟ _سلامتی. _در عحبم چطور اجازه دادن بیای؟ _دیگه بعد ازدواجمون مثل قبل محدود نیستم. جایی بخوام‌ برم‌ میزاره چشم‌هاش برق زد _زن‌پسرخاله‌ت شدی؟‌ لبخندم‌پهن تر شد و با سر تایید کردم. _از یکی شنیده بودم الان که خودتم گفتی واقعا خوشحال شدم. لبخندش کمرنگ شد _من ترم‌ سه هستم. رویا دعا کن بتونم تا آخر بخونم.‌‌ _ان شالله میتونی.‌ حرف زدن با شقایق بعد از این‌همه مدت حسابی به وجدم آورد.‌ تو زمان کمی که داشتیم از همه جا حرف زدیم و تا حدودی متوجه شدم‌مشکل بزرگی داره که شاید نتونه ادامه‌ تحصیل بده.‌ به لطف تلاش های علی، از کنجکاویم کم شده و زیاد از شقایق در رابطه با مشکلش نپرسیدم. روز اول تقریبا هیچ استادی درس نداد و کلاس بیشتر به معرفی و کلی گویی از درس گذشت.‌ جلوی در دانشگاه گوشی رو از کیفم بیرون آوردم تا شماره‌ی علی رو بگیرم که صدای بوق ماشینی باعث شد تا نگاهم رو به خیابون بدم. علی هیچ وقت برام بوق نمیزنه. این بوق زدن فقط کار دایی میتونه باشه. با دیدن ماشینش لبخندی زدم و دستی براش تکون دادم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با صدای اذان گوشیم بیدار شدم. به سختی سر جام نشستم. کمر و گردنم دیگه داره میشکنه. انگار نه انگار کلی استراحت کردم. ایستادم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. لباس فتحی رو توی کاور گذاشتم و زیپش رو بستم. یاد لباسی که دست زری خانم دادم افتادم‌ اصلا کلا یادم رفت ازش بگیرم از پنجره نگاهم رو به پنجره دادم برق حیاطشون روشنه شاید برای نماز بیدار شده باشه و تو حیاط باشه ایستادم روسری رو روی سرم انداختم و از پنجره نگاه کردم با دیدن امیرحسین، که گوشه حیاط دستمالی برداشته بود با ذوق روی دوچرخش می‌کشید انقدر خوشحال شدم که اشک شوق توی چشم‌هام جمع شد. خدا کنه همه آرزوها شبیه آرزوی امیرحسین باشه و زود برآورده بشه با دیدن زری خانوم که خواب آلود دمپایی هاش رو میپوشید آهسته گفتم _ زری خانوم... فوری نگاهش رو به بالا داد _جانم _سلام صبح بخیر.‌شرمنده مزاحم شدم ببخشید اون امانتی رو میدی طناب بندازم ببرم بالا. اصلاً کلاً یادم رفته بود. _سلام. آره یه چند لحظه صبر کن گذاشتمش سر کمد که زینب دست نزنه طناب رو پایین انداختم و امیرحسین طوری ایستاد که من دوچرخش رو ببینم. _ مبارک باشه گل پسر لبخندی زد و با افتخار گفت _ممنون خاله. زری خانم بیرون اومد لباس رو با مشما به طنابم بست و بالا کشیدم. _مبارک دوچرخه لبخند پر از رضایتی زد _ممنون.‌ دانیال یه وام گرفته با شرایط خیلی راحت‌ نه ضامن خواسته نه تو نوبت گذاشته‌ بدون سود و با اقساط طولانی. انقدر که این بچه گریه کرد خدا رحمش اومد. پس به زری خانم نگفته من دادم. _خدا رو شکر. انقدر که بچه دلش پاکه. بابت لباس بازم معذرت میخوام _خواهش میکنم.‌ یادت نره به منم یاد بدی _حواسم هست. با اجازتون خداحافظی گفتم و پنجره رو بستم. لباسم رو پوشیدم. خدا کنه مرتضی زودتر کار پیدا کنه. اینکه همه‌ش خونه‌ست مزاحم رفت و آمدهام میشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۸۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 در رو باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم کاور سنگین لباس عروس رو برداشتم و آهسته از پله‌ها پایین رفتم کفشم رو پوشیدم و آهسته بی‌صدا اما تند وارد کوچه شدم نفس راحتی کشیدم کاش زنگ می‌زدم امیرعلی بیاد دنبالم و تا جلوی یه مغازه فتحی ببرم. دیشب خیلی از دست مریم ناراحت شدم باید کاری کنم‌که دست از این رفتارهاش برداره.‌ بارها بهش گفتم که تمایلی به امیرعلی ندارم و امیرعلی رو هم تو رو دوست داره این رفتار مریم برام قابل بخشش نیست لباس رو تحویل فتحی دادم و بعد از تعریف و تمجید فراونش با عجله خودم رو به دانشگاه رسوندم.‌ آخرین‌ کلاسم تموم شد و با نسیم سمت ماشینش میرفتیم. _وای چقدر مغزم پره غزال.‌ درسا خیلی سنگین بود _خوب بود که! _نه، کجا خوب بود؟! ایستاد و دستم رو گرفت _راستی کی بریم‌سنگ‌ سفارش بدیم برای مادرت؟ آهی کشیدم و دستش رو کمی کشیدم و دوباره راه افتادیم _پولش رو مجبور شدم بدم جای دیگه. _ای وای! کجا؟ _اونم واجب بود. حالا یه مدت دیگه دوباره جمع میکنم. _حیف شد! دوباره آه کشیدم و چهره‌ی خوشحال امیرحسین جلوی چشمم اومد.‌ _نه حیف نشد.‌ منم تا یه مسیر میبری؟ ناراحت با سر تایید کرد و در ماشین رو باز کرد. دستم به دستگیره‌ی در نرسیده بود که صدای موسوی رو شنیدم _خانم مجد... سر چرخوندم و بهش نگاه کردم _سلام قدمی سمتم برداشت _سلام از منِ.‌ سرش رو پایین انداخت _میتونم یه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ نیم‌نگاهی به نسیم که با نیش باز نگاهمون میکرد انداختم و منم سرم رو پایین انداختم _اقای موسوی واجبِ؟ _بله. اگر لطف کنید بیاید ممنون میشم نفس سنگینی کشیدم و رو به نسیم گفتم _عزیزم‌شما برو من خودم‌میرم _باشه. در رابطه با کارمون هم فکرهات رو بکن‌. فردا بریم مغازه رو ببینیم خداحافظی گفت و سوار ماشین شد. نگاهم رو به موسوی دادم. به مسیر روبرو اشاره کرد با فاصله کنار هم، همقدم شدیم. _اگر ازتون بخوام بریم‌ کافه ناراحت میشید؟ _ناراحت نمیشم ولی اصلا نیاز نیست. همینجا حرفتون رو بزنید کلافه به اطراف نگاه کرد. _اینجا که نمیشه. حالا که کافه نمیاید یا بریم تو ماشینم یا بریم پارک به پارک‌اشاره کردم _بریم‌پارک ولی خیلی زود تمونش کنید‌ من اگر دیر برسم‌ برام دردسر میشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۸۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با احتیاط از خیابون رد شدم و سوار ماشینش شدم _سلام ماشین رو راه انداخت _سلام بر دانشجوی کوچک لبخندم دندون نما شد _خوبی دایی! _عشق دایی بخنده من بد هم‌ باشم خوب می‌شم صدای خنده‌م بالا رفت. _سحر خوبه؟ _اونم خوبه. به علی گفتم فردا شب شام بیاید خونه‌ی ما گفت اول باید از رویا بپرسم. بالاخره این شوهرت آدم‌شد. _عه! دایی تو رو خدا شروع نکن. با دست گونه م رو محکم کشید _ازش دفاع نکن اون خودش صد متر زبون داره با دست گونه‌م رو ماساژ دادم. _الان قرمز میشه! _فردا شب میاید یا نه؟ _من که کار ندارم ولی حرف اول و آخر رو علی میزنه. بهش میگم شب بهت زنگ بزنه از گوشه‌ی چشم‌نگاهم کرد _حالا ببینا! می‌خوام دعوتشون‌ کنم شام، اون‌میگه از این بپرس این‌میگه از اون. دکتر مهندسین مگه انقدر کلاس میزارید! کمی صدای خنده‌م بالا رفت و با لحن خاصی گفتم _شب متعاقباً اعلام‌می‌شود. _حالا متعاقباً رو حالیت می‌کنم. صبر کن ببین مثل همیشه کنار دایی نمی‌شه نخندید. انقدر با شوخی هاش که نمی‌شه فهمید جدی یا نه سربسرم‌می‌زاره که کم‌ می‌ارم. ماشین رو جلوی در خونه پارک‌کرد. _به آبجی سلام‌برسون. علی هم گفت بهت بگم‌تا سه خونه‌ست. با ابرو به کوچه اشاره کرد _دست اون میلاد رو هم بگیر ببر خونه سر ظهره _چشم. به سحر سلام برسون _شب هم زنگ بزن‌ بگو میای یا نه _فقط ماییم یا خاله‌اینا هم هستن؟ _نه فقط تو با علی.‌آبجی رو بگم‌بعدش رضا زنگ‌می‌زنه میگه من که جیک و جیک‌می‌کنم برات نیام. بعدشم نوبت میو میو کردن زهره ست. خندیدم‌و دستگیره‌ی در رو کشیدم و پیاده شدم _دستت درد نکنه دایی _نمی‌کنه. خداحافظ لبخندی بهش زدم و ماشینش رو تا انتهای کوچه با نگاه دنبال کردم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀